الغدير جلد ۴

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۱۷ -


عبدى كوفى

آيا پرسيدن نشان خانه ويران يار، درد دائم عشقت را درمان مى كند؟ و يا اشكى كه از جدائيش مى ريزى، سوز دلت را در آن روز كه فراق دوست نزديك مى شود، فرو مى نشاند؟

هيهات دورى دوستى كه رفته و ديگرى باز نمى گردد. عشق بر انگيخته را پايان نمى بخشد.

اى ساربان چشمان اشكبار، كاروان را از آب و گياه بى نياز مى كند، قبل از پيش آمد اين جدائى دور و دراز، نمى پنداشتم كه ديده ها از ابرها، بارنده تر باشند، از ما جدا شدند و با رفتن خود، چه اشكها را روان كردند و چه خردها را ربودند و چه پيوندها را گسستند.

فريبنده يارى كه من هرگز در انديشه فريبش نبودم. چه عذر شان جوان عرب نيست. پيمان نگه دار، به دشمنان روى خوش مى نمايد. و محبت اندوهناك را نهان مى دارد.

محمل نشنيان و يارانى كه سر نيزهاى افراشته، آنان را از ديدهاى بيننده پنهان مى داشت، دور شدند.

و دلباخته افتاده اى را به جا گذاشتند كه دزدانه تير نگاهش را به سرا پرده محبوب انداخت ولى به هدف ننشست.

اندوه من بر محمل نشينان و بر و بالا و اندامهائى است، كه از ديده ما پنهان مى مانند. دلبران لاغر اندام و موى ميان و گلگون لب و سپيد روئى كه دندان و آب دهانشان، به شراب شبانه جام و حباب هاى روى آن مى ماند. در سرا پرده ها، ماهر و يانى هستند كه چون ديدار نمايند، آتش فروزان عشق را فرو نشانند.

در دل جوشش عشقى است كه شوق سردى آب دهان و سپيدى دندان يار جوشنده ترش كرده است.

اى خفته عشق، بيدار شو، و اى بيمار مهر برخيز كه دوست رفت.

هان قسم به عصر عشقى كه گردش روزگار بماتمش نشانده و دست مصائب گريبانشرا گرفته، كه اگر خانه ياران موجب جدائى آنان از من شود و من به آرزوى خود نرسم از اشك چشم راه نفس را بر خود خواهم بست.

تعجب ندارد. اگر مرا نيروئى نمانده باشد. شگفت اين است كه پس از رفتن آنها چگونه زنده ماندم ام.

در بيست سالگى پير شدم و فراق را تيرى است كه چون به سامان كسى زند، پيرش كند.

كشش كه از شوق من به وطن برخاسته و كوشش كه از وجد و طرب مايه گرفته، آن چنان نيست كه مانند اشتياق دورا دورى باشد كه من به سر زمين نجف و شخصيت خفته در آنجا دارم.

پيراسته خاكى كه پاكترين مرد جهان را، در آغوش دارد. راستى كه على ابر مرد مردان و تربيتش پر شرفترين تربيتها است.

او اگر از ديده، دور و پنهان باشد هرگز از دل نهان نخواهد بود.

و بالاخره شاعر باينجا مى رسد كه:

اى شتر سوارى كه گامهاى مركب نيرومندت جامه كهنه دشت را به تقريب شاهين تيز بال را خسته مى كند و بادهاى سهمگين را چون شتران خسته و رنجور بيابان، پشت سر مى گذارد.

درود مرا به قبرى كه در نجف است و بهترين انسان عجم و عرب را در بر دارد برسان، آنجا شعار خدائى تو فروتنى باشد.

و وصى و الا مقام و داماد بهترين پيغمبر را آوازده و بگو:

اى ابا حسن گوش فراده، آنها از فرمانت سر پيچيدند و به بدترين وجهى روى از سوى تو برگرداندند.

راستى آنها را چه شد كه از طريق نجاتى كه تو روشنگر آن بودى، برگشتند و به مسير نابودى فتادند؟

و ترا از امر خلافت كه دست غاصب مردى قريشى زمام ناقه آن را گرفته بود، باز داشتند.

آرى آن مرد، چنان زمام اين ناقه را كشيد كه بينى آن را دريد. او همان كسى است كه تا ديروز از اين كار استقاله داشت و راستى اگر دروغ نميگفت چرا امروز به جد خواستار آن است؟

و تو "اى على" با بزرگوارى بر اين دردمندى صبر كردى. چه شكيبائى در هنگام خشم، بهترين كار است.

