دو مكتب در اسلام
جلد سوم : اثر نهضت حسينى (ع ) در احياى سنت پيامبر

سيد مرتضى عسگرى

- ۱۲ -


نواميس بنى اميه در پناه امام سجاد (ع )  
ابوالفرج در اغانى مى نويسد كه مروان به نزد عبدالله بن عمر رفت و گفت : اى ابو عبدالرحمان ! مى بينى كه مردم عليه ما شوريده اند. پس تو اهل و عيال ما را در پناه خود بگير. فرزند عمر پاسخ داد: من نه كارى به كار شما دارم و نه به اينان .
مروان با اين پاسخ برخاست و در حالى كه بيرون مى رفت ، گفت : مرده شوى اين اوضاع و دين و آيينت را ببرد! آنگاه به نزد على بن الحسين آمد و از آن حضرت درخواست كرد كه اهل و عيال او را در پناه خود بگيرد. امام خواهش او را پذيرفت و حرم مروان و همسرش ام ابان ، دختر عثمان ، را زير حماى خود به همراه دو فرزندش محمد و عبدالله به طائف فرستاد.
طبرى و ابن اثير آورده اند در آن هنگام كه مردم مدينه فرماندار و نماينده يزيد و افراد بنى اميه را از مدينه بيرون كردند، مروان به نزد عبدالله بن عمر رفت و از او خواست تا خانواده او را در پناه خود بگيرد. اما فرزند عمر زير بار خواهش مروان نرفت . اين بود كه به على بن الحسين مراجعه كرد و گفت :
اى ابوالحسن ! من بر تو حق خويشاوندى دارم ، حرم مرا در كنار حرم خويش ‍ در امان گير. امام در پاسخ او فرمود: باشد. پس مروان خانواده اش را به نزد امام فرستاد و آن حضرت نيز آنها را به همراه خودش از مدينه بيرون مى برد و در ينبع جاى داد. (284)
در تاريخ ابن اثير آمده است كه مروان ، همسر خود عايشه ، دختر عثمان بن عفان ، و ديگر افراد خانواده اش را به خدمت على بن الحسين فرستاد و آن حضرت نيز اهل و عيال مروان را به همراه خانواده خود به ينبع فرستاد.
در اغانى نيز آمده است كه مردم ، بنى اميه را از مدينه بيرون كردند و مروان نماز گزاردن با مردم را نخواهد داشت ، ولى مى تواند با خانواده اش نماز بخواند. اين بود كه مروان با آنها نماز گزارد و بيرون شد. (285)
استمداد بنى اميه از يزيد  
طبرى و ديگران گفته اند كه افراد بنى اميه از خانه هاى خود بيرون شده به خانه مروان وارد و در آنجا اجتماع كردند و مردم مدينه نيز آنان را تقريبا در محاصره گرفتند چون بنى اميه چنان ديدند، نامه اى به يزيد نوشته از او كمك و نجات طلب كردند.
يزيد به فرستاده ايشان گفت : مگر نه تعداد افراد بنى اميه و مواليان ايشان در مدينه به يك هزار نفر مى رسند؟! فرستاده گفت : آرى ، و به خدا قسم كه بيشتر هم هستند! يزيد گفت : اين عده نتوانستند كه حتى ساعتى چند در مقابل مهاجمين ايستادگى كنند؟!
پس يزيد امر به احضار عمرو بن سعيد داد و چون حاضر شد، نامه بنى اميه را براى او بخواند و او را از ماجرا آگاه ساخت و سپس فرمان داد تا به سركوبى مردم مدينه اقدام كند. اما عمرو زير بار نرفت و چنين ماءموريتى را نپذيرفت .
پس به عبيدالله بن زياد نامه نوشت و او را ماءمور عزيمت به مدينه و سركوبى مردم آنجا كرد و مقرر داشت كه پس از آن به مكه رفته ، ابن زبير را سركوب كند.
ابن زياد اين ماءموريت را نپذيرفت و گفت :
به خدا قسم كه اين دو ننگ و رسوايى را براى اين فاسق با هم انجام نخواهم داد: يكى كشتن پسر دختر پيغمبر خدا (ص )، و ديگرى جنگ با خانه خدا!
گفتنى است كه مرجانه ، مادر عبيدالله زياد، فرزندش را به سبب كشتن امام حسين (ع ) مورد شماتت و سرزنش قرار داد و عظمت كارى را كه مرتكب شده بود يادآور شد و گفت : واى بر تو، اين چه كارى كه بود كه كردى ، و به چه مسؤ وليت بزرگ و ننگينى تن در دادى ؟ (286)
چون يزيد از جانب عبيدالله زياد نااميد گرديد، به دنبال مسلم بن عقبه مرى فرستاد. چه ، معاويه روزى به او گفته بود: بالاخره تو روزى با مردم مدينه درگير خواهى شد. در آن صورت مسلم به عقبه را به سركوبى ايشان ماءمور كن . زيرا او مردى است كه خدمت و فداكاريش را آزموده ام !
چون مسلم به خدمت يزيد رسيد، او را پيرمردى يافت بيمار و ضعيف و از كار افتاده . (287)
ابوالفرج در اغانى خويش مى نويسد كه مسلم به يزيد گفت : تو هر كس را كه ماءمور جنگ مدينه كردى زير بار نرفت و شانه از زير بار آن خالى نمود. اما اين كار تنها از من بر مى آيد. زيرا من در خواب ديده ام كه درخت خار به عرقه مدينه فرياد مى كند: فقط به دست مسلم ! به جانب صدا برگشتم و شنيدم كه مى گفت : مسلم ! از مردم مدينه كه كشتندگان عثمان هستند، انتقامت را بگير!
سفارشهاى خليفه به فرمانده سپاه  
طبرى مى نويسد چون يزيد مسلم را به سركوبى قيام مردم مدينه ماءمور كرد، به او گفت : اگر بلايى بر سرت آمد حصين بن نمير السكونى را به جانشينى خود بر سپاه بگمار. آنگاه چنين اضافه كرد: به مردم مدينه سه روز مهلت ده . اگر در آن مدت فرمانبردارى خود را اظهار داشتند كه هيچ ، و گرنه پس از آن مدت با آنها بجنگ . و چون بر آنها دست يافتى ، مدت سه روز دست سپاهيانت را بر غارت و چپاول اموال ايشان آزاد بگذار تا هر چه را از مال و خواسته و پول و سلاح و خوراكى به دست آوردند از آن ايشان باشد!
