حديث آرزومندى

استاد كريم محمود حقيقتى

- ۱۰ -


پرتگاه خطرناك

نيست وش باشد خيال اندر جهان   تو جهانى بر خيالى بين روان
از خيالى صلحشان و جنگشان   وز خيالى نامشان و ننگشان
آن خيالاتى كه دام اولياست   عكس مهرويان بستان خداست
(مولوى )

بسا عازم باغى بهشت گونه بوده اى كه هر چه بدان نزديك تر شدى شميم عطر آگين گل هايش بيشتر جان را نوازد، ولى زلال جويبارش در مسير گذرگاه به صد آلودگى تيره گون شده ، كسى بخواهد در همين جا رحل اقامت افكند، و با همين شميم و جويبار آلوده دل خوش كند و از سلوك باز ماند، و همت را از وصول به باغى كه همه شمائم از گلزارش بود و سرچشمه زلالش ‍ در آنجا مخزن داشت باز دارد. اين كوتاه همتان داستان آن كسانى است كه بر اين محاسن غرورآميز دنيا دل باختند و دلآرام آنها همين تجليات جمال و محاسن سراى غرور شد و داستان آنها داستان آن كسى است كه خداوند درباره او فرمود:

((اءخلد ال ى الا رض و اتبع هواه ؛ در زمين جاودانه شد و از هواى خويش تبعيت كرد.))

ايشان به سايه باغ دل خوش كردند و هرگز به باغ نرسيدند، گربه با بو خود را به طعام رساند، اينان با آنكه جانشان گرسنه بود، و بوى حسن به اين ديارشان كشيده ، فقط به بو قانع شدند.

تو با بو توانى به مقصود رسى ، از بعضى كتب بوى خدا مى آيد، بعضى مجالس بوى خدا مى دهد، در ميان بعضى سخنان بوى خدا متصاعد است ، همانجا بايست ، توقف كن از همان بو به خدا رسى .

هر كجا بوى خوش آيد ره بريد   سوى آن سرّ كآشناى آن سريد
گفت : از روح خدا لا تياءسو   همچو گم گشته پسر رو سو به سو
از ره حس دهان پويان شويد   روى جانان را به جان جويان شويد
پرس پرسان مژدگانى جان دهيد   گوش را بر چار راه آن دهيد
هر كجا لطفى ببينى از كسى   سوى اصل لطف ره يابى بسى
اين همه جوها ز دريايى است ژرف   جزو را بگذار و بر كل دار طرف
(مولوى )

بنابراين هر كجا حسنى دلت را ربود، آن را ذره اى از حسن خالقش دان ، و هر كجا محمودى را ديدى حمد خدا كن ، كه منحصرا خواه مردم بدانند، خواه ندانند، الحمد لله رب العالمين .

باش تا براى سرگرمى ات داستانى از خود باز گويم كه در ايام جوانى همين بوهاى حسن ، مرا در كوچه باغى پاى در لجن فرو برد و اگر نبود انفاس طيب تا ابد در آن لجن زار همى ماندم .

شبى خواب ديدم در قبر خفته ام تاريك ، جايى كه تا سطح زمين حدود ده متر خاك انباشته بود. از خداوند تمناى نجاتم بود، ناگاه ديدم آن مرد بر سر قبر آمد و خاك شكافته شد و مرا از آن وحشت سراى رهانيد، دستم را گرفت ، دستى كه از آن بوى يدالهى مى آمد و به گلزارم كشانيد.

حدود بيست سال بيشم نبود كه اين سرگذشت را در كتاب طوفان عشق به نظم كشيده ام ، حال يك چاى براى خود ريز و يك چاى هم براى من تا صفحه اى از اين كتاب را برايت ترسيم كنم :

