غرر الحكم و درر الكلم جلد ۴

قاضى ناصح الدين ابو الفتح عبد الواحد بن محمد تميمى آمدى
ترجمه : سيد هاشم رسولى محلاتى

- ۹ -


پوشيده نيست كه « وَ لا تَهِنُوا تا آخر كلام معجز نظام إلهى است كه در باره مسلمانان و جنگ ايشان با كفار فرموده‏اند و در اينجا اقتباس شده تا اشاره باشد باين كه ايشان نيز همين حكم دارند.

5881 صافّوا الشّيطان بالمجاهدة و اغلبوه بالمخالفة تزكو انفسكم و تعلو عند اللّه درجاتكم.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 218

صف بكشيد در برابر شيطان بجنگ و غلبه كنيد بر او بمخالفت تا اين كه پاكيزه شود نفسهاى شما، و بلند شود نزد خدا پايه‏هاى شما. مراد به «غلبه كردن بر شيطان بمخالفت» اينست كه غلبه بر او باينست كه مخالفت او كنيد در هر چه امر ميكند شما را بآن، و «تا اين كه پاكيزه شود» يعنى هر گاه چنين و چنين كنيد پاكيزه شود نفسهاى شما. و ممكن است كه «تزكو» از باب تفعيل خوانده شود يعنى «تزكّوا» و «أنفسكم» بنصب تا مفعول آن باشد، و ترجمه اين باشد كه: تا پاكيزه گردانيد نفسهاى خود را.

5882 صلة الارحام من افضل شيم الكرام. صلّه خويشان يعنى پيوستن بايشان و نبريدن از ايشان و احسان كردن بايشان در هر باب از افزونترين خصلتهاى كريمانست.

5883 صلة الرّحم عمارة النّعم و دفاعة النّقم. صله خويش آباد نمودن نعمتهاست، و دفع كردن عقوبتها. يعنى سبب آبادى نعمتها و دفع عقوبتها مى‏شود.

5884 صلة الرّحم تنمى العدد و توجب السّودد. صله خويش فزايش مى‏دهد عدد را، و واجب مى‏سازد مهترى را، «فزايش مى‏دهد عدد را» يعنى سبب بسيارى اولاد و قوم و قبيله مى‏گردد، و «واجب مى‏سازد مهترى را» يعنى سبب مهترى و بزرگى مى‏گردد.

و پرسيده شد آن حضرت عليه السّلام از عالم بالا يعنى عالم مجرّدات كه بالاترست بحسب مرتبه از عالم أجسام پس فرموده آن حضرت عليه السّلام.

5885 صور عارية عن الموادّ، عالية عن القوّة و الاستعداد. صورتهايند برهنه از مادّه‏ها، بلندتر از قوّت و استعداد. يعنى اهل آن عالم‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 219

پيكرى چندند بى مادّه‏ها يعنى مجرّد از مادّه و لوازم آن مثل مقدار و شكل و بالاتر از اين كه كمالى از براى آنها بالقوّة باشد و استعداد آن داشته باشند چنانكه درين عالم باشد بلكه همه كمالات ايشان بالفعل باشد و ايشان را بالقوّة باقى نباشد چه قوّت از توابع مادّه است چنانكه حكما گفته‏اند پس هر گاه مجرّد باشند از مادّه پس بالقوّة نباشد از براى آنها.

تجلّى لها فاشرقت منكشف شده است حق تعالى از براى آنها پس درخشيدند آنها، ظاهر اينست كه مراد اين باشد كه درخشيدن آنها يعنى وجود آنها بمجرّد پرتويست از ذات حق تعالى كه بر آنها تابيده بى‏مادّه كه مستعدّ آن شده باشد بخلاف عالم اجسام كه وجود هر صورتى در آن منوط باستعداد مادّه آن باشد.

و طالعها فتلالات. و مطلع شد حق تعالى بر آنها پس درخشان شدند، ظاهر اينست كه اين هم بمنزله تأكيد سابق است و مراد اينست كه «درخشان شدن آنها يعنى وجود آنها بمجرّد علم حق تعالى بود به آنها و مادّه و استعداد آنرا در آن دخلى نبود و ظاهر اينست كه اراده حق تعالى عين علم او باشد چنانكه مذهب جمعى از محققين است زيرا كه وجود آنها بايد كه بمجرّد اراده حق تعالى باشد پس اگر اراده او عين علم باشد توان گفت كه وجود آنها بمجرّد علم حق تعالى به آنها بود و اللّه تعالى يعلم.

و القى فى هويّتها مثاله، فاظهر عنها افعاله. و انداخته است در تشخص آنها شباهت خود پس ظاهر كرده از آنها أفعال خود را يعنى آنها را متخلق ساخته بشبيه اخلاق خود پس ظاهر ساخته از آنها أفعال نيكو مانند أفعال خود، و بنا بر طريقه حكما كه عقول مجرّده واسطه باشند در خلق ساير موجودات ممكن است كه مراد از اين كلام آن باشد و مراد به «انداختن شباهت خود در آنها» خلق كردن آنها باشد مجرّد از مادّه مانند ذات اقدس خود و مراد به‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 220

ظاهر كردن افعال خود از آنها اين باشد كه آنها را واسطه ساخته در ايجاد افعال خود و حاصل كلام اين باشد كه چون آنها را مجرّد خلق كرد وسايط ساخت آنها را در خلق ساير موجودات.