پس از گذشت سه روز، دست از ايشان بردار و على بن الحسين را مورد توجه و مرحمت خود قرار ده و آزارى به او مرسان و سپاهيانت را نيز فرمان ده تا جانب حرمت او را نگهدارند. خودت را به او نزديك گردان كه او در رفتار و آشوب مدينه دخالتى نداشته است .
پس مسلم منادى خود را فرمان داد تا مردم را بسيج كند. منادى او بانگ برداشت : پيش به سوى حجاز! با دريافت جايزه و گرفتن يكصد دينار نقد براى مخارج شخصى كه نقدا پرداخت مى شود. اين بود كه دوازده هزار رزمنده مسلح آماده عزيمت شدند.
مسعودى در كتاب التنيه و الاشراف سفارشهاى يزيد را به مسلم بن عقبه چنين آورده است : چون به مدينه رسيدى ، هر كس را كه مانع ورودت به مدينه شد و يا به جنگ تو برخاست با او بجنگ و پاسخ شمشير را با شمشير بده و بر آنها رحم مكن ، و مدت سه روز دست سپاهيانت را به غارت اموال مردم مدينه آزاد بگذار.
مجروحين آنها را بكش و فراريانشان را مورد تعقيب قرار ده ! اما اگر با تو از در مدارا درآمدند ، از آنها درگذر و به سوى مكه عزيمت كن و با ابن زبير بجنگ .
هم او در مروج الذهب خويش آورده است كه يزيد، مسلم بن عقبه را ماءمور سركوبى قيام مردم مدينه كرد. مسلم مدينه را بر خلاف پيغمبر خدا (ص ) كه طيبه (خوشبو) مى خواند، نتنه (گنديده ) ناميد! دينورى نيز همين مطالب را آورده است .
شعر خليفه مسلمانان  
چون سپاه آماده حركت به سوى مدينه شد، يزيد از آن سان ديد و خطاب به عبدالله بن الزبير چنين سرود:
اءبلغ اءبابكر، اذا الليل سرى
و هبط القوم على وادى القرى
عشرون اءلفا بين كهل و فتى
اءجمع سكران من الخمرترى
اءم جمع يقظان نفى عنه الكرى ؟

چون شب به پايان رسيد و سپاه در وادى القرى فرود آمد، فرزند زبير را بگو كه بيست هزار رزمنده جوان و سالمند را آيا تو همگى مست شراب مى بينى يا همه بيدار و هوشيار؟!
كنيه عبدالله زبير، ابوبكر و ابوخبيب بود. عبدالله زبير، يزيد را السكران الخمير مى ناميد. مسعودى مى نويسد كه يزيد اشعار زيرا را براى ابن زبير فرستاد:
ادع الهك فى السماء فاننى
اءدعو عليك رجال عك و اءشعر
كيف النجاة اءبا خبيب منهم
فاحتل لنفسك قبل اتى العسكر (288) خدايت را به يارى خود
بخوان كه من مردان رزمنده عك و اشعر را به جنگ تو فرستادم . با چنين اوضاع و احوالى اى ابوخبيب نجات تو چگونه ممكن است ؟ اينك پيش از اينكه سپاه من به تو برسد بر جان خود بينديش !
طبرى و ابن اثير نيز گفته اند: چون عبدالملك مروان شنيد كه يزيد سپاهيانى را (با چنان سفارشهايى ) به مدينه گسيل داشت ، از عظمت اين چنين فرمان و كار گستاخانه اى گفت : آرزو دارم كه آسمان بر زمين بيفتد!
اما ديرى نگذشت كه خود او و در اوان خلافتش به كارى گستاخانه تر از آن دست زد. و آن هنگامى بود كه حجاج بن يوسف را ماءموريت داد تا مكه را به محاصره كشيد و هم با منجنيق ، كعبه (خانه خدا و قبله مسلمانان )، را در هم بكوبيد و عبيدالله زبير را از پاى درآورد و بكشت .
سپاهيان خلافت در راه مكه و مدينه  
چون خبر حركت مسلم و سپاهيانش به سوى مدينه به اهالى آنجا رسيد، ايشان نيز بر شدت محاصره خود بر بنى اميه در خانه مروان افزوده و گفتند: به خدا سوگند كه دست از شما بر نمى داريم ، مگر هنگامى كه شما را به چنگ آورده گردن بزنيم ، يا اينكه با ما پيمان سخت ببنديد و تعهد نماييد كه عليه ما قيام نكرده در هيچ درگيرى شركت نكنيد و از نقاط ضعف ما استفاده ننماييد، و به يارى دشمنانمان برنخيزيد. در اين صورت دست از شما برداشته ، تنها به بيرون كردنتان اكتفا خواهيم كرد. بنى اميه تمكين كردند و بر اين قرار تعهد نمودند. پس مردم مدينه از آنها دست برداشتند و آنها نيز باروبنه برگرفته از مدينه كوچ كردند تا اينكه در ميان راه وادى القرى به مسلم بن عقبه برخوردند.
مسلم در اين برخورد، نخستين كسى از آنان را كه عمرو بن عثمان بود، فرا خواند و به او گفت : مرا در جريان امر بگذار و از اوضاع مدينه آگاه گردان و نظرت را هم بگو. فرزند عثمان پاسخ داد: نمى توانم چيزى بگويم ، آنها از ما پيمان گرفته اند كه درباره آنها چيزى نگوييم . مسلم گفت : به خدا سوگند كه اگر تو فرزند عثمان نبودى ، گردنت را مى زدم ! و قسم به خدا كه پس از تو هيچ فرد قرشى را به حال خود رها نمى كنم .
فرزند عثمان از نزد مسلم بيرون آمد و يارانش را از آنچه بين او و مسلم گذشته بود آگاه ساخت . پس مروان بن حكم به فرزندش عبدالملك گفت تو پيش از من با مسلم ملاقات كن تا شايد به گفته تو بسنده كرده از من چيزى نخواهد. پس عبدالملك به نزد مسلم رفت و مسلم از او پرسيد: بيار تا چه دارى ! عبدالملك گفت : باشد. به نظر من با سپاهيانت تا ذى نخله پيش بران و در آنجا فرود آى و سپاهيانت را در سايه درختهاى خرماى پرشهدش ، كه براى شيره گيرى مورد استفاده است ، بخورند. فرداى آن حركت كن و مدينه را دور زده سمت چپ قرار ده تا به بيابان حره ، كه در سمت شرق مدينه واقع است ، برسى و از آنجا بر مردم مدينه ظاهر شو، به طورى كه طلوع آفتاب را از دوش سربازانت شاهد باشند، و تيزى آفتاب چشمهاى سپاهيانت را نيازارد، و آنها را از تلاقى آفتاب با كلاهخودها و سرنيزه ها و زره هاى شما، بيش از آنكه در جانب مغرب مدينه به نظر مى آمديد، ديده ها خيره شود. پس از اينجا با آنها بجنگ و از خداوند پيروزى بر ايشان را خواستار شو! مسلم به او گفت : آفرين بر پدرت كه چه فرزندى پرورده است !
