حديث آرزومندى

استاد كريم محمود حقيقتى

- ۹ -


بارى معشوقان را بسى ناز و عاشقان را بسى نياز، گر تو را نياز است به گدايى بر خيز كه محبوب بس كريم است و كريم را عادت اين باشد كه گر گدا به تمنا نيايد، خود به دنبال گدا افتد، و او با ارسال رسل خود به طلب تو بر آمده است اما تا اظهار آشنايى كنى ، دست به گدايى بردار، آن هم هر دو دست ، آن گونه كه در قنوت مى طلبى كه دستى دست بيم و دستى دست رجا باشد و عرض كن :

سينه تنگم مجال آه ندارد   جان به هواى لب است و راه ندارد
گوشه چشمى به سوى گوشه نشين كن   زان كه جز اين گوشه كس پناه ندارد
روى سياهم ، ولى غلام تو هستم   خواجه مگر بنده سياه ندارد؟
از گنه من مگو كه زاده آدم   ناخلف افتد اگر گناه ندارد
هر كه گدايى ز آستان تو آموخت   دولتى اندوخت او كه شاه ندارد
مهر تو در هر دلى كرد تجلى   داد فروغى كه مهر و ماه ندارد
مهر گياه هست حاصل دل عاشق   آب و گل من جز اين گياه ندارد
(غروى اصفهانى كمپانى )

چون بر اين در به گدايى نشستى و دست بر اين حقه زدى و دق الباب كوفتى ، اگر از پشت در گفتندت : اى بيگانه چه خواهى ؟ بگو: آلوده اى آمده اما هر چه هست بنده تو است ، از رسولت شنيده ايم كه تو محسن و كريمى ، اگر گدا بر اين در نيايد، كرمت را چگونه آشكار كنى ؟ آمدم تا كرمت را بر ملا كنم . با من آموخته اند كه تو، نه غافر كه غفار هستى ، زين رو بر پيشگاه سيلاب رحمتت نامه اى سر تا پا سياه آورده ام . اگر گفتند: بعد از آن ، چه خواهى . بگو: خودت را.

((يا داود! ذكرى للذاكرين و جنتى للمطيعين و حبى للمشتاقين و اءنا خاصة للمحبين ؛(331) اى داوود! يادم براى ياد كنندگان ، بهشتم سزاى فرمانبرداران ، عشقم خاص مشتاقان ، اما خودم براى عاشقانم هستم .))

ما از تو نداريم به غير از تو تمنى   حلوا به كسى ده كه محبت نچشيده
((اللهم ارزقنى حلاوة ذكرك و لقائك و الحضور عندك ؛ خداوندا! شيرينى يادت و ملاقاتت و حضور در نزد خود را روزى ام گردان .))
(امام سجاد عليه السلام )

اى عزيز! تو همه قوه اى ، سعى كن از حضيض قوه تا اوج فعليت خويش ‍ پرواز كنى ، يكدم بال پرواز فرو منه ، تو از مرغابيان ملكوتى ، و عالم طبع مرغ خاكباز خانگى ، كه از آغاز تو را به اين دايه سپرده اند و او سعى مى كند تو را از آشنايى دريا باز دارد، چون خود بال و پرواز ندارد، اما تو بكوش تا دريا را از ياد نبرى .

تخم بطى ليك مرغ خانه ات   كرد زير پر چو دايه تربيت
مادر تو بط آن دريا بُد است   دايه ات خاكى بُد و خشكى پرست
ميل دريا كه تو را دل اندر است   آن طبيعت جانت را از مادر است
ميل خشكى در تو از اين دايه است   دايه را بگذار كاو بد رايه است
دايه را بگذار بر خشك و بران   اندر آن در بحر معنى چون بطان
گر تو را دايه بترساند ز آب   تو مترس و سوى دريا مى شتاب
تو بطى بر خشك و بر تر زنده اى   نى چو مرغ خانه ، خانه كنده اى
تو ز كرمنا بنى آدم شهى   هم به دريا هم به خشكى پا نهى
ما همه مرغابيانيم اى غلام   بحر مى داند زبان ما تمام
(مولوى )

چون در همين دار از عالم طبع روى به ملكوت آوردى ، حياتى ديگر و تولدى ديگر يافتى كه حضرت روح الله عليه السلام فرمود:

((لن يلج ملكوت السماوات حتى يولد مرتين .))(332)

و بايزيد بسطامى فرمود: از بايزيدى بيرون آمدم ، همچون مار كه از پوست به در آيد.

و اين معنى را خروج از منزل نقص به كمال و جهل به معرفت دانسته اند.

در حيات نفسانى همدوش حيوانى ، از اين حيات بمير تا سر در حيات روحانى بر آرى و اين است وعده خدا:

((استجيبوا لله و للرسول إ ذا دعاكم لما يحييكم ؛(333) بپذيريد دعوت خداوند و رسولش را آنگاه كه شما را همى خوانند، تا شما را حيات بخشيم .))

