الغدير جلد ۳

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۳۰ -


عمرو پس از شنيدن اين اشعار از معاويه خشمگين شد و گفت:

چقدر تو در اين شكست من، على را بزرگ مى شمارى.

ابن ابى الحديد اين تكه را چنين آورده: چقدر ابو تراب "على" را در اين امر پر عظمت مى شمارى، آيا مگر من كسى نيستم كه با پسر عم خود روبرو شدم و او مرا به خاك افكند: آيا تصور مى كنى كه براى اين حادثه از آسمان خود خواهد باريد؟!.

معاويه گفت: نه، ولى اين حادثه خوارى بار مى آورد

معاويه و عمرو در جنگ صفين

عمرو بن عاص از معاويه اجازه ملاقات خواست، و چون داخل شد، معاويه شروع كرد به خنديدن. عمرو گفت: يا امير المومنين! شاديت دايم باد! به چه چيز خنديدى. گفت از حمله پسر ابى طالب يادم آمد، هنگامى كه به تو حمله ور شد و تو خود را ايمن ساختى و برگشتى.

عمرو گفت: مرا شماتت مى كنى؟ عجيبتر از اين، روزى است كه على تو را به مبارزه طلبيد، رنگت دگرگون شد و از سينه ات ناله برخاست، و گلوگاهت ورم كرد.

خدا قسم اگر با او مبارزه مى كردى ضربه دردناكى بر تو فرود مى آورد كه خاندانت يتيم مى شدند و قدرتت از كفت مى رفت و سپس عمرو اين اشعار را سرود:

اى معاويه! شماتت مكن سوار بيباكى را كه ملاقات كرد با دلاورى كه، دليران در مقابل او تاب مقاومت ندارند.

اى معاويه اگر ابوالحسن "على" را مى ديدى به هنگامى كه در ميان سپاهيان خود رو مى آورد، وحشت آن، تو را گرفتار مى ساخت. و آنگاه يقين مى كردى كه مرگ حق است و اگر با سرعت از چنگال او نگريزى تو را در بر مى گيرد.

همانا اگر با او روبرو مى شدى مرغ شبى را مانستى كه مرغى شكارى در فضا به او حمله ور شود.

و هنگامى كه على دشمن را در هم بكوبد، ديگر بقا و حياتى براى آن گروه نيست، و هر كس با على روبرو شود، از زندگى مايوس است.

او تو را دعوت كرد، دعوتش را ناشنيده گرفتى و پا بفرار نهادى چه، جانتس بتنگى افتدا، و يقين كردى که نزديکترين وعده گاه مرگ است.

با اين حالف مرا شماتت مي کني؛ اگر نيزهء او به من رسيده بود، مزا نابود مي کرد ولي خدا نخواست.

علي شير بچه است و پدر بچه شيرانست كه دلاوران به سوى او رهبرى مى شوند اگر در اين امر شكست خورد به سوى او برو وگرنه اين سخنان تو بيهوده و زياده است.

معاويه پس از شنيدن اين اشعار به عمرو گفت: بس كن و آرام باش، اينهمه معارضه لازم نبود.

عمرو گفت: تو باعث شدى كه اين سخنان را بگويم.

ابن قتيبه در "عيون الاخبار" ج 1 ص 169 چنين آورده است:

روزى عمرو بن عاص، معاويه را خندان يافت، به او گفت: خدا هميشه تو را خندان و مسرور بدارد، بچه مى خندى؟ معاويه گفت: به هوشيارى تو روزى كه با على روبرو شدى و خود را در خطر يافته فورا عورت خود را آشكار ساختى، بخدا قسم او از روى بزرگوارى بر تو منت گذاشت و اگر مى خواست تو را مى كشت.

