چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (ع)
جلد دوم

على ربانى خلخالى

- ۱۵ -


44. شفاى نيمه بچه 
سيد عطا الله شمس دولت آبادى نقل كرد:
يكى از علما براى برآمدن حاجتش ، ده شب در حرم مطهر حضرت اميرالمومنين عليه السلام بيتوته كرد ولى نتيجه نگرفت . سپس به حرم حضرت ابا عبدالله الحسين عليه السلام رفت و ده شب در كنار مرقد آن حضرت بيتوته كرد، باز هم نتيجه نگرفت . همچنين ده شب در حرم آقا اباالفضل العباس عليه السلام بيتوته كرد و در آنجا نيز نتيجه نديد. در آخرين شب بيتوته در حرم ابوالفضل العباس عليه السلام ديد كه زنى وارد حرم شد و يك طفل ناقص را كنار ضريح انداخت و گفت : يا اباالفضل ، من از شما اولاد خواستم ، اينك خدا به من يك بچه ناقص و نيمه داده است ، من از اينجا نمى روم مگر اينكه معجزه كنى و طفل كاملى از براى من بگيرى ! ناگهان غوغا برپا شد و گفتند: بچه نيمه ، طفل سالم گرديد! زن بچه را در آغوش گرفته و بيرون رفت . اين مرد عالم خيلى دلتنگ شد، آمد كنار ضريح و گفت : يا اباالفضل العباس عليه السلام ، ببين من يك ماه است كه كنار قبر پدر و برادرت و نيز خود تو از خدا حاجت خواستم و حاجتم را روا نكرديد، ولى زن عرب باديه نشين آمد و فورا حاجتش را داديد. چندى بعد، كنار ضريح خوابش برد. در عالم رويا حضرت به او فرمود: هر كس به قدر معرفت خود حاجت مى خواهد و خداوند هر نوع صلاح بداند به او كرامت مى كند. چه او همين اندازه نسبت به ما آشنايى دارد، اما حسابشان جداست و ما با نظر لطف به تو مى نگريم و صلاح شما را در اين حال مى بينيم (331)
45. دكتر گفت : هر دو پاى فرزندت فلج شده است ! 
آقاى مهدى حسينى ، از ارادتمندان اهل بيت عصمت و طهارت (سلام الله عليهم اجمعين ) مرقوم داشته اند:
حدودا 32 سال قبل بود و من (مهدى حسينى ) 7 ساله بودم . آن زمان در كربلا مى زيستيم . بعد از ظهر يك روز، خواب بودم كه مادرم مرا صدا زد: مهدى از خواب پاشو! وقتى از خواب بيدار شدم ، ديدم هر دو پايم بيحس و بيحركت است .
گفتم : مادر نمى توانم راه بروم . مادرم با تعجب گفت : چى ؟ نمى توانى راه بروى ؟ و دويد و مرا كول كرد و نزد دكتر برد.
آقاى دكتر پس از معاينه گفت : هر دو پاى فرزندت فلج شده است و بايد فورا وى را به بغداد برسانى . مادرم مرا نزد دكترى ديگر برد و او هم همان حرف دكتر اولى را زد. مادرم بلافاصله ، با چشم گريان و اشك ريزان ، مرا خدمت آقا قمر بنى هاشم اباالفضل العباس عليه السلام برده به ضريح مقدس چسبانيد و دخيل كرد. در ضمن توسل و گريه و زارى مادر، من به خواب رفتم . در خواب ، احساس كردم در باغى هستم و آقايى نورانى به طرف من مى آيد. زمانى كه به من رسيد، گفت : چرا مادرت اين قدر بيتابى و گريه مى كند؟ گفتم : آقا، گريه مادرم براى اين است كه پاهاى من فلج شده است . گفت : پاشو نگذار مادرت بيش از اين گريه كند، پاهاى تو عيبى ندارد.
گفتم : آقا، نمى توانم روى پاهايم بايستم .
آقا دستم را گرفت . قابل توجه اين است كه ، اين كلماتى كه من به آقا مى گفتم مردم نيز مى شنيدند. وقتى روى پاهايم ايستادم ، مردم در حاليكه هلهله مى كردند لباسهايم را پاره پاره كردند و مادرم ناگزير مرا در چادر خود پيچيد. سپس از حرم مطهر خارج شديم و او يك دست لباس نو برايم خريد و به تنم كرد و مرا نزد دكتر اولى و دومى برد و هر دو دكتر در حاليكه سخت حيرت زده بودند، به معجزه آقا قمر بنى هاشم عليه السلام اذغان كردند و هر كدام انعام قابل توجهى به من دادند. اين را هم اضافه كنم كه من آخرين و تنها فرزند پسر خانواده ام بوده و هستم
السلام عليك يا اباالفضل العباس و رحمة الله و بركاته
اين سخنش بود به چشمان تر
يا ولدى ! زود بيا! زودتر
اى چمن عارض تو، دلگشا
دست تواناى تو، مشكل گشا
حضرت عباس و، ابو فاضلى
مظهر غيرت ، يل دريا دلى
اى اثر سجده به پيشانيت
مه ، خجل از طلعت نورانيت
كوكب دلخواه بنى هاشمى
مهر زمين ، ماه بنى هاشمى
شمع وفا، نور دو چشم على
بحر خروشنده خشم على
زاده آزاده ام البنين
وه ز چنان مادر و شبلى چنين
زاده خود خوانده تو را هم بتول
اى تو برادر به دو سبط رسول
مهر و وفا، خوشه يى از خرمنت
صدق و صفا، گوشه يى از دامنت
كيست همانند تو در روزگار؟
كش (332) سه امام آمده آموزگار
بهر سقايت چو تو مقبل شدى
ساقى خاص حرم دل شدى
دست على ، خود به دو بازوى توست
چشم غزالان حرم ، سوى توست
اى دل عالم ز عزايت ، كباب
رفته به دريا و ننوشيده آب
آمدى از دجله برون با شتاب
سر به كف و پاى جدل ، در ركاب
گرچه ز تيغ ، اى ز مى عشق مست
قطع شد از پيكر تو، هر دو دست
گر چه شد اى گوهر دين را صدف
ديده تو، ناوك كين را هدف
تا به برت ، بهر حرم آب بود
در دلت اميد و به تن ، تاب بود
آه كه از كينه اهل عذاب
شد هدف تير بلا، مشك آب
رشته اميد تو از هم گسيخت
آب روان ، خون شد و بر خاك ريخت
گشت نگون قامت تو با علم
ماند به ره ، ديده اهل حرم
آنكه پناه همه عالم بدى
پشت و پناهش ، به تو محكم بدى
چون عرق مرگ به رويت نشست
گفت كه : از داغ تو پشتم شكست
اى ادبت ، حلقه به گوش ملك
پايه قدر تو، به دوش فلك
بر پسر فاطمه ، در هيچ باب
وه كه نكردى تو، برادر خطاب
تا به شهادت ، كه ز طوفان كين
شد قد رعناى تو نقش زمين
ديدى ، با ديده حق بين خويش
فاطمه را، بر سر بالين خويش
اين سخنش بود به چشمان تر
يا ولدى ! زود بيا، زودتر!