معلوم مى شود كه اين حياتى كه در آن هستى حيات حقيقى نيست .

ز آرزوى نفس هر كاو مرده است   در حيات جاودان ره برده است
مردگى اينجا بِه از صد زندگى   هر كه ميرد يابد او پايندگى
چون بكشتى نفس و وارستى ز غم   رونشين فارغ ز لذات و الم
هر كه مُرد از آرزوى نفس شوم   هست قدرش برتر از درك فهوم
توبه كه به معنى بازگشت است ، خروج از تمناى نفس است كه حضرت امام صادق عليه السلام فرمودند: ((اءلموت هو التوبه .))

و حضرت على عليه السلام در خطبه متقين فرمايند:

((قد اءحيا عقله و اءمات نفسه ؛(334) هر آينه عقل را زنده ساخته و نفس ‍ را ميرانده .))

و عرفا اين آيات را مشوق وصول به اين منزل دانسته اند:

((فتوبوا إ لى بارئكم فاقتلوا اءنفسكم ؛(335) پس به سوى پروردگارتان باز گرديد و بكشيد نفس هاى خود را.))

((و من يخرج من بيته مهاجرا إ لى الله و رسوله ثم يدركه الموت فقد وقع اءجره على الله ؛(336) هر آن كس از منزلش به قصد مهاجرت به سوى خدا و رسولش بيرون رفت و مرگ او را دريافت اجرش بر خداست .))

و در اين باب نيز رسيده است :

((موتوا قبل اءن تموتوا؛(337) بميريد قبل از آنكه شما را بميرانند.)) (حضرت محمد صلى الله عليه و آله )

((اءخرجوا من الدنيا قلوبكم قبل اءن تخرج منها اءبدانكم ؛(338) دل هايتان را از دنيا بيرون آوريد، قبل از آنكه بدن هايتان را از دنيا بيرون برند.))
(حضرت على عليه السلام )

و مراد از اين منزل بركندن دل از خواسته هاى نفسانى است تا بدانجا كه تسليم محض پروردگار باشد و تمنايى براى او نماند.

بايزيد گويد:

((چون به مقام قرب رسيدم ، گفتند: بخواه . گفتم : مرا خواست نيست ، هم تو از بهر ما بخواه . باز گفتند: بخواه . گفتم : تو را خواهم و بس . گفتند: تا از بايزيد ذره اى مانده باشد، اين خواست محال است : ((دع نفسك تعال ))

و بايزيد گويد: يك بار به درگاه او مناجات كردم و گفتم : ((كيف الوصول إ ليك ؟)) ندايى شنيدم كه : اى بايزيد! ((طلق نفسك ثلاثا ثم قل الله ؛ نخست نفس را سه طلاق ده و سپس حديث ما كن .))(339)

و گفته اند:

((دع نفسك لخالقها يفعل بها ما يشاء لا تدخل فى البين ؛(340)

رها كن نفست را به پروردگارش تا با آن كند آنچه خواهد تو در ميان ميا.))

و از اين رها كردن ها مهراس كه در اين راه هر لحظه حياتى بهترت دهند، بنگر كه سنگ طلا تا در گردن مهرويان در آويزد چند بار در كوره رود و چند بار رنج پتك خورد؛ اين راهى است از خامى تا ناب شدن .

تو از آن روزى كه در هست آمدى   آتشى يا خاك يا بادى بُدى
گر بدان حالت تو را بودى بقا   كى رسيدى مر تو را اين ارتقا
از مبدل هستى اول نماند   هستى ديگر به جاى او نشاند
همچنين تا صد هزاران هست ها   بعد يكديگر، دوم به ز ابتدا
آن مبدل بين و اوسط را بمان   كز وسايط دور گردى ز اصل آن
ز آن فناها چه زيان بودت كه تا   بر بقا چسفيده اى اى بى نوا
صد هزاران هست ديدى اى عنود   تا كنون هر لحظه از بدو وجود
هين بده اى زاغ جان و باز باش   پيش تبديل خدا جانباز باش
تازه مى گير و كهن را مى سپار   اى كه امسالت فزون است از سه پار
و راه بدين منزل را توفيق نباشد جز در پرتو عشقى آتشين و عشق پديد نيايد جز بعد از كسب معرفت .

تابش انوار معرفت

در خبر است كه روزى كميل بن زياد نخعى از حضرت اميرالمؤ منين پرسيد: حقيقت چيست ؟ حضرت فرمودند: تو را با حقيقت چه كار؟ كميل عرض ‍ كرد: آيا من ا اصحاب سر شما نيستم ؟ حضرت فرمودند: بلى ، ولى شكيبا باش تا آن زمان كه رشحات درياى علم من بى اختيار چون لبريز شد بر تو ببارد.

كميل بار ديگر عرض كرد: آيا چون تويى سائل را محروم مى كنى ؟ اينجا بود كه حضرت از پرده به در آمد و فرمود:

((اءلحقيقة كشف سبحات الجلال من غير إ شاره ؛ حقيقت ، مشاهده انوار جلال حضرت احديت است بدون اشاره [به مظاهر].))