و خلق الانسان ذا نفس ناطقة ان زكّاها بالعلم و العمل فقد شابهت جواهر اوائل عللها. و آفريده آدمى را صاحب نفس دريابنده اگر پاكيزه گرداند آنرا بعلم و عمل، پس بتحقيق كه مشابه گردد با گوهرهاى اوايل علتهاى آن. يعنى آفريده حق تعالى آدمى را صاحب نفس ادراك كننده معقولات چنانكه اگر پاكيزه گرداند آدمى آنرا بعلم و عمل يعنى بتحصيل علم و عمل نيكو، پس شبيه شود با گوهرهاى اوايل علتهاى آن يعنى با ذوات آنها. و مراد به «اوائل علتهاى آن» عقول مقدّسه است بنا بر آنچه مذكور شد از مذهب حكما كه آنها وسايط در ايجاد موجودات باشند و علل آنها منتهى به آنها شوند.

و اذا اعتدل مزاجها و فارقت الاضداد فقد شارك بها السّبع الشّداد. و هر گاه معتدل باشد مزاج آن و جدائى كند از اضداد پس بتحقيق كه شريك شود بآن هفت آسمان قوىّ محكم. «مزاج» كيفيتى را گويند كه در مركبات از امتزاج اجزاى عناصر با يكديگر و فعل هر يك در ديگرى و انفعال ديگرى از آن حاصل شود، و «مزاج معتدل» مزاجى را گويند كه در حرارت و برودت و رطوبت و يبوست در مرتبه وسط باشد و بيك طرف از طرفين ضدّين مايل نباشد و اگر نفس ناطقه انسانى مجرّد نباشد و حالّ در بدن باشد چنانكه مشهور ميانه متكلمان است مزاج و اعتدال آن بر ظاهر محمول مى‏تواند شد باين كه مراد اين باشد كه: هر گاه مزاج نفس كسى از آدميان كه مزاج بدن او باشد معتدل باشد و از طرفين متضادّين جدائى كند پس آدمى بآن نفس شريك شود با نفوس فلكيه، و اگر مجرّد باشد چنانكه مذهب حكما و بعضى از متكلمين است مراد باعتدال مزاج او باز يا اعتدال مزاج بدنى است كه او را بآن تعلقى باشد و چون هر چند مزاج بدن باعتدال نزديكتر باشد نفسى كه فايض‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 221

بر آن شود أكمل باشد پس بآن اعتبار اعتدال مزاج بدن مناط شراكت نفس با هفت آسمان تواند شد، و يا مراد به «اعتدال مزاج او» توسط اوست در اخلاق ميانه طرفين متضادين مثل شجاعت كه توسّط است ميانه تهوّر و جبن، و سخاوت كه توسّط است ميانه اسراف و بخل، و برين قياس ساير أخلاق و برين توسط مجازا «اعتدال مزاج» اطلاق تواند شد و بر هر تقدير شراكت با هفت آسمان باعتبار مزاج يا بسبب اين است كه افلاك نيز مركب باشند و مزاج ايشان معتدل باشد هر چند اين خلاف مذهب حكما باشد زيرا كه دليل بر امتناع اين قائم نيست، و يا باعتبار اينست كه آنها بالكليه از كيفيات متضادّه عارى باشند چنانكه مذهب حكماست و چون اعتدال و توسط ميانه كيفيات متضادّه بمنزله خلوّ از آنهاست پس بآن اعتبار اعتدال باعث شراكت با افلاك شود و ظاهر اينست كه غرض از حكم بشراكت آنها با افلاك اين باشد كه چنانكه آنها مصدر خيرات باشند بشعور و اختيار چنانكه مذهب حكماست پس آن نفوس معتدله نيز كه شريك آنها باشند چنين باشند نهايت بعضى از اعاظم علماى ما دعوى جمادّيت آنها كرده و آن را از ضروريّات دين شمرده‏اند و قوّت و استحكام آنها باعتبار اين تواند بود كه: هميشه بر جاى خود باشند و از مرور دهور فتورى به آنها راه نيابد و بنا بر طريقه حكما قوّت و استحكام معنوى نيز مراد تواند بود و به آن چه تقرير شد ظاهر مى‏شود كه اين كلام مؤيّد چندين اصل از اصول حكما مى‏تواند شد نهايت نسبت آن بآن حضرت صلوات اللّه و سلامه عليه ثابت نيست بلكه گمان فقير اينست كه كلام يكى از حكما بوده  كه بعضى از براى ترويج آن نسبت بآن حضرت داده و اللّه تعالى يعلم.

5886 صبرك على تجرّع الغصص يظفرك بالفرص. صبر كردن تو بر جرعه كشيدن غصه‏ها فيروزى مى‏دهد ترا بر فرصتها. مكرّر مذكور شد كه غصه چيزى را گويند كه در گلو ماند از استخوان و مانند آن و شايع‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 222

شده استعمال آن در غم و اندوهى كه رو دهد باعتبار تشبيه آن به آن چه در گلو ماند و «جرعه» قدرى از آب و مانند آنرا گويند كه يك بار توان در كشيد و استعمال جرعه-  كشيدن در فرو بردن غصه بر سبيل مجازست و اشاره است بآسانى آن مانند در كشيدن جرعه آبى و «فرصت» بمعنى نوبت و بهره از آب را گويند و مراد اينست كه صبر كردن بر فرو بردن غصه‏ها باعث فيروزى مى‏شود بر بهره‏هاى أخروى و دنيوى.

