الغدير جلد ۱۶

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه علي اکبر ثبوت

- ۱۲ -


اين دسته كه به مدينه رسيدند على به نزد عثمان شد و عثمان گفت چه تو را بر آن داشت كه پيك مرا برگردانى و دستور مرا كوچك بشمارى على گفت: پيك تو مى خواست مرا برگرداند و من نيز او را برگرداندم و دستور تو را نيز خرد نشمردم گفت مگر به تو نرسيد كه من از هم سخنى با ابوذر منع كرده ام گفت آيا هر دستورى از تو كه مستلزم معصيت هم باشد بايد ما فرمان بريم؟ عثمان گفت: داد مروان را از خويش بده گفت براى چه كارى؟ گفت براى اين كه دشنامش دادى و شترش را كشيدى گفت در مورد شتر او كه شتر من در برابر آن، اما اين كه به من ناسزا بگويد به خداسوگند هر ناسزائى به من بگويد من همانند آن را نثار خودت خواهم كرد به گونه اى كه در آن دروغى هم بر تو نبسته باشم عثمان در خشم شد و گفت: چرا او تو را دشنام ندهد؟ مگر تو بهتر از او هستى على گفت آرى به خدا سوگند هم از او هم از تو. سپس برخاست و بيرون شد و عثمان در پى بزرگان مهاجر و انصار و امويان فرستاد و شكايت على را به ايشان كرد آنان گفتند تو بر او فرمانروائى دارى و اصلاح آن بهتر است گفت من نيز همين را دوست دارم پس به نزد على شدند و گفتند چه شود اگر به نزد مروان شوى و از او عذر بخواهى گفت هررگز من نه سراغ مروان مى روم و نه از او عذرمى خواهم ولى اگر عثمان خواهد به نزد خويش شوم پس به نزد عثمان برگشتند و او را خبر كردند و عثمان در پى او فرستاد تا همراه با هاشميان به نزد او شدند و على به سخن پرداخت و خدا را حمد و ثنا گفت و سپس گفت: اما آن چه از سخن با ابوذر و توديع او بر من خشم گرفتى به خدا قسم من خيال بد رفتارى با تو و سرپيچى از فرمان تو را نداشتم و مى خواستم حق اورا بگزارم در مورد مروان هم چون او مى خواست مرا از اداى حقى كه خدا بر من واجب كرده بود باز دارد من برش گردانيدم و كار من در برابر كار او. اما آنچه ميان من و تو گذشت بخاطر آن بود كه تو مرا بر سر خشم آوردى و غضب سخنى بر زبان من آورد كه خود نمى خواستم.

عثمان به سخن پرداخت و پس از حمد و ثناى خدا گفت: اما آن چه از تو بر خود من گذشت كه آن را به توبخشيدم آن چه هم از تو بر مروان گذشت خداوند آن را بر تو عفو كرد. اما آن چه بر سر آن سوگند ياد كردى پس تو نيكوكار راستگوئى پس دستت را نزديك بياور پس دست او را بگرفت و به سينه چسبانيد و چون برخاست قريش و امويان به مروان گفتند: يعنى تو مردى هستى كه على، شترت را بزند و از وى تو دهنى بخورى؟ با آن كه تيره ى وائل براى دفاع از يك شتر خودرا به هلاكت دادند و تيره هاى ذبيان و عبس براى سيلى اى كه به يك اسب خورده بود و تيره هاى اوس و خزرج براى يك تكه ريسمانى كه بارها را با آن محكم مى بندند. آن گاه با اين همه آيا آن چه را از على بر سر تو آمد بر خويش هموار مى كنى؟ مروان گفت به خدا اگر هم مى خواستم پاسخ اورا بدهم قدرت بر اين كار نداشتم.