از جميل است اين جمال آب و گل   پس ز خاطر ذكر جانان را مهل
چون كه برف پيريم بر سر نشست   شسته بودم از جوانى پاك دست
گر چه عمرم بى غم عشقى نبود   زان همه عشق مجازيم چه سود؟
گفتم از يارى نشان گيرم دمى   كه جوانى رفت در عشقش همى
آن نگارى كه غم و سوداى او   دفترم پر گشت از غوغاى او
از جمالش نغمه و دستان زدم   آتشى بر خانه و سامان زدم
خواب از چشمان گريزان شد از او   اشك ها از ديده ريزان شد از او
دوش گفتم : يك دمى آنجا روم   تا به ديدارش رود از دل غمم
شايد از ديدار او بار دگر   شور ايام شباب آيد به سر
در خيابانى پر از بيد و چنار   كوچه اى مى بود آنجا كوى يار
با عصاى پيرى و پشتى كمان   ره گرفتم سوى كويش آن زمان
در زدم فرياد كردم دلبرم   رحم كن بر پيرى و چشم ترم
سالها چون حلقه بر در بوده ايم   پاسبان كوى دلبر بوده ايم
در چو بگشودم يكى ديوى سپيد   از پس در گوييا سر بر كشيد
بود اين ديو هيولا پير زال   پشت كرده همچو پشت من هلال
چين فتاده هر طرف بر روى او   نيست بوى عاشقى از كوى او
گفتمش اى پير زن گو دلبرم   تا دمى آيد به پيرى بر سرم
يا كه بگشا در كه اندر كوى او   بوسه اى درمان شود از روى او
رنگ از رخسار پر چينش پريد   گويى از گفتار من مرگش رسيد
ناگهان دستى فرو زد بر سرش   قطره ها بيرون شد از چشم ترش ‍
گفتمش آخر چه شد يارم كجاست ؟   پيكر زيباى دلدارم كجاست ؟
گفت : اى عاشق منم آن دلبرت   كه پر از گوهر نمودم دفترت
من همان زيبا بت افسونگرم   كه نبُد سروى به سان پيكرم
از لبم نوشيده اى آب حيات   كعبه مقصود توست اين بى صفات
از جوانى هر چه بودى رفت ، رفت   اين بگفت افتاد آهى كرد تفت
در ميان صحبت پير كهن   لرزه بس افتاد بر اندام من
عبرتم از گفت او غفلت سترد   دفتر ايام واپس برگ خورد
يادم آمد بس ز شب ها پيش او   عاشقى آيين مر او كيش او
عمر و جان در خدمتش مى باختم   با هزاران رنج هجرش ساختم
بس ز شب ها حلقه بر در بودمى   پاسبان كوى دلبر بودمى
اين همان باشد بت افسونگرم ؟   واى بر من ، خاك عالم بر سرم
همچنانكه گل نماند در بهار   نيست زيبايى در عالم پايدار
مست آن گل شو كه نا دارد خزان   مى نبيند هيچ باد مهرگان
چون به يغما برد مرگ آن گلعذار   از گلستان خود چه ماند غير خار
عشق را گويى كه جاويدان بود   ليك زيبايى دمى مهمان بود
جاودانى را بر ناپايدار   چون دهد آسان رفيق هوشيار؟
(مؤ لف )

توحيد واقعى آن است كه در مواجهه با هر خير و خوبى ، خدا را در نظر آرى ، بكوش كه هر جا گفتى : به به ، چه عالى ، چه خوب . ستايشت متوجه خدا باشد كه ((لله اسماء الحسنى .))

چون نقش زيباى گلى نظرت را جلب كرد، همان لحظه خداوندى را به تماشا نشين كه از زير اين تيره خاك اين همه نقش آفرينى مى كند، هر آنگاه بر مزرعه گندم زارى گذاشتى بينديش كه كدام منعم اين همه روزى از كارگاه بى كارگر زمين بر سفره اين همه مخلوق مى چيند.

چون جمال دل آراى دلبرى چشمت را ناخود آگاه به سوى خود كشيد، به عظمت آفريدگارى بنگر كه :

دهد نطفه را صورتى چون پرى   كه كرده است بر آب صورتگرى ؟
(سعدى )

اين است معنى اين آيات :

((الذين يذكرون الله قياما و قعودا و على جنوبهم و يتفكرون فى خلق السماوات و الا رض ربنا ما خلقت هذا باطلا؛ هم آنان كه استاده و نشسته و خفته همه دم به ياد خدا هستند و در آفرينش آسمان ها و زمين همى انديشند و با خداى خويش اين زمزمه را دارند كه : پروردگارا! تو اينها را بيهوده نيافريدى .))(365)

الهى ! مگر نفرمودى كه همه موجودات در همه دم سرود تنزيه تو را خوانند، الهى ! كمتر از آن نيم كه مادام با اين سرود هم آهنگ باشم ، هم آهنگى با تمام اندامم با تمام سلول هاى بدنم و آن دم هم كه اين ترانه را سر مى داديم باز خود تو در كار بودى چه :

همه عالم صداى نغمه توست   كه نشنيده است اين صداى دراز

سايه و صاحب سايه

((اءلم تر إ لى ربك كيف مد الظل ؛ آيا نمى نگرى به سوى پروردگارت چگونه سايه را گسترد؟))

عالم سايه خداست و دانى كه سايه وجود حقيقى ندارد معذالك هست ، از طرفى هستش وابسته به صاحب سايه است ، حركتش ، قيامش ، شباهتش ‍ همه به ذى ظل ماند. تو آنگاه كه صاحب سايه را در دسترس دارى چرا به سايه مى نگرى ، خورشيد سايه زاست ، سايه ظلمت است و خورشيد نور، از ظلمت به نور آى .