عمرو گفت: قسم بخدا كه من در جانب راست تو بودم، هنگامى كه على تو را به مبارزه طلبيد، چشمانت بر گشت و وريدت متورم شد و از تو چيزى سر زد كه از ذكرش كراهت دارم پس به خود بخند و يا اين ماجرا را ول كن. بيهقى در "المحاسن والمساوى" ج 1 ص 38 چنين ذكر كرده است:

عمرو بن عاص، بر معاويه داخل شد و كسانى هم نزد او بودند، همينكه چشم معاويه به عمرو افتاد كه بطرفش مى آيد خنده اش گرفت، عمرو گفت:

خداوند هميشه تو را مسرور وخندان دارد، چيزى كه موجب خنده باشد بنظر نمى رسد، معاويه گفت: بخاطرم آمد از روز صفين كه با عراقيان در مبارزه بودى، على بن ابى طالب به تو حمله ور شد، همينكه نزديك تو رسيد خودت را از مركب بزير افكندى و عورت خود را آشكار ساختى، تو چگونه در آن حال خود را نباختى و اين تدبير "براى نجات" بنظرت آمد؟ بخدا قسم كه با يك مرد هشامى بزرگوارى روبرو شد و اگر مى خواست تو را مى كشت.

عمرو گفت، اى معاويه! اگر جريان من تو را بخنده افكند پس بر خود هم بخند آرى، بخدا قسم، اگر كيفيتى كه از من در نظر او ظاهر شد، از تو ظاهر شده بود هر آينه به وضع دردناكى به زندگيت خاتمه مى داد و خاندانت را يتيم مى كرد و مالت را بتاراج مى داد و قدرتت از دست رفته بود جز، آنكه تو، خود را به سبب مردانى كه با يكديگر متحد بودند، از آسيب او حفظ نمودى.

من خودم ديدم آن روزى كه تو را به مبارزه و جنگ تن بتن دعوت كرد، چگونه چشمانت برگشت كف بر دهانت جمع شد و عرق بر چهره ات نشست و در اسافل اعضايت كارى صورت گرفت كه از ذكرش اكراه دارم!

معاويه گفت: پس است! اينهمه نمى خواستم در اين موضوع سخن بگوئى! واقدى چنين روايت كرده:

روزى معاويه به عمرو گفت: من هر وقت تو را مى بينم خنده ام مى گيرد!

عمرو گفت: خنده ات خنده ات بچه سبب است؟

معاويه گفت: بيادم مى آيد روزى كه ابو تراب در جنگ صفين بتو حمله كرد و از ترس نيزه او، خود را به زمين افكندى و عورت خود را نمايان ساختى!

عمرو گفت: من از وضع تو بيشتر خنده ام مى گيرد، روزى كه على تو رابه مبازره طلبيد، نفس در سينه ات حبس شد، زبانت از دهان بيرون آمد و آب دهانت خشك شد و لرزه به اندامت افتاد و كارى از تو سرزد كه ذكر آن ناخوش آيند است!

معاويه گفت: اين همه كه تو ميگوئى واقعيت ندارد، چگونه من چنين ترسان ميشدم در صورتيكه قبيله عك و اشعر پيشاپيش من جانفدا بودند؟

عمرو گفت: تو خود دانى كه جريان بيش از اين بود كه من گفتم و باو وجود اينكه قبيله عك و اشعر پيشاپيش تو مدافعه مى كردند اينها همه و بالاتر آن به تو دست داد.

معاويه گفت: مطالب مزاح وشوخى، ما را به طرف جد و صراحت كشانيد، وانگهى ترس و فرار از على "ع" براى احدى ترس نيست!

نصر بن مزاحم در كتاب خود ص 229 گويد:

معاويه پيوسته عمرو را شماتت مى كرد و روز مقابله با على را ياد مى نمود و مى خنديد و عمرو هم معذور بودن خودرا در مقابله با على پيش مى كشيد، روزى باز معاويه او را شماتت كرد و گفت:

من ازروى انصاف سخن مى گويم: من با سعيد بن قيس روبرو شدم و شما فرار كرديد، تو اى عمرو! بسيار ترسو هستى! عمرو از اين سخن خشمناك شد و گفت:

بخدا قسم اى معاويه، اگر تو در مقابل على قرار مى گرفتى، جرات در آميختن على، با او روبرو شوى! و اين اشعار را سرود:

توبه سوى سعيد، پسر ذى بزن پيش مى روى، ولى كسى كه تو را بمبارزه دعوت مى كند وا مى گذارى.

