خاطرات و حكايتها - جلد اول

گرد آورى و تدوين : مؤ سسه فرهنگى قدر ولايت

- ۱ -


پيشگفتار

هشدارهاى مكرر مقام معظم رهبرى در مورد تهاجم فرهنگى غرب و دست آموزان داخلى اين فرهنگ ، به ايمان و اميد مردم و دست آوردهاى درخشان انقلاب اسلامى ، هنوز لبيك گو مى طلبد مخصوصا از ميان مسئولان نظام كه مستقيما مورد خطاب قرار گرفته اند. بهره گيرى از آزادى براى القاء شبهات نسبت به اصول مسلم اسلام و انقلاب اسلامى رفته رفته رنگ و بوى واضح ترى به خود گرفته و كاملا از يك توطئه ى سازماندهى شده و همه جانبه خبر مى دهد. زير سئوال بردن گذشته نه چندان دور اين انقلاب و فاصله گرفتن از رهنمودها و راهبريهاى حكيمانه و خردمندانه حضرت امام خمينى قدس سره از محورهايى است كه اين روزها قلم بدستان در مطبوعات وابسته به دنبال آن هستند. احياء چهره هاى وابسته و داراى سوابق سوء و مديريتهاى نادرست متاءسفانه از ديگر محورهايى است كه در عرصه ى مطبوعات و نشريات به فراوانى ديده مى شود. نفى حركت هاى اصولى و انقلابى نظام در گذشته همانند تسخير لانه جاسوسى آمريكا و جنگ تحميلى هشت ساله و طرد ليبرالها و منافقين از مراكز تصميم گيرى و كليدى نظام و عزل قائم مقام ساده لوح و ساده انديش ، محور ديگر تهاجمى است كه استحاله ماهوى نظام را در مرحله اول و تغيير و تبديل آن به يك نظام دلخواه غرب در مرحله دوم را مد نظر قرار دارد.
تحريف تاريخ و تعريف آن بر اساس معيارها و نگرشهاى خاص ، چندان كه با سير تهاجم و استحاله ى نظام همخوانى داشته باشد از دير باز يك سلاح برنده بود در دست استعمارگران ؛ و امروز هم اين سلاح به كار افتاده است . تحريف روند اشغال لانه جاسوسى آمريكا و پى آمد مثبت آن يعنى قطع رابطه آمريكا و استعفاى دولت موقت ليبرال منش ، و طرح مطالب كذب نسبت به ساحت مقدس امام راحل عظيم الشاءن مثل قصد معظم به براى پناهندگى به دولت فرانسه در جريان هجرت تاريخى از عراق به آن كشور، زنگ خطرى براى دلسوزان نظام و عاشقان حرم امام و رهبرى كه فردا دير است .
افشاى مذكرات ميز گرد تئوريسين هاى نظام استكبارى آمريكا، شيطان بزرگ ، و خوابهاى طلايى كه براى بازگشت آمريكا- كه به معناى پشت پا زدن ملت ايران به همه اصول و آرمانها و ارزشهاى اسلامى و زحمات شهداء و جانبازان و آزادگان و ناديده گرفتن عزت و استقلال كشور است - ديده اند، خيلى از حقايق پشت پرده جريانات اخير و دستهاى ناپيدايى كه اين آستينها را حركت مى دهند، برملا كرد.(1) ديگر ساده لوحى و ساده انديشى است - اگر مغرضانه نباشد- كه سلسله وقايع رخ داده را به صورت رويدادهاى مستقل و مجزا از هم ارزيابى كند و هر كدام را يك توجيه على الظاهر مقبول نمايد.
- چرخش 180 درجه اى در نگرش و انديشه برخى تشكلها و شخصيتها و هم آوايى آنان با جمعيت ها و اشخاصى كه از ابتداى انقلاب با مسير امام و ملت همخوانى نداشتند و از هيچ تهمت و اقدام بازدارنده در مقابل اين انقلاب دريغ نكرده اند.
- تشكيل تشكلهاى جديدى كه بعضا رايحه دل انگيز امام و انقلاب از آنها به مشام نمى رسد.
- رفت آمدهاى مشكوك و بهره برداريهاى سياسى از اين رفت و آمدها در جا زدودن قبح مذاكره و رابطه با آمريكا.
- تهاجم به ولايت فقيه ، فقه و نظام دينى و حوزه هاى علميه و ايجاد اختلاف بين علماء و مراجع .
- ايجاد جو روانى جهت جلوگيرى از حساسيت و حضور مردم و جوانان حزب الهى در عرصه هاى دفاع از ارزشها و اصول انقلاب اسلامى و نظام دينى با توجيه هاى مختلف .
- عقده گشايى عناصر و گروههايى معاند با نظام و تغيير جهت داده از مسير امام و ملت در محيطهاى دانشگاهى .
- شايع كردن فساد و رايج نمودن گناه و بى بند و بارى و لاقيدى نسبت به احكام نورانى اسلام در سطح جامعه و بخصوص در بين جوانان و نوجوانان .
اينها و موارد ديگرى كه قبلا به برخى از آنها اشاره گرديد همراه با فشارهاى اقتصادى و سياسى و نظامى بين المللى آمريكا و اذناب او، يك مجموعه ى هم پيوسته است براى نااميد كردن اين ملت از آينده خود و پشيمان و متاءسف كردن او از گذشته انقلاب خويش و تحقق اين امر چيزى جز پيروزى استكبار در رويارويى با اسلام و ملت مسلمان ايران نيست .
امروز كفر و نفاق در نقاب تمدن غرب ، همه ى امكانات خود را بسيج كرده است تا يكبار ديگر ظلمت را بر نور چيره گرداند اين كانون مشعشع مستقل عزيز مورد توجه ملتها يعنى ايران اسلامى و نظام دينى ولايى آن را محو گرداند. بايد عاشورايى شد و تفكر بسيجى را بر اركان نظام و روحيه جوانان حاكم كرد چنانچه مرادمان ، خمينى كبير قدس سره فرمود و همان راه را رفت كه توانست به شرق غرب عالم ((نه )) بگويد و آنها هم هيچ غلطى نتوانستند بكنند.
بهر تقدير، جايگاه اين كتاب ، به تبيين صحيح تاريخ قبل و بعد از انقلاب و تشريح دست آوردهاى آن به طريق نقل خاطره و حكايت و روايت از زبان يار صديق امام و رهرو وفادار او و خلق صالحش و خيرخواه و دلسوز و هادى مهربان امت و جوانان و مبارز و حاضر در صحنه هاى دور و نزديك مجاهده و انقلاب ، يعنى حضرت آيت الله العظمى خامنه اى است و اگر چه اين اقدام در چنين گردونه اى از تهاجم و توطئه ، كوچك جلوه مى كند اما نفس گرم رهبرى و اخلاص كم نظير معظم به اين مجموعه را اثرى بسيار و ماندگار خواهد بخشيد، كه استقبال قشرهاى مختلف مردم نشانه هايى است از اين اثر و اميدواريم خداوند اين انقلاب و رهبرى و ملت بيدار و پايدار ايران اسلامى را از شر توطئه هاى دشمنان و نفاق كينه داران و وسوسه خناسان حفظ فرمايد و زمينه هاى ظهور مظهر نور و حكمت و قدرت و عزت ، امام زمان (عج )، را فراهم آورد. انشاءالله
مؤ سسه فرهنگى قدر و ولايت

