الغدير جلد ۴

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۲۲ -


اين روايت را در ص 139 " الصواعق " و ص 15 " الاتحاف " و ص 159 " رشفه الصادى " مى توان يافت.

7- " خطيب " در ص 161 ج 3 " تاريخش " از " ابن عباس " آورده است كه به پيغمبر "ص" گفتم: اى رسول خدا آيا براى رهائى از دوزخ جوازى هست؟ فرمود ارى، گفتم: چيست؟

فرمود: محبت على بن ابى طالب. و انشاء الله تعالى، حديث " على قسيم الجنه و النار " در جاى خود خواهد آمد.

و از اشعار عبدى در ستايش امير مومنان است:

بتو آموخت آنچه را كه مردم مى دانستند و الهامت فرمود آنچه را كه آنان نمى دانستند پس چنان بر شرف و عزت و مجدت در ميان مردم افزود كه از وصف واصفان والاتر است.

بتو ارزانى شد، آنچه را كه به ديگر ندادند. گوارا بادت اى امير مومنان فرشتگان چنان آرزومند ديدارت بودند كه از شوق ناليدند و خداى مهربان و سكره اى را كه بى كم و كاست به تو مى مانست، براى آنان ساخت.

" عبدى " در بيت نخست اشاره به حديثى كرده است كه ذكرش در صفحه 44 گذشت و بيان ديگر ابيات نيز در ص 288 آمد.

و از سروده هاى اوست:

اى پيشوايان ما، شما بهترين عارفانى هستيد كه در " اعراف " دوستان و دشمنان خود را به صورت باز مى شناسيد.

و در فرداى رستاخيز كه همگان در پيشگاه خداوند، مى ايستيم، ما را بنام شما فرا مى خوانند ما ببركت بهترين خلق يعنى جدتان و ببركت پدرتان، راه رستگارى را يافته و از گمراهى رهيديم. اگر شما نبوديد، خداوند آفريدگانش را نمى آفريد و اين دنياى فريبنده نام نمى گرفت و ما نيز نبوديم و از جهت شما بود كه خداوند آسمان و زمين را براى مردم آفريد و انس و جن را آزمود.

شما از همانندى با تمام مردم برتريد، شان شما بالاتر وارجتان والاتر است. چون ضررى به ما روى آرد خداوند را به پايگاهى كه در پيشگاه او داريد، مى خوانيم و خدا آن زيان را از ما مى راند.

و اگر دشوارى و اندوهى ما را فراگيرد، شما را دژ استوار خود مى سازيم تا از آن سختى و ديگر سختيها برهيم و چون روزگار بر ما ستم كند و به عزت شما پناهنده شويم، آن ستم از ما دور مى شود. و آنگاه كه از گناهان خود بر ما بيمى رود، شفاعت امان بخش شما، برات بيزارى ما خواهد بود.

در بيت نخست اشارتى به اين سخن خداى تعالى در سوره اعراف است كه: و على الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم و نيز اشاره دارد به احاديثى كه در تفسير اين آيه آمده است و از آن جمله: " حاكمك بن حداد حسكانى " "كه شرح زندگيش در ج 1 ص 112 گذشت" به اسناد خود از " اصبغ بن نباته " ياد كرده است كه گفت در خدمت على نشسته بودم كه " ابن كوا " شرفياب شد و از معنى اين سخن خداى تعالى پرسيد: على الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم. حضرت فرمود: واى بر تو اى " ابن كوا " ما به روز رستاخيز در جايگاهى ميان بهشت و جهنم مى ايستيم و ياران خود را به چهره مى شناسيم و به بهشت در مى آريم و دشمنان خويش را نيز مى شناسيم و به دوزخ مى فرستيم، " و " ابو اسحاق ثعلبى " در كتاب " كشف البيان " در تفسير آيه شريفه " ابن عباس " روايت كرده است كه گفت:

اعراف جايگاه بلندى بر صراط است كه " عباس " و " حمزه " و " على بن ابى طالب " و " جعفر طيار " در آن مى ايستند و دوستان خودرا به سيماى سپيدشان و دشمنان خود را به روى سياهشان باز مى شناسند. اين روايت را ابن طلحه شافعى در مطالب السول " ص 18 و ابن حجر در ص 101 و " الصواعق " و شوكانى در ص 198 ج 2 " فتح القدير " آورده اند.

