الغدير جلد ۷

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد باقر بهبودي

- ۱۷ -


جديش در بيم و اضطراب بودم.

- چگونه قلبم را سپر بلايش سازم، با اينكه نميدانم از كدام تركش تير مى زند.

- پشت كرده و ميرود، ولى گلزار چشمم را در زير قدمش فرش كرده، فدايش گشته و قدمهايش را مى بوسد.

پس از دورانى كه از وزارت او گذشت، مادر مجد الدوله او را متهم ساخت كه برادرش را مسموم ساخته، از اين رو 200 هزار دينار مطالبه مى كرد، تا درسوگوارى او خرج كند، ابو العباس از پرداخت آن امتناع كرد و ناچار در سال 392 از ترس به " بروجرد " گريخت كه در حوزه عمل " بدر " فرزند " حسنويه " بود.

بعد حاضر شد كه مبلغ معهود رابدهد و بر سر كار خود برگردد، مورد قبول واقع نشد، و در همان " بروجرد "باقى ماند تا در سال 398 دار فانى راوداع گفت.برخى گفته اند ابوبكر فرزند رافع كه يكى از سرهنگان فخر الدوله بود، با يكى از چاكران ابو العباس توطئه كرده بدو سم خورانيد.

پسرش تابوت او را با يكى ازپرده داران به بغداد فرستاد، و نامه اى به ابوبكر خوارزمى نگاشته خاطر نشان كرد كه پدرش وصيت كرده است تا او را در جوار سيد شهدا در كربلا دفن كنند، درخواست كرد تا خوارزمى ترتيب كار را بدهد و آرامگاهى معادل 500 دينار برايش ابتياع نمايند.

موضوع را با شريف ابو احمد "پدر سيد شريف علم الهدى و سيد شريف رضى" در ميان نهادند، فرمود: ابو العباس مردى است كه به جوار جدمان پناه آورده، از اين رو براى تربتش بهائى نخواهم گرفت.

تربتش را مشخص كرد و تابوت را به مسجد " براثا " بردند، ابو احمد به همراه اشراف و فقها حاضرشده بر او نماز خواندند و دستور داد پنجاه نفر همراه تابوت حركت كرده جنازه را در كربلا دفن كنند.

مهيار ديلمى "كه ذكرش خواهد آمد" با قصيده كه 59 بيت است و در ج 3 ديوانش ص 27 ثبت آمده، وزير مرحوم را رثا گفته و قصيده را خدمت فرزندش سعد به " دينور " گسيل داشت تا او را تسليت داده باشد، ملاحظه بفرمائيد:

- چيست كه از شاه نشين پرسى: كه از اينجا برخاست؟ و از صدر زين كه: چه كس بر زمين افتاد؟

- از چه دفتر وزارت كه ديروز غلغله بود، تعطيل شد و مجالس آن كه پر بود خالى گشت؟

- اسبان راهوار از چه زانوى غم ببر گرفته، و ساكت و سر بزيرند، با اينكه ديروز با غريو شيهه و شادى در صحنه ميدان دوان بودند؟

- دلاوران را از صدر زين كه بر زمين افكند، هم آنها كه ديروز در سايه نيزه و شمشير چون شاهين در كمين بودند؟

- از چيست كه آسمان تاريك است، و چرا در عزاى اختران نشسته؟

- جارچى عزاى كى را اعلام كرد كه زبانش در كام شكسته بود،پرسيدند: مرگ آجلش در ربود يا سم قاتل؟

- رفعت و شرف در گور شد؟ يا طالع دنيا سقوط كرد؟ يا ركن " ضبه " فرو افتاد؟

- گمان نميرفت كه با آن عزت و اقتدار، غول مرگ بدو دست يابد.

- آيا غول مرگ دانست - بجانم سوگند ندانست - كه دام و ريسمانش پاى كه را خواهد بست؟

- حادثه اى كه روزگار از عقل بيگانه شد، گاهى روزگار دچار جهالت است. - اى باران، زمين را سيراب كن و برگرد بوستان خيمه زن تا سرزمين خشك و سوزان زبان بتشكر گشايد.