كميل عرض كرد: يا على عليه السلام ! از اين بى پرده تر بفرما. على عليه السلام فرمود:

((محو الموهوم مع صحو المعلوم ؛ پندار موهوم را واپس زدن و جمال حقيقت را آشكار نمودن است .))

باز كميل عرض كرد: يا على عليه السلام بيش بفرما. على عليه السلام فرمود:

((هتك الستر لغلبة السر؛ سر آن گونه بر ستر غالب شود كه پرده ها دريده گردد.))

باز كميل عرض كرد: روشن تر بفرما. على عليه السلام فرمود:

((جذب الا حدية لصفة التوحيد؛ حقيقت ، مجذوب شدن جان عارف است به جذبه توحيد.))

باز كميل عرض كرد: بيشتر بفرما. حضرت فرمود:

((نور يشرق من صبح الازل فيلوح على هياكل التوحيد آثاره ؛ حقيقت نوريست بر تابيده از بامداد ازل و پرتوهاى آن بر مظاهر توحيد پديدار گشته .))

كميل عرض كرد: آقا بيشتر بفرما. حضرت فرمود:

((اءطف سراج فقد طلع الصبح ؛ چراغ را بنشان كه صبح طالع شد.))(341)

و مراد از اين حقيقت همان حقيقت غيبى است كه در سوره شريف توحيد از آن به لفظ ((هو)) ياد شده و عرفا آن را اسم اعظم خدا دانند و مبناى اين سخن ملاقات حضرت على عليه السلام است با خضر پيامبر كه قبلا يادآور گرديد.

و مراد از كشف سبحات الجلال من غير اشاره ، مشاهده جمال وجود مطلق است بدون توجه به ماهيات و دانستن آنكه :

هر دو عالم يك فروغ روى اوست   گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
اين سخن در پرده مى گويم همى   گفته خواهد شد به دستان نيز هم
(حافظ)

و مراد از حجاب ، حجاب هاى ظلمانى و نورانى است ؛

حجاب هاى ظلمانى همه گناهان را در برمى گيرد، كه حضرت امام سجاد عليه السلام فرمودند:

((إ نك لا تحتجب عن خلقك إ لا اءن تهجبهم الا عمال دونك ؛(342) به راستى كه تو از بندگانت در پرده نيستى جز اينكه اعمال ايشان بين تو و آنها حجاب شده .))

جمال يار ندارد نقاب و پرده ولى   تو گرد ره بنشان تا نظر توانى كرد
تو كز سراى طبيعت نمى روى بيرون   كجا به كوى طريقت گذر توانى كرد
گل مراد تو آن گه نقاب بگشايد   كه خدمتش چو نسيم سحر توانى كرد
و حجب نورانى منحصرا دو حجاب جمال و جلال است كه ديده دل تاب هيچ كدام را نيست و حضرت اميرالمؤ منين در مناجات شعبانيه خود تمناى كشف اين حجب را از پروردگار خويش فرمود:

((إ لهى هب لى كمال الا نقطاع إ ليك و انر اءبصار قلوبنا بيضاء نظرها إ ليك حتى تخرق اءبصار القلوب حجب النور فتصل إ لى معدن العظمة ؛(343) پروردگارا! به من كمال انقطاع به سوى خودت را مرحمت فرما و ديده هاى دلم را بدان نور كه تو را مشاهده كند منور كن تا بدانجا كه حجاب هاى نورانى تو را بر درد و به معدن عظمت جلالت واصل گردد.))

اما از اين دو حجاب ، يكى گويد: بيا. يكى گويد: بگريز.

يكى گويد:

((و إ ذا ساءلك عبادى عنى فانى قريب ؛(344) چون بندگانم از من پرسند، من به ايشان نزديكم .))

ديگرى گويد:

((يحذركم الله نفسه ؛(345) بر حذر مى دارد شما را از خودش .))

جايى خود را ((المهيمن العزيز الجبار المتكبر.))(346) خواند و جايى فرمايد: ((كان الله غفورا رحيما.))(347)

به چشمى خشم بگرفتن كه برخيز   به ديگر چشم دل دادن كه مگريز
((قلب المؤ من بين اءصبغين من اءصابع الرحمن يقلب كيف يشاء؛ دل مؤ من در ميان دو انگشت خداست ، زير و رو كند آن را هرگونه كه خواهد.))

اما دل بنده مؤ من عقربك قطب نماست كه زير و رو شود، ولى ديرى نپايد كه مادام به سويى آرام گيرد.

در شادمانى سركشى نكند و در غم روى از او بر نتابد، در سلامتى شاكر و در بيمارى جز از او شفا نطلبد، و در پرده بردارى از موضوع فرمود: حقيقت عبارت است از:

((محو الموهوم مع صحو المعلوم ؛ محو به معنى از بين بردن چيزى و صحو به معنى هوشيارى بعد از بى هوشى است .))