پس مروان بر او وارد شد و مسلم از او پرسيد: خوب ! تو چه مى گوئى ؟! مروان به او گفت : مگر عبدالملك نزد تو نيامد؟ مسلم گفت : آرى ، و عبدالملك چه نيكو مردى است ، با كمتر كسى از قرشيان چون عبدالملك سخن گفته ام . مروان گفت : حال كه عبدالملك را ديده اى ، مثل اين است كه با من سخن گفته باشى .
مسلم در هر كجا قدم مى گذاشت طبق دستور عبدالملك رفتار مى كرد. تا سرانجام در شرق شهر مدينه فرود آمد و مردم آنجا را سه روز مهلت داد و پس از پايان مدت از ايشان پرسيد: اى اهالى مدينه ! چه مى كنيد؟ آيا تسليم مى شويد يا مى جنگيد؟ گفتند: مى جنگيم . گفت : اين كار را نكنيد. سر فرمانبردارى فرود آوريد تا با هم همدست شده قدرت و نيرويمان را يكدست كنيم و بر اين پيروان ملحد، كه مشتى بى دين و فاسق از هر كجايى دور و برش را گرفته اند، بتازيم . (منظورش عبدالله بن زبير بود.) در پاسخش ‍ گفتند: اى دشمنان خدا! اگر قصد حمله بر او داريد، بايد كه از اين خيال درگذريد، مگر ما مى گذاريم كه به مكه و خانه خدا حمله برده ، اهالى آنجا را پريشان كنيد و احترام آن را از بين ببريد؟ نه به خدا قسم ، چنين اجازه اى را به شما نخواهيم داد. (289)
مسعودى و دينورى نيز آورده اند: اهالى مدينه خندق رسول خدا (ص ) را كه در جنگ احزاب حفر شده بود، از نو خاكبردارى كردند و دور مدينه را ديوارها كشيدند. شاعر ايشان ، يزيد را مخاطب ساخته ، چنين سرود:
خندق سرافراز ما را حالتى است نشاطانگيز. نه تو اى يزيد از ما هستى و نه دايى تو. اى تباه كننده نماز به خاطر شهوات ! زمانى كه ما كشته شديم تو نيز به آيين مسيحيت روى آور و مسيحى شو. آنگاه شراب بخور و نمازهاى جمعه را به فراموشى بسپار! (290)
ذهبى مى گويد ابن حنظله آن شبها را در مسجد مى گذرانيد. چيزى نمى خورد و نمى آشاميد و روزها را روزه مى داشت و آن را هم با اندكى شربت سويق مى گشود.
و هرگز ديده نشد كه چشم از زمين برگيرد و سر به آسمان برآرد.
چون مسلم و يارانش رسيدند، فرزند حنظله در ميان اصحابش به سخنرانى برخاست و آنان را به پيكار و جنگ و پايمردى در نبرد تشويق و تحريض ‍ كرد و در آخر گفت : بارخدايا! ما به تو دلگرم هستيم .
صبحگاهان مردم مدينه آماده پيكار شدند و جنگى نمايان كردند كه از پشت سر صداى تكبير به گوششان رسيد. ناگاه بنو حارثه از جانب حره بر سرشان يورش آوردند و ابر اثر اين هجوم ناگهانى ، مبارزان مدينه شتابان عقب نشستند.
عبدالله بن حنظله را، كه به يكى از فرزندانش تكيه داده و به خواب رفته بود، فرزندش بيدار كرد و از ماجرا باخبرش ساخت . چون عبدالله چنان ديد، بزرگترين فرزندش را به مقابله آنان فرمان داد. او نيز در اجراى دستور پدر جنگيد تا كشته شد.
عبدالله حنظله فرزندانش را يكى بعد از ديگرى به جنگ مهاجمين فرستاد تا اينكه همگى در اين راه از پاى درآمدند و او تنها در ميان گروهى از يارانش ‍ باقى ماند.
آنگاه روى به يكى از مواليان خود كرد و گفت از پشت سر مرا محافظت كن تا نماز ظهر را بخوانم و چون نمازش را به پايان برد، مولايش به او گفت : ديگر كسى باقى نمانده ، چرا ما بمانيم ؟ و اين را در حالتى به عبدالله گفت كه پرچمش هنوز در اهتزاز بود و فقط پنج نفر در پيرامونش باقى مانده بودند. عبدالله پاسخ داد: واى بر تو! آخر ما قيام كرده ايم كه تا آخرين نفس ‍ بجنگيم .
راوى مى گويد: اهالى مدينه چون شترمرغان فرارى از هر طرف مى گريختند و شاميان در ميانشان شمشير كين مى نهادند. چون مردمان به هزيمت رفتند، عبدالله ذره از تن بر گرفت و بى هيچ زره و كلاهخودى به جنگ دشمن شتافت و همچنان مى جنگيد تا از پاى درآمد. در اين حال مروان حكم بر سر كشته عبدالله حنظله ، كه همچنان انگشت اشاره اش كشيده مانده بود، حضور يافت و خطاب به او گفت : در زندگى نيز هميشه انگشت اشاره ات به كار بود! (291)
سپاهيان خلافت حرم پيغمبر را غارت مى كنند  
طبرى و ديگران آورده اند كه مسلم دست سپاهيان خود را در غارت مدينه بازگذاشت . آنان نيز مردمان بى دفاع را كشتند و اموالشان را به باد غارت دادند. (292)
يعقوبى مى گويد در سقوط مدينه خلق بسيارى كشته شدند و كمتر كسى بود كه جان به سلامت برده باشد. مسلم ، حرم پيغمبر (ص )، يعنى شهر مدينه را، بر سپاهيانش مباح كرد و دست ايشان را در قتل و غارت و هتگ حرمت مردم آن سامان بازگذاشت . كار تجاوز آنان به آنجا رسيد كه دوشيزگان باردار شدند و فرزند به دنيا آوردند و معلوم نبود كه پدر آن نوزاد چه كسانى هستند. (293)
در تاريخ ابن كثير آمده است كه در جنگ حره هفتصد تن از حافظان قرآن ، كه سيصد نفرشان صحابى بودند و درك صحبت رسول خدا (ص ) را كرده بودند، كشته شدند. و در جاى ديگر مى گويد در اين واقعه خلق بسيارى كشته شدند، به طورى كه چيزى نمانده بود كه مدينه از سكنه اش خالى شود. (294)
و نيز گفته است : زنان را مورد تجاوز قرار دادند، تا جايى كه گفته شد در آن ايام هزار زن بدون همسر باردار شدند!
