الغدير جلد ۴

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۳ -


باش. كميت استدعاى خويش را از سر گرفت. ابو جعفر بروى رقت آورد و فرمود: بخوان كميت قصيده را خواند و به اينجا رسيد كه:

يصيب به الرامون عن قوس غيرهم فيا آخر اسدى له الغى اول

" تير اندازان، با كمان ديگرى "يزيد" به سوى او "امام حسين ع" تير مى اندازند واى بر آن آخرى كه زمينه تبهكارى را اولى براى او فراهم آورد ".

" ابى جعفر " دستها را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوند كميت را بيامرز و از " محمد بن سهل " دوست و صاحب كميت است كه گفت: با كميت به خدمت " ابى عبد الله جعفر بن محمد صادق "ع" " رسيديم به عرض رساند: قربانت گردم براى شما شعرى بخوانم؟ فرمود: اين روزها، روزهاى پر ارزش و بزرگى است، كميت گفت: اشعار درباره شما است، فرمود: بخوان سپس ابى عبد الله كسى را نزد برخى از افراد خاندانش فرستاد و آنها را نزديكتر نشاند، و كميت به انشاد پرداخت و گريه زيادى در گرفت و چون به اين بيت رسيد كه: يصيب به الرامون تا آخر شعر، ابو عبد الله دستها را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوند گناهان گذشته و آينده و نهان و آشكار كميت را بيامرز و آنقدر به وى عطا كن كه خشنود شود.

" اغانى " جلد 15 - صفحه 123 " المعاهد " جلد 2 صفحه 27.

" بغدادى " در جلد 5 صفحه 70 " خزانه الادب " اين روايت را نقل كرده و در آنجا پس از عبارت گريه زيادى در گرفت، چنين آورده: و صداى شيون برخاست و چون به اين شعر درباره حسين "ع" رسيد كه:

براى شمشير هاى دشمن، " حسين " و شيفتگان كوى او، به سبزه هاى درو شده دروگر مى ماندند.

" پيغمبر " از ميان آنان رفت و فقدان او، مصيبت دردناك و بزرگى براى مردم بود.

و من تنها مانده اى را كه سزاوار تر از او " حسين " به يارى در هنگام تنهايى باشد، نمى شناسم. پس امام جعفر صادق "رض" دستها را بلند كرد و گفت: خداوند گناهان گذشته و آينده و پنهان و آشكار كميت را بيامرز و آنقدر به وى ارزانى دار تا راضى شود سپس هزار دينار و جامه اى به كميت داد.

كميت گفت: بخدا سوگند، من شما را از جهت دنيا دوست نمى دارم و اگر خواستار مال دنيا بودم، به نزد كسى مى رفتم كه آن در اختيار داشت، ليكن من شما را، براى آخرت خود مى خواهم. اما جامه اى كه به تن كرده ايد، به تبرك مى پذيرم ولى مال را قبول نخواهم كرد.

" ابو الفرج " در صفحه 119 جلد 15 " اغانى " از " محمد بن سليمان " و او از پدرش روايت كرده است كه گفت: " هشام بن عبد الملك " به " خالد بن عبد الله " بد بين شده بود و به خالد مى گفتند: هشام مى خواهد از كار بر كنارت كند. روزى بر در خانه هشام كاغذ پاره اى يافتند كه در آن شعرى نوشته شده بود، آن را به نزد هشام آوردند و چنين خواندند:

پيش ما برقى درخشيد و كوره ديگ جنگى را كه از شروع مجدد آن مى ترسم، برابر ساخت.

ديگ جنگ را تا آرام و به جوش نيامده است به دست گير و دستگيره را براى پائين آوردن آن زير ديگ بر!

جنگى را كه تا كار به آخر نرسد، پايان نمى يابد، به نرمى درياب پيش از آنكه ديگر ترا به آن دسترسى نباشد!

باگره حزمى كه از باز شدن آن نترسى به تدارك كارهاى مردم پيش از آنكه بزرگ و دشوار شود، بپرداز.

روزى كه مردم، به چاره انديشى كارى مى پردازند، چاره آن كار را به تو وابسته مى دانند.

