حديث آرزومندى

استاد كريم محمود حقيقتى

- ۵ -


سحرى حافظ را خستگى روز، بر تن رنجور چيره آمد و از نوش ساغر سحرگاهى محروم مانده بود، چون شب به انجام رسيد و خمار شب به نهايت ، حورى با جامى لبريز به بالينش آمد و او را به سرزنش ‍ نشست .

بنگر تا اين رؤ يا را چگونه به وصف كشيده :

زلف آشفته و خوى كرده و خندان لب و مست   پيرهن چاك و غزل خوان و صراحى در دست
نرگسش عربده جوى و لبش افسوس كنان   نيمه شب يار به بالين من آمد بنشست
سر فراگوش من آورد و به آواز حزين   گفت : كاى عاشق شوريده من ، خوابت هست ؟
عاشقى را كه چنين باده شبگير دهند   كافر عشق بود، گر نبود باده پرست
(حافظ)

من ندانم تو را كام با اين شراب آشناست ؟ سخن وصف اين ساغر طرب افزا را از رسول گرامى صلى الله عليه و آله شنو:

((ان لِلله تعالى شرابا لاولياء إ ذا شربوا سكروا، و إ ذا سكروا طربوا، و إ ذا طربوا، طابوا، و إ ذا طابوا ذابوا، و إ ذا ذابوا خلصوا، و إ ذا خلصوا طلبوا، و إ ذا طلبوا وجدوا، و إ ذا وجدوا وصلوا، و إ ذا وصلوا تصلوا و إ ذا تصلوا لا فرق بينهم و بين حبيبهم ؛(158) خداى تعالى را شرابى است براى دوستانش كه چون نوشند سرمست شوند و چون سرمست شوند به طرب آيند، و چون به طرب آمدند پاك شوند، و چون پاك شدند ذوب گردند و چون ذوب شدند ناب گردند، و چون ناب شدند، طالب من گردند و چون طالب شدند مرا همى يابند، و چون يافتند به وصال من رسند.))

حال اگر جانت معتاد اين شراب ناب است ، در جان تاكستانى دارى كه چون بدان سراى برى جويبارى از شراب از آن سر مى زند، خوشه هاى انگور اين شراب را هر خوشه سيصد دانه است و آن ((العفو العفو)) نماز وتر است كه هر سحر در خم خانه نهاد خويش مى ريزى و با آتش عشق آن را به جوش مى آورى تا بدانجا كه در آينده از اين خمخانه ((يفجرونها تفجيرا)) بارى :

گر با سحرها خو كنى ، صوت خدا را بشنوى   دل را اگر يكسو كنى ، هر شب ندا را بشنوى
در آن سكوت جانفاز، از عرش مى آيد صدا   گوش دگر بايد تو را، تا آن صدا را بشنوى
محو جهان راز شو، با جان شب دمساز شو   تا از گلوى مرغ حق ، نام خدا را بشنوى
بال خدايى ساز كن ، تا عرش حق پرواز كن   كز قدسيان گل نغمه حى على را بشنوى
باغ دعا پر گل شود، هر برگ گل بلبل شود   در باغ شب گر بگذرى ، عطر دعا را بشنوى
از سبزه ها و سنگ ها سر مى زند آهنگ ها   گر گوش جان پيدا كنى ، آهنگ ها را بشنوى

پس دانستى كه اين جوى شراب از آن كوهسار معرفت جوشد كه در دنيا در گنجينه جان اندوختى و در همين جهان هم مادام تو را سرمست مى داشت .

بى خدا با هزار كس تنهاست   وانكه تنهاست با خدا تن هاست
(مؤ لف )

اى عزيز! اگر در سايه معرفت ، لذت انس چشيدى ، ساعتى با خدا ماءنوس ‍ بودن را به عالمى نفروشى ، شيرينى طرب زاى كام جان تو ياد اوست : يا من ذكره حلو.

((الهى من ذا الذى ذاق حلاوة محبتك فرام منك بدلا و من ذا الذى اءنس ‍ بقربك فابتغى عنك حولا، إ لهى فاجعلنا ممن اصطفيته لقربك و لايتك و اءخلصته لودك و محبتك و شوقته إ لى لقائك و رضيته بقضائك لودك و منحته بالنظر إ لى وجهك ؛(159) پروردگارا! آنكه چشيد لذت محبت تو را، كى آن را به لذت ديگر عوض كند؟ و آنكه با قرب حضرتت ماءنوس شد، كى روى از آن گرداند؟ بار خدايا! مرا از آنان گردان كه براى قرب و دوستيت برگزيدى ، و آنها را براى عشق محبتت ناب و خالص فرمودى و هم آنان كه شايق و خواستار لقاى تواند و به قضاى تو خشنود و راضى اند، آنان كه بر ايشان منت نهادى كه به جمال تو بنگرند.))
(امام سجاد)

اى نور ديدگان من از من جدا مشو   اى آشناى جان من جدا مشو
نه دل به خانه بود و نه كاشانه اى گزيد   بودى تو خاندان من از من جدا مشو
اين شام زندگى است كه ماهش تو بوده اى   اى نور آسمان من از من جدا مشو
در خلوت سحر به توام رازها بود   از همدم شبان من از من جدا مشو
حتى به خواب بود به لب بى ارادتم   نام تو بر زبان من از من جدا مشو
هر جا بريد عشق توام خلوت سكوت   بودى تو در بيان من از من جدا مشو
هم خود تو بوده اى اگرم ره سپرده شد   در هر قدم توان من از من جدا مشو
بر جان نشسته اى ، كه حياتم حيات توست   اى هستى و روان من از من جدا مشو
مقصد تو، حور و قصورم تو، عشق تو   هم خلد و هم جنان من از من جدا مشو
بر جان نشسته ، چه گنجى ندانمت   در ژنده پيرهان من از من جدا مشو
در دل اگر شكفت دو صد لاله از اميد   بودى تو باغبان من از من جدا مشو
(مؤ لف )

