الغدير جلد ۷

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد باقر بهبودي

- ۱۱ -


شايسته تر است، و خدا ما را بس است: همان فرستنده باران و شكافنده دانه، خالق جان ".

از اينها گذشته، صاحب در اشعار خود، به مذهب حق كه همان مذهب اماميه است تصريح كرده، و نص غدير راسند اعتقاد خود مى شمارد، مى گويد:

بالنص فاعقد ان عقدت يمينا کل اعتقاد الاختيار رضينا

- اگر سوگند ياد كنى، بر نص خلافت ياد كن، ما به قانون " اختيار " گردن نهاديم.

- در برابر سخن خداوند تسلم شو كه فرمود: موسى از ميان امت هفتاد نفر اختيار كرد.

و نيز در قصيده كه با قافيه " با " گذشت، گفته بود:

- ندانستيد وصى رسول همان است كه در محراب عبادت انگشترى به رسم زكاه بخشيد؟

- ندانستيد وصى رسول همان باشدكه روز " غدير " حقانيت او را اعلام و صحابه را محكوم ساخت؟

و يا اين شعرش:

- دوستى جانشين پيامبر امير مومنان فريضه قرآن است.

- كه خداوند بر عهده تمام جهانيان نهاده وبه سالارى مومنانش برگزيده.

و آنچه در " لسان الميزان " آمده كه: صاحب از مذهب اعتزال جانبدارى مى كرده و بدان شهرت داشته، از چند جهت مردود است، چه ابن حجر، خود اين نسبت را تخطئه كرده و هم از قاضى عبد الجبار حكايت كرده كه هنگام نماز بر جنازه صاحب گفته: " نمى دانم چگونه بر اين رافضى نماز بخوانم " و از همه بالاتراشعار او است كه مى گويد: از شماتت دشمن كه مرا رافضى مى خوانند، باكى ندارم. ممكن است منظور ابن حجر، تنها شهرت باشد، گرچه با واقعيت همراه نباشد و در آن صورت است كه سخن او از تناقض و تهافت خارج مى شود.

با توجه به قرائن، بنظر مى رسد كه صاحب، مانند ساير بزرگان مذهب، موقعى كه موضوع " عدل الهى " مطرح بحث بوده، علنا به حمايت و جانبدارى از معتزليان برمى خاسته است.

البته علت حمايت اين است كه شيعه و معتزله،در برخى مسائل، كاملا اتفاق نظر داشته مجتمعا در برابر اشاعره ايستادگى داشته اند، خصوصا در مسئله جبر كه مستزلم انكار الهى است، گرچه در فرع ديگر آن كه موضوع تفويض و اختيار است، اختلاف نظر دارند.

و از آنجا كه فرق نهادن بين اين دو مسئله،خصوصا در هنگام مشاجره و جدال براى همگان سهل و ميسور نيست، فراوان بين پيروان اين دو مذهب خلط و اشتباه شده، شيعه را معتزلى، و معتزلى را شيعه قلمداد كرده اند،چنانكه غير ازصاحب بزرگان ديگرى همچون علم الهدى سيد مرتضى و برادرش شريف رضى به اعتزال منسوب گشته اند.

و اماشافعى بودن صاحب، درست مانند حنفى بودن اوست، و تناقض شگفت تر سخن ابى حيان در امتاع ج 1 ص 55 ميباشد كه گفته: " صاحب شيعه اى است كه بين مذهب ابى حنيفه و سخن زيديه، جمع كرده "، با اينكه صاحب در اشعار فراوانى نام ائمه اطهار را صريحا يادكرده و در واقع اعتقاد زيديه را از خود نفى مى كند، به اين شعر او توجه فرمائيد:

- سرور من محمد است و هم على وصيش و دو پسر پاكشان و سالار عابدان.

- و محمد باقر و فرزند او جعفر صادق و آنكه با موسى بن عمران همنام است.

- و على كه در خاك طوس خفته بعد محمد و آنگاه على كه مسموم شد و بعد رهبرمان -

- حسن و بعد از او به امامت " قائم آل محمد " معتقدم كه در كمين ستمكاران است. و يا اين شعر ديگرش:

- به بركت محمد و على و دو پسرشان و زين العابدين و دو باقر و يك كاظم.