5887 صفتان لا يقبل اللّه سبحانه الاعمال الّا بهما، التّقى و الاخلاص. دو صفت است كه قبول نمى‏كند خداى سبحانه عملها را مگر به آنها، تقوى و إخلاص عمل، مراد به «تقوى» ترس از خداست يا پرهيزگارى يعنى اطاعت و فرمانبردارى حق تعالى در هر باب و اجتناب از آنچه نهى از آن فرموده از افعال و تروك محرّمه.

و مراد به «اخلاص» خالص گردانيدن عمل است از براى حق تعالى و آميخته نساختن آن بغرضى ديگر كه منافى آن باشد. و «قبول نكردن حق تعالى عملها را بى‏اخلاص» ظاهرست، و امّا «قبول نكردن آنها بى تقوى» پس دلالت ميكند بر آن نيز آنچه نقل فرموده حق تعالى در قرآن مجيد از هابيل كه گفته بقابيل: «وَ اتْلُ عَلَيْهِمْ نَبَأَ ابْنَيْ»، بدرستى كه قبول نمى‏كند خدا مگر از متقيان.

پوشيده نيست كه اگر مراد به «تقوى» ترس از خدا باشد قبول نشدن عملها بى آن نيز ظاهرست و محتاج ببيان نيست و اگر مراد پرهيزگارى باشد ممكن است كه مراد اين باشد كه: در قبول هر عملى پرهيزگارى در هر باب در كار باشد، چه بعيدست كه از غير پرهيزگار هيچ طاعتى و عمل خيرى نشود، و ممكن است كه مراد اين باشد كه: قبولى كه لازم است بر خدا وقتى است كه با پرهيزگارى باشد و اگر با آن نباشد منوط بتفضل خداست اگر خواهد تفضل كند و قبول كند و اگر نخواهد قبول نكند و بنا بر اين استبعادى در آن نيست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 223

در آيه كريمه احتمال اين نيز هست كه مراد قبول هر طاعتى نباشد بلكه قبول خصوص قربانى باشد كه پيش از آن مذكور شده و استبعادى در آن نيست كه قربانى از غير پرهيزگاران قبول نشود، و اللّه تعالى يعلم.

5888 صوم الجسد الامساك عن الاغذية بارادة و اختيار خوفا من العقاب و رغبة فى الثّواب و الاجر. روزه بدن نگاهداشتن آنست از غذاها باراده و اختيار جهت ترس از عقاب و رغبت در ثواب و اجر، غرض از ذكر اين تمهيد اينست كه روزه منحصر درين نيست بلكه روزه نفسى نيز باشد كه آن اعظم و افضل از اينست چنانكه فرموده‏اند.

5889 صوم النّفس امساك الحواسّ الخمس عن سائر المآثم و خلّو-  القلب عن جميع اسباب الشّرّ. روزه نفس نگاهداشتن حواسّ پنجگانه است از همه گناهان و خالى بودن دل است از جميع اسباب بدى.

5890 صوم القلب خير من صيام اللّسان، و صيام اللّسان خير من صيام البطن. روزه دل بهترست از روزه زبان، و روزه زبان بهترست از روزه شكم، مراد به «روزه دل» خالى بودن آنست از جميع اسباب بدى چنانكه در فقره سابق مذكور شد و ظاهرست كه آن بهترست از روزه زبان كه نگاهداشتن آن باشد از آنچه نبايد گفت چنانكه روزه زبان بهترست از روزه شكم بحكم اين فقره مباركه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 224

5891 صابروا انفسكم على فعل الطّاعات و صونوها عن دنس السّيّئات تجدوا حلاوة الايمان. صبر فرمائيد نفسهاى خود را بر كردن طاعات، و نگاهداريد آنها را از چركنى گناهان، تا بيابيد شيرينى ايمان را يعنى اگر چنين و چنين كنيد بيابيد شيرينى ايمان را.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 225

حرف ضاد

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «ضاد» نقطه دار.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 226

فرموده است آن حضرت عليه السّلام:

5892 ضرورات الاحوال تذلّ رقاب الرّجال. ضرورتهاى احوال خوار مى‏گرداند گردنهاى مردان را، يعنى ضرورتها مى‏دارد مردان را بر كارى چند كه باعث خوارى ايشان باشد.

5893 ضرورات الاحوال تحمل على ركوب الاهوال. ضرورات احوال مى‏دارد بر ارتكاب اهوال، غرض از اين دو فقره مباركه مذمّت ضرورات است باين كه باعث خوارى و ارتكاب اهوال مى‏گرداند تا اين كه كسى كه مبتلا به آنها نباشد قدر آن را داند و شكر آن كند.

5894 ضرورة الفقر تبعث  على فظيع الامر. ضرورت درويشى بر مى‏انگيزد بر كار رسوا. غرض مذمّت درويشى است باين كه بسيارست كه ضرورت آن برمى‏انگيزد آدمى را بر كارهاى رسوا تا اين كه كسى كه گرفتار نباشد بآن، قدر آن را داند و شكر بر آن كند، يا اين كه اگر از درويشى چنين كارى صادر شود بايد او را معذور داشت.

5895 ضادّوا الغضب بالحلم تحمدوا عواقبكم فى كلّ امر. مخالفت كنيد خشم را ببردبارى تا اين كه ستوده گردانيد عاقبتهاى خود را در هر كارى.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 227

5896 ضالّة العاقل الحكمة فهو احقّ بها حيث كانت. گم شده عاقل حكمت است پس او سزاوارترست بآن هر جا كه بوده باشد.