بالاخره مرگ، آن مرد را آواز داد و بانگ خود را به گوش او رساند. و مرگ دعوت كننده اى است كه چون كسى رافرا خواند، پاسخ مساعد شنود. "در اين هنگام" وى خلافت را به دومى بخشيد و او را در رديف خود سوار كرد، چه سوار و رديف رسوائى!!

و اين دومى، اولين كسى است كه پيغمبر وى را به بيعت تو سفارش فرمود اما او خيلى زودپيمان شكنى كرد.

سومى، نيز جامه خلافت را به تن كرد و مسائل جدى، به بازى بدل شد جاهليت چهره زشت نخستين خود را، دو باره نشان داد و گرگان به جان بيچارگان افتادند.

در ر خم " آنگاه كه " احمد " رهبر، بر جهاز شتران قرار گرفت آنان را از اين جهالتها بازداشت.

و به مردمى كه در پيرامونش گرد آمده يا در خدمتش نشسته و به سخنانش گوش مى دادند و نگرانش بودند، فرمود:

اى على برخيز كه من مامور رساندن فرمان ولايت به مردم و اين تبليغ براى من سزاوارتر و بهتر است.

آرى من على را به رهبرى و رهنمائى پس از خود منصوب ميكنم. و على بهترين منصب دار است.

آنها با تو بيعت كردند و دست خود را بسوى تو گشودند. ليكن در دل از تو روى گردان بودند.

ترا رها كردند، بى آنكه دست بخشش و عطايت كوتاه و يا زبان گفتارت نارسا باشد و نه اينكه به دوروئى و نفاق شناخته شده باشى.

تو قطب سنگ آسياى اسلامى، نه آنها و آسيا جز بر قطب نمى گردد. تو همتاى آنان در فضل و همانندشان در خانه و خانواده نبودى.

اگر به همنبرد نيزه در دست بنگرى، نيزه و دستش به لرزه مى افتد.

و چون خود نيزه بجنبانى آن را در رگ گردن رزمجوى دلير و گريز پاى مى نشانى.

در روز نبرد، شمشير نمى كشى مگر آنكه آن را در سر كلاهخود پوشيده دشمن نهان مى كنى.

همچون روز خيبر كه هيچ نيروئى عمر را از گريز از قوم يهود ممانعت نميكرد و پيغمبر مصطفى چون از به خاك افتادن پرچم و سر نگونى و هزيمت او به خشم آمد، فرمود: فردا، پرچم را به جوانمردى برگزيده اى من سپارم كه خدا و پيغمبر دوستش مى دارند و تو در فرداى آن روز پرچم را با شادى به دوش كشيدى و با گروه انبوه و ابله دشمن روبرو شدى، شير مردانى با شمشيرهاى درخشان و سنانهاى بران غرق در آهن و پولاد گرد آمده بودند زمين نبرد را اسبهاى فربه و آسمان آن را گردهاى بر انگيخته، و ابر لشكر را غبارى تشكيل مى داد كه برقش درخشش سنانها و شمشير هاى هندى بود و تو به آرامى به نبرد پرداختى تا اين ابر باريدن گرفت چه اگر پشت مى كردى هرگز نمى باريد.

تو را مناقبى است كه شمارندگان از شمردن و نويسندگان از نوشتن آن عاجز و ناتوانند همچون " رد شمس " آنگاه كه نمازت را نخوانده بودى و آفتاب از ديدگان پنهان مى شد و به خاطر تو چنان برگشت كه گوئى شهابى ندرخشيده و آفتابى غروب نكرده بود.

در سوره برائت نيز اخبارى است كه عجائب آن از ديدگان مردم دور و نزديك پنهان نمانده است و شب هجرت و رفتن پيغمبر به غار ثور كه تو با كمال آسايش خفتى و ديگران مالا مال ترس بودند، آرى تو برادر پيغمبر رهبر و ياور او و نمايشگر حقى، و در كتب آسمانى مورد ستايش قرار گرفته اى.

تو همسر پاره تن پيغمبر و تنها نگهبان زهراء و پدر فرزندان نجيب اوئى فرزندانى كه در راه خدا پر جد و جهدند و از او يارى مى جويند و به وى معتقدند و براى او كارى مى كنند.

و چنان راهنمايانى هستند كه اگر شب تاريك گمراهى، سايه بر سر ها گسترد شبروان را بهتر از هر كوكب و شهابى، رهبرى ميكنند.