و بيت دوم اشاره است به اين سخن خداى تعالى كه يوم ندعو كل اناس بامامهم و امامان شيعه خاندان پاك پيغمبرند كه شيعيان را به نام آنان فرا مى خوانند و با آنها محشور مى كنند. چه به گفته پيغمبر پاك نهاد، " انسان با دوست خود خواهد بود " و نيز " هر كس به قومى مهر بورزد، با آنان محشور مى شود، " و نيز، " آنكه گروهى را دوست مى دارد، خداوند وى را در زمره آنان محشور مى فرمايد "

معانى برخى از بقيه ابيات واضح و بيان بعض ديگر، بيش از اين گذشت.

دو عبدى هم عصر

اين عبدى كه شرح زندگيش گذشت، با شعر شيعى ديگرى هم عصر است كه هر دو در كنيه و لقب و محيط پرورش و مذهب همانندند. با اين تفاوت كه اين شاعر، ابو محمد يحيى بن هلال عبدى كوفى است. و ما بجهت كثرت اشتباهى كه در شناخت ايندو، رخ مى دهد و از عبدى دوم نيز كمتر ياد كرده اند، به ذكر وى مى پردازيم:

" مرزبانى " در صفحه 499 كتاب معجمش گفته: " وى كوفى بوده و ساكن همدان شده است. او شاعرى خوب و شيعى مذهب است و در ستايش " رشيد " مدايح نيكوئى دارد. وى گوينده اين ابيات است. مرگ از زندگي اندک و بخشيدن از بخشش ناپاک بهتر است پس به بي نيازي يا تهيدستي زندگي کن ورنه آنچه ميخواهي از خدا بخواه و شکيبا باش.

ونيز از اوست.

به جان خودم سوگند، اگر اميه ظلم و ستم نمود، آنکه اساس گمراهي نهاد ستمگر بود.

اين عبدي در کنار نهر ابي فطرس به انشاد اشعار زير براي " عبد الله بن علي بن عباس" پرداخته است:

خاندان هاشم دعوت کنندگان به بهشت و دودمان اموي فراخوانندگان به دوزخ اند اي اميه تو که قرار نداري، به جنيان در سرزمين وبار بپيوند اگر بر وي به خواري رفته اي و اگر بماني به پستي و فرومايگي مانده اي .

داستاني هم دارد که اين داستان و مشعر خواني عبدي براي " عبد الله عباسي" را " ابن قتيبه" در ص 207 جلد 1 "عيون الاخبار" و "يعقوبي" در ص 91 ج 3 تاريخش و ابن رشيق در ص 48 ج 1 " العمده" ياد کرده اند و مي پندارم کساني که بر اين کتب تعليقاتي نوشته اند، از زندگي شاعر آگاهي نداشته و به شرح حالش نپرداخته و از تعريف او خاموش مانده اند.