مراد به «حكمت» سخنى است كه متضمن علم و معرفتى باشد و غرض اينست كه چنين سخنان حقّ عاقل است و هر چه از آنها نرسيده باشد باو بمنزله مالى است از او كه گم شده باشد از او پس او سزاوار ترست بآن، هر جا كه بيابد آنرا بايد كه فرا گيرد آنرا، و مراد به «عاقل» عالم است يا هر صاحب عقل و خردى.

5897 ضالّة الحكيم الحكمة فهو يطلبها حيث كانت. گم شده حكيم حكمت است پس او طلب ميكند آن را هر جا كه بوده باشد.

مراد به «حكيم» چنانكه مكرّر مذكور شد صاحب علم و عمل راست درست است يا مطلق صاحب علم. و مراد اينست كه سخنى كه متضمن حكمتى باشد در حقيقت مال اوست و اگر پيش ديگرى بيابد بمنزله اينست كه چيزى گم شده از خود را يافته پس طلب ميكند آنرا و فرا مى‏گيرد از او.

5898 ضالّة الجاهل غير موجودة. گم شده جاهل يافت شده نيست، زيرا كه گم شده آدمى كه اعتنائى بآن باشد و آن را گم شده او مى‏توان گفت چيزيست كه نداند و بايست كه بداند پس گويا گم شده از او، و جاهل خود گم شده خود را باين معنى طلب نمى‏كند و در پى يافتن آن نيست، و بر تقديرى كه در جائى يا نزد كسى بيابد نمى‏شناسد و فرا نمى‏گيرد، پس گم شده او هرگز يافت نمى‏شود از براى او، بخلاف حكيم كه آنچه را نداند در پى يافتن آن باشد و نزد كسى يا در جائى كه بيابد مى‏شناسد كه گم شده اوست و فرا مى‏گيرد پس گم شده خود را مى‏يابد و اللّه تعالى يعلم.

5899 ضرام الشّهوة تبعث على تلف المهجة.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 228

خواهش افروخته شهوت بر مى‏انگيزد بر تلف مهجه، يعنى خون يا روح يعنى خواهش چيزى هر گاه افروخته شود يعنى شديد گردد، بسيارست كه بر مى‏انگيزد آدمى را بر كارى كه باعث تلف خون او يا روح او گردد پس بايد كه در حذر بود از آن و اصلا راه خواهشها بخود نبايد داد، و مراد به «تلف مهجه» هلاك اخروى نيز تواند بود.

5900 ضلال الدّليل هلاك المستدلّ. گمراهى راهنما هلاكت راه جوست. مراد اينست كه: بايد براهنمائى متوسل شد كه احتمال گمراهى در او نرود، و اگر نه گمراهى او باعث هلاك راه جو نيز گردد.

5901 ضياع العقول فى طلب الفضول. ضايع شدن عقلها در طلب كردن زيادتيهاست يعنى زيادتيها كه در كار نباشد مانند بعضى علوم كه در دانستن معارف دينيه در كار نباشد و ضايع شدن عقل به آنها باعتبار اينست كه مشغول شدن به آنها باعث اهمال در امور ضروريه شود و اگر بالفرض نشود بقدر اشتغال به آنها عقل ضايع شود و بعبث صرف شود آن هم بايست كه صرف شود در علومى كه بكار آيد چه ظاهرست كه نظر در آن علوم را انتهائى نباشد هر چند كسى زياده نظر كند در آنها معرفت او كاملتر گردد و دين او قويتر شود.

5902 ضلّة الرّأى تفسد المقاصد. گمراهى راى يعنى خطا و غلط در آن فاسد مى‏سازد مقصدها را، و مراد اينست كه صلاح و فساد كارها منوط بصلاح و فساد راى و انديشه است پس در هر كار كمال سعى بايد در تحصيل راى و انديشه درست بتفكر و تأمّل تامّ و مشورت با عقلا و مانند آنها. و ممكن است كه مراد به «گمراهى راى» فساد مذهب و اعتقاد باشد و اين كه گمراهى آن باعث فساد همه طاعات گردد.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 229

5903 ضلال العقل يبعّد من الرّشاد و يفسد المعاد. گمراهى عقل دور مى‏گرداند از راه راست درست، و فاسد ميكند روز بازگشت را، پس كمال اهتمام بايد در راست نمودن عقل و ذهن و دفع كجى از آن بمباحثه با جمعى از عقلا كه مشهور باشند براستى عقل و پيروى طريقه ايشان در افكار و انظار يا سنجيدن افكار خود با افكار گذشتگان كه مسلم باشند در صحت عقل پس از موافقت يا عدم مخالفت زياد ظاهر مى‏شود استقامت عقل، و مخالفت زياد نشان گمراهى عقل و كجى ذهن است نعوذ باللّه منه.

5904 ضرر الفقر أحمد من اشر الغنى. ضرر درويشى ستوده ترست از فرحناكى توانگرى.

5905 ضياع العمر بين الآمال و المنى. ضايع شدن عمر ميانه اميدها و آرزوهاست يعنى از ميانه آنها بدر نمى‏رود و هر ضايع شدنى بسبب آرزو و اميدى باشد و منشأ ديگر ندارد.

5906 ضلّ من اهتدى بغير هدى اللّه. گمراه شد هر كه راه يافت بغير راهنمائى خدا، يعنى پيروى كسى كه حق تعالى او را راهنما قرار نداده مثل أئمه جور.

5907 ضاع من كان له مقصد غير اللّه. ضايع شده هر كه بوده باشد از براى او مقصودى بغير خدا، و ممكن است  كه مراد خبر نباشد بلكه نفرين باشد بر او باين كه: ضايع شود، و همچنين در فقره سابق نفرين باشد باين كه: گمراه شود.

