از ابن عباس روايت كرده است كه وى را از اين كلام
خداى عزوجل پرسيدند: وعد الله الذى آمنوا و عملوا
الصالحات منهم مغفره و اجرا عظيما... الحديث
"امالى شيخ ص 240".
م - 12 - موسى بن سهل راسبى، ابن حجر در ص. 348
" تهذيب التهذيب " او را شيخ دعبل دانسته ولى
معرفى نكرده است.
ابن عساكر در ص 228 ج 5 تاريخش. يحيى بن سعيد
انصارى را از كسانى شمرده است كه مى گويند دعبل از
او نقل روايت كرده است و اين نكته بر او پوشيده
مانده است كه يحيى انصارى در سال 143 و چند سال
پيش از دعبل در گذشته است.
و راويان حديث از جانب دعبل عبارتند از:
1- برادرش ابو الحسن على كه در بسيارى از كتب
حديث و تراجم ذكرش آمده است.
2- موسى بن حماد يزيد "فهرست نجاشى ص 117".
3- ابو الصلت هروى در گذشته به سال 236 "در
ماخذ بسيار".
4- هارون بن عبد الله مهلبى "در امالى و عيون".
5- على بن حكيم "در اصول كافى".
6- عبد الله بن سعيد اشقرى "اغانى و غير آن"
7- موسى بن عيسى مروزى
8 - ابن منادى، احمد بن ابى داود درگذشته به
سال 272 "تاريخش ابن عساكر"
9 - محمد بن موسى بريرى "تاريخ ابن عساكر".
اما رفتار دعبل با خلفاء و وزراء
اين ناحيه از زندگى شاعر، فراخ ميدان و پردامنه
است و جستجو گر در ميان كتب تاريخ و تذكره هاى
مفصل ادبى، بخشهائى را در پيرامون آن نگاشته مى
بينند كه سخنان بيجا بسيار دارد و ما از تمام آنها
در مى گذريم و فقط اندكى را گلچين مى كنيم. 1- "
يحيى بن اكثم " گفت: مامون دعبل را به نزد خود
خواند و امان بخشيد. و من در آنجا نشسته بودم كه
شاعر از در در آمد و مامون وى را گفت: قصيده ي
رائيه ات را بخوان. دعبل سرودن چنين قصيده اى را
انكار و از آن اظهار بى اطلاعى كرد مامون گفت ترا
به آن قصيده همانطور كه به جان امان دادم، امان مى
بخشم و شاعر چنين خواندن گرفت:
دلبرم چون كناره گيريم از زنان ديد، نگران شد و
خردمندى را گناهى تا بخشودنى شمرد.
وى با گيسوان سيپدش و با آنكه به گروه پيران
پيوسته است، آرزوهاى جوانى دارد. دلبرا موى سپيد
ياد معاد را در من بيدار و مرا به سر نوشتم خرسند
مى كند.
اگر به دنيا و زيور آن دل مى بستم از اندوه
رفتگان مى گريستم.
روزگار برخاندان من تاخت و آن را چون جامى كه
به سنگ مى شكنده در هم شكست.
گروهى از آنها بجا مانده اند و برخى ديگر به
جارچى مرگ از ميان رفتند. ديگران هم بدنبال آنان
خواهند رفت.
ترس من از اين است كه بازماندگان از من جدا مى
شوند، چشم براه بازگشت رفتگان هم كه نيستم.
در خبر از خاندان و فرزندانم، بخفته اى مى مانم
كه پس از بيدارى به بازگوئى خوابش بپردازد.
دل مشغولى چاكرانتان "خاندان پيغمبر" از فقدان
پياپى كشتگانتان، خواب و آسايش را از آنها ربوده
است.
چه دستها كه در سر زمين نينوا قلم شد و چه گونه
ها كه بر خاك خفت!
روز عاشوراى حسين به شب انجاميد و ديگران شبانه
بر قتلگاهش گذشتند و گفتند.
اين سرور انسانها است.