مرغ بر بالا پران و سايه اش   مى دود بر خاك پران مرغ وش
ابلهى صياد آن سايه شود   مى دود چندان كه بى مايه شود
تير اندازد به سوى سايه او   تركشش خالى شود در جستجو
بى خبر كه عكس آن مرغ هواست   بى خبر كه اصل آن سايه كجاست ؟
تركش عمرش تهى شد عمر رفت   از دويدن در شكار سايه تفت
اى كه بر صورت تو عاشق گشته اى   چون برون شد جان چرايش ‍ هشته اى ؟!
صورتش بر جاست اين زشتى ز چيست ؟   عاشقا وا بين كه معشوق تو كيست ؟
آنچه معشوق است صورت نيست آن   خواه عشق اين جهان خواه آن جهان
پرتو خورشيد بر ديوار تافت   تابشى عاريتى ديوار يافت
بر كلوخى دل چه بندى اى سليم ؟   وا طلب اصلى كه باشد او مقيم
(مولوى )

آدمى تشنه اسماء الله هست ، هر جا رنگى از آنها يابد براى او جذابيت دارد، كرم ، علم ، محبت ، جمال ، غنى ، عزت ، عظمت ، قدرت ... غافل از ياد كريم ، عالم ، محب ، جميل ، غنى ، عزيز، عظيم و قدير...

بر اين نردبان از پايين به بالا رو و هرگز از بالا به پايين ميا كه آن سقوط است ، چون به صفت رسيدى ، همانجا توقف كن و بينديش كه بسا خود موصوف باشد.

واجد موصوف در بند صفت نيست

وقتى در كنار مادرت نشسته اى و جمال مهرانگيز او را مى نگرى ، هرگز توجه ندارى كه علت محبت تو بر او، الطاف گذشته و خدمات او بود كه تو را شيفته او كرد، الساعه مهر او و لطف او و محبت ، خود اوست .

چون تو واجد معرفت حق تعالى شدى ، ديگر نه آياتى آفاقى را طالبى و نه آيات انفسى را

هر كجا يوسف رخى باشد چو ماه   جنت است آن گر چه باشد قعر چاه
دوستى نامه اى براى تو نگاشته و براى آشنايى تو با او صفات خود را در آن نامه عرضه داشته و يك يك را به تماشا نهاده ، تا بدانجا كه تو شيفته او شده اى و به ديدار او نايل گرديدى ، حال در محفل محبوب با نامه اش تو را چه كار؟!

اين همان جاست كه حضرت ابا عبدالله عليه السلام مى فرمايند:

((إ لهى ترددى فى الاثار يوجب بعد المزار فاجمعنى عليك بخدمت توصلنى إ ليك كيف يستدل عليك بما هو فى وجوده مفتقر إ ليك اءيكون لغيرك من الظهور ما ليس لك حتى يكون هو المظهر لك متى غيت حتى تحتاج إ لى دليل يدل عليك و متى بعدت حتى تكون الاثار هى التى توصل إ ليك عميت عين لاتراك عليها رقيبا و خسرت صفقة عبد لم تجعل من حبك نصيبا؛(366) الهى ! چون به يكايك آثار مخلوقات تو نظر افكنم راه شهود به جمال تو براى من بسى دور گردد، پس مرا به خدمت خويش ‍ خوان ، تا راه شهود بر من آسان گردد، چگونه تواند بر تو استدلال كند موجودى كه در هستى خود محتاج به تو است ، آيا موجودى جز تو را در عالم ظهورى است كه آن ظهور و پيدايى تو نيست ؟ تو كى پنهان بودى تا براى ظهورت محتاج به دليل باشى ؟ و كى از خاطر دور گشتى تا مخلوقات و آثار، ما را به تو نزديك كنند؟ كور باد آن چشم كه تو را نبيند با آنكه تو هميشه با او همنشينى و زيان كار، آن بنده كه از حب و عشق تو بى بهره است .))

آشنايى جان با اسماء حسنى

خداوند، معدن حُسن است و جان تو را شيفته آن محاسن كرده از خود بپرس : عدل بهتر يا ظلم ؟ جهل بهتر يا علم ؟ مهر بهتر يا كين ؟ احسان بهتر يا بخل ؟ كدام انسان است كه در فطرتش تمايل به صفات حسنه را نيابد، همه كس در هر آيين و مذهب چنين اند؛ اين بحث در آيه فطرت كاملا آشكار است .