- بارانى كه چون دهان مشك ريزان باشد و زمين تشنه را جان بخشد.

- بارانى كه بر سنگ خارا اثر گذارد چونان كه نعل سمند برمرغزار.

- ابرى تيره چون شتر كه مهاربينى اش را شترمرغى رم كرده بر نوك كشد.

- و پستانهايش براى دره ها و تپه ماهورها سوگند خورده سوگندى راست و درست كه پر و لبريز است.

- برق جهنده آسمان با شمشيرش رگهاى آنرا بريد، اينك به هر دره جوى كشيده روان است.

- ابو العباس را از جانب من بر گو: به هر دره و هامون سر مى كشم تااينكه تربتت را جسته و سيراب كنم.

- ولى توده خاك پرده و حجابت گشته، چگونه مورد خطاب و پيغام گردى.

- خوش بخت آن سنگ و خاكى كه در زير تنت بالش و متكا گشت و بدبخت آنچه بر روى تنت هوار شد.

- مى گريم و مى مويم: به خاطر خودم و به خاطر خاك نشينانى كه فرزندانش بعد از تو يتيم شوند و زنانش بى سرپرست.

- و به خاطر پناهنده اى كه حوادثش در سپرده تمناى خوراك دارد، و روزگارش خورنده او است.

- به انتظار مانده كه چه تصميم گيرد: نه در خانه بى سامانش رحل اقامت مى افكند و نه اراده كوچ دارد.

- از دوره گردى به هلاكت رسيده هر روز بر در اين و آن يار و ياور مى طلبد و همه گانش از در مى رانند.

- تا اينكه بخت و اقبالش را در بارگاه شما يافت و رنج گذشته را با شادى سال تو از ياد برد. - مى گريم بر آن گروهى كه فضل و دانششان در نظر مردم جرم و گناه است و اينك همان فضل و دانش را به درگاهت شفيع آورده اند.

- با اطمينان خاطر از كوشش مداوم و خستگى و خوارى بر كنار شدند و كفيل حوائج آنان توئى.

- بعد از آنكه هلاكت راه را بر تو بست، آواز ساربان هم راه بر آنان بست كه در گمان شرفيابى و كامورى نباشند.

- گروهى پس از گروه دگر كه اگر بر فرازسمند نشينى، در گردت حلقه زنند و چشمها را خيره سازند و اگر خشمناك شوى چون سپاهى چيره باشند كه.

- با مشت استخوان دشمن را درهم شكنند. و در سايه نيزه چون سر نيزه آهنين باشند.

- اگر دشمن خونخورات تيراندازان ماهر " ثعل " باشند، يك نفر از آنان باقى نماند.

- درنگ و شكيبائيت را منكر و عجيب شمردند، ولى اين مرگ بود كه پيش مى تاخت و تو با توانى به دفاع برخاستى.

- آشنايان دور از ياريت دريغ كردند و نزديكان ترا تنها گذشتند كه صياد تو چه خواهدكرد؟

- مرگ بر تو در آمد از آن درى كه هيچ مانع و دافعى نداشت جز فشار انبوهى كه به خدمت مى آمدند.

- خوشحال و خرم بودند كه به دست بوس توآمدند، و هيچكدامشان متحمل نشده او را از در نراند.

- خوان كرمت مانع نگشت، بذل و نوالت به حمايت بر نخاست و نه عطا و بخشش به كفايت و دفاع.

- تلخ و شيرين روزگار تو بودى: هر كه كامش تلخ بود از قهر تو بود آنكه شيرين، از عسلى كه تو در دهانش ريختى. - به حالى اندر شدى كه نه خود چاره دشمن توانستى و نه دوست يكرنگ كارى از پيش برد.

- آرى مرگ پر جفاترين قاضى است ولى جورى كه يكسان تقسيم شود عدالت است.

- آنكه از زندگى تو عبرت گيرد، و حق خود بشناسد فريب روزگار نخورد و از باطل به شگفت اندر نشود.

- اى پاى بند گورستان كه جگرهاى تفتيده و چشمان اشكبار، حق ترا ادا نكرده اند.

- اگرمرگ هلاكت بارت فدا مى گرفت، خون دلم و تمام خاندانم را فداى تو مى كردم.