آيا بهتر نبود كه بسوى على مى رفتى، چه امكان داشت كه خداوند از پشت سرت كمك كند.

او تو را به مبارزه دعوت كرد ولى پاسخ ندادى. اگر به مبارزه او مى رفتى، دچار خسران و بدبختى مى شدى.

هنگامى كه تو را دعوت كرد، تو ناشنوا بودى.

آرزنيت اين بود كه كاشك او از دعوت تو لب فرو بندد.

تا آخر ابيات كه مشتمل بر توبيخ و نكوهش بسيارى از معاويه است.

مرو بن عاص، در اين اشعار اشاره مى كند به آنچه كه نصر بن مزاحم درس 14.. كتاب "صفين"، و جز او از مورخين ذكر كرده اند كه، على بن ابطالب روز جنگ صفين، بين دو صف لشكر بپا ايستاد و معاويه را چند بار بنام صدا زد معاويه گفت: از على بپرسيد چه مى خواهد؟

حضرت فرمودند: دوست دارم "معاويه برابر من ظاهر شود تا يك سخن با او بگويم. معاويه به ميدان آمد و عمرو بن عاص همراهش بود، همينكه بهم نزديك شدند آن حضرت به عمرو اعتنائى نفرمود و به معاويه گفت واى بر تو! اين بر چه مبنائى مى جنگند و بر هم مى زنند؟ تو خود به ميدان بپا با هم بمارزه كنيم هر يك از ما ديگرى را به قتل رسانيد، غلبه با او باشد.

معاويه رو به عمرو كرد و گفت: نظر تو نسبت به اين كار چيست؟ صلاح هست من با او مبارزه كنم؟

عمرو گفت، اين مرد از روى انصاف با تو سخن گفت و تو اگر پيشنهاد او را نپذيرى، باعث بدنامى تو و نسل تو خواهد بود ومادام كه يك عرب در روى زمين باشد، اين خاطره فراموش نمى شود.

معاويه گفت: اى عمرو! مانند منى، نسبت به جانش فريب نمى خورد! سوگند بخدا، كه پسرانى طالب با كسى ابى طالب با كسى به مبارزه بر نخواست مگر آنكه زمين را از خون او سيراب نمود، پس از اين سخن معاويه تا آخر صف سپاهيان خود عقب نشست و عمرو هم همراهيش مى كرد.

على "ع" روزى از روزهاى جنگ صفين از سپاه خود جدا شد، و به اتفاق مالك اشتر به آرامى قدم مى زد تا به نقطه مرتفعى برسند و بر آن قرار گيرند. على اين اشعار را مى خواند:

انى على فسلوا يتحبروا ثم ابرزوا الى اوغا و ادبروا
سيفى حسام و سناتى ازهر مبا النبى الطيب المطهر
و حمزه اخير و منا جعفر له جناح فى الجنان اخضر
ذا اسد الله و فيه مفخر هذا بهدا و ابن هند محجر

ترجمه:

من على هستم، بپرسيد تا آگاه شويد و سپس به مبارزه ام بيائيد و با پشت كنيد. شمشيرم نابود كننده "ظالمين" است، و نيزه ام درخشان

از ماست پيامبر پاك پاكيزه، و از ماست حمزه نيكو منش و جعفر، كه با دو بال سبز در بهشت جاودان است.

اينست شير خدا همراه با فخر و مباهات.

و آنست پسر هند مردود و دور و پست و ناميمون.

در اين هنگام، ناگاه بسر بن ارطاه در حاليكه خود را غرق در آهن و زره كرده بود به طورى كه شناخته نمى شد، ظاهر گرديد، ندا داد: اى ابو الحسن به جنگ بامن بر خيز! على "ع" رو به او كرد و آرام با كمال تانى از تپه فرود آمد همينكه نزديك او شد با نيزه به او زد و او را بزمين افكند ولى زره اش مانع شد كه نيز به بدنش برسد. در اين حال بسر خواست "چون عمرو" كشف عورت كند تا از حمله على در امان بماند كه على از او روى بر گرداند.