5908 ضروب الامثال تضرب لاولى النّهى و الالباب. انواع مثلها زده مى‏شود از براى صاحبان عقلها و خردها، مراد به «مثل» تشبيه‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 230

حالى بحالى است يا حكايتى بحكايتى، و مراد اينست كه مثلها كه در قرآن مجيد يا غير آن از كتب سماويه و صحف شرعيه زده شده از براى صاحبان عقلها و خردهاست كه ايشان از آنها سود يابند و عبرت گيرند و استنباط مآل حالى از حالى مثل آن و عاقبت واقعه از عاقبت واقعه نظير آن توانند كرد، و كسى را كه عقل و دريافتى نباشد او را از آنها نفعى نباشد.

5909 ضرام نار الغضب يبعث على ركوب العطب. آتش افروخته خشم بر مى‏انگيزد بر ارتكاب هلاكت، يعنى پيروى آتش خشم كه افروخته شود سبب ارتكاب هلاكت گردد يعنى هلاكت أخروى يا دنيوى نيز، پس حذر از آن بايد كرد و آتش خشم را بآب بردبارى فرو بايد نشاند.

5910 ضلال النّفوس بين دواعى الشّهوة و الغضب. گمراهى نفسها ميانه خواننده‏هاى خواهش و خشم است، يعنى سببى ندارد بغير أمرى كه شهوت يا غضبى بآن خواند و سبب آن گردد.

5911 ضادّوا الغضب بالحلم. مخالفت كنيد خشم را ببردبارى.

5912 ضادّوا الجهل بالعلم. مخالفت كنيد جهل را بعلم، يعنى زايل كنيد جهل را از خود بتحصيل علم، يا اين كه مخالفت كنيد آنچه را مقتضاى جهل باشد از تندى و درشتى و مانند آنها به آن چه مقتضاى علم باشد از هموارى و نرمى و مانند آنها يعنى اختيار كنيد اينها را بر آنها، يا اين كه مخالفت كنيد جهل مردم را بعلم يعنى هر گاه كسى با شما سلوكى كند كه مقتضاى جهل باشد از تندى و درشتى و مانند آنها شما مخالفت او كنيد و سلوكى كنيد با او كه مقتضاى علم باشد از هموارى و نرمى و مانند آنها.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 231

5913 ضادّوا الجزع بالصّبر. مخالفت كنيد جزع كردن را ببردبارى يعنى زايل كنيد آنرا از خود باكتساب اين، يا اختيار كنيد اين را بر آن.

5914 ضادّوا الشّرّ بالخير. مخالفت كنيد بدى را بخوبى يعنى زايل كنيد آن را از خود و بدل كنيد باين، يا اين كه اختيار كنيد خوبى را بر بدى، يا اين كه در برابر بدى مردم خوبى كنيد.

5915 ضادّوا الشّهوة بالقمع. مخالفت كنيد خواهش را بقمع، يعنى بكوبيدن آن و دفع آن.

5916 ضادّوا الطّمع بالورع. مخالفت كنيد طمع را بپرهيزگارى. يعنى زايل كنيد آن را از خود باكتساب پرهيزگارى يا اختيار كنيد اين را بر آن، و بر هر تقدير ظاهر اين فقره مباركه اينست كه طمع با پرهيزگارى جمع نشود و بنا بر اين بايد كه تخصيص داده شود بطمعى كه متضمن حرامى باشد يا حمل شود پرهيزگارى بر پرهيزگارى كامل كه پرهيزگارى از مكروهات نيز داخل باشد در آن خصوصا آنچه كراهت زيادى داشته باشد مانند طمع.

5917 ضادّوا الشره بالعفّة. مخالفت كنيد شره را بپرهيزگارى، «شره» بفتح شين بمعنى غلبه حرص است و بكسر شين  بنا بر گفته بعضى از اهل لغت بمعنى نشاط و تيزى جوانى است، و در

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 232

اينجا هر دو مناسب است.

5918 ضادّوا القسوة بالرّقّة. مخالفت كنيد قساوت را برقّت، «قساوت» بمعنى سخت دلى است و «رقّت» مقابل آنست.

5919 ضادّوا الحرص بالقنوع. مخالفت كنيد حرص را بقنوع يعنى راضى شدن بنصيب و قسمت خود.

5920 ضادّوا الكبر بالتّواضع. مخالفت كنيد تكبر را بتواضع و فروتنى.

5921 ضادّوا الجور بالعدل. مخالفت كنيد ظلم را بعدل.

5922 ضادّوا الهوى بالعقل. مخالفت كنيد هوا را بعقل، يعنى پيروى هوا و هوس را بپيروى عقل.

5923 ضادّوا الكفر بالايمان. مخالفت كنيد كفر را بايمان، يعنى اختيار كنيد اين را بر آن.

5924 ضادّوا الاساءة بالاحسان. مخالفت كنيد بدى كردن را باحسان كردن، يعنى اختيار كنيد اين را بر آن، يا اين كه در برابر بدى احسان كنيد.

5925 ضادّوا الغفلة باليقظة. مخالفت كنيد غافلى را بآگاهى، يعنى اختيار كنيد اين را بر آن يا سلب كنيد آن را اگر در شما باشد باكتساب اين.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 233

5926 ضادّوا الغباوة بالفطنة. مخالفت كنيد گودنى را بزيركى. مراد آن گود نيست كه سلب آن از خود توان كرد و همچنين آن زيركى كه كسب توان كرد مثل گودنيى كه بسبب عدم ممارست فكر و تأمّل و بحث و تفتيش و تجارب امور باشد، و زيركيى كه بسبب ممارست امور مذكوره حاصل شود.