زبان رمز از جنگى سخت خبر مى دهد، هر چند نشان خود را بر غير جستجو گر نمى نمايد. هشام فرمان داد تا همه راويان دربارش گرد آيند، و چون همگى جمع شدند دستور داد: آن شعر را برايشان بخوانند سپس گفت: اين ابيات به شعر كدام شاعر شبيه است؟ پس از ساعتى همگان هماهنگ گفتند:

شعر از كميت بن زيد اسدى است، هشام گفت:

آرى اين كميت است كه مرا به " خالد بن عبد الله " ترسانده است، سپس براى آگاهى خالد نامه اى نوشت و آن ابيات را در آن نامه براى او فرستاد. خالد كه آن روزها در " واسط " بود، نامه اى به والى خود در كوفه نوشت و فرمان داد كه كميت را دستگير و زندانى كند.

آنگاه به يارانش گفت: اين مرد، بنى هاشم را مدح و بنى اميه را هجومى كند، شعرى از اشعار او براى ان بياوريد. قصيده لاميه كميت را كه سر آغازش اين بيت است

الاهل عم فى رايه متامل و هل مدبر بعد الاسائه مقبل

آوردند. آن را نوشت و در ضمن نامه اى براى هشام فرستاد. در آن نامه مى گويد: اين شعر كميت است، اگر در اين شعر سخن به حق گفته باشد، در آن هم راستگو است چون نامه را براى هشام خواندند، به خشم آمد و چون اين سروده را شنيد كه:

اى زمامداران پرسشهاى مارا پاسخ دهيد بجان خودم قسم كه در ميان شما همه كاره بسيار گو هست خشمش فزونى گرفت و نامه اى به خالد نوشت، و فرمان داد كه دست و پاى كميت را ببرد و گردنش را بزند و خانه اش را خراب كند و او را بر خاك خانه اش بدار كشد.

خالد چون نامه را خواند بروى گران آمد كه دودمانش را به تباهى كشاند و فرمان رابه اميد رهائى كميت "در مجلس" آشكار خواند و گفت: امير مومنان به من نامه نوشته است و من خوش ندارم دودمانش را به تباهى كشم، آنگاه نام او " كميت" را بر زبان آورد " عبد الرحمن بن عنبسه بن سعيد " مقصود وى را دريافت غلام دور گه تيز هوشى داشت، او را برگزيد و بر استر سرخ موى و چابك خود كه از استران خليفه بود سوار كرد و گفت: اگر به كوفه درآئى و كميت را بياگاهانى و بترسانى تا اززندان بگريزد، تو در راه خدا آزادى و استر نيز از آن تو خواهد بود و پس از اين نيز عهده دار اكرام و احسان تو خواهم بود.

غلام بر استر نشست و بقيه روز و تمام شب را از " واسط " تا " كوفه " در حركت بود و صبح به كوفه رسيد. آنگاه ناشناس به زندان در آمد و كميت را به داستان آگاهى داد. كميت كسى را به دنبال زن خود كه دختر عمويش بود، فرستاد و در خواست كرد كه بيايد و جامه و كفش خود را نيز همراه بياورد وزن چنين كرد.

پس كميت گفت: اين لباس را، به گونه زنان، بر من بپوشان، زن چنين كرد، و به كميت گفت جلو بيا، آمد، گفت: برگرد، برگشت زن گفت: غير از كمى نارسائى كه در شانه هايت هست، نقص ديگرى در تو نمى بينم، برو در پناه خدا كميت، از كنار زندانبان گذشت و او پنداشت زن است و متعرض وى نشد، كميت رهائى يافت و سرودن گرفت:

على رغم سگان پارس كننده و آنان كه اين سگان را به صيد مى فرستند، مانند تير ابن مقبل كه از كمان مى جهد، از زندان گريختم،

جامه زنان به تن دارم، اما در زير آن اراده بر انى است كه به شمشير كشيده مى ماند.

در همين هنگام نامه اى از خالد به فرماندار كوفه رسيد كه در آن وى را به همان دستورى كه هشام در مورد كميت به خود او داده ماموريت مى داد. فرماندار فرستاد تا كميت را از زندان بدر آرند و فرمان خالد را درباره او اجرا كنند، چون به در زندان آمدند، زن كميت به سخن گفتن پرداخت و گفت: كه تنها او در زندان است و كميت گريخته است.