حركت در اين گذرگاه

تو در حال رفتنى و در اين رفتارت شكى ندارى ، روزى در دامان مادر و قوت رفتار نبود، و روزى ديگر دشت و كوه و دمن زير پايت ، و سپس ايام جوانى و كامرانى و زان پس فرسودگى و خستگى ، پژمردگى و افسردگى ، اما تو دانى كه همانى كه روزى كودكى در دامان مادر.

((و من نعمره ننكسه فى الخلق اءفلا يعقلون ؛(160) كسى را كه به عمرش ‍ افزوديم در عالم خلق شكسته و فرسوده مى شود.))

اين شكستگى در عالم خلق است نه در عالم امر تو كه جان و روحت باشد، تو را اگر در اين حركت گذر از راه صواب و معرفت اندوزى باشد جانت در مسير عكس گذرگاه جسم است ، روز به روز شاداب تر و منورتر و به قرب خالقش نزديك تر است .

پس تو را در اين حركت شكى نيست ، ما چون هر روز در آينه مى نگريم و مستمر به تماشاى خود مى نشينيم اين حركت را فرسايشى در چهره خود درك نمى كنيم ، اما اگر به تصوير ده سال پيش نگرى مى بينى ، كه آژنگ ها چهره ات را مخدوش كرده ، موى مشكين به سفيدى گراييده ، دندان ها پايگاه را ترك كرده ، و چشمان فرو نشسته و اگر بتوانى به آثار پنهانى خود نگرى مى يابى كه ديگر آن توان نيست ، آن نشاط گذشته رخت بر بسته ، ما حركات كند را كمتر مى يابيم ، حركت عقربك كوچك ساعت بسيار به دشوارى درك مى شود، ولى حركت عقربك دقيقه شمار كاملا مشهود است .

به همان عقربك دقيقه شمار بنگر كه او در رفتار تنها نيست ، من و تو نيز در اين سفر با او همراهيم .

با زبان عقربك مى گفت عمر   مى روم بشنو صداى پاى من
در يك سكوت سحرگاهى به اين صداى پاى عقربك انديشيده اى ؟! صداى پاى خورشيد را نيز، در گذرگاه بهار و پاييز نيز صداى پا مى آيد.

به راستى كه همه مى روند، عقربك ساعت و ماه و خورشيد و من و تو اما به كجا؟

خراميدن لاجوردى سپهر   همان گرد برگشتن ماه و مهر
مپندار كز بهر بازيگرى است   سراپرده اى اين چنين سرسرى است ؟
در اين پرده يك رشته بيكار نيست   سر رشته بر كس پديدار نيست
(نظامى )

اما انسان خردمند مى داند كه اين رشته بى سر نيست و آن سر در دست گرداننده ايست :

((ما من دابة إ لا هو آخذ بناصيتها؛(161) نيست هيچ جنبنده اى جز اينكه زمامش به دست ماست .))

كمتر از آن پير زال باديه نشين مباش كه چون رسول صلى الله عليه و آله از او پرسيد خدا را چگونه شناختى ؟ دستش را از دوك برداشت و دوك از حركت باز ايستاد، و پيامبر رو كرد به اصحاب و فرمود:

((عليكم بدين العجائز؛ بر شما باد دين همين پير زنان .))

جهان در رفتار، زمين و آسمان در رفتار و من و تو در رفتار، اما مقصد كجاست ؟

بانگ جرس به گوش مى آيد و كاروان آهنگ رفتن دارد، اما ساربان بايد بگويد كه منزلگاه بعدى كجاست ؟

كس ندانست كه منزلگه معشوق كجاست   آنقدر هست كه بانگ جرسى مى آيد
(حافظ)

در زمان پيامبر هم همين سؤ ال مطرح بود: يسئلونك عن الساعة اءيان مرساها.(162) اين كشتى را لنگرگاه كجاست ؟

((فيم اءنت من ذكراها # الى ربك منتهاها؛(163) تو را چه كار به ياد آن # به سوى پروردگارت پايان راه هست .))

و اما چون اين راه به پايان آمد و به مقصد اين گذرگاه رسيدى ، و به گذشته ها به تماشا نشستى ، گويى شامگاهى يا روزگارهى بيش در سفر نبودم ، آنچه در بحر عدم افتاد كم و كاستش يكسان مى نمايد.

بدنامى حيات دو روزى نبود بيش   آن هم كليم با تو بگويم چه سان گذشت
روزيش صرف دادن دل شد به اين و آن   روز دگر به كندن دل زين و آن گذشت
(كليم كاشانى )

و اين همان سخن و بيدار باش پروردگارت هست در پايان آيات پيش ، كه چون راه سرآمد و كشتى به لنگرگاه رسيد، خورشيد به قرارگاه از حركت باز ماند:

((و الشمس تجرى لمستقرلها ذلك تقدير العزيز العليم ؛(164) و خورشيد در حركت است براى وصول به قرارگاهى اين است تقدير حضرت عزيز و مهربان .))

