الغدير جلد ۳

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۲۸ -


من ذا بدنيا بيعه قد خسرا بملك مصر ان اصاب الظفرا
انى اذا الموت دنا و خضرا شمرت ثوبى ودعوت قنبرا
قدم لوائى لا توخر حذرا لن ينفع الحذار مما قدرا
لما رايت الموت موتا احمرا عبات همدان و عبوا حميرا
حى يمان يعظمون الخطرا قرن اذا ناطح قرنا كسرا
قل لابن حرب لا تدب الحمرا ارود قليلا ابد منك الضجرا
لا تحسبنى يا ابن حرب عمرا و سل بنا بدرا معا و خيبرا
كانت قريش يوم بدر جزرا اذ وردوا الامر فذموا الصدرا
لو ان عندى يا ابن حرب جعفرا او حمزه القرم الهمام الازهر

مصادر اين بحث: " الامامه و السياسه، ج 1 ص 84، كتاب " صفين " ابن مزاحم ص 24، " شرح نهج البلاغه " ابن ابى الحديد ج 1 ص 138.

غانمه قرشيه و عمرو عاص

اين بانوى مسلمان كه نامش غانمه است، در مكه بود و شنيد معاويه و عمرو بن عاص به بنى هاشم دشنام مى دهند، گفت: اى گروه قريش بخدا قسم معاويه امير المومنين نيست و در خور اين مقامى كه براى خود پنداشته نيست، او بخدا قسم كسى است كه نسبت به رسول خدا "ص" بدى و نكوهش نمود من خود نزد معاويه خواهم رفت و با او سخنى خواهم گفت كه از شرمسارى، عرق در پيشانيش نقش بندد و از شنيدن آن بسيار ناراحت و نالان گردد.

عامل و نماينده معاويه، اين جريان را به معاويه نوشت، همينكه معاويه از اين قضيه اطلاع يافت كه غانمه به او نزديك شده، امر كرد محلى را به عنوان مهمانخانه پاكيزه و آماده و مفروش نمودند، همينكه غانمه به نزديكى مدينه رسيد يزيد با حشم و غلامانش به استقبال او رفت و غانمه پس از ورود به مدينه به خانه برادرش عمرو بن غانم رفت.

يزيد به او گفت: ابا عبدالرحمن "معاويه" "امر كرده تو"به مهمانخانه او فرود آئى.

غانمه يزيد را نمى شناخت لذا سوال كرد: تو كيستى؟ خداوند تو را حفظ كند.

گفت: من يزيد پسر معاويه هستم.

غانمه گفت: خدا تو را باقى نگذارد اى ناقص، تو در خود پذيرائى مهمان نيستى

رنگ يزيد از اين اهانت دگرگون شدو به نزد پدرش آمد و جريان را به او خبر داد، معاويه گفت: اين سالخورده ترين زن قريش است و از همه بزرگتر مى باشد.

يزيد گفت: سن او را در چه حدى ضبط كرده اند؟

معاويه گفت: در زمان رسول خدا "ص" چهار صد سال براورد كردند، و اين زن باقيمانده بزرگان است. روز بعد معاويه به نزد غانمه آمد و به او سلام كرد. غانمه گفت:

سلام بر اهل ايمان، و خوارى و هلاكت بناسپاسان، سپس گفت: كداميك از شما عمرو بن عاص است.

عمرو فورا جواب داد كه من اينجا هستم.

غانمه گفت: اين توئى كه قريش و بنى هاشم را دشنام مى دهى؟ و حال آنكه خود لايق دشنام هستى و موجبات دشنام در تو فراهم است، دشنامها به تو برمى گردد. بخدا قسم، به عيوب و زشتيهاى تو و مادرت دانا و آشنايم و يك يك عيبهاى تو را ياد مى كنم تو از كنيزك سياهى، ديوانه و زشت كردار و احمق، متولد شدى، كنيزكى كه ايستاده بول مى كرد و اشخاص فرومايه و پست را براى مقاربت مى پذيرفت، هر گاه نرى با او همبستر مى شد نطفه او بر نطفه آن مرد غلبه مى نمود "كنايه از فرط شهوت او است" در يك روز چهل مرد بر او مى جهيدند و همبستر مى شدند - اين مربوط به مادرت -

و اما تو من تو را مردى ياوه و گمراه يافتم كه به رشد و صلاح نرسيدى و چنان فاسد و تباه و تباه كننده هستى كه صلاح و هدايت را در تو راهى نيست، تو مرد بيگانه اى را همبستر با زنت ديدى و حس غيرت و مخالفتى از تو ديده نشد.