- چه شد كه روزگارم با فقدان تو چون نيمروز، در تب و تاب است، با آنكه دركنارت چون عطر طربناك بود؟

- پيش از اين با مدح و ثنا خوانيت، جامه فخرى بر تن داشتم كه دامنش بر خاك مى كشيد....

و در همين قصيده گفته است:

- گمان مبر، با آنكه طالع سعدفرزندت تابان است.اختر ديگران در برج طالعت فروزان شود.

- بعد از تو ميهمانان و واردان وجه نكويش را با ميمنت پذيرا شدند، البته در ماه تابان از خورشيد رخشان نشانه هاست!

- اى سعد نيكرفتار باش و بار سنگين پدررا بر دوش بكش، تا توان دارى و تا دگرانت اطاعت كنند.

- من آنم كه با گريه و ناله ترا خورسند سازم و در آنچه گويم و سرايم ترا مسرور سازم.

شاعر ما ابو العباس ضبى خود شعرى لطيف و قريحه نمكين دارد، از جمله گويد: - اى سرور من لختى با اسيران كويت مدارا كن همانا نگاه مستت جانها مفتون ساخته.

- و عقل ها ربوده است، و ندانيم واقعا جام شراب است كه مى نوشيم يا جادوى فتان.

و قطعه ديگرى دارد كه بر زبان سرود گران مى چرخد:

- اى كاش دانستمى كه مرادت چيست؟ اين قلب نامراد، از دوريت دردمند است.

- كاش مى دانستم با كدام حسنت مرا اسير خودساخته اى؟ با جمالت؟ يا كمالت؟ يا بامهر و وداد؟

- و يا ميدانستم كدامين سياهتر است؟ خالت؟ يا خط عذارت؟ يا قلب و فواد؟

و يا اين قطعه ديگرش:

- گفتم به آن كه گلى تحفه آورد، و محفل ما از نشاط خندان بود.

- نور دو چشم، نزد من، درك آرزو است، نه فرزندى چون سام و يا حام.

- گفتمش: از سخن چين بپرهيز و به خود راهش مده، سخن چين بدبخت هيزم كش است.

- از چشم زخم جاسوسانى هراسناكم كه حسودان و دشمنان گسيل مى دارند.

و اين قطعه هم از اوست:

- به جدائى و قهر مكوش كه مايه تلخ كامى و عذاب است.

- خورشيد كه به هنگام غروب زرد رو شود از بيم فراق است.

و ازجمله قطعاتى كه به صاحب ابن عباد گسيل داشته:

- اى " كافى الكفاه " دولتت جاويد و عزتت بر دوام است و چه عظيم نعمتى است؟

- با نثر خود بر صفحه كاغذ در شاهوار پاشيدى و دگر باره گوهرى منظوم كه رشك ستارگان است.

گوهرى كه اگر از " جواهر " بود،واقعا در سلك كشيده مى شد، ولى " عرض" است و سلك ناپذير. و قطعه در ستايش " پروين " دارد:

- گمان بردم كه " پروين " هنگامى كه درسياهى شب طالع شد.

- خوشه اى است از لولوتر يا دسته از گل نرگس.

و نيز اين قطعه ديگر:

- چون " ثريا " به جلوه آمد هنگام طلوع فجر.

- گمان بردم - از لمعانش - كه خوشه اى است از در و گوهر.

و اين قطعه در كوتاهى شب:

- شبى كوتاهتر از انديشه من، در مقدار.

- جلوه كرد و رفت، چون دوشيزه بى قرار.

- و قطعه ديگر در شب طولانى:

- چه شبها كه نخوابيدم و در فكر شدم از چه جهت طولانى است.

- هر چه بيش نظاره كردم، سياهتر شد.

- دانستم كه او هم خواب بسر گشته.

- يا اخترانش مرده اند و جامه سياه پوشيده.

شاعر والا مقام، پايگاه مجد و عظمتش را بعد از خود به فرزندش ابو القاسم سعد بن احمد ضبى سپرد، و او بعد از فرار پدر به " بروجرد " دنبال پدر گرفت و در همانجابعد از پدرش به چند ماه رخت به دار بقا كشيد.

