الغدير جلد ۶

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه جمال الدين موسوى

- ۱۸ -


عقيده الشيعه، اتهامات يک مستشرق

تاليف مستشرق روايت م. دونلدسن

محققى كه به اين كتاب مراجعه كند، آن را رمزى از پاكى و بيرون از نسبت ناروا و فحش هاى گزنده، پندارد، ولى هر چه بيشتر در آن امعان نظر كند، نشانه هاى جهل مركب مولف، بى اطلاعى او ازآراء و عقائد شيعه، و نادانى او از علم رجال و احوال و آثار و تاليفات آنان را، در خواهند يافت، گذشته ازاين ها، او را مردى مى يابد تهمت زن، جسور، بدزبان، دروغگو با اشتباههاى آشكار، در مواردى كه حق دخالت نداشته، ولى دخالت كرده، همچون هيزم كش شبانه، كه نمى داند در بسته هيزمش چه فراهم آورده، درباره امتى بزرگ مانند شيعه، قلمفرسائى مى كند و از عقائد آنان غالبا به استناد كتب قوم خودش كه پر از مطالب ياوه، و افكار بى پايه، وسخنانى سراپا بى اساس، و آميخته به افسانه هاى دروغ است، استناد مى جويد، و يا كتابهائى را ماخذ خود ساخته كه بدست گروهى مردم جنجالى و آشوب طلب، از اهل سنت، پر شده با قلم هاى مسمومى كه هر چه خواسته اند از روى هواهاى نفسانى و غرضهاى استعمارى خود نوشته اند، و آنگاه اوزشتى هاى آنان را با سخنانى مانند اين سخن كه در ص 128 دارد، افشاء كرده است.

در كتاب خود " قاموس اسلام " صفحه 128 قصه شيرينى از عيد غدير نقل كرده گويد: شيعيان را در هجدهم ذى الحجه عيدى است كه در آن سه مجسمه ازخمير درست مى كنند و شكم آنها را پر از عسل كرده، آنها را نمودارى از ابى بكر، عمر و عثمان مى دانند، آنگاه كاردى بر آنها كشيده، وقتى عسل ها براه افتاد، بدين وسيله ريختن خون خلفا را تجسم مى كنند و اين عيد را، عيد غدير مى نامند.

و يا مانند گفتارش در صفحه 158 كه مى گويد: " بر تن " notrvB نوشته است: ايرانيان در پاره اى از اوقات توانسته اند، جائى را كه نزديك قبر ابى بكر و عمر است با انداختن نجاستى كه در يك قطعه كهنه پيچيده باشد، نجس كنند، اين عمل بخاطر آن است كه نشان دهند از طرف كسانى كه به شبكه ها مراجعه مى كنند، هدايائى فرستاده شده است.

يا مانند گفتارى كه در صفحه 161 گويد: اما شيعه اثنى عشرى پافشارى دارند كه بگويند امام جعفر صادق " ع " بر امامت فرزندبزرگش اسماعيل بعد از خود تصريح كرده است، ولى چون اسماعيل مشروب خوار بود، لذا امامت به موسى منتقل گرديداو فرزند چهارم در ميان هفت فرزند است. و همين اختلاف باعث شده انشعاب بزرگى بين شيعه پديد آيد چنان كه ابن خلدون بدان اشاره كرده است.

يا مانند سخن او در صفحه 128 كه نويسد: " عبد الله بن على بن عبد الله بن حسين " ادعاى امامت كرد و گويند نمايندگانى مركب از هفتاد و دومرد از خراسان به مدينه آمدند و با خود اموالى براى امام آوردند و امام را نمى شاختند، اول نزد عبد الله رفتند، او براى آنها زره پيامبر و خاتم و عصا وعمامه او را آورده تا به آنها نشان دهد. وقتى همه حاضر شدند امام محمد باقر از فرزندش جعفر خواست كه انگشترى او را بياورد، انگشترى را گرفت، كمى آن را تكان داد و كلماتى بر زبان راند، ناگاه زره، عمامه و عصاى پيامبر " ص " از انگشترى فرو ريخت.

