چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (ع)
جلد دوم

على ربانى خلخالى

- ۲۵ -


198. براى شفاى فرزندم به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام متوسل شويد
2. مرحوم حاج غلام على ، معروف به بمبئى والا، از 40 سال قبل هر سال مجلس عزادارى حضرت سيدالشهدا عليه السلام را منعقد مى نمود و هميشه هم جمعيت بسيار زيادى در آن منزل جمع مى شدند. ضمنا از آنجا كه منزل وى در خيابان سلمان فارسى قرار داشت و در حوالى منزلش ‍ جمعى از زرتشتيها مى نشستند، برخى از آنها نيز در مجلس وى شركت مى كردند. مرحوم حجه الاسلام حاج ميرزا احمد هروى ، كه از روضه خوانهاى قديمى يزد بودند و منزلشان هم در همين محله قرار داشت ، روزى بر سر منبر گفتند: همين الان يك نفر زرتشى به درب منزل ما آمده و گفت مريضى دارد كه در حال موت است ، فورا به مجلس روضه خوانى برويد و براى شفاى فرزندم به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام متوسل شويد و شفاى اين مريض را به بركت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام از خداوند بگيريد.
اتفاقا آن روز بسيار عزادارى خوبى شد و خداوند آن مريض زرتشتى را شفا داد.
199. زن زرتشتى گفت : آقا مريضى دارم بياييد! 
3. يك سال ، مرحوم حجه الاسلام حاج شيخ حسين فقيه خراسانى (فرزند ارشد حضرت آيه الله حاج شيخ غلامرضا فقيه خراسانى ) در همين منزل منبر رفتند و گفتند: امروز، زمانى كه به اين مجلس مى آمدم ، يك نفر زن زرتشتى مرا ديد و گفت : آقا، مريضى دارم ، لطفا به منزل ما بياييد و يك روضه اباالفضل العباس عليه السلام برايمان بخوانيد. گفتم : خانم ، من فرصت ندارم و هم اكنون بايد براى منبر، به منزل حاج غلامعلى بروم . گفت : مانعى ندارد، الان كه به منزل حاج غلامعلى رفتيد، به حضرت توسل بجوييد و شفاى مريضم را بگيريد. گفتم : به چشم .
مرحوم فقيه خراسانى ، سپس طبق معمول به وعظ و خطابه مشغول شده و در پايان به باب الحوائج حضرت اباالفضل العباس عليه السلام توسل جستند و شفاى مريض آن زرتشتى را از خداوند متعال درخواست كردند.
200. خانم زردشتى و نذر اباالفضل العباس عليه السلام
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ كاظم صديقى زنجانى ، در يكى از سخنرانيهاى خود كه در تاسوعاى سال 1419 ه‍ ق از تلويزيون پخش مى شد، وقتى كه مجرى برنامه از ايشان درخواست كرد كرامتى را از حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام براى شنوندگان محترم بيان كند، فرمودند:
4. چند سال قبل دهه عاشورا در مجلسى صحبت داشتم . روز تاسوعا صاحب و بانى مجلس كه پدر شهيد هم بود به من گفت : آقا، از كرامات حضرت اباالفضل العباس عليه السلام صحبت كنيد و سپس افزود: روزى يك خانم زردشتى به منزل ما آمد، مقدارى قند و چاى آورد و گفت : اينها نذر حضرت قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام شدم و آن بزرگوار فرزندم را شفا داد.
نامه آقاى داود فخاريان ساوجى يكى از اراتمندان به اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام به مولف
بسم الله الرحمن الرحيم
السلام عليك ايها العبد الصالح المطيع لله و لرسوله و لاميرالمومنين و الحسن و الحسين صلى اللّه عليهم و سلم

پس از سلام و احترام به پيشگاه يگانه پرچمدار رشيد اسلام ، خدمت حضرت عالى نيز عرض ادب مى نمايم و اميدوارم كه ان شاء الله سلام گرم اين حقير را پذيرا باشيد. اين حقير به سادات بالاخص به خاندان بزرگوار سادات محترم ساوجى (حضرت والا مقام سبط احمدى ) ارادت خاصى داشته و انشاء الله تعالى خواهم داشت انگيزه نوشتن و ارسال اين نامه ، ارتباط با حضرت عالى و كسب فيض از محضرتان بوده و مسبب آن نيز آقا سيد محمد سبط احمدى سرور گرامى است . در يكى از روزهاى نيمه اول ماه شعبان ضمن گفتگو بين حقير و ايشان صحبت از مقام و منزلت مولا قمر بنى هاشم به ميان آمد. حقير سروده اى خواندم و مجلس را شور و حالى فرا گرفت . ايشان اشاره اى به كتاب مقدس (چهره درخشان قمر بنى هاشم ) تاليف حضرت عالى كردند و افزودند: مطالب آن توسط عاشقى زحمتكش ‍ تاليف گرديده و ايشان با حضرت حاج سيد حسن سبط احمدى رابطه بسيار نزديك دارد، و كرامتى نيز از آقا قمر بنى هاشم در مورد عالم فقيد ميرزا احمد مجتهد ساوجى (يا سيد ميرزا عماد ساوجى ) مندرج و ثبت است نتيجتا آقا سيد محمد بذل محبت نمودند كه سيرى در پى اين كتاب و كرامات مربوط به حضرت مولا قمر بنى هاشم عليه السلام بنمايم و سپس ‍ در اسرع وقت اين سروده را به آدرسى كه مرقوم فرموده اند ارسال و تقديم حضور نمايم حقير نيز اطاعت امر كردم و شعرى را كه درباره علمدار با وفاى حضرت سيدالشهدا عليه السلام سروده ام ارسال حضور عالى نمودم يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين عليه السلام
به خدا عاشق و ديوانه و مستم عباس !