عارف زمانى به درك حقيقت نائل شود كه پندار و خيالات را واپس زده و جمال حقيقت را از پس ابر ضخيم پندار تماشا كند، مگر نه اين است كه قرآن مى فرمايد: ((كل شى ء هالك إ لا وجهه اين سخن داستان آينده نيست ، الساعه چنين است ، حيات هر موجود با جنبه وجه اللهى اوست و به غير از هستى خداوند، هستى در عالم نيست : ((هو حيات كل شى ء؛(348) اوست حيات هر چيز.))

هستى ممكنات ، هستى وابسته است نه مستقل ، وقتى تو را ديدار ذات مستقل اجازت است كه به ذوات وابسته ننگرى .

تجلى گه خود كرد خدا ديده ما را   در اين ديده در آييد و ببينيد خدا را
خدا در دل سودازدگان است بجوييد   مجوييد زمين را و مپوييد سما را
حجاب رخ مقصود، من و ما و شماييد   شماييد ببنديد من و ما و شما را
اكنون كه با هزار پندار به تماشاى عالم نشسته اى ، همه چيز را بينى جز خدا را، اما چون به توحيد محمدى در آمدى دانستى كه : ((لا حول و لا قوة إ لا بالله .))

هيچ حركتى و نيرويى را از نيروى او جدا ندانى و چون به تماشاى كلمه لا اله الا الله در آمدى ، هيچ دلبرى را جز او نبينى ، و چون در انديشه جمله ((لا هو إ لا هو)) پرداختى ، هيچ ذات اصيلى را جز او نشناسى :

((ذلك باءن الله هو الحق و اءن ما يدعون من دونه هو الباطل و اءن الله هو العلى الكبير؛(349) اين بدان جهت است كه خداست بر حق و آنچه مى خوانيد جز او را باطل است و خداست بلند و برتر.))

همه هر چه هستند از آن كمترند   كه با هستى اش نام هستى برند
و چون كميل باز التماس روشنگرى مطلب را نمود، حضرت فرمودند: ((هتك الستر لغلبة السر؛ غلبه سر است بر پرده راز))، آن گونه كه پرده برداشته شود.

تو از هر در كه باز آيى به اين خوبى و زيبايى   درى باشد كه از رحمت به روى خلق بگشايى
اينجاست كه غبار كدورت رخت بر بندد و آفتاب جمال حضرت محبوب تجلى كند به شرط آنكه ديدگان قلب را تاب ديدار باشد و گرنه بر بنده سالك آن رسد كه به حضرت كليم الله رسيد:

((فلما تجلى ربه للجبل جعله دكا و خر موسى صعقا؛(350) پس چون تجلى كرد پروردگارش بر كوه گشت ريز ريز و موسى بيهوش به رو در افتاد.))

بارى وصول به چنين مقامى در سايه معرفت حاصل آيد:

مجموعه كون را به آيين سبق   كرديم تصفح ورقا بعد ورق
حقا كه نخوانديم و نديديم در آن   جز ذات حق و شئون ذاتيه حق
(حكيم سبزوارى )

وقتى جناب رسول الله اين شعر لبيب را استماع نمود، فرمود: تنها شعرى كه در جاهليت با حقيقت تطبيق مى كند اين بيت است .

الا كل شئى ما خلا الله باطل   و كل نعيم لا محاله زائل
اينجاست كه محبوب در برابر عشق خسته جان و دردمند پرده از رخسار بر مى دارد و عاشق بى قرار را از جمال دل آراى خود بى قرارتر مى كند، و اين مقام براى سالك زمانى حاصل گردد كه مطلقا از ديدار غير فارغ شود و كمترين لغزش در اعمالش نباشد و به آن خداوند اشاره فرمود در اين آيه :

((فمن كان يرجوا لقاء ربه فليعمل عملا صالحا و لا يشرك بعبادة ربه اءحدا؛(351) پس هر آن كس اميد دارد ملاقات پروردگارش را، عملش را نيكو كند و چيزى را در عبادت پروردگارش شريك نسازد.))

جوان بودم به خدمت عارف كامل آيت الله جواد انصارى همدانى مشرف گرديدم ، بوسه بر دست و پايش زدم و التماس كردم كه نظرى فرمايد تا بنده هم آدم شوم . ايشان همين آيه را فرمود و ياد آور شد كه ملاقات پروردگار، آخرين مرتبه يقين است و اين مقام را خداوند مرهون دو عمل مى داند يكى عمل صالح و ديگر دامن به شرك نيالودن .

باز همين كميل واپس زدن پرده را تمنا نموده و حضرت فرمودند:

((جذب الا حدية نفصه التوحيد.))

يعنى عشق احديت آن گونه دل سالك را به خود جذب نمايد كه به غير از او نداند و از هرگونه شرك جلى و خفى دامن بشويد.