درگيري ابوذر با عثمان

ابن ابى الحديد مى نويسد: بدان آن چه بيشتر سرگذشت نويسان و دانشمندان اخبار برآنند اين است كه عثمان ابوذررا نخست به شام تبعيد كرد و چون معاويه از وى شكايت كرد وى را به مدينه خواست و سپس از مدينه به ربذه تبعيد كرد زيرا او در مدينه نيز به همان گونه رفتار مى كرد كه در شام معمولش بود. و اصل اين پيشامد آن بود كه چون عثمان خزانه هاى اموال رابه مروان بن حكم و جز او بخشيد و چيزى از آن را نيز ويژه ى زيد بن ثابت گردانيد ابوذر ميان مردم و در راه ها و خيابان ها مى گفت: گرد آرندگان گنج ها را مژده ده به كيفرى دردناك. اين سخن را با صدائى بلند مى خواند و اين آيت بر زبان مى راند: وكسانى كه زر و سيم را تل انبار مى كنند و در راه خدا انفاق نمى نمايند بشارت ده ايشان را به كيفرى دردناك. اين خبر را بارها به عثمان رسانيدند و او خاموش ماند تا سپس يكى از غلامانش را به نزد او فرستاد كه كارى را كه خبرش به من رسيده ترك كن ابوذرگفت: آيا عثمان مرا منع مى كند كه نامه ى خدا را بخوانم و ايراد آن كس را كه دستور خدا را ترك كرده بگويم؟ بخدا اگر با خشمگين ساختن عثمان خدا را خشنود گردانم نزد من محبوب تر و بهتر است تا با خشمگين كردن خدا، عثمان را خشنود گردانم. عثمان از اين سخن در خشم شد و آن را نگاه داشت و شكيبائى و خوددارى نمود تا يك روز كه مردم پيرامونش بودند گفت: آيا امام مى تواند چيزى از بيت المال وام بگيرد و چون توانگر شد بپردازد؟ كعب الاحبار گفت ايرادى ندارد ابوذر گفت: اى زاده ى يهوديان تو به ما دين ما را مى آموزى؟ پس عثمان گفت چه بسيار به من گزند مى رسانى و به ياران من مى آويزى. به شام رو پس او را به آن جا تبعيد كرد و ابوذر در آن جا نيز كارهائى را كه معاويه مى كرد نكوهش مى نمود تا يك روز معاويه سيصد دينار زر براى او فرستاد و ابوذر به پيك وى گفت: اگر اين ها از حقوق من است كه امسال از آن محرومم داشته ايد مى پذيرم و اگر عطيه است مرا نيازى به آن نيست و آن را به وى برگردانيد سپس معاويه كاخ سبز را در دمشق بساخت و ابوذر گفت: معاويه اگر اين را از مال خدا ساخته اى خيانت كرده اى و اگر از مال خودت است كه اسراف است و ابوذر در شام مى گفت: به خدا كارهائى پديد آمده كه نيكو نمى دانم و به خدا سوگند كه اين ها نه بر پايه ى كتاب خدا است نه بر بنياد سنت رسولش و به خدا من مى بينم نور حقى خاموش مى شودو باطلى زنده و راستگوئى تكذيب مى شود و گزينشى كه بر پايه ى تقوى نيست و نيكمردى كه به زيان او همه چيز را بخود اختصاص دهند پس حبيب بن مسلمه فهرى به معاويه گفت: ابوذر شام را بر شما تباه كرده اگر نيازى به آن داريد مردم آن را دريابيد.