- بعدرضا، بعد محمد، سپس فرزندش، و عسكرى پرهيزكار، و قائم آل محمد.

- اميدوارم كه روز رستاخيز، رستگار شده به نعيم بهشت واصل گردم.

و يا اين دوبيت:

- پيامبر حق و وصى او، با دو سرور آزادگان بهشت، بعد زين العابدين و دو باقر.

- و موسى و رضا و دو فاضل كه با بركت آنان چشم طمع به بهشت جاويد دوخته ام.

و در اين رجزخود گفته است:

- اى زائرى كه مشاهد مشرفه را عازم گشتى و كوه و صحرا در نوشتى.

- درود مرا بر رسول خدا نثار كن درودى كه با گذشت روزگاران كهنه نگردد.

- و چون به كوفه بازگشتى،همان تربت پاك معروف.

- در بهترين جايگاه " نجف " به مهتر عالميان ابو الحسن درود فرست.

- و مجددا باز گرد به مدينه و در بقيع. بر امام مجبتى سلام گوى.

- و در كربلاء، صحراى طف عنان بازگير و سلام مرا با بهترين تحيات هديه كن.

- به خدمت آن خفته در خاك، حسين كه سالار شهيدان است.

- و باز در پهنه بقيع پهلوگير كه تربتى شريف و والاست.

- در آنجا زين العابدين چراغ تابان و باقر شكافنده علم و جعفر صادق بخاك اندراند.

- سلام مرا به آنان برسان، سلامى پيوسته كه طنين آن دشت و دمن را پر سازد.

-و بعد در بغداد پهلو بگير و برپاكيزه نهاد: موسى، سلام مرا نثار كن.

- و با عجله به طوس رو ولى آرام دل، و سلام و تحيت مرا به ابى الحسن تقديم كن.

- سپس بر بال هماى نشين و به بغداد باز شو و درود مرا بر معدن تقوى محمد نثار كن.

- و بعد در سامرا سرزمين عسكر، بر على هادى سلام گوى كه از شك و ريب، پاك است و هم بر حسن فرزندش كه رفتارش پسنديده و گفتارش از معدن علم الهى سرچشمه گرفته.

- اينان اند، نه ساير مردمان،كه پناه من اند و هر روز با جان و دل رو به سوى آنان دارم.

و نيز ارجوزه ديگرى دارد كه به نام يكايك پيشوايان رهبر زينت داده است.

اضافات چاپ دوم:

|و نيز قصيده در ثناى امام ابى الحسن على بن موسى الرضا هشتمين حجت خدا دارد، كه در مقدمه " عيون اخبار الرضا " تاليف شيخ صدوق درج شده و هم قصيده ديگرى در ستايش آن امام كه مى گويد:

- اى زائر كه پا در ركاب كرده به تاخت مى روى.

- چنان از ما گذشت كه گويا برقى بود: جهيد و ناپديد شد.

ابلغ سلامى زاكيا بطوس مولاى الرضا

- درود خالصانه ام را درطوس به سرورم رضا نثار كن.

- فرزند زاده پيامبر مصطفى، فرزند خليفه اش مرتضى.

- آنكه به عزتى پايدار، دست يافته و با عظمتى رخشان زيور بسته.

- از اين مخلص كه دوستى و ولايت آنان را فرض مى شمارد پيغام برده بگو:

- در سينه سوز آتشى است كه دلم را پردرد گفتم.

-از اين ناصبيان که دام نهاده در کمين نشسته اند ,قلب دوستانتان جريحه دار است

-با صراحت لهجه بر آنان گذشتم و سخن را بي پرده گفتم.

- علنا پرچم خلاف برافراشتم و از اينكه بگويند: رافضى گشته، هراس نداشتم.

- چه خوش است ترك گفتن آنها كه رسما به دشمنى و خلاف شما برخاسته اند.

- اگر امكان مى يافتم، خود به زيارت او مشرف مى گشتم، گر چه بر آتش تفته پاى نهم.