براى آن حال در اين پايانه به خود كه نگرى گويى :

((كاءنهم يوم يرونها لم يلبثوا إ لا عشية اءو ضحاها؛(165) گويى چون آن را به تماشا نشستند، درنگى در گذرگاه نداشتند جز شبى يا روزى را.))

آيا پايان اين گذرگاه ، گودال قبر است ؟ از پاى درآمدن و پوسيدن و خاك شدن است و كار به همين جاى تمام مى شود؟!

نهال تنومند پر ثمرى بودم كه براى سوختن و خاكستر شدنم باغبان غرس ‍ كرد؟! واقعا اين طور است كه :

حاصل عمرم سه سخن بيش نيست   خام بدم ، پخته شدم ، سوختم
اين جام كريستال نور افشان را كوزه گر دهر منحصرا براى به زمين كوفتن و شكستن و پايمال نمودن مى آفريند؟!

جامى است كه چرخ آفرين مى زندش   صد بوسه ز مهر بر جبين مى زندش
اين كوزه گر دهر چنين جام لطيف   مى سازد و باز بر زمين مى زندش ‍
(منتسب به خيام )

كودكى با اسباب بازى خود چنين معامله مى كند؟

((سبحان ربك رب العزة عما يصفون ؛(166) بزرگ است خدا، چگونه وصف مى كنند او را؟))

((اءفحسبتم اءنما خلقناكم عبثا و اءنكم إ لينا لا ترجعون ؛(167) آيا مى پنداريد كه خداوند شما را عبث و بيهوده آفريده و شما را به سوى او رجعتى نيست ؟))

و به يقين اگر حياتى بعد از مرگ نباشد، آفرينش عبث است و عبث كار آفريدگار حكيم نيست ، كار حكيم بر تكامل و كمال است نه ضعف و نقصان .

طفلى است جان و مهد تن او را قرارگاه   چون گشت راهرو فكند مهد يك طرف
در تنگناى بيضه بود جوجه از قصور   پر زد سوى قصور چو شد طاير شرف
ز آغاز كار جانب جانان همى روم   مرگ ار پسند نفس نه جان راست صد شرف
(ملا هادى سبزوارى )

دانى كه نبودى و دستى تو را هستى بخشيد، از تو هم براى آفرينش تو نپرسيده بودند و دانى كه روزى هم تو را مى برد و آن بردن نيز به اختيار تو نباشد، جز اين است كه برنده تو همان آفريننده توست ؟

((قل هل من شركائكم من يبدؤ ا الخلق ثم يعيده قل الله يبدؤ ا الخلق ثم يعيده فاءنى تؤ فكون ؛(168) بگو از انبازانتان كه بود كه آفريد آفريدگان را و سپس باز مى گرداند آنها را، بگو خداست كه مى آورد مخلوق را و سپس آنها را باز مى گرداند، پس به كجا باز مى گرديد؟))

اى عزيز! بهشت و جهنم در انتظار توست و ساكنان مى طلبند، صادرات دنيا را به آنجا مى فروشند و دنيا را براى همين صادرات آفريدند، و طبعا اين كارخانه كه در كار صادرات است ، وارداتى را مى طلبد، واردات دنيا، كودكانى هستند كه تولد مى يابند و به عرصه مى رسند و سپس به سراى آخرت منتقل مى شوند:

((خلق من ماء دافق # يخرج من بين الصلب و ترائب ؛(169) آفريد شما را از آبى جهنده كه بيرون مى آيد از ميان پشت و استخوان سينه .))

لشكرى ز اصلاب سوى خاكدان   تا ز نر و ماده پر گردد جهان
(مولوى )

((و الله اءخرجكم من بطون اءمهاتكم لا تعلمون شيئا؛(170) خداوند بيرون آورد شما را از شكم هاى مادرانتان در حالى كه هيچ نمى دانستيد.))

لشكرى از خاكدان سوى اجل   تا بيند هر كسى حسن عمل
(مولوى )

((الله يتوفى الا نفس حين موتها؛(171) خداوند كل وجود شما را مى برد در هنگام مرگ .))

و سپس پرونده ها را مى گشايد و به دست شما مى دهد و مى فرمايد: امروز بخوان و ببين اندوخته هاى عمرت را تا از اين سفر چه با خود آورده اى ؟

((نخرج له يوم القيامة كتابا يلقاه منشورا # اقراء كتابك كفى بنفسك اليوم عليك حسيبا؛(172) بيرون آوريم براى او در روز رستاخيز كتابى سر گشاده را و سپس گوييم بخوان كتاب خود را كه امروز خود براى محاسبه عملت كافى هستى .))

از اين زمان حيات ابدى و سرمدى آغاز شود، آغازى بر سعادت سرمدى و يا شقاوت ابدى . حال بر اين آيه بر تفكر نشين :

((يا اءيها الذين آمنوا اتقوا الله و لتنظر نفس ما قدمت لغد و اتقو الله إ ن الله خبير بما تعملون ؛(173) اى گروندگان ! خدا را پرهيزگار باشيد، بايد بنگرد كه هر كس براى فردايش چه پيش فرستاده ، خدا را پرهيزگار باشيد كه خداوند بر آنچه مى كنيد آگاه است .))

اين آيه تنها آيه ايست كه دو بار اتقوالله در آن تكرار شده ، عزيز! هر چه سرمايه هست از بركت تقوا است ؛ تقوا، تقوا، زينهار بكوش تا در زمره متقيان باشى .