ناله زدى زين جهت از روى خاك !
اى پسر فاطمه ! ادرك اخاك (333)
اى شده در كرب و بلا، نا اميد
بر تو بود خلق خدا را، اميد
قبله حاجاتى و، دست خدا
ما همه درديم و تو ما را، دوا
هيچ كس از لطف تو محروم نيست
آنكه شد از لطف تو نوميد، كيست ؟
رحمتى اى دست خدا را (334) تو دست
پشت (مويد)، ز معاصى (335) شكست
لطف نما، صدق و صفايش بده
تذكره كرب و بلايش بده (336)
46. يا قاهر العدو 
سيد جليل ، سيد على يا سيد مهدى دزفولى ، حكايت زير را در حضور آيه الله العظمى آقاى خويى براى مرحوم آيه الله العظمى قمى نقل كرد:
يك روز در حرم مطهر حضرت اميرالمومنين عليه السلام در بالاى سر نشسته بودم ، كه ديدم جمعى از اعراب بدون اذن دخول وارد حرم شده در پيش روى ضريح صف كشيدند. سپس دسته اى ديگر از اعراب نيز بدون اذن دخول وارد شده در پهلوى اعراب اول ايستادند. دسته دوم را يك زن همراهى مى كرد، كه داخل حرم نشد، بلكه بين دو در ايستاد و دست به در زد و عرض كرد: برينى يا اميرالمومنين . يعنى مرا تبرئه فرما اى اميرالمومنين
من تا آن هيئت را ديدم فهميدم قضيه اى است ، آمدن نزد ايشان كه ببينم صورت واقع چه مى شود. پس از اتمام سخنان آن زن ، يكى از افراد دسته دوم رو به جوانى از دسته اول نموده و گفت : بگو به حق على بن ابى طالب من خبرى از قضيه ندارم . آن جوان پيش آمد و اشاره به قبر مطهر در داخل ضريح نمود و گفت : به حق على بن ابى طالب عليه السلام ...اما هنوز كلامش ‍ تمام نشده بود كه از جاى خود به هوا بلند شد، تا جايى كه به محاذى كنگره هاى ضريح رسيد و سپس از آنجا با پشت شديدا بر زمين خورد، به گونه اى كه استخوانهاى بدنش خورد گرديد و فورا به حالت احتضار رسيد. همراهانش او را برداشته از حرم بيرون بردند و چون به داخل صحن رسيدند جوان جان به جان آفرين تسليم نمود.
با حدوث اين كرامت ، غريو فرياد از حضار بلند شد. واقع را پرسيدم ، گفتند جوانى كه هلاك شود شوهر اين زن بود، كه چندى پيش او را اذيت مى كند، آن زن قهر مى كند و به خانه پدرش مى رود. مدتى از اين مطلب مى گذرد، يك روز شوهرش در صحراى خلوت او را مى بيند و از او تقاضاى تمكين مى كند، او مضايقه مى نمايد به عذر اينكه مى ترسم حملى رخ دهد و اسباب فضيحت فراهم گردد. جوان به او قول مى دهد و برايش قسم مى خورد كه همان شب كسى مى فرستد كه درخواست آشتى و مراجعت به خانه او را نمايد. در عرب رسم بود كه اگر كسانى به عنوان شفاعت و خواهش صلح مى آمدند، خواهش آنها را رد نمى كردند. لذا آن زن هم مطمئن مى شود و خود را در اختيار او قرار مى دهد و اتفاقا حمل بر مى دارد. آن مرد زمانى كه به مقصود خود مى رسد، ديگر اعتنا نمى كند و كسى عقب زن نمى فرستد.
مدتى مى گذرد و آثار حمل در زن ظاهر مى شود، پدرش مى پرسد: اين چيست كه در تو مشاهده مى شود؟ و او قضيه را مى گويد. پدرش جواب مى دهد كه اين ادعا را نمى شود پذيرفت ، مگر آنكه شوهرت اقرار كند. نزد شوهر مى روند و از او ماجرا مى پرسند، اما او انكار مى كند!
پدر به دختر مى گويد: من چاره اى جز كشتن تو ندارم ، اگر راست مى گويى گناه اين قتل به گردن شوهرت خواهد بود. وقتى زن مى فهمد كه مصمم به قتل او هستند، مى گويد پس دست كم او را قسم بدهيد، اگر قسم خورد من براى كشته شدن حاضرم . آن مرد و زن از عشائر بين نجف و كربلا هستند و منزلشان در چهار فرسخى نجف و هشت فرسخى كربلا واقع است . دسته اى از طائفه مرد و دسته اى از طائفه زن جمع مى شوند و به قصد رفتن به كربلا و حضور در حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام در كربلا و قسم خوردن در كنار مرقد آن جناب ، از منزل بيرون مى آيند. چون مختصرى از راه را طى مى كنند، چشم زن به گنبد مطهر حضرت اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام مى افتد و به ايشان مى گويد: اميرالمومنين على بن ابى طالب عليه السلام ، پدر ابوالفضل العباس عليه السلام است ، زحمت خود را كم كنيد و به نجف برويد. در اجابت در خواست زن ، آنان به نجف آمدند و عمل را تابدينجا كه مشاهده نمودى انجام دادند.
