الغدير جلد ۴

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۲ -


فرزدق گفت: برادر زاده شعرت را منتشر كن، آرى منتشر كن كه بخدا سوگند تو شاعر تر از همه گذشتگان و باز ماندگى. مسعودى در صفحه 194 جلد 2 " مروج الذهبش " و عباسى در صفحه 26 جلد 2 "المعاهد" اين روايت را آورده اند.

" كشى " در صفحه 134 رجالش به اسناد خود از " ابى مسيح عبد الله بن مروان " از جوانى روايت كرده است كه گفت:

در ميان ما، بنده اى از بندگان صالح خدا بود كه راوى شعر كميت يعنى هاشميات او بود، و آن اشعار از وى مسموع مى افتاد. و بدان دانا بود ولى بيست و پنج سال خواندن آن اشعار را ترك كرد و ديگر روايت وانشاد آن را حلال نمى پنداشت.

پس از چندى خواندن آن را از سر گرفت به وى گفتند: مگر تو نبودى كه خواندن اشعار كميت را رها كرده و از آن كناره گرفته بودى، گفت: چرا. اما خوابى ديدم كه مرا به اعاده آن اشعار وادار كرد. گفتند: چه خوابى؟ گفت به خواب ديدم كه گويا قيامت برپا شده و گوئى در محشرم و منشورى به من دادند " ابو محمد " گفت: به مسيح گفتم منشور چيست؟ گفت: صحيفه. آن را گشودم و در آن چنين بود: بسم الله الرحمن الرحيم، نام آن دسته از دوستان على بن ابى طالب "ع" كه به بهشت مى روند. در سطر اول آن نگاه كردم نام كسانى بود كه آنها را نمى شناختم، به سطر دوم نگريستم آن نيز چنين بود. به سطر سوم و چهارم نظر انداختم. نام كميت بن زيد اسدى آنجا بود. و همين خواب مرا به اعاده آن اشعار وادار كرد.

" بغدادى " در جلد 1 صفحه 87 " خزانه الادب " گفته است: خبر اين قصيده كميت يعنى قصيده اى كه سر آغازش اين بيت است " الا حيث عنايا مدينا " به خالد قسرى رسيد، گفت: بخدا سوگند او را بكشتن مى دهم سپس 30 كنيز بسيار زيبا خريد و قصائد كميت "هاشميان" را به آنها ياد داد و آنان را مخفيانه با برده فروشى براى هشام بن عبد الملك فرستاد هشام بن عبد الملك فرستاد هشام آنها را خريد روزى قصائد ياد شده كميت را براى هشام خواندند و او به خالد كه در آن هنگام كار گزارش در عراق بود، چنين نوشت: سر كميت را براى من بفرست. خالد كميت را دستگير كرد و به زندان افكند كميت زن خود را فرا خواند و لباس او را پوشيد و او را بجاى خويش نهاد و خود از زندان گريخت چون خالد خبر يافت خواست زن را سياست كند بنى اسد گرد آمدند و گفتند ترا بر زن فريب خورده خاندان ما راهى نيست.

خالد از آنها ترسيد و زن را رها كرد. " ثعالبى " در صفحه 171 " ثمار القلوب " گفته است: از خوارزمى چنين بياد دارم كه مى گويد:

هر كس حوليات زهير، اعتذارات نابغه، اهاجى حطيئه، هاشميات كميت نقائض جرير و فرزدق، خمريات ابى نواس، زهريات ابى العتاهيه، مراثى ابى تمام و بدايع بحترى و تشبيهات ابن معتز، روضيات صنوبرى، لطائف كشاجم و قلائد متنبى را خواند و به شعر و شاعرى ره نيافت به جوانى مرساد و عمرش دراز مباد.

بسيارى از شعرا، هاشميات را تخميس كرده اند كه شيخ ملا عباس زيورى بغدادى و علامه شيخ محمد سماوى و سيد محمد صادق آل صدر الدين كاظمى، از آن جمله اند. و استاد محمد محمود رافعى مصرى هاشميات را شرح كرده و در آن شرح و مقدمه اش در گزارش زندگى كميت خوب كار كرده و نيكو از عهده بر آمده است، وى گويد:

" الهاشميات هى مختار الكلام و من رائق الشعر و شيقه و جيد القول و طريفه احسن فيه كل الاحسان و اجاد كل الاجاده ".

و استاد محمد شاكر خياط نابلس نيز هاشمى را شرح كرده است.