محيط خانوادگى ما، محيط خوبى خوبى بود

 ما هشت خواهر و برادر بوديم از دو مادر؛ يعنى پدرم از يك خانمى ، سه فرزند داشت كه هر سه هم خواهر بودند، بعد آن خانم فوت كرده بودند و با خانم ديگرى ازدواج كرده بودند. ماها بچه هاى اين خانم دوم ، پنج نفر بوديم ؛ چهار برادر و يك خواهر، و در اين پنج نفر، من دومى بودم . البته در اين بين ، دو بچه هم از بين رفته بودند؛ با آن حساب ، من چهارمى مى شوم ؛ اما چون واسطه ها كم شده بودند، من بچه ى دوم خانواده بودم . البته خواهرهاى بزرگ ما از خانم اول بودند؛ آنها از ما خيلى بزرگتر بودند.
پدر و مادرم ، پدر و مادر خيلى خوبى بودند. مادر يك خانم بسيار فهميده ، باسواد، كتاب خوان ، داراى ذوق و شوق هنرى ، حافظ شناس - البته حافظ شناس كه مى گويم ، نه به علمى و اينها، به معناى ماءنوس بودن با ديوان حافظ- با قرآن كاملا آشنا بود و صداى خوشى هم داشت .
ما وقتى بچه بوديم ، همه مى نشستيم و مادرم قرآن مى خواند؛ خيلى هم قرآن را شيرين و قشنگ مى خواند. ماها دورش جمع مى شديم و براى ما به مناسبت ، آيه هايى را كه در مورد زندگى پيامبران هست ، مى گفت . من خودم اولين بار زندگى حضرت موسى ، زندگى حضرت ابراهيم و بعضى پيامبران ديگر را از مادرم - به اين مناسبت - شنيدم . قرآن را كه مى خواند، به اين جا كه مى رسيد، بنا مى كرد به شرح دادن .
بعضى از شعرهاى حافظ كه الان هنوز يادم است - بعد از سنين نزديك شصت سالگى - از شعرهايى است كه آن وقت از مادرم شنيدم ؛ از جمله ، اين يك بيت يادم است :

سحر چون خسرو خاور علم در كوه ساران زد
به دست مرحمت يارم در اميدواران زد
دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند
گل آدم بسر شتند و به پيمانه زدند
غرض ، خانمى بود مهربان ، خيلى فهميده و فرزندانش را هم - البته مثل همه ى مادران - دوست مى داشت و رعايت همه آنها را مى كرد. پدرم عالم دينى و ملاى بزرگى بود. بر خلاف مادرم كه خيلى گيرا و حراف و خوش برخورد بود، پدرم مرد ساكت ، آرام و كم حرف بود؛ كه اين تاءثيرات دوران طولانى طلبگى و تنهايى در گوشه حجره بود. البته پدرم ترك زبان بود، و ما به اين ترتيب از بچگى ، هم با زبان فارسى ، هم با زبان تركى آشنا شديم و محيط خانه محيط خوبى بود. البته محيط خوبى بود؛ منزل ما هم منزل كوچكى بود. شرايط زندگى ، شرايط باز و راحتى نبود؛ و طبعا اينها در وضع كار ما اثر مى گذاشت .
در مورد بازى كردن پرسيديد؟ بله ، بازى هم مى كرديم . منتها در كوچه بازى مى كرديم ؛ در خانه جاى بازى نداشتيم و بازيهاى آن وقت بچه ها فرق مى كرد. يك مقدار هم بازيهاى ورزشى بود؛ مثل واليبال و فوتبال و اينها كه بازى مى كرديم . من آن موقع در كوچه ، با بچه ها واليبال بازى مى كردم ؛ خيلى هم واليبال را دوست مى داشتم . الان هم اگر گاهى بخواهيم ورزش دست جمعى بكنيم - البته با بچه هاى خودم - به واليبال رو مى آوريم كه ورزش خيلى خوبى است .
بازيهاى غير ورزشى آن وقت ، گرگم به هوا و بازى هايى بود كه در آنها خيلى معنا و مفهومى نبود؛ يعنى اگر فرض كنى كه بعضى از بازى ها ممكن است براى بچه ها آموزنده باشد و انسان با تفكر، آنها را انتخاب كند، اين بازيهايى كه الان در ذهن من هست ، واقعا اين خصوصيات را نداشت ، ولى بازى و سرگرمى بود. چيزى كه حتما مى دانم براى شما جالب است ، اين است كه من همان وقت ، معمم بودم ؛ يعنى در بين سنين ده و سيزده سالگى - كه ايشان سؤ ال كردند من عمامه سرم بود و قبا تنم بود! قبل از آن هم همينطور، از اوايلى كه به مدرسه رفتم ، با قبا رفتم ؛ منتها تابستانها با سر برهنه مى رفتم ، زمستان كه مى شد، مادرم عمامه به سرم مى پيچيد. مادرم خودش دختر روحانى بود و برادران روحانى هم داشت ، عمامه پيچيدن را خوب بلد بود؛ سر ماها عمامه مى پيچيد و به مدرسه مى رفتيم . البته اسباب زحمت بود كه جلوى بچه ها، يكى با قباى بلند و لباس جور ديگر باشد. طبعا مقدارى حالت انگشت نمائى و اينها بودند؛ اما ما بازى و رفاقت و شيطنت و اين طور چيزها جبران مى كرديم ، نمى گذاشتيم كه در اين زمينه ها خيلى سخت بگذرد.(2)