و از هشام بن حسان آورده است كه گفت : پس از واقعه حره ، هزار زن بى همسر در مدينه فرزند به دنيا آوردند! و از زهرى آورده اند كه گفت : هفتصد تن از سران مهاجر و انصار كشته شدند و تعداد كشته شدگان موالى و آنهايى كه تشخيص داده نمى شد كه برده اند يا آزاده ، به ده هزار نفر مى رسيد! (295)
در تاريخ سيوطى آمده است كه واقعه حره از دروازه طيبه آغاز گرديد و گروه بسيارى از صحابه و غير ايشان كشته شدند و مدينه به باد غارت رفت و هزار دوشيزه مورد تجاوز قرار گرفت . (296)
دينورى و ذهبى آورده اند كه ابوهارون عبدى گفت : من ابوسعيد حذرى را ديدم كه موى سپيد ريشش از دو سوى صورتش بسيار كوتاه ، و در چانه بلند باقى مانده بود. از او پرسيدم : اى ابوسعيد! ريشت چه شده است ؟! گفت : بلايى است كه ستمگران شامى در واقعه حره به سرم آوردند. آنها به خانه ام ريختند و دارو ندارم ، حتى كاسه آبخوريم را به غارت بردند و سپس از خانه بيرون رفتند. پس از ايشان ده نفر ديگر به خانه ريختند، در حالى كه به نماز ايستاده بودم . آنها همه جاى خانه را كاويدند و چيزى نيافتند و بر اين تاسف خوردند. پس مرا از مصلايم كشاندند و بر زمين زدند و هر كدامشان به نوبه خود اين بلا را كه مى بينى بر سرم آورند و بر زمين زدند و هر كدامشان به نوبه خود اين بلا را كه مى بينى بر سرم آوردند و جاى ريشم را در دو سواز بن كندند و بدين صورتم درآوردند و آنچه را سالم مى بينى ، آن قسمت است كه در ميان خاك و خاشاك فرو رفته بود و به آن دست نيافته اند. من هم آن را همچنان گذاشته ام تا با همين قيافه خدايم را ملاقات كنم . (297)
آرى آن سه روز، اين چنين بر مدينه پيامبر خدا (ص ) گذشته است .
بيعت بر اساس بندگى خليفه !  
طبرى و ديگران آورده اند كه مسلم بن عقبه از مردم خواست تا بر اساس ‍ اينكه يزيد بن معاويه آزاد است كه هر طور بخواهد در جان و مال و خاندانشان دخل و تصرف نمايد بيعت كنند! (298)
مسعودى مى گويد مسلم از كسانيكه باقى مانده بودند خواست تا بر اساس ‍ اينكه برده ، و برده زاده يزيد هستند بيعت كنند. او در اين حكم ، على بن الحسين (ع ) را مستثنى كرد. زيرا كه او در حركت مردم مدينه دخالتى نداشت ، و نيز على بن عبدالله بن عباس را كه داييهايش از كنده كه در سپاه مسلم بودند او را تحت حمايت خود گرفتند. مسعودى مى گويد هر كس كه زير بار چنين بيعتى نمى رفت ، سر و كارش با شمشير جلاد بود. (299)
در طبقات ابن سعد آمده است : چون مسرف بن عقبه (منظورش مسلم بن عقبه است ) از كشتار مردم بپرداخت ، به محل عقيق رفت و فرود آمد و سپس از اطرافيان خود پرسيد: آيا على بن الحسين اينجاست ؟ گفتند: آرى . گفت : پس چرا او را نمى بينم ؟ در اين هنگام امام سجاد به همراه عموزاده هايش ، فرزندان محمد بن الحنيفه ، پيش آمدند و چون مسلم به او افتاد، حضرتش را خوش آمد گفت و در كنار خود بر تخت بنشانيد. (300)
و در تاريخ طبرى آمده است : مسلم او را خوش آمد گفت و او را در كنار خود بر روى تشكچه اى كه بر تخت گسترده بود، نشانيد. آنگاه گفت : اميرالمؤ منين در مورد شما به من سفارش كرده ، اما اين كثافتها مرا به خود مشغول و از رسيدگى به احوالت بازداشته اند. سپس چنين ادامه داد: مثل اينكه خانواده ات از آمدن تو به اينجا در اضطراب و نگرانى مى باشند؟ امام پاسخ داد: آرى به خدا. پس مسلم دستور داد تا اسبش را زين كرده او را با احترامى تمام به خانواده اش برگردانيد. (301)
دينورى نيز مى نويسد چون چهارمين روز فرا رسيد، مسلم بن عقبه در مجلس بنشست و مردمان را به بيعت يزيد فرا خواند. نخستين كسى كه پيش آمد، يزيد بن عبدالله ، نواده ربيعة بن الاسود، بود كه مادربزرگش ام سلمه ، زن پيغمبر (ص ) است .