اى بد مردم پاداش پيغمبر را در برابر نعمت پر
ارزش قرآن و سوره هاى آن اين چنين بايد داد كه چون
رحلت فرمود مانند گرگى كه بر گوسفندان " ذى بقر "
شبانى كند، بر فرزندان او خلافت كنيد؟
يحيى گفت: مامون در اين هنگام مرا در پى كارى
فرستاد چون رفتم و برگشتم دعبل سخنش را به اينجا
رسانده بود كه:
از قبائل " ذى يمن " و " بكر " و " مضر " كه من
آنها را مى شناسم، قبيله اى نماند كه در خون
خاندان پيغمبر شريك نباشد، همچون قمار بازانى كه
در لاشه شتر شريكند. از كشتار و بزنجير كشيدن و از
ترساندن و ويرانگرى بادودمان پيغمبر همان كردند كه
سربازان اسلام در سر زمين روم و فرنگ مى كنند،
خاندان اميه را در كشتارشان معذور مى دارم ولى
براى بنى عباس عذرى نمى بينم چه آنها مردمى بودند
كه نخستين فردشان را بر اساس اسلام كشتيد و چون
آنها چيره شدند، كافرانه انتقام گرفتند. فرزندان
اميه و مروان و خاندان آنها مردمى همه كينه توز و
ستمگرند. آنگاه كه به نيازى مذهبى در انديشه ماندن
در جائى هستى، دركنار قبر پاكى كه در طوس است
بمان. در طوس دو گور است: يكى از آن بهترين مردم و
ديگرى متعلق به بدترين آنها و اين پند آموز است.
آن پليد را از جوار اين پاك سودى نرسد و نزديكى آن
ناپاك به اين وجود تابناك زيانى نزند. چه هر كس در
گرو دست آورد خويش است و تو هر يك از نيك و بد را
كه خواهى برگزين يا واگذار. راوى گفت: مامون
دستارش را به زمين زد و گفت اى دعبل بخدا كه راست
گفته اى
شيخ ما صدوق در ص 390 امالى خود به اسنادش از
دعبل آورده است كه چون خبر در گذشت امام رضا عليه
السلام در قم به من رسيد، آن قصيده رائيه را
سرودم.
آنگاه ابياتى از آن را ياد كرده است.
3- " ابراهيم بن مهدى " بر مامون وارد شد و
شكايت حال خويش را با او چنين در ميان گذاشت: اى
امير مومنان خداى سبحانه و تعالى شخص ترا بر من
برترى داد و مهر و بخشايش مرا به ذلت انداخت و ما
و تو در نسب يكسانيم.
اينك دعبل مرا هجو كرده و بايد از او انتقام
بگيرى مامون گفت مگر چه گفته است؟ شايد اين سروده
او را مى گوئى:
نعر ابن شكله
بالعراق و اهله |
فهفا اليه كل
اطلس مائق |
و ابيات هجويه را خواند. ابراهيم گفت: اين يكى
از هجويه هاى اوست مرا به اشعارى زشت تر از اين
نيز هجو كرده است. مامون گفت: تو را اقتدا به من
است: چه دعبل از من نيز بد گوئى كرده و من تحمل
نموده ام درباره من گفته است:
آيا مامون با من همان رفتارى مى كند كه با مردم
نادان دارد، مگر ديروز سر برادرش محمد را نديد؟ من
از آن قومى هستم كه شمشيرشان برادرت را كشت و ترا
بر سرير خلافت نشاند همان گروهى كه ترا پس از
گمنامى بسيار نامدار كردند و از خاك مذلت
برگرفتند. ابراهيم گفت: اى امير مومنان خداوند بر
بردبارى و دانائيت بيفزايد. چه هيچ يك از ما جز به
فزودنى دانش تو سخن نخواهد گفت و جز به پيروى از
شكيبانى تو، تاب اين سخنان نمى آرد.