از آن روز كه مهر خود را به پاى آنان ريختم، مرا رافضى خواندند و اين لقب بهترين نام من است.

درود خداى ذو العرش، پيوسته و هميشه بر روان فرزندان غمگسار فاطمه باد. آن دور فرزندى كه يكى به زهر كشنده مسموم شد و ديگرى با گونه خاك آلود به خاك رفت. و پس از وى، عابد زاهد، امام سجاد است و آنگاه باقر العلمى كه به غايت طلب نزديك شد.

و جعفر و فرزندش موسى و پس از آن امام نيكو كارى چون حضرت رضا و امام جواد، عابد كوشا و عسكريين و مهدى كه قائم آنان و صاحب امرى است كه تشريف نظيف و سپيد هدايت بر تن دارد و زمين را پس از آنكه از ستم پر شده باشد از عدل و داد پر مى كند و گمراهان و بد كاران را بر مى اندازد.

پيشواى دليران بى باك و رزمجوئى است كه پيكار سركشان براى كندن گياهان هرزه مى روند.

مردمى كه اهل هدايتند، نه آنهائى كه دين نيرومند خود را به دنيا و پايه هاى آن مى فروشند، و اگر كينه هاى شان را در آتش ريزند. دوزخ از هيزم و آتشگيره بى نياز شود.

اى صاحب حوض كوثر زلال و پر آبى كه دشمنان را از شربت گواراى آن باز مى دارى!

من در راه عشق تو، گروهى از دشمنان بى باكت را با بيرون ريختن انديشه و گفتار تدريجى خويش، كوبيدم، تا انديشه هاى من با شمشير بران شعر و سخن، داغ ننگ بر جبين آنها زد.

من مهر تو و پارسائى را بيارى خود برگزيدم و با آنكه دوستان بسيارى دارم، اما آن دو بهترين دوست منند.

پس اى على از درون من قصيده آراسته اى را به جلوه در آر كه اگر از مرز ستايش تو بگذرد، پاكيزه نباشد.

در درون من حيا و هدايتى كه آراسته به فضل و ادب است. بسويت مى گرايد. خود را در ستايش توبه زحمت انداختم با آگاهى به اينكه آسايش من در اين رنج است. و ابن شهر آشوب در صفحه 181 جلد 1 " المناقب " چاپ ايران اين سروده عبدى را ياد كرده است.

على را در ميان خلق همانندى جز برادرش محمد نيست و آنگاه كه قريش شبيخون زدند، على امير، با خفتن در بستر جانش را فداى پيغمبر كرد، پيغمبر نيز به پاداش آن در غدير خم او را به وزارت و خلافت پس از خود برگزيد.

زندگى شاعر

" ابو محمد سفيان به مصعب عبدى " كوفى از شعراء خاندان پاك پيغمبر است كه با مهر و شعر خود به پيشگاه آنان تقرب جسته و با صدق نيت و خلوص ارادت از مقبولين درگاه آنان گرديده است.

شعر او متضمن بسيارى از مناقب مشهور امير مومنان و ستايش فراوانى از آن جناب و خاندان پاك اوست، كه خوب هم سروده است بر مصائب اهل بيت از سر درد سخن رانده و بر محنى كه بر آنان رفته مرثيه ها گفته است. و ما ام او شعرى درباره ديگرى غير از آل الله نديده ايم.

" امام صادق " "ع" بنابر آنچه در روايت ثقه الاسلام كلينى در " روضه كافى " است از عبدى در خواست كرد تا شعرش را بخواند، كلينى باسناد خود از " ابى داود مسترق " از خود عبدى آورده است مكه گفت: بر ابى عبد الله "ع" وارد شدم، فرمود: به او فروه بگوئيد بيايد و مصائبى را كه بر جدش رفته است بشنود: ام فروه آمد و در پشت پرده نشست، پس امام فرمود: برايمان شهر بخوان و من خواندم: زنان شيون و فغان كردند، ابو عبد الله فرمود: در خانه را بنگريد اهل مدينه در آستانه در جمع شده بودند - ابو عبد الله كسى را فرستاد كه بگويد: چيزى نيست كودكى از ما از هوش رفته بود زنها شيون مى كردند.

امام صادق، بنابر آنچه در صفحه 105 كامل ابن قولويه باسنادش از ابى عماره كه خواننده اشعار بود آمده است، از وى، نيز در خواست فرمود تا شعر عبدى را بخواند. خود او گفته است: ابو عبد الله بمن فرمود: اى ابا عماره شعرى را كه عبدى درباره حسين عليه السلام سروده است براى ما بخوان، من خواندم و او گريه كرد. باز خواندم و او گريست دوباره خواندم و او اشك ريخت، بخدا قسم من پيوسته من خواندم واو همچنان مى گريست تا صداى شيون از خانه برخاست.