اما تو اى معاويه هيچگاه با نيكى و صلاح سر و كارى ندارى و بر اساس خير و نيكى تربيت نشده اى، تو را چكار با بنى هاشم؟ آيا زنان بنى اميه چون زنان بنى هاشمند؟...

تا آخر حديث كه طولانى است، و ما مقدارى از ابتداى آن را ذكر كرديم "و براى مطالعه تمام آن" به " المحاسن و الاضداد " تاليف جاحظ ص 1.4-1.2 و چاپ ديگر ص.121-118 و " المحاسن و المساوى " تاليف بيهقى ج 71.7، مراجعه شود.

سخن مولف پيرامون شخصيت عمرو

اين بود، حقيقت و نمودار ذاتى و روحيات اين مرد "عمروبن عاص"، از زمان جاهليت و در عصر نبوت صلى الله عليه و آله و بعد از آن تا آنگاه كه فتنه ها بپا كرد و در زمان حكومت امير المومنين عليه السلام قبائل را در مقابل هم به جنگ انداخت، و در روزى كه بازاده هند جگرخوار، براى نابودى حق و اهل حق پيوست، و آنهمه نيرنگها و حادثه جوئيها كه نمود تا هنگامى كه عمر ننگينش بسر آمد و در پستترين حالات مرگش فرا رسيد و بنيان آرزوهاى او را خراب كرد و فرجامش در طبقات دوزخ، گرفتار شراره هاى آتش گشت و قيدهاى آهنين و آتشين او را در ميان گرفت

ما اين حقيقت را براى خوانندگان گرامى محسوس نموديم، وضع اين مرد طورى است كه سراسر زندگيش آنچه هست از همين امور بوده كه شرحش گذشت كه نه باعث ثنائى است براى او و نه مقامى تا مايه مباهات او گردد، و آنچه در اوصاف او گفته شده، ساخته همقطاران و همفكران اوست كه از دشمنان خاندان رسالتند، و با حقائق قطعى كه با ذكر سوابق تاريخى، بيان نموديم گمان نمى رود جائى براى مطالب ساختگى آنها باقى مانده باشد و بتواند حقايق را از محور خود منحرف سازد، خاصه باتوجه به خصوصيات و حالات راويان ناپاك و بدانديش، كه در راه انگيزش باطل كوشيده اند

اما داستان فرماندهى او "عمرو" در غزوه " ذات السلاسل "، هيچ سودى به او عايد نمى كند و فضيلتى براى او محسوب نمى شود چه، با دلائل قطعى معلوم شد كه او در تمام دوران زندگيش، تظاهر به اسلام نموده و كفر و نفاق را در باطن خود باقى نگه داشته است ولى مصلحت عمومى مسلمين و حكمت الهى، رسول خدا را صلى الله عليه و آله از عمل به مقتضاى باطن افراد، باز مى داشت و با آنها به حكم ظواهرشان، رفتار مى فرمود، زيرا آنها تازه از دوره جاهليت به اسلام گرائيده بودند، و اسلام هيچگاه به مقتضاى احساسات و افكار درونى آنها "در اين جهان" با آنها رفتارنكرده است.

اگر قرار بود چنين كاوشهائى در كار باشد، آنها سير قهقرائى را به سوى جاهليت پيش مى گرفتند، لذا پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بر ظواهرشان با آنهامعاشات مى فرمود تا شايد تدريجا به حقيقت ايمان آورند و اسلام بتواند جائى در قلوب آنها پيدا كند و بر اين اساس بود كه رسول خدا به دوروئى بسيارى از صحابه واقف بود و خداوند هم اين معنى را به او خبر داده بود كه: و من اهل المدينه مردوا على النفاق... و در ديگر آيات، منتها آنجناب حقيقت حال را ناديده مى گرفت تا از اعراض و انحراف آنها جلوگيرى كرده باشد.

بنابر اين، فرماندهى عمرو در آن غزوه، با اينكه پيغمبر به نفاق او آگاه بود بر اساس همين حكمت الهى است و هيچگونه ملازمه اى با اهليت و صلاحيت او نخواهد داشت چنانكه سخن امير مومنان عليه السلام را در اين باره ملاحظه نموديد كه فرمود:

چون پرچم فرماندهى را رسول خدا "ص" بنام عمرو "در غزوه ذات السلاسل" بست، با او شرطى كرد كه بدان عمل نكرد.

و دليل بر اين حقيقت گفتار ابى عمرو و غير او است داير بر اينكه: عمرو بن عاص بر اهل اسكندريه مدعى شد: كه آنها معاهده خود را نقض نموده اند و با اين توطئه و نيرنگ بر آنها هجوم برد و نبرد نمود و اسكندريه را فتح كرد و عده زيادى از آنها كشت و خاندانى از آنها را اسير نمود.

عثمان در اين اقدام بر عمرو خشمگين شد و بهانه عمرو را به پيمان شكنى اهل اسكندريه، درست و مطابق واقع تلقى نكرد

لذا، امر كرد اسيران آنجا را به محلهاى خود برگردانند و عمرو را از حكومت مصر عزل نمود و بجاى او عبدالله بن سعد بن ابى سرح عامرى را به ولايت و حكومت منصوب نمود و همين عمل باعث بدبينى و كينه توزى بين عمرو بن عاص و عثمان شده و پس از اينكه اين كينه و عداوت آشكار شد، عمرو با خاندان خود از اجتماع دورى گزيد و در ناحيه اى از فلسطين اقامت گزيد و گاهگاهى به مدينه سرى مى زد و در خلال اقامتش در مدينه، از عثمان و بعضى ديگر زبان به طعن و نكوهش مى گشود.

پيش از عثمان، عمر بن خطاب عمرو را به حكومت مصر گماشت و تا آغاز حكومت عثمان در آن مقام باقى بود ولى در اثر عزل او از مقامش و محروميت حاصله از حكومت مصر، كينه عثمان در قلب او آتش افروخت بحديكه پس از اطلاع از كشته شدن عثمان، شاد شد و در مقام خودستائى و حماسه سرائى بر آمد و چنين گفت: من "با ذكر كنيه خود = ابو عبدالله"،كسى هستم كه اگر زخمى را پيش از التيام بفشارم، آنرا به خود مى اندازم، بارى چنانكه ذكر شد، عثمان در آغاز خلافتش، او را از حكومت مصر عزل، و فقط وظيفه پيشنمازى بدو سپرد. و عبدالله بن سعد بن ابى سرح را مامور خراج "گرفتن مالياتهاى" مصر نمود و پس از مدتى پيشنمازى را هم از عمرو گرفت و به عبدالله واگذار نمود و دست عمرو را بكلى از ولايت مصر كوتاه كرد، پس از آنكه عمرو به مدينه برگشت، پيوسته در مجالس از عثمان انتقاد مى كرد و او را طعن و نكوهش مى نمود. روزى عثمان در خلوت او را طلبيد و به او گفت: اى زاده نابغه چه زود گريبان جبه تو آلوده و كثيف شد تازه تو را از كار انداخته ام، و تو بر من طعن و نكوهش مى كنى؟ وقتيكه نزد من مى آئى با چهره رياكارانه خود را مى نمايانى و از نزد من كه خارج مى شوى نوعى ديگرى؟ بخدا قسم، اگر از من بهره اى بتو مى رسيد، چنين نمى كردى.

عمرو در پاسخ عثمان گفت: چه بسيار سخنها از من به تو گفته اند كه هيچ درست نيست، اى امير المومنين به خاطر خدا "از سو ظن نسبت به من كه رعيت توام" پرهيز كن.

عثمان گفت: آن هنگام كه تو را در آن مقام گذاشتم، نقص و كجروى تو را مى دانستم و همانوقت هم در باره تو سخنان بسيارى در ميان بود.

عمرو گفت: من، از طرف عمر بن خطاب متصدى آن مقام بودم و او هنگام درگذشتش از من راضى بود، عثمان گفت: اگر من هم چون عمر با تو رفتار مى كردم و با كمال شدت مراقب كارهايت بودم، از حدود خود تجاوز نمى كردى، ولى من بنرمى با تو رفتار نمودم و ملاطفت كردم لذا جرى و بيباك شدى.

عمرو بن عاص با حالت خشم و حقد و كينه از نزد عثمان بيرون شد وهر گاه به نزد على "ع" مى آمد، حضرت را بر عليه عثمان برمى انگيخت، و اگر به نزد زبير يا طلحه مى رفت آندو را به دشمنى عليه عثمان تحريك مى كرد و به هنگامى كه حاجيها از مكه مى آمدند، خود را به آنها مى رساند و آنها را از كارهاى خودسرانه عثمان مطلع مى ساخت هنگامى كه مهاجمين مصرى، به مدينه آمدند، عثمان از على "ع" درخواست نمود تا آنها را آرام سازد. على هم با آنها ملاقات و با كلماتى آنها را تسكين داد و در نتيجه بازگشتند سپس عثمان براى مردم خطبه خواند و گفت:

اين گروه مصرى، چيزهاى بى اصل از پيشواى خود شنيده بودند، پس از آنكه به نادرستى آن يقين حاصل نمودند، بازگشتند در اين موقع عمرو بن عاص كه در گوشه اى از مسجد نشسته بود با صداى بلند گفت: اى عثمان از خدا بترس تو مرتكب كارهائى شدى كه هلاكتبار است ما هم به پيروى از تو در آن كارها شركت نموديم، تو از آن كارها توبه كن تا ما هم توبه كنيم.

عثمان بر عمرو بانگ زد: اى پسر نابغه تو اينجائى؟ بخدا قسم از وقتى كه تو را از امر ولايت و حكومت مصر بازداشته ام شپش در گريبانت افتاده "كنايه از اينستكه ناراحتى و نمى توانى آرام بنشينى و مدام در پى فتنه مى گردى". بلاذرى در كتاب " الانساب " اين جمله را چنين نوشته: و تو از كسانى هستى كه ماجراجويان را عليه من برمى انگيزى، و اينهمه بخاطر اينست كه تو را از حكومت مصر، عزل نمودم

پس از محاصره اولى عثمان، عمرو از مدينه خارج شد و در زمينى كه بنام "سبع" در فلسطين داشت، اقامت گزيد و اغلب مى گفت: من "با ذكر كنيه خود = ابو عبدالله" كسى هستم كه اگر قرحه و زخمى را خاراندم آنرا فشار مى دهم تابه خون بيفتد، بخدا سوگند كه حتى چوپانها را عليه عثمان تحريك خواهم كرد، و در لفظ ديگر بلاذرى چنين آمده است: و شروع نمود به تحريك و تهييج مردم عليه عثمان حتى چوپانها را.

روزى در قصر خود در فلسطين كه مشرف بر جاده بود، سوارى را ديد از مدينه مى آيد، عمرو از عثمان سئوال كرد. سوار گفت: او را در محاصره ديدم.

عمرو در مقام حماسه و خودستائى برآمد و سپس مثلى را بزبان راند كه ترجمه فارسيش ركيك مى شود و ما از ترجمه آن خوددارى مى كنيم و منظورش بود كه:

من مردم را چنان برانگيختم و توطئه را چنان فراهم نمودم كه عثمان در حال بى خبرى و غفلت بسر مى برد

و چون خبر كشته شدن عثمان به او رسيد، گفت: من "ابو عبدالله"، عثمان را كشتم، در حاليكه خود در " وادى السباع" هستم البته عثمان با تحريكات من به اين سرانجام رسيد، سپس در اطراف وضعيت بعد از او انديشيد و با خود گفت: آيا متصدى مقام خلافت بعد از عثمان چه كسى مى شود؟ اگر طلحه عهده دار شود، در بخشش جوانمرد و در ميان عرب به اين صفت مشهور است، و اگر پسر ابى طالب عهده دار مقام خلافت گردد، او در تمامى شئوون فقط حق را در نظر دارد و رعايت مى كند و او در نزد من مكروه ترين كسى است كه عهده دار اين مقام شود

پس از آنكه اطلاع يافت كه با على بيعت شده، بسيار ناراحت شد و مترصد بود كه مردم چه خواهند كرد؟

سپس متوجه شد كه معاويه در شام از بيعت با على "ع" امتناع كرده و كشته شدن عثمان را اهميت داده و مردم را به خونخواهى او تحريك و تحريص مى كند.

در اين موقع با فرزندانش، عبدالله و محمد در مقام مشاوره بر آمد و گفت: اما على "ع" مردى است در اجراى حق جرى و بيباك و خير و بهره اى از ناحيه او متصور نيست او چون منى را در هيچ امرى از امور دخالت نخواهد داد.

عبدالله گفت: پدر، پيغمبر "ص" درگذشت در حاليكه از توراضى بود ابوبكر و عمر هم از دنيا رفتند و از تو راضى بودند، بنابر اين عقيده و راى من اينست كه از هر كارى دست بردارى و در خانه خود بنشينى تا وقتى كه مردم، همه بر امامى اتفاق نمودند، تو نيز بيعت كن. اما محمد گفت:

تو يك تن از شخصيتهاى حساس عرب هستى و من صلاح نمى بينم كه امر خلافت بدون اينكه از تو نامى در ميان باشد شكل بگيرد

عمرو گفت: اما تو اى عبدالله خير و صلاح اخروى مرا در نظر گرفتى و راى تو ضامن دين من خواهد بود اما تو اى محمد راى به امرى دادى كه براى دنياى من مفيد است ولى نسبت به امر آخرتم نامطلوب و مضر است.

سپس به اتفاق فرزندانش به نزد معاويه رفت، در شام مشاهده كرد كه مردم معاويه را به خونخواهى عثمان تحريك مى كنند. عمرو بن عاص به مردم شام گفت:

درست تشخيص داده ايد و حق با شما است، درمقام خونخواهى خليفه مظلوم از پاى نايستيد. معاويه متوجه سخنان عمرو بن عاص نبود، فرزندانش به او گفتند: مگر نمى بينى معاويه التفاتى به ابراز احساسات تو ندارد؟ سخن ديگرى بگو و راه ديگرى پيش گير تا توجه معاويه را به خود جلب كنى.

عمرو بر معاويه داخل شد و به او گفت: بس مايه تعجب است من با هدفى كه مطابق هدف تو است بر تو وارد شدم و تو از من اعراض مى كنى و التفاتى به من نمى كنى؟ بخدا قسم اگر ما با تو در نبرد شركت و همكارى كنيم، در باره خونخواهى خليفه مقتول با تو هماهنگ مى شويم، آنچه در نفوس ما نسبت به اين قضيه است نگفته پيداست چيست، مابا كسى جنگ خواهيم كر دكه تو سابقه و فضيلت و خويشاوندى او را با رسول خدا مى دانى و كاملا آگاهى، منتهى چيزى كه هست. ما خواهان اين دنيائيم.

معاويه پس از اين گفتارها به عمرو متمايل شد و با او سازش نمود.

پس از اين سازش ناميمون، پيوسته مردم را تحريص به كشتن امام امير المومنين "ع" مى نمود همانطور كه نسبت به عثمان آنقدر تحريكات كرد تا او را به كشتن داد و به آن افتخار مى نمود و پس از خاتمه كار عثمان، پيراهن او را وسيله رسيدن به مقام و پاداش قرار داد و به خونخواهى او قيام و تظاهر نمود.

از جمله كسانيكه عمرو او را بر عليه امير المومنين تحريك مى نمود، حريث وابسته معاويه بن ابى سفيان بود. ابن عساكر در ج 4ص 113 تاريخش گويد معاويه به حريف گفت:

از على بپرهيز و نيزه خود را به هر جا مى خواهى بگذار. عمرو به حريث گفت: اى حريث بخدا قسم، اگر تو قرشى مى بودى، معاويه دوست مى داشت كه على را به قتل برسانى و كراهت دارد از اينكه اين امر نصيب ديگران گردد، پس تو اگر فرصتى يافتى بر او هجوم كن. و چون امير المومنين كشته شد، بدان خوشحال گشت، سفيان بن عبد شمس ابن ابى وقاص، اين بشارت را به او "عمرو" داد.

ابن عساكر در ج 6 ص 181 تاريخش گويد: چون امير المومنين على "ع" ضربت خورد، سفيان بشارت به نزد معاويه و عمرو بن عاص برد، سپس معاويه اين اشعار را به عمرو نوشت:

مرگ بزرگى از نسل لوى بن غالب تو را نگاه داشت در حاليكه اسباب و وسائل مرگ بسيار است.

پس اى عمرو آرام باش، تو به او از ديگر مردان خويش نزديكترى، در حاليكه شمشير مرادى از فرزند بزرگ مكه، آلوده بخون شد.

تو نجات يافتى در حاليكه ديگرى از خوارج چون مرادى مرا با شمشير مى زند و سرانجام به ضرر خودش تمام مى شود و تو در مصر جايگاه خود مانند آهوى سرگردان نغمه سرائى مى كنى.

اينست روحيه اين مرد "عمرو" و واقعيت امر و داد و ستدى كه بزيان خود نمود و اينست بضاعت ناچيز او در دين، آن هم دينى كه واقعيتش جز الحاد و كفر نيست. و در دلشان جز نفاق و دودلى نيست؟ اگر چنين نبود به چنين معامله و سازشى قانع نمى شد در حاليكه موضوع سازش و بهاى آن را به خوبى مى شناخت و سابقه امير المومنين "ع" و برترى و خويشاوندى او را "با رسول خدا" مى دانست و مى گفت:

اگر على بن ابى طالب "ع" خلافت را دريابد، جز اين نيست كه حق را از لوث و كثافت باطل، پاك و منزه خواهد ساخت و با اين حال، نسبت به آن حضرت ابراز دشمنى و كينه مى نمود و مى گفت:

نارواتر و ناگوارتر كسى كه عهده دار خلافت شود در نزد من على است.

او اعتراف به حق داشت ولى قيام بخلاف آن مى نمود، او جايگاه صالح براى خلافت را مى شناخت ولى به پيروى از هواى نفس مى گفت: ما فقط دنيا را خواسته ايم و بر همين مبنا، دين خود را به بهاى ناچيزى "امارت مصر و توابع آن" به معاويه