دلى يا دلبرى ، يا جان و يا جانان نمى دانم   همه عالم تويى يك ذره اين و آن نمى دانم
درون خانه دل غير تو دلبر نمى بينم   درون كعبه جان غير تو جانان نمى دانم
(عراقى )

پس بدان كه هر چند براى اهل اسلام ((هو الباطن )) است ، اما خداوند براى اهل تحقيق ((هو الظاهر)) است و نيكو فرمود ابن عربى كه : عالم در غيب است و هرگز ظاهر نشده و مردم عكس اين موضوع را پندارند.))(352)

اين همه عكس مى و نقش مخالف كه نمود   يك فروغ رخ ساقيست كه در جام افتاد
هر دو عالم صداى نغمه اوست   كه شنيده است اين صداى دراز؟
در اين تجلى دلى سالك آن گونه مجذوب جمال محبوب است كه نه تنها غير را نمى بيند كه حتى از خود نيز بى خبر مى ماند و اين نيست جز كار عشق تا باورت آيد به اين حكايت پردازم :

اصمعى نقل مى كند كه در بيابان ، مهمان بعضى از سران اعراب بودم ، صبحگاهى براى تفرج از خيمه بيرون آمدم ، در صحرا جوانى را ديدم كه به چوپانى مشغول بود، بسيار نحيف و لاغر، رنجور و رنگ از رخسار باخته ، بعضى را پرسيدم كه او را چه بيمارى است ؟

گفتندم كه او مريض نيست بلكه رنجور عشق است ، و معشوق تن به رضايت ازدواج با او ندهد. پرسيدم از نشان آن دختر، گفتند: تصادفا اين دختر، دختر ميزبان تو است .

دوش كه ميزبانم سفره بگسترد، دست در طعام نبردم ، و چون ميزبان سبب پرسيد، او را گفتم : در انديشه رنج و اندوه اين جوانم و دانم كه اين گره از قلب او به وسيله تو گشوده شود. گفت : تصادفا او پسر برادر من است ، اما تو مسلمانى و دانى كه در ازدواج ، رضايت دختر لازم است و دخترم به هيچ وجه راضى به اين نكاح نيست . گفتم : پس بر اين درد مرهمى نه . شنيده ام سالى چند است كه آن جوان دختر تو را نديده اقلا اجازت فرما كه ديدار و دلجويى از او داشته باشد، ميزبان بر اين تمنا وعده داد، و بامداد دخترش را به همراه من براى ملاقات آن جوان به صحرا فرستاد.

چند خيمه را پشت سر گذاشتيم تا به خيمه آن جوان رسيديم ، وى در كنار تنور به طبخ نان مشغول بود، تا چشمش به آن دختر افتاد، بدنش به لرزه در آمد و قيام از دست داده در تنور افتاد و تا او را بيرون كشيديم قسمتى از بدن او سوخته بود.

گرش ببينى و دست از ترنج بشناسى   روا بود كه ملامت كنى زليخا را
(حافظ)

و مسئله در داستان زنان مصر و ديدار يوسف كاملا بر تو آشكار شود و راز بعضى از غشوه هاى اميرالمؤ منين را خوانى .

اى عزيز! اين مثال كه بر تو آوردم داستان ظهور يك پرتو از جمال او از پشت هزار حجب عالم طبع بود، حال بنگر آنگاه كه اين حجب برداشته شود، عاشق بيقرار را بر سر چه آيد؟

باز خاطر تشنه كميل از اين معارف سيراب نشد و عرض كرد: مولاى من ! روشن تر بفرما. حضرت فرمود:

((نور يشرق من صبح الا زلى فيلوح على هياكل التوحيد آثاره ؛ حقيقت نوريست تابيده از بامداد ازل كه آثار و پرتوهاى آن بر مظاهر توحيد پديدار شده .))

و مراد از نور در اصطلاح عرفا همان وجود مطلق است كه همه اشياء با نور ديده مى شود اما نور خود بذاته روشن است :

در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد   عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه اى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت   عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز   برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
(حافظ)

با اين تجلى خداوند با هزار جلوه حسن خود از مكمن غيب به عرضه ظهور نشست .

در اخلاق رسول صلى الله عليه و آله آورده اند كه او هميشه با مخاطب با تمام چهره سخن مى گفت و هرگز روى از مخاطب بر نمى داشت ؛ اخلاق او اخلاق الهى بود كه تمام اسماء و جلوات دلرباى خود را بر آدم نموده است .

چو آدم را فرستاديم بيرون   جمال خويش بر صحرا نهاديم
در اين بازار، حسن طالب مى طلبد و معشوق عاشق مى جويد، فرشتگان را كه راز حسن نياموخته بودند، شعله اى در جان نيافروخت عرض ‍ كردند:

((لا علم لنا إ لا ما علمتنا؛(353) ما را علمى نيست جز آنچه آموختى .))

