چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (ع)
جلد دوم

على ربانى خلخالى

- ۲۶ -


213. قسم دروغ او را فلج مى كند 
جناب آقاى عبدالحسين جواهر كلام كه قبلا هم از او دو كرامت نقل كرديم از پدر بزرگوارش چنين نقل مى كند:
13. والد ما جد اين جانب از پدر گراميش (عبدالحسين ) نقل مى نمود كه مى گفت : دو نفر نزاع شخصى داشتند. پس از درگيرى ، قرار مى گذارند قسم بخورند و قسم را هم به نام نامى و اسم گرامى حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ياد كنند. هر دو قسم ياد مى كنند و شخصى دروغگو و مدعى به محض قسم خوردن دچار فلج مى شود. سپس هر چه به اطبا و دكترها مراجعه مى كند بهبودى حاصل نمى كند، تا سرانجام به آستان مقدس ‍ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رو مى آورد و متوسل به آن حضرت مى گردد.
214. صاحبان هميان كنار قبر من 
حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى ، از ثقه معتمد، حاج رضا خرمى كربلايى (كه از ملازمين منبر مرحوم حاج شيخ مهدى مازندرانى صاحب كتاب معالى السبطين بود) نقل مى كند كه گفت :
14. شخصى از مجاورين كربلا، پيوسته ملتجى و ملتمس به درگاه حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام و حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بود و از آن بزرگواران گشايشى در امر زندگى مى خواست . تا اينكه روزى در مسير راه ، چشمش به هميانى افتاد كه پر از پولهاى رايج آن زمان بود. به نظرش رسيد كه از سوى حضرت عنايتى به او شده و آنچه مى خواسته نصيب وى گرديده است . هميان را برداشت و راهى منزل شد.
اتفاقا پول اين هميان مال عده اى از زوار بود كه آن را نزد شخصى كه وى را امين مى دانستند گذاشته بودند. صاحبان پول نزد شخص امين رفتند و از وى پول را مطالبه كردند. آن شخص هر چه التماس كرد كه خبر ندارم ، كسى قبول نكرد. تنها راه چاره ، متوسل شدن به حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام بود. پس از توسل ، شب حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام بود. پس از توسل ، شب حضرت سيدالشهدا عليه السلام به خواب آن كسى مى آيد كه هميان را پيدا كرده بود و به وى مى فرمايد:
فردا اين افراد با اين نام و نشان براى زيارت كنار قبر من مى آيند، هميان را ببر و به آنها بده .
آن مرد على الصباح مى آيد و آنچه را كه در خواب از شكل و شمايل زائرين حضرت ديده بود، در بيدارى هم مى بيند، ولى نفس سركش مانع مى شود كه هميان را به آنها بدهد. مجددا شب ديگر باز خواب مى بيند كه حضرت سيدالشهدا عليه السلام به وى فرمود: فردا زوار صاحب هميان در نزد قبر فرزندم على اكبر عليه السلام هستند. هميان را به آنها بده . باز فردا شخصى مزبور به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام مى رود و همان گونه كه امام حسين عليه السلام در خواب به وى فرموده بود مى بيند اشخاص مزبور كنار قبر مطهر حضرت على اكبر عليه السلام هستند. ليكن باز نفس سركش مانع مى شود كه هميان را به صاحبان آن پس بدهد.
شب سوم باز در عالم خواب مى بيند كه حضرت سيدالشهدا عليه السلام همراه حضرت اباالفضل العباس با يك هيبت و عظمت خاص حضور دارند و حضرت ابوالفضل عليه السلام در حاليكه آثار غضب بر چهره اش وجود داشته و حربه اى در دست دارد، با خشونت به او خطاب مى كند كه : فردا، صاحبان هميان در كنار قبر من مى آيند و هميان را به آنها مى دهى !
از خواب بيدار مى شود و فردا به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى آيد و هميان را به آنها مى دهد. و ضمنا حضرت به وى مى فرمايد كه من كار تو را اصلاح مى نمايم . بارى ، با وعده حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام حاجت آن شخص برآورده مى شود و كارش اصلاح مى شود.
215. بايد به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بيايى و قسم بخورى
حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد هادى مجتهدى سيستانى (مقيم نجف اشرف ، برادر مرجع عاليقدر شيعه آيه الله العظمى آقاى حاج سيد على حسينى سيستانى دام ظله الواراف ، از آقاى حاج شيخ هادى سيستانى (قائمى ) نقل كردند كه گفتند:
15. يكى از همسايگان ما مريض شده و زنش در منزل تنها بود. در غياب وى ، دزد قاليهاى منزل را برده بود. صاحب منزل برايش يقين حاصل مى شد كه دزد از پشت بام آمده است . وقتى به همسايه مى گويند كه شما دزد منزل ما هستيد، او انكار مى كند. طبق رسوم مى گويند: بايد به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بيايى و قسم بخورى . او هم مى گويد: بسيار خوب ، حاضرم قسم بخورم . به حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مى روند و متهم بدروغ قسم مى خورند كه دزدى نكرده است . پس از اينكه از حرم بيرون آمده و وارد منزلش مى شود، زبانش آويزان شده و با صورت به زمين مى خورد و سه روز در منزل به همان صورت سر مى كند تا اينكه مى ميرد. اين است سزاى كسى كه به دروغ به نام حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام قسم بخورد.
216. اسب سوارى در بيابان پيدا شد 
جناب آقاى حاج عباس جعفرزاده ، از اهالى تنگستان از توابع بوشهر نقل كرد:
16. عده اى از اهالى بندر بوشهر، با كشتى به طرف بمبئى هند حركت مى كنند و در برگشت از هند به طرف ايران ، شخصى در كشتى فوت مى كند. نزديكى ساحل يك آبادى وجود داشت . جنازه را مى برند كه در آن آبادى دفن كنند. در راه ، اهالى آن محل با شمشير و نيزه و اسلحه هاى مختلف به ايشان حمله كرده و مى گويند: ما نمى گذاريم جنازه خود را در اين محل دفن كنيد، زيرا شما كافريد.
اين جمعيت به طور دسته جمعى ، رو به طرف عراق بويژه كربلاى معلى كرده ، پس از عرض ارادت به محضر مبارك حضرت ابوالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام عرض مى كنند.