بيماران خفته در بيمارستان ها، مى گويند: كاش سلامتى باز مى گشت ، بقيه عمر به تهيه زاد آخرت مى پرداختيم ، پيران خميده قامت ، عصا بر كف آرزو كنند، اى كاش عمر رفته باز مى گشت و جوانى را اين گونه به غفلت سپرى نمى كرديم ، مردگان خفته در گورستان را اين تمنى است كه اى كاش ما را به دنيا باز مى گردانيدند تا سرمايه اى با خود مى آورديم .

((يقولون ياليتنا اءطعنا الله و اءطعنا الرسولا؛(174) مى گوييد: اى كاش ما در دنيا از خداوند و رسولش اطاعت كرده بوديم .))

جان فرسودگان آتش جهنم را اين استغاثه است كه اى كاش براى اين حيات سرمدى چيزى با خود آورده بوديم .

((وجى ء يومئذ بجهنم يومئذ يتذكر الا نسان و اءنى له الذكرى # يقول يا ليتنى قدمت لحياتى ؛(175) دوزخ را در آن روز همى آورند، آن روز است كه انسان متذكر شود، اما اين تذكر او را چه سود، مى گويد: اى كاش براى اين زندگى سرمدى چيزى پيش فرستاده بودم .))

((اءكثر صياح اءهل النار من تسويف ؛ بيشترين ناله اهل جهنم از امروز و فردا كردن است .))

اى عزيز! تو بحمدالله سلامتى و قامتت را پيرى كمان نكرده و هنوزت به گورستان نبرده اند، و آتش دوزخ را به جانت نيافكنده اند، گر گناهى دارى ، كه دارى توبه امروزت را به فردا ميفكن و قدر لحظات عمر بدان كه به اين پشيمانى ها گرفتار نيايى :

چو خواهد شد رخ اندر خاك ريزان   رخ اندر خاك ماليد اى عزيزان
برانديشيد از آن ساعت كه در خاك   فرو ريزد دو رخ چون برگ گل چاك
نخواهد بود تا تو هيچ همراه   مگر سوز دل و اشك سحرگاه
چرا خفتى تو چون شد عمر بسيار   نمى گردى ز خواب مرگ بيدار
الا اى روز و شب در خواب رفته   بر آمد صبح پيرى و تو خفته
نمى ترسى كه مرگت خفته گيرد   دلت را غافل و آشفته گيرد
تو در خوابى و بيداران برفتند   عزيزان و وفاداران برفتند
عزيزا! عمر شد درياب آخر   شبان روزان مشو در خواب آخر
به شب خواب و به روزت خواب غفلت   كه شرمت باد، اى غرقاب غفلت
زهى لذت كه در شب هاى تارى   نياز خويش با حق عرضه دارى
گشايى پيش حق دست نيازى   گهى در گريه و گه در نمازى
چنين شب گر كند يزدان كرامت   نيازى گفت شكرش تا قيامت
خوشا با حق شبى تاريك بودن   ز خود دور و به او نزديك بودن

رابعه را گفتند: از كجا مى آيى ؟ گفت از آن جهان . گفتند: كجا خواهى رفت ؟ گفت : بدان جهان . گفتند: اينجا چه مى كنى ؟ گفت : نان اين جهان خورم و كار آن جهان ساز كنم .
(تذكرة الاولياء)

و بر خلاف اين عارفه ، عاقلانى بودند كه :

گفتند: اى شيخ ! دل هاى ما خفته است كه سخن تو در آن اثر نمى كند. گفت : اى كاش خفته بودى ، كه خفته را چون بجنبانى بيدار شود، دل هاى شما مرده است . گفتند: چگونه ؟ گفت : نان خداى مى خوريد و فرمان شيطان مى بريد.
(تذكرة الاولياء)

همراه با جهان بينى آخرت بينى است

براى انديشمندانى كه جهان را با ديدگاه تحقيق مى نگرند، بينش آخرت امرى يقينى است .

امام سجاد عليه السلام مى فرمايند:

العجب كل العجب لمن انكر النشاة الاخره و هو يرى النشاة الاولى ؛(176) شگفتا بس شگفتا بر آن كسى كه منكر سراى آخرت است و او به مشاهده اين سراى دنيا نشسته است .))

شگفتى از آن جهت كه اين سراى مبناى آغازينش بر عدم و هيچ بوده و حال آنكه از اين سراى بالاخره چيزى باقى مى ماند حتى اگر در معرض دگرگونى باشد و اين مطلب را در قرآن چندين جاى تذكر فرموده اند:

((اءفراءيتم ما تمنون # اء اءنتم تخلقونه اءم نحن الخالقون # نحن قدرنا بينكم الموت و ما نحن بمسبوقين # على اءن نبدل اءمثالكم و ننشئكم فى ما لا تعلمون # و لقد علمتم النشاءة الا ولى فلولا تذكرون ؛(177) آيا شما گنديده آبى نبوديد؟

آيا شما در آفرينش آن دست داشتيد يا ما در كار آن بوديم ؟ ما در ميان شما مرگ را قرار داديم و مغلوب كسى نيستيم . تا بدل آريم ديگرانى نظير شما و آفرينشى ديگر شما را دهيم كه از آن خبر نداريد # و به تحقيق دانستيد اين آفرينش نخستين را ولى متذكر نمى شويد؟))

نكته قابل توجه ، در انديشه اين آفرينش نخستين ، كه بعضى را متاءسفانه به مغالطه كشيده ، بررسى علمى توليد مثل و تركيب دو سلول جنسى مرد و زن و تكامل تدريجى آن در ظرف نه ماه است ، و اين اسباب را بى خردان با مسبب الاسباب اشتباه مى كنند.