و معشوق غيور بر سر غيرت آمده جان آدم را مهبط جلوات حسن خود قرار داد:

فرشته عشق نداند كه چيست قصه مخوان   بخواه جام و گلابى به خاك آدم ريز
(حافظ)

و چون آدم سر بر قدم حسن نهاد، سر از خاكش برداشتند و تاج ((كرمنا))(354) بر سرش نهادند و واماندگان را به سجودش امر كردند، و مدعى را آتش حسد بر افروخت و دشمنى و كينه در جهان آغازيد و دامنه آن تا قيامت عالم خاك را تيره داشت ، اما چون مظاهر صفات به بازار حيات نشست ، صاحبدلان چشم از آن باز نگرفتند و مادام شيفته محاسن محبوب شدند و مراد آفرينش ‍ خود را در گلچينى از آن صفات در گلزار دنيا دانستند.

مراد ما ز تماشاى باغ عالم چيست ؟   به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن
(حافظ)

ظهور حيات

ز رويش ، باغ رضوان آفريدند   ز مويش ، نقش كيوان آفريدند
ز خشنوديش ، سر زد باغ نسرين   ز خشمش ، نار و نيران آفريدند
مظاهر را ز ظاهر نقش بستند   ز باطن عالم جان آفريدند
حيات عالمى از حى بر آمد   ز قائم سرو بستان آفريدند
در از خمخانه وصلش گشودند   از آن ميخانه ، مستان آفريدند
خزائن را ز رحمت در گشودند   ز خاك تيره صد خوان آفريدند
چو ناز نازنينش گشت آغاز   هزاران جان نالان آفريدند
شبستان عدم را در گشودند   جهانى ز آن شبستان آفريدند
بهار آمد چو از احيا زد او دم   اماتت را ز مستان آفريدند
نگين خاتمش چون پرتو افكند   و زان نقش سليمان آفريدند
هويت غيب را چون پرده انداخت   ز ناى عشق دستان آفريدند
چو احمد سر زد از ممكن گه غيب   به عالم نور ايمان آفريدند
ز قاف قدرتش در كهكشان ها   به بالا نقش كيوان آفريدند
هزاران انجم از خلوتگه راز   به يك ((كُن )) سهل و آسان آفريدند
به قتل عاشقان در مسلخ عشق   وصالش را به تاوان آفريدند
نهاد مادران مهر پرور   ز رنگ و بوى رحمان آفريدند
چو سر زد رشحه اى از بحر علمش   وز آن صدها دبستان آفريدند
ز هجرانش دل غمگين برآمد   ز وصلش لعل خندان آفريدند
چو جان ها از هبوطش رنج بردند   لقايش را به پايان آفريدند
چو بنمود از وصالش جلوه اى چند   به مستان وصل شايان آفريدند
(مؤ لف )

بسم الله ، اين تو و اين بازار عاشقى ، اگر اهل دلى به هر جا بنگرى جلوات او بينى ، گر على وارت سر عاشقى است همه جا به تماشا بنشين :

((ما راءيت شى ء الا و راءيت الله قبله و فيه و بعده .))

((و فى الا رض آيات للموقنين # و فى اءنفسكم اءفلا تبصرون ؛(355) و در زمين نشانه هاست براى اهل يقين و در جان هايتان آيا نمى نگريد؟))

سنريهم آياتنا فى الافاق و فى اءنفسهم حتى يتبين لهم اءنه الحق اءولم يكف بربك اءنه على كل شى ء شهيد؛(356) به زودى نشان دهم نشانه هاى خود را در جهان طبيعت و در جان هاى ايشان تا بدانجا كه روشن گردد بر آنها كه اوست بر حق ، آيا كافى نيست بر ايشان كه او بر همه چيز حضور دارد؟))

اى اهل نظر طلعت آن يار ببينيد   عكس رخ او بر در و ديوار ببينيد
در چهره خوبان خط و خالى كه كشيده است   خال و خط خود كرده پديدار ببينيد
هر گوشه به نوعى رخ او جلوه نموده است   اما نكند جلوه به تكرار ببينيد(357)
يك مهر وجود است عيان در همه آفاق   كز آن زده سر اين همه آثار ببينيد
اين كثرت موهوم ز عكس رخ او خاست   دلدار يكى آينه بسيار ببينيد
بحريست كه مى خيزد از آن اين همه امواج   از بحر شود موج پديدار ببينيد
بيهوده پى او مرويد اين در و آن در   كاو آمده خود بر سر بازار ببينيد
پندار دو بينى همه از ظلمت جهل است   جز او احدى نيست در اين دار ببينيد
از ديده دل تا كه عطايى رخ او ديد   در بند رخش گشته گرفتار ببينيد
(دكتر غلامعلى عطائى )

خوب باز گرديم به اصل حديث حقيقت كه رشته سخن از دست بشد و بوى گلم چنان سرمست كرد كه دامن از دست برفت ، چون نور در عالم طبيعت مظهر اشياء است و وجود در حقيقت مظهر واقعى است آن را به نور تشبيه كردند: ((الله نور السماوات و الا رض )) و وجود از ماهيات براى اهل نظر اظهر و روشن تر است ، بنابراين در ديدار هر شى ء اول خدا ظاهر است از حضرت على عليه السلام پرسيدند وجود چيست ؟ فرمود: به غير از وجود چيست ؟(358)

و در دعا مى خوانى :

((بنور وجهك الذى اءضاء له كل شى ء؛(359) به نور جمالت كه همه اشياء به آن ظاهر گرديده .))

