الغدير جلد ۶

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه جمال الدين موسوى

- ۸ -


خود گرفته و مال خدا را عطيه اى براى خود پنداشته و كتاب خدا را مايه دسيسه و نيرنگ خود ساختند؟ چنانكه پيامبر صادق امين به اين مطالب خبر داده است.

چگونه او ابوسفيان را بزرگ قريش مى خواند و حال آنكه او، ننگ و عار قريش است و به تصريح پيامبر اعظم، ملعون است، آنجا كه گويد: خدايا، تابع و متبوع هر دو را لعنت بفرست. خدايا بر تو باد به " اقيعس " " براء به عازب گويد: يعنى معاويه ".

اين جمله را روزى فرمود كه ابوسفيان را با معاويه ديد. و روزى كه ابوسفيان سواره بود و معاويه با برادرش، يكى از پيش و ديگرى از دنبال بودند فرمود:

اللهم العن القائد و السائق و الراكب " خدايا جلودار، و راننده، و سواره رالعنت كن ".

و چگونه او را شيخ قرش در مقابل ابوطالب كه شيخ ابطح بود مى خواند و حال آنكه علقمه او را در شعرش چنين توصيف مى كند:

"ابو سفيان از روز نخست با گروه مسلمانان فرق داشت ".

" زيرا او، در دينش از ترس اينكه بر خلاف تمايلش كشته شود، نفاق مى ورزيد ".

" دور باد صخر " ابوسفيان " و پيروانش از رحمت حق، و به آتش شديد سوزان باد ".

كاش خضرى، اين سخن مقريزى را در "النزاع و التخاصم صفحه 28 " خوانده بود كه گويد: ابوسفيان رهبر احزابى بود كه با پيامبر خدا " ص " روز احد مى جنگيدند. و از برگزيده ياران پيامبر " ص "، هفتاد كس را اعم از مهاجر و انصار كه يكى از آنهااسد الله حمزه بن عبد المطلب بن هاشم بود، كشت. و در روز خندق نيز با پيامبر " ص " جنگيد و به آن حضرت نوشت:

بسمك اللهم... " بنامت اى خدا سوگند به لات، عزى، ساف، نائله، و هبل كه اى محمد به سويت آمدم و هدفم نابودى شماست مى بينم تورا به خندق پناه آورده اى و از ديدارمن نگرانى، بدانكه مرا با تو روزى همانند روز احد در پيش است.

و اين نامه را به وسيله ابى سلمه الجشمى فرستاد. و ابى بن كعب " رضى الله عنه " آن را بر پيامبر " ص " خواند وپيامبر " ص " در پاسخ به او نوشت:

نامه ات به من رسيد از دير باز اى احمق و اى نابخرد بنى غالب غرور در برابر خداوند ترا گرفته بود و به زودى خدا ميان تو، و آنچه مى طلبى، مانع خواهد شد و پايان كار به سود ماخواهد بود. و روزى بر تو خواهد آمد كه در آن روز من لات و عزى و ساف و نائله و هبل را بشكنم، اى سفيه بنى غالب!.

او، پيوسته با خدا و رسولش دشمنى مى ورزيد تا رسول خدا " ص " براى فتح مكه حركت كرد، عباس بن عبدالمطلب " رض "، او رديف مركب خود نشانده نزد رسول خدا " ص " آورد، زيرا عباس رفيق و هم صحبت او در جاهليت بود وقتى به رسول خدا " ص " وارد شد و خواهش كرد او را امان دهد پيامبر " ص " كه او را ديد بدو گفت: واى بر تو اى اباسفيان آيا وقت آن نرسيده است كه بدانى معبودى جز خداى يكتا نيست؟ ابوسفيان گفت: پدر و مادرم فداى تو باد تا چه اندازه مهربان، خوشرفتار و جوانمردى بخدا سوگند به گمانم مى رسد اگر غير از خدا، ديگرى در كارها موثر بود او مرا يارى مى كرد،

پيغمبر " ص " فرمود: اى ابا سفيان آيا وقت آن نرسيده است تا بدانى من پيامبر خدايم؟

ابوسفيان گفت: پدر و مادرم فدايت باد، چه اندازه مهربان، خوشرفتار و جوانمردى، اما اين مطلب يعنى پيامبرى و نبوت تو چيزى است كه در دل از آن شبهه اى است.