ابن قتيبه گفته است: چون منصور شام را گرفت و مروان را کشت. به " ابي عون" و همراهان خراسانيش گفت: من درباره ي بازماندگان خاندان مروان انديشه اى دارم كه شما همگى بايد در فلان روز آماده باشيد. سپس در همان روز، به دنبال آل مروان فرستاد و چون جمع شدند، اعلام كرد كه مى خواهد عطائى برايشان مقرر كند. هشتاد نفر از آنها حاضر و به در خانه منصور آمدند، مردى از قبيله كلب كه دائى آنها بود نيز آمده بود. منصور بار داد و آنها در آمدند دربان از كلبى پرسيد تو از كدام قبيله اى؟ گفت كلبى و دائى ايشانم. دربان گفت برگرد و اين گروه را رها كن. نپذيرفت و گفت: من دائى اينها و از اين دو دمانم چون مجلس آراسته شد، فرستاده منصور از اندرون به بيرون آمد و فرياد زد كجاست حمزه بن مطلب تا داخل شود؟ حاضران به هلاك خويش يقين كردند. سپس دومى بيرون آمد و گفت: حسن بن على كجاست تا در آيد؟ سومى بانگ زد زيد بن على بن الحسين كجاست؟ و چهار مى گفت: يحيى بن زيد كجاست؟. سپس دستور آمد كه بارشان دهيد. چون داخل شدند " عمر بن زيد " دوست منصور نيز در ميان آنان بود " منصور " به وى اشاره كرد كه بر صدر آيد. آنگاه او را بر بساط خود نشاند و به ديگران نيز فرمان نشستن داد خراسانيان نيز عمود به دوست منصور نيز در ميان آنان بود " منصور " به وى اشاره كرد كه بر صدر آيد. آنگاه او را بر بساط خود نشاند و بهديگران نيز فرمان نشستن داد خراسانيان نيز عمود به دست ايستاده بودند. منصور گفت: عبدى كجاست. وى برخاست و شروع به خواندن قصيده اى كرد كه در آن گفته است:

اما الدعاه الى الجنان فهاشم و بنو اميه من دعاة النار

و چون ابياتى از اين چكامه را خواند. " غمر " گفت. اى زنا زاده عبدى خاموش شد و عبد الله ساعتى تامل كرد و گفت ك انشاد قصيده را دنبال كن و چون عبدى چكامه را به پايان برد، كيسه اى كه در آن 300 دينار بود به جانب انداخت و به تين سرورده گوينده آن تمثل جست:

نزديك شدن آنان "بنى اميه" به منبرها و اورنگ ها مرا و ديگران را نگران كرد ايشان را، همچنانكه خداوند در خانه خوارى و نابودى فرود آورده است، در همانجا، جاى دهيد و دست دودمان به زمين خورده و به خوارى فتاده عبد شمس "امويان" را مگيريد، بلكه درختان كهن وجوان آنها را ببريد "خرد و درشتشان را بكشيد" و هنگامه كشتن حسين "ع" وزيد و كشته كنار " مهراس " را بياد آريد.

سپس به خراسانيان گفت دهيد. ايشان، عمودها را چنان بر سر دشمنان كوبيدند كه مغزشان از هم پاشيد. مرد كلبى برخاست و گفت من كلبى ام و از اينها نيم منصور اين شعر خواند:

و مدخل راسه لم يدنه احد بين الفريقين حتى لزه القرن

و گفت دهيد. مغز او را نيز چون ديگران كوبيدند. آنگاه روى به " غمر " كرد و گفت پس از اينها ديگر براى تو نيز خيرى درزندگى نخواهد بود. و او پاسخ داد: چنين است؟ وى را هم كشتند. آنگاه جل هائى خواست و بر آن اجساد انداخت و روى آن سفره گستردند و صبحانه خواست و به خوردن نشست و هنوز ناله برخى از آنها خاموش نشده بود كه خوراك را تمام كرد دو گفت: از آن روز كه از كشتن حسين "ع" آگاهى يافتم، خوراك گوارائى - جز امروز - نخورده بودم سپس برخاست و دستور داد اجساد را با پا بر زمين كشند. خراسانيان اموال كشتگان را غارت كردند و پيكرها را در بوستان عبد الله بن دار آويختند و يكروز كه وى غذا مى خورد، فرمان داد يكى از درهاى ايوان باغ را باز كنند. بوى مردار بينى ها را پر كرد. ديگران گفتند: اى كاش مى فرموديد در را ببندند. گفت: بخدا قسم اين رائحه را از بوى مشك بيشتر دوست دارم و چنين خواند:

اميه پنداشت كه هاشم پس از كشتن زيد و حسين از او راضى ميشود. نه چنين است. به پروردگار و خداى محمد "ص" سوگند كه راضى نخواهد شد مگر آنگاه كه كوه و دشت بنى اميه بر باد رود و چون زنى كه خوار شوهر است، به شمشير هاشيميان خوار گردد و وامها نيز پس گرفته شود.