فرماندار جريان را به خالد نوشت و خالد نامه او را چنين پاسخ داد: زنى آزاده و بزرگوار در راه پسر عموى خود جان بر كف نهاده است. و دستور داد زن را آزاد گذارند. اين خبر در شام، به اعور كلبى رسيد و قصيده اى سرود كه مقصود وى از اهل زندان، در آن قصيده زن كميت است وى گويد: اين قصيده چنان احساس كميت را بر انگيخت كه او نيز چكامه " الا حييت عنايا مدينا " را سرود "و آن 300 بيت است"

و در صفحه 114 گفته است: خالد بن عبد الله قسرى، قصائد كميت "هاشميات" را به كنيزان زيبا رو ياد داد، و آنها را آماده هديه به هشام كرد و نامه اى به وى در گزارش كار كميت و هجو گوئى از بنى اميه نوشت و قصيده اى را كه كميت در آن مى گويد:

فيارب هل الا بك النصر يبتغى و يا رب هل الا عليك المعول.

" پروردگارا آيا از جز تو مى توان يارى خواست؟ و تكيه گاهى غير از تو مى توان داشت؟ "

براى هشام فرستاد. اين قصيده طولانى است و كميت در آن به رثاء " زيد بن على " و فرزندش " حسين بن زيد " پرداخته و بنى هاشم را ستوده است، چون هشام قصيده را خواند، آن را بزرگ ديد و بر او سخت گذشت و نگران شد و نامه اى به خالد نوشت كه در آن وى را سوگند مى دهد كه زبان و دست كميت را ببرد. ناگهان سواران گرد خانه كميت را كه از همه جا بى خبر بود، رفتند و او را دستگير و زندانى كردند. اما كميت با " ابان پسر وليد " حكمران " واسط " دوست بود وى غلامى را بر استرى نشاند و او را به وى كميت فرستاد و به وى گفت: اگر خود را به كميت برسانى و او را بياگاهانى، در راه خداوند آزاد خواهى بود.. كه داستان آن - انشاء الله تعالى - پس از اين خواهد آمد.

كميت، درباره حديث غدير قصيده ديگرى دارد كه اشعار زير از آن است:

" على سرور مومنان است و حق وى از جانب خدا بر هر مسلمانى واجب. "

" به راستى كه رسول خدا در حق وى سفارش فرمود، و او را در هر حقى كه قسمت مى شد شريك كرد. "

" و " صديقه " را كه همانندى جز " مريم " بتول نداشت به ازدواج او در آورد " " و در روز غدير، ولايت او را بر هر نيكو كارى از عرب و غير عرب، " واجب فرمود.

تفسير ابو الفتوح جلد 2 صفحه 193

زندگى شاعر

ابو مستهل كميت، فرزند زيد بن خنيس بن مخالد ابن وهيب بن عمرو بن سبيع بن مالك بن سعد بن ثعلبه بن دودان بن اسد بن خزيمه بن مدركه بن الياس بن مضر بن نزار است.

ابو الفرج گفته است: كميت شاعرى پيشرو و لغت شناس و به تاريخ عرب آشنا است. وى از شاعران و زبان آوران " مضر " و از متعصبان بر " قحطانيه " است و از كسانى است كه با شاعران عيب آگاه، و ايام شناسان فخر فروش آنان، رويا روى به كشمكش پرداخته است. وى در روزگار بنى اميه مى زيست و دولت عباسى را درك نكرد و پيش از آن در گذشت. كميت به تشيع هاشمى معروف و مشهور است.

از معاذ هراء پرسيدند: شاعر ترين مردم كيست؟ گفت: از جاهليان مى پرسيد يا از اسلاميان؟ گفتند: نخست از جاهليان، گفت: " امرء القيس " و " زهير " و " عبيد بن الابرص "، گفتند از اسلاميان؟ گفت: " فرزدق " و " جرير " و اخطل " و " راعى "، به وى گفتند: اى ابا محمد در ميان كسانى كه نام بردى چرا از كميت ياد نكردى؟ گفت: او شاعر تر از همه پيشينيان و پسينيان است.

و قول فرزدق در صفحه 168 "اين كتاب" كه به كميت گفت: به خدا سوگند تو شاعر تر از همه گذشتگان و باز ماندگانى آمد.