يااباالفضل العباس عليه السلام ، آيا سزاوار است كه اين مرد كه از محبين شما اهل بيت عليهم السلام مى باشد، به دريا افكنده شود و ماهيهاى دريا او را بخورند؟
راوى نقل مى كند: پس از توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، ناگهان مشاهده كردند كه اسب سوارى در آن بيابان پيدا شد و در حاليكه در دستش سرنيزه اى بود به آن هندوها حمله كرد و آنان را متفرق كرد. سپس ‍ دستور داد كه جنازه خود را دفن كنيد، آنها ديگر برنخواهند گشت . جمعيت جنازه را دفن كردند و با خيال راحت به كشتى برگشتند.
217. بچه را زدى حضرت عباس عليه السلام به دستت بزند 
خطيب گرانقدر و دانشمند محترم حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى حاج شيخ اشرف كاشانى دامت بركاته كه قبلا نيز از ايشان كراماتى نقل شده است ، يكى از مشاهدات خودشان را چنين بيان مى كنند:
17. ديگر از مشاهدات حقير درباره كرامات حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام باز مربوط به همان دوران 8 سالگى است . آن زمان من به مكتب مى رفتم و مقارن با دورانى بود كه پهلوى لعين دستور داده بود كه اول محرم ، مراسم سينه زنى و مجلس روضه خوانى موقوف باشد به طورى كه از طرف شهربانى به مدرسه ها دستور داده شده بود كه اگر شاگرد مدرسه اى در كوچه به ذكر نوحه خوانى ديده شود، پدرش را جلب كنند. اما بچه ها گوش ندادند و روز 9 محرم الحرام ، كه در كاشان روز عباس على است بچه ها شروع به نوحه خوانى كردند. يادم مى آيد اين بيت را مى خواندند:
عباس ، از كف بريز آب روان را
عباس ، بشنو فغان كودكان را
يكمرتبه سرو كله عباس خان پليس پيدا شد. او سر پاسبان بود و قد بلندى داشت كه همه مردم از او مى ترسيدند. با آمدن وى بچه ها فرار كردند. در اين ميان او يك بچه را گرفت و جلوى مادرش به صورت او سيلى زد. مادر بچه گفت : بچه را زدى ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به دستت بزند!
عباس خان همان شب براى گرفتن سارق مى رود. سارق مسلح بوده و به وى شليك مى كند. فشنگ به دست عباس خان مى خورد و آن را شديدا مجروح مى گرداند فردا مردم كاشان ديدند عباس يك دست ندارد!
218. دعاى هر دو مستجاب شد 
جناب حجه الاسلام آقاى شيخ محمد سمامى حائرى ، از مرحوم آيه الله حاج سيد محمد كاظم قزوينى (ره ) (متوفاى 13 جمادى الثانيه 1415 ه‍ ق ) صاحب تاليفات كثيره نقل كردند كه ايشان فرمودند:
18. يكى از خانهاى ايران با خانواده اش به زيارت عتبات مشرف گرديد. خان دختر زيبايى داشت كه در اين سفر همراه او بود. دختر به حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشرف شد و يكى از خدمه خان شيفته جمال او گشت . خادم ، در كنار ضريح مطهر دستش را روى دست دختر گذاشت . دختر فورا رو به قبر حضرت كرده و عرض كرد: آيا سزاوار است در كنار ضريح شما اين چنين به من بى ادبى نمايند؟
يااباالفضل عليه السلام ، دستش را قطع كن !
پس از چند روز قرار شد كه خان حركت كند. خادم مزبور هم هرچه داشت فروخت و پنجاه ليره طلا را در كيسه اى قرار داد و همراه با قافله خان حركت كرد. در راه خان متوجه شد كه پولش را به سرقت برده اند (مبلغ پولى را كه همراه داشت ، يكصد ليره بود) قرار شد كه افراد قافله را تماما وارسى كنند. پس از وارسى ، كيسه كه پنجاه ليره در آن بود كشف شد به خان خبر دادند به نزد اين شخص كه همراه خان بود كشف شد. معلوم شد پنجاه ليره است . به خان خبر دادند. خان تصور كرد كه اين پول ، مال اوست . دستور داد پول را گرفتند، و دست وى را به عنوان سارق قطع كردند.
پس از مدتى پول ، در ميان اثاثيه خان پيدا گرديد و خان از اين بابت سخت ناراحت شد و در صدد عذر خواهى برآمد. خادم كه دستش قطع شده بود رضايت نداد. خان گفت هر چه بخواهى در قبال اين عمل به تو مى دهم . گفت : اگر مى خواهى راضى شوم ، بايد دخترت را به عقد من در آورى . خان قبول كرد و دختر را به عقد آن شخص درآورد. پس از عقد، دختر به او گفت : چرا تو در حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كنار ضريح مطهر، دستت را روى دست من گذاشتى ؟ آن شخص گفت : زمانى كه دستم را روى دست تو گذاشتم از حضرت خواستم كه ترا به عقد من در آورد و حضرت خواسته من را اجابت كرد. دختر گفت : من هم از حضرت خواستم دستت را قطع كند و حضرت خواسته مرا نيز اجابت كرد!
219. گستاخ زير تريلى از كمر دو نيم شد 
جناب آقاى حاج ابوالحسن شريفى از كرج مرقوم داشته اند: حادثه اى چند سال قبل در تهران رخ داده است كه شرح آن را ذيلا مى خوانيد:
19. در تهران ميدان قزوين ، خيابان جمشيد (كه در آن زمان محل فساد بود) يك مغازه مشروب فروشى وجود داشت كه صاحب آن يك نفر ارمنى بود و آن مغازه پاتوق راننده هاى تريلى (تريلر) و بارى و غيره به شمار مى رفت . مرد ارمنى ، كه صاحب مغازه بود، روى ارادتى كه به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام داشت كه عكسى كه آن حضرت را سوار اسب نشان مى داد، بالاى سر خود نصب كرده بود و براى آن احترام خاصى قائل بود.
روزى سه نقر راننده تريلى وارد مغازه مى شوند و از فرد ارمنى مشروب مى خواهند. فروشنده سه ليوان شراب برايشان مى آورد. يكى از آنان يك ليوان ديگر درخواست مى كند و فروشنده ارمنى از دادن ليوان اضافه خوددارى مى ورزد. زيرا معتقد بود كه نبايد به هر راننده يك ليوان بيشتر مشروب داد، چون مستى به وجود آورده مشكلاتى فراهم خواهد كرد. فرد راننده اظهار مى دارد براى خودم نمى خواهم و وقتى ليوان شراب را مى گيرد (نعوذبالله ) به روى عكس مبارك حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى پاشد و اظهار مى كند كه : اين هم سهم ايشان !
شخصى ارمنى ، وقتى اين جسارت فجيع را از راننده بى دين مى بيند خيلى ناراحت شده ، آنان را از مغازه بيرون مى كند و مغازه را تعطيل اعلام مى نمايد. سپس از شدت ناراحتى درد داخل مغازه مشغول گريه مى شود. آن سه نفر بعد از خارج شدن از مغازه ، با يكديگر مشاجره مى كنند كه چرا اين عمل انجام شد. نهايتا دو نفر از آنان با هم تصميم مى گيرند كه وقتى با تريلى هايشان از شهر خارج شدند، در بيابان ، راننده اى را كه اين جسارت را كرده بكشند و جسدش را در بيابان بيندازند.
اين دو نفر از آن مرد خبيث جلوتر راه افتادند كه با هم تصميم لازم را بگيرند وقتى كه وارد خيابان قزوين شدند تا به طرف تريلى هاى خود بروند، نفر سوم كه همان فرد گستاخ باشد و از آنان عقب مانده بود وقتى خواست از جوى آب كنار خيابان بگذرد، پايش به جدول كنار خيابان برخورد كرد و با صورت به وسط خيابان افتاد. در همين حال يك تريلى آهن كش كه با بار آهن در حال عبور بود از روى اين شخص گذشت و او را از كمر به دو نيم ساخت . مردم جمع شدند و راننده تريلى هم توقف كرد.
پليس نيز سر رسيد و بزودى جمعيتى انبوه گرد آمدند. آن دو راننده ديگر، كه فاصله اى از آن جمعيت داشتند، وقتى متوجه اين حادثه شدند جلو آمدند و شرح ماجرا را به پليس گفتند و افزودند كه تصميم داشته اند به علت جسارتى كه وى به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام انجام داده بود در بيابان او را بكشند، و اظهار داشتند كه حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام زحمت آنها را كم كرد.
وقتى كه پليس اين مطلب را از آنان شنيد، براى روشن شدن قضيه ، همراه آن دو نفر و جمعى ديگر به خيابان جمشيد، كه محل شراب فروشى بود، رفتند. ديدند مغازه تعطيل است ، درب مغازه را زدند. صاحب مغازه كه همان ارمنى بود در را باز كرد. پليس و همراهان وارد شدند، ديدند مرد ارمنى مشغول گريه مى باشد. وقتى چشمش به راننده ها افتاد، از آن دو نفر پرسيد: آن مرد كافر چه شد؟ وقتى آنان گفتند كه وى به جزاى خود رسيده به جهنم وارد شده است ، مشاهده كردند كه ارمنى صاحب مغازه مشغول شكرگزارى به درگاه خداوند متعال شد و عكس حضرت را نشان داد كه هنوز خشك نشده بود. پليس هم صورت جلسه اى تهيه كرد و راننده ها را مرخص نمود و گفت : بقيه مسئوليت با خودم كه جوابگوى قانون خواهم بود. وقتى ماجرا را به اداره گزارش كرد، خود او مورد تشويق هم قرار گرفت و هيچ گونه مسئوليتى متوجهش نگرديد.
220. قسم دروغ خورد هلاك شد 
20. مرحوم آقا مير اسد بابائى ، كه يكى از علماى عامل و سادات بزرگوار و از مهاجرين فى سبيل الله انقلاب لنين ملعون بود، نقل مى كرد:
ما بين دو نفر مسلمان اهل قفقاز اختلافى رخ داد كه شكايت آن را به دادگاه دولت روسيه بردند. مدعى ، ضمن محاكمه گفت : متهم بايد هفت قدم به سمت قبله گام بردارد و به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قسم بخورد كه (سخنانش از روى صداقت و راستى است و حق با او مى باشد) اگر چنين كند من رضايت مى دهم .
رئيس دادگاه مسلمان نبوده و قضيه را درست نمى فهمد، مى گويد: چون توافق دارند از طرف ما بلامانع است . مدعى عليه مراسم قسم را به جا مى آورد و در اثناى آن در قدم پنجم به زمين خورده و هلاك مى شود. با اين حادثه ، وضع دادگاه به هم مى خورد و دكتر رسمى آمده شخص مزبور را معاينه مى كند و برگ فوت وى را صادر مى كند. در پى اين امر، از سوى اولياى امور آگهى رسمى صادر مى شود كه بعد از اين ، در اين دادگاه محاكمه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ممنوع مى باشد!
221. يا اباالفضل العباس عليه السلام پرچم ترا مى برند 
21. سال 1320 شمسى بود و متفقين به مملكت ما ريخته بودند. با رفتن رضاشاه ملعون از كشور، دستگاه عزادارى پس از سالها ممنوعيت ، آزاد شده بود و در ميان عزاداران ، و دسته هاى سينه زنى كودكان هم برنامه هاى خاص خود را داشتند. يك روز، كودكى نابالغ جلوى دسته سينه زنى پرچمى سياه در دست داشته است ، پليسى ناقلا ممانعت كرده و آن پرچم را از او مى گيرد. او هم با چشم گريان فرياد مى زند: يا اباالفضل العباس ‍ عليه السلام ، پرچم ترا مى برند! پليس بدبخت مى گويد: به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام لازم نيست ، اما به متكاى من رويه لازم است ! كه در آن حال مورد غضب الهى قرار گرفته به زمين مى خورد و هلاك مى شود.
البته اين قضيه ظاهرا در شهر مياندوآب وقوع يافته بود، كه از آنجا به وسيله نامه به هر طرف و از جمله شهرستان خوى نوشته بودند و وعاظ و مداحان آن را بالاى منبر مى خواندند.
222. براى وصول طلب خود به قريه رفتم 
22. آقاى مهدى احمد، كه الان زنده در چارسوق مسجد ملاحسن مرحوم دكان عطارى دارد، نقل مى كرد:
در قريه دوزآغل ، از توابع شهر ماكو، دكاندار جوانى پانصد تومان آن روز به من بدهكار بود و در پرداخت آن تعلل مى كرد. من براى وصول طلب خود به قريه رفتم و متاسفانه وى منكر شد. به پدرش متوسل شدم ، آن هم سودى نبخشيد. پذيرفتم كه با اقساط دهگانه پرداخت كند، باز سودى نبخشيد. نهايتا قرار شد به حضرت عباس عليه السلام قسم بخورد و او بدروغ ، قسم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام خورد كه طلبى به من ندارد.
من به شهر برگشتم و فرداى آن روز خبر به من دادند كه آن بدبخت دواى سمى (د.د.ت ) را كه در دكان داشته خورده و مرده است !
223. بالاخره امر منجر به قسم خوردن گرديد 
23. در روزگار ما، زمانى بين دهات اختلاف مرزى ايجاد شده بود كه بر اثر آن ، به ادارت دولتى شكايت شده و مسئولين ادارى در محل حاضر شدند و بالاخره امر منجر به قسم خوردن افراد گرديد. قرار شد طبق معمول بلند كه قسم ياد كننده هفت قدم رو به قبله برداشته و به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام سوگند خورد، فرد براى اثبات ادعاى خود قسم ياد كند. مراسم قسم انجام گرفت و فرد قسم ياد كننده ، در قدم پنجم ناگهان افتاتد و مرد، كه اسم همان محل را الان هم (ايت اولن )، يعنى محل مردن سگ ، نام نهاده اند.
224. اگر چنانچه شما قبول داريد آبروى من برود و الا... 
مرحوم مبرور حاجى ميرباقر آقا صادقى كه حائز مرتبه اجتهاد بود نقل كرد:
24. دو خانواده بزرگ در كربلا با هم وصلت مى كنند، متاسفانه پس از اندك زمانى ميانشان اختلاف سليقه رخ داده ، دختر به خانواده پدرش بر مى گردد و هر چه ديگران وساطت مى كنند موثر نمى شود. پس از يك سال از اين قضيه ، وقفه نجف اشرف پيش مى آيد و تمام افراد خانواده دختر، به استثناى او به نجف اشرف مشرف مى شوند. داماد اين مطلب را دانسته به در خانه دختر مى آيد و به هر وسيله كه هست او را قانع نموده وارد خانه مى شود و با قسمتهاى دروغ ، به او وعده هاى كاذب داده و با وى آميزش ‍ مى كند. سپس بر مى گردد ولى به وعده هاى خود وفا ننموده و كسى نمى فرستد تا دختر را به خانه او بياورند.
دختر بيچاره حامله شده و آثار حمل در او نمايان مى گردد. كسان دختر وى را تعقيب و تهديد مى كنند و آن بيچاره ، قضيه را چنانكه بود نقل مى كند. ولى پسر انكار نموده بر اصرارش مى افزايد. برادران دختر قصد قتل او مى كنند و بيچاره به ناله وزارى اظهار مظلوميت كرده مى گويد دستم را به دامن او برسانيد تا من صدق گفتارم را به ثبوت برسانم ، باز كسان دختر به نزد پسر آمده اظهار مطلب مى كنند و پسر به عناد خود باقى مانده بالاخره مى گويند شما را با همديگر روبرو مى كنيم تا حقيقت امر كشف و روشن گردد برخيز پيش دختر، پسر قبول نمى كند و بزرگان هر دو طرف مجبورش ‍ كرده مى آورند و داخل خانه دختر مى كنند و در اين حال دختر آمده ، پس از اعتذار از حضار اول نصيحتش مى كند كه از خدا بترس و آبروى ما را مبر، باز قبول نمى كند يكدفعه با حالت فوق العاده ناراحتى از جاى خود بلند شده گريبان پسر را گرفته مى گويد برخيز من در حضور حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه الصلاه و السلام اثبات خواهم كرد، پسر خوددارى مى كند و طرفين اجبارش مى نمايند بالاخره به همان طريق كه دختر او را گريبانگير كرده كشان كشان به حالت زارى و تضرع و عصبانيت و ناراحتى تا به حرم مبارك برده و به محض ورود يك دست به ضريح مقدس و يك دست به يقه پسر فريادى كشيده در حالتى غير عادى مى گويد: آقا اگر چنانكه شما قبول داريد آبروى من برود والا حكم كن بين من مظلوم و اين ظالم . ناگهان ضريح مقدس به حركت آمد پسر بدبخت به مقدار چند متر به طرف بالا رفته و به زمين زده مى شود و مردم رو به فرار گذاشته بعد از مدتى خدمه و غيرذلك وارد شده مى بينند بدن آن بدبخت خورد شده و آثار استخوان پيدا نيست و رنگش سياه شده ، دختر را با نهايت عزت و احترام برمى گردانند و موقع خروج از درب حرم مطهر مى گويد: آقا خانه احسانت آباد و بدن نحس پسر را از حرم بيرون مى برند. ولوله اى در شهر ايجاد و تمامى مردم به حرم مبارك ريخته اجتماع عجيبى رخ داده به تمام روستاها و شهرستانها خبر مى رسد و چراغانى هاى خيلى مفصل كرده بالاى ماذنه ها بشارت ها داده اشعارى خوانده و كرامات و فضائلى نقل مى كنند و رو به سوى كربلا مى نهند و اين قضيه زمان استيلاى دولت تركيه بر عراق بوده ، كه بغداد مقر قدرت و حكومت ايشان بوده و خبر به آنجا مى رسد. بزرگان ايشان آمده پس از تحقيق به دولت متبوع خود خبر مى دهند و از آناطولى (نام شهرى است در تركيه ) دستور مى رسد كه تمام قواى نظامى ايشان لباس تازه پوشيده به كربلا آمده فوج فوج پى در پى با ادب و نظم مخصوص از درب ورودى آمده مقابل حرم مطهر شعارهاى مخصوص داده و از جمله اين اشعار را به زبان تركى مى خواندند:
بابان حيدر جنتده گوزلرى پاك ايشندى
سن لن تفاخر ايلر اوزآر كاداشلا رينه
الصلاه و السلام عليك يا مولاى يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بركاته . (375)
225. اگر همان بازو را ببينى مى شناسى ؟ 
مرحوم مبرور حاجى شيخ هلال كشك سرايى كه از موثقين علما بوده ، نقل مى كند:
25. شيخى مجرد مقيم كربلا در وقفات به ميان قبيله اى مى رفته و امرار معاش مى كرد. روزى تصميم مى گيرد به حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مشرف شده درباره خانه مسكونى متوسل بشود. بدين منظور حركت نموده ، وارد حرم مبارك شده به ضريح مقدس نزديك مى شود. مى بيند زنى دستش را بلند كرده ، ضريح مبارك را گرفته و مشغول دعا و زيارت است . ولى آستين او پايين آمده و بازويش نمايان شده و خلخالى دارد. اين منظره جلب توجه او را نموده ، بى اختيار دستش را بر روى بازوى آن زن مى گذارد و به دست ديگر ضريح مبارك را گرفته عرض مى كند: خدايا، به حق اين بزرگوار، اين زن را نصيب من بكن . در اين حال زن متوجه شده به حال غضب نگاهى به شيخ كرده مى گويد: خدايا به حق اين بزرگوار، دست اين مرد را قطع كن !
شيخ ناگهان به خود آمده از عمل خود نادم و ناراحت مى شود و از غضب آن بزرگوار وحشت كرده به قصد پناهنده شدن به حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام برگشته و با حالت اضطراب و سرعت به سوى حرم آن بزرگوار رهسپار مى گردد. در وسط راه مى بيند يكى از دوستانش با يك نفر ديگر درگير است لكن اعتنا ننموده و مى گذرد و پس از چند قدم راه رفتن به خيال اينكه بعدا از من گله خواهد كرد برگشته ميانجى گرى مى كند. در اين اثنا خنجر يكى از ايشان به همان دستش فرود آمده ، خون جارى شده و مى افتد. مردم از اطراف جمع شده پليس مى آيد و او را به اداره نزد قاضى مى برند. لكن او پيش قاضى مى گويد من شكايتى ندارم ، زيرا مرا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام زده و قضيه را نقل مى كند. بالاخره وى را به بيمارستان حمل و بسترى مى كنند و پس از مدتها خارج مى شود.
پس از مدتى باز وقفه رسيده و به قرار سابق به ميان همان قبيله رهسپار مى شود. در آنجا طبق معمول سنوات سابق به چادر مضيف وارد مى شود. بعد از چند روزى به مهمانى دعوتش مى كنند و بعد از چند نفر از مهمان سوال مى كند: علت اين مهمانى ها چيست ؟ جواب مى دهند حقيقت امر اين است كه يكى از اهل قبيله عيالش سه طلاقه شده و محتاج به محلل است ، آن هم از اهل قبيله صلاح نمى باشد، ما اين خواهش را از شما داريم .
او قبول مى كند و وكالت مى گيرند و عقد جارى مى شود و خيمه اى برپا مى كنند و هر دو را وارد همان خيمه مى نمايند.
در خيمه ، زن متوجه مى شود كه شيخ يك دستش را نزديك نمى آورد، علتش را مى پرسد شيخ مى گويد حادثه اى بوده و هنوز بهبود كامل حاصل نشده و ضعيف است . زن قضيه را تعقيب كرده مى بيند همان دستى است كه نفرينش كرده است . مى گويد: اگر همان بازو را ببينى مى شناسى ؟ مى گويد شايد. زن بازويش را نشان مى دهد، شيخ مى بيند همان بازوت . يكديگر را مى شناسند و مى گويند: خداوند ما را به احترام آن بزرگوار به همديگر رسانيده است و نبايد از هم جدا بشوى . پس از چند روز اهل قبيله تقاضاى طلاق مى كنند ايشان ماجرا را نقل مى كنند و مى گويند: اگر شما ميل داريد مجددا با هم وصلت كنيد ما از يكديگر جدا مى شوم والا فلا. اهل قبيله هم انصاف كرده ، به ادامه وصلت ايشان راى موافق مى دهند.
پس از چندى روزى ، خبر مرگ پدر زن را كه در قبيله ديگرى بوده به آنان مى دهند و اينها با يكدسته از اهل اين قبيله به آنجا رفته و چند روزى در مجالس ترحيم آنان شركت مى كنند. موقع مراجعت ، برادران زن سهم الارث پدرى او را محاسبه نموده تحويلش مى دهند و شيخ با همان وجه در كربلا خانه اى مى خرد و متمول مى شود. چه خوش بود كه برآيد به يك كرشمه سه كار! به يك توسل ، دست شيخ قطع شد و همان زن نصيب او گرديد و بالاخره نيز صاحب خانه اى شد. السلام عليك يا مولاى يا اباالفضل و رحمة الله و بركاته . (376)
226. دستى به سينه اش خورد و او را چند قدمى به عقب پرت كرد!
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد عبدالله ميرى در بندى طى يادداشتى به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين نوشته اند:
26. نقل مى كنند يكى از استادان حوزه علميه هيچگاه به زيارت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام نمى رفت . از او پرسيدند علت نرفتن شما به حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام چيست ؟ اين بدبخت ، با كمال بيشرمى جواب داد كه من از آن حضرت بيشتر درس خوانده ام ! پس از چندى شاگردان ، استاد را مجبور كردند به زيارت برود. زمانى كه استاد، به حالت اكراه از زيارت ، همراه جمعى وارد صحن مطهر شد، ناگهان دستى به سينه اش خورد و او را چند قدمى به عقب پرت كرد و بيهوش ساخت .
اطرافيان متوجه نشدند كه بر استاد چه گذشت . وقتى وى به هوش آمد سوال كردند ماجرا چه بود؟ او قضيه را آشكار ساخت و معرفتش زياد شد و فهميد كه اشتباه كرده است و بايد از روى شوق و تواضع به زيارت حضرت ابوالفضائل عليه السلام برود.
آرى (ان اكرمكم عندالله اتقاكم ) شخصيتى كه آنچنان در برابر امام خاضع باشد كه در سخت ترين شرايط زندگى مترنم به بيت زير شود، بايد هم در برابر او به خاطر خدا كرنش كرد:
و الله ان قطعتموا يمينى
انى احامى ابدا عن دينى
دستم جدا شد اگر از پيكرم
مشك به دندان به حرم مى برم
يا رب مدد كن اين فرس برانم
اين آب را به خيمه ها رسانم
ديگر چه غم در اين جهان نمانم
227. ابوالفضل ، مال خودش را گرفت ! 
حجه الاسلام جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى مازندرانى طى مكتوبى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين نوشته است :
27. مرحوم حاج كريم جعفرى ، فردى از اهالى شهرستان بابل بود كه شديدا متدين و عاشق اهل بيت عليهم السلام بود و هر ساله با شور زائد الوصفى در منزل خود مجالس حسينى برپا كرده اطعام مى نمود و با يادآورى سفر خود به كربلا، مخصوصا زيارت حرم و قبر دو طفلان حضرت مسلم عليهم السلام ، بى اختيار مانند ابر بهار اشك مى ريخت . بالاخره نيز به اين سعادت بزرگ نائل شد كه در روز عاشوراى سال 1368 شمسى پيش از فرا رسيدن ظهر عاشورا (حدود ساعت 10 صبح ) در مجلس عزاى حسينى عليه السلام به مولاى خويش بپيوندد. آرى ، پس از آنكه از اول صبح در يك مجلس روضه شركت كرد و پس از آن نيز در دستجات حسينى عرض ادب نمود، مجددا در مجلس روضه ديگرى حضور يافت و در آنجا، در حاليكه به منبر مولايش اباعبدالله عليه السلام تكيه داده بود، چشم از جهان فروبست (با اينكه تا لحظه قبل از مرگ هيچ مرضى نداشت و كاملا سالم بود) و به زيارت مولايش حسين و علمدار با وفاى وى ابوالفضل عليهماالسلام نائل شد.
از خود آن مرحوم شنيدم كه مى فرمود: روزى در حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام مشرف بودم ، ناگهان سروصداى زوار مرا متوجه خود كرد. دقت كردم ، ديدم زوار اطراف زائرى ايرانى را گرفته اند و او هم مانند اشخاص ‍ ديوانه در حاليكه دستهاى خود را بالا و پايين مى برد، مرتب مى گويد:
ابوالفضل مال خودش را گرفت ، ابوالفضل مال خودش را گرفت !
همه از كار وى تعجب كردند و زمانى كه علت اين امر را پرسيدند، بالاخره جواب داد: هنگام عزيمت من به سمت كربلاى معلى ، شخصى نزد من آمد و ظاهرا دو تومان (ترديد از حقير است ، مرحوم جعفرى مبلغ را يادآور شد) به من داد و گفت پس از من بالاى ضريح حضرت ابوالفضل عليه السلام بيانداز، يك تومان (يا نصف ديگر) را نيز براى خودت - مثلا به عنوان اجرت اين زحمت - بردار. اكنون كه مشرف شده بودم ، قطعه پارچه مخملى را كه به نيابت از او خريده بودم و نذرى بود، آوردم كه بالاى ضريح بياندازم ، اما هنگام زيارت شيطان مرا گول زد و با خود گفتم : (حالا چه كسى متوجه مى شود كه تو پارچه نذرى آن بنده خدا را به حضرت ابوالفضل نداده اى ؟ او كجا از ايران متوجه اين عمل مى شود؟ بنابراين بهتر است قطعه مخمل نيز مال خودت باشد) و لذا از انداختن مخمل بر روى ضريح حضرت منصرف شدم كه ناگهان پارچه مخمل نذرى كه در دستم بود (ظاهرا زير بغل ) مانند كبوترى به پرواز در آمد و مستقيم به طرف بالاى ضريح آقا رفت و روى ضريح قرار گرفت ....
228. تيرى مى آيد و او را سرنگون مى كند 
جناب مستطاب حجه الاسلام مرحوم حاج شيخ محمد تقى امينى اراكى انجدانى (ره ) دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين عليه السلام فرستاده بودند كه مى خوانيد:
28. چهل سال قبل كه مردم مسلمان نوعا به طور قاچاق به عتبات عاليات مى رفتند، يك ماشين اتوبوس پر از مسافر، به طور قاچاقى ، عازم كربلا مى شود. در گردنه سر سرح ، كه در نزديكى صحنه كرمانشاه قرار دارد، ژاندارمى به نام نريمان جلوى ماشين را مى گيرد و دستور مى دهد كه راننده زوار را برگرداند. هر چه زوار به او التماس مى كنند كه بگذار ما به زيارت امامان شيعه در عراق برويم ، او اعتنايى نمى كند، تا اينكه زوار او را قسم مى دهند به حق حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام بگذار ما برويم . آن خبيث مى گويد: عباس كيست ؟ او هم مثل من يك چكمه پوشى بوده است (نعوذبالله ) به محض اينكه اين كلام زشت و كفرآميز از زبان ژاندارم مزبور بيرون مى آيد، تيرى مى آيد و او را سرنگون مى كند. معلوم نشد كه تير از كجا آمد و تيرانداز كه بود؟ پس از اين واقعه ، زوار به سمت كربلا حركت مى كنند و از آن پس آن گردنه به گردنه نريمان كش ‍ معروف مى شود. حقير اين قضيه را از زبان يكى از موثقين شنيدم .
229. كليد را روى ضريح حضرت اباالفضل عليه السلام بگذار
29. در جنگ بين المللى يكى از سركرده ها آمده بود كه خزانه و موزه حرم سيدالشهدا عليه السلام را به غارت ببرد. كليددار از دادن كليد به وى خوددارى مى كند، و او هم اصرار مى كند، كليددار ناگزير متوسل به امام حسين عليه السلام مى شود. شب در عالم خواب امام حسين عليه السلام را مى بيند كه به وى مى فرمايد: فردا كليد را ببر روى ضريح مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بگذار!
وقتى فردا سركرده مزبور براى گرفتن كليد مى آيد، كليددار مى گويد: كليد را روى ضريح مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام قرار دارد، برو و بردار. آن خبيث براى برداشتن كليد با چكمه وارد حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى شود، كه ناگهان شمشير او را دو قطعه مى كند و جسد پليدش را در صحن مى افكند (377)
230. يا اباالفضل العباس عليه السلام همه دكترها جوابم كرده اند!
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد عبدالرسول موسوى (ابو اديب ) حفظه الله تعالى ، در تاريخ سوم ذيحجه الحرام سال 1418 ه‍ ق كرامتى را كه حدود بيست سال قبل از آن تاريخ در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام واقع شده بود، براى مولف كتاب چنين نقل كردند:
30. جوانى كه حدودا بيست سال از سنش مى گذشت و از هر دو پا معلول و فلج بود و او را با چرخ ويلچر به اينجا و آنجا مى بردند، وارد صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام شد و با چرخش در كنار كفشدارى حرم حضرت توقف كرد. جوان در حاليكه تمامى مدارك پزشكى را در دست داشت (مداركى كه نشان مى داد دكترها همگى جوابش كرده و از معالجه وى اظهار عجز كرده بودند) به كفشداريها التماس مى كرد كه از درب رواق سمت قبله او را به حرم ببرند ولى خدام اعتنايى به حرفهايش ‍ نمى كردند. حتى برخى از زوار وساطت كردند كه خدام او را ببرند ولى كفشدارها نبردند. بالاخره شديدا احساساتى شد و در حاليكه مداركش را نشان مى داد، رو به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام كرده و مى گفت : (يا اباالفضل همه دكترهاى حاذق جوابم كرده اند، چه كنم ؟ جوابم كرده اند) و مدارك را به طرف ضريح مطهر پرت كرد. سپس ، بدون اختيار، بلند شد كه بدود و خودش را هم از روى چرخ ويلچر پرت كرد، و ناگهان مردم متوجه شدند كه حضرت او را شفا داده و وى از عنايات حضرت شفا گرفته است . مردم تمام لباسهايش را پاره پاره كردند و تبركا با خود بردند.
دستهاى سبز
طرح دستى ، روى آب افتاده بود
عشق هم ، در التهاب افتاده بود
دست هاى سبز، بوى ياس داشت
رونق از گل ، از گلاب افتاده بود
تا به او، شايد رساند خويش را
آب هم در پيچ و تاب افتاده بود
با طلوع آفتاب صورتش
در دل شب ، اضطراب افتاده بود
خيمه ها، در زمهرير درد سوخت
ز آسمان ها، آفتاب افتاده بود
چشم هاى تب زده ، در انتظار
دست سقا، روى آب افتاده بود (378)
231. عجب مجلس توسلى برپا مى كنيد؟ 
جناب حجه الاسلام مروج و حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، آقاى حاج شى عبدالاوحد خورشيدى بخشايشى طى مكتوبى چنين نوشته اند:
31. جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على قاسمى غريبدوستى مى فرمود: در تاريخ 1338 هجرى شمسى بنده در ركاب حضرت آيه الله آقاى حاج شيخ هدايت الله غروى (ره ) به مناسبت برگزارى جلسه صلح بين يك نفر روحانى و مالك به گرمرود مسافرت نموديم . بعد از برگشت از روستاى جيران چند روز در غريبدوست منزل پدر غروى مانديم . علماى محترم روستاى غريبدوست به ديدن مرحوم حاج شيخ آمدند و حاج شيخ مرحوم از ايشان باز ديد نمودند. شبى از شبها، كه پدران طلاب آن روستا در محضر حاج شيخ حضور داشتند، شخصى به نام مشهدى اسماعيل كمالى به خدمت حاج شيخ آمد و به ايشان عرض كرد: ما در منزل روضه داريم . حاج شيخ مرحوم به بنده و حجه الاسلام و المسلمين فاضل دانشمند آقاى حاج شيخ عمران عليزاده فرمودند: خانه ايشان منبر برويد. ما عرض كرديم آقا جان تا به حال ما منبر نرفته ايم . فرمودند: اين مى شود منبر اول شما. وظيفه ما طبعا اطاعت از فرمايش حاج شيخ بود. و لذا براى روضه خواندن به منزل آقاى كمالى رفتيم . و در بين راه بنده به آقاى عليزاده گفتم : شما، بايد منبر برويد، زيرا من صلاحيت منبر ندارم . بعد از مذاكره ، ايشان قبول كردند. قرار شد من هم به ايشان اجمالا كمك كنم و البته منبر را ايشان تشريف ببرند. آقاى مشهدى اسماعيل گفت به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام توسل نماييد و آقاى عليزاده هم به حضرت ابوالفضل به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام توسل پيدا كردند. من هم چند قطعه شعر مى خواندم . چون اولين منبر ما بود خجالت مى كشيديم و وقت ذكر مصيبت چشممان را بسته بوديم . يكوقت متوجه شديم كه مردم مى خندند، عوض اينكه گريه بكنند! در خاتمه نيز چند قران (ريال ) اجرت توسل به ما دادند
با ناراحتى زياد نزد حاج شيخ مرحوم برگشتيم ، ولى حاج شيخ مرحوم ما را تشويق كردند و مرتبا مى گفتند: بارك الله پسرانم ! ولى از ناراحتى درونى ما خبر نداشتند. آن شب را صبح كرديم و فرداى آن روز ديديم كه صاحب منزل ، اول صبح ، وارد اطاق ما شده و مى گريد حاج شيخ علت گريه وى را پرسيد و وى توضيح داد كه ديشب در خواب ديده است آقا حضرت اباالفضل العباس قمر بنى هاشم عليه السلام در حال غضب به وى فرموده است : عجب مجلس توسلى برپا مى كنيد؟ سپس افزود: من از ترس به پاى آقا افتاده و به ايشان عرض كردم : آقا جان اشتباه شده است . تا زنده هستم هر سال يك گوسفند مى كشم و مجلس توسل برپا مى كنم ، مرا ببخشيد. فرمودند: برويد در مجالس توسل مواظب خودتان باشيد! وى گفت : وقتى از خواب بيدار شدم ديدم مثل آدم بيدار گريه مى كنم . آن بنده خدا تا زنده بود، هر ساله يك گوسفند مى كشت و براى حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام اطعام مى داد. و بعد از فرزندانش نيز همان برنامه را ادامه مى دهند. سپس مرحوم حاج شيخ به آن بنده خدا و حاضرين توصيه فرمودند كه ، هميشه مواظب باشيد محبت اهل بيت رسول خدا صلى اللّه عليه و آله را براى خودتان جلب نماييد و اين نمى شود مگر اينكه انسان در مجالس سوگوارى ايشان مودب داخل شود و مودب خارج گردد و همواره متوجه اين باشد كه اين مجالس ، نظارى دارد.
مرحوم ملا حسينقلى تكمداشى نيز هميشه مى فرمود: اى مردم ، صاحب مجلس ، مولا حضور دارند. ايشان ، كه از بنى اعمام مرحوم آيه الله حاج ميرزا فتاح شهيدى بود، از اين روستا مسافرت مى كرد و در بيابان آب را بهانه قرار داده ، يك مساله به آن دهاتيها ياد مى داد به آنان مى گفت كه اگر تمايل داريد، در اين بيابان يك توسل به مولانا امام حسين عليه السلام پيدا كنيم . اگر آن باغبان يا زارع اظهار تمايل مى كرد، وى در آن بيابان توسلى مى جست . سپس عرض مى كرد: (خدايا در اين بيابان به يك نفر يك مساله ياد دادم ) و سپس در بين منازل راه ، زمزمه مى كرد و مى گريست .
روحانى نبايد بيكار بنشيند، بلكه بايد هميشه در حال انجام ماموريت ابلاغ باشد براستى كه آن مرحوم ، و صفا نه اسما، روحانى بود.
232. جوان رشيدش به طور ناگهانى از دنيا رفت ! 
جناب حجه الاسلام و المسلمين حامى و مروج مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، آقاى حاج سيد محمد على طبسى حائرى در تاريخ 21 ربيع الاول 1415 هجرى قمرى نقل كردند:
32. جد ما، حضرت آيه الله آقاى سيد محمد كاظم طبسى ، مى فرمودند:
در كربلا، خادم حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام زوار شش ‍ امامى كه قائل به مهدويت اسماعيل پسر امام صادق عليه السلام هستند و به شش امامى معروفند) داخل سرداب زيرزمين قبر حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام مى برد تا قبر آن حضرت را زيارت كنند. هر چه مردم او را نهى مى كردند كه اين كار را نكند، او گوشش بدهكار نبود (و در حقيقت ، حاضر نبود از ليره هايى كه بابت اين كار به او مى دادند بگذرد) آخر الامر جوان رشيدش به طور ناگهانى از دنيا رفت و داغش به دل وى ماند، و خودش نيز پس از چندى از دنيا رفت .