((فاءقم وجهك للدين حنيفا فطرت الله التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق الله ذلك الدين القيم و لكن اءكثر الناس لا يعلمون ؛(367 ) روى به سوى دين حق آر كه آن سرشت الهى است ، آن سرشت كه مردم را بدان گونه آفريد و در آفرينش او تغييرى نيست ، همين است دين استوار، وليكن اكثر مردم نمى دانند.))

اين آيه از حجت هاى بزرگ الهى است كه محبت خوبى ها با جان انسان سرشته شده صرف نظر از هدايت تشريعى ؛ براى مثال گويند تو كه معتقد بودى راستى بِه از دروغ است ، چرا كلامت را با دروغ آلودى ؟ در حقيقت صراط مستقيم گام زدن در راه فطرت است كه خداوند مقيم همين راه است :

((إ ن ربى على صراط مستقيم .))(368)

خداوند، كنز جمال و جلال است و تو را همرنگ خود آفريد؛ اگر خويش را ضايع نكنى كه اين همرنگى كمال سعادت انسان است .

((صبغة الله و من اءحسن من الله صبغة ؛(369) رنگ آميزى خدا و بهتر از رنگ آميزى او چه رنگى است ؟))

و چون بدانستى اين سخن را بنگر كه در آثار ديگران هر جا با حسنى برخوردى محسن را دوست دارى و هر جا با قبحى تماس گرفتى از قبيح بيزار بودى ، پس لذت جان تو مواجهه با محاسن است .

بگذار تا براى سرگرمى ات به چند مثال نشينم : دو داستان از كلام شيخ شيرازت آورم :

يكى از بزرگان اهل تميز   حكايت كند ز ابن عبدالعزيز
كه بودش نگينى در انگشترى   فرو مانده در قيمتش مشترى
به شب گفتى آن جرم گيتى فروز   درى بود از روشنايى روز
قضا را درآمد يكى خشك سال   كه شد بدر سيماى مردم هلال
بفرمود بفروختندش به سيم   كه رحم آمدش بر فقير و يتيم
به يك هفته نقدش به تاراج داد   به درويش و مسكين و محتاج داد
فتادند در وى ملامت كنان   كه ديگر به دستت نيايد چنان
شنيدم كه مى گفت و باران دمع   فرو مى دويدش به عارض چو شمع
مرا شايد انگشترى بى نگين   نشايد دل خلقى اندوهگين
چه زشت است پيرايه بر شهريار   دل خلقى از ناتوانى فگار
(سعدى )

عمر بن عبدالعزيز در ميان امويان مردى نسبتا صالح بود و حتى فدك را به خاندان رسول صلى الله عليه و آله باز گردانيد و مردى زاهد بود. از اين قصه كه شنيديد يك نحوه شعف در دلتان ايجاد شد و حتى ارادت و محبتى نسبت به خليفه در خود احساس مى كنيد، با آنكه از بهاى اين نگين قيمتى چيزى به دست شما نرسيده ، اين داستان يك احسان بود به جامعه اى فقير.

مثالى ديگر آورم از احسان به حشره اى ضعيف :

يكى سيرت نيك مردان شنو   اگر نيك بختى تو مردانه رو
كه شبلى ز حانوت گندم فروش   ز ده برد انبان گندم به دوش
نگه كرد مورى در آن غله ديد   كه سرگشته هر گوشه اى مى دويد
ز رحمت بر او شب نيارست خفت   به ماءواى خود بازش آورد و گفت
مروت نباشد كه اين مور ريش   پراكنده گردانم از جاى خويش ‍
(سعدى )

ما هيچكدام شبلى را نديده ايم ، اما از اين داستان كه در رساله قشيريه نيز آمده است ، يك نحوه شعف در جان ما ايجاد مى شود و از رحمت و مهربانى يك انسان به مورى تا اين حد واقعا لذت مى بريم ، و آرزو مى كنيم كه در جامعه اى زندگى كنيم كه همه شبلى وار باشند.

اما اين روزها از خانه خرابى فلسطينى ها مناظرى را در تلويزيون به مشاهده مى نشينيد و از قتل و غارت ها و ستم ها و كشتارهاى انسان هايى بى گناه همه روز خبرنگاران را براى شما تازه هاست ، از اين وقايع در خود جز اندوه و كدورت چيزى در جان خود نمى يابيد با آنكه از اين ستم ها آسيبى به شما نرسيده است !