مهيار ديلمى قصائد زيادى در ثنا و ستايش او سروده، از جمله قصيده با 45 بيت كه در دوران اقامت بروجرد شخصا در حضور او خوانده است: آغازش اين است:

ذكرت و ما وفاى بحيث انسى بدجله كم صباح لى و ممسى

و قصيده ديگر نيز در 45 بيت ومطلعش اين:

اشاقك من حسنا رهنا طروقها نعم كل حاجات النفوس يشوقها

و سروده اى با قافيه نون در 44 بيت كه در ج 4 ديوانش ص 51 با اين سرآغازثبت آمده:

ما انت بعد البين من اوطانى دار الهوى و الدار بالجيران

در اين سروده مى گويد:

- سخن از كريمان و آزادگان فراوان بود، اماهر كه را آزمودم لفظ بى معنى بود.

- مگر " سعد " آنكه براى رفعت و تعالى بپا خاست، هيهات كه خواب رفتگانشان چون شخص بيدار باشد.

- آرام اى حسودان كينه ور همانا تعالى و شرف باكينه و حسد، دست نخواهد داد.

- در ميان كوههاى سر به فلك كشيده درياى هشتمى است كه صخره هاى كوه پيكر بر آن احاطه كرده و هم ماه تابان دگرى است.

- گروهى كه چون باد به سوى خواسته ها مى تازند، بادى كه براى مسابقه در جريان است.

- گروهى كه هر گاه به وزارت شاهان رسند، عمامه آنان بر تاج شاهى فرمان دهد.

- خرگاه خود را بر رهگذر مسافران بپا كرده اند، گويا براى جلب مهمان قرعه مى كشند.

-شب كه بر سر بام خود آتش افروزند، ازشوق مهمان، چه بسا جان خود را بر سر هيزم نهند چه با آتش فروزانتر مهمان بيشتر آيد.

- زادگان " ضبه " در پهناى زمين پراكنده اند به هر كوى و كنار، و در روز نبرد چون صف دندان در شمار.

- اى سوارى كه به سوى اختران تابان مى تازى، پيش رو، باشد كه مرا در آنجا بيابى.

- بايست و ندادر ده كه: اى سعد شاهان، رسالتى دارم از بنده دور افتاده و دوست نزديك:

- پيش از آنكه به ديدارت نائل شوم، اشتياق خود را مى فريفتم، البته نزديك شدن چون خيال است و ديدار آرزو. - و چون با روز وصلت آتش دل را فرو نشاندم تشنه تر از روز هجران گشت.

- بسيار شد كه در برابر اشتياق زبان مقاومت كردم، چون به عيان آمد ناتوان ماندم.

- و تو اين شيوه را بر من باژگون كردى: پيش از آنكه مرا ببينى محبوبتر بودم.

- از شگفتيهاست كه نزديكى من، خود باعث دورى گشته است، آرى زمانه چون بوقلمون رنگ و وارنگ است.

غديريه ابو رقعمق انطاكى

درگذشته 399

كتب الحصير الى السرير ان الفصيل ابن البعير

-بوريا به تخت خواب نوشت كه " فصيل " نام بچه شتر است.

- به خاطر يك چنين موضوع، سر كار امير، هوس قورمه قير كرده.

- بجان خودم سوگند كه ما چه خرم را دو سال از علف جو محروم خواهم نمود.

- بار خدايا - مگر اينكه از لاغرى با پرندگان پرواز گيرد.

- ميخواهم داستان خودم را بگويم، و اين شانس توست كه پيش صاحب خبر آمدى.

- آنان كه در خشك سالى به جان هم افتادند و با كدو تنبل بر سر هم كوفتند:

- به خاطر من اندوه گرفتند كه چرا همگان بودند و من در آن ميان نبودم.

- اگر بودم و تو سرى خورده بودم، امروز مى گفتند: كسى هست كه دست اين كور بيچاره را بگيرد؟

- بجان خودم كه يك روز بارانى به خانه دوستى از دوستان رفتم.

- دامن بر كمر زده وباد به سبيل انداخته كه با سطل بزرگ بر سر هم بكوبيم.