نو مپندار كه بيگانه پرستم عباس
عاشق روى تو از روز الستم عباس
دل غمين در پى ديدار تو، ديوانه صفت
بر در ميكده تا صبح نشستم عباس
بهر تسكين دلم از سر شب بود مرا
تا سحر، ساغر مى بر سر دستم عباس
توبه كردم كه به خوبان جهان دل ندهم
به هوايت ، به خدا توبه شكستم عباس
در ره عشق تو از هستى و از جان و دلم
رشته دوستى يكباره گسستم عباس
از ميان همه خوبان وفادار جهان
دل به خوبان دگر، جز تو نبستم عباس
من (فاخر) كه ز عشق رخت اى ماه تمام
به خدا عاشق و ديوانه و مستم عباس (369)
قسمت دوم : تاوان غرور و گستاخى 
قدرت نمايى قمر بنى هاشم عليه السلام و اقدام وى به تنبيه گستاخان و تاديب غافلان (شامل 40 قدرت نمايى )
عجز و لابه دانشمند گستاخ
در مورد علم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام
گويند: در مجلسى سخن از فضل و عظمت علمى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به ميان آمد. يكى از علماى زاهد غير شيعه كه در آنجا حضور داشت ، به زهد و علم و آثار علمى خود مغرور شده خود را در رديف حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام يا عالمتر از او دانست . حاضران او را سرزنش كردند و مجلس ختم شد. بعد از چند روزى او را در حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ديدند كه ريسمانى به گردن خود بسته و سر ديگر ريسمان را به ضريح مطهر گره زده ، گريه مى كند و با عجز ولابه خود را سرزنش مى نمايد. ماجرا را از او پرسيدند، در پاسخ گفت : (شب گذشته در عالم خواب ديدم مجلس با شكوهى از علما و برجستگان تشكيل شده است ، شخصى خبر داد كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به مجلس شما مى آيد. پس از لحظاتى نور تابان آن حضرت بر آن مجلس تابيد و با شكوه بينظيرى وارد مجلس شد. حضرت در صدر مجلس روى صندلى نشست و حاضران همه در برابرش خضوع نمودند. ترس و وحشت ، مرا به خاطر جسارتى كه كرده بودم فراگرفت . آن بزرگوار به همه افراد حاضر بانظر مهرانگيز نگريست و صحبت كرد. وقتى كه نوبت به من رسيد، فرمود: (تو چه مى گويى ؟)
من از گفته ام اظهار پشيمانى كردم . فرمود: (من در نزد پدرم و برادرانم حسن و حسين عليهم السلام درس آموخته ام و در دين خود و آنچه كه آموخته ام به مرحله يقين رسيده ام ، ولى تو در شك و ترديد به سر مى برى و در امامت امامان حق عليهم السلام شك دارى ، آيا چنين نيست ؟
و پس از بيان ديگر با دست مبارك ، ضربتى به دهانم زدند كه از خواب بيدار شدم . اكنون به جهل و گمراهى خود اعتراف مى كنم و به آستان مقدسش ‍ براى درخواست عفو و لطف آمده ام . (370)
نظير اين ماجرا، قضيه زير است : در مجلسى ، يكى از افرادى كه ظاهرا اهل اطلاع به نظر مى رسيد مى گفت : سلمان از نظر علمى بر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برترى دارد، زيرا حضرت على عليه السلام در شانش ‍ فرموده :
سلمان بحر لاينزح
سلمان درياى بى پايان است . (371)
شخص گوينده شبى در عالم خواب ديد در مجلس باشكوهى حضور دارد، كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در صدر آن مجلس نشسته و سلمان دست به سينه براى خدمتگزارى آن حضرت ايستاده است و به او مى گويد: (اى مرد، چرا اشتباه مى كنى ، افتخار من اين است كه خدمتگزار فرزند على عليه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى باشم )
مقايسه حضرت اباالفضل عليه السلام با سلمان
در مقام بحث ، روزى عالمى
كرد كارى را كه آن نادان كند
كرد سلمان با ابوفاضل قياس
سنگ با گوهر مگر ميزان كند
سنگ را در رتبه بالاتر شمرد
تا مگر نرخ گهر ارزان كند
گفت : السلمان منا اهل بيت
جسم او جان ، جان او جانان كند
رتبه او تا فلك بالا برد
پايه او بر سر كيوان كند
گفت زينگونه سخنها، بى قياس
تا اقامه پيش خود برهان كند
اى دريغا پيش ماه چارده
خواست ماهى را مه تابان كند
كرد ثابت ادعا را پيش خود
شب پر آرى به شب جولان كند
رفت و سر خوشحال بر بالين نهاد
خستگى را تا مگر جبران كند
آمد او را دخت پيغمبر به خواب
آنكه وصف حضرتش يزدان كند
خط بطلان بر قياس او كشيد
كرد كارى كو به گو، چوگان كند
گفت شرمت باد ازين قول و قياس
كس كجا در با خزف يكسان كند
نيستى گر شير، زين بيشه مرو
چون تويى چون پنجه با شيران كند
پيش داور چون كنى زين داورى
گر ترا اين حكم تر دامان كند
كيست سلمان پيش عباس على
پيش حق تا عرضه ايمان كند؟
گر بخواهد او به دست قدرتش
عالمى در قبضه امكان كند
بحر جودش چون بجوشد كاينات
بر سر خوان كرم مهمان كند
باب حاجات الى الله اوست اوست
عزم او هر مشكلى آسان كند
مى شود درهاى دوزخ بسته ، گر
او شفاعت از گنهكاران كند
كيست جز او چشمه خورشيد را
گر بخواهد چشمه حيوان كند
درد بى درمان اهل درد را
ذره اى خاك رهش درمان كند
نام سعدش مرده را جان مى دمد
ياد لعلش قطره را عمان كند
پيش مهتاب رخش در دل مگر
كس تواند يادى از كتان كند؟
حسن يوسف چيست ؟ در چاه زنخ
حسن او صد يوسف كنعان كند
فضل بودى بى پدر گر او نبود
زان ابوالفضلش پدر عنوان كند
گر بخواهد نازنين فرزند من
با نگاهى عالمى سلمان كند
بود سلمان گر چه از اصحاب سر
و اين نه آن سرى كه كس پنهان كند
گر چه بود او را مقامى ارجمند
آن مقامى كو همه اذعان كند
داشتى آن مايه كو با يك نظر
ريگ صحرا گوهر غلتان كند
ليك همسنگ ابو فاضل نبود
سنگ او را گر دو صد چندان كند
زان كشيد آرنگ (372) اين قصه به نظم
تا كه زيب دفتر و ديوان كند
و به راستى مطلب همين است كه به زبان همين شاعر جارى شده است :
دارد كه شاخه گل سرخ محمدى
انصاف ده كه خار مغيلان چه مى كند
شد هر كه بنده در سلمان اهل بيت
تاج و نگين و ملك سليمان چه مى كند
سلمان ولى كجا پسر فاطمه كجا
قطره بگو مقابل عمان چه مى كند
گر برده بر فلك نظر لطف بوتراب
ذره به پيش مهر درخشان چه مى كند
201. از ديدن اين صحنه هولناك عده اى از مردم بى هوش افتادند 
جناب آقاى حاج هاشم توتونكار زاهدى تبريزى (دامت توفيقاته ) طى مرقومه اى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام نوشته اند: در امتثال امر دانشمند محترم ، نويسنده توانا حجه الاسلام جناب حاج شيخ على ربانى ، كرامتى را كه حدود پنجاه سال پيش از ناحيه مقدس حضرت باب الحوائج عباس بن على عليهماالسلام رخ داده و توسط يكى از مولفين شهر تبريز براى اين جانب نقل شده به تحرير در مى آورم و به خدمت ايشان تقديم مى كنم تا چنان صلاح ديدند در كتاب پر ارج خويش كه راجع به كرامات آن حضرت است ، درج فرمايند. خداوند ايشان و جميع دانشمندان را كه از علم خود در راه ترويج دين مبين اسلام و معارف حقه جعفرى عليه السلام استفاده مى كنند و شب و روز از زحمات طاقت فرسا دريغ ندارند، موفق و مويد گرداند، انشاء الله .