اين مرحله نخستين از شناخت فطرت انسان هاست كه با خوبى ها سازگار و با بدى ها ناسازگار است ، اما چون اين فطرت باليد و رشد نمود، از خوبى هاى خود لذت مى برد و از بدهاى خود پشيمان و نادم است ؛ مستحب است كه در هنگام بخشش ، احسان را بر كف دست نهيد تا دست سائل براى گرفتن ، فوق دست شما قرار گيرد؛ بعضى گفته اند: چون خداوند مى فرمايد: ((الله هو يقبل التوبة عن عباده و ياءخذ الصدقات ))(370)

شما در راه خدا مى بخشيد و در حقيقت دست سائل دست خداوند است كه مى گيرد زين رو شايسته است كه دست خود را بالاى دست سؤ ال قرار ندهيد.

اينجا نكته ديگر نيز در كار است و آن اينكه شما با اين احسان علاوه بر ثواب آخرت كه بسا در انديشه آن هم نبوديد يك نحوه شعف و رضايت از اين احسان در خود يافتيد كه عامل ايجاد آن همان سؤ ال بود، اگر شما چيزى مادى به او بخشيديد او امرى معنوى را به شما اهدا كرد زين رو او بر شما منت دارد نه شما بر او:

((يطعمون الطعام على حبه مسكينا و يتيما و اءسيرا # إ نما نطعمكم لوجه الله لا نريد منكم جزاء و لا شكورا؛(371) خوراك دادند به عشق او تنگدست و يتيم و اسير را، و بر آن بودند كه ما شما را طعام مى دهيم به عشق او نه اراده پاداش و سپاسى از شما داشته ايم .))

تا اينجا هر آنچه از لذات سخن رفت مربوط به عالم خاك بود، اما چون سر بر افلاك برداشتى بينى كه همه صفات خواه صفات جمالى و خواه صفات جلالى از منبع و كان صفات برآيد و آنچه اينجا دلبرى داشت پرتوى از آن خورشيد تابناك بود، در شعفى جاويد و بهشتى سرمدى قرارگيرى كه در آنجا غم راه ندارد.

با هر نعمتى ، هر مرحمتى ، هر كمالى ، هر جمالى ، هر يارى ، و هر عونى كه مواجه شدى دانى كه مواجه تو با خداست ، اينجاست كه از همه صفات بوى خدا مى آيد.

هر كجا بوى خوش آيد ره بريد   سوى آن سر كآشناى آن سريد
هر كجا لطفى ببينى از كسى   سوى اصل لطف ره يابى بسى
اين همه جوها ز دريايى است ژرف   جزو را بگذار و بر كل دار طرف
(مولوى )

و چون اكثر صفات عين ذات است ، تا كنون صفت تو را جاذب بود؛ اكنون دلبرى از آن موصوف است :

((باءسمائك التى ملاءت اءركان كل شى ء. به نام هاى تو كه پر كرده پايه هاى هر موجودى را.))

اى دوست شكر بهتر يا آنكه شكر سازد؟   خوبى قمر بهتر يا آنكه قمر سازد؟
اى باغ تويى خوش تر، يا گلشن و گل در تو؟   يا آن كه برآرد گل ، صد نرگس تر سازد؟
اى عقل تو بِه باشى در دانش و در بينش   يا آنكه به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟
درياى دل از لطفش پر خسرو شيرين است   وز قطره انديشه صد گونه گهر سازد
(مولوى )

وجود، رحمت است . از حضرت على پرسيدند: وجود چيست ؟ فرمود: به غير از وجود چيست ؟(372)

اگر اين راز را دريافتى ديگر به غير از خدا و رحمت او چيزى نبينى .

در عالم اگر فلك اگر ماه و خور است   از باده هستى تو پيمانه خور است
فارغ ز جهانى و جهان غير تو نيست   بيرون ز مكانى و مكان از تو پر است
(ابوسعيد ابوالخير)

ابوبصير گويد: ((به خدمت امام صادق عليه السلام رسيدم ، عرض كردم : مرا آگاه كن از خداوند عزوجل ، آيا مؤ من در روز قيامت او را مى بيند؟ فرمود: آرى و او را پيش از روز قيامت هم ديده است .

عرض كردم : در چه زمان ؟ فرمود: در زمانى كه به آنها گفت : آيا من پروردگار شما نيستم ((الست بربكم ؟)) و گفتند: بلى و سپس قدرى سكوت كرد و فرمود: تحقيقا مؤ من در دنيا هم قبل از روز قيامت وى را مى بيند، آيا تو او را در همين زمان و وقت فعلى خود نديده اى ؟ ابوبصير گويد: من به حضرت عرض كردم : فدايت شوم ، آيا اين مطلب را براى ديگران هم بگويم ؟ فرمود: نه ، چرا كه رؤ يت با دل ، وراى رؤ يت با چشم است .))(373)

((ليس بينه و بين خلقه حجاب غير خلقه ، اءحتجب بغير حجاب محجوب و استتر بغير ستر مستور؛ بين او و مخلوقاتش حجاب و پرده اى نيست مگر خود خلق ، پوشيده اى است بدون حجاب در پرده ايست بدون پرده .))