و اين مقدمات را از آن روى آوردم تا روشن گردد كه نورى كه فرمودند:

((نور يشرق من صبح الا زل فيلوح على هيا كل التوحيد

بدان معنى است كه نور وجود بر عالم ماهيات تافت و آنها را به نور هستى آشكار كرد و با اين نور صفات خود را بر عرصه ظهور جلوه نمود:

برون زد خيمه ز اقليم تقدس   تجلى كرد در آفاق و انفس
به هر آينه اى بنمود رويى   به هر جا خاست از وى گفتگويى
(شبسترى )

و صدور موجودات از فعل اوست كه يك لحظه تعطيل نمى ماند از ازل تا ابد: ((كل يوم هو فى شاءن ؛ هر لحظه او در جلوه ايست .))

و نيز فرمود:

((بل هم فى لبس من خلق جديد؛(360) بلكه ايشان در شك اند از خلق جديد.))

خمار صد شبه كميل تمناى جام ديگر كرد، كه ساقى كوثر با اين جمله بساط را برچيد:

((اءطف سراج فقد طلع الصبح ؛ چراغ را بنشان كه بامداد دميد.))

معلول علت تامه

درك اين مطلب از كليدهاى خزاين معرفت است ، بكوش تا مطلب را درست درك كنى . جناب ملا صدرا قدس الله سره نخست با اشتراك معنوى وجود مخالف بود، او فيلسوفى غرق در افكار فلسفى خود و ما قبل خود بود اما در همان فلسفه چون به اين موضوع برخورد فرمود: اكنون حقيقت بر من آشكار گرديد.

و تو اى خواننده عزيز! بر آن باش تا با اين تلاءلؤ آسمانى چراغى از معرفت در دل بر افروزى .

قرآن مى فرمايد:

((قل كل يعمل على شاكلته ؛(361) بگو هر كس به گونه خود عمل مى كند.))

بر تو روشن است كه اگر كسى را نديده اى ، اما آثار او را مشاهده كرده اى قضاوت تو درباره او مى تواند صحيح باشد. از آثار صاحب جواهر توان دانست كه او فقيهى كامل بوده و از آثار و كتب ملا صدرا يقين داريم كه او فيلسوف و عارفى است فرهيخته ، چرا كه آنچه در كتب اين دو بزرگوار مى يابى جز جرعه اى از درياى متلاطم جان آنها نبوده است .

بگذار تا بر اين گفتار رنگى از فلسفه زنم ، علت تامه آن است كه براى ايجاد معلول منحصرا خود در كار باشد؛ در اين نوع معلول هر چه از صفات يابى ، مرتبه نازله صفات علت است . در دو مثال فوق ، هر چه در كتب صاحب حواهر بينى ، مرتبه نازله فقه آن فقيه و هر چه در كتب صدرا يابى مرتبه نازله فلسفه آن فيلسوف است ؛ چرا كه آثار هر مؤ ثر به گونه خود اوست .

حافظ شيراز را هيچ يك از معاصرين نديده اند، ولى همه متفق القول اند كه او مردى خوش ذوق و عارف و آشناى قرآن بوده ، اين قضاوت را از برداشت ديوان او دارند.

مثالى ديگر آورم : آفتاب را براى ايجاد، يك علت بيش نيست و آن كره تابناك و فروزان خورشيد است كه از ما بسى دور است ، اما با همين معلول توان دانست كه در آن كره چه مى گذرد.

اگر آفتاب را گرمى است اين حرارت مرتبه نازله حرارت خورشيد است .

اگر آفتاب روشنايى بخش است ، روشنى آن مرتبه نازله نور خورشيد است .

اگر آفتاب انرژى بخش است ، مركز انرژى هاى آن كره خورشيد است .

حال اين مطلب كه دانستى بر اين حديث قدسى بينديش :

((كنت كنزا مخفيا اءحببت اءن اءعرف فخلقت الخلق لكى اءعرف ؛ من گنجى پنهان بودم دوست داشتم ظاهر شوم ، ايجاد آفرينش كردم تا شناخته شوم .))

اگر در اين آفرينش او را نبينى از اين آفرينش چه بينى ؟ اگر بر شگفتى هاى اين آفرينش صد آفرين نگويى زبانت بر كه به ستايش گشوده شود؟

خيز تا بر كلك اين نقاش جان افشان كنيم   كاين همه نقش عجب در گردش پرگار داشت
(حافظ)

امروزت كه باد خزانى شميم عطر آگين گل را از تو پنهان داشت ، تو را چه غم كه گلابى كه بر سر بازار است همان شميم را با خود دارد.