مسلم به او گفت : بيعت كن . يزيد بن عبدالله گفت : بيعت مى كنم بر اساس ‍ كتاب خدا و سنت پيامبرش . مسلم گفت : نه ، بلكه بيعت كن كه تو بنده خالص اميرالمؤ منين هستى كه هر طور كه بخواهد در اموال و فرزندانتان دخل و تصرف كند. يزيد بن عبدالله زير بار چنين بيعتى نرفت . مسلم نيز فرمان داد تا گردنش را زدند! (302)
طبرى مى گويد مسلم بن عقبه در محل قبا مردمان را به بيعت يزيد فرا خواند و پس از يك روز از ماجراى حره ، دو تن از سران قريش به نامهاى يزيد بن عبدالله زمعه و محمد بن ابى الهجم ، كه پس از واقعه حره امان خواسته و موافقت شده بود، به نزد مسلم آمدند. مسلم به آنها گفت : بيعت كنيد. گفتند: با تو بيعت مى كنيد بر اساس كتاب خدا و سنت پيامبرش . مسلم گفت : نه به خدا! چنين بيعتى را از شما نمى پذيرم و دست از شما بر نمى دارم . آنگاه فرمان داد تا گردن هر دو بزنند! در اينجا مروان گفت : سبحان الله ! تو، دو تن از مردان قريش را كه به امان تو آمده بودند گردن مى زنى ؟ مسلم با چوبدستى خود به تهيگاه او كوبيد و گفت : به خدا قسم اگر تو هم چون آن دو سخن بگويى ، آنى زنده نخواهد ماند. سپس مى گويد: آنگاه يزيد بن وهب بن زمعه را آوردند و مسلم به او گفت : بيعت كن . يزيد گفت : با تو بر اساس سنت عمر بيعت مى كنم . مسلم گفت : او را بكشيد! يزيد هراسان گفت : من بيعت مى كنم ! مسلم پاسخ داد: نه به خدا قسم ، من از اين خطايت در نمى گذرم !
در اينجا مروان پا به ميانى كرد و پيوند بين خود و او را مسلم متذكر شد.
مسلم با شنيدن اين سخن فرمان داد تا پس گردن مروان را گرفته سرش را پايين كشيدند. آنگاه گفت : بيعت كنيد كه شما هر دو، بندگان كوچك و بى ارزش يزيد هستيد. و سپس مقرر داشت تا يزيد بن وهب را گردن زدند!(303)
سرهاى بريده در پيشكاه خليفه يزيد!  
ابن عبدالبر مى نويسد: مسلم بن عقبه سرهاى بريده مردم مدينه را به خدمت يزيد فرستاد. هنگامى كه سرهاى مزبور را پيشاروى او بر زمين نهادند، يزيد به اشعار ابن زبعرى در روز جنگ احد تمثل جست كه گفته بود:
ليت اشياخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
لا هلوا و استهلوا فرحا
ثم قالوا: يا يزيد لا تشل
در اين حال يكى از اصحاب رسول خدا (ص ) روى به يزيد كرد و گفت : اى اميرالمؤ منين ! از اسلام بر تافته مرتد شده اى ؟ يزيد پاسخ داد: آرى ، از خداوند پوزش مى خواهيم ! آن صحابى گفت : به خدا سوگند كه در يك سرزمين با تو نخواهم ماند. اين بگفت و از مجلس يزيد بيرون رفت . (304)
در روايت ابن كثير، بعد از بيت اول اشعار زير آمده است :
حين حلت بقباء بركها
و استحر القتل فى عبدالاشل
قد قتلنا الضعف من اشرافهم
و عدلنا ميل بدر فاعتدل
آنگاه ابن كثير گفته كه يكى از روافض بر اين اشعار چنين افزوده است :
لعبت هاشم بالملك فلا
ملك جاء و لا وحى نزل
سپس اظهار نظر فرموده و افزوده است : اگر اين سخن از يزيد بن معاويه باشد، لعنت خدا و لعنت هر لعن كننده اى بر او باد. و اگر او نگفته باشد، لعنت خدا بر آن كسى باد كه چنين سخنى را به دروغ به او نسبت داده است .(305)
ابن كثير دچار اشتباه شده و گمان كرده كه گفته اند يزيد اين بيعت شعر را در اينجا و پس از واقعه حره بر اشعار ابن الزبعرى افزوده و اين است كه به اعتراض برخاسته است . در صورتى كه آنها چنين چيزى را نقل نكرده اند، بلكه شعبى و ديگران آورده اند كه يزيد اين بيت را در تمثل به شعر ابن زبعرى هنگامى افزوده است كه سر بريده حضرت سيدالشهداء (ع ) پيشارويش قرار داشته است . با توجه به اينكه شعبى نه رافضى است و نه شيعى ، بلكه يكى از سران متعصب مكتب خلفا هم مى باشد.
ضمنا نمى دانم كه چرا ابن كثير در مقام عذرتراشى براى يزيد بر نيامده تا بگويد: يزيد مجتهد بوده و اين بيعت شعر را بر اساس اجتهاد خودش ‍ سروده است !
در راه فرمانبردارى از خليفه !
سپاهيان خليفه پس از فتح شهر مدينه حرم رسول خدا (ص ) و قتل و غارت و تجاوز به نواميس مردم آن شهر به مدت سه روز، بنا به فرمان از پيش تعيين شده خليفه و دستور فرمانده كل نيروى اعزامخى او، عنان عزيمت به سوى مكه كشيدند تا حرم امن خدا و كعبه قبله گاه را به هر قيمت كه شده از چنگ فرزند زبير بيرون آورده و متصرف شوند.
طبرى و ديگران آورده اند كه چون مسلم بن عقبه از جنگ با اهالى و شورشيان مدينه فراغت يافت و سپاهيانش مدت سه شبانه روز دست به غارت و چپاول دار و ندار مردم آنجا گشودند، با سپاهيان زير فرمانش به سوى مكه حركت كرد و در اواخر محرم سال 64 هجرى در ناحيه المشلل فرود آمد.
سفارشهاى فرماندهى نيرو به جانشين خود به هنگام مرگ  
مسلم بن عقبه ، فرمانده نيروى اعزامى خليفه در المشلل ، بيمار گرديد و آثار مرگ در او هويدا شد. او چون مرگ را در چند قدمى خود ديد، بنا به دستور صريح خليفه يزيد، حصين بن نمير سكونى را پيش خواند و به او گفت :
اى پست زاده بى ارزش ! به خدا سوگند اگر كار به دست من بود، هرگز تو را به فرماندهى چنين سپاهى نمى گماشتم ، اما چه كنم كه اميرالمؤ منين چنين دستور داده ، و تو را بعد از من به فرماندهى اين سپاه برگزيده ، و ناگزير بايد كه فرمان اميرالمؤ منين اجرا شود. پس درست گوش كن كه چه مى گويم .
از هر سو كه شده در اين جنگ كه در پيش دارى كسب خبر كن ، ولى هرگز فريفته سخنان فردى از قريش مشو و از او مطلبى را مپذير و مردم شام را از جنگ با دشمنانشان باز مدار و چون با اين زبير روبرو شدى بيش از سه روز او را مهلت مده كه نكند آن فاسق تقويت خود بپردازد و نيروى كافى براى جنگ با تو تدارك ببيند.