وقتيكه بسر به زمين افتاد، مالك اشتر اورا شناخت و به حضرت عرض كرد يا امير المومنين اين بسر بن ارطاه، همان دشمن خدا وتو است.

على فرمود: واگذارش كه لعنت خدا بر او باد، آيا بعد از اين كار زشتش متعرض او شوم؟ در اين موقع، جوانى كه پسر عموى بسر بود به على حمله كرد و گفت: آيا به بدى بسر را بزمين افكندى در حاليكه من پسر خوانده اويم:

آيا با كمال بدى مردى سالخورده را بزمين افكندى و حال آنكه يار و كمككار او از او غايب و جدا بود.

ما همگى حامى بسر هستيم و به خونخواهيش قيام مى كنيم.

مالك اشتر به آن جوان حمله كرد و اين اشعار بخواند:

اكل يوم رجل شيخ شاغره و عوره تحت العجاج ظاهره
كبرزها طعنه كف وائره عمرو و بسر رميا بالفافره

ترجمه: آيا هر روز مردى سالخورده، پاى خود را "چون سگ" بلند مى كند و عورت خود را درگيراگير جنگ آشكار مى سازد!

عمرو بسر هر يك در پى ديگرى، عورت خود را آشكار مى كند و هر دو در نكبت و سختى افكنده شدند.

سپس مالك اشتر با نيزه خود به او زد و پشت او رادر هم شكست و بسر هم پس از اينكه بر اثر ضربه نيز على بزمين خورد، بپا خواست و بطرف ياران خود گريخت.

على "ع" بر او بانگ زد: اى بسر! معاويه سزاوارتر از تو بود به اين امر! پس از بر گشتن بسر، معاويه به او گفت: نگاه كن! كه اين رسوائى بعد از عمرو بتو رسيد.

و در اين موضوع حارث بن نضر سهمى اين اشعار را سرود:

آيا هر روز براى يكى از سواران خود ندبه مى كنيد كه در رزمگاه عورت او آشكار شده؟ و بدان حيله، از نيزه على در امان مانده و در خلوتگاه مورد خنده معاويه قرار مى گيرد ديروز عورت عمرو آشكار شد و سر خود را از شرمسارى پوشاند.

و بسر هم چون او عورت خود را آشكار ساخت.

به عمرو و بسر بن ارطاه بگوئيد: كه درست بنگرند، نكند دوباره با آن شير مرد روبرو شوند، و ستايش نكنيد مگر از حياى آن مرد و عورت خود كه جان شما را نگهداشتند.

اگر بيضه هاى شما آشكار نمى شد از سر نيزه هاى او نجات نمى يافتيد و آن دو از آنچه پيش آمد شما را نهى مى كنند:

هر گاه با سپاه بزرگان روبرو شديد كه در ميانشان على "ع" بود به كنارى رويد و از نيزه او را نگهداريد تجربه ها براى شما كافى است.

اگر باز هم شما مى خواهيد وقاحت ببار بياوريد باز با او روبرو شويد و نتيجه همانست كه ديده ايد.

تاريخ به ما نشان مى دهد كه عمرو بن عاص اولين كسى نيست كه از ترس امير المومنين متوسل به كشف عورت خود شده، بلكه اين كار را از طلحه پسر ابى طلحه آموخته چه، در جنگ احد هنگامى كه مورد حمله امير المومنين واقع شد ديد ناچار كشته خواهد شد لذا كشف عورت كرد و با آن حضرت روبرو شد.

اين واقعه را حلبى، در سيره خود ج 2 ص 247 ذكر كرده و سپس گويد:

اين امر براى سرور ما على - كه خدا گراميش دارد - دوبار در جنگ صفين رخ داد، يكى موقع حمله حضرت به بسر بن ارطاه و ديگر موقع حمله به عمرو بن عاص كه چون ديدند ناچار كشته خواهند شد، عورت خود را نمايان ساختند و على "ع" روى از آنها بگرداند.