عباس بدو گفت: واى بر تو شهادت حق را گواهى بده تا گردنت را نزده اند، آنگاه او شهادت داده و اسلام آورد.

اين بود داستان اسلام ابوسفيان. و در اينكه آيا رفتارش نيز با اسلام آوردنش تطبيق داشت يا نه اختلاف كرده اند؟

بعضى گويند: او با پيامبر خدا " ص " در جنگ حنين در حالى شركت كرده كه " ازلام " را همراه خود آورده و به آنها تفال مى زد و او پناهگاهى براى منافقين بوده و در زمان جاهليت منكر خدا بود.

و در نقل عبد الله بن زبيرآمده است كه او گويد: ابوسفيان را در جنگ " يرموك " ديدم كه وقتى روميان در جهبه پديد آمدند، مى گفت: آفرين بر شما اى " بنى الاصفر " و هنگامى كه مسلمانان با حمله خود آنان را وادار به عقب نشينى مى كردند، ابوسفيان اين شعر را ياد مى كرد.

" بنو الاصفر پادشاهانند، از پادشاهان رم ديگر كسى ياد نمى كند "

اين گفتاررا " عبد الله " براى پدرش " زبير " نقل كرد و چون پيروزى نصيب مسلمانان شد، زبير گفت: خدا او را بكشد، دست از نفاقش بر نمى دارد، آيا ما بهتر از بنى الاصفر نيستيم؟

" مدائنى " از ابى زكرياى عجلانى، از ابى حازم، از ابى هريره نقل كرده است كه گفت: ابوبكر با ابوسفيان بن حرب بن زيارت حج رفته بودند، ابوبكر در گفتگو با ابوسفيان صدايش را بلند كرد، ابو قحافه " پدرابوبكر " او را گفت: در مقابل پسر حرب آرامتر سخن بگو اى ابابكر! ابوبكر گفت: پدر خداوند از بركت اسلام خانه هائى را آباد ساخت كه قبلا آباد نبود. و خانه هائى را كه در جاهليت آبادان بوده، ويران كرد وخانه ابى سفيان، از آن خانه هائى بودكه ويران شد.

ابوسفيان كسى بود كه در روز بيعت ابوبكر، فتنه انگيزى مى كرد و مى گفت: من طوفانى در پيش مى بينم كه چيزى جز خون آن را آرام نمى كند. اى خاندان عبد مناف ابوبكر كيست كه امور شما را بدست گيرد؟ كجايند آن دو مرد نيرومندى كه ناتوان شده؟ و كجايند عزيزان خوار شده: على و عباس.

چرا بايد امر خلافت در پست ترين خاندان قريش باشد؟

آنگاه به على " ع " گفت: دستت را بگشاى تابا تو بيعت كنم، بخدا سوگند اگر بخواهى مدينه را از سربازان سواره و پياده پر مى كنم.

على " ع " سخنش رارد كرد و ابوسفيان در اين وقت به شعر" ملتمس " تمثل جست:

" هيچ چيزى آنچنان راه سقوط و انحطاط نپيمود كه دو چيز خوار و خفيف: يكى قبيله ما و ديگرى ميخ خيمه ما "

" اولى كارش به سقوط كشيده شده، ودومى را هر چه بر سرش مى كوبند و زخمش مى زنند، كسى بر او گريه نمى كند "

على " ع " كه چنان ديد او را از اين كار بازداشت و فرمود:

بخدا سوگند از اين عمل قصدت چيزى جز فتنه گرى و آشوب طلبى نيست، و بخدا قسم تواز دير باز براى اسلام فتنه جوئى و بدخواهى كرده اى، ما را نيازى به خيرخواهى ات نيست.

ابوسفيان شروع كرد در كوچه هاى مدينه گردش كردن در حالى كه مى گفت: اى بنى هاشم نگذاريد مردم در شما طمع كنند مخصوصاتيم بن مره و عدى، امر خلافت تنها در مورد شما است و به شما باز مى گردد و هيچ كس شايسته آن جز ابو الحسن على " ع " نيست.