" يعقوبى " گفته است: " عبد الله بن على " به فلسطين بر مى گشت، چون به نهر ابى فطرس كه ميان فلسطين واردن است، رسيد، بنى اميه در خدمتش گرد آمدند به آنها فرمان داد كه فردا براى گرفتن جايزه و عطا بنزدش آيند. چون فردا فرا - رسيد، عبد الله جلوس كرد و بار داد. هشتاد مرد از امويان بر او وارد شدند و بر سر هر يك از آنها دو مرد با گرز آهن ايستاده بود، عبد الله مدتى سر بزير انداخت و پس از آن عبدى برخاست و چكامه اى را كه در آن گفته است:

اما الدعاه الى الجنان فهاشم و بنو اميه من دعاة النار

خواند. " نعمان بن زيد بن عبد الملك " در كنار عبد الله بن على نشسته بود به شاعر گفت: اى بد كار زاده، دروغ گفته اى عبد الله بن على گفت نه اى ابا محمد راست گفته اى به سخنت ادامه بده. سپس روى به بنى اميه كرد و شهادت حسين و خاندانش را به يادشان آورد. آنگاه دستها را برهم زد و ماموران چنان گرزها را بر سر آنها كوبيدند كه همگى را كشتند مردى از ميان آن گروه از دور فرياد زد و چنين خواند: " عبد شمس " پدر تو و پدر ماست و ما از جايگاه دورى ترا نمى خوانيم و با تو نسبت داريم خويشاوندى ما پا برجا و باگرههاى سخت، استوار و محكم است.

" عبد الله " گفت: هيهات كشتن حسين "ع" اين پيوند را گسست. سپس دستور داد اجساد آنها را برخاك كشيدند و سفره اى بر آن گستردند. بر آن بساط نشست و خوراك خواست و به خوردن پرادخت و گفت: امروز روزى چون روز حسين "ع" است و هرگز با آن برابر نخواهد بود. مردى كلبى نيزبا امويان به مجلس آمده بود. به عبد الله گفت اميد من اين بود كه خيرى به اينها مى رسد و من نيز از آن بهره مند مى شوم عبد الله گفت: گردنش را بزنيد كه:

و مدخل راسه لم يدنه احد بين الفريقين حتى لزه القرن

شعراء غدير در قرن 03

ابو تمام طايى

اى آهو هر جا كه تلهاى انبوه خاكى و بيابانها بى نشان نمايان شد بايست و نكوهش و سرزنش گمراهت نكند.

از بيم پنهان شو و صداى كوه بدامت نيندازد، چه اين بيهوده سخن آبرويت را مى برد.

ترا نادانى مى بينم كه در ميان امر و نهى سرگردانى، هلاك از تو دور باد، ترا با نهى و امر چكار است؟

آيا حوادث غم انگيز و دشوار بر اهلش، مرا از كارى كه به انجام آن شتاب دارم، باز مى دارد؟

روزگار چنان سر آزار من دارد كه گوئى با اين آزار، نذرهاى خود را ادا مى كند.

او را درختانى است، كه بزرگوارى را در درون آن نهان كرده و بارو برگ سبزى ندارند.

و من با پوشيدن جامه صبر چنان با زمانه روبرو شدم كه ترسيدم صبر به تنگ آيد

چه سخت است كه شهر و ديار بر مردى كه چون من قبيله و وسيله دارد، تنگ آيد.