قصيده ميميه هاشميات

من لقب متيم مستهام غير ما صبوه و لا احلام

دل سر گشته و حيرت زده را چيزى جز عشق و آرزو نيست. " صاعد " غلام كميت گفته است: با كميت به خدمت ابى جعفر محمد بن على "ع" رسيدم و وى اين قصيده را براى حضرت خواند و حضرت گفت:

اللهم اغفر للكميت. اللهم اغفر للكميت

" نصر بن مزاحم منقرى " گفت: پيغمبر "ص" خدا را در خواب ديدم. در خدمتش مردى چنين مى خواند، من لقب متيم مستهام.. پرسيدم: اين كيست؟ گفتند: " كميت بن زيد اسدى " است. سپس پيغمبر به او چنين فرمود: خدا ترا پاداش خير دهد. و او را ستود.

" اغانى " جلد 15 صفحه 124. " المعاهد " جلد 2 صفحه 27.

" كشى " در صفحه 136 رجالش به اسناد خود از " زراره " آورده است كه گفت: كميت به خدمت ابى جعفر و "ع" آمد و من نيز آنجا بودم، پس براى حضرت اين قصيده را خواند: من لقب متيم مستهم. و چون آن را تمام كرده امام به او فرمود: تا آنگاه كه در ستايش ما شعر مى سرائى پيوسته به روح القدس مويد باشى. و در صفحه 135 به اسناد خود از يونس بن يعقوب روايت كرده است كه گفت: كميت اين شعر خود را براى امام ابو عبد الله "ع" خواند كه:

اخلص الله لى هواى فما اغرق نزعا و ما تطيش سهامى

ابو عبد الله فرمود: چنين مگو و بگو قد اغرق نزعا.

ابن شهرآشوب، در مناقب اين روايت را آورده است و عبارت او چنين است كه: كميت گفت: به امام گفتم: سرور من تو به اينمعنى از من شاعر ترى.

هر دو حديث را " طبرى " در صفحه 158 " اعلام الورى " آورده است.

" مسعودى " در صفحه 195 جلد " مروج الذهب " گفته است: " كميت " به مدينه آمد و به خدمت " ابى جعفر محمد بن على بن الحسين بن على "رض" " رسيد. شبى امام او را اجازه داد و وى به شعر خوانى پرداخت و چون به اين بيت از قصيده ميميه خود رسيد كه:

كشته نينوائى كه گرفتار پيمان شكنى و خيانت مردم فرومايه و پست نهاد شد.

" ابو جعفر " گريست و سپس فرمود: اگر مالى داشتيم به تو مى داديم، اما پاداش تو همان باشد كه پيغمبر خدا به " حسان بن ثابت " فرمود:

لا زلت مويدا بروح القدس ما ذبيت عنا اهل البيت:

" تا از ما خاندان "پيغمبر" دفاع مى كنى هماره به روح القدس مويد باشى " كميت از خدمت امام مرخص شد و به نزد " عبد الله بن حسن بن على " آمد و به انشاد پرداخت، عبد الله گفت: اى ابا مستهل مرا كشتزارى است كه در برابر آن چهار هزار درهم به من داده اند و اين نوشته آن است و گروهى را براى تو بر آن گواه گرفته ام و نوشته را به كميت داد و گفت پدر و مادرم به قربانت. درست است كه من در شعرى كه براى ديگران سروده ام در انديشه دنيا بوده ام اما بخدا سوگند، در مورد شما جز براى خدا شعرى نگفته ام و من به پاداش شعرى كه براى خدا گفته ام مزد و بهائى نمى گيرم.

عبد الله پا فشارى كرد و حاضر نشد كميت رااز گرفتن قباله معاف دارد. كميت ناگريز نوشته را گرفت، و چند روزى درنگ كرد و پس از آن به نزد عبد الله آمد.

گفت: اى پسر رسول خدا پدرم و مادرم فدايت باد، مرا حاجتى است.

گفت: حاجتت چيست؟ كه هر چه باشد بر آورده است.

كميت گفت: هر چه باشد؟ گفت: آرى، گفت: حاجتم اين است كه اين نوشته را بگيرى و روستا را به خود برگردانى. آنگاه قباله را جلو او نهاد و عبد الله پذيرفت. در اين هنگام " عبد الله بن معاويه بن عبد الله بن جعفر بن ابى طالب " برخاست و كيسه اى چرمى برداشت و آن را به چهار تن از غلامان خود داد و به خانه هاى بنى هاشم آمد و گفت:

اى بنى هاشم كميت در روزگارى كه ديگران از ذكر فضيلت شما خاموش مانده بودند، به مدح شما شعر سروده و خون خود را در معرض خطر بنى اميه نهاده است اينك هر قدر مى توانيد از او قدر دانى كنيد.