دوران مدرسه و معلمين ما

اولين مركز درسى كه من رفتم ، مدرسه نبود، مكتب بود- در سنين قبل از مدرسه - شايد چهار سال ، يا پنج سالم بود كه من و برادر بزرگتر از من را- كه از من ، سه سال و نيم بزرگتر بودند- با هم در مكتب دخترانه گذاشتند؛ يعنى مكتبى كه معلمش زن بود، و بيشتر دختر بودند، چند نفر پسر هم بودند. البته من خيلى كوچك بودم .
تجربه يى كه از آن وقت مى توانم به ياد بياورم ، اين است كه بچه ها را در آن سنين چهار، پنج سالگى ، اصلا نبايد به مدرسه و مكتب و اينها گذاشت ؛ براى آن كه هيچ فايده اى ندارد. من به نظرم مى رسد كه از آن دوره مكتب قبل از مدرسه ، هيچ استفاده علمى و درسى نكردم . گذاشته بودند كه ما قرآن ياد بگيريم - طبعا- چون در مكتبها معمولا قرآن درس ‍ مى دادند. آن وقت در مدرسه ها قرآن معمول نبود، درس نمى دادند.
بد نيست كه بدانيد من متولد 1318 هستم . اين دورانى كه مى گويم ، سالهاى 1323، 1324 آن سالهاست - اوايل مكتب رفتن ما- بنابراين يك دوره آن است ؛ اولين روز مكتب اول را يادم نيست . پس از مدتى - يكى دو ماه - كه در آن مكتب بوديم ، ما را از آن مكتب برداشتند و در مكتبى گذاشتند كه مردانه بود؛ يعنى معلمش مرد مسنى بود. شايد شما در داستانهاى قديمى ، ملا مكتبى خوانده باشيد؛ درست همان ملا مكتبى تصوير شده در داستانها و در قصه هاى قديمى ما، پيش او درس مى خوانديم . من كوچك ترين فرد آن مكتب بودم - شايد آن وقت ، حدود پنج سالم بود- و چون هم خيلى كوچك بودم ، هم سيد و پسر عالم بودم ، اين آقاى ملا مكتبى ، صبحها من را در كنار دست خود مى نشاند و پول كمى ، مثلا اسكناس پنج قرآنى - آن وقتها اسكناس پنج ريالى بود، اسكناس يك تومانى و تومانى بود، شما نديده ايد- يا دو تومانى از جيب خود بيرون مى آورد، به من مى داد و مى گفت : تو اينها را به قرآن بمال تا بركت پيدا كند! بيچاره دلش را خوش مى كرد به اينكه به ترتيب - مثلا- پولش بركت پيدا كند؛ چون در آمدى نداشتند. روز اولى كه ما را به آن مدرسه بردند، من يادم است كه از نظر من روز بسيار تيره ، تاريك ، بد و ناخوشايند بود! پدرم ، من و برادر بزرگترم را وارد اتاق بزرگى كرد كه به نظر من - آن وقت - خيلى بود. البته شايد آن موقع به قدر نصف اين اتاق ، يا مقدارى بيشتر از نصف اين اتاق بود؛ اما به چشم كودكى آن روز من ، جاى خيلى بزرگى مى آمد. و چون پنجره هايش شيشه نداشت و از اين كاغذهاى مومى داشت ، تاريك و بد بود. مدتى هم آنجا بوديم .
ليكن روز اولى كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچه ها بازى مى كردند، ما هم بازى مى كرديم . اتاق ما كلاس بسيار بزرگى بود- باز به چشم آن وقت كودكى من - و عده اى بچه هاى كلاس اول ، زياد بود. حالا كه فكر مى كنم ، شايد سى نفر، چهل نفر بچه هاى كلاس اول بوديم ؛ و روز پر شور و پر شوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم .
البته
شم من ضعيف بود، هيچ كس هم نمى دانست ، خودم هم نمى دانستم ؛ فقط مى فهميدم چيزهايى را درست نمى بينم . بعدها چندين سال گذشت و من خودم فهميدم كه چشمهايم ضعيف است ؛ پدر و مادرم فهميدند و برايم عينك تهيه كردند. آن وقت ، وقتى كه من عينكى شدم ، گمان مى كنم كه حدود سيزده سالم بود؛ ليكن در آن دوره ى اول مدرسه و اينها اين نقص كار من بود. قيافه معلم را از دور نمى ديدم ، تخته ى سياه را كه در آن مى نوشتند، اصلا نمى ديدم ؛ و اين مشكلات زيادى را در كار تحصيل من به وجود مى آورد.
حال خوشبختانه در كودكى ، فورا شناسايى مى شوند و اگر چشمانشان ضعيف است ، برايشان عينك مى گيرند و رسيدگى مى كنند. آن وقت اصلا اين چيزها در مدرسه ى معمول نبود.
البته اين مدرسه ى ما يك مدرسه ى به اصطلاح غير دولتى بود، بعلاوه مدرسه دينى بود كه معلمين و مديرانش از افراد بسيار متدين انتخاب شده بودند، و با برنامه هاى اندكى دينى تر از معمول مدارس آن روز، اداره مى شد؛ چون آن مدرسه ها اصلا برنامه هاى دينى درستى نداشت و كسى توجهى و اعتنايى به آن نمى كرد.
در مورد معلمين اول ما، بله يادم است مدير دبستان ما آقاى تدين بود؛ تا چند سال پيش زنده بود. من در زمان رياست جمهوريم ارتباطات زيادى با او داشتم ، مشهد كه مى رفتم ، ديدن ما مى آمد، پير مرد شده بود و با هم تماس داشتيم . يك معلم ديگر داشتيم كه اسمش آقاى روحانى بود؛ الان يادم است ، نمى دانم كجاست . عده يى از معلمين را يادم است ؛ تا كلاس ششم - دوره دبستان - خيلى از معلمين را دور را دور مى شناختم . البته متاءسفانه الان هيچ كدام را نمى دانم كجا هستند. اصلا زنده اند، نيستند، و چه مى كنند؛ ليكن بعد از دوره ى مدرسه ام با بعضى از آنها ارتباط و آشنايى داشتم (3)


درسهايى كه به آنها علاقه داشتيم

 دورانهاى كلاس اول و دوم و سوم را كه اصلا يادم نيست ، الان هيچ نمى توانم قضاوتى بكنم كه به چه درسهايى علاقه داشتم ؛ ليكن در اواخر دوره ى دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - به رياضى و جغرافيا علاقه داشتم ، به هندسه هم - بخصوص علاقه داشتم . البته در درسهاى دينى هم خيلى خوب بودم ؛ قرآن را با صداى بلند مى خواندم - قرآن خوان مدرسه بودم - يك كتاب دينى را آن وقت به ما درس مى دادند- به نام تعليمات دينى - براى آن وقتها كتاب خيلى خوبى بود؛ من تكه هايى از آن كتاب را- فصل ، فصل بود- حفظ مى كردم .
در همان دوره آخر دبستان - يعنى كلاس پنجم و ششم - تازه منبر آقاى فلسفى را از راديو پخش مى كردند كه ما از راديو شنيده بوديم ؛ من تقليد منبر او را- در بچگى - مى كردم ، به همان سبك آن بخشهاى كتاب دينى را با صدا بلندى و خيلى شمرده ، پشت سر هم مى خواندم . معلمم و پدر و مادرم خيلى خوششان مى آمد؛ من را تشويق مى كردند. بله ، اين درسهايى بود كه آن وقت دوست مى داشتم .(4)