و شيخ ماابو عثمان جاحظ در كتاب سفيانيه آورده است كه جلام بن جندل غفارى گفت: من در روزگار خلافت عثمان غلام معاويه بودم بر دو منطقه قنسرين و عواصم. پس روزى به نزد او شدم تا درباره ى كارم از او پرسش كنم كه ناگاه آواى فريادگرى از در خانه ى اوبه گوشم رسيد كه مى گفت: قطار شتران با بارى از آتش آمد خدايا لعنت كن آن امر بمعروف كنندگانى را كه خود كار نيكو نمى كنند و لعنت كن آن نهى از منكر كنندگان را كه خود كار زشت بجا مى آرند. معاويه خود را براى بدى و شرارت آماده كرد و رنگش دگرگون گرديدو گفت اى جلام اين فريادگر را مى شناسى گفتم نه گفت كيست كه چاره ى جندب بن جناده " ابوذر " را براى من بكند كه هر روز به نزد ما مى آيد و درب كاخ ما همان فريادى را كه شنيدى سر مى دهد سپس گفت: او را بر من وارد كنيد پس گروهى رفته ابوذر را رانده بياوردند تا پيش روى او بايستاد معاويه به وى گفت: اى دشمن خدا و رسول هر روز مى آئى تا آن چه مى كنى بكنى اگر من كسى از ياران محمد را بى اجازه اميرمومنان عثمان مى كشتم البته تو را مى كشتم ولى من درباره تو از او اجازه مى گيرم جلام گفت: من دوست داشتم ابوذر را ببينم چون او از قبيله ى من بود پس وى رو به معاويه كرد و ديدم كه مردى است گندمگون و جالاك و تيز خاطر با گونه هائى فرو رفته و پشت خميده. رو به معاويه كردو گفت من دشمن خدا و رسول او نيستم بلكه تو و پدرت دشمنان خدا و رسوليد نمايش به مسلمانى مى دهيد و كفر را دردرون خود نگاه داشته ايد و راستى كه رسول " ص " بارها بر تو لعنت فرستاد و نفرينت كرد كه سير نشوى از رسول شنيدم مى گفت: هنگامى كه سرپرستى توده با كسى افتد كه سياهى، بسيارى از چشمش را گرفته باشد و حلقومى فراخ دارد كه مى خورد و سير نمى شود، آن گاه توده بايد با او راه پرهيز پيش گيرد معاويه گفت: آن كس من نيستم بوذر گفت بلكه تو همانى و اين را رسول " ص " به من خبر داد و چون بر وى مى گذشتم از او شنيدم مى گفت خدايا او را لعنت كن و جز با خاك سيرش مكن و شنيدم مى گفت: پائين تنه ى معاويه در آتش است معاويه بخنديد ودستور داد او را حبس كردند و درباره او با عثمان مكاتبه كرد و عثمان به معاويه نوشت: " جندب " ابوذر " را برناهموارترين و دشوارترين مركب ها سوار كن " پس او را با كسى فرستاد كه شبانه روز او را راه مى آورد و او رابر شترى پير و سالخورد كه پالان آن رو انداز نداشت سوار كرد تا او را به مدينه رسانيد و گوشت ران هايش از رنج راه بريخت و چون رسيد عثمان به او گفت به هر سرزمينى خواهى برو او گفت به مكه روم گفت نه گفت به بيت المقدس گفت نه گفت به يكى از دو شهر " مصر وبصره " گفت نه ولى من تو را تبعيد مى كنم به ربذه پس به آنجا تبعيدش كرد وهمچنان در آن جا بود تا درگذشت

و در روايت واقدى آمده كه چون ابوذر بر عثمان درآمد او به وى گفت: خدا هيچ چشمى را با ديدار قين متنعم نسازد آرى و هيچ روز آن را زيورى نبيند و هنگامى كه به او برخوريم درود ما خشم است