5927 ضادّوا التّوانى بالعزم. مخالفت كنيد سستى را بعزم يعنى سستى و كاهلى را در آنچه، بايد كرد بجدّ و جهد در آنها.

5928 ضادّوا التّفريط بالحزم. مخالفت كنيد تفريط را بحزم يعنى تقصير در كارها را بضبط و محكم كردن.

5929 ضبط اللّسان ملك و اطلاقه هلك. نگاهداشتن زبان پادشاهى است و رها كردن آن هلاكت است. «پادشاهى است» يعنى باعث كمال رفاهيت مى‏شود مانند پادشاهى بخلاف رها كردن آن كه باعث زيانها و خسرانها شود بمنزله هلاكت، و بسا باشد كه سبب هلاكت حقيقى نيز شود در دنيا يا آخرت يا هر دو، و ممكن است كه «ملك» بكسر ميم خوانده شود و بنا بر اين ترجمه اين باشد كه: نگاهداشتن زبان خداوندى و خواجگى است يعنى باعث عزّت و حرمت مى‏شود ميانه مردم مانند خداوندان و خواجگان.

5930 ضابط نفسه عن دواعى الّلّذات مالك و مهملها هالك. نگاهدارنده نفس خود از خواننده‏هاى لذّتها خداوندست، و واگذارنده آن هلاك شونده است. «از خواننده‏هاى لذّتها» يعنى لذّتها كه خواننده‏اند مردم را بجانب‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 234

خود، يا از شهرتها و خواهشها كه خواننده‏اند مردم را بسوى لذّتها. و مراد به «خداوند بودن» و «هلاك شونده بودن» در شرح فقره سابق مذكور شد.

5931 ضبط النّفس عند حادث الغضب يؤمن مواقع العطب. نگاهداشتن نفس نزد خشمى كه پديد آيد ايمن مى‏سازد از جايگاههاى هلاكت يعنى زيان و خسران.

5932 ضبط النّفس عند الرّغب و الرّهب من افضل الادب. نگاهداشتن نفس نزد خواهش و ترس از افزونترين ادبهاست. مراد به «نگاهداشتن نفس نزد خواهش» ظاهرست، و مراد به «نگاهداشتن آن نزد ترس» اينست كه هر گاه او را ترس و بيمى باشد از آنچه مأمور شده باشد بآن مثل جهاد نگاهدارد او را و نگذارد كه آن ترس مانع او شود از آن.

5933 ضاربوا عن دينكم بالظّبى ، و صلوا السّيوف بالخطا، و انتصروا باللّه تظفروا و تنصروا. بزنيد از دين خود بتنديهاى شمشيرها يا دمهاى آنها، و پيوند كنيد شمشيرها را بگامها، و طلب يارى كنيد از خدا تا اين كه فيروزى يابيد و يارى كرده شويد. مراد تحريص بر جهادست و «از دين خود» يعنى از جانب دين خود از براى حفظ آن و تقويت آن. و «پيوند كنيد شمشيرها را بگامها» يعنى در وقت شمشير زدن گامى پيش گذاريد كه آن اضافه طول شمشير شود و وصل شود بآن، و ظاهر اينست كه اين از براى اينست كه بخاطر جمع شمشير بدشمن برسد و نارسائى نكند يا از براى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 235

اين كه دلالت بر كمال دليرى و جرأت او ميكند و باعث خوف و ترس دشمن مى‏شود، و مؤيد اينست آنچه نقل كرده‏اند كه مردى از قبيله ازد شمشير خود را بمهلّب ازدى كه از شجاعان عرب بود نمود و گفت: اى عمّ چگونه مى‏بينى اين شمشير را-  او گفت كه: خوب شمشيرى بود اگر كوتاه نمى‏بود او، گفت كه بلند ميكنم آنرا اى عمّ بگام خود، مهلّب گفت: اى پسر برادر من و اللّه كه رفتن بچين يا آذربايجان آسانترست ازين گام. و در اشعار عرب مدح شجاعان بوصل كردن شمشير بگام بسيار شده و در بعضى چنين مدح شده كه: «هر گاه شمشير كوتاه باشد وصل ميكند آن را بگام» و بعضى از علما گفته‏اند كه: فايده آن اينست كه باين گام پيش گذاشتن ظاهر مى‏شود بر مردم قصد حمله او بر دشمن و اقدام بر آن، و ديگر از ترس خجالت و انفعال پشيمان نمى‏شود از آن و پس نمى‏رود، و ممكن است كه اين در كسى باشد كه پياده باشد چه ظاهر اينست كه او اگر پاى راست را گامى پيش گذارد و خم شود آسانتر باشد شمشير زدن و كاريگر  ترافتد از اين كه هر دو پا در جاى خود باشند و اللّه تعالى يعلم.

5934 ضادّوا الشّهوة مضادّة الضّدّ ضدّه، و حاربوها محاربة العدوّ العدوّ. مخالفت كنيد خواهش را مخالفت كردن ضدّ با ضدّ، و جنگ كنيد با آن جنگ كردن دشمن با دشمن، ضدّ چيزى چيزيست كه با آن جمع نشود.