آنگاه خدا را مخاطب ساخته گفت :
بارخدايا! من بجز اقرار به يكتايى تو و پيامبرى محمد (ص ) كارى در خور توجه و اميد برانگيز براى سراى ديگر خود انجام نداده ام ! (306)
ابن كثير اين مطلب را به گونه اى ديگر و به شرح زير آورده است :
خداوندا! كارى دوست داشتنى و خويشاوندتر از كشتار مردم مدينه براى روز قيامتم از دستم بر نيامده است ! و اگر با اين همه ، اهل آتش جهنم باشم ، بى گمان بدبخت خواهم بود! اين بگفت و از دنيا برفت . (307)
در تاريخ يعقوبى آخرين مناجات مسلم چنين آمده است :
بارخدايا! اگر با وجود فرمانبردارى و اطاعتم از خليفه ات يزيد بن معاويه در قتل عام مردم مدينه مرا عذاب كنى ، بى گمان بدبخت خواهم بود! (308)
در فتوح ابن اعثم آمده است كه مسلم در وصيتش به حصير بن نمير گفت : دقت كن كه با مردم مكه و عبدالله زبير آن كنى كه من با مردم مدينه كرده ام ! سپس بارها گفت : خدايا! تو گواهى كه من هرگز خليفه را نافرمانى نكرده ام . خداوندا! من كارى نكرده ام كه با آن اميد آمرزش و نجات داشته باشم ، مگر كارى كه با مردم مدينه كرده ام .
آنگاه مرگ گلويش را به هم فشرد و بمرد. يارانش او را شسته و كفن كرده ، به خاك سپردند. پس از آن افراد سپاهى با حصين بن نمير پيمان وفادارى بستند و از آنجا رو به سوى مكه آوردند.
پس از عزيمت سپاهيان ، اهل محل بيرون آمدند و گور مسلم را شكافتند و جسدش را بيرون آورده بر درخت خرمايى به دار كشيدند. چون اين خبر به حصين و يارانش رسيد، بازگشتند و شمشير در آنها نهادند و جمعى را كشتند و بقيه رو به فرار نهادند. آنگاه بدن مسلم را از درخت خرما به زير كشيدند و بار ديگر به خاكش سپردند و كسى را به نگهبانى گورش ‍ گماشتند.(309)
سپاهيان خليفه كعبه را آتش مى زنند  
مسعودى مى نويسد حصين همچنان پيش مى رفت تا به مكه رسيد. پس ‍ آنجا را به محاصره خود درآورد. ابن الزبير به خانه كعبه پناه مى برد. حصين و سپاهيانش منجنيقها و آتشبارهاى خود را به جانب كعبه نشانه رفتند و بارانى از سنگ به همراه آتش و مواد آتشزا، چون نفت و كبريت و پارچه هاى كتان مشتعل ، به سوى كعبه باريدن گرفتند، تا آنگاه كه پايه هاى كعبه از هم فرو ريخت و خانه خد آتش گرفت !
در اين حال آذرخشى برجهيد و يازده تن از خدمه منجنيق را بسوزانيد. و اين رويداد در روز شنبه و سه روز گذشته از ربيع الاول ، يا يازده روز پيش از وفات يزيد به وقوع پيوست .
زخم شمشير و باريدن سنگ و آتش بر اهالى مكه و ابن زبير سخت آمد و حماسه سراى مكيان چنين سرود:
ابن نمير! بئسما تولى
قد اءحرق المقام و المصلى (310)
ابن نمير با سوزاندن مقام ابراهيم و خانه خدا كارى بس زشت و نادرست مرتكب شده است !
يعقوبى نيز مى نويسد كه حصين بن نمير، كعبه را زير بارش سنگ و آتش ‍ گرفت تا اينكه كعبه تمام بسوخت .
عبيدالله بن عمير ليثى ، كه سخنگوى عبدالله بن زبير بود، هنگامى كه دو سپاه از كر و فر مى ايستادند، بر بام كعبه بر مى آمد و تا توان داشت بانگ بر مى آورد: اى مردم شام ! اين خانه خداست كه پناهگاه ما در جاهليت بوده و پرنده و وحوش در آن امان داشتند. پس اى مردم شام از خدا بترسيد و امنيت و حرمت آن را از ميان نبريد.
اما در پاسخ او شاميان بانگ بر مى داشتند: الطاعة ، الطاعة ، الكر الكر، الرواح قبل المساء. يعنى اطاعت از خليفه ، اطاعت از خليفه ، حمله حمله ، و تا پيش از غروب پيشروى كنيد! اين وضع همچنان ادامه داشت تا اينكه كعبه پاك بسوخت ، ياران ابن زبير بانگ برداشتند آتش را خاموش كنيم ؟ اما ابن زبير براى اينكه مردم به خاطر كعبه به خشم آورده باشد، آنان را از انجام آن مانع گرديد. و برخى از شاميان گفتند: حرمت كعبه ، و فرمانبردارى از خليفه با هم جمع شدند و در اين ميان اطاعت و فرمانبردارى از خليفه مقدم افتاد! (311)
و در تاريخ الخميس و تاريخ الخلفاء سيوطى آمده است :
از شراره آتش ايشان پرده هاى كعبه و سقف آن ، و هر دو شاخ قوچى كه خداوند به فداى اسماعيل فرستاده و در كعبه آويخته شده بود، پاك بسوخت (312)
طبرى و ديگران گفته اند كه نيروهاى خلافت ، بقيه ماه محرم و تمامى ماه صفر را با ايشان جنگيدند، تا اينكه در روز شنبه سوم ماه ربيع الاول سال 64 با منجنيق حرم را در هم كوبيدند و باران سنگ و آتش بر سر آن ريختند و به حماسه چنين سرودند:
خطارة مثل الفنيق المزبد
نرمى بها اءعواد هذا المسجد
منجنيق ما چون شتر فحل كف بر لب آورده ، سنگهاى خود را بر سر پناهندگان اين مسجد مى بارد!!