ناقل داستان مزبور، يكى از بازاريان متدين و ثقه بازار تبريز به نام آقاى حاج حسين آقا نشورچى است ، كه به پاكى و اهل اللهى بودن معروف و با اينكه بازارى بود مردم او را جلو انداخته در نماز به وى اقتدا مى كردند. ايشان در يكى از مساجد تبريز شخصا امام جماعت بود و ضمنا به مداحى آل محمد نيز اشتغال داشت و اغلب مردم متدين تبريز كه عمر پنجاه و شصت ساله دارند ايشان را مى شناسند.
1. آقاى نشورچى كه مسافرتهاى مكررى به عتبات داشتند، حدود چهل سال پيش براى اين جانب نقل كردند كه روزى ، هنگام چاشت در حرم مبارك حضرت باب الحوائج ابوالفضل العباس مشغول زيارت بودم . ناگاه دو جوان عرب ، نزاع كنان ، وارد حرم شدند. يكى از اينها، در حال غضب ، چيزهايى مى گفت كه چون با زبان عربى آشنا نبودم مفهوم آن را نمى فهميديم . در همان حال دست برد و ضريح را گرفت من ديدم اين جوان سياه شده ، قدش طولانى گرديد، تا بالاتر از ضريح مقدس و سپس خم شد و به زمين خورد. از ديدن اين صحنه هولناك ، عده اى از مردم بيهوش ‍ افتادند، عده اى فرار كردند. وعده اى نيز مبهوت ماندند. تا اينكه مامورين حرم و خدام آمده آن جوان غضب شده را جابجا كردند. زمانى كه اين قضيه را از جناب نشورچى شنيدم ، برايم خيلى جالب و سودمند آمد و با اينكه به وقوع حادثه يقين داشتم ، چون موضوع در نظرم بسيار اهميت داشت ، با عرض معذرت از آقاى حاج حسين آقا سوال كردم كه آيا كس ديگرى هم از آشنايان آنجا بودند؟ ايشان فرمودند:
بلى ، خوشبختانه آقاى حاج حسين آقا سمسار هم در همان زمان در حرم مبارك شاهد ماجرا بودند. آقاى سمسار هم از تجار متدين تبريزند. بنده فرداى همان روز منزل حاج حسين آقاى سمسار رفتم تا ماجرا را از زبان ايشان نيز بشنوم . چون در را باز كردند، گفتند: متاسفانه ايشان دو سه سال است خانه را فروخته به تهران رفته اند، خلاصه ، در فكر ماجرا و آقاى سمسار بودم كه ناگهان ديدم ايشان از جلوى مغازه رد شد! فورى پايين پريدم و با كمال احترام ايشان را به مغازه آوردم و عرض كردم : قضيه اى راجع به وقوع معجزه در كربلا شنيده ام مى خواهم از زبان شما نيز مجددا آن را بشنوم . فرمودند: منچهل بار به زيارت عتبات عاليات رفته ام و در اين مدت معجزات مكررى مشاهده كرده ام . شما مختصرا عنوان ماجرا را بگوييد، اگر شاهد آن بوده ام ، عرض مى كنم . عرض كردم قضيه دو جوان عرب در حرم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را...ايشان فورى شروع كرد قضيه را عين فرموده آقاى حاج حسين آقاى نشورچى برايم تعريف كرد و دست آخر فرمود: ضمنا از اهل تبريز، جناب آقاى حاج حسين آقاى نشورچى هم آنجا بودند، مى توانيد از ايشان هم سوال كنيد. گفتم : اتفاقا قضيه را نخست ايشان نقل كردند.
البته براى ما شيعيان كه به نعمت ولايت اين خانواده مفتخريم ، اين گونه قضايا عادى است ، ولى بايد توجه كنيم كه اگر براى دشمنان ما از اهل كفر، يك چنين قضيه اى رخ داده باشد كه يك هزارم آنها برايشان نفعى در برداشته باشد، ابدا از آن نگذشته و چنان آن را در بوق و كرنا مى كنند كه گوش عالم كر مى شود! پس ما نيز بايد حتى الامكان قضاياى ثابت شده را كتبا و شفاها به گوش آيندگان برسانيم .
202. حضرت هم با شما شوخى كردند 
آقاى غروى همچنين نقل كرد كه ، مرحوم آيه الله حاج شيخ مجتبى لنكرانى (ره ) مى فرمودند:
2. با عده اى از طلاب ، براى زيارت از نجف اشرف به كربلاى معلى رفتيم . قبل از اينكه به كربلا برسيم بعضى از رفقا گفتند: اول ، به زيارت حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام برويم . بعضيها گفتند: نه ، اول به زيارت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام خواهيم رفت . يكى از دوستان گفت : خير، به زيارت امام حسين عليه السلام مى روم و افزود: زيارت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام اهميتى ندارد، رفتيم ، رفتيم ، نرفتيم هم نرفتيم ، هيچ مهم نيست !