3- " ميمون بن هارون " آورده است كه ابراهيم بن
مهدى درباره دعبل سخنى به مامون گفت كه خواست وى
را بر ضد شاعر بشوراند. مامون خنديد و گفت مرا
بدان جهت بزيان او بر مى انگيزى كه درباره ات
سروده است:
اى گروه لشكريان نا اميد مباشيد و بر آنچه رفت
خشنود گرديد و خشم مگيرد چه بهمير زودى آهنگهاى
"حنينى" كه خوشايند پير و جوان است به شما ارزانى
خواهد شد و به فرماندهان سپاه نيز نواهاى "معبدى"
خواهند داد، آهنگهائى كه نه در جيب جا مى گيرد و
نه گرد آوردنى است.
آرى خليفه اى كه مصحفش بربط است عطايش به سران
سپاهش همين است.
ابراهيم گفت اى امير مومنان بخدا قسم دعبل از
تو نيز بد گوئى كرده.
مامون گفت از آن بگذر كه من بد گوئى او را به
اين سروده اش بخشيدم و خنديد در اين هنگام " ابو
عباد " از در در آمد و چون مامون از دور او را ديد
به ابراهيم گفت: " دعبل " با هجويه هاى خود بر "
ابو عباد " نيز گستاخى كرده و اين شاعر از هيچ كسى
نمى گذرد. ابراهيم گفت مگر ابو عباد از تو گشاده
دست تر است؟ مامون پاسخ داد نه اما مردى تند و
نادان است كه كسى را امان نمى دهد و من شكيباتر و
بخشاينده ترم. بخدا وقتى ابو عباد به اين سوى مى
آمد اين سروده دعبل درباره اش بخنده ام انداخت:
نزديكترين كار به تباهى و فساد كارى است كه
تدبير آن با ابو عباد است.. 4- " ابو ناجيه "
آورده است كه معتصم دعبل را به جهت زبان درازيهايش
دشمن مى داشت و چون به شاعر خبر رسيد كه معتصم
اراده فريب و كشتنش دارد به جبل گريخت و در هجو وى
چنين سرود:
دلباخته غمزده دين از پراكندگى دين گريست و
چشمه اشك از چشمش جوشيد. پيشوائى بپاخاست كه اهل
هدايت نيست و دين و خرد ندارد.
اخبارى كه حكايت از مملكتدارى مردى چون " معتصم
" و تسليم عرب در برابر او كند، به ما نرسيده است.
ليكن آنچنانكه پيشينيان بازگو كرده و گفته اند
چون كار خلافت دشوار شد بنا به گفته كتب مذهب،
شاهان بنى عباس هفت تن خواهند بود و از حكومت
هشتمين آنها نوشته اى در دست نيست.
اصحاب كهف نيز چنيند كه بگاه بر شمردن، هفت تن
نيكمرد در غار بودند و هشتمين شان سگشان بود.
و من سگ آنها را بر تو اى معتصم برترى مى دهم
چه تو گنه كارى و او نبود حكومت مردم از آن روز به
تباهى كشيد كه " وصيف " و " اشناس " عهده دار آن
شدند و اين چه اندوه بزرگى بود!
"فضل بن مروان" نيز چنان شكافى در اسلام انداخت
كه اصلاح پذير نبود.
5- " ميمون بن هارون " آورده است: كه چون معتصم
مرد " محمد بن عبد الملك زيات " در رثائش سرود:
چون او را به خاك كردند و باز گشتند گفتم:
بهترين مرده را به بهترين گور سپردند، خداوند
جبران مصيبت مردمى كه ترا از دست داده اند جز به
شخصى مانند هارون نخواهد كرد. و دعبل به معارضه او
چنين سرود:
چون وى را در خاك نهان كردند و بر گشتند گفتم
بدترين مردها در بدترين گورها خفت، برو به سوى
دوزخ و عذاب كه من ترا شيطانى بيش نمى پندارم.
نمردى مگر آنگاه كه پيمان بيعت را براى كسى
گرفتى كه براى مسلمين و اسلام زيان بخش تر بود.
6- " محمد بن قاسم بن مهرويه " آورده است كه با
دعبل در " ضميره " بودم كه خبر مرگ معتصم و قيام
واثق را آوردند. دعبل گفت پاره اى كاغذ دارى كه بر
آن بنويسم؟ گفتم آرى. كاغذى در آوردم و او به
بديهه بر من املاء كرد:
خدا را سپاس: جاى آن نيست كه از شكيبائى و تاب
و توان سخن گوئيم چه خليفه اى مرد كه هيچ كسى براى
او نگران نيست و ديگرى بپاخاست كه هيچ كسى خرسند
نيست.
