الغدير جلد ۳

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد تقى واحدى

- ۲۰ -


شلوار خود قيس است.

و نتواند بگويند كه قيس رفت و اين شلوار دوره عاد است كه در عهد قوم ثمود وسعت گرفته است:

من سيد و آقاى قوم بمن هستم و مردم دو گروهند: آقا و سرور و زير دست و محكوم.

اصل و نسبم بر همه مردم مقدم است و از لحاظ جسمى و قامت بلند بر همه مردان برترى دارم.

و اين داستان را ابن كثير در ج 8 ص 1.3" البدايه و النهايه" با تغييرى در آن چنين نقل مى كند:

پادشاه روم دو مرد از سپاهيان خود را نزد معاويه فرستاد كه يكى از آنها را نمونه نيرومندترين و آن ديگرى را نمونه بلند بالاترين مردان روم نشان ه د، تا به معاويه فهمنانده باشد كه: اين دو نفر ار ببين آيا در ميان مردان مملكت تو كسى هست كه در نيرومندى و بلندى قد بر اينها برترى داشته باشد؟

اگر اشخاصى نيرومندتر و بلند بالاتر از آنها، در ميان مردم مملكت خود سراغ داريد به من ارائه دهيد در آنصورت من جمعى از اسيران و مقدارى هديه براى تو خواهم فرستاد والا براى سه سال بايد با من سازش نمائى. پس از آنكه آندو نفر نزد معاويه آمدند.معاويه گفت: كيست كه در مقابل اين مرد نيرومند رومى، قيام كند؟

گفتند: براى اين غرض يكى از دو نفر به نظر مى رسد: يكى، محمد بن حنفيه و ديگرى عبدالله بن زبير، محمد بن حنفيه را آوردند: او پسر على بن ابيطالب است مردم همه براى مشاهده در مجلس حضور بهم رساندند معاويه به محمد گفت: آيا مى دانى براى چه منظورى تو را احضار كرده ام؟ گفت: نه، معاويه موضوع آن مرد نيرومند رومى و هيبت جسمانى او را براى محمد بن حنيفه بيان نمود.

محمد بن حنفيه به مرد رومى گفت: يا تو بنشين و دست خود را به من بده و يا من مى نشينم و دست خود را به تو مى دهم و هر يك از ما كه توانست آنكه نشسته است از جاى بر كند و بلندش سازد او غالب است و گر نه مغلوب خواهد بود.

مرد نيرومند رومى گفت تو بنشين، محمد بن حنفيه نشست و دست خود را دراز كرد و در دست مرد رومى نهاد، او هر چه قدرت و نيرو داشت بكار برد و هر چه كرد، نتوانست او را از جايگاهش حركت دهد و مغلوب شد و اين مغلوبيت هم مورد قبول همراهان او قرار گرفت.

سپس محمد بن حنفيه برخاست و به مرد ورمى گفت: بنشين تا من تو را بلند كنم، آن مرد نشست و دست در دست محمد گذاشت و محمد بال درنگ و معطلى او را به هوا بلند نمود و به زمينش افكند.

معاويه از اين غلبه بسيار خرسندشد، سپس قيس بن سعد بپا خاست و از جمع مردم بكنارى رفت و شلوار خود را بيرون نمود و به آن مرد بلند بالاى رومى داد وقتيكه او شلوار قيس را بپا كرد لبه ى شلوار بزمين ميشد در حاليكه كمربند آن به پستان مرد رومى رسيده بود.

مرد رومى به مغلوبيت خود اعتراف نمود. لذا پادشاه روم به آنچه كه ملتزم شده بود، عمل كرد.

از اين داستان و امثال آن به خوبى استفاده ميشود كه خاندان پيامبر خدا و شيعيان آنان از هر جهت مرجع دوست و دشمن و گشاينده مشكلاتشان بوده اند و در اين بين امير مومنان على "ع" به عنوان حلال مشكلات مى درخشد.