انتخاب لباس روحانيت

حضرتعالى در نوجوانى ، چه حالات و روحياتى داشتند و در چه سنى به اين فكر افتاديد كه راه آينده خود را انتخاب كنيد و چه كسى به شما بيشترين كمك را در اين زمينه كرد؟
خيلى ممنون ، سؤ ال خوبى كرديد. البته من اگر بخواهم به نوجوانهاى عزيز، در اين مورد كه شما مطرح كرديد، سفارش بكنم ، سفارش من اين خواهد بود كه نوجوانها بايد به فكر حال باشند؛ براى اينكه به فكر حال باشند، وقت زياد است . در دوره جوانى - دوران سنين هجده ، بيست سالگى - راجع آن ، هر چه مى خواهند فكر آينده بكنند؛ چون در سنين نوجوانى - يعنى سنين سيزده ، چهارده و پانزده سالگى - اگر بخواهند درباره آينده فكر كنند، اين فكر، خيلى تعيين كننده نيست . چون به هر حال حتما يك طريق و مسيرى را- هر آينده ى داشته باشد- بايد بگذرانند؛ لذا بايد به فكر حال خودشان باشند.
البته اگر به فكر آينده هم باشند، ما كسى را ملامت نمى كنيم . به هر حال ، گاهى انسان به فكر آينده مى افتد؛ اما من از اينكه چه زمانى به فكر آينده افتادم ، هيچ يادم نيست . اين كه در آينده زندگى خودم ، بنا بود كه چه شغلى را انتخاب كنم ، از اول براى خود من و براى خانواده من معلوم بود؛ همه مى دانستند كه من بناست طلبه و روحانى شوم . اين چيزى بود كه پدرم مى خواست و مادرم به شدت دوست مى داشت ؛ خود من هم علاقه مند بودم ، يعنى هيچ بى علاقه ى به اين مساءله نبودم .
اما اين كه لباس ما را از اول ، اين لباس قرار دادند، به اين نيت نبود به خاطر اين بود كه پدرم با هر كارى كه رضاخان پهلوى كرده بود، مخالف بود- از جمله ، اتحاد شكل از لحاظ لباس - و دوست نمى داشت همان لباسى را كه رضاخان بزور مى گويد، بپوشيم . مى دانيد كه رضاخان ، لباس فعلى مردم را كه آن وقت لباس فرهنگى بود، و از اروپا آمده بود، بزور بر مردم تحميل كرد. ايرانيها لباس خاصى داشتند و همان لباس را مى پوشيدند. او اجبار كرد كه بايستى اين جور لباس بپوشيد، اين كلاه را سرتان بگذاريد.
پدرم اين را دوست نمى داشت ، از اين جهت بود كه لباس ما را همان لباس معمولى خودش كه لباس طلبگى بود، قرار داده بود؛ اما نيت طلبه شدن و روحانى شدن من در ذهنشان بود، هم پدرم مى خواست ، هم مادرم مى خواست ، خود من هم مى خواستم . من دوست مى داشتم و از كلاس پنجم دبستان ، عملا درس طلبگى را در داخل مدرسه شروع كردم .
معلمى داشتيم كه خودش طلبه بود و معلم كلاس پنجم ما هم بود- پنجم يا ششم ، به نظرم هر دو سال ، معلم ما بود- او به ما پيشنهاد كرد كه به ما درس جامع المقدمات بدهد. مى ديد كه من و يكى ، دو نفر از بچه ها علاقه منديم و استعدادمان هم خوب بود؛ فكر كرد كه به ما درس بدهد، ما هم قبول كرديم .
جامع المقدمات ، اولين كتابى است كه طلبه ها مى خواندند، الان هم هنوز معمول است ؛ خودش مجموعه يى از جزوات ، يعنى چند كتاب كوچك است . من چند تا از آن كتابهاى كوچك را در دبستان خواندم ؛ بعد هم كه بيرون آمدم ، به شدت و با جديت و علاقه دنبال كردم .
من بعد از دبستان ، دبيرستان نرفتم ؛ دوره ى دبيرستان را به طور داوطلبانه و به صورت شبانه ، خودم مى خواندم ؛ درس معمولى من درس طلبگى بود و بعد از دوره دبستان ، مدرسه طلبگى رفتم - يعنى از دوازده سالگى به بعد- بنابراين از همان وقتها ديگر من به فكر آينده - به اين معنا- بوديم ؛ يعنى معلوم بود كه ديگر بناست طلبه بشوم .


البته طلبگى و لباس طلبگى ، به هيچ وجه مانع از كارهاى كودكانه آن زمانه نبود؛ يعنى هم عمامه سرمان مى گذاشتيم ، هم وقتى مى خواستيم بازى كنيم ، عمامه را در خانه مى گذاشتيم ، به كوچه مى آمديم و با همان قبا بازى كرديم ، مى دويديم - كارهايى كه بچه ها مى كنند- وقتى مى خواستيم با پدرم به مسجد برويم ، باز عمامه را سرمان مى گذاشتيم و عبا را به دوش مى كرديم و با همان وضع كوچك و چهره كودكانه به مدرسه مى رفتيم و مى آمديم .(5)

به قدرى غرق مطالعه بودم كه صداى اذان را نمى شنيدم !

من در دوران نوجوانى زياد مطالعه مى كردم ؛ غير از كتابهاى درسى خودمان كه مطالعه مى كرديم و مى خواندم ، هم كتاب تاريخ مى خواندم ، هم كتاب ادبيات ، هم كتاب شعر و هم كتاب قصه و رمان مى خواندم . به كتاب قصه خيلى علاقه داشتم و خيلى از رمانهاى معروف را در دوره نوجوانى خواندم . شعر هم مى خواندم . من با بسيارى از ديوانهاى شعر، در دوره نوجوانى و جوانى آشنا شدم . به كتاب تاريخ علاقه داشتم ؛ و چون درس عربى مى خواندم و با زبان عربى آشنا بودم ، به حديث هم علاقه داشتم . الان احاديثى يادم است كه آنها را در دوره نوجوانى خواندم و يادداشت كردم ؛ دفتر كوچكى داشتم كه يادداشت مى كردم . احاديثى را كه ديروز، يا همين هفته نگاه كرده باشم ، يادم نمى ماند، مگر اينكه ياد آورى وجود داشته باشد؛ اما آنهاى را كه در آن دوره خواندم ، كاملا يادم است . شماها هم واقعا بايد قدر بدانيد؛ هر چه امروز مطالعه مى كنيد، برايتان مى ماند و هرگز از ذهنتان زدوده نمى شود.
اين دوره نوجوانى براى مطالعه و ياد گرفتن ، دوره خيلى خوبى است ؛ واقعا يك دوره ى طلايى است و با هيچ دوران ديگر قابل مقايسه نيست .
من خيلى كتاب نگاه مى كردم ؛ منزل ما هم كتاب زياد بود. پدرم چ خوبى داشت و خيلى از كتابها هم براى من مورد استفاده بود. البته خود ماها هم كتاب داشتيم ، كرايه هم مى كرديم . نزديك منزل ما كتابفروشى كوچكى بود كه كتاب ، كرايه مى داد. من رمان و اينها را مى خواندم ، معمولا از آن جا كرايه مى كردم .
الان يادم افتاد كه كتابخانه آستان قدس رضوى هم مراجعه مى كردم ؛ آستان قدس هم ؛ مشهد، كتابخانه خيلى خوبى دارد. در دوره ى اوايل طلبگى - در همان سنين پانزده ، شانزده سالگى - به آنجا مراجعه مى كردم . گاهى روزها به آنجا مى رفتيم - نزديك آستان قدس است - و مشغول مطالعه مى شدم ؛ صداى اذان با بلندگو پخش مى شد، به قدرى غرق مطالعه بودم كه صداى اذان را نمى شنيدم ! خيلى نزديك بود و صدا خيلى شديد داخل قرائتخانه مى آمد و ظهر مى گذشت ، بعد از مدتى مى فهميدم كه ظهر شده است ! با كتاب انس ‍ داشتم . البته الان هم كه در سنين نزديك شصت سالگى هستم و همان طور كه گفتيد بعضى از شماها جاى فرزند من هستيد و بعضى مثل نوه ى من مى مانيد. الان هم از خيلى از نوجوانها بيشتر مطالعه مى كنم ؛ اين را هم بدانيد.(6)


تفريح ما در دوران نوجوانى !