بد نيست از ايشان سؤ الى شود، كه همين نوزاد بعد از تكامل در شكم مادر، سالى چند به اطراف مى نگرد، در دامان مادر بسا نكات و لغات مى آموزد، سالى چند در تربيت آموزگار و دبيران قرار مى گيرد، از ديدار محيط و طبيعت بسا معارف كسب مى كند و زان پس به تحصيلات عالى تا مرز تخصص آن هم تخصص پزشكى راه مى يابد، كه تعداد اين گونه افراد اندك اند، حال در يك گردهمايى همه متخصصان چشم پزشكى را دعوت كنيم ، بودجه كاملى در اختيار ايشان گذاريم و بخواهيم كه يك جفت چشم براى انسان كورى بسازند.

مى بينيد كه اين كار، شدنى نيست . حال بپرسيد كه اين متخصصين همان نطفه هايى بودند كه قبل از گذرانيدن اين همه تحصيل و تحقيق برايشان چشم ساخته ، آن هم در ظلمت كده رحم مادر؟! بى هيچ وسيله و اسباب ؟

آن هم نه چشم تنها بلكه ده ها اندام ديگر، شگفتا از اين قضاوت بى خردانه ؟ با توجه بر اينكه :

اگر شش ميليارد جمعيت زمين را دوباره به اسپرم تبديل كنند در نصف يك انگشتانه جاى مى گيرند.(178)
(الكسيس كارل )

((هل اءتى على الا نسان حين من الدهر لم يكن شيئا مذكورا؛(179) آيا نگذشت بر انسان زمانى كه موجود قابل ذكرى نبود؟))

((اءم جعلوا لله شركاء خلقوا كخلقه فتشابه الخلق عليهم قل الله خالق كل شى ء و هو الواحد القهار؛(180) يا گردانيدند براى خدا انبازانى كه آفريدند چون آفرينش او پس مشتبه شد آفرينش بر ايشان بگو خداست آفريدگار همه چيز و هم اوست يكتاى پيروز.))

دهد نطفه را صورتى چون پرى   كه كرده است بر آب صورتگرى ؟
ببين تا يك انگشت از چند بند   به صنع الهى به هم در فكند؟
پس آشفتگى باشد و ابلهى   كه انگشت بر حرف صنعش نهى
تاءمل كن از بهر رفتار مرد   كه چند استخوان پى زد و وصل كرد؟
كه بى گردش كعب و زانو و پاى   نشايد قدم بر گرفتن ز جاى
از آن سجده بر آدمى سخت نيست   كه در صلب او مهره يك لخت نيست
دو صد مهره بر يكديگر ساخته است   كه گل مهره اى چون تو پرداخته است
رگت بر تن است اى پسنديده خوى   زمينى در او سيصد و شصت جوى
بهايم برو اندر افتاده خوار   تو همچون الف بر قدم ها سوار
نزيبد تو را با چنين سرورى   كه سر جز به طاعت فرو آورى
تو را آنكه چشم و دهان داد و گوش   اگر عاقلى در خلافش مكوش ‍
(سعدى )

((يا اءيها الناس إ ن كنتم فى ريب من البعث فإ نا خلقناكم من تراب ثم من نطفة ثم من علقة ثم من مضغة مخلقة و غير مخلقة لنبين لكم و نقر فى الا رحام ما نشاء إ لى اءجل مسمى ثم نخرجكم طفلا؛(181) الا اى مردم ! اگر شما را در رستاخيز شك است ؟ بنگريد كه ما شما را آفريديم از خاك و سپس از نطفه و زان پس از علقه و زان پس از مصنعه تمام خلقت و غير تمام خلقت تا قدرت و توان خويش را بر شما آشكار ساختيم و آن را در رحم ها جايگزين كرديم آن گونه كه خواستيم تا زمانى مقرر و بيرون آورديم كودكى را.))

جالب آنكه در ترسيم اين تابلو عظيم كه جدا تفكر و انديشه نخستين مى طلبد، اولين ابزار آفرينش را خداوند خاك مى فرمايد و منكران را نوعا در قرآن همين اعجاب مطرح است كه بعد از خاك شدن ما را چگونه حيات مجدد است ؟

((و ضرب لنا مثلا و نسى خلقه قال من يحى العظام و هى رميم ؛(182) براى ما مثلى آورد و فراموش كرد آفرينش خود را، گفت : كه اين استخوان ها را پس از آنكه پوسيده و فرسوده شده زنده مى كند؟))

داستان از اين قرار بود كه مردى عامى در زمان رسول الله صلى الله عليه و آله ، پوسيده استخوان هايى را از قبرستان بيرون كشيده و در كيسه اى به مجلس رسول الله ريخت و گفت : بگو ببينم آيا اين استخوان هاى پوسيده را دوباره خداوند زنده مى كند، اين ادعاهاى تو چيست ؟ جبرئيل بر رسول الله اين آيه را تلاوت كرد:

((قل يحييها الذى اءنشاءها اءول مرة و هو بكل خلق عليم ؛(183) بگو زنده مى كند آن را همان كس كه در آغاز ايجاد فرمود و هم او به هر آفرينشى آگاه است .))