در روز افتادگى، گويند اى نيست كه به چون منى كه جوانى و نياز انباز اويند، بگويد: برخيز "ايستاده اى دست من افتاده را نميگيرد".

اگر چه روزگار بر گشته است و براى هيچ تشنه اى آبى و براى هيچ پرسنده اى جوابى ندارد آنان مردمى هستند كه بد گوئى و پيكار در ميانشان راه يافته و پرده ستايش و نكو داشتشان را دريده است.

از ميان آنها چون دوستى را برگزينى، كبر در دل دارد و قائد و رائدش گمراهى و خود بينى است.

چون برق آسايش ببيند، به تو نزديك مى شود و آنگاه كه احساس سختى كند، از عيوق دورتر رود.

كجاست جوانمردى كه مردم با او دشمنى نكرده باشند؟ يا كدام راد مرد است كه عزمى درست دارد و گرانبار نيست؟

مى بينى كه توانگران به فزوندارى خود بر نيازمندان و بيچارگان مى نازند براستى كه آنكس كه مرا به پيرى نشاند، چنانكه ديديش، هفده سال نداشت و آن ديگرى چون رازى را به وى سپردم سينه اش از نگرانى راز بجوش آمد و پرده از آن برگرفت.

مردم روى زمين سركشى و خودرائى كردند و سخن بسيارى از آنان جز گروهى اندك كفر بود.

رنج تاريكى روزگار فرماندهى آن دو تن را كشيدند، در حالى كه آنها دليلى بودند كه آفتاب و ماه از ايشان به رهنمونى شايسته تر بود.

بزودى اين آب جوئى از پستان مرگ شما را به پرتگاهى مى كشاند كه آب و شرابى در آن نيست.

شما كه از فرو رفتن درجوئى خرد به ستوه آمده ايد، آنگاه كه دريا بر شما بشورد چه مى كنيد؟

شما خود خونهاى ريخته شده در زير ديگ به تاراج رفته خلافت شديد، زيرا به آنچه كه اين ديگ را به جوش مى آورد، واقف نبوديد.

چرا پرنده جهل پرنده جهل را پيش از آنكه پروازش ارمغانى نامانوس برايتان بياورد از پرواز باز نداشتيد؟ دندان را بر هم فشرديد و ننگ كار را پوشانديد كجا پنهان مى ماند رازى كه بر ملا شد.

با فرزندان پيغمبر و دودمان او كارهائى كرديد كه كمترين آن خيانت و غدر بود.

پيش از آن بر سر جانشين او چنان مصيبت سختى آورديد كه اندازه نداشت با او از در جنگ هاى نو و كهنه اى در آمديد كه پيش از اين، اينگونه نبردها سابقه نداشت

على بگاه سرافرازى برادر و داماد پيغمبر است. برادر و دامادى كه مانند ندارد.

پشت پيغمبر "محمد ص" به او گرم بود همانطور كه پشت گرمى موسى به هارون بود.

او هميشه تاريكى سختيها را با روشنى فتح و پيروزى كه از رويش نمايان بود مى زدود.

وى شمشير بران خدا و رسولش در هر جنگى بود، شمشيرى كه فرسودگى و و كندى نداشت

كدام دست بدى بود كه نبريد؟ و كدام روى گمرهى بود كه بر آن داغ ننگ ننهاد؟

او مرد، در حاليكه دينداران را به سر سختيش ارامش و بى دينان را ترس و بيم بود. باد لاورى، مرزهاى مخوف را از شكستن نگه ميداشت و از سر زمين دشمن مرز مى ساخت.

در احد و بدر آنگاه كه اين نبردگاهها از پياده و سواره موج مى زد، و نيز در روز جنگ حنين و نضير و خيبر و خندق آنگاه كه " عمرو ر به ميدانش تاخت چنان به شمشيرها و نيزه هاى خونين براى مرگ سرخ بپاخاست كه آن را از ميان برداشت.