هر يك از مردان بنى هاشم، در خور توانائى خود در آن كيسه درهم و دينار ريخت، زنان نيز آگاهى يافتند و هر زنى هر اندازه مى توانست پول فرستاد. برخى حتى زيورها را از تن در آوردند و دادند تا آنقدر پول فراهم آمد كه ارزش آن به 100 هزار درهم و دينار رسيد. عبد الله پولها را براى كميت آورد و گفت: اين برگ سبزى بيش نيست كه براى تو آورده ايم. ما در روزگار دشمن خود به سر مى بريم و اينها را با جمع آورى براى تو آورده ايم و چنانكه مى بينى زيور زنان نيز در آن هست، بستان و از آن براى گذاران زندگى خويش مدد گير.

كميت گفت: پدرم و مادرم بقربانت، چه مال فراوانى و چه كار شايانى اما من در ستايش شما جز به خدا و پيغمبر نظرى نداشته ام و از شما مزد و پاداش دنيوى نمى گيرم. اينها را به صاحبانش برگردانيد. عبد الله هر چاره اى انديشيد كه كميت پولها را بپذيرد، نپذيرفت، پس به وى گفت: اينك كه از قبول آن خود دارى مى كنى مصلحت مى بينم كه شعرى بگوئى كه مغضوب مردم گردى، باشد كه فتنه اى پديد مى آيد كه از سر انگشتان آن آنچه لازم مى نمايد، برون آيه آيد:

كميت آغاز به پرداختن چكامه اى كرد كه در آن از مناقب خويشاوندانش، " مضر بن نزار بن سعد " و " ربيعه بن نزار " و " اياد و انمار " دو فرزند نزار ياد كرده و در برترى دادن و ستودن و بالاتر دانستن آنها بر قطحان، تند رفته و سخن را به درازا كشانده است و با همين قصيده، " يمانيه " و " نزاريه " را در آنچه گفتيم به جان هم انداخته است و اين چكامه همان است كه سر آغازش اين بيت است:

الا حييت عنايا مدينا و هل ناس تقول مسلمينا

" ابن شهرآشوب " در صفحه 12 جلد 5 " المناقب " گفته است به ما چنين رسيده است كه كميت قصيده " من لقب متيم مستهام " را براى امام باقر "ع" خواند و حضرت باقر روى به كعبه كرد و سه بار گفت: خداوند بر كميت رحمت آور و او را بيامرز سپس فرمود: اى كميت اين صد هزار درهم است كه از ميان افراد خانواده ام براى تو فراهم آورده ام، كميت عرض كرد: نه، بخدا سوگند، تا آن روز كه خدائى هست كه مرا كفايت كند، كس نداند كه من اين پول را از شما بگيرم. به جامه اى از جامه هاى خود سر افرازم كنيد. امام تن پوشى ب او مرحمت كرد.

" عباسى " در صفحه 27 جلد 2 " المعاهد " اين روايت را ياد كرده و در آنجا است كه " امام ابو جعفر " دستور فرمود مال و جامه اى براى كميت بياورند و كميت گفت: بخدا سوگند من به شما براى دنيا، مهر نمى ورزم و اگر در انديشه آن بودم بنزد كسانى مى رفتم كه دنيا در اختيار شان بود. اما من شما را از جهت آخرت دوست مى دارم، پولى آن تن پوشى را كه به تن كرده ايد به قصد تبرك مى پذيرم اما مالرا، قبول نخواهم كرد. آنگاه پول را پس داد و جامه را گرفت.

" بغدادى " در صفحه 69 جلد 1 " خزانه الادب " گفته است كه صاعد، غلام كميت روايت كرده است كه: با كميت بر " على بن الحسين " "رض" وارد شديم، كميت به عرض رساند قصيده اى در مدح شما سروده ام كه اميدوارم وسيله شفاعتى براى من در نزد پيغمبر "ص" باشد، سپس قصيده خود را كه آغازش اين بيت است: " من لقب متيم مستهام " خواند و چون به آخر رساند، امام فرمود: ما از پاداش تو عاجزيم امانه، ناتوان نيستيم زيرا خدا از پاداش دادن به تو عاجز نيست. بار خدايا كميت را بيامرز سپس چهار هزار درهم را كه از ميان خود و خاندانش به تقسيط فراهم كرده بود به كميت داد و فرمود اى ابا مستهل اين را بگير.