مرگ قيس بن سعد انصارى

واقدى و خليفه بن خياط و خطيب بغدادى، درج 1 ص 179 تاريخش و ابن كنيز، در ج 8 ص 1.2 تاريخ خود وعده زياد ديگرى نقل كنند كه: قيس در اواخر خلافت معاويه در مدينه فوت نمود.

بنابراين، اگر سال وفات معاويه، از سالهاى خلافت معاويه حساب گردد مى شود سال وفات قيس را، سال شصت هجرى دانست والا بايد گفت كه در سال پنجاه و نه هجرى وفات نموده است.

و شايد، بهمين جهت ابن عبدالبر در " استيعاب" وابن اثير در "اسدالغابه" در تاريخ وفات قيس بين اين دو سال مردد شده اند.

چه آنكه، در "استيعاب" تاريخ وفات قيس را به سال شصت هجرى ذكر نموده و در ضمن گفته است كه: قول به سال پنجاه هجرى آخر خلافت معاويه هم هست.

و در "اسدالغاله" بر عكس "استيعاب" نقل شده است.

ابن كثير، در تاريخش به تبعيت از ابن جوزى سال وفات را پنجاه و نه نوشته، و در اين ميان يك قول خيلى نادر هم هست كه كسى بدان اعتنائى ننموده، آن قول منسوب به ابن حبان است كه ميگويد. قيس از دست معاويه فرار كرد و در سال 85: زمان خلافت عبدالملك وفات يافت. اين قول را ابن حجر درج 3ص 249 "اصابه" نقل مى كند ولى قول خليفه بن خياط و كسانى را كه با او همقولند تقويت مى كند و مقرون به صواب مى داند.

خاندان قيس

در دوره صدر اسلام، خاندان قيس از بزرگوارترين خاندانهاى انصار بشمار مى رفتند. و پيوسته انوار دانش و بزرگوارى از افق اين خاندان مى درخشيد و در هر زمينه اى شخصيتهاى برجسته و لايق تحويل داده است، در جنبه هاى زعامت و رياست، حفظ و بررسى احاديث، در علم و دانش و در پاكى و پاكدامنى مردانى از اين خاندان بر خاسته اند.

از جمله ايشان است، ابو يعقوب اسحاق بن ابراهيم بن يحيى بن عباس بن عبدالرحمن بن سعد بن عباده خزرجى انصارى، سمعانى در كتاب "انساب" خود شرح حال او را آورده و درباره اش مى گويد:

از شريفترين خاندان انصار است و در نيشابور از جنبه ثروت و عدالت و قدس و تقوى و دريافت صحيح روايت يگانه عصر خود بود، در طلب حديث حريص و در باب درك حقائق و معرفت به آنها زياد مى كوشيد. در نيشابور از محمد بن رافع، اسحاق بن منصور، عبدالرحمن بن بشير بن حكم، نقل حديث مى كند و در عراق از عمر ابن شبه نميرى، حسن بن محمد بن صباح، محمد بن اسماعيل احمسى و احمد بن سنان قطان نقل حديث مى نمايد و در رى از ابازرعه، محمد بن مسلم بن داره، نقل حديث كرده است و از او، ابو اسحاق ابراهيم بن عبدوس، محمد بن شريك اسفراينى، ابو احمداسماعيل بن يحيى بن زكريا حديث گرفته و روايت نموده اند. وى در جمادى الثانيه سال 317 در نيشابور وفات نموده است.

"زيادتى چاپ دوم" و از جمله ايشان است: ابوبكر ابى نصر احمد بن عباس بن حسن بن جبله بن غالب بن جابر بن نوفل بن عياض بن يحيى بن قيس بن سعد انصارى مشهور به عياضى.

سمعانى، در انابش از او ياد كرده و گويد كه: او اهل سمرقند است مردى بزرگوار و فقيه و از زمره روساى شهر محسوب ميشده است و مورد نظر و توجه خلق بوده.