- ولى من پاى بست اين ديارم، با قيد و بندى خطير. - اين ثنا و تحيت را نثار مرقدش مى سازم تا به ثواب زيارت نائل گردم.

- اين امانتى است كه به خدمتش گسيل داشته ام، باشد كه خوشنود گردد.

- پسر عباد، با سرودن اين تحيت، به شفاعتى اميد بسته كه هرگز مردود نخواهد گشت.

خصال نيك همراه شگفتيها

1- مى گويند: روزى صاحب ابن عباد، نوشيدنى خواست، قدحى پر آوردند چون خواست بياشامد، بعضى از دوستان نزديك گفت: مخور كه مسموم است، هنوز چاكرى كه آب آورده بود حاضر بود، صاحب به دوستش فرمود: گواه سخنت چيست؟ گفت: آزمايش، به همين غلامى كه آب را آورده بگو خودش بياشامد، صاحب فرمود: اين كار را نه براى ديگران تجويز كنم و نه حلال دانم. گفت: به مرغى بنوشان فرمود: هلاك حيوان را هم تجويز نكنم.

قدح رابرگرداند و دستور داد آبرا بريزند. وبه غلام فرمود: پى كار خود رو و ديگربه خانه من وارد مشو، و فرمان داد كه كنيزى در عوض غلام به خدمت گمارند، وحقوق آن غلام را هم مرتب پرداخت نمايند.

بعد فرمود: يقين را با شك نميتوان زدود، و قطع حقوق هم كيفرى است كه با خست همراه است.

2- يكى از سادات علوى، رقعه اى گسيل داشت كه خداوندش فرزندى پسر عنايت فرموده، تقاضا دارد كه نام و لقبى براى مولود، معين فرمايد. صاحب در كنار رقعه او نوشت:

" خداوندت با نو رسيده تك سوار و بخت كامگار، قرين سعادت گرداند، بخدا سوگند كه چشمها روشن گشت و دلها خرم: نامش على باشد،تا خدايش بلند آوازه گرداند، و كنايه اش ابو الحسن تا كار و بارش نيك و حسن آيد. روزمندم با كوشش خود فاضلى ارجمند و ببركت جدش نيكبختى سعادتمندگردد، بمنظور دور بادش از چشم بد دينارى زر به وزن صد مثقال نياز كردم تا به فال نيك صد سال زندگى با سعادتش نصيب گردد، و چون طلاى ناب از تصرف روزگار در امان ماند. و السلام.

3- يكى از حاشيه نشينان رقعه اى به خدمت صاحب فرستاده تقاضاى حاجتى كرد.

نامه را بدو عودت داده و گفتند: صاحب به دست خود نامه ات را امضا و وعده مساعدت داده است، ولى او هر چه نامه را زير و رو كرد، چيزى بنظرش نرسيد، نامه را به ابى العباس ضبى عرضه كرد، ابو العباس بعد از دقت كافى متوجه شد كه صاحب با نوشتن فقط يك الف، پاسخ مساعد داده است:

در رقعه متقاضى چنين بود: فان راى مولانا ان ينعم بكذا، فعل. اگر راى مبارك سرورمان تعلق گيرد كه مساعدت فرمايد، خواهد كرد، و معلوم شد صاحب جلو " فعل " كه فعل ماضى است، بمعنى " خواهد كرد " يك الف اضافه كرده يعنى " افعل " خواهم كرد.

4- صاحب، در يك طبق نقره، عطرى خدمت ابى هاشم علوى هديه كرده وبا اين سروده گسيل داشت:

- اين بنده به قصد زيارت عتبه مرابكه خدمت رسيد،تا از پرتو انوارت نصيبى گيرد.

- از اين عطرى كه تقديم مقامت شده بهره گير، كه عطرفروش از خوى چون مشكت مايه گرفته.

- اما ظرف پيشكشى است كه با عطر همراه شده، با قبول آن، عنايتى بر عناياتت بيفزا.