(امام كاظم عليه السلام )

از فريب نقش نتوان خامه نقش ديد   ورنه در اين سقف زنگارى يكى در كار هست
اكنون معنى اين سخن محيى الدين را در مى يابى كه گفته است :

((عالم غايب است و هيچ وقت ظاهر نشده و خداوند ظاهر است و هيچ وقت غايب نشده و مردم عكس اين مى پندارند.))

داستان ما نظير داستان ماهيانى است كه روزى به گرد هم آمدند و از يكديگر مى پرسيدند كه مى گويند: حيات هر صاحب حياتى از آب است اين آب كجاست ؟ و هيچ كس را پاسخ نبود تا براى جستجوى آب هر يك جهتى را در پيش گرفتند و سال ها رفتند و از آب خبرى به دست نياوردند و همه حيران و سرگردان باز گشتند، تا بر سبيل اتفاق صيادى دام نهاد و ماهى اى چند به دامش افتادند و چون ايشان را از دام برگرفت و بر خاك افكند ماهى اى خز خزان خود را از ساحل به دريا افكند و ماهيان را خبر داد كه : من آب را يافتم .

عجب آنكه آدمى حياتش ، حضرت حى است و با حضرت بصير مى بيند با حضرت سميع مى شنود و با حضرت قائم ره مى پويد، ولى به دنبال رب و خالق خويش است !

با دوست ما نشسته ، كه اى دوست ، دوست كو؟   كو كو همى زنيم ز مستى به كوى دوست
و اين سخن از زبان حافظ شيرين تر است كه فرمايد:

سالها دل طلب جام جم از ما مى كرد   آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مى كرد
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون است   طلب از گم شدگان لب دريا مى كرد
لازمه اين درك بيرون ايستادن از درك منيت خويش است ، و باور كردن اين آيه :

((يا اءيها الناس اءنتم الفقراء إ لى الله و الله هو الغنى الحميد؛(374) اى مردم ! همگى بى نواى درگاه الهى هستيد، اوست ذات غنى و ستوده .))

و درك اين مطلب كه اين فقر، فقر سائل بازارى نيست كه او اگر پولى در كيسه ندارد از حيات و چشم و گوش و دست و پا و صد نعمت ديگر بسا برخوردار است .

اين فقر، فقر عدم است نسبت به وجود، حال كه از اين فقر خويش با خبر شدى هر چه بينى و شناسى با خداشناسى و شناخت تو خويشتن خويش ‍ را جز با خدا نيست ، و زان پس اگر معرفتى از او پيدا كردى باز با خود او وى را شناختى .

اجازه ده كه اين مطلب نورانى را از معصوم بشنوى :

((إ ن معرفته عين الشاهد قبل صفتة و معرفة صفة الغائب قبل عينه ؛ به راستى كه شناخت ذات شاهد و حاضر پيش از پرداختن به صفت اوست ، ولى شناخت صفات شخص غايب قبل از ديدار اوست .))

سپس فرمود:

((تعرفه و تعلم علمه و تعرف نفسك به و لا تعرف نفسك من نفسك و تعلم اءن ما فيه له و به كما قالوا ليوسف ((اءإ نك لا نت يوسف ؟ قال اءنا يوسف و هذا اءخى )) فعرفوه به و لم يعرفوه بغيره و لا اثبتوه من اءنفسهم بتوهم القلوب ))؛(375) او را مى شناسى و از نشانه او با خبر مى شوى و توسط او به خويشتن معرفت مى يابى نه به وسيله خودت و به اين نكته پى خواهى برد كه آنچه در تو مى باشد از براى او و به خاطر خود اوست همانطور كه برادران حضرت يوسف به او گفتند: آيا تو يوسفى ؟ گفت : آرى من يوسفم و اين برادر من است . پس او را توسط خود او شناختند نه به وسيله ديگرى و نه به وسيله خيالات قلبى و بافته هاى ذهنى .))