شماره شعر كميت بنابر آنچه در آغانى " و صفحه 31 جلد 2 " المعاهد " آمده است 5289 و آنچنان كه در " كشف الظنون " به نقل از صحيفه 397 جلد 1 " عيون - الاخبار " " ابن شاكر " آمده است بيش از پنج هزار قصيده است. فراهم آورنده شعر كميت، اصمعى و آراينده و افزاينده آن " ابن سكيت " است. گروهى شعر او را از ابى محمد عبد الله بن يحيى كه معروف به ابن كناسه و در گذشته سال 207 ه است، روايت كرده اند ابن كناسه نيز آنرا از " جزى، و " ابى موصل " و " ابى صدقه " هر دو اسدى هستند، بازگو نموده و به تاليف كتابى هم به نام "سرقان الكميت من القرآن و غيره" پرداخته است.

و " ابن سكيت "، نيز راوى شعر كميت از قول استادش " نصران " است، و نصران گفته است كه: من نيز شعر كميت را بر ابى حقص عمر بن ابى بكر " خوانده ام.

عامل شعر كميت آنچنانكه در صفحه 107 و 235 " فهرست ابن نديم " است، سكرى ابو سعيد حسن بن حسين متوفى به سال 215 است و نديم شعرش آنچنانكه در صفحه 429 جلد 4 تاريخ ابن عساكر آمده است. محمد بن انس است.

و ياقوت در صفحه 410 جلد 1 " معجم الادباء " به نقل از ابن نجار از ابى عبد الله احمد بن حسن كوفى نسابه آورده است كه وى گفت: ابن عبده نساب مى گفت: هيچ نسب شناسى، انساب عرب را به حقيقت نشناخت، مگر آنگاه كه كميت قصائد نزاريه خويش را پرداخت و پرده از چهره بسيارى از آگاهيها برداشت. و چون من چنين شنيدم، شعر كميت را فراهم آوردم و مددكار من در تصنيف تاريخ عرب همان اشعار بود.

برخى گفته اند: كميت ده خصلت داشت كه در هيچ شاعرى نبود، او خطيب بنى اسد، فقيه شيعه، حافظ قرآن عظيم، مردى قوى دل، نويسنده اى خوش خط، نسب شناسى پر جدل و نخستين مناظر در تشيع، و تير اندازى بى مانند در بنى اسد، سوار كارى بى باك و بخشنده اى ديندار بود.

خزانه الادب جلد 2 صحفه 69 " شرح الشواهد " صفحه 13.

عصبيتش نسبت به" عدنانيه " هميشگى بود و هجو سرائى هايش با شعراء يمن دائمى، و در تمام دوران زندگى، ميان او، و آنان هجو سرائى و پاسخ گوئى رواج داشت. و بر اثر وى، " دعبل " و " ابن عينيه "، " قصيده مذهبه " او را پس از مرگش پاسخ گفتند. و " ابو زلفاء بصرى " آزاد شده بنى هاشم نيز آن دو را جواب داده است، و ميان كميت و حكيم " اعور كلبى " مفاخره و مناظره فراوانى رخ داده است.

"فايده" حكيم اعور ياد شده، يكى از شعرائى است كه در دمشق به بنى اميه پيوست و سپس به كوفه منتقل شد. مردى خدمت " عبد الله بن جعفر " رسيد، و به وى گفت: اى فرزند رسول خدا حكيم اعور، در كوفه به انشاد شعر در هجو شما مى - پردازد. " عبد الله " گفت: چيزى از او به ياد دارى؟ گفت: آرى و خواند:

زيد شما را، بر ساقه درخت خرما به دار آويختم،

و نديدم كه مهدى را به دار كشند

به نادانى، على را با عثمان مقايسه كرديد

حال آنكه عثمان از على بهتر و نكوتر است

" عبد الله دستهايش را كه به سختى مى لرزيد به آسمان بلند كرد و گفت: بار خدايا اگر اين مرد درغگو است، سگى را بر او چيره كن. حكيم اعور شبانه از كوفه بدر آمد و شيرى او را درهم دريد. معجم الادباء جلد 4 صفحه 132.