دقت فرما كه در كلمه ((نسى خلقه )) فراموش كرد آفرينش خود را، از اين آفرينش كه مادام در نظر ماست و هرگز از آن بى خبر نبوديم كه از هيچ آفريده شديم ، و هيچ كم بودى و عجزى در آفرينش ما نبود براى انسان خردمند چگونه شكى باقى ماند كه همان دستى كه در خلقت من در كار بود براى آفرينش بار ديگرم عاجز نخواهد ماند.

((اءو لا يذكر الا نسان اءنا خلقناه من قبل و لم يك شيئا؛(184) آيا انسان به ياد نمى آورد كه ما او را آفريديم در قبل و چيزى نبود.))

و عجب انسان را كه با تمام استعدادهاى خدادادى كه خالقش بر او كرامت كرده و با آنها هزار گره را گشوده و صدها هزار راز از پرده بيرون آورده ، پرده از جمال دل آراى خالق و مبداء خويش بيرون نكشد و معطلى اين همه عقل و هوش و استعداد خويش را نشناسد.

((قتل الا نسان ما اءكفره # من اءى شى ء خلقه # من نطفة خلقه فقدره # ثم السبيل يسره # ثم اءماته فاءقبره # ثم إ ذا شاء اءنشره ؛(185) اى مرگ بر انسان# وه كه چه كفرورزى است ؟ از نطفه اى آفريدش و مقدراتش را تعيين نمود# پس راهى آسان به او نمود# پس او را بميراند و در قبر گذارده# پس ‍ چون اراده فرمايد باز زندگى بخشد.))

براى ايجاد شى ء هر چند ابزار عالى تر و كامل تر باشد آن شى ء مسلم بهتر گردد و خداوند براى آنكه عظمت خويش را نشان دهد بالاترين و كامل ترين مخلوق خويش را از پست ترين ابزار مى آفريند.

((و الله خلقكم من تراب ثم من نطفة ثم جعلكم اءزواجا؛(186) و خداوند آفريد شما را از خاك و سپس از نطفه و زان پس قرار داد شما را زن و مرد.))

در اين آيه به دقت بينديش و در آفرينش خويشتن كه مهندس عالم هستى آن را شاهكار خود مى داند نظر كن ، يقين دارم قبل از آنكه او به خويشتن آفرين گويد بر زبان تو صد آفرين رود:

((و لقد خلقنا الا نسان من سلالة من طين # ثم جعلناه نطفة فى قرار مكين# ثم خلقنا النطفة علقة لخلقنا العلقة مضغة فخلقنا المضغة عظاما فكسونا العظام لحما ثم اءنشاءناه خلقا آخر فتبارك الله اءحسن الخالقين ؛(187) و هر آينه آفريديم انسان را از پالوده گلى# سپس گردانيديم آن را نطفه در قرارگاهى استوار# و سپس آن را به پارچه خونى و زان پس به پاره گوشتى و پس از آن در آن استخوان ها را رويانيديم ، و پوشيديم بر آن گوشت را و بر آن آفرينش آخر را پياده كرديم# پس برتر آمد خداوندى كه بهترين آفريننده هاست .))

به امرش وجود از عدم نقش بست   كه داند جز او كردن از نيست ، هست ؟
دگر ره به كتم عدم ره برد   وز آنجا به صحراى محشر برد
پرستار امرش همه چيز و كس   بنى آدم و مرغ و مور و مگس
نه مستغنى از طاعتش پشت كس   نه بر حرف او جاى انگشت كس ‍
زمين از تب لرزه آمده ستوه   فرو كوفت بر دامنش ميخ كوه
ز ابر افكند قطره اى سوى يم   ز صلب اوفتد نطفه اى در شكم
از آن قطره اى لؤ لؤ ى لالا كند   وز اين صورتى سرو بالا كند
دهد نطفه را صورتى چون پرى   كه كرده است بر آب صورتگرى ؟
(سعدى )

عزيزا! مباد تو را كه دست حضرت مصور و خالق و رازق و ربت همه جا با تو در كار باشد، اما تو از ياد و شناخت او غافل مانى و روزى انگشت حسرت را دندان گزى و سر خجل به زير افكنى و جبرانى براى ايام از دست رفته بينى .

((و اءنذرهم يوم الحسرة إ ذ قضى الا مر و هم فى غفلة و هم لا يؤ منون ؛(188) بترسان ايشان را از روز حسرت ، آنگاه كه كار از كار بگذرد و ايشان هنوز در غفلت مانده و ايمان نياورده باشند.))

به تنهايى تو را آفريدند، به تنهايى پروردند و به تنهايى تو را به سوى پروردگارت بازگشت است ، افسوس كه در اين بازگشت بينى كه با هزاران دلدار دل دادى و دلبر حقيقى را نشناختى .

((و لقد جئتمونا فرادى كما خلقناكم اءول مرة ؛(189) به راستى كه بر ما وارد مى شويد يكه و تنها، كه يكه و تنها نيز آفريده شديد.))

تاكنون از كودكى به نوجوانى و از جوانى به كهولت و پيرى ره سپردى ، يك دم هم تنها منشين و از همين راه سپرده در انديشه خويش باز گرد، بازگشتى تا ماه هاى آغازين در شكم مادر و خود در آنجا به تماشاى خويش نشين و سپس به جواب پرسشى براى خالق خويش پرداز آنجا كه مى فرمايد:

((فلينظر الا نسان مم خلق ؛(190) بايد بنگرد انسان كه از چه آفريده شده ؟))

و اگر جوابى در اين پرسش ندارى باز پروردگارت به ياد آورد كه : ((خلق من ماء دافق ؛(191) آفريده شد از آبى جهنده .))