5- ابو القاسم زعفرانى به شكوه و جلال صاحب نگريست كه جمعى از خدم و حشم و حاشيه نشينان با لباسهاى فاخر و جبه هاى خز گرداگرد مجلس نشسته اند به كنارى رفت و به نوشتن پرداخت، به صاحب گفتند: در حضور شما چنين جسارتى مرتكب مى شود، صاحب فرمود: او را بياوريد زعفرانى لحظه اى مهلت خواست تا از نوشتن بپردازد، صاحب تقاضاى او را رد كرده دستور داد طومار را از دستش گرفته باز آورند، زعفرانى نزديك شد و گفت خداوند صاحب را مويد بدارد، و سرود:

- چكامه را از زبان شاعرش بشنو كه بيشتر در شگفت شوى، گر بر سر شاخه زيباتر است.

صاحب فرمود: بياور تا چه دارى، ابو القاسم ابياتى بر خواند كه از آن جمله است:

- دگران مال و دولت اندوزند و با حرص و ولع گنجينه سازند.

- و تو اى زاده عباد، اى اميد همگان، نوال و بخشش آرزوى توست.

- عطايت براى همگان، خواه دستى دراز يافرو كشيده دارند، چون ميوه رسيده مهياى چيدن است.

- جهانى را با نعمت و احسان فرو گرفتى، كمترين بهره اى كه نصيب مردم شد، دولت و بى نيازى است.

- حساس ترين شعرا در برابرت زبان بسته، و شاكرترين آنان از سپاس نعمتت عاجز و خسته.

- اى سرورى كه جودو نوالش، دولت و مكنت به ارمغان مى آورد و به پاى دور و نزديك مى ريزد.

- همگان را از زائر و مجاور، خلعت بخشودى، آنهم خلعتى كه در پندار نگنجد.

- حاشيه نشينان اين بارگاه، در لباس خز مى خرامند و جلوه مى فروشند جز من.

- البته آن را كه بر عهد خود پايدار است و همواره نيكى كند حاجت يادآورى نيست.

صاحب فرمود: در داستانهاى معن زائده خواندم كه مردى بدو گفت: اى امير مركبى عطايم كن. و او فرمود تا يك ناقه، يك سمند، يك قاطر، يك الاغ، يك كنيز بدو عطا كردند، و اضافه كرد: اگر من دانستم خداوند بلند پايه مركوبى جز اينها آفريده، عطايت مى كردم. اينك من كه صاحبم، فرمايم كه از جامه خز: يك جبه، يك پيراهن، يك جليقه يك شلوار، يك عمامه، يك دستمال، يك طاقه ازار "كمرپوش"، يك ردا "بالاپوش" يك جوراب بر تو خلعت كنند، اگر دانستم جز اينها لباس ديگرى از خز ساخته شود. عطايت مى كردم.

بعد فرمود تا به خزانه اندر شد، و تمام اين خلعتها را بر او ريختند. هرچه توانست پوشيد، و آنچه نتوانست به غلامش تحويل شد.

6- ابو حفص وراق اصفهانى، در رقعه اى به صاحب نگاشت:

خداوند سايه سرورمان صاحب را مستدام بدارد، اگر نه اين بود كه يادآورى مايه سود بخشى، و افراختن شمشير بعد از جنبش آن در نيام، سهل و هموارتر است نه يادآورى كردمى، و نه اين شمشير برنده را، تكان دادمى، ولى حاجتمندى كه كاردش به استخوان رسيده، به روا گشتن حاجت شتاب، و در برابر بخشنده بى دريغ هم،دست طلب و الحاح دراز دارد.

حال و روزگار اين بنده ات - كه خدايت مويد بدارد - پريشان است، حتى موشها از انبار گندم در حال كوچ اند، اگر راى مبارك باشد كه اين بنده را با ساير چاكران كه در نعمت غوطه وراند و از اين رو رحل اقامت افكنده اند، دمساز فرمائى خواهى فرمود. ان شا الله.

صاحب در كنار رقعه اش نگاشت:

چه نيك سخن ساز كردى، ما هم به نيكى پاسخ آغاز كنيم: موشهاى خانگى را به نعمت سرشار و نوال بى زوال، مژده بخش گندم، همين هفته مى رسد، ساير حوائج در راه است.