47. زمانى به بلاهاى گوناگون گرفتار شدم 
يكى از مدرسين عاليقدر حوزه علميه قم كه اجازه ندادند اسمشان را بنويسم فرمودند:
بابى انتم و امى سعد من والاكم و هلك من عاداكم و خاب من جحد كم و ضل من فارقكم و فاز من تمسك بكم و امن من لجا اليكم و سلم من صدقكم و هدى من اعتصم بكم ...(زيارت جامعه )
اين جانب حاضر نبودم اين قضيه را بنويسم ، اما چون برادر عزيزم اصرار فرمودند كه اين مطلب را ذكر كنم و از طرف ديگر نيز احتمال دادم شايد خود صاحب احسان و نعمت رضايتش در اين است كه توجهات آنها را در ميان عامه مردم اظهار بنمايم ، لذا از باب قوله تعالى : (و اما بنعمه ربك فحدث ) اين چند كلمه را كه شمه اى از مراحم آقا و مولا و امام خودم حضرت ثامن الحجج على بن موسى الرضاست براى خوانندگان عزيز بيان مى كنم . شرح مختصر ماجرا اين است كه :
زمانى بنده به بلاهاى گوناگون گرفتار شدم . قصد زيارت حضرت ثامن الحجج عليه السلام را كردم و تمامى افراد خانواده و بچه هاى بى مادر و مادر از دست داده را نيز با خود برده در مسافرخانه عمومى كه به شان من هم خيلى لايق نبود منزل اختيار كردم ، تا ماه مبارك رمضان رسيد، حدود دو ماه و نيم در همانجا به عتبه بوسى و زيارت ادامه دادم و مشغول قرآن خواندن و توسلات گرديده و حاجات خودم را به حضور آن ملتجا رساندم ، و خيلى هم نگران بودم كه يك اشاره يا توجه از آن درياى رحمت تا آنوقت كه دو ماه تقريبا يكدفعه از خواب بيدار شدم ، ديدم اين جملات را در زبان بى اختيار و رد مى كنم و پشت سر هم مى گويم و حال آنكه در جايى تا حال آن را نديده بودم آن جمله اين است كه (يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين ) ولى منتقل نشدم كه شايد از كسى توجه شود و از مشهد مقدس حركت كردم تنا به قم رسيدم و براى گوش دادن به روضه حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام به خانه يكى از بزرگان رفتم . خلاصه يك نفر اهل منبر جوان ولى خيلى در ولايت غوطه ور بود معلوم بود كه عاشق ولايت است يكدفعه از حضرت مولى قمر بنى هاشم علمدار كربلا عليه السلام اسم برد و گفت هر كس يكصد و سى و سه مرتبه اين جملات را بگويد (يا كاشف الكرب عن وجه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين ) حاجاتش ‍ برآورده مى شود و در همانجا منتقل شدم كه مورد توجه امام خودم گرديدم در همان مجلس يكصد وسى و سه مرتبه را ذكر كردم و تمام حاجاتم برآورده شد و كارها رو به ترقى گذاشت و از گرفتارى خلاص و حاجاتى چند از حضرتش خواسته بودم برآورده شد و از آن روز تا حال مدد مى رسد. اين جانب حاجات برآورده شده و اسم خودم را ذكر نمى كنم ولى قضيه همان است كه ذكر كردم ، اميدوارم برادران عزيز ملتجا و پناهگاه خود را بشناسند. والسلام عليكم و رحمة الله وبركاته
48. يا اباالفضل العباس عليه السلام ، آن دستهاى بلند قلم شده ات را....
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ احمد خدايى زنجانى مرقوم داشته اند:
در يكى از روزهاى بلند تابستان (ظاهرا سال 1332 ش بود) چند نفر ژاندارم وارد روستاى ما شدند و به طرف خانه كد خداى ده كه يك نفر مهاجر روس بود، رفتند. تا چشم اهالى ده به ژاندارمها افتاد، صداى گريه و شيون از بيشتر خانه ها بلند شد، مخصوصا آنها كه پسر جوان در سن سربازى داشتند، مى دانستند كه اين ژاندارمها براى سربازگيرى و خالى كردن جيب مردم زحمتكش و تهيدست آمده اند.
طولى نكشيد كه جارچى ده ، با صداى بلند و رعب انگيز خود جريان را به اهالى خبر داد و از آنها خواست هر چه زودتر جوانها را بفرستند براى خدمت به وطن و افزود: هر كس فرار كند و يا پنهان شود، چنين و چنان خواهد شد.
از آن طرف دلالهاى كد خدا وارد عمل شدند و كسانى را كه مى دانستند مى شود با آنها معامله كرد، يافته از هر كدامشان به تناسب وضع ماليشان مبلغى پول يا گوسفند و قوچ گرفتند و اعزام فرزندانشان را براى مدتى به عقب انداختند يا احيانا براى آنها معافى درست كردند. يكى از برادران من هم در سن سربازى بود، و شايد چند سال هم از زمان سربازى وى گذشته و در هر حال بايد اعزام مى شد. مرحوم پدرم چون اهل رشوه و بند و بست نبود، همان شب كه فرداى آن بايد سربازها به پاسگاه باسمنج تبريز اعزام مى شدند، به برادرم گفت :
فرزندم ، من نه اهل رشوه هستم و نه چنين پولهايى دارم . برو به امان خدا، يا اعزام مى شوى و يا برمى گردى
صبح فردا برادرم ، در ميان گريه و زارى خانواده مخصوصا مرحوم مادرم و ديگر افراد فاميل ، عازم پاسگاه شد. درست يادم نيست عصر همان روز بود يا فرداى آن روز، افرادى كه اعزام نشده بودند از باسمنج برگشتند و برادر من در ميان آنها نبود، معلوم بود كه اعزام شده است . هنگام نماز مغرب بود كه مادرم متوجه شد پسرش را به سربازى برده اند. با شنيدن اين خبر مادرم چه كرد يادم نيست ، ولى اين صحنه را هرگز فراموش نمى كنم :
بعد از نماز همان طور كه رو به قبله نشسته بود، هر دو دستش را در حاليكه
گوشه هاى چادر نماز را گرفته بود به طرف قبله دراز كرد و با سوز دل ، نيت پاك ، و اعتماد كامل گفت :
يا اباالفضل العباس عليه السلام آن دستهاى بلند قلم شده ات را دراز كن و بچه مرا برگردان
اين جمله را گفت و شروع به گريستن كرد. وى چندين بار اين جمله را تكرار كرد و گفت : يا اباالفضل عليه السلام ، من بچه ام را از تو مى خواهم . تقريبا سه روز طول كشيد و مادرم در اين سه روز، خورد و خواركش فقط گريه بود. دائما اين جمله را با خودش زمزمه مى كرد و ظاهرا براى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نذرى هم كرده بود. بعد از سه روز، شب بود كه يكدفعه در مقابل چشمان بهت زده همه ما، ديديم برادرم وارد شد! مادرم كه از خوشحالى گريه مى كرد، گفت : ديديد بچه ام را از حضرت اباالفضل عليه السلام گرفتم و حضرت بچه ام را از دست ظالمها نجات داد؟
از برادرم پرسيدم : چرا برگشتى و چطور شد كه آمدى ؟ گفت :
ما را به پادگان آموزشى اروميه بردند. بعد از مقدمات ، لباس پوشيديم و به ميدان آموزش رفتيم . افسرى آمد همه ما را به خط كرد و شروع كرد به سرشمارى . وقتى كه سرشمارى به پايان رسيد، گفت :
يك نفر زياد است . بعد همان طور كه قدم مى زد، افراد را از نظر مى گذراند تا رسيد به من ، دستش را روى شانه من گذاشت و گفت : بيا بيرون ! من از صف جدا شدم . بعد مرا به دفترش احضار كرد و دستور داد پرونده ام را آوردند. نامه اى نوشت و به من داد و يك برگه آن را هم روى پرونده گذاشت و گفت :
تو براى هميشه معافى . اين هم معافيت تو، برو به سلامت !
افرادى كه با مشكلات معافيت سربازى آشنا هستند (مخصوصا افرادى كه لباس پوشيده و زير پرچم هستند) مى دانند اين جريان - كه بدون پارتى و پارتى بازى صورت گرفت - به معجزه بيشتر شباهت دارد تا به يك جريان عادى . آرى ، پارتى اين جوان ، آن ناله هاى مادر پاك نهاد و پاك نيت ، و كرامت باب المراد و باب الحوائج عليه السلام ، پرچمدار دشت نينوا و ملجا و پناه درماندگان و مضطرين ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، بود.
49. مولاى من مگر نمى بينى ! مگر نمى شنوى ؟ 
آيه الله مرحوم حاج شيخ عباسعلى اسلامى ، بنيانگذار جامعه تعليمات اسلامى ، در خاطراتى كه اخيرا از ايشان منتشر شده است ، بخش مربوط به خاطرات سفر خويش در ايام جوانى به مشهد مقدس ، از شخصى به نام مرحوم حاج سيد محمد عرب ياد مى كند كه در شهر مشهد (معلم ممتاز علم قرائت بود و قرآن را با قرائات گوناگون تلاوت مى كرد. او در مدرس ‍ خويش نزديك به يكصد تن طلبه و دانش پژوه را فراهم آورده بود كه من از آن زمره بودم و از رهگذر حضور در محفل درس وى ، موفق شدم با فنون مختلف قرائت كتاب كريم آشنا شوم ) آقاى اسلامى مى افزايد:
1. مرحوم حاج سيد محمد عرب سالها افتخار خدمت در آستانه حضرت عباس بن على ، ابوالفضل (سلام الله عليه ) را يافته بود. روزى از ايشان پرسيدم : در ايام خدمتگزارى خود، كراماتى نيز از حضرت باب الحوائج صلوات الله عليه مشاهده كرديد؟ سيد فرمود: البته ، آستانه حضرتش به حق (دار الكرامه ) و كرامات آن سرور زياده از حد و شمار است ، اما من از مشاهدات خود براى شما نقل مى كنم :
روزى با جمعى از خدمه در ايوان حرم مطهر به گفتگو نشسته بوديم . ناگاه مردى عرب به حرم وارد شد و خطاب به حضرتش عرضه داشت : مولاى من ، مگر نمى بينى ؟ مگر نمى شنوى ؟.... من پيش رفتم تا از حال او جويا شوم ، اما او دست بر سينه ام زد و به سوى ضريح پيش رفت و دست به درون ضريح مطهر برد و عرض كرد: پسر على ! اموالم را از تو مى خواهم . زمانى نگذشت كه دست خويش بازكشيد در حاليكه كيسه اى در مشت داشت . چون آن را گشود، انباشه از ليره هاى عثماى بود. فرياد زد: به خدا سوگند، اين كرامت باب الحوائج است .
ما وقع را از او پرسيدم ، گفت : از عشايرى هستم كه در مرز سعودى سكنى دارم . به قصد زيارت به نجف مى آمدم كه اموالم به سرقت رفت . از نجف تا كربلا حضرت باب الحوائج عليه السلام را به شفاعت مى طلبيدم . سپاس ‍ خداى را كه به مقصود نايل شدم .
50. من اين فرزند را نمى خواهم 
2. خاطره ديگر مربوط به دختركى كور و معلول است . ما ناظر بوديم كه مادر وى در حاليكه او را درون كوله بار خود نهاده بود به حرم مطهر در آمد و دخترك را در برابر ضريح بر زمين گذاشت و به حضرتش عرض كرد كه : (من اين فرزند را نمى خواهم )، اين سخن گفت و بازگشت . هنوز به ميان صحن نرسيده بود كه طفل نابينا و معلول شفاى كامل يافت . من مادرش را ندا دادم كه : بيا دخترت را همراه ببر! زن عرب بازگشت و چون فرزند خود را سلامت يافت خطاب به حضرت عرضه داشت : مولاى من ! خدا تو را پاداش نيك دهد.
آرى ، آستانه باب الحوائج عليه السلام (دار الكرامه ) است و براى بهره مندى از اين گسترده الهى بايد كه نيتها را خالص كرد. (337)
51. يا للعجب ! اين است معنى كرامت ، و اين است مقام باب الحوائج 
كرامت زير را يكى از دوستان مرقوم داشته است :
جناب حجه الاسلام آقاى خلخالى - دام عزه - از اين جانب محمد على فرزند حسين ، ساكن كربلا، خواسته اند برخى از كرامتهايى را كه از پيشگاه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بروز و ظهور يافته نقل كنم .
در امتثال فرمان ايشان ، حقير از ميان آن كرامات كه تعدادشان بيشمار و زياد است ، فقط يكى را كه براى خودم اتفاق افتاده ، ذكر مى كنم . حادثه اى كه ذيلا مى خوانيد مربوط به سال 1386 هجرى قمرى ، برابر با سال 1345 هجرى شمسى ، مى شود:
يكى از فرزندانم به نام محسن از حين ولادت ناخوش احوال بود. براى معالجه او به مدت دو ماه ، به دكترهاى متعدد مراجعه كرده ، داروهاى فراوان به او داديم ، ولى هيچ تاثير نكرد، بلكه روز به روز حالش سخت تر و اندام او لاغرتر شد. تا اينكه بعد از ظهر يك روز، مرحوم پدرم به دكان آمد و با ملايمت فرمود: دكان را بسته و به منزل برويم . من با تعجب به او گفتم : هنوز تا مغرب وقت بسيار است ، چرا عجله مى كنيد؟ نهايتا با اصرار ايشان دكان را تعطيل كرده و با هم به منزل رفتيم . در بين راه ، مرحوم پدرم با نرمى و ملايمت ، صحبتهاى آرام بخش و حساب شده اى را شروع كردند كه احساس كردم شايد قرار است حادثه ناگوارى براى فرزندم روى دهد كه ايشان چنين مثلهايى را براى تسلى خاطر من ذكر مى كنند روحش شاد.
به منزل كه رسيديم ، من وارد اتاق شدم و منظره دلخراشى را مشاهده نمودم : فرزندم محسن رو به قبله قرار داشت ، يك جلد كلام الله مجيد بالاى سر او ديده مى شد، و مادر بزرگ و عمه هاى او همه گريان بودند. من كه قبل از او فرزند ديگرى را در سن يك سالگى به نام حسن از دست داده بودم و هنوز داغ وى دلم را مى سوزاند، از مشاهده اين صحنه سخت پريشان شدم و ناگهان بى اختيار از منزل بيرون رفته ، با شتاب و عجله و با دلى شكسته و چشمى گريان به بارگاه مقدس و ملكوتى باب الحوائج ، حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، ملتجى شدم و در حاليكه دستها را به ضريح منور آن حضرت گره زده بودم ، ملتمسا به ايشان عرض كردم : (يا وجيها عندالله اشفع لى عندالله فى شفا ولدى ، يا باب الحوائج يا اباالفضل و الكرم و الجود لاتردنى خائبا يا سيدى !) . پس از آن نيز مرتبا خواهشم را تكرار كرده ، در حرم آن حضرت بى نظم و ديوانه وار به اين سو و آن سو حركت مى كردم .
كمتر از نيم ساعت اين صحنه ادامه داشت ، سپس از حرم بيرون آمدم و به طرف منزل روانه شدم . نزديك منزل بود كه با برادرم روبرو شدم . مرا كه ديد گفت : برادر كجا بودى ؟ گفتم : به حرم ابوالفضل العباس عليه السلام رفته بودم . وى بارويى گشاده و لبى خندان به من گفت : بشارت باد تو را كه فرزندت خوب شده و كسالت و مريضى او برطرف گشته است و جاى هيچ نگرانى و اضطرابى نيست !
من كه پسرم را با آن حال سخت ، يعنى در حالت مردن ، ديده بودم ، فكر كردم كه برادرم اين سخنان را براى تسلاى خاطر من مى گويد! ولى همين كه وارد منزل شدم ، پدرم مرا به آغوش خود گرفته و گفت : پسرم كجا بودى ؟ گفتم : حرم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام . گفت : هنيئا لك كه شفاى پسرت را از حضرت گرفتى ! سپس مرا بوسيد و به اتفاق يكديگر وارد اتاقى كه فرزندم در آن بود شديم . مادر بزرگ بچه نيز بارويى گشاده و خندان رو به من كرده گفت : پسرم ، ديگر هيچ شك و ترديدى به خود راه نده ، كه كسالت فرزندت مرتفع شده و در حال حاضر به خواب رفته است .
وقتى نزديك فرزندم رفتم و به صورت او نگريستم ، ديدم رنگ رخسارش كه چندى پيش به زردى زرد چوبه شباهت داشت ، اينك همچون گل محمدى ، رنگ ارغوانى يافته است . از مادرش جوياى حال وى شدم ، گفت : بعد از اينكه از اينجا رفتيد، دقايقى نگذشت كه ناگهان ديدم فرزندم نفسى عميق كشيده ، چشمهايش را باز كرد و با تبسم به ما نگريست . وقتى كه حالش را رو به بهبود ديدم ، به او شير دادم او با شكم سير به خواب رفت . من كه با اشك شوق به فرزندم خيره شده بودم ، با خود گفتم : يا للعجب ! اين است معنى كرامت ، و اين است مقام باب الحوائج ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام ! چنين است عطاى حضرتش و چنان است مقام والاى او سلام الله عليه !
بارى ، همگى ما با خوشحالى بسيار، خداوند متعال را سپاس گزارديم و پس ‍ از آن نيز، هر روز كه مى گذشت فرزندم صحيحتر و سالمتر مى شد تا اينكه كسالت او كلا بر طرف گشت ، و الحمدلله رب العالمين ، والسلام . (338)
52. با شنيدن اين مژده ، ديگر گريه به من مجال نمى داد
به نام خداوند جان آفرين و به نام سقا و سپهسالار دشت كربلا و برادر با وفاى حضرت اباعبدالله الحسين عليه السلام ، حضرت ابوالفضل العباس ‍ قمر بنى هاشم . بنده محمد صفر كاظمى هستم . در سال 55 درست يك هفته قبل از عيد بود كه از طرف اداره خود ماموريت يافتم يك نامه محرمانه به طور كلى سرى را به شهردار وقت برسانم . ساعت ده صبح از ميدان توپخانه سابق به طرف فيشر آباد تى بى تى سابق ، حركت كردم . پس از عبور از جلوى بيمارستان اميراعلم ، وارد خيابان انقلاب شدم . در آنجا لازم دانستم نظرى به ترك موتور كه كيف نامه روى آن بود بياندازم . با كمال تاسف مشاهده نمودم اثرى از كيف كه محتواى آن نامه سرى اداره بود، نيست . با ديدن اين وضعيت ، آخر عمر و آخر زندگى و يتيم شدن بچه ها در جلوى چشمم ظاهر گرديد. در آن لحظه حالت يك مرده متحرك را پيدا كرده بودم كه روح از جسمش خارج شده است و به يك طريقى ، دور زدم و به طرف توپخانه برگشتم ، شايد اثرى از كيف نامه بدست آورم ، پيدا نشد كه نشد!
ناچار خودم را تسليم سرنوشت كردم و به اداره برگشتم و رئيس اداره را از ماجرا مطلع ساختم . از همان لحظه ، حكم بازداشت بنده صادر گرديد. روز پنجشنبه بود و اداره ساعت 12 تعطيل مى گرديد، اما ساعت واقعه ، ساعت نزول لطف وارده بود، رفقا يك يك از بنده ماندم و يك ماشين نويس و رئيس دفتر، كه نامه زندان بنده را آماده مى كردند. صداى چك چك شستى ماشين تحرير، كه مى دانستم سرنوشت بنده را تعيين مى نمايد، قلبم را از كار انداخته بود. غرق سردى و صورت بنده را فرا گرفته ، تمام اهل بيتم در جلوى چشمم ظاهر گشته بودند. نمى دانستم چه كار كنم ؟ يك هفته به شب عيد باقى مانده بود، و اين خود برايم خيلى درد آور بود. چون مى دانستم بچه هايم امسال عيد نخواهند داشت ، لباس نو در بر نخواهند كرد، و كسى درب به روى اينها باز نكرده و به عيدى اينها نخواهد آمد.
ساعت حدود يك و نيم بعد از ظهر پنجشنبه است و شب جمعه دارد از راه مى رسد. سكوت همه جا را فرا گرفته و درب اتاق محل كارم كسى جز خودم نيست . سرنوشت از اين لحظه شروع مى شود. درب اتاق را بستم ، گويى دنيا بر سرم خراب شده است . ناگهان به خود آمدم و به فكر فرو رفتم . پيش خود وضعيت و آينده خود را ترسيم مى كردم . خدايا چه خواهد شد؟ اين مسئله سياسى است . بوى انقلاب يواش يواش به مشام مى رسيد، مردم به پا خاسته بودند. پيش خودم فكر كردم كه اين مسئله را با پارتى بازى نمى شود درست كرد. پول هم كه ندارم تا از آن طريق اقدام كنم . به كجا پناه ببرم ؟ به كجا روى آورم ؟
بنده قبل از ورود به خدمت نظام و در حين استخدام ، علاقه خاصى به درب خانه باب الحوائج ، ابوالفضل العباس عليه السلام داشتم ، هيئتى به نام هيئت قمر بنى هاشم داشتيم و در زير پرچم ماه بنى هاشم ، عرض ارادت و سوگوارى مى نموديم . اكنون نيز اين افتخار براى ما باقى مانده و همه ساله مراسم سينه زنى و تعزيه دارى را برپا مى نماييم . به هر صورت تصميم گرفتم به درب خانه حضرت ابوالفضل عليه السلام رفته و از ايشان بخواهم كه اين درد بيدرمان بنده را درمان نمايد. قابل توجه رفقا و دوستان : متوسل شدن به بزرگان ، آداب و روشى دارد. تا انسان درون خود را خالى و از همه جا قطع اميد ننمايد و خود را تا مرگ چندان دور نبيند، نتيجه اى نخواهد گرفت . اگر اين حالت در شما ظاهر گرديد شما صاحب فيض و نتيجه خواهيد شد. به طرف قبله ايستادم و زانوى سمت راست خود را بر زمين تكيه داده ، دو دست خود را بلند كردم گويى اصلا در اين مكان نيستم و هيچ جا و هيچ چيزى را نمى بينم . وحشت ، تمامى وجودم را احاطه كرده بود. سه مرتبه بلند فرياد زدم : ياابوالفضل ، ياابوالفضل ، ياابوالفضل ، به دادم برس !
ديگر چيزى نفهميدم . موى سرم راست شده بود و سرم را روى ميز كارم گذاشته بودم ، اما خود اين وضعيت را نمى فهميدم . شايد اين اتفاق بيش از 3 تا 5 ثانيه بيشتر به طول نيانجاميد، كه دستى پشت سر خود احساس ‍ كردم . ماشين نويس بود!
با مشاهده ايشان كار خود را تمام ديده ، تصور مى كردم آمده است بنده را با نامه تحويل مامورين بدهد. با صداى گرفته اى گفتم : آقا بنده حاضرم ! كه ناگهان گفت : چه مى گويى ؟ بلند شو پاكت نامه پيدا شده است ! با شنيدن اين كلمه ، پيش خود احساس كردم ايشان مى خواهد به اين نحو از بنده دلجويى كرده باشد تا بنده هراسى به خود راه ندهم . لذا گفتم : برادر، بنده ديگر كارم تمام است و فكر همه چيز را كرده ام گفت : آقاى كاظمى ، به خدا نامه پيدا شد. يك راننده تاكسى آن را آورده ، روى ميز اطلاعات اداره گذاشته و رفته است ، اما كيف آن را با خود برده است چون كيف نو بود و نامه مزبور اولين چيزى بود كه در آن گذاشته شده بود.
با شنيدن اين مژده ، ديگر گريه به من مجال نمى داد، هم از شوق ، و هم از اين لطف بيكران حضرت ابوالفضل عليه السلام . سر و جانم به فدايش ، كه در يك چشم به هم زدن از كربلا التماس مرا لبيك گفت .....به هر صورت رئيس مربوطه بنده را احضار كرد و گفت : كاظمى ، مادر دارى ؟ گفتم : بله ، ولى از اين مسئله خبر ندارد. گفت : خيلى آدم خوش شانسى هستى . گفتم : اين امر، مربوط به شانس نمى شود. گفت : پس به چه چيز مربوط مى شود؟ گفتم : به پارتى . گفت : مى دانى كه موضوع جنبه سياسى دارد و نمى شود در آن پارتى بازى كرد. گفتم : چرا، مى شود! بنده يك پارتى دارم كه امروز در آخرين لحظات ، درب خانه ايشان را زدم و او درب را به رويم باز نمود و كار مرا درست كرد، و جريان را مفصل به ايشان گفتم ، كه بينهايت منقلب شد و اشك در چشمانش حلقه زد و به بنده تبريك گفت .
در اينجا به كلام الله مجيد، سوگند مى خوردم كه جز حقيقت و عين واقعيت را بيان نكردم . به همان قمر بنى هاشم ، ابوالفضل عليه السلام تمام عرايضم مو به مو حقيقت داشت و جز اين قصد ديگرى نداشتم . از انتشارات مكتب الحسين عليه السلام انتظار دارم كه اين مطلب را به چاپ برساند، تا عاشقان حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بخوانند و هر چه مى خواهند از درب اين خانه بخواهند، و السلام ، التماس دعا
تقديمى از هيئت امناى مسجد امام رضا عليه السلام كهريزك ساوجبلاغ هشتگرد محمد صفر كاظمى به حضور حجه الاسلام حاج شيخ على ربانى خلخالى .
بسمه تعالى
ان الحسين مصباح الهدى و سفينه النجاه
هيئت متوسلين به قمر منير بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه السلام غلام ويس هاى مقيم قم از استان زنجان - تاسيس 1370
بسمه تعالى
سرور ارجمند جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى على ربانى خلخالى دامت بركاته سلام عليكم . ضمن آرزوى توفيق و طلب پيروزى براى شما از درگاه خداوند ايزد منان - بدينوسيله به استحضار مى رساند كه با مطالعه كتاب پر ارزش و جدا با معنا و كامل (چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام - جلد اول ) واقعا تحت تاثير قرار گرفته و پر فيض شديم و تصميم گرفتيم به عنوان يك نمونه از معجزه و كرامات آن بزرگوار را در چند برگ حضور شما سرور عزيز و ارجمند ارسال نمائيم تا انشاءالله اين معجزه از طريق جنابعالى با مصلحت و ديد شما به چاپ برسد و انتشار يابد، تا از اين طريق از آقا ابوالفضل العباس عليه السلام و خاندان با عصمت و طهارت ائمه اطهار عليهم السلام كه هميشه شرمنده و جيره خوار سفره پر نعمت اين بزرگواران هستيم تشكر و سپاس و ستايش ‍ نموده باشيم به اميد پيروزى و موفقيت عموم دوست داران و طرفداران و شيفتگان اهل بيت بخصوص نويسندگان اين آثار ارجمند
اجركم على الله جزاكم الله خيرا والسلام
28/11/76
آدرس : يزدانشهر - پشت موتور آب - 8 مترى امام حسن عليه السلام حسينيه حضرت ابوالفضل عليه السلام
سرپرست هيئت : حاج شعبانعلى خدا بنده لو
تلفن منزل 734611
53. به شما ربطى ندارد كه من به حسينيه مى روم ! 
آقاى عبدالرزاق پيرى ، عضو هيئت متوسلين به قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل عليه السلام ، در نامه اى به تاريخ 28/11/76 در قم مرقوم داشته اند:
محضر مبارك حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ على ربانى خلخالى دامت بركاته ، سلام عليكم . بدين وسيله نمونه اى از معجزات و كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را كه بسيار با اهميت و بزرگ مى باشد، به طور خلاصه و پس از يك مقدمه كوتاه ، ذيلا به نظر مبارك مى رساند:
اين جانب عبدالرزاق پيرى در حدود 12 سال سن داشتم كه مادر خدا بيامرزم را از دست دادم . آن سالها، در روستاى غلام ويس - از توابع شهرستان زنجان - زندگى مى كرديم . از همان سال بود كه هيئت متوسلين به قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام تاسيس و بنيانگذارى شد (سال 1350) و بنده ، كه بنابر عهد و نذر مادرم اسمم را در اين هيئت نوشته بودم ، موفق شدم با هيئت مزبور به زيارت ثامن الحجج آقا امام رضا عليه السلام بروم . چندى بعد، به اتفاق برادرم مجددا به مشهد مقدس رفته و مراسم اربعين حسينى عليه السلام را در آن ديار پاك برگزار كرديم و پس از آنكه الحمدلله موفق به عزادارى شديم ، به شهر مقدس قم آمديم و تصميم گرفتيم كه در همين شهر مقدس ، در جوار بارگاه بى بى حضرت معصومه سلام الله عليها ساكن شويم و به زندگى ادامه دهيم . خوشبختانه از آن زمان تاكنون الحمدلله هر ساله در اربعين سالار شهيدان آقا ابا عبدالله الحسين عليه السلام به عنوان نذر و عهد و پابوسى آقا امام رضا عليه السلام به مشهد مقدس مشرف مى شويم و به يارى خدا و عنايت ائمه اطهار، بخصوص نظر لطف آقا امام رضا عليه السلام ، به اين امر توجه و اهتمام كامل داريم . با اين توضيح مقدماتى ، حال به كرامتى از آقا باب الحوائج حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام توجه كنيد:
در تاريخ 13/8/76 مطابق با روز شنبه 3 رجب المرجب مصادف با شهادت حضرت امام على النقى عليه السلام ، همراه برادر كوچكترم (على حسين پيرى ) در مكان مقدس حسينيه حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام مشغول مرمت و بازسازى ساختمان حسينيه بوديم و در طبقه سوم كار مى كرديم . فرزند حدودا پنج ساله ام نيز كه نامش را در بدو تولد به ياد آقا ابوالفضل عليه السلام ، ابوالفضل نهاده ايم ، در كنار بنده مشغول بازى بود، كه ناگهان از ديد ما پنهان شد. هر چه او را صدا زدم جوابى نشنيدم ، و لذا سخت نگران شدم ، چون از طبقه سوم تا سطح زمين مسير طولانى بود و بچه كوچك به اين سرعت نمى توانست آن مسير را طى كند. سريعا آمدم كه از ايشان با خبر شوم و تذكر بدهم كه مواظب باشد، كه ناگهان در مسير پله ، پسرم ابوالفضل را ديدم كه به صورت معلق در حال سقوط به طبقه همكف حسينيه مى باشد. هر چه تلاش كردم كه بسرعت از پله ها خودم را به ايشام برسانم موفق نشدم . زمانى كه به آخرين پله طبقه همكف نزديك مى شدم ، يك لحظه به نظرم آمد كه مى توانم ايشان را همين الان بگيرم و نگذارم كه به زير زمين حسينيه پرتاب شود، ولى با وجود آنكه همه تلاش خودم را به كار بستم موفق به نجات او نشدم و پسرم در يك گردش كه از پاگرد همكف انجام شد، در حال بيهوشى كامل ، مانند يك توپ فوتبال چرخيد و بسرعت با سرو صورت به زير زمين پرتاب شد. در همين حين بى اختيار فرياد (يا ابوالفضل العباس ، يا قمر بنى هاشم عليه السلام ) از جگر بركشيدم و در حاليكه از اندوه آن صحنه دلخراش ، قدرت حركت از زبان و پاهايم سلب شده بود، فكرم معطوف اين مسئله گرديد كه ايشان ديگر زنده نمى ماند و در همين جا تمام مى كند. لذا با چشمى گريان و دلى خالى از اميد، خود را به بالاى سر ايشان رساندم و همزمان ، برادرم نيز به من ملحق شد. وضع به گونه اى بود كه با خودم مى گفتم : اگر اين به حتى زنده هم بماند ديگر سالم نخواهد بود و عيب دار مى شود. ديگر معطل نشديم و بسرعت كودك را با سر و روى خونين و در حالت بيهوشى كامل برداشته ، روى موتور سيكلت گذاشتم ! گفتنى است كه در همين حين ، زمانى كه دستم را به روى پيشانى او گذاشتم ، احساس كردم سر وى تماما خالى شده و نرم و خرد مى باشد. بارى ، بلافاصله با موتور سيكلت ايشان را سريع به بيمارستان رسانديم ، اما بر خلاف انتظار، حدود چند قدمى به بيمارستان نمانده بود كه ديدم فرزندم ابوالفضل شروع به گريه نمود و از بنده سوال كرد كه چه شد، بابا؟ كجا مى رويم ؟ بعد از مراجعه به اورژانس بيمارستان از چند ناحيه بدن او، از جمله سر و گردن و مهره هاى كمر و پاها، راديو گرافى شد و زمانى كه نتيجه آزمايشات به دكتر بيمارستان ارائه شد، دكتر اظهار داشت كه آزمايشات تماما حاكى از سلامت كودك است و هيچ گونه نقص و عيبى و شكستگى در جسم و بدن ايشان نمايان نيست ! در عين حال پزشك با توضيح علائم خطر، كه تا بعد از گذشت 24 ساعت از وقوع حادثه احتمال بروز آن مى رود، به ما توصيه نمود كه چنانچه علائم استفراغ و تهوع و سرگيجه و غيره .... در فرزندتان بروز كرد سريعا وى را به بيمارستان منتقل نماييد.
از بيمارستان ، به منزل آمديم . اهل منزل بسيار دل نگران و همگى گريان بودند ايشان در بستر خواباندم . غالب همسايه ها و فاميلها در خانه ما جمع شده بودند و موقعى كه بنده حادثه را شرح مى دادم ، همه با تعجب و حيرت زده نگاه مى كردند و از تعجب ، دست در دهان داشتند. همگى يك سخن را تكرا مى كردند و آن اينكه اين حادثه يك معجه و كرامت است ، هيچ گاه كسى با سقوط از آن ساختمان مرتفع ، آن هم پس از ضربات متعدد، زنده نمى ماند. سپس همگى زبان به نصيحت فرزندم گشودند كه : چرا به حسينيه رفتى ؟ چرا افتادى ؟ چگونه افتادى ؟ ديگر به حسينيه نروى ها، جايى كه بنايى است براى تو خطرناك است و....، كه ناگهان در همين لحظه عكس العملى كه واقعا از اين بچه انتظار نمى رفت و حكم معجزه ديگرى داشت ، صورت گرفت : يكدفعه ايشان (ابوالفضل ) از جا برخاست و با وجودى كه 5 سال بيشتر نداشت تمامى بدنش نيز با ضربات وارده شديدا خورد و خسته بود، بى اختيار و دور از باور صدا زد: يا حسين ، يا حسين ، يا ابوالفضل العباس عليه السلام ! و دستش را بر سينه كوبيد و گفت : به شماها ربطى ندارد كه من به حسينيه مى روم ! بله مى روم ! من دوست دارم حسينيه بروم ! و بعد شروع به گريه نمود و بنده او را در آغوش گرفته ، با مهر و عطوفت پدرى دلداريش دادم . اين يك نمونه از معجزات و كرامات آن بزرگوار بود كه شرح دادم .
ساقى تشنه لبان ، باب الحوائج ، كه بود
روضه مشهد او غيرت جنات نعيم
كه سقايت بود آن چشمه رحمت كه ز فيض
رشحه اوست يكى زمزم و ديگر تسنيم
ساخت روضه او كعبه ارباب نياز
پايه بقعه او پايگه ركن حطيم
هر كه در سايه لطف و كرمش جاى گرفت
ايمن از هول قيامت بود و نار جحيم
54. نگاه كيميا اثر قمر بنى هاشم عليه السلام 
جناب حجه الاسلام و المسلمين ، عالم عارف ، آقاى سيد مرتضى مجتهدى سيستانى ، از مدرسين حوزه علميه قم ، طى مرقومه اى در ايام فاطميه سال 1418 ه‍ ق نوشته اند: مرحوم سلاله الاطياب آقاى حاج سيد عباس رئيسى ، از ذاكرين مهم و قديمى ارض اقدس رضوى كه تازه دار فانى را وداع گفته اند، دو سال پيش جريان مكاشفه و شرفيابى خود به محضر مقدس ‍ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و شفاگرفتن خويش را اينچنين براى حقير نقل كردند:
زمستان چند سال قبل ، در يك روز برفى ايشان به زمين مى خورند و استخوان بالاى پايشان مى شكند. مدتى در بيمارستان و سپس در منزل فرزند ارشدشان آقاى سيد على اكبر رئيسى بسترى مى شوند، ولى بر اثر كهولت سن اثرى از بهبودى در ايشان ديده نمى شود، تا اينكه در يكى از روزهايى كه در منزل فرزندشان بسترى بودند، در عالم بيدارى مى بينند حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام ، سوار بر اسب ، داخل حياط منزل تشريف آورده مقابل اتاقى كه ايشان بسترى بودند آمدند و سپس نگاهى به نوكر قديمى خود، آقاى حاج سيد عباس رئيسى ، افكندند و تشريف بردند.
پس از آن انگاه كيميا اثر، با آنكه سن آن مرحوم در آن زمان از هشتاد سال متجاوز بود، بهبودى مى يابند و قدرت راه رفتن پيدا مى كنند.
نگاهى كه مى تواند مرده را حيات بخشد، از سلامت بخشيدن به استخوان شكسته عاجز نيست .
يك قافله تشنگى
در خيمه ، كسى خدا خدا مى خواند
يك كودك تشنه لب ، دعا مى خواند
اى دست ! چرا؟ چرا به خاك افتادى ؟
يك قافله تشنگى ، تو را مى خواند (339)