چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس (ع)
جلد دوم

على ربانى خلخالى

- ۱۴ -


21. حضرت اباالفضل عليه السلام فرمود: بگو يا صاحب الزمان !
جناب حجه الاسلام آقاى مكارمى فرمودند:
نقل شده است در يكى از شهرهاى شيراز شخصى همراه عمويش براى ماهى گيرى به كنار ساحل مى رود و در آنجا يكدفعه غرق مى شود. عموى وى ، نگران از مرگ برادرزاده ، ناگهان مى بيند كه وى روى آب آمد! بارى ، شخص غرق شده كنار ساحل مى آيد و عمويش از او مى پرسد: چگونه نجات يافتى ؟ مى گويد: در حال غرق شدن ، به ياد روضه ها افتادم ، پس از آن عرض كردم : يا اباالفضل !
ديدم حضرت اباالفضل العباس عليه السلام تشريف آوردند و در گوشم فرمودند: بگو يا صاحب الزمان ! من هم متوسل به حضرت امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) شدم و عرض كردم يا صاحب الزمان ! آقا امام زمان (عجل الله تعالى فرجه الشريف ) تشريف آوردند و مرا نجات داده كنار ساحل آوردند.
دشمن از او مى خواست تا تسليم گردد
مردى كه اهل خيمه را، سيراب مى خواست
خود را از تاب تشنگى ، بيتاب مى خواست
آمد سراغ شط، وليكن تشنه برگشت
مردى كه حتى خصم را، سيراب مى خواست
با مشك خالى ، امتحان دجله مى كرد
دريا تماشا كن كه از شط، آب مى خواست !
دشمن ازو مى خواست تا تسليم گردد
بيعت ز درياى شرف ، مرداب مى خواست
عمرى چو او در خدمت خفاش بودن
اين را، شب از خورشيد عالمتاب مى خواست
در قحط آب ، از دست خود هم دست مى شست
مردى كه باغ عشق را، شاداب مى خواست
ديشب كه شورى در دلم افكنده بودند
طبعم به سوگ عشق شعرى ناب مى خواست (323)
22. در قبر گفت : السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج شيخ عبدالله مبلغى آبادانى نقل كردند:
در سال 1355 شمسى ، يكى از وعاظ شهر يزد، به نام شيخ ذاكرى ، به بندر عباس مى آيد و از آنجا جهت تبليغ به دهكده سياهو، در اطراف اين شهر، عازم مى گردد و در روز 9 محرم الحرام در اثر سكته قلبى در مى گذرد. جنازه آن مرحوم را به بندر عباس منتقل مى كنند و در جوار يكى از امامزاده ها به خاك مى سپارند. اينك بقيه ماجرا را از زبان حضرت حجه الاسلام و المسلمين آقاى مبلغى بشنويد. ايشان مى گويد: من موقع تلقين خواندن ، قسمت دست راست مرحوم ذاكرى را تكان مى دادم كه ناگاه چشمان خود را باز كرد و با صداى بلند، به گونه اى كه همه شنيدند گفت : (السلام عليك يا اباالفضل العباس عليه السلام ) و سپس بست . همزمان با اين حادثه شگفت ، بوى عطر خوشى به مشام من و حضار رسيد كه بر اثر آن افراد حاضر شروع به صلوات بر پيامبر و خاندان معصوم وى (سلام الله عليهم اجمعين ) نمودند. اين بود مشاهدات اين جانب كه خود در حال تلقين ميت ، ناظر آن بودم .
آنقدر نرفتيم ، كه مرداب شديم
همرنگ سكوت ، محو مهتاب شديم
هر بار نشستيم و، مرورت كرديم
از شرم لبان تشنه ات ، آب شديم (324)
23. برو منزل بچه ات خوب شده است  
جناب مستطاب آيه الله آقاى حاج شيخ محمود غروى ، از اعصاى دفتر استفتاى آيه الله العظمى آقاى حاج سيد على حسينى سيستانى (دام ظله ) در شب 29 جمادى الاولى 1416 ق در صحن مطهر كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام براى اين جانب دو كرامت نقل كرد كه آيه الله آقاى حاج شيخ محمد على خراسانى (ره ) روزى در نجف اشرف به مناسبت كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام فرمودند: روز عربى كه بچه اش سخت مريض بوده است ، براى توسل به حرم حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام آمد. در عالم مكاشفه ، به او گفته شد: برو منزل ، بچه ات خوب شده است . وقتى كه به منزل مى رود، مى بيند به عنايت حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام ، فرزندش خوب شده است .
24. صد دينار حواله حضرت اباالفضل العباس عليه السلام
ثقه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على رضا گل محمدى ابهرى زنجانى ، شب 27 جمادى الثانيه سال 1416 ه‍ ق در حرم مطهر كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام نقل كرد:
يكى از اهالى كربلا، عربى را مى بيند كه در حرم حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام كنار ضريح مطهر ايستاده و با حضرت سخن مى گويد. آقا جان ، صد دينار از شما پول مى خواهم ، مى دهى كه بده و اگر نمى دهى مى روم حرم حضرت سيدالشهدا امام حسين عليه السلام شكايت شما را به آن حضرت مى كنم .
سپس سرش را به طرف ضريح مطهر برده و مى گويد: فهميدم ، فهميدم ! و از حرم بيرون مى رود. عرب مزبور به بازار رفته و به يكى از مغازه داران مى گويد: آقا فرموده است صد دينار به من بده . او مى گويد: نشانى شما از آقا چيست ؟ مى گويد: به اين نشان ، كه پسر شما مريض شده بود و شما صد دينار نذر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام كردى ، بده ! و او هم صد دينار را مى دهد.
ناقل مى گويد: به مرد عرب گفتم : چطور شد با حضرت صحبت كردى و نتيجه گرفتى . گفت : به حضرت گفتم : اگر پول ندهى ، مى روم شكايت شما را به برادرت امام حسين عليه السلام مى كنم . اينجا بود كه ديدم حضرت ، داخل ضريح ظاهر شد و در حاليكه روى صندلى نشسته بود، حواله اى به من داد. من هم رفتم و از بازار گرفتم .
25 .اتاق معطر و همسرش در حال گريه
آقاى وحيد لطفى در تاريخ 2/8/74 مرقوم داشته اند: با عرض سلام خدمت جناب حجه الاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى ، چون مشغول جمع آورى كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستيد، بنده چند كرامت را كه از والده ام شنيده ام خدمتتان ارسال مى دارم :
1. پدر بزرگ امى بنده در ايام جوانى قصد مى كند كه براى تحصيل علم و استفاده از درس حضرات آيات عظام ، از مشهد مقدس به نجف اشرف برود. در مسير حركت وارد كربلا مى شود و در مسافرخانه اى اسكان مى يابد. مادر بزرگم در طول مدت اقامت در كربلاى معلى با فرزندان كه مادر و خاله و دايى من هستند به بيمارى سختى كه در آن حصبه شيوع گشته مبتلا شدند و هر روز حالشان بدتر و بدتر مى شود، تا اينكه روزى مادر بزرگم متوسل به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى شوند و نذر مى كنند كه اگر حال خودشان و بچه ها خوب شود، بازوبندى كه از طلا داشته تقديم حضرت بكند و آن را داخل ضريح بيندازد. در پى اين نذر، همان روز ايشان در مسافرخانه ، خواب مى بيند كه در اتاق باز مى شود و وجود مبارك و منور حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام با قامتى بلند و رسا وارد اتاق مى شود، در حاليكه دو دست مباركش از بازو قطع مى باشد. در عالم خواب ، ايشان گريه مى كند و از آن آقا مى پرسد كه چرا دست در بدن نداريد؟ حضرت ، خودشان را معرفى مى كنند و مى فرمايند: من ابوالفضل العباس عليه السلام هستم . مادربزرگم شفاى خود و بچه ها را از آقا مى خواهد و حضرت در خواب ، دو بازوى مباركشان را بر روى صورت ايشان مى كشد و مى فرمايد: بازوبندى را كه نذز ما كرده اى به خدام حرم نده و آن را به داخل ضريح بينداز. ايشان سپس در عالم خواب مشغول گريه مى شود، كه در همين اثنا پدر بزرگم وارد اتاق مى شود و مى بيند اتاق معطر است و همسرش در حال گريه مى باشد و ايشان را از خواب بيدار ساخته ، علت گريه را سوال مى كند.
ايشان هم جريان خواب را نقل مى كند و بزودى متوجه مى شوند كه حال ايشان و نيز بچه ها بحمدالله خوب شده است و اثرى از كسالت در وجود آنها نيست و در مى يابند كه از بركت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام حال همگى آنها بهبود يافته است . ايشان سپس نذر خود را ادا مى كند و چون در مرتبه اول موفق نمى شود بازوبند مزبور را به داخل ضريح بيندازد، ترديد مى كند كه آيا حتما بايد آن را به داخل ضريح بيندازد و يا مى تواند به خدام بدهد كه خودشان اين كار را انجام بدهند؟ ولى در بار دوم به آنها گفته مى شود كه بازوبند را به داخل ضريح بيندازيد، كه براى بار دوم ، موفق مى شوند و آن را به داخل ضريح مى اندازند.