اين حديث شريف براى شناخت خويش و حق تعالى بسيار راه گشا است ؛ در آن بينديش و كلمه ((تعلم علمه )) را جناب علامه طباطبايى قدس الله سره معتقدند كه علم (به فتح عين و لام ) به معناى علامت و نشانه است ، پس معناى حديث ، چنان مى شود كه او را مى شناسى آنگاه علايم و اوصاف او و حتى نفس خودت را با او مى شناسى نه با غير او، اما دقت كن كه چون او را مى شناختى ، نشانه هاى او را نيازت نباشد؛ تو در خانه محبوبى ، آدرس خانه را جويا مى شوى ؟

قدح چون دور من افتد به هشياران مجلس ده   مرا بگذار تا يك دم بمانم خيره بر ساقى
(سعدى )

يك شب دل سودايى ، مى رفت به صحراها   بى خويشتنم كردى ، بوى گل و ريحان ها
گه نعرى زدى بلبل گه جامه دريدى گل   چون ياد تو افتادم ، از ياد برفت آن ها
تا عشق تو وزيدم ، دل از همه ببريدم   چون با تو روا باشد نقض همه پيمان ها
تا خار غم عشقت بنشسته به دامانم   كوته نظرى باشد رفتن به گلستان ها
گر در طلبت رنجى ما را برسد شايد   چون عشق حرم باشد سهل است بيابان ها
(سعدى )

در كجا نظر افكنى كه او آنجا نباشد؟ چه او اول است به معنى و آخر است به صورت ، چه تدبير عالم از اوست و همان تدبير است كه ظاهر شده ، ظاهر است با برهان و تغير احوال و افعال و باطن است به صورت علت تامه هر موجود:

((هو معكم اءين ما كنتم ؛(376) او با شماست هر جا كه باشيد.))

((فاءينما تولوا فثم وجه الله ؛(377) به هر جا رو كنى همانجا وجه خداست .))

اميرالمؤ منين عليه السلام مى فرمود:

((و لو اءنكم اءدليتم بحبل إ لى الا رض السفلى لهبط على الله . اگر با بندى به انتهاى زمين فرود آيم بر خدا فرود آمده ام .))

اى كه در اقليم معنى حاكم و سلطان تويى   جمله عالم يك تن تنها و در وى جان تويى
پرده ها انگيختى از خلق بهر احتجاب   در پس هر پرده ديدم شاهد پنهان تويى
اين و آن گفتن مرا عمرى حجاب راه بود   چون گشادى چشم من ديدم كه اين و آن تويى

اوست شاهد و اوست حاضر و اوست قائم و اوست ناظر؛ اگر به اين منزل در عالم يقين رسيدى ، شميم عطرآگين بهشت را از همين جا استشمام مى كنى ، چه گلزار بهشت از كوچه باغ هاى دنيا مى گذرد و بدان كه هر آن كس ‍ لذت معرفت حق را در دنيا نچشيد، لذت نظر بر وى را در آخرت نخواهد چشيد.

إ ن الذ اثمار الجنه هى المعارف إ لا لاهيه و النظر إ لى وجه الله ذى الجلال و الا كرام ؛(378) به راستى كه لذيذترين ميوه هاى بهشت معارف الهى و تماشاى جمال خداوند صاحب عظمت و كرم است .))

((يا اءحمد! إ ن فى الجنة قصرا من لؤ لؤ ، فوق لؤ لؤ و درة فوق دره ليس فيها قصم و لا وصل فيها الخواص ، انظر إ ليهم كل يوم سبعين مره ، فاءكلمهم كلما نظرت إ ليهم و اءزيد فى ملكهم سبعين ضعفا و إ ذا تلذذ اءهل بالطعام و الشراب تلذذ و اءولئك بذكرى و كلامى و حديثى ؛(379) اى احمد! به راستى كه در بهشت كاخى است از مرواريد بلكه برتر از آن و از درّ بلكه برتر از آن ، كه در آن و اجزاء آن نه شكافى و نه اتصالى است . اين كاخ ويژه خواص از بندگانم هست ، كه مى نگرم به آنها هر روز هفتاد بار و سخن گويم باايشان در هر نظر و ملكت آنها را در هر نظر هفتاد بار بيفزايم ، آنگاه كه بهشتيان با طعام و شراب كامجويند اينان با ياد و سخن و گفتار من لذت مى برند.))

الهى ! اين سخنان طرب انگيز، آب در دهن ها جمع مى كند، اين خواص ‍ كيانند تا دست به دامان آنها زنيم ؟ با خود گفتم : از روزن كاخ اينان دزدانه به تجلى جمال تو پردازيم ، بعد ديدم مى فرمايى اين كاخ ‌ها بى روزن و شكاف است و اين ديدار بر ديگران حرام ، به ياد اين غزل فيض افتادم كه با چون منى فرمايد:

تو هاى و هوى مستان را چه دانى ؟   تو شور مى پرستان را چه دانى ؟
درآ، در بحر عشق اى قطره گم شو   تويى تا قطره عمان را چه دانى ؟
به گوشت مى رسد زان لب حديثى   تو آن سرچشمه جان را چه دانى ؟
تو را چون بهره اى از معرفت نيست   رموز اهل عرفان را چه دانى ؟
تو از هجران جانانت خبر نيست   تو قدر وصل جانان را چه دانى ؟
به غير عيش تن عيشى نكردى   نعيم عالم جان را چه دانى ؟
(فيض كاشانى )