امام، زره را به تن كرد و عمامه را بر سر نهاد و عصا را به دستش گرفت و مردم از ديدار او به وحشت افتادند. وقتى او را ديدند او عمامه را از سر و زره را از تن بيرون كرد و لبهايش را حركت داد، همه آنهابه سوى انگشترى بازگشت آنگاه متوجه زائرايش گرديد و گفت هيچ امامى نيست مگر مال قارون در اختيار اوست، و آنان همه حق امامت او را اعتراف كردند و اموال خود را به او دادند و در پاورقى اش گويد: مراجعه كنيد به " دائره المعارف الاسلاميه " ماده قارون.

سبحان الله ما باورنمى كرديم مردى پيدا شود درباره جامعه بزرگى قلم بدست گرفته چيزى نويسد كه مطالب آن را از مخالفان عقيدتى آنها گرفته باشد، و مانند اين سخنان بى پايه را، بدون هيچ گونه ماخذ و مستندى افتراء بر آنها ببندد. و اين گونه اراجيف را بدون هيچ گونه مجوزى به آنها نسبت دهد. من چه مى توانم درباره مولفى كه نه از ماخذى سخن مى گويد و نه راهنمائى كسى را مى پذيرد، بگويم؟ شانزده سال بقول خودش كه در مقدمه كتابش آورده در بلاد شيعه گردش كرده، به همه جا سر زده، در اجتماعات آنها حاضر شده، و در ميان آنها زندگى كرده باشد، و در تمام مدت اثرى از آنچه خود ميگويد نديده، و كمترين سخنى درباره آن نشنيده و در هيچ كتاب شيعه اى حتى اگر آن كتاب از افراد متوسط آنها باشد، نخوانده، و در جنگ هيج نقالى آن را نديده است. آنگاه آمده رشته برادرى اسلامى را بگسلاند، و بين صفوف اهل قرآن بابافته هاى دروغ و باطلش از آنچه متناسب خود اوست، شكاف ايجاد كند، و مترقى ترين جوامع را تهمتى كه از آن بيزارند، زند، و چيزهائى به آنها نسبت دهد، كه سلوك و رفتار شيعه و اصول و مبادى صحيحشان، آن راتكذيب كرده، حرام ميشمارد، نسبتهائى كه دست دشمنى ها و كينه جوئى هائى مرموز، براى آنها ساخته از نمونه نسبت هاى زننده ى نامبرده، گويا گوشهايش از تاليفات قديم و جديدشيعه كه در زمينه اصول عقايد آمده سنگينى دارد و در جلو ديدگانش پرده اى پديد آمده، اينهمه تاليفات گرانقدرى كه از فراوانى اش كتابخانه هاى جهان را پر كرده است نمى بيند. بلى، آنان كه به خدا ايمان نياورند در گوش هايشان گرانى است و نسبت به اين مطلب آنها را نابينائى است خدا تباه سازد بهره مولفى را كه اينست نمونه كار او، و خدا بشكند بينى اش را، و عواقب شوم كارش را در اين دنيا قبل از عذاب آخرت گريبان گيرش كند.

گرفتارى بزرگ ما اين است كه اين مرد پر دروغ " كه زائيده تمدن امروز است " هر چه را از تاليفات شيعه نقل كند، گاهى در نقل آن دروغ مى گويد مانند اينكه در شرح حال كلينى صفحه 284 گويد: مى گويند قبرش را گشوده، او را با لباسهايش وشكل و قيافه اش ديدند كه هيچ گونه تغييرى نكرده و در پهلوى او كودكى بود كه هنگام دفن، با او دفن شده بود. از اين رو بر مزارش مسجدى ساختند، در پاورقى مى گويد در صفحه 207 شماره 709 فهرست طوسى چنين آمده است، ولى وقتى شما به فهرست شيخ طوسى مراجعه كنيد اثرى از اين گفتار نخواهيد يافت.