و يا:
كيف ترى صنيع ام فزوة
تاءخذهم بين الصفا و المروة
آورده اند كه مدت محاصره مكه تا اوايل ربيع الاخر و زمان رسيدن خبر مرگ يزيد، كه در چهاردهم ربيع الاول درگذشته بود، به طول انجاميد. (313)
و در تاريخ طبرى و ديگران آمده است : در همان حال كه حصين بن نمير با ابن زبير مى جنگيد، خبر مرگ يزيد رسيد. پس ابن زبير بانگ برداشت و به ايشان گفت : شاه ستمگر و خودكامه شما مرد. اينك هر كدام از شما كه مايل باشد مى تواند در آنچه مردمان در آن هماهنگ شده اند داخل شود. و هر كس هم كه نخواهد به شام و شهر خود باز گردد. تا بامداد آن روز با او جنگيدند تا اينكه ابن زبير خطاب به حصين بن نمير گفت نزديك بيا تا با تو سخن بگويم . حصين نزديك آمد و فرزند زبير با او به سخن پرداخت . در اثناى اين گفتگو اسب يكى از ايشان سرگين انداخت و كبوتران حرم بر آن نشستند و حصين اسب خود را از آنها دور كرد، و ابن زبير پرسيد.
تو را چه پيش آمد؟ او گفت :
ترسيدم كه اسبم كبوتر حرم را زير پا بگيرد و بكشد! پس جواب شنيد كه : از اين مى ترسى ، اما مسلمانان را مى كشى ؟ گفت :
با تو مى جنگم ، به ما اجازه ده كعبه را طواف كنيم و باز گرديم . با تقاضاى او موافقت شد، و او چنين كرد.
پس از انجام طواف ، حصين با يارانش عنان عزيمت به سوى مدينه كشيدند.
گفته اند كه اهالى مدينه و حجاز بر شاميان شوريدند و ايشان را به خوارى كشانيدند، تا آنجا كه ناگزير هر كدامشان چارپاى خود را گرفته و سرافكنده و درمانده به اردوگاه خود روى آورده . در آنجا اجتماع كردند و جراءت نداشتند كه پراكنده شوند.
افرادى از بنى اميه كه ساكن مدينه بودند نيز از ايشان خواستند كه آنها را رها نكرده با خود به شام ببرند و آنها نيز چنين كردند. و بدين سان اين سپاه سرافكنده به شام وارد شد. (314)
بار ديگر، حجاج كعبه را سنگ باران مى كند  
ابن اثير و ديگران گفته اند: عبدالملك مروان حجاج را براى جنگ با ابن زبير ماءمور كرد. حجاج در ذى قعده سال 72 هجرى وارد مدينه شد و كارگزار عبدالله زبير را از آنجا بيرون كرد. و مردى از اهالى شام را به نام ثعلبه به فرماندارى آنجا بگماشت . ثعلبه براى اينكه مردم مدينه را به خشم آورد بر منبر پيغمبر خدا (ص ) مى نشست و مغز قلم استخوان ، و خرما مى خورد. (315) دينورى مى نويسد: حجاج به يارانش گفت كه براى اداى حج آماده شويد. او اين سخن را در ايام موسوم به ايشان گفت . پس از طائف حركت كرد تا اينكه وارد مكه شد و منجنيقهاى خود را بر كوه ابوقبيس و مشرف به مسجد الحرام نصب كرد. در اين مورد اقيشر اسدى چنين سرود:
(ف ) لم اءر جيشا غر بالحج مثلنا
و لم اءر جيشا مثلنا غير ماخرس
دلفنا لبيت الله نرمى ستوره
باءحجارنا ز فن الولائد فى العرس
دلفنا له يوم الثلاثا من منى
بجبش كصدر الفيل ليس بذى راءس
فالا ترحنا من ثقيف و ملكها
نصل لايام السباسب و النحس
نديدم سپاهى كه چون ما به نيرنگ عزم حج كند. و نديدم سپاهى چون كه ما خاموش و بى سر و صدا باشد. ما، آرام و سبك خود را به خانه خدا رسانديم تا پرده اش را با سنگهايمان چون پايكوبى كودكان در عروسى در هم بكوبيم . سپاه ما از منى در روز سه شنبه نرم و سبك مانند سينه پيلى بى سر به جلو مى خزيد. و گرنه ، از ثقيف و شوكتش به غم مى نشستيم و به روزگار دشنام و نحسى باز مى گشتيم .
چون اين اشعار به گوش حجاج رسيد، امر باحضار او كرد، ولى اقشير بگريخت . پس حجاج آهنگ فرزند زبير كرد و عبدالله نيز در مسجدالحرام متحصن شد؛ به اين اميد كه به احترام كعبه در امان خواهد بود. پس حجاج ، ابن خزيمه خثعمى را ماءمور منجنيق كرد. او هم مردمان مسجد را به زير رگبار گلوله هاى منجنيق گرفت و مى گفت :
خطارة مثل الفنيق الملبد
نرمى بها عواذ اءهل المسجد (316)
مسعودى ميگويد كه حجاج موضوع به محاصره كشيدن عبدالله زبير و تسلطش را بر كوه ابوقبيس (مشرف بر مسجد الحرام ) به عبدالملك مروان گزارش كرد. چون نامه حجاج به عبدالملك رسيد و از مضمون آن آگاه شد، تكبير گفت و هر كس هم كه در خانه او بود، به تبعيت از وى تكبير گفت . اين صدا در جامع دمشق موجب شد تا مردمان در آنجا تكبير بگويند و همين طور مردم كوچه و بازار، كه از همه جا بى خبر بودند بانگ تكبير سر دادند! آنگاه در مقام پرس و جو برآمدند كه به آنها گفته شد: حجاج ، عبدالله زبير را در مكه محاصره كرد و به كوه ابوقبيس دست يافته است ! با شنيدن اين خبر آنها گفتند: رضايت نمى دهيم مگر وقتى كه او را دست بسته و كلاه بوقى بر سر نهاده اينجا بياوريد و اين ترابى لعنتى را در بازارهاى ما بگردانيد. (317)
ابوتراب ، كنيه اى بود كه رسول خدا (ص ) به على (ع ) داده بود. اين كينه را بنى اميه به عنوان سركوفتى براى امام گرفته ، شيعه آن حرات را ترابى مى ناميدند.
و اين لقب در عرف خاندان بنى اميه و پيروانشان به عنوان طعنه اى در حق ابن زبير نيز به كار برده شده است .
ابن اثير مى گويد كه حجاج احرام بسته به نيت در ماه ذى قعده به جانب مكه حركت كرده و در بئر ميمون فرود آمد و در همان سال با همراهانش ‍ حج بگزارد.