شيخ طايفه، در كتاب رجالش، عبدى را از اصحاب امام صادق "ع" شمرده است. و البته مصاحبت وى منحصر به آشنائى او با امام و رفت و آمد تنها نبوده، و باين معنى نيز نيست كه همزمانى با امام اين دو را در كنار هم نشانده است، بلكه پايگاه او در پيشگاه امام منبعث از محبتى خالصانه، وارادتى مخلصانه، و ايمانى پاك از هر گونه آلودگى بود تا آنجا كه امام شيعيان، خود را به تعليم شعر عبدى به اولادشان فرمان داده و فرموده است:

عبدى بر آئين است همانطور كه كشى در صفحه 254 رجالش باسناد خود از سماعه آورده است كه گفت: ابى عبد الله فرمود: اى گروه شيعيان شعر عبدى را به فرزندانتان بياموزيد كه وى بر دين خدائى است و آنچه از صدق گفتار و درستى شيوه شعر او و سلامت معانى آن ازهر نقصى حكايت دارد، فرمان امام است كه بنا بر آنچه كشى در صفحه 524 رجالش آورده است، به او فرمودند: نوحه اى را كه زنان در هنگام ماتم ميخواندند، به شعر در آورد.

شيوه كار عبدى اين بود كه از امام صادق عليه السلام حديثى را در مناقب عترت طاهره فرا مى گرفت و در حال آن را به نظم مى كشيد و بر امام عرض مى كرد، ابن عياشى در " مقتضب الاثر " از احمد بن زياد همدانى، روايت كرده است كه گفت: على بن ابراهيم بن هاشم براى من حديث كرد و گفت: پدرم از حسن بن على سجاده، از ابان بن عمر ختن آل ميثم حديث كرد كه گفت: من در خدمت ابو عبد الله "ع" بودم كه " سفيان بن مصعب عبدى " شرفياب شد و گفت: قربانت گردم درباره اين سخن خداى - تعالى ذكره،

و على الاعراف رجال يعرفون كلا بسيماهم. چه مى فرمائى؟ فرمود: ايشان اوصياء دوازده گانه از آل محمدند "ع" كه نمى شناسد خدا را مگر آنكه آنان را شناخته باشد و ايشان نيز او را شناخته باشند. گفت فدايت شوم، اعراف چيست؟ فرمود، تپه هائى از مشك است كه رسول خدا "ص" و اوصياء او "ع" بر آن قرار مى گيرند و همه را به چهرهاشان مى شناسند سفيان گفت: آيا در اين باره شعرى بسرايم؟ و آنگاه قصيده

آيا ربعهم هل فيك لى اليوم مربع و هل لليال كن لى فيك مرجع:

" اى خانه هاى محبوب آيا در اندرون شما مرا امروز جائى و شبهاى مرا به سوى شما بازگشتى هست "

سرود. در اين چكامه مى گويد:

اى پيشوايان دين شما در حشر و نشر، حكمران، و در روز سخت و ترسناك جز، پناهگاهيد و بر اعراف كه تپه هائى از مشك است و ببركت شما بوى خوش از آن بر مى خيزد، قرار داريد. هشت تن ازشما بر عرش خدايند كه فرشتگان آنرا بردوش مى كشند و چهار تن در زمين به هدايت خلق مشغولند.

و خواننده، چون برخى از احاديثى را كه ما درباره اين شاعر ياد كرديم با برخى ديگر در آميزد، به پايه بزرگ عبدى در دين آگاه مى شود و در مى يابد كه فرود مقام ادبست كه برايش صفت ثقه آوريم و در لابلاى حديث و تاريخ وى را چنان صاحب حسن حال و صحت مذهب مى بيند كه از مرز "حسان" و نيكان مى گذرد.

پس مجالى براى توقف در ثقه بودن عبدى آن چنانكه علامه حلى اين توقف را فرموده است و نيز براى آنكه او را در زمره حسان بشمريم چنانكه ديگرى اظهار كرده است، نمى ماند. و نسبت تند روى و بلند پروازى به وى و غلو او در مذهب كه ابو عمر كشى از شعروى دريافته است، نيز، درست نيست. چه ما در اشعارى علامه امينى الغدير - 4 -