7- ابو الحسن علوى همدانى مشهور به " وصى " گويد: از جانب سلطان به سفارتى عازم رى گشتم، در راه بسيار انديشيدم كه مقالى زيباو سخنى شيوا كه در خور ملاقات صاحب باشد، طراز بندم، موفق نشدم. هنگامى كه در اسكورت خود با من روبروگشت و من نزديك شدم تا آنجا كه عنان دو مركب بهم پيوست، به ياد يوسف افتادم و بر زبانم گذشت: " ما هذا الا بشر ان هذا الا ملك كريم " اين مرد ما فوق بشر است، اين فرشته عالى مقام است. و او در پاسخ گفت: " انى لاجد ريح يوسف اولا ان تفندون " اگر نه اين بود ك ه مرا تخطئه كنيد مى گفتم بوى يوسف بمشام مى رسد، بعد فرمود: خوش آمدى؟ مرحبا بالرسول، ابن الرسول، الوصى ابن الوصى.

8- صاحب دراهواز با مرض اسهال به بستر افتاد، هر گاه كه از سر طشت برمى خاست، در كنار آن ده دينار زر سرخ مى نهاد، مبادا خدمتگار از كار ملال گيرد و ازاين رو خدمتكاران خواهان دوام كسالت بودند، و چون عافيت يافت، قريب پنجاه هزار دينار تصدق كرد

9 - در " يتيمه الدهر " از ابو نصر ابن المرزبان حكايت آورده كه هر گاه براى صاحب ابن عباد، آب يخ مى آوردند، بعد از نوشيدن آن مى گفت:

قعقعه الثلج بماء عذب تستخرج الحمد من اقصى القلب

- قورت قورت آب يخ، بيرون كشد سپاس الهى را از ته قلب.

و بعد مى گفت: بارپروردگارا لعنت خود را بريزيد، تجديدفرما.

10- در " معجم البلدان "مى نويسد: ابن حضيرى، شبها به مجلس صاحب حاضر مى گشت، شبى چرت بر او غالب گشت و بادى از او برخاست، در نتيجه شرمسار و از حضور دربار بريد، صاحب گفت اين دو بيت را بر او بر خوانيد.

- حضيرى زاده به خاطر آوازى كه چون ناله ناى و آواى عود است. خجل مباش.

- باد است، چه مى توان كرد؟ مى توانى آنرا حبس كنى. تو كه سليمان نيستى.

كلمات قصار

آنكه - به درياى شيرين پويد، گوهر آبدار جويد.

آنكه - دست عطا گشاده دارد، چشم اميدبه سويش كشيده آيد.

آنكه - نعمتى را كافر آيد، نقمتش به كيفر در سپارد.

گوشتى كه از حرام رويد، با داس بلا دروده آيد.

آنكه بروزگار سلامتش غره آيد، فردا از پشيمانى و ندامت داستانها سرايد.

آنكه با اشاره اندك هوشيارى نگيرد، از بيان مفصل چه سود گيرد.

بسيار شد كه با سخنى نرم و هموار، كارى بسامان آمد، آنجاكه بذل اموال نافع نيامد.

سينه از مايه درون جوشد و از كوزه آن تراود كه در آن باشد.

خردمند با اشاره چشم دريابد و از گفتار زبان بى نياز آيد.

خورشيد تابان كه در پس ابر ماند، ديرى نگذرد كه رخسار نمايد، چونان كه بوستان در زمستان افسرده و در بهار خرم آيد.

بدر تابان كه نهان شود، باز بر آيد، شمشير كه كندى گيرد دگر بار جوهرش نمايان آيد.

دانشت در گرو درس و مذاكره جهلت بر اثر اهمال و متاركه.

سخن كه بر سامعه مكرر آيد درقلب ريشه دواند.

مهربانى بى غش و پاك، رساتر از زبانهاى پرآب و تاب.

هر كارى به موقع آن شايد، چونان كه هر ميوه به فصل آن در مذاق خوش آيد.

آرزو بى نهايت، چه سود كه نعمت دنيا عاريت.

يادآورى اثرى آشكار دارد، و چنانكه خدايش فرمود: نفعى سريع به بار آرد.

پشت شمشير، نرم و لغزنده و دم آن تيز و برنده، از آن شگفت تر مار، كه