عمر كه ازجريان مطلع شد به ابوبكر گفت: اين مرد مى خواهد شرى بپا كند و پيغمبر "ص " دل او را در كار اسلام پيوسته نرم مى داشت. شما هم آنچه از اموال زكات در دست خود دارد به او واگذاريد. ابوبكر چنين كرد و ابوسفيان راضى شده با او بيعت كرد.

قبل از خضرى، معاويه در اين مقايسه عينا همين نظر را داده بود، وى در آنچه به على امير المومنين " ع " نوشته، چنين گويد: ما فرزندان عبد مناف نسبت به همديگر برترى و فضيلتى نداريم.

و امير المومنين " ع " او رابه اين سخن پاسخ داد: بجانم سوگند هر چند ما همه فرزندان يك پدريم، ولى هيچ گاه اميه مانند هاشم نخواهد شد، چنانكه هيچ گاه حرب مانند عبد المطلب و ابوسفيان مانند ابى طالب نمى گردد، و آيا مهاجر مانند آزاد شده است و چكيده مانند چسبيده، و طرفدار حق همچون طرفدار باطل، و مومن همپاى دروغگوى دغلباز؟ چه فرزند بدى است كسى كه پيروى از پدرانش كند، آن پدرانى كه در جهنم سقوط كرده و معذبند، گذشته از اينهاخاندان ما را فضيلت نبوت است.

امينى گويد: " آيا اخبار گذشتگان بدست آنها نرسيده "؟ بگو خبر بزرگى است كه شما از آن رو گردانيد "

3- گويد: ما معتقديم فكر معاويه در انتخاب خليفه بعد از خود، خوب و نيكو بود و تا وقتيكه در انتخاب خليفه، قاعده اى وضع نشده و اهل حق و عقد كه بايد اختلافات را رسيدگى كنند، تعيين نگرديده اند، بهترين كاريكه مى توان كرد اختيار خليفه از طريق ولايت عهد، قبل از مرگ خليفه سابق است، زيرا بدين وسيله از پديد آمدن اختلاف كه براى امت اثرش بدتر از ظلم خليفه و حاكم است، جلوگيرى مى شود. " ص 119 "

و گويد: از چيزهائى كه مردم بر معاويه خورده گرفته اند، اينست كه فرزندش را به خلافت برگزيد و در اسلام سنت پادشاهى را كه منحصر به خاندان معينى باشد، پا بر جا كرد و حال آنكه در گذشته كار خلافت وسيله مشورت انجام مى گرفت و با نظر عموم قريش انتخاب مى شد.

وگويند: روشى كه معاويه نهاد، غالباباعث مى شود افرادى كه برتر و شايسته تر نيستند، انتخاب گردند و در خاندان خلافت كار تنعم و رفاه، به فرو رفتن در شهوات منتهى شده و به غرور و برترى جوئى نسبت به ساير مردم، كشيده شود، ولى به عقيده ما اين انحصار طلبى امرى ضرورى است و براى حفظ مصالح مسلمين و گرد آوردن پراكندگى ها و ايجاد همبستگى بين آنان، چاره اى از آن نيست، زيرا هرچه دائره انتخاب خليفه، گسترش يابد، داوطلبان اشغال مسند خلافت فزونى يابند و چون وسعت مملكت اسلامى و اشكال ارتباط بين نقاط آن را در نظر گيريم و با توجه به اين نكته كه افراد خاصى هم كه بايد منحصرا، انتخاب خليفه بوسيله آنها انتخاب گردد وجود نداشته اند و انتخاب هم، يك امر قطعى است و ما ملاحظه مى كنيم با اينكه اولاد عبد مناف بر ديگر افراد قريش برترى دارندو مردم نيز اين واقعيت را پذيرفته و بخشى كوچك از قبيله بزرگ قريش اند دركار خلافت به رقابت افتاده و امت را بر سر اختلاف در امر خلافت به هلاكت انداخته اند.

بنابراين هر گاه مردم از خاندانى راضى شدند و اطاعت و تسليم آن را بر خود، وظيفه خود دانستند و شايستگى زمامدارى آن خاندان را پذيرفتند، اين بهترين راه براى ايجاد هم آهنگى بين صفوف مسلمين خواهد بود.

بزرگترين كسانى كه معاويه را در انتصاب فرزندش به خلافت انتقاد مى كنند، شيعيانند كه خود، خلافت را منحصر در آل على " ع " مى دانند و در بين فرزندان على " ع " آن را مى كشانند كه هر پدرى به پسرش واگذار كند. و بنى عباس نيز بر همين رويه سير خلافت را بين خود ادامه دادند.