ابوذر گفت: من هرگزنامى به عنوان قين براى خود نشناختم و به روايت ديگر عثمان گفت: اى جنيدب خدا هيچ چشمى را با ديدار تو متنعم نسازد و ابوذر گفت: من جندبم و پيامبر مرا عبد اله ناميد و من نيز همان نام را كه پيامبر بر من نهاده بود اختيار كردم عثمان گفت توئى كه پندارى ما مى گوئيم دست خدا بسته است و خدا بى چيز است و ما توانگر؟ ابوذر گفت اگر چنين نمى گفتيد مال خدا را به بندگان او انفاق مى كرديد ولى من شنيدم رسول " ص " مى گفت: چون فرزندان ابو العاص به سى مرد رسندمال خدا را چون گوى دست به دست مى گردانند و بندگان او را بردگان و دين او را مايه ى تبهكارى مى گردانند. عثمان از حاضران پرسيد آيا شما هم اين را از رسول " ص " شنيده ايد گفتند نه عثمان گفت واى بر تو ابوذر بر پيامبر دروغ مى بندى ابوذر گفت: آيا نمى دانيد من راست مى گويم گفتند نه بخدا نمى دانيم عثمان گفت: على را براى من بخوانيد چون بيامد عثمان به ابوذر گفت: حديثى را كه درباره فرزندان ابو العاص خواندى براى او بازگو كن. او آن را بازگو كرد و عثمان به على گفت آيا اين را از پيامبر شنيده اى گفت نه ولى ابوذر راست مى گويد گفت از كجا مى دانى راست مى گويد گفت چون من از پيامبر شنيدم مى گفت: آسمان سايه بر سر نيفكند و زمين در برنگرفت كسى را كه راستگوتر از ابوذر باشد حاضران گفتند: اين سخن را ما نيز همگى از رسول شنيده ايم ابوذر گفت ازقول رسول براى شما حديث نقل مى كنم وشما مرا متهم به ناراستى مى داريد؟ گمان نمى كردم زندگى من به آن جا كشدكه چنين چيزى از ياران محمد " ص " بشنوم.

و واقدى در خبرى ديگر به اسناد خود از صهبان مولاى اسلميان آورده است كه گفت روزى كه ابوذر را بر عثمان وارد كردند وى را ديدم، عثمان به وى گفت توئى كه چنين و چنان كردى؟ ابوذر گفت: تو را خيرخواهى نمودم و گمان خيانت به من بردى و رفيقت " معاويه " را خيرخواهى نمودم و گمان خيانت به من برد عثمان گفت دروغ مى گوئى و مى خواهى آشوب كنى و دوستدار فتنه اى شام را بر ما شوراندى ابوذر گفت شيوه ى دو رفيقت "بوبكر و عمر " را پيش گير تا هيچ كس را بر تو جاى سخن نباشد عثمان گفت: بى مادر تو را چه به اين كارها؟ بوذر گفت: به خدا كه هيچ عذرى براى من نمى يابى مگر امر بمعروف و نهى از منكر. عثمان خشمگين شد و گفت: به من بگوئيد با اين پير دروغگو چه كنم؟ بزنمش يا حبسش كنم يا بكشمش؟ كه او همداستانى توده ى مسلمان را به پراكندگى كشانيده يا از سرزمين اسلام تبعيدش كنم على كه در ميان حاضران بود به سخن پرداخت و گفت: من به تو همان پيشنهادى را مى كنم كه مومن خاندان فرعون " درباره ى موسى به ايشان " كرد و گفت: اگر دروغگو باشد كه دروغش به زيان خودش است و اگر راستگو باشد بهرى از آن چه به شما وعده مى كند به شما خواهد رسيد به راستى خداوند كسى را كه افراط كار و دروغگو باشد هدايت نمى كند عثمان در پاسخ وى سخنى درشت بر زبان راند و على نيز پاسخى همانندآن داد كه از آن دو شرم داريم دو جوابشان را ياد كنيم.