گر تو را اينها وعده نسيه است ، از نقدش بر تو خبر آورم :

((إ ن الله تعالى شرابا لا ولياء إ ذا شربوا سكروا، و إ ذا سكروا طربوا، و إ ذا طربوا طابوا و إ ذا طابوا ذابوا، و إ ذا ذابوا خلطوا، و إ ذا خلصوا طلبوا، و إ ذا طلبوا وجدوا، و إ ذا وجدوا وصلوا و إ ذا وصلوا لا فرق بينهم و بين حبيبهم ؛(380) به راستى كه خداوند بزرگ را شرابى است براى دوستانش ‍ كه چون در آشامند سرمست شوند و چون سرمست شدند به طرب آيند، و آنگاه كه به طرب آمدند پاك شوند، و چون پاك شدند ذوب گرند، و زان پس ‍ خالص و ناب شوند و چون ناب شدند در طلب افتند و هر آنگاه طلبيدند مى يابند و چون يافتند مى پيوندند و چون پيوستند ميان ايشان و محبوبشان فرقى نباشد.))

(حضرت محمد صلى الله عليه و آله )

وه چه قله هاى رفيعى بر سر راه دوستان خداست ، و عين اين مقامات در شاءن ائمه اطهار عليهم السلام را در زيارت رجبيه ، به مشاهده مى نشينى :

((اللهم إ نى اءسئلك بمعانى جميع ما يدعوك به ولاة اءمرك الماءمونون على سرك المستبشرون باءمرك ، الواصفون لقدرتك ، المعلنون لعظمتك ، اءسئلك بما نطق فيهم من مشيتك فجعلتهم معادن لكلماتك و اءركانا التوحيد و آياتك و مقاماتك التى لا تعطيل لها فى كل مكان يعرفك بها من عرفك لا فرق بينك و بينهم اءلا اءنهم عبادك و خلقك فتقها و رتقها بيدك بدؤ ها منك و عودها اليك ؛(381) پروردگارا! از تو درخواست مى كنم به جميع آن معانى كه صاحبان امرت از تو درخواست مى كنند، هم آنان كه امين اسرار تواند، بشارت دهنده امر تو و واصفان قدرتت ، آشكار كنندگان عظمتت هستند. درخواست مى كنم به آن مشيتى از تو كه در آنها گوياست ، آنان كه مخازن كلمات تواند، پايه هاى توحيدت ، و روشنگر آيات و مقامات تو هستند، كه در آنها هرگز تعطيل نخواهد بود، در همه جا با آنها شناخته اند. آنها كه تو را شناختند، هيچ فرقى بين تو و آنها نيست ، جز اينكه آنان بندگان و مخلوق تواند. فتق و رتق آنها به دست تو است و آغاز و انجامشان به سوى تو مى باشد.))

يكى از عوامل سرمستى سالك ، مواجهه در همه جا با اسماء محبوب است كه همگى حى اند، چون همه صفات يك موصوفند كه حى است ، اما تجلى او در آن منظر بيشتر است وگرنه هر اسمى اسم ديگر است ، اين سرمستى به ميزان معرفت عارف است .

معاذ رازى به بايزيد چنين نگاشت :

((من از نوش شراب محبت به گوشه اى در افتادم .))

بايزيد بر او نوشت :

((غير از تو درياهاى زمين و آسمان دركشند و هنوز لب تشنه باشند.))

شرابى خور كه جامش روى يار است   پياله چشم مست باده خوار است
شرابى خور ز جام وجه باقى   سقاهم ربهم او راست ساقى
طهور آن مى بود كز لوث هستى   تو را پاكى دهد در وقت مستى
همه عالم چون يك خمخانه اوست   دل هر ذره اى پيمانه اوست
خرد مست و ملائك مست و جان مست   هوا مست و زمين مست و زمان مست
يكى از نيم جرعه گشته صادق   يكى با يك صراحى گشته عاشق
يكى ديگر فرو برده به يك بار   خم و خمخانه و ساقى و مى خوار
كشيده جمله و مانده دهن باز   زهى دريا دل رند سرافراز
در آشاميده هستى را به يك بار   فراغت يافته ز اقرار و انكار
(شبسترى )

خواننده عزيز! خسته نباشى . به اميد پروردگار آخرين جلد اين مجموعه را در كتاب ((كشتزار عمر)) منتظر باش ، چشمت بيدار، دلت مشتاق و جانت سرمست معارف باد.

ملتمس دعا

كريم محمود حقيقى

پايان