مالك اشتر و عمرو عاص در جنگ صفين

در جنگ صفين، روزى معاويه مروان بن حكم را طلبيد و به او گفت: مالك اشتر مرا گرفتار غم و اضطراب نموده، تو اين نيرو و سپاه را كه از دو قبيله " يحصب " و" كلاعيين " تشكيل شده با خود بردار و به جنگ مالك اشتر برو.

مروان گفت: براى انجام اين كار، عمرو را دعوت كن، زيرا او هماهنگ و همراز تواست. معاويه گفت: تو نيز به منزله حيات و زندگى منى.

مروان گفت: اگر چنين بود، مرا هم در عطاياى خود به او ملحق مى ساختى و يا در محروميتهائى كه من دارم او را با من شريك مى كردى. ولى نه، تو آنچه در دسترست بود به او عطا كردى، و آنچه در دست غير تو است نويدش را به او دادى.

پس اگر تو غالب و پيروز شوى، عمرو داراى جايگاه نيكو خواهد بود واگر هم مغلوب شدى فرار براى او آسان است

معاويه گفت: خداوند بزودى مرا از تو بى نياز خواهد نمود، مروان گفت:

تا به امروز كه بى نياز نكرده، سپس معاويه عمرو را طلبيد و او را امر بخروج داد تا بجنگ اشتر برود، عمرو گفت: من آنچه كه مروان گفت: نمى گويم.

معاويه گفت: چه مى خواهى بگوئى در حاليكه تو را مقدم داشتم و او را موخر نمودم، تو را داخل همه چيز و او را خارج نگه داشتم عمرو گفت: اگر چنين كرده اى اينهمه به خاطر كفايت و خيرانديشى من است، مردم در باره مصر "كه مى خواهى به من واگذارى" با تو بسيار صحبت كردند، اينك اگر اين كار در نظرشان خوشايند نيست و مى خواهند از من بگيرى، بگير.

سپس بپاخاست و با لشكر به سوى مالك اشتر روان شد و همينكه چشم اشتر به عمرو افتاد كه در پيشاپيش لشكر مى آيد، چنين گفت:

كاش مى دانستم رفتارم نسبت به عمرو چگونه است، كسى كه در باره او بر خود نذر واجب نمودم كه از او خونخواهى كنم و با كشتن او سينه خود را شفا دهم.

اين كسى است كه در طول عمرم هر گاه با او ملاقات كنم، ديگ كينه ام بجوش آيد تا اينكه او را طعمه پرندگان وحشيش سازم و يا پروردگارم در انتقام از او عذرم را بپذيرد.

و چون عمرو اين رجز را از مالك شنيد و اشتر را شناخت، متوحش شد و ترسيد و از برگشتن شرمگين بود لذا ناچار بطرف صدا رو آورد و گفت: كاش مى دانستم كه با مالك چه معامله كنم، چه بسيار افراد نادان كه در برابرم قرار گرفتند و از زندگى محرومشان ساختم.

و چه بسيار چابك سواران بى باك را كشتم، و هر كسى بسوى من آمد سيه روى برگشت

در اين موقع كه "عمرو رجز مى خواند"، اشتر با نيزه بر سر او رسيد عمرو حركتى كرد و نيزه آسيبى به او نرسانيد و فورا عنان اسب را بطرف ديگر كشيد ودست بر چهره نهاده با سرعت خود را به لشگرگاه خود رسانيد، در اين موقع، جوانى ازقبيله يصحب به عمرو خطاب كرد كه: اى عمرو مادام كه باد صبامى و زد، خاك بر سرت باد.

آنچه از ابتداى اين حديث استفاده شد اينكه شما را به روحيات هواداران معاويه آشنا ساخت، كسانيكه معاويه را پيشوا و زعيم خود مى پندارند.

هدف اين " گروه ستمكار " "به نص پيامبر خدا" از پيشوا و پيرو در اين جنگ سخت جز ظلم و ستم و نابود كردن حق چيزى نبوده است.

بنابر اين از يك چنين پيشوائى به چه تعبير تعريف كنيم، كه هماهنگ و همصداى او افرادى چون عمرو بن عاص و مروان بن حكم، هستند، و تو خواننده چه اعتقادى نسبت به پيروان آن پيشوا خواهى داشت كه در ميدان رزم چگونه