233. تصادف كرد و دست و پايش خرد شد! 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ محصل يزدى ، صاحب مجله معارف جعفرى ، در نقلى چنين فرمودند:
33. روزى چند نفر در مهريز يزد براى تقسيم ارث پدر پيش من آمدند. يكى از اين وارث كه زن بود به برادرها گفت : حضرت عباسى ، به همديگر خيانت نكنيد! يكى از برادرها زبان به گستاخى گشود با كمال بى شرمى گفت : اگر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام قدرت داشت دست خودش را حفظ مى كرد! ديرى نگذشت كه اين فرد گستاخ تصادف كرد و دست و پايش خرد شد. در نتيجه به وضع فلاكت بارى افتاد و تمام زندگيش از بين رفت .
234. عمامه ام را روى ضريح انداختم 
جناب آقا ميرزا هادى در كتاب دعوه الاسلام حكايت نموده است :
34. در سنين سابقه ، سيد جليلى از اصفهان به زيارت عتبات عاليات مشرف شد و در كربلاى معلى قصه غريب و حكايت عجيبى نقل نمود كه به اختصار آن را نقل مى كنيم . گفتنى است كه سيد مزبور، بعد از وقوع قضيه و نقل آن براى ما، و ظهور علائم و نشانه هاى مختلف بر صدق آن ، شهادت ما را در ورقه اى به خط و مهر اين حقير و تصديق جناب آقا سيد عبدالحسين كليددار گرفت .
سيد مى گفت : مدتى متوسل به ضريح مقدس حسينى - على مشرفه السلام - شده ، در خواست تشرف به حضور مبارك آن حضرت يا به حضور مبارك ولى عصر ارواحنا الفدا مى نمودم ، تا آن كه در يك شب جمعه طاقتم طاق شد، آمدم و در پيش روى مبارك ، شالى را برداشته يكسر آن را به گردن و سر ديگرش را به ضريح بسته و تا نزديكيهاى صبح به گريه وزارى مشغول گشتم . نزديك صبح شد و مردم دوباره به حرم آمدند. سيد كه از اول شب به حضرت عرض كرده بود امشب بايد مراد مرا بدهيد، چون ديد وقت گذشت ، نوميدانه از جا بر جست و عمامه خود را از سر گرفت و بالاى ضريح مقدس پرتاب كرد و گفت : (اين سيادت هم مال شما، الحال كه مرا نااميد كرديد من هم رفتم !) و پشت به ضريح ، از حرم بيرون آمد! در ميان ايوان سيد بزرگوارى به او رسيد و فرمود: بيا برويم زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام . به مجرد استماع ، گويى همه ناراحتيها و اوقات تلخيهاى خويش را فراموش كرده ، بكلى مجذوب آن سيد بزرگوار گرديد با هم از كفشدارى مقابل باب قاضى الحاجات طرف قبله كه در يمين خارج است كفش خويش را گرفته پوشيدند و روانه حرم شدند. حين صحبت ، فرمودند: چه مطلبى داشتى ؟ عرض كردم : مى خواهم خدمت حضرت سيدالشهدا عليه السلام برسم . فرمودند: ممكن نيست . در اين وقت عرض كردم به خدمت حضرت صاحب الامر عجل الله تعالى فرجه الشريف برسم ، فرمودند: اين ممكن است . سپس بعضى مطالب را عرض ‍ كردم و جواب شنيد. نزديكيهاى بازار داماد، كه نزديك صحين است ، فرمودند: سرت برهنه است . عرض كردم : عمامه ام را بر روى ضريح انداختم . در آن حين ، به دكان بزازى يى رسيديم كه طرف يمين بازار بود، به صاحب دكان فرمودند: چند ذرع عمامه سبز به اين سيد بده ! يك توپ پارچه سبز فنطازى آورد و از آن پارچه عمامه اى به من داد، بر سر بستم . سپس به زيارت حضرت اباالفضل العباس عليه السلام رفتيم و از در جلو مشرف به زيارت پيش رو شديم و نماز زيارت و بقيه اعمال را به جا آورديم .
فرمودند: دو مرتبه ، به حرم حضرت سيدالشهدا عليه السلام مشرف شويم . آمديم بازار و از همان كفشدارى داخل شديم . مشغول زيارت بوديم كه صداى اذان بلند شد. آمديم سمت بالا سر، فرمودند: آقا سيد ابوالحسن نماز مى خواند. برو با او نماز بخوان . من از گوشواره بالاى سر آمدم در صف اول يا دوم (ترديد از مولف است ) ايستادم ، لكن خود آن سرور در جلوى صف در كنار گوشواره ايستادند. و آقا سيد ابوالحسن نزديك به ايشان بود، گويى اوست كه امامت آقا سيد ابوالحسن اصفهانى را بر عهده دارد. مشغول نماز صبح شديم .
در بين نماز، آن جناب را مى ديدم كه نماز مى گذارند. در دل گفتم يعنى چه ، چرا به من فرمود با آقا سيد ابوالحسن نماز بخوان ولى خودش جلوى آقا سيد ابوالحسن ايستاده فرادى نماز مى خواند؟ در اين فكر بودم تا نماز تمام شد. گفتم بروم تحقيق كنم كه اين سيد بزرگوار كيست ؟ نظر كردم آن جناب را در جاى خود نديدم . سراسيمه اين و آن طرف نظر انداختم ايشان را نديدم . دور ضريح مقدس دويدم ، باز كسى را نديدم . گفتم بروم به كفشدارى بسپارم ، آمدم پرسيدم گفت : الان بيرون رفت ! گفتم : او را شناختى ؟ گفت : نه ، شخص غريبى بود. دويدم ، گفتم بروم نزد دكان بزازى ، از او بپرسم . آمدم بازار، ديدم همه دكاكين بسته است و هنوز هوا تاريك است . از اين دكان به آن دكان مى رفتم ، ديدم همه بسته اند و ابدا دكانى باز نيست ! همين قسم رفتم تا به صحن حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام رسيدم و باز برگشتم ، گفتم شايد باز بوده و من از آن گذشتم آمدم تا صحن سيدالشهدا عليه السلام ابدا اثرى از ايشان نديدم . پس فهميدم من به شرف حضور باهرالنور روح عوالم امكان رسيده و نفهميده ام !
بعد از دو سه روز، خدام عمامه سياه سيد را از روى ضريح پايين آوردند و من يك وصله از عمامه سبز سيد را گرفتم و مدتها آن را همراه تربت مبارك در تحت الحنك خود داشتم ، اينك چند روز است كه مفقود شده است . (379)