و گاهى سخن را از جاى خود تحريف مى كند و صورتش را دگرگون مى سازد، چنانكه درباره زيارت مولانا امير المومنين صفحه 80 كه از كافى كلينى جلد 2 صفحه 321 نقل كرده كه از پيش خود الفاظى افزوده كه به هيچوجه نه در كافى و نه در جاى ديگر از كتب ديگر شيعه هيچ كجا يافت نمى شود.

از اين زننده تر، جهل و نادانى او نسبت به رجال و تاريخ شيعه است. در ترجمه صحابى پيغمبر " ص " مرد شيعى بزرگ، سلمان فارسى گويد: بسيارى از شيعيان هنگام بازگشت از كربلا قبرش را در قريه " اسبندور " مدائن، زيارت مى كنند. وبرخى از آنها گويند او در مجاورت اصفهان، دفن شده است و در صفحه 268 گويد: و مقداد كه در مصر از دنيا رفت و در مدينه بخاك سپرده شد حذيفه اليمان كه با پدر و برادرش در جنگ احد كشته شدند و در مدينه دفن گرديدند. و در صفحه 268 گويد: كلينى در بغداد درگذشت و در كوفه دفن شد و از تبصره العوام سيد مرتضى رازى، يكى از بزرگان قرن هفتم، زياد نقل كرده و اين نقل ها را همه به شريف علم الهدى، سيد مرتضى با تاريخ وفات436 ه نسبت داده است.

شايد ما بتوانيم درباره محتويات كتاب او كه پر از اباطيل و مجعولات است در تاليفى جداگانه مشروحا سخن گوئيم و فساد مطالب صفحات:

320 و304 و 296 و 295 و 284 و 282 و 280 و268 و 253 و 235 و 211 و 208 و 192 و 185 و 174 و 170 و 161 و 158 و 151 و128 و 126 و 122 و 115 و 114 و 111 و110 و 101 و 100 و 92 و 91 و 83 و 80 و 77 و 72 و 63 و 60 و 59 و 47 و 43 و34 و 24 و 21 و 20 و 329-

كتاب او، و ديگر جاهاى آن را با استدلال، توضيح دهيم.

بر مترجم كتاب نبايد پوشيده بماند كه مابه دستهاى امين او بر ودائع علم، كه در اين كتاب با آنها بازى كرده و بر قباحتش افزوده است، آشنا هستيم او بايد بداند كه ما فهميديم چگونه در تحريف كتاب كوشيده و مطالب سطور آن را زشت تر و ناموزون تر ساخته و آنچه روحيه پستش آن را مى پسنديده، بر آن افزوده است. مرده باد مترجمى كه چون مطالب كتاب از نظرحمله به شيعه و بدگوئى شيعيان، موردپسندش واقع شده، گناهان غربى ها را بدوش كشيده و در بين جامعه اسلامى منتشر ساخته و اهميتى به حفظ ناموس اسلام و شرق نمى دهد و حيثيت عرب و دين خود را بباد مى دهد.

" اينان بايد بار خود را بردارند و بارهاى گرانى ديگر را با بارهاى گران خود بردارند و روز قيامت در برابر تهمت خود، پاسخ دهند "

الوشيعه، اتهامات موسي جارالله

تاليف موسي جارالله

هيچ مايل نبودم نامى از اين كتاب به ميان آيد و كمترين آوائى از آن بگوش برسد، زيرابيش از آنكه آن را نام تاليف نهيم، شايسته است نام رسوائى و فضيحت بر آن اطلاق گردد، ولى چاپ و انتشار كتاب مرا بر آن داشت تا جامعه را در جريان ارزش نويسنده اش قرار دهم و نمونه اى از صفحات تيره اش را بر آنان فرو خوانم كه هر برگش ننگى بر امت اسلامى و هر صفحه اش فضيحتى زننده تر براى قوم اوست.