ماها متاءسفانه سرگرمى هاى خيلى كمى داشتيم ؛ اين طور سرگمى ها آن وقت نبود، البته پارك و لى كم و محدود؛ مثلا در مشهد، فقط يك پارك در داخل شهر بود و محيطهايش ، محيطهاى خيلى بدى بود. ماها هم خانواده هايى بوديم كه پدر و مادرها مقيد بودند؛ اصلا نمى توانستيم برويم . براى مثال من در دوره ى نوجوانى ، امكان اين كه بتواند از اين مراكز عمومى تفريحى استفاده كنند، وجود نداشت ؛ به خاطر اينكه اين مراكز، مراكز خوبى نبود غالبا مراكز آلوده يى بود.
دستگاههاى آن روز هم مقدارى سعى داشتند كه مراكز عمومى را آلوده ى به شهوات و فساد بكنند؛ اين كار، تعمدا و طبعا با برنامه ريزى انجام مى شد. آن وقتها اين را حدث مى زديم ، بعدها كه قراين و اطلاعات بيشترى پيدا كرديم ، معلوم شد كه واقعا همين طور بوده است ؛ يعنى با برنامه ريزى محيطهاى عمومى را آلوده مى كردند! لذا ماها نمى توانستيم برويم . بنابراين تفريحهاى آن وقت ماها از اين قبيل نبود.
تفريح من در محيط طلبگى خودم در دوران جوانى ، حضور در جمع طلبه ها بود. به مدرسه خودمان - مدرسه ى داشتيم ، مدرسه ى نواب - مى رفتيم ؛ جو طلبه ها براى ما جو شيرينى بود. طلبه ها دور جمع مى شدند، صحبت و گفتگو و تبادل اطلاعات مى كردند و حرف مى زدند. محيط مدرسه براى خود طلبه ها مثل يك باشگاه محسوب مى شد؛ در وقت بيكارى در آنجا دور هم جمع مى شدند. علاوه بر اين در مشهد، مسجد گوهر شاد هم مجمع خيلى خوبى بود. آن جا هم افراد متدين ، طلاب ، روحانيون و علما مى آمدند، مى نشستند و با هم بحث علمى مى كردند؛ بعضى ها هم صحبتهاى دوستانه مى كردند. تفريحهاى ما اينها بود.
البته من از آن وقت ، ورزش مى كردم ؛ الان هم ورزش مى كنم . متاءسفانه مى بينم جوانهاى ما در ورزش ، سستى مى كنند؛ كه اين خيلى خطاست . آن وقت ما كوه مى رفتيم ، پياده روى هاى طولانى مى كرديم . من با دوستان خودم ، چند بار از كوههاى اطراف مشهد، همين طور كوه به كوه ، روستا به روستا، چند شبانه روز حركت كرديم و راه رفتيم . از اين گونه ورزشها داشتيم . البته اينها تفريحهاى سرگرم كننده يى بود كه خارج از محيط شهر محسوب مى شد.
حالا در تهران اين دامنه ى زيباى البرز و ارتفاعات به اين قشنگى و خوب هست ؛ من خودم هفته يى چند بار به اين ارتفاعات مى روم . متاءسفانه مى بينم نسبت به اين جمعيت تهران ، كسانى كه آنجا مى آيند و از اين محيط خوب و بسيار پاك استفاده مى كنند، خيلى كم است ! تاءسف مى خورم كه چرا كه جوانهاى ما از اين محيط طبيعى و زيبا استفاده نمى كنند! اگر آن وقت در مشهد ما يك چنين كوههاى نزديك وجود داشت - چون آن وقت ما در مشهد، كوههاى به اين خوبى و به اين نزديكى نداشتيم - ماها هم بيشتر استفاده مى كرديم .(7)


دلم قرار نمى گيرد از فغان بى تو

ما شخصيت ديگرى از شما كه پدر و رهبرمان هستيد، با نام مستعار امين مى شناسيم .
دلم قرار نمى گيرد از فغان بى تو
سپندوار ز كف داده ام عنان بى تو
مى خواهم اين امين از نوشته ها و شعرهاى حتى عارفانه اش براى جوان امروزى بگويد؛ بفرماييد چه شعرهايى داشته ايد و مى خواستم از امين براى ما بگوييد.
عرض كنم حضور شما كه ماجراى امين ، ماجراى ديگر و عالم ديگر است ، عالم شعر و احساس و اينهاست . البته مقدارى راجع به شعر با شماها صحبت كرده ام ؛ چند كلمه ديگر هم صحبت مى كنم :
من در دوره نوجوانى شعر گفتن را شروع كردم و گاهى شعر مى گفتم ؛ منتها براى دلايلى تا سالهاى متمادى شعرم را در انجمن ادبى - كه آن وقت در مشهد تشكيل مى شد و من هم شركت مى كردم - نمى خواندم . حالا عيبى ندارد آن دلايلى را كه گفتم به آن دليل نمى خواندم ، بگويم .
علت ، اين بود كه چون من سابقه زيادى با شعر داشتم ، شعر را مى شناختم ؛ يعنى خوب و بد شعر را مى شناختم . در آن انجمن ، وقتى كه شعرى خوانده مى شد و اشخاص نامدارى هم در آن انجمن بودند- كه بعضى از آنها امروز هم هستند، بعضى هم فوت شده اند- نقدى كه من نسبت به شعر انجام مى دادم ، نقدى بود كه غالبا مورد تاءييد و تصديق حضار- از جمله خود آن شاعر- قرار مى گرفت . وقتى كه شعر خودم را نگاه مى كردم ، با ديد يك نقاد مى ديدم كه اين شعر، من را راضى نمى كند؛ لذا نمى خواستم آن شعر را بخوانم .
يعنى اگر شعرى بود كه از شعر آن روز بهتر بود، حتما مى خواندم ؛ ليكن مى نشستم ، فكر مى كردم ، شعر را مى گفتم ، مى نوشتم و پاكنويس مى كردم ؛ اما در آن انجمن نمى خواندم . چرا؟ چون سطح آن انجمن به خاطر همين نقدهايى كه مى شد- از جمله خود من زياد نقد مى كردم - بالاتر از اين شعر بود. شايد شعرهايى خوانده مى شد كه از سطح آن شعر بالاتر نبود؛ اما نقد قرار مى گرفت . به هر حال ، مى توانم اين طور بگويم كه آن شعر، من را به يك ناقد، راضى نمى كرد. اتفاق افتاده بود كه غير از آن انجمن - انجمنهاى ديگرى در بعضى از شهرهاى ديگر، يك شهر از شهرهاى شعر خيز ايران كه حالا نمى خواهم اسم بياورم - شركت كرده بودم ، و آن جا ديدم سطح آن انجمن ، سطح نقد انجمن ما را در مشهد ندارد، از من شعر خواستند، لذا من خواندم - همان سالهاى قديم . اين كه مى گويم ، مربوط به سالهاى 1336، 37 و آن وقتها؛ در حدود سنين بيست ، بيست و يك ساله ، يا حداكثر بيست و دو ساله بودم . البته اين تا سالهاى 1342 و 1344- تا آن وقتها- ادامه داشت كه بعد ديگر غرق شدن در كارهاى مبارزات ، ما را از كار شعر و اينها بكلى دور كرد؛ انجمن هم ديگر نمى رفتم .
به هر حال ، آن زمان شعر مى گفتم ؛ بعد شعر گفتن را رها كردم و نمى گفتم ، تا چند سال قبل از اين كه تصادفا يك جورى شد كه دوباره احساس كردم مايلم گاهى چيزى بر زبان ، يا بر ذهن ، يا روى كاغذ بياورم ؛ آنها هم در بين مردم پخش نشده است - حالا شما يك بيت را خوانديد- از شعرهايى كه من گفته ام ، چند غزل بيشتر در دست مردم نيست ؛ نمى دانم شما اين را از كجا و از چه كسى شنيده ايد. اين غزلى كه مطلعش را خوانديد، مال خيلى دور نيست ؛ خيال مى كنم مربوط به همين سه ، چهار سال قبل است .