كميت گفت: اگر دانگى هم به من مى داديد براى من باعث سر افرازى بود، اما اگر دوست داريد به من عنايتى كنيد، يكى از تن پوشهاى خود را به من مرحمت كنيد تا به آن تبرك جويم، "امام" برخاست و جامه ها را از تن بدر آورد به كميت داد و پس از آن گفت: خداوند در روزگارى كه مردم درباره خاندان پيغمبرت خود دارى داشتند به راستى كه كميت از خود گذشتگى نشان داد و حقى را كه ديگران پنهان مى كردند، او آشكار نمود پس وى را به نيكبختى زنده بدار و به شهادت بميران. مزد دنيائى اش را به وى بنما و بهترين پاداش را در آخرت براى وى ذخيره فرما كه ما از عهده پاداش او بر نمى آئيم، كميت گفت: بركت دعاى امام را پيوسته احساس مى كردم.

" محمد بن كناسه " گفت: وقتى اين سخن كميت را براى هشام خواندند كه: به دوستى آنان "خاندان پيغمبر ع" با بيگانگان، خويشاوند و پسر عم شدم و از نزديگانى كه هر چه بيشتر آنها را متهم مى دانستم، دورى گزيدم.

به جايگاه شناخته شده اى روى آورده ام كه توان و تمسكم به خداوند است.

گفت: اين ريا كار خود را بكشتن داد.

قصيده بائيه هاشميات

طربت و ما شوقا الى البيض اطرب و لا لعبا منى و ذو الشيب يلعب

" ابو الفرج " در صفحه 124 " اغانى " به اسناد خود از " ابراهيم بن سعد اسعدى " آورده است كه گفت: از پدرم شنيدم كه من گفت: پيغمبر "ص" خدا را در خواب ديدم فرمود: از كدام مردمى؟ گفتم: از عرب، فرمود: مى دانم از كدام عربى؟ گفتم: از بنى اسد، فرمود: از قبيله اسد بنى خزيمه اى؟ گفتم: آرى، فرمود: هلالى هستى؟ گفتم: آرى، فرمود: كميت را مى شناسى؟ گفتم: آرى، اى رسول خدا او عموى من و از قبيله من است، فرمود: شعرى از او به ياد دارى؟ گفتم: آرى، فرمود: برايم بخوان " طربت و ما شوقا الى البيض اطرب " قصيده را خواندم تا به اين بيت رسيدم كه: مرا جز خاندان پيغمبر اوليائى، و جز راه حق، راهى نيست.

پيغمبر "ص" فرمود: چون صبح كردى، به كميت سلام برسان و به او بگو كه: خداوند ترا به سبب اين قصيده، آمرزيده است. " عباسى " در صفحه 27 جلد 2 " معاهد التنصيص " و ديگران، اين روايت را آورده اند.

و در صفحه 124 جلد 15 " اعانى " از " دعبل خزاعى " است كه گفت: پيغمبر "ص" را در خواب ديدم فرمود: ترا با كميت بن زيد چكار است؟ گفتم: اى رسول خدا در ميان من و او غير از همان "معارضه اى" كه ميان همه شعراء هست، چيز ديگرى نيست، فرمود: چنين مكن، مگر او گوينده اين بيت نيست كه:

فلا زلت فيهم حيث يتهموننى و لا زلت فى اشياعكم اتقلب

براستى كه خداوند او را به بركت اين بيت آمرزيده است. و من پس از اين خواب، دست از معارضه كميت برداشتم.

اين بيت از ابياتى است كه دستگاه نشر مصرى، آن را از قصيده كميت پس از بيت:

و قالوا ترابى هواه و رايه بذلك ادعى فيهم و القب

انداخته است. " سيوطى " در صفحه 13 شرح شواهد المغنى " گفته است: " ابن عساكر " به اسناد خود از " محمد بن عقير " آورده است كه:

بنى اسد مى گفتند: در ما فضيلتى است كه در عالم نيست. هيچ خانه اى از خانه - هاى ما نيست كه در آن بركت وراثت كميت نباشد، زيرا او پيغمبر را در خواب ديده و رسول خدا به وى فرموده اند: شعر " طربت و ما شوقا الى البيض اطرب " را بخوان و خوانده است و پيغمبر فرموده اند. بوركت و بورك قومك " تو و خويشاوندانت را بركت باد. "

و نيز در صفحه 14 شرح شواهد است كه ابن عساكر از " ابى عركمه ضبى " از پدرش آورده است كه مى گفت: در " كوفه " مردم را چنان يافتم كه هر كس قصيده طربت... را نمى خواند هاشمى نبود. " سيد " در " درجات الرفيعه " اين روايت را آورده و در آنجا است كه "هر كس اين قصيده را نمى خواند" شيعى نبود.