از ابو على محمد بن محمد حرث حافظ سمرقندى روايت نقل مى كند و ابو سعيد ادريسى او را ديده و ملاقات نموده ولى حديثى از او نقل نكرده است.

و باز از جمله اين گروه است: ابو احمد بن ابى نصر عياضى برادر ابى بكر عياضى كه ذكرش گذشت.

و از جمله آنهاست: ابن المطرى، ابو محمد عبدالله بن محمد بن احمد بن خلف بن عيسى بن عباس بن يوسف بن بدر بن عثمان انصارى خزرجى عبادى مدنى. ابوالمعالى السلامى در كتبا "المختار" و همچنين در ص 72 منتخب كتاب "المختار" مى گويد: كه اين شخص از فرزندان قيس بن سعد بن عباده است.

از گروه حفاظ عصر خود بود و اخلاقى ستوده داشت، عبادتى زياد و با علما و دانشجويان به نيكوئى معاشرت مى نمود و به قصد شنيدن حديث از محدثين بزرگ،بار سفر به طرف شام، مصر و عراق بسته و در زندگى خود، حوادث و مصيبتهاى دردناكى ديده است.

به سال 742 ه.ق خانه اش تاراج شده و مدتى هم در زندان بسر مى برد سپس آزاد شد.

كتابى دارد بنام "الاعلام فيمن دخل المدينه من الاعلام" و از اين اشخاص استماع حديث نموده است.

در مدينه مشرفه، از ابى حفص عمر بن احمد سودانى و در قاهره از ابى الحسن على بن عمر اسوانى، و يوسف بن عمر ختنى، و يسوف بن محمد دبابيسى و در اسكندريه از عبدالرحمن بن مخلوف بن جماعه:

و در دمشق از احمد بن ابى طالب بن شحنه، و قسام بن عساكر، و ابى نصر بن الشيرازى،

و در بغداد از محمد بن عبدالمحسن و دواليبى.

و بالاخره در ماه ربيع الاول سال 765 در مدينه مشرفه وفات يافت

و از جمله ايشان است:

ابو العباس، احمد بن محمد بن عبدالمعطى بن احمد بن عبدالمعطى بن مكى بن طرد بن حسين بن مخلوف بن ابى الفوارس بن سيف الاسلام بن قيس بن سعد بن عباده انصارى مكى مالك نحوى: كه در سال 7.9 متولد شده و در محرم سال 8.8 هم وفات يافته است.

سيوطى احوالات اين شخص را در كتاب "بغيه الوعاه" ص 161 نقل مى كند.

الحمدلله و سلام على عباده الذين اصطفى فهرست مطالبى كه درباره عمر و بن عاص سهمى آمده است

قصيده جلجليه اش و آنچه در پى دارد

نسب پدر و مادريش

اسلام آوردن او

بيست سخن از او كه نمودار روحيات و واقعيت اخلاقى اوست

شجاعت او

داستان امير مومنان و عمر و در ميدان جنگ

داستان مالك اشترو عمر و در ميدان جنگ

درس دين و اخلاق

مرگ عمرو

غديريه عمرو بن عاص سهمى

"قصيده جلجليه" در گذشته سال 43 ه.ق

عمرو بن عاص قصيده اى در 66 بيت سروده است كه از شاهكار هاى زبان عربى بشمار مى رود، اين قصيده بنام قصيده جلجليه معروف است ما، به جهت عظمت اين ابيات قصيده را به همان شكل عربى نقل مى كنيم و سپس ترجمه آن كه به شعر فارسى در آورده ام نقل ميشود.