معرفت ايمانى است كه انسان را نجات مى دهد

 مى خواستيم چون فرزندى از محضر پدر، اين سؤ ال را بكنم كه شما در دوره ى نوجوانى چه تصويرى از خدا داشتيد؟ حالات و روحيات شما در اين دوره چگونه بود؟ شما به نوجوانان توصيه مى كنيد كه با خدا حرف بزنند، چه چيزهايى از خدا بخواهند و رابطه شان با خدا چگونه باشد؟
عرض كنم كه من دوره ى نوجوانى - يعنى همان دورانى كه تازه از دبستان بيرون آمده و طلبه شده بوديم - به دعا و توجه و اينها خيلى اهتمام مى ورزيدم ؛ اما اين را كه چه تصويرى از خدا داشتم ، الان نمى توانم چيزى به ياد بياورم كه درباره خدا چگونه فكر مى كردم ، كما اين كه انسان درباره ى ذات مقدس پروردگار هم خيلى نبايد فكر كند و راجع به ذات مقدس پروردگار، در فكر فرو برود.
وجود خداى متعال ، يك وجود بديهى و روشن و واضحى است كه همه ى وجود يك انسان ، به او گواهى مى دهد يعنى اگر انسان دچار وسوسه نشود و خودش را در وسوسه ها غرق نكند، ذهن انسان ، دل و جان انسان به وجود خدا گواهى مى دهد. واقعا وجود خدا حتى به برهان و استدلال ، احتياج ندارد؛ اگر چه برهان و استدلال زيادى هم در مورد وجود پروردگار هست .
آنچه كه آن وقت براى من مطرح بود و عملا وجود داشت ، اين بود كه اهل دعا و ذكر و دعاهاى ماءثور و اعمالى كه وارد شده بود. بودم . مثلا يادم است هنوز بالغ نبودم كه اعمال روز عرفه را بجا آوردم . اعمال آن روز، طولانى هم هست - لابد آشنا هستيد؛ خيلى از جوانان با آن اعمال آشنا هستند- چند ساعت طول مى كشد. اعمال ، از بعد از نماز ظهر و عصر شروع مى شود؛ و اگر انسان بخواهد به همه آن اعمال برسد، شايد تا نزديك غروب - روزهاى نه چندان بلند- به طول مى انجامد.
آن وقت من يادم است كه با مادرم - چون مادرم خيلى اهل دعا و توجه اعمال مستحبى و اينها بود- مى رفتيم يك گوشه حياط كه سايه بود- منزل ما حياط كوچكى داشت - آن جا فرش پهن مى كرديم - چون مستحب است كه زير آسمان باشد- هوا گرم بود؛ آن سالهايى كه الان در ذهنم مانده ، يا تابستان بود، يا شايد پاييز بود، روزها نسبتا بلند بود. در آن سايه مى نشستيم