و نيز " سيوطى " در صفحه 14 كتاب " الشرح " گفته است: ابن عساكر از محمد بن سهل آورده است كه كميت گفت: پيغمبر را در روزهائى كه پنهان مى زيستم به خواب ديدم، فرمود: از چه مى ترسى؟ گفتم: اى رسول خدا از بنى اميه و اين بيت را براى حضرت خواندم كه:

الم ترنى من حب آل محمد اروح و اغدوا خائفا اترقب

" آيا نمى بينى كه به جهت دوستى خاندان پيامبر، صبح و شام را به ترس مى گذرانم و هميشه مراقب احوال خويشم. "

فرمود: بدر آى كه به راستى، خداوند ترا در دنيا و آخرت امان داده است. و در صفحه 14 گويد: " ابن عساكر " از قول جاحظ آورده است كه در احتجاج را كسى جز كميت با اين شعر خود به روى شيعه بازنكرد.

فان هى لم تصلح لحى سواهم فان ذوى القربى احق و اوجب
يقولون لم يورث و لولا تراثه لقد شركت فيها " بكيل " و " ارحب "

" اگر صلاحيت خلافت را ديگرى جز آنان نداشتند. هر آينه خويشاوندان پيغمبر به خلافت شايسته تر و بايسته تر بودند ".

" مى گويند پيغمبر ارث نگذاشت، اگر ارثى در كار نبود كه بايد قبيله هاى " بكيل " و " ارحب " و... نيز در خلافت شريك باشند. "

و شيخ ما " مفيد " نيز آن طور كه در جلد 2 " فصول المختار " صفحع 84 است سخن جاحظ را ياد كرده و مى نمايد كه جاحظ وقوف بر مواردى كه شيعه بهمين حجت و حجتهاى فراوان ديگرى كه از روزگارهاى گذشته كه به زمان پيغمبر منتهى مى شود احتجاج كرده اند، كارى نداشته يا مقصودش از اين گفتار آن است كه گذشته شيعه را از صدر اول اسلام، انكار كند. ليكن تاريخ پرداخته و آثارى كه از صاحب رسالت در فضيلت آنان بجا مانده جاحظ را رسوا كرده است.

گذشته از اين، احتجاج به حجت مذكور و غير از آن را حتى پيش از آنكه نطفه جاحظ بسته شود، در شعر و كلمات منثور صحابه و تابعانى كه به نيكوئى از صحابه پيروى كرده اند، مثل " خزيمه بن ثابت " ذو الشهادتين " عبد الله بن عباس " و " فضل بن عباس " و " عمار ياسر " و " ابى ذر غفارى " و " قيس بن سعد انصارى " و " ربيعه بن حرث بن عبد المطلب " و " عبد الله بن ابى سفيان بن حرث بن عبد المطلب " و " زفر بن زيد بن حذيفه " و " نجاشى پسر حرث بن كعب " و " جرير پسر عبد الله بجلى " و " عبد الرحمن بن حنبل " همپيمان " بنى جمع " و بسيارى ديگر، بخوبى مى توان ديد.

و اين امير المومنين على "ع" است كه هر دو لنگه اين در را، به نفع شيعه درنامه ها و خطبه هاى لبريز و سرشار از اين گونه استدلالهايش كه در لابلاى كتب و زواياى سخنرانيها و رساله ها مضبوط است، گشود. شيخ ما " مفيد " آنچنانچه در صفحه 85 " فصول " است فرموده است: كميت فقط معنى گفتار امير مومنان را كه در كلام منثور حضرتش در حجت آورى بر معاويه است به رشته نظم كشيده و پس از امير مومنان خاندان محمد "ص" و متكلمان شيعه پس از كميت و در زمان او و پس از وى اين گونه استدلالها مى نموده اند، و نمونه آن در اخبار ماثور، و روايات مشهور، موجود است و هر كس به آن حديث از دروغ رسد كه جاحظ رسيده است، سخن وى را اعتبارى نيست.

قصيده لاميه هاشميات

الاهل عم فى رايه متامل و هل مدبر بعد الاسائه مقبل

" هان آيا هيچ كوردلى، نگران انديشه خويش هست؟ و هيچ روى از حق تافته اى پس از تبهكارى به سوى حق باز مى گردد ".

" ابو الفرج " در صفحه 126 جلد 2 " اغانى" به اسناد وى از " ابى بكر خضرمى " روايت كرده است كه گفت: در ايام تشريق در " منى " از " ابى جعفر محمد بن على "ع" " براى كميت اجازه شرفيابى خواستم و حضرت اجازه فرمود، كميت "شرفياب شد" و به عرض رساند: قربانت گردم، در ستايش شما شعرى سروده ام كه دوست دارم برايتان بخوانم. فرمود: در اين روزهاى مشخص شده و شماره شده، به ياد خدا