7- " محمد بن جرير " آورده است كه تنها بيتى كه
" عبد الله بن يعقوب " از هجويه دعبل درباره متوكل
براى من خواند اين بيت بود و من از او شعر ديگرى
را در اين باره نشنيدم:
و لست بقائل قذفا
و لكن |
لا مر ما تعبدك العبيد |
راوى گفت: شاعر در اين بيت نسبت "ابنه" به
متوكل داده است.
8- " عبد الله بن طاهر " بر مامون وارد شد.
مامون وى را گفت اى عبد الله شعر دعبل را به ياد
دارى گفت: آرى اشعارى از او در ستايش دودمان امير
مومنان به خاطر دارم گفت بخوان و عبد الله اين
سروده دعبل را خواند:
سير اب و آباد
باد روزگار جوانى و عشق |
روزگارى كه در
جامه شادكامى مى خراميدم |
روزگارى كه شاخه هاى درخت وجودم تازه و شاداب
بود و من از شكوفائى آن بر هر بام و درى به بازى
مى نشستم.
بس كن و ياد زمانه اى را كه دورانش به سر آمده،
فروگذار و از حريم نادانى پاى در كش و از مدايحى
كه مى سرائى به سوى رهبرانى روى آر كه از خاندان
كرامت و اعجازند.
مامون گفت بخدا سوگند وى به چنان گفتار و
انديشه عميقى در ياد كرد خاندان پيغمبر دست يافته
است كه در وصف ديگران به آن نمى رسد سپس گفت دعبل
درباره سفر دور و درازيكه برايش پيش آمده است نيز
شعر نيكوئى سروده است و آن اين است.
آيا زمان آن نرسيده است كه تا من نمرده ام،
مسافران به وطن بر گردند.
در آن حال كه توانائى جلو گيرى كردن از ريزش
اشكى كه از درد دل حكايت داشت نداشتم گفتم بگو: چه
خانهائى كه جمع آن پراكنده شد و چه جمع هاى
پراكنده اى كه پس از گرد آمدن دوباره از هم
پاشيدند. "
آنگاه گفت: من هيچ سفرى نكرده ام، كه اين ابيات
را در سفر و در همه گشت و گذارهايم تا گاه بازگشت
در پيش چشم نداشته باشم.
9- " ميمون بن هارون " آورده است كه دعبل، "
دينار بن عبد الله " و برادرش " يحيى " را مى ستود
و آنگاه كه از رفتار آنها تا خشنود شد در هجوشان
جنين سرود: گناهانمان پيوسته خوارمان مى داشت تا
گاهى كه ما را به دامان يحيى و دينار انداخت همان
گوساله هاى نادانى كه نسلشان قطع نشده و سجده
آفتاب آتش بسيار كرده اند و گفته است: دعبل درباره
آن دو و " حسن بن سهل " و " حسن بن رجاء " و پدرش
نيز چنين سروده است:
هان اميران " مخزم " را از من بخيريد جه من "
حسن " و در فرزند " رجاء " را بدرهمى مى فروشم و "
رجاء " را سرانه مى دهم " دينار " را نيز بى
پشيمانى مى فروشم. اگر آنها را بسبب عيبى كه دارند
بسويم باز برگردانند. " يحيى بن اكثم " پس نخواهد
آورد.
خوشمزگيها و نوادر دعبل
1- احمد بن خالد آورده است كه: روزى به بغدادى
درخانه صالح بن على بن عبد القيس بوديم. گروهى از
دوستان نيز با ما بودند در اين هنگام خروسى از
خانه دعبل پريد و بر لانه اى كه در فضاى خانه صالح
بود فرود آمد. چون چنين ديديم گفتيم اين شكار روزى
ماست آن را گرفتيم صالح گفت چه كنيمش گفتيم مى
كشيمش.