و ساعتهاى متمادى ، اعمال روز عرفه را انجام مى داديم . هم دعا داشت ، هم ذكر و هم نماز مادرم مى خواند، من و بعضى از برادر و خواهرها هم بودند، مى خوانديم . دوره ى جوانى و نوجوانى من اين گونه بود؛ دوره ى انس با معنويات و با دعا و اينها.
البته ماها آن وقت از يك امتياز برخوردار بوديم كه اگر آن امتياز، امروز در جوانى باشد، دعا و ذكر و نماز براى او شيرين خواهد بود و مطلقا خسته نخواهد بود؛ و از آن توجه به معانى است . ببينيد، هر كسى از نماز خسته مى شود، يا معانى نماز را نمى داند، يا توجه نمى كند؛ والا اگر كسى معانى نماز را بداند و به نماز توجه بكند، امكان ندارد از نماز خسته بشود، اصلا امكان ندارد.
اگر كسى معناى دعا، مثلا دعاى ابو حمزه ثمالى ، يا دعاى امام حسين در روز عرفه را بفهمد و توجه كند- كه هر دو خيلى طولانى هستند، و چون گاهى انسان معنا را هم مى داند، اما توجه نمى كند و ذهنش جاهاى ديگر مى رود- امكان ندارد از اين دعاى به اين بلندى خسته بشود؛ يعنى اين گفتگويى كه در اين دعا انجام گرفته ، بين اين بنده برگزيده و شايسته و با معرفت ، و خدا، اين قدر پر جاذبه و نافذ و حقيقى است - يعنى بيان كننده ى آن خواسته هاى فطرى انسان است - كه امكان ندارد كسى هيچ وقت از آن خسته بشود. من توصيه ام به جوانها اين است كه عبادت را با توجه انجام بدهند. من اصرار نمى كنم كه زياد عبادت كنيد؛ نه ، شما خواستيد زياد عبادت كنيد، خواستيد كم عبادت كنيد، ولى آنچه با توجه باشد.
البته همه بايد عبادت واجب را انجام بدهند، آن كه قابل اقماض و اينها نيست ؛ هر كسى بايد عبادت واجبش را انجام بدهد، عبادت واجب ، چيزى هم نيست ، فقط هفده ركعت نماز در شبانه روز، عبادت واجب ماست ؛ كه اين چيز زيادى نمى شود- هفده تا يك دقيقه ، يا هفده تا دو دقيقه - چيزى نمى شود.
من نمى گويم جوانها عبادت مستحبه - مثل دعا خواندن ، تلاوت قرآن ، يا نمازهاى مستحبى - را زياد انجام بدهند؛ اما مى گويم همان مقدارى كه انجام مى دهند، با توجه باشد. و اگر با توجه انجام دادند، بهره مى برند؛ حقيقتا از آن چيزى كه مى خوانند، استفاده مى كنند. حالا ممكن است بعضى عربى بلد نباشند، ترجمه هاى خوبى شده است ؛ من بعضى از ترجمه هاى دعاها را ديده ام ، واقعا خوب است .
بد نيست شماها هم اين را بدانيد، من ديد ادبى كه به اين دعاها نگاه مى كنم ، جزو زيباترين سخنان زبان عربى است . همين دعاى كميل ، يا دعاى امام حسين در عرفه ، يا همين دعاى ابو حمزه ، يا آن مناجات شعبانيه ، اينها در زبان عرب ، جزو زيباترين متنهاى ادبى است ؛ بلى زيباست ؛ البته دعاها متنهاى قديمى است . مى دانيد كه زبان ، تحول پيدا مى كند؛ مثلا يك تشبيه ناقص ، گلستان سعدى قديمى است ، زبان قديمى دارد، اما كسى كه آن را بخواند و اهل ادبيات و هنر باشد، از زيبايى آن بهره مى برد. اين تغييرات بسيار زيباست ؛ هم الفاظ زيباست ، هم معانى زيباست .
اين مفاهيم و معارفى كه در صحيفه ى سجاديه است ، به قدرى زيباست ! انسان گاهى اوقات حيرت مى كند كه اين چه ذهنى است ، چه مغزى است كه توانسته اينها را در كنار هم بنشاند و چنين تعبيراتى را درست كند! لذا من توصيه مى كنم كه ارتباطات بچه ها با خدا، ارتباطات با توجه و باحالى باشد؛ بخصوص نمازها را با حال بخوانند.
دعا كه مى خوانند، با حال و با توجه بخوانند و بدانند دارند با چه وجودى حرف مى زنند و چه مى خواهند؛ و بدانند اين خواست ، پاسخ دارد. در قرآن ، چند جا به ما گفته شده است : ادعونى استجب لكم ، مرا بخوانيد تا به شما پاسخ بدهم ؛ يك جا دارد: واسئلواالله ، از فضل خدا طلب كنيد و بخواهيد. اينها وعده هاى الهى است ؛ و وعده هاى الهى ، صادق ترين وعده هاست و حتما چنانچه از خدا بخواهيد، خدا به شما پاسخ خواهد داد. اگر انس پيدا كنيد، خواهيد ديد كه خيلى از پاسخها همانى است كه در همان لحظه به شما داده مى شود؛ يعنى آدم نبايد خيال كند كه پاسخ دعا حتما همان پولى است كه از خدا خواسته است ، و بايد برسد!
گاهى اوقات پاسخ ، همانى هست كه در آن لحظه به شما مى دهند؛ آن چنان نورانيتى در دل انسان در دعا پيدا مى كند، گاهى احساس مى كند كه ديگر غير از آن ، هيچ چيز نمى خواهد. وقتى ياد پروردگار در دل انسان ، زنده باشد، اين گونه است .
سؤ الم را جور ديگرى مطرح مى كنم : شما خدا را چگونه شناختيد؟
البته من به صورت ايمانى ، از خانواده گرفتم ؛ و به صورت معرفتى ، بعدها بافكر و با مطالعه ى كتابهاى استدلالى ، توانستم به معرفت استدلالى دست پيدا كنم . عزيزان من ، مى توانم به شما بگويم كه معرفت استدلالى لازم است ، اما آن چيزى كه انسان را نجات مى دهد و به حركت وا مى دارد، همان معرفت ايمانى است ؛ يعنى وقتى ابوذر مسلمان شد، پيامبر اسلام نرفته بود برهان نظم و برهان خلف و برهان علت اولى را براى او بيان كند و بگويد به اين دليل خدايى هست و خدا يكى است و اين بتها خدا نيستند. نخير، با آن بيان پر بيان پر جاذبه ى خودش ، ايمانى را در دل ابوذر انداخته بود.

مى دانيد، آن بيانى كه بر اثر نورانيت ايمان در دل انسان به وجود مى آيد- حالا چه آن را پدر و مادر به انسان بدهند، چه يك بزرگتر ديگر، چه يك حادثه كه گاهى آن ايمان ناب را به انسان مى بخشد؛ كه آن براى انسان ، خيلى بيشتر به كار مى آيد، تا آن استدلالها، اگر چه آن استدلالها حتما لازم است ؛ زيرا در آن ايمانى كه گفتم ، ممكن است گاهى وسوسه بشود، بعضى بيايند و خدشه بكنند. انسان براى اين كه خودش را از آن وسوسه ها به جاى امنى برساند، به آن استدلال احتياج دارد.
آن استدلال ، مثل ستونى ، مثل ديوارى است كه انسان به آن تكيه مى دهد و خيالش آسوده است كه جاى وسوسه و دغدغه نيست ؛ يعنى كسى نمى تواند در انسان ، ترديد ايجاد كند. اما آن چيزى كه انسان را به كار مى آيد، به حركت وادار مى كند و در ميدانهاى زندگى كمك مى كند، همان اعتقادى است كه از ايمان ، از محبت ، از جانبه و از شور و عشق ، حاصل مى شود.

مرحوم نواب صفوى براى من خيلى جاذبه داشت

من شايد شانزده سال ، يا پانزده سالم بود كه مرحوم نواب صفوى به مشهد آمد. مرحوم نواب صفوى براى من ، خيلى جاذبه داشت و بكلى من را مجذوب خودش كرد. هر كسى هم كه آن وقت در حدود سنين ما بود، مجذوب نواب صفوى مى شد؛ از بس اين آدم ، پر شور و بااخلاص ، پر از صفا و ضمنا شجاع و صريح و گويا بود. من مى توانم بگويم كه آن جا به طور جدى به مبارزاتى و به آنچه كه به آن مبارزه ى سياسى مى گوييم ، علاقه مند شدم . البته قبل از آن ، چيزهايى مى دانستم ؛ زمان نوجوانى ما با اوقات مصدق مصادف بود. من يادم است در سال 1329، تازه روى كار آمده بود و مرحوم آيت الله كاشانى با او همكارى داشتند، مرحوم آيت الله كاشانى نقش زيادى در توجه مردم به شعارهاى سياسى دكتر مصدق داشتند؛ لذا كسانى را به شهرهاى مختلف مى فرستادند كه براى مردم سخنرانى كنند و حرف بزنند. از جمله در مشهد، سخنرانيهايى مى آمدند. من دو نفر از آن سخنرانيها و سخنرانيهايشان را كاملا يادم است ؛ آن جا با مسايل مصدق آشنا شديم و بعد، مصدق سقوط كرد.

در سال 32 كه قضيه 28 مرداد پيش آمد، من كاملا در جريان سقوط مصدق و حوادث آن روز بودم ؛ يعنى من خوب يادم است كه اوباش و اراذل در مجامع حزبى كه به دولت دكتر مصدق ارتباط داشتند، ريخته بودند و آن جا را غارت مى كردند. اين مناظر، كاملا جلوى چشمم هست !
بنابراين من مقوله هاى سياسى را كاملا مى شناختم و ديده بوديم ؛ ليكن به مبارزه ى سياسى به معناى حقيقى ، از زمان آمدن مرحوم نواب علاقه مند شدم و بعد از آن كه مرحوم نواب از مشهد رفت ، زياد طول نكشيد كه شهيد شد. شهادت او هم غوغايى در دلهاى جوانهاى كه او را ديده و شناخته بودند، به وجود آورده بود. در حقيقت سوابق كار مبارزاتى ما به اين دوران بر مى گردد؛ يعنى به سالهاى 33 و 43 به بعد.(8)

شب اولى كه امام وارد تهران شد

 يكى از خاطرات خيلى جالب من ، آن شب اولى است كه امام وارد تهران شدند؛ يعنى روز دوازدهم بهمن - شب سيزدهم - شايد اطلاع داشته باشيد- لابد شنيده ايد- كه امام ، وقتى آمدند، به بهشت زهرا رفتند و سخنرانى كردند، بعد با هلى كوپتر بلند شدند و رفتند.
تا چند ساعت كسى خبر نداشت كه امام كجا هستند!علت هم اين بود كه هلى كوپتر، امام را در جايى كه خلوت باشد، برده بود؛ چون اگر مى خواست جايى بنشيند كه جمعيت باشد، مردم مى ريختند و اصلا اجازه نمى دادند كه امام ، يك جا بروند و استراحت كنند، مى خواستند دور امام را بگيرند!
هلى كوپتر در نقطه يى در غرب تهران رفت و نشست ، بعد اتومبيلى امام را سوار كرد. همين آقاى ناطق نورى ماشينى داشتند، امام را سوار مى كنند- مرحوم حاج احمد آقا هم بود- امام مى گويد: من را به خيابان ولى عصر ببريد؛ آنجا منزل يكى از خويشاوندان است . درست هم بلد نبودند؛ مى روند و سراغ به سراغ ، آدرس مى گيرند، بالاخره پيدا مى كنند- منزل يكى از خويشاوندان امام - بى خبر، امام وارد منزل آنها مى شوند!
امام هنوز نماز نخوانده بودند- عصر بود- از صبح كه ايشان آمدند- ساعت حدود نه و خرده يى - و به بهشت زهرا رفتند تا عصر، نه نهار خورده بودند، نه نماز خوانده بودند، نه اندكى استراحت كرده بودند! آنجا مى روند كه نمازى بخوانند و استراحتى بكنند. ديگر تماس با كسى نمى گيرند؛ يعنى آنجا كه مى روند، با كسى تماس نمى گيرند. حالا كسانى كه در اين ستاد عملياتى نشسته بودند- ماها بوديم كه نشسته بوديم - چه قدر نگران مى شوند! اين ديگر بماند. چند ساعت ، هيچ كس از امام خبر نداشت ؛ تا بعد بالاخره خبر دادند كه بله ، امام در منزل فلانى هستند و خودشان مى آيند، كسى دنبالشان نرود! من در مدرسه رفاه بودم كه مركز عمليات مربوط به استقبال از امام بود- همين دبستان دخترانه رفاه كه در خيابان رفاه است ، كه شايد شماها آشنا باشيد و بدانيد- آن جا در يك قسمت ، كارهايى را كه من عهده دار بودم ، انجام مى گرفت ؛ دو سه تا اتاق بود. ما يك روزنامه روزانه منتشر مى كرديم ؛ در همان روزهاى انتظار امام ، سه ، چهار شماره منتشر كرديم . عده يى آنجا بوديم كه كارهاى مربوط به خودمان را انجام مى داديم .
آخر شب - حدود ساعت نه و نيم ، يا ده بود- همه خسته و كوفته ، روز سختى را گذرانده بودند و متفرق شدند. من در اتاقى كه كار مى كردم ، نشسته بوديم و مشغول كارى بودم ؛ ناگهان ديدم مثل اين كه صدايى از داخل حياط مى آيد- جلوى ساختمان مدرسه رفاه ، يك حياط كوچك دارد كه محل رفت آمد نيست ؛ البته آن هم به كوچه ، درب دارد، ليكن محل رفت و آمد نيست - ديدم از آن حياط، صداى گفتگويى مى آيد؛ مثل اين كه كسى آمد، كسى رفت . پا شدم ببينم چه خبر است . يك وقت ديدم امام از كوچه ، تك و تنها دارند به طرف ساختمان مى آيند!
براى من خيلى جالب و هيجان انگيز بود كه بعد از سالها ايشان را مى بينم - پانزده سال بود، از وقتى كه ايشان را تبعيد كرده بودند، ما ديگر ايشان را نديده بوديم - فورا در ساختمان ، ولوله افتاد؛ از اتاقهاى متعدد- شايد حدود بيست ، سى نفر آدم - آن جا بودند- همه جمع شدند. ايشان وارد ساختمان شدند. افراد دور ايشان ريختند و دست ايشان را بوسيدند. بعضيها گفتند كه امام را اذيت نكنيد، ايشان خسته هستنند.
براى ايشان در طبقه ى بالا اتاقى معين شده بود- كه به نظرم تا همين سالها هم مدرسه رفاه ، هنوز آن اتاق را نگاه داشته اند و ايام دوازده بهمن ، گرامى مى دارند- به نهوى طرف پله ها رفتند تا به اتاق بالا بروند، نزديك پاگرد پله ها كه رسيدند، برگشتند طرف ماها كه پايين پله ها ايستاده بوديم و مشتاقانه به ايشان نگاه مى كرديم ، روى پله ها نشستند؛ معلوم شد كه خود ايشان هم دلشان نمى آيد كه اين بيست ، سى نفر آدم را رها كنند و بروند استراحت كنند! روى پله ها به قدر- شايد- پنج دقيقه نشستند و صحبت كردند، حالا دقيقا يادم نيست كه چه گفتند. به هر حال ، خسته نباشيد گفتند و اميد به آينده دادند؛ بعد هم به اتاق خودشان رفتند و استراحت كردند.
البته فرداى آن روز كه روز سيزدهم باشد، امام از مدرسه رفاه به مدرسه علوى شماره ى دو منتقل شدند كه بر خيابان ايران است - نه مدرسه علوى شماره ى يك كه همسايه ى رفاه است - و ديگر رفت و آمدها و كارها، همه آنجا بود. اين خاطره به يادم مانده است(9)