واقدى گفت: سپس عثمان مردم را از همنشينى و هم سخنى با ابوذر منع كرد و چند روز كه بر اين شيوه گذشت سپس او را آوردند ودر برابر وى ايستاد، ابوذر گفت: واى بر تو عثمان مگر تو پيامبر و بوبكر و عمر را نديده اى آيا شيوه ى تو مانند شيوه ى ايشان است؟ آيا تاخت و تاز و سختگيرى تو بر من به شيوه ى گردنكشان نيست؟ عثمان گفت: بيرون شواز نزد ما و از شهرهاى ما ابوذر گفت: چه بسيار دشمن دارم همسايگى با تو را ولى بگو كجا روم گفت: هر جا مى خواهى گفت: پس من به سرزمين شام كه جا جهاد در راه خداست مى روم گفت من كه تو را از شام به اين جا كشاندم براى آن بود كه آن جا را تباه كردى آيا به آن جا بازت گردانم گفت: پس به عراق مى روم گفت نه، اگر تو به آن جا روى در ميان گروهى فرود مى آئى كه كارشان ناسازگارى و ايجاد پراكندگى است و برپيشوايان و فرمانروايان طعن مى كنند گفت پس به مصر شوم گفت نه گفت پس به كجا روم گفت: به بيابان ابوذر گفت: پس از كوچيدن به مركز اسلام، بيابان نشينى پيشه كنم؟ گفت آرى ابوذر گفت: به بيابان نجد بيرون شوم عثمان گفت بلكه به دورترين نقطه ى شرق برو- هرچه دورتر و دورتر- از همين سوى خود برو و از ربذه گام فراتر منه پس او به سوى آن جا شد. و نيزواقدى از زبان مالك بن ابى الرجال ازموسى بن ميسره آورده است كه ابو الاسود دولى گفت: من دوست مى داشتم بوذر را ببينم تا علت رفتنش را به ربذه بپرسم پس به نزد وى شدم و از اوپرسيدم مرا خبر نمى دهى كه آيا به ميل خود از مدينه بيرون شدى يا به زور تبعيدت كردند؟ گفت: من در يكى از سر حدات مسلمانان بودم و ايشان راكفايت مى كردم پس مرا به مدينه راندند و گفتم آن جا شهرى است كه خود و يارانم به آن جا كوچيده ايم ولى ازمدينه نيز مرا به اين جا كه مى بينى تبعيد كردند. سپس گفت: شبى به روزگار رسول " ص " در مسجد خوابيده بودم كه او " ص " بر من بگذشت و نوك پائى بمن زد و گفت: نبينم كه در مسجد بخوابى گفتم: پدرم و مادرم فدايت باد خواب بر چشمم چيره شده خوابم برد. گفت: چه مى كنى آن گاه كه تو را از اين جا بيرون كنند گفتم: آن گاه به شام مى روم كه سرزمين مقدس است و جاى جهاد در راه خدا گفت: چه مى كنى كه از آن جا نيز بيرونت كنند گفتم: بر مى گردم به مسجد " الحرام "گفت از آن جا نيز بيرونت كنند چه مى كنى گفتم شمشير را مى گيرم و ايشان را با آن مى زنم گفت: " آيا تو را راهى بهتر از اين ننمايم؟ به هر جا برانندت با ايشان برو و بشنو و فرمانبر باش " من هم شنيدم و فرمانبردم و مى شنوم و فرمان مى برم و به خدا سوگند عثمان در حالى حق را ديدار مى كند كه در مورد من بزهكار است.

سپس ابن ابى الحديد اختلافى راكه در مورد قصه ى ابوذر هست ياد كرده و حديث بخارى را كه در ص آورديم از قول ابو على آورده و گويد: ما مى گوئيم هر چند اين گونه اخبار هم روايت شده ولى شهرت و كثرت آن ها مانند آن اخبار نخستين نيست و توجيهى كه براى عذر آوردن از سوى عثمان و خوش بينى به كار او مى توان كرد اين است كه بگوئيم او از اختلاف كلمه ى مسلمانان ترسيد و گمان قوى بر آن يافت كه تبعيد ابوذر به ربذه هم براى ريشه كن كردن ماده ى تباهى بهتر است و هم براى بر كندن آزمندى ها از دل كسانى كه كمر به اختلاف انداختن بسته بودند اين بود كه براى مصلحت او را تبعيد كرد و چنين كارى براى امام جايز است. و اين سخن ياران ماست از معتزليان. و پذيرفتن آن با داشتن خوى هاى نيك سزاوارتر است زيرا شاعر گفته: " هر گاه از دوستت لغزشى سر زد در پى آن باش كه براى لغزشش عذرى بتراشى "

و ياران مااين گونه توجيه و تاويل ها را درباره ى كسانى مانند عثمان مى پذيرند كه احوال او شايسته ى توجيه و تاويل باشد اما در مورد كسانى مانند معاويه و همگنانش كه اين شايستگى را ندارند هر چند هم صحبت پيامبر را دريافته باشند چنين توجيه و تاويل هائى را روا نمى دارند و اگر احوال و كارهاى كسانى چنان باشد كه نتوان آن را راست انگاشت و نادرستى آن را چاره نمود دليلى براى توجيه آن نيست. پايان.