كميت و زندگى مذهبى او

جستجو گر، از لابلاى سيرت ها و زواياى نوشته ها، شواهد روشنى مى يابد كه اين ابر مرد "كميت" هرگز شعر سرائى، و كوششهاى خستگى نا پذيرى را كه از خويشتن در مهر ورزى به دودمان پيغمبر نشان مى داد، وسيله كاميابى و موجب آزمندى نساخت، تا با چاپلوسى از صله هاو جائزه هاى شاعرانه، بهره گيرد، و در طلب مزد و پاداش باشد و يا به پول و مقام رسيد.

چگونه چنين تواند بود كه خاندان پيغمبر چنانچه " دعبل خزاعى " درباره آنها گفته است، آن چنان بودند كه:

سهم غنائمشان در ميان ديگران تقسيم شده و دست خودشان از سهامشان تهى مانده بود و نيز خود آنان، گذشته از شيعيانشان، به رانده شدگانى مى ماندند كه آنها را از خانه هايشان بدر كرده و گناهى نابخشودنى مرتكب شده اند.

در چنين روزگارى، دنيا، دار و ندارش را به كام دشمنان آنان يعنى گروه ستم پيشه بنى اميه ريخته بود، اگر كسى خواستار مال بى ارزش دنيا، يا رسيدن به گول و پايه اى براى پيشرفت بود، به سراغ همان مردمى مى رفت كه بر سرير خلافت اسلامى چيرگى يافته بودند،

پس ممكن نيست كه آنچه كه چنين ابر مردى را به طلب وامى دارد كه از سوى بنى اميه روى به مردى آزار ديده و ستم كشيده آور، و به همين دليل، از ترس و سر گردانى رنج بكشد كه وى را روانه بيابانهاى خشك و سر زمينهاى سخت مى - سازد. زمانى بر فراز تپه اش مى كشاند و گاهى به خاكش مى كشد. از پشت سر كاو شگران به جستجويش برانگيخته شده اند و از پيش روى نيز جز كشمكش و شمشير نمى بيند چيزى جز همان صفت مخصوصى باشد كه اين مرد در كسانى مى بيند كه دل به مهر آنها بسته است و در ديگران نيست.

و اين است رفتاركميت با پيشوايان دين "ع"، چه وى معتقد بود كه آنها وسيله او در پيشگاه خداى سبحانه و واسطه رستگارى او در ديگر سرايند و مودت آنان پاداش رسالت كبرى است.

" شيخ اكبر صفار " در " بصائر الدرجات " به اسناد خويش از جابر روايت كرده است كه گفت: به خدمت حضرت باقر و ع" رسيدم و از نياز مندى خود، به وى شكايت بردم. فرمود: درهم و دينارى نداريم، در همين هنگام كميت شرفياب شد و گفت: قربانت كردم، اجازه مى فرمائيد شعرى بخوانم؟ فرمود: بخوان، كميت قصيده اى خواند، امام فرمود: اى غلام كيسه پولى از اندرون خانه بياور و به كميت ارزانى دار، كميت گفت: قربانت گردم، شعرى ديگر برايتان بخوانم؟ فرمود: بخوان و چون خواند امام فرمود: غلام كيسه ديگرى بياور و به كميت بسپار.

كميت گفت: قربانت گردم قصيده ديگرى بخوانم؟ فرمود: بخوان. و چون خواند امام به غلام فرمود: بدره اى ديگر بياور و به كميت ارزانى دار، كميت عرض كرد: فدايت گردم من شما را براى گذران دنيا، دوست نمى دارم و مقصود من از چكامه سرائيها، چيزى جز پيوند به پيغمبر و حقى كه خدا بر من واجب فرموده است نيست. امام باقر "ع" درباره او دعا كرد و به غلام فرمودى: كيسه هاى پول را به جاى خود برگردان. من "جابر" گفتم: فدايت شوم تو به من فرمودى: درهم و دينارى نداريم، حال آنكه دستور دادن سى هزار درهم را به كميت، صادر فرمودى؟ امام فرمود: داخل آن خانه شو، چون به آن خانه در آمدم، درهم و دينارى نيافتم، امام فرمود:

ما سترنا عنكم اكثر مما ظهرنا:

آنچه "از كرامات" خود از شما پنهان داشته ايم بيش از آن است كه نموده ايم " تا آخر حديث.

" صاعد " گفت: با كميت، به خدمت فاطمه دختر حسين "ع" رسيديم، فرمود: