الغدير جلد ۱۱

علامه شیخ عبدالحسین احمد امينى نجفی (ره)
ترجمه محمد رازي

- ۲۱ -


من به پيرمردي كه برخوردم كه استخوان هاى سينه اش از پيرى درآمده بود. پس گفتم اى پيرمرد چه كسى را درك كردى گفت عمر را گفتم: پس چه غزوه و جنگ را شركت كردى: گفت: يرموك را گفتم براى من تعريف كن از چيزيكه شنيده اى گفت: ما بيرون رفتيم با قتيبه بقصد حج پس در راه تخم شترمرغ يافتيم در حاليكه محرم بوديم آنرا خورديم، پس چون مناسك حج را بجا آورديم اين مطلب را به پيشواى مسلمين عمر گفتيم پس پشت بما كرد و گفت عقب من بيائيد تا آنكه رسيديم به اطاقهاى رسول خدا صلى الله عليه و آله پس يكى از آن اطاقها را زد پس زنى جواب داد پس گفت آيا ابو الحسن اينجا است گفت: نه رفت به صحراء پس برگشت و گفت با من بيائيد ورفتيم تا رسيديم بعلى عليه السلام در حاليكه با دستش خاك را هموار ميكرد پس فرمود: آفرين اى پيشواى مسلمين،پس گفت اين جماعت تخم شتر مرغى يافتنددر حاليكه محرم بودند، فرمود: چرا عقب نفرستاديد تا بيايم، گفت: من سزاوارترم كه خدمت شما برسم، فرمود: شتران نرى را با شتران ماده جوان بعدد تخم ها جفت كنند پس آنچه ثمر دهد و بچه آورند هديه و پيشكش بيت الله نمايند عمر گفت شتر گاهى بچه مياندازد على عليه السلام فرمود: تخم هم گاهى فاسد ميشود پس چون رفت عمر گفت: بار خدايا يك كار دشوار و سختى براى من پيش نيار مگر آنكه ابو الحسن در كنار من باشد

همه مردم از عمر داناترند

" كل الناس افقه من عمر "

عمر روزى گذشت بجوانى از جوانان انصار در حاليكه تشنه بود پس از او آب خواست، پس آن جوان ظرف آبى با عسل آميخته كرد و باو داد پس عمر ننوشيد و گفت كه خداى تعالى ميفرمايد""اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا"" آتش برديد، پاكيزه تانرا در زنده گى دنياتان پس جوان بعمر گفت اى رهبر مومنين، اين آيه براى تو و يكى از اهل قبله نيست بخوان جلوتر آنرا""و يوم يعرض الذين كفروا على النار اذهبتم طيباتكم فى حياتكم الدنيا و استمعتم بها""

و روزيكه كفار را بر آتش مياندازند بانها ميگويند برديد پاكيزه هاتان رادر زنده گى دنيا و تعيش كرديد بان. پس عمر گفت " كل الناس افقه من عمر " همه مردم از عمر داناترند.

فرمان خليفه به زدن جواني كه با مادرش نزاع كرده بود

از محمد بن عبد الله بن ابى رافع از پدرش گفت: جوانى از انصار با مادرش نزاع كرد نزد عمر بن خطاب... پس مادرش او را انكار كرد گفت اين پسر من نيست پس عمر گواه خواست پس نزد او شاهدى نبودكه گواهى دهد و زن چند نفر شاهد آورد و گواهى دادند كه او بكر است دختر است و هنوز شوهر نكرده است و جوان افتراء و تهمت زده بانزن پس عمر دستور داد كه آن جوان را بزنند. پس على عليه السلام را ديد و سئوال كرد ازكار آنها پس آنحضرت آنها را طلبيد. سپس در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله نشست و از زن پرسيد پس او را انكار كرد پس به جوان گفت: تو اين زن را انكار كن چنانچه او تو را انكار كرد پس گفت اى پسر عموى پيامبرخدا اين زن مادر من است. حضرت فرمود: باو انكار كن او را و من پدر تو و حسن و حسين برادران تواند گفت من او را انكار كردم پس على عليه السلام بصاحبان زن فرمود: حكم من درباره اين زن جارى و نافذ است گفتند آرى و درباره ما هم جاريست، پس على عليه السلام فرمود: كسانيكه اينجا حاضر هستند گواهى دهند كه من تزويج كردم اين جوان را از اين زن بيگانه از او، قنبر برو كيسه ايكه در آن پولست بياور پس آورد پس شمردند چهارصد و هشتاد درهم بود پس انداختند در دامن زن بعنوان مهريه او و بجوان فرمودند بگير دست زنت را و به بر و نيا پيش ما مگر اينكه بر تو اثر عروسى باشد پس چون آن جوان برگشت زن فرياد زد اى ابو الحسن " الله الله " خدا خدا كه اين آتش است بخدا قسم كه اين پسر منست، فرمود چگونه او را انكار كردى گفت: پدرش زنگى بود و برادران من مرا باو تزويج كردند پس باين جوان آبستن شدم و آنمرد رفت بجنگ و كشته شد و من اين را فرستادم به فلان قبيله پس در ميان آنها بزرگ شد و من انكار كردم كه او پسر من باشد. پس على عليه السلام فرمود من ابو الحسنم و آن جوان را ملحق به مادرش كرد و نسبش ثابت شد ابن قيم جوزى آنرا در" الطرق الحكميه" ص 45ياد كرده.

نادانى خليفه به مفاد كلمات

1- عمر بن خطاب از مردى پرسيد تو چطورى؟ گفت: از مردمى هستم كه فتنه را دوست دارد و حق را مكروه و بر چيز نديده گواهى ميدهد، پس دستور داد كه او رازندانى كنند پس على عليه السلام فرمان داد او را برگردانند و فرمود:مال و فرزند را دوست دارد و خداوند تعالى ميفرمايد:""انما اموالكم و اولادكم فتنه"" جز اين نيست كه اموال و فرزندان شما فتنه و آزمايش است براى شما و مرگ را مكروه دارد و حال آنكه آن حق است و شهادت ميدهد كه محمد پيامبر خدا است و او را نديده پس عمر... دستور داد او را آزاد كنند و گفت " الله يعلم حيث يجعل رسالته.

الطريق الحكميه" ابن قيم جوزيه ص 46.

2- از حذيفه بن يمان روايت شده كه گفت با عمر بن خطاب ملاقات كرد پس عمر گفت باو پسر يمان چگونه صبح نمودى، پس گفت ميخواهى چطور صبح كنم، بخدا قسم صبح كردم در حاليكه حق را مكروه دارم و فتنه را دوست و شهادت ميدهم بچيزيكه نديده ام آنرا و نگه ميدارم غير آفريده را و بدون وضو نماز ميخوانم و براى من در روى زمين چيزيستكه براى خدا در آسمان نيست. پس عمر خشمگين شد براى سخنان حذيفه و فورا برگشت و حال آنكه كار مستعجلى داشت و تصميم گرفت كه حذيفه را براى اين گفتارش اذيت كند پس در همان ميان كه در راه بود. بر على بن ابيطالب عليه السلام گذشت پس على عليه السلام آثار خشم و غضب در چهره او مشاهده كرد فرمود: اى عمر چه امرى تو را خشمگين نموده: گفت برخورد كردم در حاليكه حذيفه بن يمان را پس باو گفتم چگونه صبح كردى؟ گفت صبح كردم در حاليكه از حق خوشم نميايد فرمود: راست گفت مرگ را ناخوش دارد و آن حق است گفت: ميگويد: فتنه را دوست دارم، فرمود: راست گفت مال و فرزند را دوست دارد و خداوند تعالى ميفرمايد:""انما اموالكم و اولادكم فتنه"" گفت يا على ميگويد: و شهادت ميدهم بچيزيكه نديده ام فرمود راست ميگويد: شهادت بيكتائى خدا و مرگ و بعث و قيامت و بهشت و جهنم و صراط ميدهد و هيچكدام آنها را نديده. پس گفت: اى على ميگويد كه من حفظ ميكنم غير آفريده را فرمود: راست ميگويد: حفظ ميكند كتاب خداى تعالى را و او مخلوق نيست گفت: و ميگويد من بدون وضو نماز ميخوانم فرمود: راست ميگويد: صلوات ميفرستد بر پسر عمويم رسول خدا بدون وضو و صلوات بر او بدون وضو جايز است پس گفت: اى ابو الحسن چيز بزرگتر از همه اينها گويد فرمود: چى آن گفت: گويد كه من در روى زمين چيزى دارم كه خدا در آسمان ندارد فرمود: راست گفت زيرا او زن وفرزند دارد و خداوند منزه و عاليست از داشتن زن و فرزند. پس عمر گفت: نزديك بود كه پسر خطاب هلاك شود اگر على بن ابيطالب نبود.

حافظ گنجى در كفايه ص 96 نقل كرده و گفته: كه من گفتم اين ثابت است پيش اهل نقل بسيارى از تاريخ نگاران آنراياد كرده اند. و ابن صباغ مالكى در فصول المهمه ص 18.

3- روايت شده كه مردى را آوردند پيش عمر بن خطاب... كه از او كارى سر زده بود و آن اين بود كه بگروهى از مردم گفت بود كه باو گفته بودند چگونه صبح كردى گفته بود صبح كردم در حاليكه فتنه را دوست دارم و حق را دوست ندارم و يهود و نصارى را تصديق ميكنم و ايمان دارم بچيزيكه نديده ام و اقرار ميكنم بچيزيكه خلق نشده پس عمر فرستاد نزد على عليه السلام پس چون آمدند سخنان آنمرد را بازگو كردند: فرمود راست گويد، فتنه را دوست دارد و خداوند تعالى فرمايد:""انما اموالكم و اولادكم فتنه"" و حق را مكروه دارد يعنى مرگ را و خداوند تعالى فرمود:""و جائت سكره الموت بالحق"" و آمدسكرات مرگ بحق، و يهود و نصارى را تصديق ميكند خداوند تعالى فرمود:""و قالت اليهود ليست النصارى على شى ء و قالت النصارى ليست اليهود على شى ء"" يهود گفتند نصارى بر چيزى نيستند و نصارى گفتند يهود بر چيزى نيست و ايمان دارد بچيزيكه نديده آنرا. ايمان بخداى عز و جل دارد و اقرار ميكند بچيزيكه خلق نشده يعنى ساعت قيامت پس عمر گفت" اعوذ بالله من معضله لا على لها " پناه ميبرم بخدا از مشكله ايكه نباشد على براى آن.

4- حافظ ابن شيبه و عبد بن حميد، و ابن المنذر از ابراهيم تميمى نقل نموده اند گويد: مردى پيش عمر گفت بار خدايا مرا از قليل قرار بده پس عمر گفت اين چه دعاء است. آنمرد گفت من شنيدم كه خدا ميگويد:""و قليل من عبادى الشكور"" و اندكى از بنده گان من سپاسگذارند و من از خدا ميخواهم كه مرا از اين قليل قرار دهد. پس عمر گفت: " كل الناس افقه من عمر " همه مردم از عمر داناترند.

و در لفظ قرطبى: آمده " كل الناس اعلم منك يا عمر " همه مردم داناترنداز تو اى عمر، و در تعبير زمخشرى است" كل الناس اعلم من عمر " تمام مردم داناتر از عمرند.

مدارك اين قضيه

تفسير قرطبى ج 14 ص 277 تفسير كشاف ج 2 ص 445، تفسير سيوطى ج 5 ص 5 و 229،

5- زنى آمد پيش عمر... و گفت: اى رهبر مسلمين: بدرستيكه شوهر من روزها را روزه ميدارد و شبها بعبادت ميپردارد پس عمر گفت بان زن خوب مرديست شوهر تو و در مجلس عمر مرديكه نامش كعب بود نشسته بود گفت اى پيشواى مومنين اين زن از كار شوهرش در دورى از او از همخوابگى و آميزش شكايت ميكند پس عمر گفت چنانچه سخن او را فهميدى قضاوت ميان آنها نما. پس كعب گفت شوهر او را حاضر كنيد پس فورا اورا آوردند پس گفت اين زن از تو شكايت ميكند. گفت: آيا در امر غذا و نوشابه شكايت دارد گفت: بلكه در امردورى تو از آميزش و همخوابگى با او، پس زن اين دو بيت را سرود:

يا ايها القاضى الحكيم انشده الهى خليلى عن فراشى مسجده

اى قاضى درست كار سوگند بده او را كه آيا رفيق و همسر مرا مسجدش از آميزش من غافل كرده است.

نهاره و ليله لا يرقده فلست فى امر النساء احمده

روز و شبش بخواب نميرود پس من نيستم كه در امر زنها او را سپاس كنم پس شوهرش انشاد كرده و گفت:

زهدنى فى فرشها و فى الحلل انى امرو اذهلنى ما قد نزل

بازداشته مرا در آميزش و همخوابگى او و در زينتها چونكه من مردى هستم كه پريشان كرده مرا آنچه نازل شده

فى سوره النمل و فى سبع الطول و فى كتاب الله تخويف يجل

در سوره نمل و در هفت سوره بزرگ و در كتاب خدا بيم است كه ميترساند پس قاضى باو گفت:

ان لها عليك حقا لم يزل فى اربع نصيبها لمن عقل
فعاطها ذاك ودع عنك العلل

بدرستيكه براى او بر تو همواره حقى است در چهار شب نصيب و حظ او است براى كسيكه عاقل باشد و بفهمد. پس اين حق را باو بده و ترك كن از خودت عذرها را سپس گفت: خداوند تعالى براى تو حلال كرده از زنها دو تا و سه تا و چهار تا را پس براى تو است سه شبانه روز و براى اوست يكروز و شب پس عمر... گفت من نميدانم از كدام يك شما تعجب كنم آيا از سخن زن يا ازحكم و قضاوت تو در بين آنها، برو كه من تو را والى بصره نمودم.

صورت ديگر

ازفتاده و شعبى روايت شده كه گويند: زنى آمد نزد عمر و گفت شوهر من شبها را بعبادت قيام ميكند و روز را روزه ميگيرد، پس عمرگفت: هر آينه نيكو گفتى درود بر شوهرت را. پس كعب بن سوار گفت: هر آينه شكايت از شوهرش دارد عمر گفت چطور، گفت: ادعا ميكند كه براى او از شوهرش بهره اى نيست گفت: پس اگر اين گونه فهميدى قضاوت كن ميان آنها پس گفت اى رهبر مسلمين خداوند حلال رده براى او از زنها چهار تا پس براى آنزن از هر چهار روز يكروز است و از هر چهار شب يك شب.

م- و در تعبير ابى عمر در استيعاب است كه زنى شكايت كرد از شوهرش بعمر پس گفت: كه شوهر من شب قيام ميكند بعبادت و روز را روزه ميدارد و من خوش ندارم كه شكايت از او بتو نمايم چونكه او عمل بطاعت خدا ميكند پس عمر نفهميد از آنزن...

و در لفظ ديگرى براى او عمر بكعب بن سوار گفت: لازم كردم بر تو كه بين آنها قضاوت كنى چونكه تو از كار او چيزى فهميدى كه من نفهميدم تا آخر.

ابو عمر گويد: اين مشهور است.

و ازشعبى روايت شده: كه زنى آمد پيش عمرو گفت اى امير مومنان مرا كمك كن بر شوهرم كه شب نمى خوابد و روز روزه ميگيرد گفت: پس بمن چه دستور ميدهى آيا مرا فرمان ميدهى كه منع كنم مرديرا از عباده پروردگارش

اجتهاد خليفه در قرائت نماز

1- از عبد الرحمن بن حنظله بن راهب روايت شده كه عمر بن خطاب نماز مغرب را خواند پس در ركعت اول حمد و سوره نخواند