من نمى دانم درباره كتاب مردى كه، كتاب الهى و سنت پيامبرش "ص " را پشت سر انداخته و خودسرانه به حكم و نقد و ايرادى پردازد چه نويسم؟ درباره كسى كه ناروا سخن مى گويد، و دروغ مى بافد، نسبت نادرست مى بندد و لقب ناسزا مى سازد، و با كتاب خدا بازى مى كند و با راى ناچيزخود آن را تفسير مى نمايد، و هر چه بعقل ضعيفش مى رسد، هر طورى بخواهد توجيه مى كند، مثل اين كه قرآن امروز نازل شده و كسى از پيش، آن رانشناخته و در زمينه آيات قرآن سخنى نرسيده و تاكنون هيچ گونه تفسيرى از آن نگارش نيافته و حديثى درباره آن نرسيده است. و گويا اين مرد قانون تازه اى، و نظريه جديدى، و دين و مذهب نوى، او خود ساخته كه باهيچ كدام از مبادى اسلام، و هيچ يك از مطالب كتاب و سنت، تطبيق نمى كند.

براى نوشته نابخردى كه پندارد امت با پيامبرش در همه امتيازات و فضائل و كمالات رسالت برابر است و در خصوصى ترين خصائص نبوت، شريك اوست، و رسالت امت با رسالت پيامبر در يك سوره بدون فصل بهم پيوسته است، چه ارزشى ميتوان قائل شد؟ او كه به آيه: " لقد جاءكم رسول من انفسكم " و آيه " محمد رسول الله و الذين معه اشداء على الكفار رحماء بينهم " بر رسالت امت استدلال مى كند سخن با او درباره اين ياوسرائى ها، موكول به فرصت گسترده ترى است و شايد چنين فرصتى در آينده دست دهد چنانكه علامه فقيد شيخ مهدى حجار نجفى ساكن معقل برخى از وقت خود را به ابطال سخنان بى پايه اش مصروف داشت.

اگر در كتاب اين مرد، جز ياوه هاى مربوط به امت ديده نمى شد، براى شناخت نادانى و رفتار زشتش كافى بود، در اينجا چند نمونه آن را ايراد مى كنيم، گويد:

1- امت همچون پيامبرش معصوم است. معصوم در نگهدارى و حفظ، در تبليغ و اداى رسالت، هر چه را پيامبر به او رسانده، آنسان كه پيامبر حفظ كرد، امت آن را نگهداشت. و هر چه را پيامبر ابلاغ كرد، ماننداو، امت تبليغ كرد كليات و جزئيات دين، اصول و فروع آن را امت حفظ كرد، و كلى و جزئى آن را تبليغ نمود.

چيزى از اصول دين و فروع دين فرو گذار نشده، مگر كه خدا حفظ كرده پيامبرش محمد آن را حفظ كرد، و امت آن را نگهداشت، همه و همه را در هر عصرى بعد از عصر ديگر، نگهداشت و ممكن نيست چيزى از دين را يافت كه امت از آن غافل گردد يا آن را فراموش كند.

از اين رو امت از همه ائمه و پيشوايان، نسبت به قرآن و سنت، داناتر و از هدايت امامان امت نزديك تر است و علم امت بر قرآن و سنن پيامبر، امروز بيشتر و كامل تر از علم على " ع " و علم هر يك از اولاد على است.

يكى از تفضلات بزرگ الهى بر پيامبرش و آنگاه يكى از عمومى ترين و همگانى ترين تفضلات الهى بر امت اين است كه خداوند بسيارى از فرزندان امت را به مراتب داناتر از امامان و اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله و صحبه و سلم قرار داده است.