دستهاى تو
دست تو را چو حضرت زهرا قبول كرد
پس بوسه بر دو دست تو، سبط رسول كرد
معجز نما حسين ، چو دستت گرفته است
مشكل گشائيت ، متحير عقول كرد
(ام البنين ) به هر دو جهان گشت مفتخر
فرزند خود خطاب تو را چون بتول كرد
پاينده است غصه ات اى ماه كربلا
خورشيد شادى از غم تو، چون افول كرد
هرگز نمى رسد به بهشت رضاى حق
هر كس (حسان ) ز راه مودت عدول كرد
26. تمام تيغها خود به خود از پايش خارج شد 
2. مادر بزرگم همچنين نقل كرد:
در همان زمانى كه در كربلا اقامت داشتيم ، روزى براى زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام حركت كرديم . پس از خواندن اذن دخول و زيارتنامه ، وارد حرم شديم و ديديم كه مردى روستايى كه آثار زخم و جراحت بر كف پا و نيز قسمتى از مچ و ساق پاهايش مشهود بود، با حالتى سخت پريشان و ناراحت ، به گريه و توسل مشغول بود. مشخص بود كه مقدار زيادى خار و تيغهايى كه خارهاى سخت دارد به پاهاى او وارد شده است و دائم در حال ناله و توسل مى باشد. مرد روستايى در حين توسل ، پاهاى خود را رو به ضريح آقا قمر بنى هاشم عليه السلام كرده و مى گفت :
اى آقا، شما بايد، تمامى اين خارها را از پاى من خارج كنى ، چون من اصلا نمى توانم حركتى انجام دهم و همين طور نمى توانم هيچ كارى از پيش ‍ ببرم .
من داراى اولاد مى باشم و آنها منتظرند كه برايشان كار كنم و غذا ببرم . دائما با اين حال زار مشغول صحبت بود و گريه مى كرد. ما نيز از نزديك ناظر و شاهد قصه بوديم . زمانى نگذشت كه ديديم حال مرد روستايى خوب شود و تمام تيغها خود به خود از پايش خارج شدند و وضعيت پاها به حالت عادى برگشت ! و آن مرد، خشنود و شكر گزار از عنايات حضرت ابوالفضل عليه السلام ، به خانه خود برگشت . اين حكايتى بود كه مادر بزرگم از نزديك شاهد آن بوده است .
27. به حمد الله با عنايت آقا حاجتم روا شد 
3. راوى اين حكايت نيز مادرم مى باشد كه خود شاهد جريان آن از نزديك بوده است . در همان زمان اقامت در كربلا، روزى براى زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به سمت حرم آن حضرت حركت كرديم . هنوز وارد صحن نشده بوديمم كه ديديم داخل حرم ، هلهله و سر وصدا برپاست . جلوتر رفتيم و از جريان با خبر شديم ديديم زنى است كه دستبندى از طلا داشته و در حين زيارت و گرفتن ضريح ، دستبند وى باز شده و به داخل ضريح رفته است و مردم به علت اينكه اين دستبند به صورت خود بخود و اتفاقى و عجيب وارد ضريح شده است به شادى و هلهله پرداخته اند. از آن زن پرسيديم كه به چه علت اين اتفاق افتاده است ؟ وى گفت : من حاجتى داشتم كه از برآورده نشدن آن به تنگ آمده بودم ، هرچه مى كردم حاجتم روا نمى شد، تا اينكه متوسل به آقايم قمر بنى هاشم عليه السلام شد و نذر كردم كه اگر حاجتم روا شد، همين دستبند را نذر ايشان كنم و آن را به داخل ضريح بيندازم . بحمدالله با عنايت آقا حاجتم روا شد و مرادم را گرفتم مدتى از اين قضيه گذشت و نذرم را ادا نكردم . امروز نيز كه براى زيارت حضرت آمده بودم ، با خود گفتم : من حاجتم را از آقا گرفته ام و ديگر نيازى نيست كه اين دستبند را به درون ضريح بيندازم ، ضمنا معلوم نيست كه دستبند چه مى شود و آن را به كجا مى برند؟
در همين افكار بودم كه وارد حرم شدم و پس از خواندن زيارتنامه ، خود را به ضريح حضرت نزديك كردم و پس از تشكر و قدردانى ضريح را گرفتم و بوسيدم ليكن در همان هنگام كه ضريح را گرفته بودم ، ديدم دستبندم خودبخود و به طور ناگهانى از دستم باز شد و دست بندى كه باز كردن آن مشكل است و خود من هم براى باز كردن آن بايد وقت صرف كنم ، به صورت عجيبى حركت كرده و به داخل ضريح رفت ! خانمهايى كه در اطراف من بودند با ديدن اين منظره شروع به شادى كردند. و سپس اين هلهله و شادى به ديگران سرايت كرد. و همه زوار مشغول هلهله شدند. من هم از آقا بابت اينكه نمى خواستم به نذر خود وفا كنم ، معذرت خواهى كردم . آقا حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در حق من لطف و عنايت بسيار كرده بودند اين دستبند در مقابل لطف آن حضرت هديه ناچيزى بود كه متاسفانه شيطان با وسوسه خويش مانع تقديم آن به حضرت شده بود.
28. كفى از آب برداشت  
شب سى ام رمضان المبارك سال 1418 ه‍ ق در مسجد جوادالائمه عليه السلام در سادات محله (بابل ) جناب آقاى دكتر حاج سيد على طبرى پور به نگارنده كتاب اظهار داشتند:
شخصى رفت كنار نهرى وضو بگيرد، كفى از آب برداشت و نزديك لبهايش ‍ آورد كه بخورد، به ياد سقاى دشت كربلا، حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام افتاد و آب نخورد. آب را روى آب ريخت و همزمان ، اشك زيادى هم در عزاى آن حضرت از چشم جارى ساخت . همان شب ، زن مريضش در خواب مى بيند كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام آمد و وى را شفا داد. به اين طريق كه ، پايش را به پشت كمر خانم گذاشت . خانم پرسيد: مگر شما دست ندارى ؟ فرمود: من دست ندارم : گفت تو كى هستى ؟ فرمود: شوهرت به چه كسى متوسل شده است ؟ حالا شناختى شوهرت به چه كسى متوسل شده است ؟
29. امام موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلام طفل پنج ماهه ما را شفا دادند.
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد محمود فلاح زاده درتاريخ 12/2/1354 نقل كردند:
سال 1354 شمسى ، در ماه مبارك رمضان كودك پنج ماهه ام ، سيد محمد، دچار عفونت ريوى شد و او را در بيمارستان نكويى قم ، بخش اطفال ، بسترى كردم . از آن روز به بعد من و مادر بچه ، هر روز به بيمارستان مى رفتيم و حال طفل را از دكترى به نام صادقى ، كه انصافا دكترى متدين و با تجربه بود، جويا مى شديم . به رغم تلاش ايشان و كارمندان بيمارستان ، حال بچه روز به روز بدتر شد، به گونه اى كه اثرى از بهبودى به چشم نمى خورد.
در يكى از شبها كه دكتر آمد بچه را معاينه كند به من گفت : آقا سيد، حال فرزند شما روز به روز بدتر مى شود، و من هم در حد امكان آنچه از دستم بر مى آمد انجام دادم . از اين به بعد ديگر شفاى فرزند شما با خداست . وقتى صحبتهاى بى پرده دكتر را شنيدم ، دلم شكست و سخت ناراحت شدم . سپس پيش خود گفتم مگر ما بى صاحبيم ؟ ما صاحب داريم ! بايد دست به دامن دكتر واقعى بزنيم . همان شب همراه مادر بچه ، كه ايشان نيز خيلى بى تابى مى كرد، در حياط بيمارستان با دلى شكسته و چشمى گريان متوسل به حضرت موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلام شديم و نذر كرديم بيست جلسه روضه موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلام اول هر ماه در منزل خوانده شود.
آن شب تا نزديكى صبح مشغول دعا بوديم ، به نحوى كه متوجه گذشت زمان نشديم . صبح كه آمديم از حال بچه جويا شويم ، با منظره اى عجيب روبرو شديم : بچه اى كه شب گذشته بيحال روى تخت بيمارستان افتاده بود، اينك داشت دستگاه تنفس مصنوعى را از بينى خود خارج مى كرد! با مشاهده اين صحنه ، فورا به دكتر خبر داديم و دكتر سريعا آمد و طفل را معاينه كرد. بعد از معاينه لبخندى زده ، رو به من كرد و گفت : آقاى فلاح زاده ، بگو ديشب چه كردى ، زيرا معجزه شده و ديگر در ريه اين بچه آثار عفونت ديده نمى شود، نفس هم به راحتى مى كشد!
وقتى اين حرف را از دكتر شنيدم از خوشحالى بغض گلويم را گرفته و نتوانستم جواب وى را بدهم . بعد از مدتى سكوت كه به حال عادى برگشتم ، ماجراى توسل را براى دكتر نقل كردم ، چندانكه او هم متاثر شد و اشك از گونه هايش جارى گرديد.
اين بود كرامت حضرت موسى بن جعفر و قمر بنى هاشم عليهم السلام كه طفل پنج ماهه ما را شفا دادند. از آن روز تاكنون ديگر بچه ما به لطف خداوند هيچ گونه مشكل ريوى پيدا نكرده است .
در پايان ، اين نكته را يادآور مى شويم كه تادل نشكند دعا مستجاب نمى شود، بايد خالصانه با خدا ارتباط برقرار كرد و در درگاه او گريست .
اى آنكه عمود كين شكستت عباس
پيروزى دين شد از شكستت عباس
تو دست خدايى كه به مرگ و به حيات
بوسيده چهار امام دستت عباس (325)
30. رشته سبز را از بازويت باز نكن ... 
جناب حجه الاسلام ، خطيب فرزانه ، آقاى حاج سيد حسين معتمدى كاشانى گفتند:
نعمت الله واشهرى قمصرى از فرزندش محسن نقل كرد كه :
اواخر خدمت سربازى ، مرا به ايستگاه قطار تهران آورده بودند. حضور من در ايستگاه راه آهن مصادف با زمانى بود كه اسراى عراقى و زخميها را با قطار مى آوردند. در آنجا يك اسير عراقى را از قطار خارج كردند كه رشته سبزى بر بازويش بسته بود. با او مصاحبه كردند و ضمن مصاحبه از او پرسيدند: شما رشته سبزى به بازويت بسته اى ، آيا سيدى ؟ گفت : نه ، و توضيح داد:
چند روز قبل از آنكه ما را به جبهه ببرند تا به دستور صدام عليه ايرانيها جنگ بكنيم ، مادرم مرا به حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برد و يك رشته سبز رنگ را از يكى از خدام حرم گرفته ، يك سر آن را به بازوى من بست و سر ديگرش را به ضريح مطهر حضرت ابوالفضل العباس ‍ قمر بنى هاشم عليه السلام گره زد و شروع كرد به گريستن . در حين گريه حضرت را قسم داد و گفت : اين بچه ام را مى خواهند به جبهه ببرند، من از زخمى شدن و اسير شدن او حرفى ندارم ، اما نمى خواهم كشته شود. يا ابوالفضل ، شما يك نظرى بفرماييد، هر چه به سر بچه من بيايد مسئله اى نيست ، ولى كشته نشود و دوباره به سوى من برگردد. سپس به من گفت رشته را از بازويت باز نكن كه من از حضرت عباس عليه السلام خواسته ام تا محفوظ مانده و به من برگردى . وقتى كه به جبهه آمديم ، با چند نفر در يك مكان به ايرانيها حمله كرديم . ايرانيها ما را محاصره كردند. وضع بسيار سختى داشتيم و از چهار طرف تير به طرف ما مى آمد. چند نفر از رفقاى من در اثر تير خوردن كشته شدند، ولى من كه دستها را روى سرگذاشته و براى تسليم آماده شده بودم ، به لطف خداوند متعال و نظر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام و دعاى مادرم از كشته شدن نجات پيدا كردم .
31. بابا مرا بر زمين بگذار 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد احمد قاضوى در تاريخ 26 صفر الخير 1417 ق نقل كردند كه مرحوم آيه الله حاج شيخ محمد ابراهيم نجفى بروجردى مى فرمودند:
زمانى كه در عراق بوديم ، يك روز در صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس ‍ عليه السلام با عده اى از رفقا نشسته بوديم ، كه ناگهان ديديم عربى وارد صحن مطهر شد. وى پسر بچه اى 6 - 7 ساله را بر روى دست حمل مى كرد كه به نظر مى رسيد جان خود را از دست داده و مرده است . پدر بچه اشاره به ضريح مطهر حضرت كرده و گفت : اى عباس بن على عليهماالسلام ، اگر شفاى پسرم را از خداوند نگيرى شكايت شما را به پدرت على عليه السلام مى كنم . با ديدن اين صحنه ، به ذهن ما رسيد كه به او بگوييم اگر درخواستى هم دارى بايد با حضرت مودبانه صحبت كنى و اين گونه عتاب و خطاب با اين بزرگوار درست نيست . هنوز فكر كردن ما به پايان نرسيده بود كه ديديم بچه چشمانش را باز كرده ، به پدر گفت : بابا مرا بر زمين بگذار!
همه ما از مشاهده اين صحنه بسيار منقلب شديم و به چشم خود ديديم كه بچه شفا يافته است .
32. يكى از كبوترهاى حرم اباالفضل عليه السلام
ششم ذى الحجه الحرام سال 1417 ق مطابق با 25 فروردين 1376 ش در مدرسه آيه الله العظمى آقاى حاج سيد محمد رضا موسوى گلپايگانى (ره ) با جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد رسول مجيدى ، مروج و حامى مكتب اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ملاقاتى دست داد فرمودند:
جناب آقاى حاج آقا رضا كرمانى صاحب فروشگاه گز عالى در اصفهان براى من نقل كرد كه ، من بچه اى 10 - 12 ساله بودم . ديدم كودكى يكى از كبوترهاى صحن مطهر حضرت اباالفضل العباس عليه السلام را گرفت . دم كبوتر كنده شد و كبوتر فرار كرد. كودك هم دم كبوتر را كه در دستش مانده بود، رها كرد، دم كبوتر پشت سرش به هوا رفت تا به دم اصلى چسبيد. اين هم يكى از كرامات آقا قمر بنى هاشم عليه السلام .
33. بابا مگر اربابت باب الحوائج نيست ؟ 
سلاله السادات جناب آقاى سيد على صفوى كاشانى ، مداح اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام از جناب آقاى هارونى نقل كرد كه گفتند:
يكى از عزيزان سقاى هيئتى كه در ايام محرم (عاشورا) دور مى زد و آب به دست بچه ها مى داد، نقل مى كند خدا يك پسر به من داد كه يازده سال فلج بود. يكى از شبها كه مقارن با شب تاسوعا بود وقتى مى خواستم از خانه بيرون بيايم ، مشك آب روى دوشم بود، يكدفعه ديدم پسرم صدا زد: بابا كجا مى روى ؟ گفتم : عزيزم ، امشب شب تاسوعاست و من در هيئت سمت سقايى دارم ، بايد بروم آب به دست هيئتيها بدهم . گفت : بابا، در اين مدت عمرى كه از خدا گرفتم ، يك بار مرا با خودت به هيئت نبرده اى بابا، مگر اربابت باب الحوائج نيست ؟ مرا با خودت امشب بين هيئتيها ببر و شفاى مرا از خدا بخواه و شفاى مرا از اربابت بگير.
مى گويد: خيلى پريشان شدم . مشك آب را روى يك دوشم ، و عزيز فلجم را هم روى دوش ديگرم گذاشتم و از خانه بيرون آمدم . زمانى كه هيئت مى خواست حركت كند، جلوى هيئت ايستادم و گفتم هيئتيها بايستيد! امشب پسرم جمله اى را به من گفته كه دلم را سوزانده است . اگر امشب اربابم بچه ام را شفا داد كه داد، و الا فردا مى آيم وسط هيئتيها اين مشك آب را پاره مى كنم و سمت سقايى حضرت اباالفضل عليه السلام را كنار مى گذارم . اين را گفتم و هيئت حركت كرد.
نيمه هاى شب بود هيئت عزادارى شان تمام شد، ديدم خبرى نشد. پريشان و منقلب بودم ، گفتم : خدايا، اين چه حرفى بود كه من زدم ؟ شايد خودشان دوست دارند بچه ام را به اين حال ببينم ، شايد مصلحت خدا بر اين است . با خود گفتم : ديگر حرفى است كه زده ام ، اگر عملى نشد، فردا مشك را پاره مى كنم . آمدم منزل وارد حجره شديم و نشستيم . هم من گريه مى كردم و هم پسرم گريه مى كرد. مى گويد: گريه بسيار كردم ، يكدفعه پسرم صدا زد: بابا، بس است ديگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم مرا ببخش بابا! بابا، هر چه رضاى خدا باشد منهم راضيم !
من از حجره بلند شده ، بيرون آمدم و رفتم اتاق بغلى نشستم . ولى مگر آرام داشتم ؟ مستمرا گريه مى كردم ، تا اينكه خواب چشمان مرا گرفت . در آن هنگام ناگهان شنيدم كه پسرم مرا صدا مى زند و مى گويد: بابا، بيا اربابت كمكم كرد. بابا، بيا اربابت مرا شفا داد. بابا.
آمدم در را باز كردم ، ديدم پسرم با پاى خودش آمده است . گفتم : عزيزم ، چه شد؟ صدا زد: بابا، و قتى تو از اتاق بيرون رفتى ، داشتم گريه مى كردم كه يكدفعه اتاق روشن شد. ديدم يك نفر كنار من ايستاده به من مى گويد: بلند شو! گفتم : نمى توانم برخيزم . گفت : يك بار بگو يا اباالفضل و بلند شو! بابا، يك بار گفتم يا اباالفضل و بلند شدم . بابا، ببين اربابت نااميدم نكرد و شفايم داد! ناقل داستان مى گويد: پسرم را بلند كرده ، به دوش گرفتم و از خانه بيرون آمدم ، در حاليكه با صداى بلند مى گفتم : اى هيئتيها بياييد ببينيد عباس عليه السلام بيوفا نيست ، بچه ام را شفا داد!
كيستم من ؟
كيستم من ؟ جرعه نوش ساغر قالوا بلايم
زاده ام البنين و، نور چشم مرتضايم
از ولادت تا شهادت ، عبد دربار حسينم
شر ز شير بيشه خونين دشت كربلايم
مادرم باشد كنيز فاطمه ، ام الائمه
من ، بلا گردان نور ديده خير النسايم
گر حسين بن على ، فلك نجات شيعيان شد
من درين كشتى ، به درياى هدايت ناخدايم
روز عاشورا، به پاس حرمت آل پيمبر
كرد نور چشم زهرا، پاسدار خيمه هايم
پرچم نصر من الله را به دوش خود گرفتم
ز آن كه پرچمدار خونين نهضت خون خدايم
هر چه هستم ، هر كه هستم ، عاشق روى حسينم
ساقى لب تشنگان و چشمه آب بقايم
دست خود دادم ، كه دست از دامن او برندارم
چشم دادم تا نيفتد چشم بر خصم دغايم
با عمود آهنين ، فرق مرا از كين دريدند
تا نگردد خم بر هر سفله يى ، قد رسايم (326)
34. آقا تو خود گرفتارى مرا مى دانى ؟ 
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى حاج سيد نجف رضوى ، در تابستان 1376 طى يادداشتى خطاب به مولف كتاب حاضر مى نويسد:
من مشكلى داشتم كه مدتها لاينحل مانده بود. يك روز كتاب شما موسوم به (چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ) را خواندم كه درباره كرامات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام نوشته شده است . پس از مطالعه اين كتاب شريف ، خيلى حالم منقلب شد. از اتاق بيرون آمده ، به طرف حضرت اباالفضل العباس عليه السلام توجهى يافتم و عرض ‍ كردم : آقا، تو خود گرفتارى مرا مى دانى و مى توانى كارى كنى كه از گرفتارى نجات يابم و حضرت را به حق برادرش حضرت ابى عبدالله الحسين عليه السلام قسم دادم كه رفع مشكلم را از خدا بخواهند.