اما خود شعر بزبان عربى:

معاويه الحال التجهل و عن سبل الحق لا تعدل
كيست احتيالى فى جلق على اهلها يوم لبس الحلى؟
و قد اقبلوا زمرا يهرعون مها ليع كالبقر الجفل
و قولى لهم: يعباوا بالصلاه بغير وجودك لم تقبل
فولوا و لم يعباوا بالصلاه و رمت النفار الى القسطل
و لما عصيت امام الهدى و فى جيشه كل مستفحل
ابالبقر الغكم اهل الشام الهل التفى و الحجى ابتلى؟
فقلت: نعم قم فانى ارى قتال المفضل بالا فضل
قبى حاردوا سيد الاوصيا بقولى: دم طل من نعثل
و كدت لهم آن اقاموا الرماح عليها المصاحف فى القسطل
و عده تهم كشف سواتهم لرد الغضنفر المقبيل
فقام البغاه على حيدر و كفوا عن المشعل المصطلى
كيست محاوره الاشعرى و نحن على دومه الجندل
الين فيطمع فى جانبى و سهمين قد خاض فى المقتل
خلعت الخلافه من حيدر كخلع النعال من الارجل
و البستها فيك بعد الاياس كلبس الخواتيم بالنمل
و رقيتك المنبر المشمخر بلا حد سيف و لا منصل
و لو لم تكن انت من اهله و رب المقام و لم تكمل
و سيرت جيش كفاق العراق كسير الجنوب مع الشمال
و سيرت ذكرك فى الخافقين كسير الحمير مع المجمل
و جهلك بى يابن آكله ال كبود لاعظم ما ابتلى
فلو لا موازرتى لم تطع و لو لا وجودى لم تقبل
و لو لاى كنت كمثل النساء تعاف الخروج من المنزل
نصرناك من جهلنا يابن هند على النبا الاعظم الافضل
و حيث رفعناك فوق الروس نزلنا الى اسفل الاسفل
و كم قد سمعنا من المصطفى و صايا مخصصه فى على
و فى يوم "خم" رقى منبرا يبلغ و الركب لم يرحل
و فى كفه كفه معلنا ينادى بامر العزيز العلى
انت بكم منكم فى النفوس باولى؟ فقالوا: بلى فافعل
فانحله امر المومنين من الله مستخلف المنحل
و قال: فمن كنت مولى له فهذا له اليوم نعم الولى
فوال مواليه يا ذالجلا ل وعاده معادى اخ المرسل
و لا تنقضوا العهد من عترتى فقاطعهم بى لم يوصل
فبخبخ شيخك لما راى عرى عقد حيد لم تحلل
فقال:وليكم فاحفظوه فمدخله فيكم مدخلى
و انا و ما كان من فعلنا لفى النار فى الدرك الاسفل
و ما دم عثمان منج لنا من الله فى الموقف المخجل
و ان عليا غدا خصمنا و يعتز بالله و المرسل
يحاسبنا عن امرو جرت و نحن عن الحق فى معزل
فما عذرنا يوم كشف الغطا لك الويل منه غذا كم لى
الا يابن هند ابعت الجنان بعهد عهدت و لم توف لى
و اخسرت اخراك كيما تنال يسير الحطام من الاجزل
و اصبحت بالناس حقى استفام لك الملك من ملك محول
و كنت كمقتنص فى الشراك تذود الظما عن المنهل
كانك انسيت ليل الهرير بصفين مع هولها المهول
و قدبت تذرق ذرق النعام جذارا من البطل المقبل
و حين ازاح جيوش الضلا ل و افاك كالاسد المبسل
و قد ضاق منك عليك الخناق و صار بك الرحب كالفلفل
و قولك: ياعمرو اين المفر من الفارس الفور المسبيل؟
عسى حيله من عن كنيه فان فوادى فى عسعل
و شاطرتنى كل ما يستقيم من الملك دهرك لم يكمل
فقمت على عجلتى رافعا و اكشف عن سواتى اذيلى
فستر عن وجهه و انثنى حيا و روعك لم يعقل
و انت لخوفك من باسه هناك ملئت من الافكل
و لما ملكت حماه الانام و نالت عصاك يد الاول