هر حادثه اى كه اتفاق افتد امت خالى از حكم حق و صوابى در آن نيست، و براى هر مسئله اى امت راپاسخى است كه خداوند به يكى از افرادآنان كه وارث پيامبر بوده و به بركت رسالت و خاتميت آن، رشيد هم شده باشد، آن حكم را نشان مى دهد. و اين ارشاد امت براى هدايت و حق طلبى، از ارشاد هر امامى بيشتر است. و امت مانند پيامبرش از بركت رسالت و كتاب آن و از بركت عقل رسالت و عصمت آن، معصوم است.

امت بالغ و رشيد شده و ديگر نيازى به امام ندارد. رشد و عقلش او را از هر امامى بى نياز ميسازد.

من منكر عقيده شيعه درباره عصمت ائمه اش نيستم، ولى منكر اين عقيده ام كه هنوز امت محمد قاصر است و پيوسته قاصر خواهد بود و تا روز قيامت محتاج به وصايت امام معصوم است.

من مى گويم امت به عصمت و راه يابى از هر امام معصومى نزديك تر، و به راه حق و صواب از هر امام معصومى، راه يافته است، زيرا عصمت امام ادعائى بيش نيست، ولى عصمت امت، به گواه قرآن بديهى و ضرورى است.

ممكن نيست در جهان اتفاقى رخ دهد كه امت، پاسخ آن اتفاق را قبلا نداشته باشد، و عقل ما نياز امت را به امام معصوم درك نميكند يا اينكه به درجه رشدش رسيده و داراى عقلى معصوم و كتابى معصوم است. و با همين نيروى عصمت، به همه مواريث پيامبر رسيده. و هر مقامى كه براى پيامبر بوده، او بدان فائز گرديده است. امت با وجود عقل و كمال و رشدش، بعداز ختم نبوت، گرامى تر، عزيزتر، بلند مرتبه تر از آن است كه تحت وصايت وصى اى تا ابد قاصر بماند.

پاسخ- اين است پاره اى از خيالات، و رشته اى از خرافات كه از شان هر دانشجوئى كه بخواهد چيزى درك كند دور است، تا چه رسد به كسى كه خود را فهميده و فقيه پندارد. گويا اين مرد، در عالم رويا، آنهم روياى" اضغاث و احلام " سخن ميگويد.

آيا كسى نيست از اين مرد بپرسد وقتى امت معصوم باشد، و نگهدار كليات و جزئيات دين، و اصول و فروع آن، و آنها همه را از جانب همه مردم و در هر عصرى بعد از عصر ديگر، تبليغ كندو چيزى مورد فراموشى يا غفلت او واقع نشود، پس بنابراين اعلم بودن امت، از همه ائمه، و نزديك تر بودن هدايتش از هدايت آنان، چه معنى دارد؟ آيا ائمه از جرگه امت خارج اند و ديگر حافظ دين و مهتدى بهدايت دين نيستند و از دينى كه امت آن را نگهداشته بيرون رفته اند؟ آيا عصمت امت و حفظ و هدايت و تبليغ آنان، نسبت به دين، شامل ائمه نمى گردد؟

از طرفى بنابر آنچه اين مرد مدعى است، بايد در امت نادانى پيدا نشود، و در هيچ امر دينى و حكم شرعى هيچگاه خلافى در بين آنها ديده نشود. و حال آنكه جاهلان امت بين مشرق و مغرب را پر كرده اند و اعمال و اقوالشان، گواه جهل آنان است. و در جبهه مقدم آنان، خود اوست، و اختلافى كه از عهد صحابه تا امروز بين امت پديد آمده، بر هيچ خردمندى پوشيده نيست. و آيا در اين اختلاف چيزى جز نادانى يكى از دو طرف، نسبت به حقيقت آشكارچيز ديگر، ميتواند تصور كرد؟ زيرا مورد اختلاف يك امر بسيط غير قابل تجزيه است.