در كار گلاب و گل حكم ازلى اين بود   كاين شاهد بازارى ، آن پرده نشين باشد
(حافظ)

به قربان آن چشمان بصيرت بينى كه بر سر هر بازار حجاب از رخ آن پرده نشين برگيرند و در اين نمايشگاه خيره جاى او را به تماشا نشينند:

در چهره مه رويان ، انوار تو مى بينم   در لعل گوهر باران ، گفتار تو مى بينم
در مسجد و ميخانه ، جوياى تو مى باشم   در كعبه و بت خانه رخسار تو مى بينم
هر جا كه روم نالم ، چون بلبل شوريده   سر تا سر عالم را گلزار تو مى بينم
خون در جگر لاله ، از داغ تو مى يابم   چشم خوش نرگس را بيمار تو مى بينم
(فيض كاشانى )

اگر چشم بگشايى و از پرده دار خيال و اوهام پرده برگيرى و به تماشاى حسن او در آفاق بنشينى ، اين نكته برايت روشن گردد كه جان تشنه اوست و از هر چشمه كه جامى نوشد، سرچشمه از جبال حُسن او سيراب است .

در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد   عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه اى كرد رخش ديد ملك عشق نداشت   عين آتش شد از اين غيرت و بر آدم زد
مدعى خواست كه آيد به تماشاگه راز   دست غيب آمد و بر سينه نامحرم زد
جان علوى هوس چاه زنخدان تو داشت   دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
(حافظ)

پس چون يافتى كه علت تامه ، معيت قيومى ، همه جا با معلول دارد معنى ((هو معكم اءين ما كنتم )) را دريابى و چون عشق مادام به حسن تعلق گيرد و هيچ جاى حسنى نبود جز پرتوى از حسن او هيچ مجذوبى را جذب نكرده است ، جز حسن او خواه مجذوب بداند و خواه نداند.

((ما اءحب اءحد غير خالقه و لكن اءحتجب عنه تحت نقاب زينب و سعاد و هند و ليلى و الدرهم و الدينار و الجاه و المال و كل ما فى العالم فإ ن الحب و الجمال محبوب لذاته و الله جميل يحب الجمال سبيله الاخر الا حسان و ما تم إ حسان إ لا من الله و لا محسن إ لا الله فإ ن اءحببت الجمال فما اءحببت إ لا الله لا نه الجميل و ان اءحببت الا حسان فما اءحببت إ لا الله لا نه المحسن فعلى كل وجه ما متعلق المحبة إ لا الله و إ لى ذلك اءشار إ بن فارض حيث قال :

و كل مليح اءحسنه من جمالها   معار له بل حسن كل مليحة (362)
((احدى دوست نداشته كسى يا چيزى را جز خالقش ، وليكن محبوب او محجوب گشته ، در پرده ((زينب و سعاد)) و ((هند و ليلى ))(363) و درهم و دينار و جاه و مال و هر آنچه از خوبى ها در عالم است ؛ چه محبت و جمال و زيبايى ، بالذاته محبوب همگى است و خدا زيباست و زيبايى را دوست دارد و انگيزه ديگر، محبت ، احسان و بخشش است و تمام نيست احسان ، جز از ناحيه خداوند و بخشنده اى نيست در عالم جز او. پس آنكه زيبايى را دوست دارد، دوست ندارد جز خدا را، چه زيبايى از آن اوست و آنكه احسان را دوست دارد، دوست ندارد جز خدا را، چه محسن اوست ؛ همچنين است ساير آنچه بدان محبت تعلق گيرد و همين نكته است كه ((ابن فارض )) را اشارت به اوست :

هر زيبايى حسنش از جمال اوست

در حقيقت آن را به عاريت دارد و چنين است جمال هر زيبايى ))

حال بنگر كه بر سر اين سفره ولى نعمت را مى نگرى و در اين ساغر عكس ‍ ساقى را به مشاهده نشسته اى ؟

وه كه او چه نزديك و بى خبران چه دورش انگارند.

حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت   آرى به اتفاق جهان مى توان گرفت
آن روز عشق ساغر مى خرمنم بسوخت   كاتش ز عكس عارض ‍ ساقى در آن گرفت
مى خواست گل كه دم زند از رنگ و بوى او   از غيرت صبا نفسش در دهان گرفت
(حافظ)

با اين سر خط كه براى تو ترسيم كردم ، مى توانى همه اشعار حافظ را حجاب از رخسار برگيرى ، كه ديوان او معدن عرفان است و به قول خودش :

كس چو حافظ نكشيد از رخ انديشه نقاب   تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند
(حافظ)

رب ، پيدايى است كه هرگز پوشيده نشود و عبد، پوشيده اى است كه هرگز پيدا نشود، بنابراين پيدا را پيدا دار و پوشيده را پوشيده بگذار، همه جا از رب گوى و او را باش نه خود را.

(عبدالله قطب شيرازى )

((و اءشرقت الا رض بنور ربها؛(364) روشن گشت زمين به نور پروردگارش .))