پاسخ- كسى معاويه را تنها از لحاظ انتخاب خليفه اش انتقاد نكرده است، بلكه ايراد بر معاويه از دو نقطه نظر است:

اولى بى لياقتى شخصى اوست چنانكه امير المومنين " ع " در يكى از گفتارهاى خود فرمايد: خداى عز و جل نه براى او سابقه اى در دين، و نه پدران صادقى در اسلام قرار داده است، او آزاد شده، فرزند آزاد شده است و حزبى است از احزاب جاهليت، كه پيوسته او و پدرش دشمن خدا و رسول و مسلمين بودند تا سرانجام، بالاجبار و از روى عدم تمايل اسلام را پذيرفتند. در ميان امت اهل حل و عقدى كه ابوبكر را به خلافت برگزيدندو با وصيت او نسبت به خلافت عمر موافقت كردند، و سپس با اهل شورا درامر خلافت عثمان هم آهنگى نشان دادند، آنگاه از روى رغبت و تمايل با مولاى ما امير المومنين " ع " دست بيعت گشودند بدين ترتيب خلافت امير المومنين " ع " قطعى شد و اطاعتش بر همه و از جمله بر معاويه واجب و لازم گرديد. اين اهل حل و عقد يا خودشان شخصا و يا نظائرشان در امر بيعت شوم معاويه بودند و خود بر او ايراد گرفتند.

دوم از ناحيه بى كفايتى كسى كه پس از خودبه خلافت تعيين كرد يعنى يزيد خائن هتاك متظاهر به فسق و فجور، اگر نگوئيم متظاهر به كفر و بى دينى.

اما اينگه گويد اهل حق و عقد براى انتخاب كردن خليفه، تعيين نشده اند، اگر بگويد از اول معين نبوده اند، تهمت بزرگى زده زيرا كسانى كه در صدراول در پايتخت اسلام، مدينه منوره، متصدى تعيين خليفه شدند، اهل حل و عقد بودند و آنها تا آن روز غالبا موجود بودند و كسانى هم كه مرده بودند، كسانى ديگر جاى آنها را گرفتند، اگر در آغاز امر، اختيار خليفه به اينان واگذارده شده است. پس همين اشخاص هم بايد تا هر زمان، مسئول انتخاب خليفه باشند و هيچكس نمى تواند بدون رضايت آنها كسى را بخلافت برگزيند و اين اشخاص را اوضاع و احوال و مقتضيات روز تعيين مى كند، نه اينكه در كتاب و سنت به نام آنان تصريح شده باشد.

و اگر مقصود او عدم تعيين خليفه پس از معاويه است، اينهم به معاويه حق انتخاب نمى دهد، زيرا زمان تعيين خليفه هنگام مرگ خليفه قبلى است نه قبل از آن، بلى ممكن است به فكر برسد، هنگام انتخاب، آيا شخص لايق انتخاب مى شود يا نه؟ ولى معاويه از كجا مى دانست ساعت مرگش به موضوع انتخاب خليفه توجه نمى شود؟ و به چه دليل معاويه بدون نظر مردم اقدام به انتخاب خليفه كرد؟ و چرا گروهى را با تهديد، و گروهى را با تطميع، تسليم مقصد شوم خود نمود؟ و آيا چه وقت انتخاب او، اختلاف را كه براى امت از هر چيزى بدتر است، جلوگيرى كرد با وجود اينكه در جامعه اسلامى، مردمى بودند كه بر اواين عمل را ايراد گرفتند و مردمى او را توبيخ كردند، و عده اى دشمنى او را سخت در دل گرفتند و از ترس شرش تظاهر به موافقت كردند، بلى فرومايگانى هم بودند كه رضاى خلق را به خشم خالق سودا كرده، كيسه هاى زرو سيم، چشم آنها را بست و اظهار رضايت كردند.