پس از عرض ارادت و درد دل با حضرت ، از منزل بيرون رفتم . ظهر كه به منزل آمدم همسرم گفت كه مشكل حل شد، و اين در حالى بود كه او از جريان توسل من به حضرت اباالفضل العباس عليه السلام هيچ گونه خبرى نداشت . آرى بحمدالله با توسل به حضرت اباالفضل عليه السلام مشكل من حل شد.
35. آقايى بين دو ماشين پيدا شد 
جناب آقاى رضوى كرامت ديگرى را نيز كه بيش از پنجاه سال پيش رخ داده است ، چنين نقل مى كند:
عمه محترمه حقير، در يك سفر زيارتى از نجف اشرف به كربلاى معلى يا بالعكس مشرف مى شده ، كه در بين راه هوا منقلب مى شود و گرد و غبار زيادى فضا را مى گيرد. در همان حين ، ماشينى از روبرو مى آيد و به اصطلاح با ماشين آنها شاخ به شاخ مى شود، به گونه اى كه نزديك بوده با يكديگر تصادف كنند كه ناگاه زوار صدا مى زنند: يا اباالفضل العباس عليه السلام !
عمه ام مى گفت : ديدم آقايى بين دو ماشين پيدا شد كه دست در بدن نداشت و با شانه هاى مبارك خود مانع از تصادف ماشينها گرديد و پس از رفع خطر تصادف نيز، آن آقايى بى دست ناپديد شد. وى اين را كرامتى از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام مى دانست كه جان مسافرين را در آن لحظه حساس از خطر نجات داد.
36. به ياد قمر بنى هاشم عليه السلام افتاد 
آقاى حاج حسين بابايى چند كرامت مرقوم داشته اند كه ذيلا مى خوانيد:
1. اين جانب شصت سال قبل در زادگاهم كرمجگان قم ساكن بودم . نوجوانى 17 - 18 ساله بودم كه مرضى به نام (تب راجعه ) در ميان مردم شايع شده بود، به طورى كه در هر خانه چند نفر به اين مرض مبتلا شده و فوت مى كردند.
من نيز به اين مرض مبتلا شدم . حكيمى به نام ميرزا غلامحسين جاسبى بود كه او را براى معالجه من آوردند. پس از معاينه گفت : من دارو نمى دهم . از دكتر پرسيدم : آقاى دكتر، من چند دانه انار بخورم يا نه ؟ دكتر ناراحت شد و گفت : انار بخور و بمير حالم به اندازه اى بد بود كه مادر و خواهرم خود را براى مرگ من و اجراى امور كفن و دفن آماده مى كردند!
اينجا بود كه يكدفعه به ياد حضرت قمر بنى هاشم افتادم و گفتم : يا باب الحوائج ، از شما شفا مى خواهم و سپس نذر كردم اگر حضرت مرا شفا داد، تا زنده هستم هر سال ، شب تاسوعا، گوسفندى قربانى كنم و با آن سفره اى براى حضرت اباالفضل العباس عليه السلام بيندازم . در عالم خواب ديدم آقايى لباس سبز پوشيده و بسيار بسيار زيبا و خوش قد و قامت است ، بالاى سرم ايستاده و مى فرمايد: تو خوب شدى . گفتم : آقا، ميرزا غلامحسين حكيم گفته است تو مى ميرى ! فرمود: نه تو خوب شدى ! ناگهان ديدم گويا ديوار شكافته شد و ايشان از اتاق خارج شدند. سپس چشم باز كردم و ديدم كه دردى در بدن خود احساس نمى كنم . چند دانه انار خوردم و به خواهر و مادرم گفتم : حضرت ابوالفضل عليه السلام مرا شفا داده است !
اكنون مدت شصت سال است كه شبهاى تاسوعا براى حضرت عباس ‍ عليه السلام سفره مى اندازم و حضرت هم كمك مى كند و هر سال بهتر و وسيعتر از سال قبل از كار در مى آيد.
37. هيچ كدام احتياج به عمل نداريد 
2. در حدود سى سال قبل ، يك سال خرج سفره شب تاسوعا را نداشتم و در نتيجه تصميم گرفتم آن سال به نذر خود عمل نكنم . همان شب مريض ‍ شدم مرا به بيمارستان كامكار بردند. آقايان دكتر فيض و دكتر فاطمى مرا معاينه كرده ، گفتند ناراحتى تو از روده اثنى عشر است و بايد عمل شوى .