5935 ضلال العقد اشدّ ضلّة، و ذلّة الجهل اعظم ذلّة. گمراهى عقل سخت ترين گمراهيست و خوارى نادانى بزرگترين خوارئى است «بودن گمراهى عقل سخت‏ترين گمراهى» باعتبار اينست كه گمراهى با وجود عقل و خرد از تفريط و تقصير صاحب آن ناشى مى‏شود و در آن معذور نيست بخلاف‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 236

گمراهى كه از كم عقلى باشد، چه ممكن است كه او معذور باشد در آن پس عاقل بايد كه كمال سعى كند در يافتن راه راست و اين كه گمراه نگردد. و «بودن خوارى جهل و نادانى از بزرگترين خواريها» ظاهرست چه آن خواريى است در دنيا و آخرت و خواريى زياده ازين نباشد. و در بعضى نسخه‏ها «زلّة» در هر دو جا بزاء واقع شده و بنا بر اين ترجمه اين است كه «لغزش نادانى بزرگترين لغزشى است» يعنى لغزشى كه بسبب نادانى حاصل شود يا لغزشى كه آن نادانى باشد و ظاهر اينست كه صحيح نسخه اوّل باشد زيرا كه لغزش جهل بزرگترين لغزشها نيست بلكه لغزش با علم از آن بزرگتر باشد چنانكه مكرّر مذكور شد مگر اين كه مراد بزرگتر بودن آن باشد از لغزشهاى صورى يعنى لغزشهاى قدم و افتادنها بسبب آنها.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 237

حرف طاء

حرف «طا» بلفظ «طوبى»

از آنچه وارد شده از سخنان حكمت آميز حضرت امير المؤمنين علىّ بن ابى طالب عليه السّلام در حرف «طا» بلفظ «طوبى» كه بمعنى خوشاست.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 238

فرموده آن حضرت عليه السّلام:

5936 طوبى لمن صمت الّا من ذكر اللّه. خوشا از براى كسى كه خاموش شود مگر از ذكر خدا.

5937 طوبى للمنكسرة قلوبهم من اجل اللّه. خوشا آنان را كه شكسته دلهاى ايشان از براى خدا يعنى از ترس خداى عزّ و جلّ.

5938 طوبى لمن راقب ربّه و خاف ذنبه. خوشا مر كسى را كه نگهبانى كند پروردگار خود را و بترسد از گناه خود. مراد به «نگهبانى پروردگار» نگهبانى شرايع و دين اوست و محافظت آنها، و ممكن است كه «راقب» نيز بمعنى «بترسد» باشد و ترجمه اين باشد كه: خوشا از براى كسى كه بترسد از پروردگار خود و بترسد از گناه خود.

5939 طوبى لمن اشعر التّقوى قلبه. خوشا از براى كسى كه بگرداند پرهيزگارى را شعار دل خود. «شعار» چنانكه مكرّر مذكور شد جامه را گويند كه ملاصق بدن و موى آن باشد. و «گردانيدن پرهيزگارى شعار دل خود» كنايه است از اين كه قصد آن را لازم خود سازد و از آن جدا نسازد مانند جامه مزبور كه همراه آدمى باشد و ازو جدا نشود.

5940 طوبى لمن حافظ على طاعة ربّه.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 239

خوشا از براى كسى كه محافظت كند بر فرمانبردارى پروردگار خود.

5941 طوبى لمن خلا من الغلّ صدره، و سلم من الغشّ قلبه. خوشا از براى كسى كه خالى باشد از كينه سينه او، و سالم باشد از غشّ دل او. «غشّ» بكسر غين نقطه دار و تشديد شين بمعنى نفاق است يعنى موافق نبودن باطن با ظاهر.

5942 طوبى لمن شغل قلبه بالفكر و لسانه بالذّكر. خوشا از براى كسى كه مشغول سازد دل خود را بفكر، و زبان خود را بذكر، يعنى فكر در حقايق و معارف و اصلاح حال خود و ذكر حق تعالى.

5943 طوبى لمن الزم نفسه مخافة ربّه و اطاعه فى السّرّ و الجهر. خوشا از براى كسى كه لازم سازد بر نفس خود ترس پروردگار خود، و فرمانبردارى كند او را در نهان و آشكار.

5944 طوبى لمن اطاع ناصحا يهديه، و تجنّب غاويا يرديه. خوشا از براى كسى كه فرمانبرد ناصحى را كه راه نمايد او را، و دورى كند گمراهى را كه هلاك كند او را. «ناصح» يعنى نصيحت كن و پند ده، يا كسى كه صاف و خالص باشد با كسى. و ممكن است كه «يرديه» بمعنى هلاك كند نباشد بلكه بمعنى «بيندازد» باشد يعنى بيندازد او را در هلاكت يا زيان و خسران، و حاصل هر دو يكيست.

5945 طوبى لمن قصّر همّته على ما يعنيه، و جعل كلّ جدّه لما ينجيه. خوشا از براى كسى كه مقصور سازد همت خود را بر آنچه بكار آيد او را، و بگرداند همه جدّ خود را از براى آنچه رستگار گرداند او را. مراد به «مقصور-

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 240

ساختن همت بر چيزى» اينست كه مقصودى بغير از آن نداشته باشد و سعى نكند مگر از براى آن.

5946 طوبى لمن وفّق لطاعته، و بكا على خطيئته. خوشا از براى كسى كه توفيق داده شده باشد از براى فرمانبردارى خود، و گريه كند بر گناه خود. «فرمانبردارى خود» يعنى فرمانبردارى او حق تعالى را.