بسيار دشوار است كه ميان اين دو خليفه " عثمان و معاويه " و ميان كارهاشان جدائى بنهيم زيرا هر دو از يك ريشه برآمده و در كارهاشان با يكديگر برادر و برابرند، كه هيچ يك از راه ديگرى سر بر نمى تابد و اكنون اندكى تامل كن تا در آينده از حقيقت جريان آگاهت گردانيم.

با من بيائيد تا ديده ى كاوشگرانه را به كار گيريم.

امينى گويد: مى دانى كه ابوذر در ايمان به حق چه مقامى داشته و بر مبناى عقيدتى اش چه استوار و جايگاه او در جهان فضيلت چه والا بوده؟ دانش او به كجا رسيده و در راستگوئى تا چه پايگاهى بر رفته و در پارسائى وبزرگى و سختگيرى در كار خدا چه محلى را اشغال كرد و حضرت برانگيخته ى خدااو را در چه مرتبه اى مى شناخته؟ اگر نمى دانى بيا و بنگر:

خدا پرستى اش پيش از بعثت پيامبر

پيشگامى اش درمسلمانى، پايدارى اش بر مبانى حقه

1- ابن سعد در طبقات 161/4 آورده است كه عبد الله بن صامت گفت: ابوذر گفت: من سه سال پيش از مسلمان شدن و برخورد به پيامبر " ص " نماز مى گزاردم. عبد الله پرسيد: براى كه؟ پاسخ داد براى خدا باز پرسيد: رو به كدام سوى مى كردى؟ گفت: به هر سوى كه خدا روى مرا به آن بگرداند.

و نيز از طريق ابو معشر نجيح آورده است كه گفت ابوذر در دوره جاهليت نيز خداپرست بود و مى گفت لا اله الا الله و بت ها را نمى پرستيد. تا پس از آن كه خدا بر پيغمبر وحى فرستاد مردى بر ابوذر بگذشت و به او گفت: مردى در مكه هست كه او نيز مانند تو مى گويد لا اله الا الله و گمان مى كند كه پيغمبر است- سپس حديث مسلمان شدن ابوذر را در ص 164 آورده است-

در بخش مناقب از صحيح مسلم 153/7 نيز نخستين از دو حديث بالا را به همان عبارت ابن سعد آورده و در ص 155 نيز به اين عبارت:..... دو سال پيش از بعثت پيغمبر نماز گزاردم عبد اله گفت پرسيدم: روى خود را به كدام سو مى كردى؟ گفت: به همان سوى كه خدا روى مرا بدان بگرداند

و به عبارت بو نعيم در حليه 157/1 بوذر گفت: برادرزاده ام من چهار سال پيش از اسلام نماز گزاردم

"ابن جوزى نيز در صفه الصفوه 238/1 حديث بونعيم را آورده است "

در گزارشى كه ابن عساكر در تاريخ خود 218/7 آورده مى خوانيم كه بوبكر دست ابوذر را گرفت و گفت ابوذر آيا تو درزمان جاهليت هم خدا پرست بودى گفت آرى مرا مى ديدى كه نزديك به آفتاب مى ايستادم و همچنان نماز مى گزاردم تا گرماى آن آزارم مى داد و مانند ردا و روپوشى مى افتادم پرسيد: به كدام سوى رو مى كردى گفت نمى دانم به ه سوى كه خدا روى مرا به آن مى گردانيد.