پس سرش را بريديم و كبابش كرديم و خورديم دعبل
از خانه در آمد و جوياى خروس شد دانست كه در خانه
صالح نشسته، در جستجوى آن به نزدمان آمد و خروس را
از ما خواست ما منكر ديدن آن شديم و آن روز را به
نگرانى بسر برديم چون فردا شد دعبل به مسجد آمد و
نماز بامداد را گزارد سپس در آن مسجد كه انجمن گاه
مردم بود و گروهى از دانشمندان گرد مى آمدند و
مردم به خدمت شان مى رسيدند، نشست و چنين خواندن
گرفت.
" صالح " و مهمانانش خروس اذان گوى ما را مثل
پهلوانى كه درميان مهلكه افتد اسير كردند.
و پسران و دختران خود را به بال و پركندن آن
گماشتند و چنان شتابزده در خوردن آن بجان هم
افتادند كه گوئى خاقان را ببند كشيده يا افواج
قبيله " همدان " را در هم شكسته اند.
خروس را چنان به دندان كشيدند كه دندانشان كنده
شد و پشت سرشان به سنگ ديوار شكست.
مردم اشعار دعبل را نوشتند و رفتند. چون پدرم
به خانه برگشت گفت واى بر شما آنقدر بى خوراك
مانده بوديد كه جز خروس دعبل چيزى براى خوردن
نيافتيد؟ سپس شعر را خواند و به من گفت، هر چه مى
توانى مرغ و خروس مى خرى و براى دعبل مى فرستى ور
نه اسير زبانش خواهيم شد. و من چنين كردم.
2- " اسحاق نخعى " گفته: در بصره با دعبل نشسته
بوديم و غلامش " ثقيف " نيز بخدمتش ايستاده بود،
عربى كه كه در جامه اى خزمى خراميد، عبور كرد.
دعبل به غلامش گفت. اين عرب را به نزد من فرا
خوان. غلام اشاره كرد و عرب آمد. شاعر پرسيد از
كدام مردمى؟ گفت: از بنى كلاب گفت از كدام يك از
فرزندان كلابى؟ گفت. از زادگان ابى بكرم.
دعبل پرسيد؟ آيا گوينده اين اشعار را مى شناسى:
خبر يافتم، كه يكى از كلبيان به سرزنشم نشسته
است و هر جا كلاب باشند، درود و ثنا نباشد.
اگر من ندانسته باشم كه كلبيان، سگ و من شير شر
زده ام، پدرم از دودمان " قيس بن عيلان " و مادرم
از خاندان " حبطه " باد.
عرب گفت: اين شعر از دعبل است كه درباره " عمرو
بن عاصم كلابى " سروده آنگاه از شاعر پرسيد تو از
كدام خاندانى؟ دعبل را خوش نيامد كه بگويد: خزاعيم
چه عرب هجوش مى كرد. پى گفت: من به گروهى وابسته و
سرافرازم كه شاعر درباره شان سروده است:
مردمى كه " على " - آن بهترين خلق - و " جعفر "
و " سجاد ذو ثفنات " از آنهاست و به روز سرافرازى
به " محمد " و جبرئيل و قرآن و سوره هاى آن مى
بالند اعرابى مى گريخت و مى گفت: ما را با " محمد
" و جبرئيل و قرآن و سورهايش چه نسبت!!
3- حسين بن ابى السرى " گفت: دعبل به جهت رفتار
ناخوش آيند " ابى نصر بن جعفر بن اشعث " با آنكه
پيش از اين آموزگارش هم بود، عصبانى شد و در هجو
پدرش چنين سرود:
در نزد من " جعفر بن محمد بن اشعث " از جهت پدر
بهتر از " عثعث " نيست او، همچون مارى گزنده كه
چون بر انگيزش، درنگ نمى كند، بمن در پيچيد.
اگر آن مغرور مى دانست بر پدرش چه خواريها رفته
است، كار عبث نمى كرد.
راوى گفت: " عثعث " دعبل را ديد و پرسيد: در
ميان من و توجه رفته بود كه در پستى به پدر من مثل
زدى؟ دعبل خنديد و گفت هيچ چيز هماهنگى