حال از اين گذرگاه باز به آنجا كه هستى باز گرد و با خود بگو جز او كه بود كه مرا از آن بى مقدار به اين مقدار رسانيد، خالق و ربم يا مخلوقاتى كه همگى محتاج و فقير و مخلوق او هستند.

((و اتخذوا من دونه آلهة لا يخلقون شيئا و هم يخلقون ؛(192) فرا گرفتند از غير او الاهانى كه نيافريدند چيزى را و خود را آفريده شده اند.))

پس چون به جمال دل آراى خالق و رب خويش نظر افكندى بر گوى :

((ذلكم الله ربكم لا إ له إ لا هو خالق كل شى ء فاعبدوه ؛(193) هم اوست خدا، پروردگار شما، كه نيست خداوندى جز او، آفريدگار همه چيز، پس ‍ بپرستيد او را.))

خوب دوست عزيز! تا به موضوعى ديگر پردازم به ترنمى با اين غزل عطار نشين ، و با پروردگار خويش نجوايى داشته باش .

ز سگان كويت اى جان كه دهد مرا نشانى ؟   كه نديدم از تو بويى و گذشت زندگانى
دل من نشان كويت به جهان بجست عمرى   كه خبر نبود او را كه تو در ميان جانى
ز غمت چون مرغ بسمل شب و روز مى تپيدم   چو به لب رسيد جانم پس از آن دگر تو دانى
به عتاب گفته بودى كه بر آتشت نشانم   چو مرا بسوخت عشقت چه بر آتشم نشانى ؟
تو چه گنجى آخر اى جان كه به كون در نگنجى ؟   تو چه گوهرى كه در دل شده اى به اين نهانى ؟
دل تشنگان عاشق ز غمت بسوخت در تب   چه شود اگر شرابى بر تشنگان رسانى ؟
(عطار)

موجودى برتر با دو بعد خاكى و افلاكى

اى عزيز! اين انسانى كه ترسيم شد در بعدى خاكى و مطرود و ناچيز است ، تو را به اين پندار نياندازد كه خاكى را خاكبازى سزد و ناچيز را به دست آوردن مقام نسزد. در قرآن بينديش كه تو منحصرا در اين بعد آفريده نشده اى اكنون به معرفى خود در قرآن نشين :

((ما لكم لا ترجون لله وقارا # و قد خلقكم اءطوارا؛(194) چه شود شما را كه از عظمت خداوند نمى ترسيد و حال آنكه آفريد شما را در حالات مختلف .))

سخن از اين است كه زمين بود و تو نبودى و روزى تو را از زمين رويانيد:

((و الله اءنبتكم من الا رض نباتا؛(195) و خداوند رويانيد شما را از زمين رويانيدنى .))

و جايى از صلصال تو را خلق كرد:

((خلق الا نسان من صلصال كالفخار؛(196) آفريد انسان را از گلى خشكيده .))

و جايى از خاك : و بداء خلق الا نسان من طين .(197)

و جايى از آبى پست : و لقد خلقنا الا نسان من سلالة من طين .(198)

و جايى از علق : خلق الا نسان من علق .(199)

همه اينها بعد خاكى اوست ، و اما بعد افلاكى او:

جايى مى فرمايد كه روى اين بعد خاكى او، كار ديگرى انجام دادم .

((ثم اءنشاءناه خلقا آخر فتبارك الله اءحسن الخالقين ؛(200) پس روى او كار ديگرى انجام دادم ، برتر آمد خداوند كه او بهترين آفريدگار است .))

دقت شود كه منحصرا بعد از آفرينش انسان ، خداوند به خود آفرين گويد، با آنكه خالق زمين و آسمان و كهكشان هاست و اين در حقيقت برترى بعد افلاكى انسان است نسبت به كل آفريده هاى او و اين انشاء را روى پيكر مادى انسان در آيه ديگر چنين مى فرمايد:

((نفحت فيه من روى ؛(201) در او دميدم از روح خودم .))

و جايى در قداست روح انسانى مى فرمايد:

((و لقد كرمنا بنى آدم ؛(202) و به راستى كه گرامى داشتيم بنى آدم را.))

جايى آفرينش او را در بهترين قوام مى فرمايد:

((لقد خلقنا الا نسان فى اءحسن تقويم .(203)

و جايى در ميان تمام آفريده ها منحصرا انسان را محصول پرورش دو دست خويش معرفى فرموده و شيطان را از عدم سجده به چنين مخلوق سرزنش ‍ مى فرمايد:

((قال يا إ بليس ما منعك اءن تسجد لما خلقت بيدى ؛(204)

گفت : اى ابليس ! چه چيز تو را بازداشت از سجده به مخلوقى كه با دو دست خويش آفريدم .))

طبعا چنين موجودى كه از خاك تا افلاك همه ابعاد او را مى سازند بايد موجودى عجيب و در خور تجلى همه ابعاد وجودى خويش باشد. گاهى در پستى خاك و گاهى در برترى از افلاك ، گاهى در خور انعام و گاهى شايسته انعام . زمانى در وصف او گويند:

((لهم قلوب لا يفقهون بها و لهم اءعين لا يبصرون بها و لهم آذان لا يسمعون بها اءولئك كالا نعام بل هم اءضل اولئك هم الغافلون ؛(205) دل داشتند، اما نينديشيدند؛ چشم داشتند، اما ننگريستند؛ با آن كه گوش ‍ داشتند، اما با آن نشنيدند؛ اينان چون چارپايانند بلكه گمراه تر.))