2- ابن سعد در طبقات 161/4 آورده است كه ابوذر گفت من پنجمين كسى بودم كه اسلام آورد و در عبارت بوعمر و ابن اثير آمده كه وى پس از چهار كس مسلمان شد و در عبارتى ديگر: " گويند كه او پس از سه كس مسلمان شد و گويند پس از چهار كس " ودر عبارت حاكم آمده كه وى گفت: من يك چهارم مسلمانان بودم. پيش از من سه تن مسلمان شدند و من چهارمى بودم و به عبارت بونعيم، وى گفت: من چهارمين مسلمان بودم و پيش از من سه تن مسلمان شدند و من چهارمى بودم و به عبارت مناوى وى گفته: من چهارمين مسلمان بودم و در عبارت ابن سعد از طريق ابن ابى وضاح بصرى مى خوانيم كه: ابوذر چهارمين يا پنجمين مسلمان بوده است

برگرديد به حليه الاولياء 157/1، مستدرك حاكم 342/3، استيعاب83/1 و 664/2، اسد الغابه 186/5، شرح جامع الصغير از مناوى 423/5، الاصابه 63/4 3- ابن سعد در طبقات 161/4 آورده است كه بوذر گفت من نخستين كسى بودم كه پيامبر را با تحيت اسلامى درود فرستادم و گفتم درود بر تو باد اى رسول خدا گفت بر تو باد رحمت خدا- و به عبارت بو نعيم ابوذر گفت: پيامبر نمازش را كه گزارد به نزد او شدم و گفتم درود بر تو باد گفت: بر تو باد درود.

اين گزارش را مسلم نيزدر بخش مناقب از صحيح خود 155 و 154/7 و بونعيم در حيله 159/1 و بوعمر در استيعاب 664/2 آورده اند.

4- ابن سعد و بخارى و مسلم- هر دو در صحيح خود- از طريق ابن عباس آورده اندكه:- عبارت ما از ابن سعد است- چون به ابوذر خبر رسيد كه مردى در مكه ظهور كرده و خود را پيامبر مى شمارد برادر خويش را فرستاد و گفت برو و خبر اين مرد و آن چه را از وى مى شنوى براى من بياور. آن مرد برفت تا به مكه رسيد و سخن پيامبر را بشنيد و به نزد بوذر برگشت و او را خبر داد كه پيامبر امر بمعروف و نهى از منكر مى كند و به داشتن خوى هاى نيكو دستور مى دهد. ابوذر گفت: دردمرا دوا نكردى پس ظرفى برگرفته آب و توشه ى خود در آن نهاد و به سوى مكه رهسپار شد و چون به مقصد رسيد ترسيد كه از كسى درباره ى امرى مربوط به پيامبر سوال كند و چون پيامبر را نديد و شب شد در گوشه ى مسجد شب را گذراند و چون دستار ببست على بر او بگذشت و گفت: اين مرد از كجا است. گفت: مردى از قبيله ى غفاريان هستم گفت: برخيز به سوى منزلت رو پس گفت او را به منزلش برد و هيچ يك از آن دو پرسشى از ديگرى نكرد و فردا ابوذردر جستجوى او برآمد و ديدارش نكرد و خوش نداشت كه از كسى سراغ او را بگيردپس برگشت و خوابيد تا چون شب شد على بر او بگذشت و گفت: وقت آن نيامده كه منزلت را بشناسى پس او را برد و شب را آن جا سر كرد و چون صبح شد بازهم هيچ يك از آنان پرسشى از ديگرى نكرد پس از على پيمان گرفت كه اگر آن چه را در دل دارم برايت فاش كنم آيا پوشيده و پنهانش مى دارى گفت آرى و چون روز سوم شد پس گفت به من خبر رسيده كه اين جا مردى ظهور كرده و خود را پيغمبر مى داند و من برادرم را فرستادم تا خبر او و آن چه از او شنيده براى من بياورد و او سخنى كه درد مرا درمان كند نياورد. و من خودم آمدم تا وى