وى رفت وضو بگيرد تا همراه ما به زيارت امام حسين عليه السلام بيايد، در وضو خانه به بيت الخلاء افتاد و غرق در نجاست شد. دوستانش پس از آنكه او را در آوردند به وى گفتند: با اين قصد بدى كه داشتى ، توبه كن ! گفت : من با حضرت شوخى كردم ! يكى از آقايان در جوابش گفت : حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هم با تو شوخى كرد والا بيت الخلاء مقبره تو مى شد!
203. قسم دروغ و مجازاتش  
چنين نقل فرموده اند بعضى از اجلاى عصر و علماى معظم شهر، كه خبر داد مرا مشهدى حسين نظرى فرزند مرحوم حاج نظر على عطار، پسر عموى حاج رضاى نظرى مشهور، در ماه صفر 1392 هجرى قمرى كه يكى از ثقات مومنين شوشتر است نقل كرد:
3. تقريبا در سال 1255 ق خود در حرم مطهر حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام حاضر بودم ، كه ديدم يك نفر عرب را به علت سرقت برنج در نزد ضريح حضرت عباس عليه السلام حاضر كردند، تا او را قسم بدهند. با چشمان خود شاهد بودم كه وقتى مى خواست براى قسم خوردن لب به سخن باز كند، ناگاه صداى هولناكى به گوش مردم رسيد، به طورى كه همه متوحش گرديدند؟ ضريح مطهر حضرت ابوافضل العباس عليه السلام تكان خورد و آن شخص به ارتفاعى شايد بالاتر از ضريح ، به هوا بلند شد و سپس ‍ بر زمين خورد و سخت بى حال و بى حس گرديد.
شرطه ها او را بلند كردند و به او گفتند: چرا نزد حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام قسم دروغ مى خورى ؟ و او با آواز خيلى ضعيف گفت : (شيطان غلبنى ) آنگاه در حاليكه بهيچوجه اختيار اعضاى خود را نداشت او را به اتاق متولى شرطه خانه بردند تا از او سولاتى كنند، او فوت شد و مردم سه شبانه روز جشن گرفتند. (373)
204. مامور گستاخ دچار غضب اباالفضل عليه السلام مى شود
4. در زمان ناصرالدين شاه ، در تبريز، يكى از مامورين دولت از يك مغازه دار ماليات طلب مى كند. مغازه دار، امروز و فردا مى كند. مامور، يك روز صبح زود درب مغازه آمده و مى گويد: امروز تا ماليات را از تو نگيرم از اينجا نمى روم . مرد كاسب مى گويد تو را به حضرت ابوالفضل ، مرا معاف دار. مامور گستاخ مى گويد: اگر ابوالفضل قدرت دارد، شر مرا از تو كم كند!
كاسب آهى مى كشد و مى گويد: ياابوالفضل ، به دادم برس ! فورا اسب مامور سركشى مى كند و آن قدر بالا و پايين مى رود كه مامور را به زمين مى زند. بعد از آن نيز با دستهايش شروع به كوبيدن بر سينه مامور مى كند. او هم صداى سگ (عو عو) مى كند. وقتى مى آيند مى بينند فك بالاى وى پايين آمده و فك پاينش جلو رفته است و وضع بسيار زارى دارد. ديرى نگذشت كه با اين وضع اسفبار، به درك واصل شد.
ديدى كه خون ناحق پروانه شمع را
چندان امان نداد كه شب را سحر كند!
205. سارق اعتراف به دزدى مى كند 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى ، از جناب آقاى حاج صادق خوشحالت نقل كردند كه شخصا كرامت زير را از حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ديده اند:
5. روز در صحن مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام عبور مى كردم ، ديدم عده اى از اعراب ، شخصى را كه متهم به سرقت يك گاو است ، به ايوان صحن مطهر حضرت عليه السلام آورده اند تا به اصطلاح قسم بدهند. يكى از خادمين حرم مطهر به فرد متهم گفت : اگر گاو را سرقت كرده اى پس ‍ بده و قسم به حضرت نخور، كه برايت خطر دارد!
گفتنى است كه جريان قسم خوردن در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، تشريفات خاصى دارد. با ادامه انكار متهم از اعتراف به دزدى ، به او گفته شد كه سه قدم برو جلو و سپس باز گرد. شخص مزبور كه نصيحت خادم را گوش نكرده بود، تشريفات قسم خوردن را انجام داد و پس از آن در همان مكان مقدس نصف صورتش برگشت و بر زمين افتاد. با وقوع اين حادثه ، بستگانش به سرقت گاو توسط او اعتراف كردند و او را نيز براى توسل به حرم مطهر حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام برده و به ضريح مطهر بستند و مادرش متوسل حضرت عليه السلام شد. چندى بعد در اثر توجهات حضرت سيدالشهدا عليه السلام حال سارق خوب شد و از آن بزرگواران معذرت خواهى كرد و گفت : گاو را من دزديده بودم .
206. زنى از زمين به طرف هوا بلند شده و... 
مرحوم حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج جواد افضل هرندى فرمودند:
6. حدود بيش از سى سال قبل ، روزى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشغول زيارت بودم ، كه ناگاه ديدم همهمه اى بلند شد. هرچه به اطراف نگاه كردم علت اين همهمه معلوم نشد. تا اينكه ديدم نزديك ضريح مطهر، زنى از زمين به طرف هوا بلند شده و در هوا معلق مانده است و متصل وق وق مى كند. كم كم بالا رفت تا به سقف گنبد رسيد و در فضا معلق شد، گاهى بالا مى رفت و گاهى تا نزديك ضريح مطهر پايين مى آمد. در اينجا بود كه از زائرين حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، فرياد تكبير و تسبيح همراه با گريه بلند شد. خدمه حرم چهار پايه بلندى را كه براى غبار روبى از آن استفاده مى كردند آوردند و زن را گرفته از حرم بيرون بردند. بعدها كه سر ماجرا را پرسيدم ، گفتند اين زن دوسه روزى بود كه در حرم مطهر دزدى مى كرد و ما او را پيدا نمى كرديم ، تا اينكه پيمانه صبر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام لبريز شد و چنانكه ديدى به او غضب كردند. وى را از حرم بيرون انداختند. سپس خبر از هلاكت آن زن دادند.
207. كليد مسجد را به معتمدين مسجد تحويل داد.
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى شيخ باقر حسينى زفره اى چنين اظهار داشتند:
7. در يكى از روستاهاى گرگان ، به نام مرزنكلاته ، مسجدى است كه به نام مبارك ابوالفضل العباس عليه السلام نام گذارى شده است . خادم آن مسجد، آقاى اخترى ، روزى بر اثر مشاجره لفظى كه بين او و يكى از اهالى قريه پيش ‍ آمده بود از خدمت مسجد استفا كرد و كليد مسجد را به معتمدين روستا تحويل داد. شب هنگام در خواب ديد كه سوار ماشين شده و از جاده هزار به سوى تهران در حركت است . نرسيده به امام زاده هاشم عليه السلام ، ماشين به سوى دره منحرف شد. در همان حين ، خادم مسجد با ديدن چنين صحنه اى به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام متوسل مى شود و ماشين سالم در ته دره قرار مى گيرد، بى آنكه كوچكترين لطمه اى به سرشنينان آن وارد آيد.
روز بعد ديديم كه آقاى اخترى ، خادم مسجد حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ، كه روز گذشته با عصبانيت كليد را تحويل داده بود، با چشم گريان و دل بريان و عرض معذرت به پيشگاه حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام آم ده است كليد را تحويل بگيرد و به خدمت صادقانه خود ادامه دهد! اينجا بود كه مردم با ديدن و شنيدن چنين كرامتى از حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام سخت تحت تاثير قرار گرفتند.
208. يا اباالفضل ، غلط كردم ! 
حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى حاج شيخ اسدالله اسماعيليان (ره ) در تاريخ 24 صفرالخير 1415 ه‍ ق نقل كردند:
8. بنده به اتفاق شيخى ، از نجف اشرف به كربلاى معلى رفتيم . وسيله حركت ماشينهايى بود كه زوار را پس از زيارت به جاى اول برمى گرداندند. وقتى وارد كربلا شديم ، شيخ گفت من به زيارت حضرت امام حسين عليه السلام مى روم ، و افزود: اما به زيارت حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام وقت نمى رسد، شد شد، و نشد هم نشد، چون آن حضرت كه امام نيست .
زمانى كه وى از زيارت امام حسين عليه السلام فارغ شد و آمد تا سوار ماشين شود، ماشين از مسافرين پر شده و در حال حركت بود عده اى از مسافرين داخل ماشين سوار بودند عده اى هم بالاى ماشين مى نشستند. بارى ، شيخ دستى به نردبان زد كه سوار شود، اما ماشين نايستاد و حركت كرد و او نيز هر چه فرياد زد، سودى نبخشيد...
شيخ با مشاهده اين صحنه به طرف كربلا برگشت و گفت : ياابالفضل العباس ‍ عليه السلام ، غلط كردم ، اين دفعه ديگر از اين بى ادبيها نمى كنم ! اگر اين دفعه به كربلا آمدم حتما به پابوس شما خواهم آمد.
اينجا بود كه پس از لحظاتى ، ماشين توقف كرد و شيخ سوار آن گرديد.
209. شيخ اگر پشيمانى ، بلند شو! 
حجه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على اكبر قحطانى حفظه الله تعالى ، از قول يكى از دوستانش چنين نقل مى كند:
9. مرحوم والدم ، حاج حسين اسماعيلى ، كه فرد بسيار ثقه اى بوده ، بارها برايم نقل كرد كه ، در راه مسافرت به مشهد مقدس با يك شيخ پيرمرد از اهالى شيراز همسفر شدم . در ضمن راه به من گفت : تاكنون چند نوبت به كربلاى معلى رفته است . از او سوال كردم : آيادر طول اين مسافرتها، كرامتى از اين بزرگواران ديده اى ؟ گفت : بلى ، بعد از سفرهاى زيادى كه رفته بودم ، در يك نوبت عرض كردم : اى ابوالفضل العباس عليه السلام ، دلم مى خواهد در كربلا بميرم و همين جا به خاك روم . فورا مريض شدم و حالم رو به وخامت گذاشت ، تا شب جمعه پيش آمد. به رفقا گفتم : امشب مرا كنار قبر آقا ببريد و صبح بياييد، چنانچه مرده بودم دفنم كنيد و چنانچه زنده بودم با شما بر مى گردم . رفقا مرا كنار مرقد حضرت بردند. نيمه هاى شب بود كه از مردن در كربلا پشيمان شدم و هواى وطن در سرم افتاد. عرض كردم : آقا پشيمانم ، با شما بنى هاشم نمى شود يك شوخى كرد؟ من شوخى كردم و نمى خواهم اينجا بميرم . بيهوش شدم و در اثناى بيهوشى ديدم كه آقا از ضريح مبارك بيرون آمد و با جلوى پاى خود به بدنم اشاره كرد و فرمود: شيخ ، اگر پشيمانى بلند شو!
بيدار شدم و ديدم ديگر هيچ آثار كسالتى در من نيست .
210. دست اهانت كننده به علم آقا ابوالفضل العباس عليه السلام خشك مى شود.(374)
حجه الاسلام و السلمين جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى در تاريخ دوشنبه 28 شعبان المعظم 1418 برابر 8 / 10 / 1376 چند كرامت مرقوم داشته اند كه مى خوانيد:
السلام عليك يا مولاى يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بر كاته اغثنى
محضر مبارك حضرت حجة السلام و المسلمين فانى ولايت اهل بيت عليهم السلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى (دام عزه )
10. در وسط شهر بابل - از شهرهاى مازندران - دو محله به نام هاى پير علم و نو علم مى باشد كه سبب نامگذارى اين دو محله ، داستان تلخى است كه در ارتباط با مسائل اقامه عزادارى حسينى عليه السلام و ممنوعيت آن از يك طرف و گستاخى و جسارت و حتى تخريب بعضى تكايا و مساجد در دوران رضاخان قلدر - پهلوى اول - از طرف ديگر، اتفاق افتاده است .
خوب است قبل از ذكر اصل كرامت ، توجه خوانندگان محترم را به مذكور سه نكته جلب كنيم :
نكته اول : رضاخان ، ماءمور حلقه به گوش استعمار انگليس ، در اوايل به قدرت رسيدن ، تا آنجا كه مى توانست تظاهر به ديندارى و طرفدارى از قوانين اسلامى مى نمود، مخصوصا برپايى مراسم عزادارى حسينى و شركت در دسته جات عاشورا با سروپاى گل ماليده ، كه هر كس فكر مى كرد اين آدم سرباز واقعى مكتب تشيع است .
اما همين كه اركان سلطنت او استقرار يافت ، آنچنان در برابر قوانين الهى و مظاهر تشيع طغيان كرد كه گويا ماءموريتى غير از براندازى شريعت مقدس ‍ اسلام ندارد. به عنوان نمونه : اعلام و اجراى كشف حجاب زنان ، ممنوع ساختن لباس مقدس روحانيت مخصوصا عمامه ، جلوگيرى از تشييع جنازه و مراسم ختم علما، و بالاتر از همه منع مجالس و دستجات عزادارى سالار شهيدان و انهدام و تخريب تكيه ها و مساجد. و عجيب اينكه همه اين جنايات به اسم دفاع از آزادى ! و مبارزه با خرافات ! انجام مى گرفت .
نكته دوم : چنانكه مى دانيم شهرهاى مختلف در بعضى از مراسم مذهبى كه مربوط به تعظيم شعائر است رسوم مخصوص به خود دارند، كه هر يك در جاى خود مورد امضاى ائمه عليهم السلام مى باشد. مثلا در عراق ، اهالى نجف در جلو دسته جات عزادارى مشعلهاى مخصوص ، كربلاييها كشتى نجات و شيعيان هند و پاكستان علمهاى مخصوص كه در قسمت بالاى آن مشك خشكيده اى آويزان است حمل مى كنند، و در شهر مقدس قم نيز علاوه بر علامات مرسوم در شهرهاى مختلف ايران ، علم كوچكترى به نام توغ در بين جمعيت عزادار مشاهده مى شود.
در شهر بابل هم ، پاى ديوار هر تكيه و حسينيه ، علم كوچك يك شاخه اى (شبيه توغ كه در دستجات شهر قم حمل مى كنند) نصب و ميخكوب شده است كه در تمام ايام سال و به طور دائمى به عنوان سمبل و نمونه اى از پرچم و لواى سپهدار كربلا قمر بنى هاشم عليه السلام از آن استفاده مى شود. مردم به اين علم احترام كرده ، مريضهاى خود را براى شفا گرفتن به آن دخيل مى بندند و حاجت مى گيرند.
نكته سوم : سبب نامگذارى محله نو علم بابل :
قبل از ممنوعيت عزادارى و تخريب تكايا توسط عوامل رضاخانى ، اين محله به نام قرا كلا، معروف بود. در اجراى سياسيت دين زدايى ، اراذل و اوباش حكومتى پهلوى اول ، تكيه اين محله را تخريب مى كنند ولى مردم علم و وسايل مربوط به عزادارى حسينى را به خانه اى در آن محله منتقل مى كنند، و چون با كمترين اطلاع از برگزارى مراسم روضه خوانى مورد تعقيب مامورين حكومت واقع مى شدند لذا خيلى مخفيانه براى عرض ‍ حاجت و اداى نذر و روضه خوانى به آن خانه مى آمدند. سالهايى به اين ترتيب سپرى گشت تا اينكه در اثر انتقام الهى نوكر بى اختيار اجنبى ، رضاى قلدر در شهريور 1320 ش از ايران گريخت و سرافكنده و رسوا راهى ديار غربت و تبعيدگاه دائمى خود شد.
با رفتن او، مردم عاشق اهل بيت و ايرانيان پاك سرشت از قيد و بند ستم رهايى يافتند و بلافاصله از همان سال مراسم عاشوراى حسينى را با شوقى زائد الوصف تجديد نمودند. از جمله ، مردم متدين شهر بابل ، و مردم محله قرا كلا، به احترام قمر بنى هاشم عليه السلام علم جديدى خريدارى كردند و با برنامه خاصى آن را به تكيه اى كه تجديد بنا شده بود حمل كرده ، در پاى ديوار آن نصب كردند. چنين بود كه از آن تاريخ به بعد، تعبير (علم نو) سر زبانها افتاد: اين علم نو است ، از علم نو حاجت بخواهيم ، به تماشاى علم نو برويم .
البته خوانندگان محترم توجه دارند كه به زبان محلى ، علم نو را نوعلم مى گويند، لذا محله اى را هم كه اين علم را در خود جاى داده است محله نوعلم و تكيه آن را تكيه نوعلم مى نامند.
بحمدالله امسال (1376 شمسى ) تكيه مزبور توسط افراد خير و نيكوكار و عاشقان حسينى به صورت ساختمان بسيار مجلل و زيبا، تجديد بنا گرديد كه اميدواريم خداوند عشق حسينى را لحظه به لحظه در دل ما بيشتر بفرمايد.
خاك ما گل شود و گل شكفد از گل ما
لذت عشق حسينى نرود از دل ما
اكنون با توجه به سه مقدمه مذكور در فوق ، توجه خوانندگان را به اصل كرامت و علت نامگذارى پير علم جلب مى كنيم :
زمانى كه مزدور اجانب ، رضاخان قلدر، دستور ممنوعيت عزادارى را صادر كرد، بزودى مساجد و تكايا تعطيل شده ، به وضع اهانت بارى درآمد و در شهر بابل و روستاهاى اطراف آن وضع به گونه اى شد كه حتى بسيارى از مساجد و تكايا تخريب و منهدم گرديد.
گفتنى است چندى قبل از صدور دستور مزبور، در عربستان هم حرم مقدس ائمه معصوم بقيع عليهم السلام (چهار امام ) توسط حكومت وهابى آل سعود (عليهم اللعنه ) تخريب و با خاك يكسان گرديد و فقط سنگهايى به عنوان علامت باقى ماند، و از طرفى در تركيه هم كنال آتاتورك ريشه هاى مذهب را قلع و قمع كرد و حتى اذان را اجبارا به زبان تركى تغيير داد.
211. من اين كار را نمى كنم 
11. در آن روزها، ظاهرا اوايل دهه 1310 شمسى ، عمال رضاخان در مسير اهانت و انهدام بسيارى از علمهاى جلوى تكايا و همچنين تخريب حسينيه ها، به تكيه اى رسيدند كه در اثر معجزه ، بعدها به پير علم مشهور گشت .
جريان از اين قرار بود كه عده اى قزاق و سرباز به همراه مامورى خبيث كه رذالت او زبانزد مردم شهر بابل بود، جلوى تكيه مى رسند. طبق مرسوم خودشان كه ابتدا علم را شكسته و خورد مى كردند، جمعيت مردم - حيران و پريشان - ديدند كه سربازى كلنگ را به دست گرفت و براى تخريب علم جلو رفت ولى بلافاصله به عقب برگشت . آن مامور كثيف گفت : چرا عقب آمدى ؟ چرا خراب نكردى ؟ سرباز جواب داد: به محض بلند كردن كلنگ لرزه بر اندام من افتاد و ترسيدم و من اين كار را نمى كنم .
مامور پليد گفت : اين حرفها چيست ؟ الان من خرابش مى كنم . كلنگ را برداشت ، جلو رفت و بى شرمانه آن را بلند كرد تا ضربه اى كارى بر علم فرود آورد، كه ناگاه در ميان نگاه حيرت زده و ترسناك مردم و سربازان ، دستش به همراه كلنگ ، قبل از رسيدن به علم در هوا معلق مانده خشك شد و فلج گرديد، صورتش هم سياه شد! با مشاهده اين صحنه شگفت ، جمعيت تماشاچى و سربازان از ترس غضب قمر بنى هاشم عليه السلام پا به فرار گذاشتند و كلنگ از دست نحس اين مامور به زمين افتاد. حال ، با دستى فلج و خشك زده و صورتى سياه ، در حاليكه نه او و نه احدى از عالميان جرئت سوء قصد به آن علم را ندارند آرام آرام به طرف محل كار خود يعنى شهربانى حركت كرد.
به طور طبيعى ، قبل از رسيدن مامور پليد به شهربانى خبر ظهور معجزه و انتقام قمر بنى هاشم به گوش همكاران او و رئيس شهربانى رسيده بود، لذا پس از اينكه اين مامور نگون بخت به شهربانى رسيد و خواست از پله ها بالا برود، ناگهان رئيس شهربانى آمد و مدال خدمت و سردوشى را از لباس او كند و گفت : وارد شهربانى نشو كه ما از انتقام حضرت ابوالفضل عليه السلام مى ترسيم ! و او را به شهربانى راه نداده اخراج كردند. نقل مى شود حتى زن و بچه اين ملعون هم او را ديگر به خانه راه ندادند.
بعدها اين بدبخت با همان دست خشكيده در كوچه و خيابان گدايى مى كرد و مردم هنگام عبور از كنار او، عوض كمك به صورتش آب دهان مى انداختند و بر او لعن و نفرين مى كردند. چند سالى به اين وضع نكبت بار زيست تا جان به آتش جهنم برد. از آن تاريخ به بعد، چون اين علم تنها علمى بود كه در شهر بابل اين طور اعجاز علنى از آن به وقوع پيوست ، به عنوان رمز پيروزى علمدار كربلا تا روز قيامت و سمبل صدق وعده خداوند در حفظ شعائر حسينى به (پير علم ) نام گذارى شد و نيز محله اى كه شرافت جاى داشتن اين علم معجزنشان را دارد به محله پير علم موسوم گشت .
از آن تاريخ تاكنون كه حدود هفتاد سال مى گذرد، اين علم به همان صورت باقدى برافراشته در جلوى تكيه امام حسين عليه السلام ، نقطه اميد درماندگان و چشمه فيض براى حاجتمندان و شفاى مريضان و...است غير از نذورات بسيار كه در تمامى ايام سال براى آن علم مبارك صورت مى گيرد، مردم غيرتمند و عاشقان حسينى به نشانه وفاى به نذر و رسيدن به حاجت ، در عصر روز ششم محرم يعنى شب هفتم محرم (كه در مازندران هفتم محرم متعلق به قمر بنى هاشم عليه السلام هست ) صدها راس ‍ گوسفند در پاى اين علم قربانى مى كنند.
همچنين عشق و ارادت دستجات عزادارى محرم و بيست و يكم ماه رمضان به اين تكيه و علم ، ديدنى و غير قابل وصف است ، چندانكه گويى مردم و هيئتها مراسم عزادارى خود را بدون رفتن به پير علم و عرض ادب به آن علم نظر يافته ، كامل و تمام نمى دانند، زيرا مى دانند و مى گويند: تا علم عزادارى برپاست عنايت علمدار كربلا باماست .
212. به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام از شما شكايت كرده ام .
جناب حجه الاسلام و المسلمين حاج شيخ رضا يادگارى مرندى ، طى نامه اى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مى نويسد:
12. در سال 64 شمسى ، براى انجام وظيفه شرعى ، به دهى از ومه دهبيد آباده رفته بودم . حكايت زير را شخصا از يك رئيس پاسگاه به نام آقاى شيبانى ، كه هم اكنون در آن آبادى زندگى مى كند و شخص ظاهر الصلاحى است ، شنيدم . ايشان گفتند:
بنده به عنوان رئيس پاسگاه به محلى نزديك آباده اعزام شدم . البته پاسگاه مقدارى از قريه فاصله داشت . در كنار پاسگاه ، كافه اى بود كه آقايى به نام مشهدى محمود سرپرستى و مالكيت آن را داشت ، صاحب كافه يك روز پيش من آمد و گفت : آقاى رئيس پاسگاه ، قبل از شما رئيس پاسگاه فلان آقا و معاونش فلان آقا بودند. اين رئيس و معاون ، با ارباب ده به نام روح الله خان از رفقاى صميمى يكديگر به شمار مى رفتند. روح الله خان در اين ده حاكم بسيار قوى و بيرحمى بود و هرچه مى خواست مى كرد، رئيس و معاون هم از او حمايت مى كردند. حتى وقتى از پاسگاه نامه مى رسيد كه از ده سرباز بفرستيد، اين كار به روح الله خان محول مى شد، و او نيز هر كس را كه صلاح مى ديد به جاى ديگران مى فرستاد. از قضا زنى در اين ده زندگى مى كرد كه شوهرش فوت كرده و از وى يك بچه يتيم براى او باقى مانده بود. خدا مى داند با چه رنج و مشقتى اين بچه را بزرگ كرده بود. ضمنا هنوز وقت سربازيش نرسيده بود. بارى ، روح الله خان نوكرش را مى فرستد و مى گويد به زن بيچاره بگويند كه پسرش بايد به جاى كس ديگر سربازى برود. زن بيچاره از ترس مجبور مى شود پسرش را به جاى كس ديگر به سربازى بفرستد. پسر هم دو سال مجبورا خدمت سربازى را انجام مى دهد و بعد از اتمام دو سال به ده بر مى گردد. پس از بازگشت پسر، روح الله خان نوكرش را به خانه آن پسر مى فرستد و به وى پيغام مى دهد بيايد در باغ روح الله خان مشغول كار شود. پسر در جواب مى گويد: من دو سال است خدمت كرده ام و خيلى خسته هستم . بعد از رفع خستگى خواهم آمد. نوكر مى آيد و به دروغ به خان مى گويد كه پسر زن گفت : روح الله خان غلط كرده به من گفته بيايم كار كنم ، من ديگر كار نمى كنم ! روح الله كه اين حرف را از نوكرش مى شنود، سخت عصبانى مى شود و به طرف پاسگاه حركت مى كند.
اينجاى قضيه را، من خودم كه صاحب كافه مى باشم شخصا ناظر جريان بودم خان با حالت عصبانى وارد پاسگاه شد و با حالت عصبى گفت : آقاى رئيس پاسگاه و معاون ، بنده براى شما اين همه خدمت مى كنم براى اين نيست كه از شما خوف و واهمه اى دارم . اگر شما در اين پاسگاه مسلح هستيد، من هم در اين ده 60 نفر مسلح دارم . اين همه خدمات من به شما براى اين است كه يك بچه يتيم در ده به من نگويد روح الله خان غلط كرده است ! رئيس و معاون يكصدا گفتند: كى به شما فحش داده است ؟ گفت : فلان بچه يتيم . مامور فرستادند پسر را به پاسگاه بياورد. بعد از ورود پسر بيچاره به پاسگاه وى را خواباندند و به جان او افتادند، تا آنجا كه پسر به حالت مرگ روى زمين افتاد. با مشاهده اين صحنه ، رئيس و معاون و روح الله خان دستپاچه شدند و كسى را به شيراز فرستادند كه از پزشك قانونى يك دكتر را به ده بياورد. پزشك را نيز تهديد كردند كه براى پسر پرونده اى تشكيل دهد و بنويسد كه اين شخص در اثر سكته مغزى از دنيا رفته است . همين كار را هم كردند و سپس جنازه را برداشته ، به ده بردند و دفن كردند. قضيه به ظاهر تمام شده بود.
مشهدى محمود، صاحب كافه مى گويد: يك روز در كافه نشسته بودم ، ديدم زن بيچاره به كافه آمد و گفت : آقاى مشهدى محمود، شنيدم روح الله خان الان در پاسگاه است ، شما بيا با من به پاسگاه برويم . من گفتم : خانم ، شما مى دانيد كه اين شخص ظالم است و ممكن است كافه مرا خراب كند. آن زن به من اطمينان داد و گفت : نترس ، با تو كارى ندارند. بنده به اتفاق زن وارد پاسگاه شدم . ديدم روح الله خان و رئيس و معاونش در پاسگاه هستند. زن جلو آمد و گفت : آقاى رئيس و روح الله خان و نوكرش ، خوب به حرف من گوش كنيد: پسرم را روح الله خان ، به جاى كس ديگر، دو سال از من دور كرد و به سربازى فرستاد. بعد از آن هم كه آمد، روح الله خان نوكرش را فرستاد تا پسرم برود نزد او كار كند. پسرم گفت : خسته هستم ، پس از ده الى پانزده روز نزد خان خواهم آمد. نوكر آمد و به دروغ به روح الله خان گفت : پسرم گفته روح الله خان غلط كرده است . رئيس و معاون هم پسرم را دستگير كرده و به دست اين ظالم سپردند و روح الله خان نيز پسرم را كشت . آنگاه به وسيله آن دكتر براى پسرم پرونده دروغين تشكيل داديد و خون پسرم در اين بين لگدمال شد. به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام از شما شكايت كرده ام و شش ماه فرصت داده ام تا انتقام پسرم را از شما پنج نفر بگيرد. در غير اينصورت مى روم به ده چناران ، كه مردمش ‍ بهايى هستند، و از دين اسلام خارج مى شوم !
مشهدى محمود مى گويد: چند روز از اين قضيه نگذاشت كه نوكر روح الله خان ، كه نامه اى به ده آباده مى برد، در وسط راه گويا چاهى بوده حدود 40 متر و درش باز شده بوده است ، نوكر پا مى گذارد روى چاه و ناگهان با سر مى رود داخل چاه و سپس جنازه اش را بيرون مى آورند. چند روز بعد خبر رسيد روح الله شديدا مريض شده ، وى را به آباده برده اند، سپس شنيديم از آنجا به اصفهان اعزام شده و بالاخره گفتند كه روح الله خان در اثر سكته مغزى فوت كرده است . هنگامى هم كه جنازه وى را در تابوت قرار دادند، موقع ميخ زدن يك ميخ درست به مغز روح الله خان فرو رفته بود. همچنين بعد از مدتى ، به پاسگاه خبر رسيد كه سارقين به فلان محله حمله برده و گله را به سرقت برده اند. رئيس و معاون پاسگاه ديدند سربازهاى پاسگاه به ماموريت رفته اند و ناچار خودشان به اين ماموريت رفتند، در راه سارقين هنگامى كه ديدند دو نفر براى دفاع مى آيند، برمى گردند و تيراندازى مى كنند و رئيس و معاون هر دو تيرى در مغزشان مى خورد و بدنشان هم تكه تكه مى شود.
بعد از همه اين جريانات ، يك روز ديدم دكترى وارد كافه شد و با حالت اضطراب خاصى به من گفت : مشهدى محمود، آيا شما در جريان آن زن در پاسگاه بوديد كه از همه به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شكايت كرد؟ گفتم : بله . گفت : تو را به خدا بيا با هم به خانه آن زن در ده برويم . چون الان نوبت من است كه حضرت انتقام كشد. بنده در قتل پسر پيرزن دست نداشتم ولى در از بين رفتن خون با ديگران شريك جرم هستم ، آن هم به خاطر تهديد بود. مشهدى محمود مى گويد با هم به خانه پيرزن رفتيم . دكتر خيلى به پيرزن التماس كرد تا دل او را به دست آورد. در نتيجه پيرزن دست به آسمان بلند كرد و عرض كرد: آقا، باب الحوائج ، از كمك و عنايت شما شاكرم ، من از جرم اين دكتر درگذشتم شما نيز عفو فرماييد.