اگر اين فكر " تعيين خليفه " بجا و نيكو بود، چرا " بقبول شما " اين عمل از پيامبر " ص" هنگامى كه وفاتش فرا رسيده بود، فوت شد، ننگ اختلاف را از جامه امتش نشست؟ و ديگهاى شقاق و خلاف را بحال خود گذارد كه تا به امروز، همچنان بجو شد. به عقيده شما آيا پيامبر اكرم، اگر امر خلافت را به شخص معينى وصيت كرده بود، كسى را مى رسيد در اين مقام طمع كرده و بر خلاف صريح سخن پيغمبر " ص " خود را خليفه بخواند؟

و آيا سعد بن عباده در آن صورت مى توانست مردم را به بيعت خود فرا خواند، و سخنگوى انصار بگويد: " منا امير، و منكم امير " يكى از ما و يكى از شما حاكم باشد؟

و يا ديگرى فرياد بردارد: منم كه به رايم تكيه كنند و منم نگهبان مورد اعتماد خلافت. و مهاجران سوى ابابكر گرد آمده و عده اى ديگر نزد عباس و بنى هاشم و مربوطين و منسوبين به آنها اجتماع كرده بگويند: خلافت از آن امير المومنين صلوات الله عليه است.

اينها سوالهاى جامع و فراوانى است كه خضرى نمى تواند آنها را پاسخ دهد مگراينكه ادعا كند معاويه بيش از پيامبرخدا " ص " به امت مهربان بوده است.

يزيدى كه در دوران شومش، واقعه كربلا اتفاق افتاد. چه اختلافى را از ميان برداشت و آنگاه دنبال واقعه كربلا فاجعه حره پديد آمد و در تعقيب آن، جريان ابن زبير صورت گرفت و داستان خانه معظم كعبه روى داد. اينها همه نتيجه انتخاب يزيد، و نتيجه اين فكر فاسد بود، در حاليكه در ميان اعتراض كنندگان به حكومت يزيد، فرزند پيغمبر " ص " حسين بزرگوار صلوات الله عليه، و بقيه فرزندان عبد مناف و عموم مهاجر و انصار مدينه منوره بودند.

گذشته از اين ها، اگر معاويه در كار انتخاب خليفه چاره اى نداشت، چرا يكى از صلحاى صحابه را براى اين مقام، انتخاب نكرد و چرا مقدم بر همه صحابه، فرزند پيامبر خدا " ص " امام طاهرى را كه هيچ كس به پايه راى صائب و علم و تقوا و شرافتش نمى رسيد انتخاب نكرد.

چگونه خضرى اظهار نظر مى كند كه اين انتخاب خيلى خوب و نيكو و در خور مصلحت امت بود، و نمى گويد اين انتخاب ظلم و جنايت بر امت و اسلام و رسولش، و كتاب و سنتش بود؟ و حال آنكه رسول خدا " ص " از سالها قبل امت را هشيار داده گفته بود: اول كسى كه سنت مرا تحريف مى كند مردى از بنى اميه است و گفتار ديگرش: اين دين پيوسته متعادل و در حد خود محفوظ خواهد ماند تا وقتيكه مردى از بنى اميه بنام يزيد در آن رخنه كند.

م- و ابن ابى شيبه و ابويعلى حكايت كرده اند كه: يزيد وقتى پدرش در شام حكمرانى مى كرد، در جنگ مسلمانان شركت كرد. كنيزى نصيب مردى شد و يزيد او را از آن مرد گرفت و مرد به ابى ذر متوسل شد. ابوذر با او نزد يزيد آمد و سه بار او را امر به رد كنيز كرد و او بهانه مى آورد، سرانجام ابوذر گفت: بخدا سوگند اگر تو چنين مى كنى همانامن از رسول خدا " ص " شنيدم كه مى فرمود: اول كسى كه سنت مرا تغيير دهد، مردى از بنى اميه است. اين بگفت و روى از او بگردانيد. يزيد اورا تعقيب كرده گفت: ترا بخدا سوگند آيا منم آنكس كه گفتى؟ ابوذر پاسخ داد نمى دانم، و يزيد كنيز را پس داد.

ابن حجر در " تطهير الجنان " حاشيه صواعق/145 گويد: اين حديث با روايتى كه در آن تصريح به يزيد شده و قبلا بدان اشاره شد، منافاتى ندارد، زيرا از دو حال خالى نيست: يا كلام ابى ذر " نمى دانم " را حمل بر حقيقت كنيم مقصود اين باشد كه در علم او چنين ابهامى وجود دارد و اين ابهام در روايت