5947 طوبى لكلّ نادم على زلّته، مستدرك فارط عثرته. خوشا از براى هر پشيمانى بلغزش خود بازيافت كننده مر گذشته گناه خود را.

مراد به «باز يافت كردن آن» تدارك و تلافى آنست بتوبه و پشيمانى و آنچه سبب آمرزش گناه تواند شد.

5948 طوبى لمن قصر امله، و اغتنم مهله. خوشا از براى كسى كه كوتاه كند اميد خود را، و غنيمت داند مهلت خود را.

يعنى غنيمت داند فرصت و مهلتى كه يابد از براى كارهاى خير و تا فرصت دارد سعى كند در آنها و پس نيندازد از آن از ترس اين كه مبادا ديگر مهلت نيابد.

5949 طوبى لمن بادر اجله و اخلص عمله. خوشا از براى كسى كه پيشى گيرد بر اجل خود، و خالص گرداند عمل خود را، يعنى پيشى گيرد بر اجل خود بكردن كارهاى خير پيش از رسيدن آن، و خالص گرداند عمل خود را از براى خداى عزّ و جلّ و آميخته بغرض ديگر نسازد.

5950 طوبى لمن كان له من نفسه شغل شاغل عن النّاس. خوشا از براى كسى كه بوده باشد از براى او از نفس خود شغلى كه مشغول سازد او را از مردم يعنى چندان مشغول اصلاح نفس خود باشد كه بسبب آن نتواند

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 241

پرداخت بديگرى و مذمّت او يا مدح او.

5951 طوبى لمن سعى فى فكاك  نفسه قبل ضيق الانفاس و شدّة الابلاس. خوشا از براى كسى كه شتاب كند در رهائى نفس خود پيش از تنگ شدن نفسها و سختى ابلاس يعنى نوميدى يا حيرانى كه در وقت مرگ رو مى‏دهد.

5952 طوبى لمن غلب نفسه و لم تغلبه، و ملك هواه و لم يملكه. خوشا از براى كسى كه غلبه كند بر نفس خود و غلبه نكند نفس او بر او، و مالك شود خواهش خود را و مالك نشود خواهش او او را.

5953 طوبى لمن كظمّ غيظه و لم يطلقه، و عصى امر نفسه فلم يهلكه. خوشا از براى كسى كه فرو خورد خشم خود را و رها نكند آن را، و نافرمانى كند فرمان نفس خود را پس هلاك نگرداند آن او را. يعنى نافرمانى كند فرمانهاى نفس خود را كه بمقتضاى شهوت و غضب امر كند او را به آنها پس هلاك نگرداند فرمان نفس او را يعنى چون فرمان آن نبرد هلاك نشود بسبب آن، و اگر اطاعت كند هلاك شود بسبب آن.

5954 طوبى لمن ذكر المعاد فاستكثر من الزّاد. خوشا از براى كسى كه ياد كند روز بازگشت را پس بسيار فرا گيرد از توشه يعنى از توشه از براى آن.

5955 طوبى لمن احسن الى العباد و تزّود للمعاد. خوشا از براى كسى كه نيكوئى كند بسوى بندگان و فرا گيرد توشه از براى‏

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 242

روز بازگشت. مراد اينست كه همين احسان ببندگان توشه باشد از براى او جهت روز بازگشت.

5956 طوبى لمن تجلبب بالقنوع و تجنّب الاسراف. خوشا از براى كسى كه پيراهن خود كند خشنودى بنصيب و قسمت خود را، و دورى گزيند از اسراف. «پيراهن خود كند» يعنى همواره آن را با خود دارد مانند پيراهن كه همراه است با آدمى.

5957 طوبى لمن تحلّى بالعفاف و رضى بالكفاف. خوشا از براى كسى كه زينت يابد بپرهيزگارى، و راضى شود بكفاف.

«كفاف» قدرى از روزى را گويند كه بآن ميانه روى توان كرد و با آن بى‏نياز از مردم توان بود.

5958 طوبى لمن كذّب مناه و اخرب دنياه لعمارة اخراه. خوشا از براى كسى كه دروغ شمارد آرزوى خود را، و خراب كند دنياى خود را از براى آباد كردن آخرت خود. «دروغ شمارد آرزوى خود را» يعنى باطل داند آنرا يا اين كه وعده‏هاى آن را دروغ داند و فريب آن نخورد. و ممكن است كه «كذّب مناه» بمعنى «كذّب عن مناه»  باشد و ترجمه اين باشد كه: خوشا از براى كسى كه باز ايستد از آرزوهاى خود.

5959 طوبى لمن اطاع محمود تقواه، و عصى مذموم هواه. خوشا از براى كسى كه فرمان برد پرهيزگارى ستوده خود را، و نافرمانى كند خواهش نكوهيده خود را. مراد به «فرمان بردن پرهيزگارى ستوده خود» اينست كه پرهيزگار گردد و اطاعت پرهيزگارى خود كند كه ستوده شده است.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ص 243

5960 طوبى لمن بادر الهدى قبل ان تغلق ابوابه. خوشا از براى كسى كه شتاب كند براه راست پيش از اين كه بسته شود درهاى آن، يعنى پيش از حضور وقت مرگ كه ديگر درهاى توبه و قبول أعمال بسته شود و براه راست نتوان رفت.

5961 طوبى لمن بادر صالح العمل قبل ان تنقطع  اسبابه. خوشا از براى كسى كه شتاب كند بعمل صالح پيش از اين كه بريده شود أسباب آن كه همان وقت حضور مرگ باشد چنانكه در شرح فقره سابق مذكور شد.