((و الذين كفروا يتمتعون و ياءكلون كما تاءكل الا نعام و النار مثوى لهم ؛(206) كافران بهره مى برند و مى خورند همان گونه كه چهارپايان و آتش مقام ايشان است .))

در اين آيه آدمى نه تنها از مقام انسانيت سقوط كرده و به مقام حيوانى نازل شده بلكه در آيه پيش از حيوان نيز گمراه تر است و آيه زير را به تفكر نشين كه جمود او حتى از جماد نازل تر گردد.

((ثم قست قلوبكم من بعد ذلك فهى كالحجارة اءو اءشد قسوة و إ ن من الحجارة لما يتفجر منه الا نهار و إ ن منها لما يشقق فيخرج منه الماء و إ ن منها لمايهبط من خشية الله و ما الله بغافل عما تعملون ؛(207) زان پس سخت شد دل هاى شما گويى دلى همچون سنگ داريد بلكه از آن سخت تر، چه از سنگ ها بسا جارى شود چشمه ها و گه گاه فرو ريزند از ترس خدا و خداوند از آنچه مى كنيد غافل نيست .))

اما همين انسان اگر به تربيت و تكامل خويش پرداخت و دل از پروردگارش ‍ باز نگرفت مى رسد به جايى كه منحصرا لقاى پروردگار جايگاه اوست .

((يا اءيتها النفس المطمئنة # ارجعى إ لى ربك راضية مرضية # فادخلى فى عبادى # و ادخلى جنتى ؛(208) الا اى نفس آرميده# باز گرد به سوى پروردگارت خشنود و پسنديده# پس در آى در زمره بندگانم# و داخل شو در بهشت خودم و اين بهشت را كه مقام عنديت گويند: همان منزلگاه شهيدان راه حق است .))

((و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله اءمواتا بل اءحياء عند ربهم يرزقون# فرحين بما آتاهم الله من فضله و يستبشرون بالذين لم يلحقوا بهم من خلفهم اءلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ؛(209) مپنداريد آنان كه در راه خدا كشته شدند مردگانند، بلكه آن زندگانند كه در نزد خدا روزى مى خورند# شادمانان به آنچه دادشان خداوند از فضلش ، شادمانى مى كنند به آن كسان كه هنوز بايشان ملحق نشده اند بعد ايشان به راستى كه نه خوفى ايشان راست و نه حزنى .))

زهى همت زن فرعون را كه بدان قصر سر به فلك كشيده در كنار رود نيل نمى نگرد و از پروردگار خويش اين مقام را خواهد:

((إ ذ قالت رب ابن لى عندك بيتا فى الجنة و نجنى من فرعون و عمله ؛(210) آن زمان كه گفت : پروردگارا! بنا ساز در نزد خودت خانه اى برايم در بهشت و نجات ده مرا از فرعون و عملش .))

آيه ديگر را در وصف پايداران در ايمان را نگر:

((إ ن الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة اءلا تخافوا و لا تحزنوا و اءبشروا بالجنة التى كنتم توعدون ؛(211) آنان كه گفتند: پروردگار ما خداست و بر اين قول پايدار ماندند، برايشان فرشتگان فرود آيند و ايشان را گويند: نه خوفى شما را باشد و نه غمى ، بشارت باد شما را به بهشتى كه وعده داده شده بوديد.))

بر اين حديث شريف نيز توجه كن كه اين مقامات را بس دلبرى است :

((قال الله : ما تحبب إ لى عبدى بشى ء اءحب إ لى مما افترضته عليه و ان ليتحبب إ لى بالنافلة حتى اءحبه فاذا اءحببته كنت سمعه الذى يسمع به و بصره الذى يبصر به و لسانه الذى ينطق به و يده التى يبطش بها و رجله التى يمشى بها إ ذا دعانى اءجبه و إ ذا ساءلنى اءعطيته ؛(212) دوست داشته نمى شود بنده نزد من به چيزى همچون اداى آنچه بر او واجب داشتم و اگر وى به انجام مستحبات هم پرداخت دوست دارم او را و چون دوستش ‍ داشتم مى شوم گوشش كه با من مى شنود، مى شوم چشمش كه با من مى بيند و مى شوم زبانش كه با من سخن مى گويد و دستش كه با من كارى مى كند و پايش كه با من مى خرامد، چون خواستى داشت اجابت كنم و چون پرسشى داشت بر او عطا كنم .))
(حضرت محمد صلى الله عليه و آله )

چون پرى غالب شود بر آدمى   گم شود از مرد، وصف مردمى
هر چه گويد او پرى گفته بود   زان سرى نه زين سرى گفته بود
چون پرى را اين دم و قانون بود   كردگار آن پرى را چون بود؟
پس خداوند پرى و آدمى   از پرى كى باشدش آخر كمى
رنگ آهن محو رنگ آتش است   ز آتشى مى لافد و خامش وش است
چون به سرخى گشت همچون زر كان   پس انا نار است لافش بى زبان
شد ز رنگ و طبع آتش محتشم   گويد او: من آتشم من آتشم
آدمى چو نور گيرد از خدا   هست مسجود ملائك ز اجتبا
(مولوى )