اما چون ابن زبير از ورودش به مسجد الحرام جلوگيرى كرد، طواف خانه و سعى بين صفا و مروه به جا نياورد.
او در جاى ديگر مى نويسد: ابن زبير و يارانش در آن سال حج به جا نياوردند.
زيرا وقوف در عرفات و رمى جمرات نكردند. سپس مى نويسد: آنگاه كه حجاج ، ابن زبير و مكه را در محاصره خود گرفت . منجنيق بر كوه ابوقبيس ‍ نصب كرد و با آن كعبه را سنگ باران نمود؛ در حالى كه عبدالملك خود به روزگار يزيد از سنگ باران كعبه سخت بيزار بود. اما چون خودش به حكومت نشست به اين كار فرمان داد و بر اثر آن مردمان گفتند كه او به بى دينى گراييده است . (318)
ذهبى گفته است حجاج ، فرزند زبير را از هر سو، از راه منجنيق و جنگ ، به طور پياپى در هم مى كوبيد و زير فشار گذاشت . راه و رود خوراكى و آذوقه را بر او بسته بود تا اينكه به گرسنگى افتادند و آب آشاميدنى ايشان تنها از زمزم بود و محل تجمعشان در آنجا، و همچنان سنگ منجنيق بود كه در كعبه فرود مى آمد. (319)
ابن كثير مى گويد حجاج با پنج دستگاه منجنيق كه با خود داشت ، از هر سو كعبه را زير سنگ باران خود گرفته بود. او سپس سخن ذهبى را تكرار كرده است . (320)
به آتش كشيده شدن كعبه و نزول صاعقه  
در تاريخ خميس آمده است : حجاج كعبه را با سنگ و آتش زير ضربات خود گرفت ، تا اينكه آتش به پرده كعبه افتاد و شعله از هر سو زبانه كشيد. در اين هنگام ابرى از سوى جده نمايان گشت كه با رعد و برق پيش مى آمد، تا اينكه بالاى كعبه و محدوده مطاف آن قرار گرفت و بسختى باريد. سرانجام آب از ناودان سرازير شد و آتش خاموش گشت . پس از آن به جانب كوه ابوقبيس رفت و برقى شديد از آن برجهيد و منجنيق را چون كوره در خود بگداخت و چهار مرد خدمه آن را هم به آتش كشيد و بكشت .
چون حجاج چنان ديد، بانگ برداشت : از اين پيشامد نگران و مضطرب نشويد كه اينجا سرزمين رعد و برق است ! ناگاه برقى ديگر بجست و منجنيق ديگر را با چهل تن پاك بسوزانيد. (321)
ذهبى مى گويد حجاج پشت سر هم به يارانش بانگ مى زد: اى مردم شام ! خداى را، خداى را در اطاعت و فرمانبردارى - از خليفه - در نظر بگيريد! (322)
طبرى و ديگران از قول يوسف بن ماهك آورده اند كه گفت : من خود مى ديدم كه منجنيق مشغول سنگ پرانى بود كه آسمان به خروش آمد و برقى برجست . و صداى غرش آن ، خروش بمبهاى سنگى را كه بر كعبه فرو مى ريخت تحت الشعاع خود قرار داد. اين پيشامد در نظر شاميان سخت بزرگ آمد و آنها نيز دست از كار بداشتند. چون حجاج چنان ديد، دامان قباى خود به كمر زد و به تن خود خم مى شد و سنگها را در بازوى منجنيق قرار مى داد و فرمان مى داد كه پرتاب كنند، و خود نيز با ايشان به سنگ باران كردن پرداخت .
راوى مى گويد: صبحگاهان بار ديگر برقى برجهيد و دو از ده تن از ياران حجاج را بكشت كه شاميان به وحشت افتاده آثار شكست در روحيه آنها پديد آمد.
حجاج خطاب به ايشان گفت : اى مردم شام ! نگران نباشيد، من خود اهل تهامه و اهل اين ديار هستم و اين صاعقه ها، صاعقه هاى تهامه است و فتح و پيروزى دروازه خود را به روى شما گشوده است . شادمان باشيد كه آنها هم ديروز گرفتار صاعقه گرديه ، مانند شما به صدمات آن مبتلا شده اند و عده اى از ياران ابن زبير نيز بر اثر آن كشته شده اند. نمى بينيد كه آنها هم به بلا گرفتار آمده اند، با اين تفاوت كه شما بر سر فرمانبردارى خود هستيد و آنها بر سر خلاف و نافرمانى . (323)
در تاريخ ابن كثير پس از اين مطلب چنين آمده است : با اين سخن ، شاميان به رجزخوانى پرداختند و در حين سنگ پرانى خود مى گفتند: خطارة مثل الفنيق المزيد، نرمى بها اعواد هذا المسجد! ناگهان آذرخشى فرود آمد و منجنيق ايشان را بسوزانيد. با اين پيشامد شاميان دست از سنگ پرانى و محاصره بداشتند و ناگزير حجاج به سخنرانى برخاست و گفت : واى بر شما! مگر نمى دانيد كه آتش آسمانى پيش از ما نيز فرود مى آمده و قربانى را اگر مورد قبول خداوند واقع مى شده ، مى سوزانيده است ؟ اينك اگر اين كار شما (سنگ باران كعبه ) مورد رضايت و قبول خداوند نبود، آتش از آسمان نمى آمد و منجنيق شما را نمى سوزانيد! (324)
در فتوح اعثم آمده است كه حجاج فرمان داد تا يارانش از همه جانب ، از ناحيه ذى طوى و پايين مكه و ناحيه ابطح پراكنده شده پيش بروند و دايره محاصره را بر اين زبير و يارانش تنگ تر كنند.
از اين طرف هم منجنيقها نصب كرده ، بيت الله الحرام را زير ضربات سنگ باران خود گرفتند. رجز مى خواندند و اشعار مى سرودند و سنگهاى بزرگ ، مانند باران ، در مسجد الحرام فرو مى افتاد، و ماءموران منجنيقها اگر ساعتى استراحت مى كردند و دست از سنگ پرانى بر مى داشتند، حجاج به ايشان پيغام مى فرستاد و دشنامشان مى داد و به مرگ تهديدشان مى كرد، اما برخى از ايشان نيز چنين مى سرودند:
لعمر ابى الحجاج لو خفت ما اءرى
من الامر ما اءمست تعذلنى نفسى (325)