وقتى نظر دكترها را فهميدم ، ناراحت شدم و در همان بيمارستان متوسل به حضرت ابوالفضل عليه السلام گرديدم . در اتاقى كه بسترى بودم شش بيمار ديگر نيز حضور داشتند و بنا بود فرداى آن شب همه ما را عمل كنند. شب در عالم رويا مشاهده كردم كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به اتاق بيمارستان آمدند و فرمودند: هيچ كدام از شما هفت تن ، احتياج به عمل جراحى نداريد و همه شماها خوب شده ايد. يكى از آن هفت تن ، پسر آقاى خردمند بود. فردا صبح ، همه ما را معاينه كردند و دكتر تصديق نمود كه هيچ كدام احتياج به عمل نداريم ، در نتيجه همه ما را از بيمارستان مرخص ‍ كردند. بحمدالله تاكنون نذر خود را ادا مى كنم و مرهون عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام بوده و هستم
38. دستى پيدا شد او را داخل كشتى قرار داد 
ثقه الاسلام آقاى شيخ محمد على مكارمى نقل كردند:
شخصى به نام حسين ناصريان فرد، كه مقيم مشهد مقدس بوده و زير سايه حضرت على بن موسى الرضا المرتضى (عليه آلاف التحيه و الثنا) زندگى كند، اظهار داشت :
پدرم ، در يكى از مسافرتهاى دريايى ، از كشتى به دريا مى افتد. وى در حاليكه در آب غوطه ور بوده و بالا پايين مى رفته است يكدفعه سرش را بالا مى آورد و متوسل به حضرت قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام مى گردد و عرض مى كند يا ابوالفضل ، به دادم برس ! يكدفعه مى بيند دستى پيدا شده ، دستش را گرفت و او را داخل كشتى قرار داد.
ماتم بى دستيت صبر و قرار از من ربود
با مشقت پيكر عباس را پيدا نمود
تا نمايد با برادر لحظه اى گفت و شنود
گفت اباالفضل اى برادر جان پناه من توئى
تا تو بودى خاطرم از قيد غم آسوده بود
رفتى و كردى در اين صحرا غريب و بى كسم
بر دلم داغ فراقت محنت ماتم فزود
بعد مرگت زندگى بهر حسينت مشكل است
بر برادر مرده آخر زندگى دارد چه سود
ديده ام روشن بدى بر ديدن رخسار تو
چون على اكبرم بر خاك كين كردى غنود
چون ببينم چشم حق بين ترا آماج تير
ماتم بى دستيت صبر و قرار از من ربود
از وجودت اى برادر جان ز غم ايمن بدم
از هزاران دشمن خونخواه پروايم نبود
نوحه سر بنما (فراهى ) بر ابوالفضل و حسين
كورى چشم رقيب دين بدخواه و حسود (327)
39. او را به حرم امام حسين عليه السلام دخيل بستند
جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاى سيد مرتضى نواب ، به نقل از مادرش ‍ شخصى را به حرم حضرت ابوالفضل عليه السلام آورده بودند كه قسم بخورد. چون قسم دروغ خورد، بلند شد و به زمين خورد. خدام و غيره آمدند. او را گرفتند. بعد شال سبز آوردند. و وى را به حرم امام حسين عليه السلام دخيل بستند تا حضرت سيدالشهدا عليه السلام او را شفا بدهد.
40. ابرى در حرم امام حسين عليه السلام و حرم اباالفضل عليه السلام پيدا شد
طلبه فاضل جناب ثقه الاسلام آقاى محمد رضا محمودى ، در نامه اى به انتشارات مكتب الحسين عليه السلام چنين مى نويسد:
ابوى اين جانب ، آقاى حاج شيخ عباس محمودى ، براى حقير نقل كرد: حدود سى سال پيش به كربلا مشرف شده بودم . روزى در تل زينبيه عليهاالسلام ايستاده بودم كه ديدم ابرى ظاهر شد، ابتدا دور حرم حضرت امام حسين عليه السلام ، و بعد از آن گرد حرم حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام طواف نمود و سپس نيز به طرف نجف اشرف حركت كرد.
ز هجرانت برادر اندر اين غمخانه مى گريد
به بالين برادر خون ، شه فرزانه مى گريد
ز داغ مرگ عباس جوان مردانه مى گريد
خميده گشت چون دال از غم بيدستى سقا
به جسم غرقه خون مير خود فرزانه مى گريد
ز هجران رخ معشوق عاشق دم به دم گريد
شه مظلوم بر سالار خود شاهانه مى گريد
به گرد هيچ پروانه نگشته در جهان شمعى
حسين چون شمع بر گرد سر پروانه مى گريد
دو دست خود كمر بگرفت شاه دين و اين گفتا
برادر جان نگر بر حال من بيگانه مى گريد
سكينه از عطش با كودكان اندر غم و زارى
به خيمه هر زمان آن دختر دردانه مى گريد
چه گويم من به زينب گر شود آگه ز احوالت
ز هجرانت برادر اندر اين غمخانه مى گريد
بود اين آرزو بر (صيرفيان ) ديد كويت
كه بهر تو دمادم او به هر كاشانه مى گريد (328)
41. نجات از خطر قطعى مرگ به واسطه توسل به علم پير علم
حجه الاسلام و المسلمين جناب آقاى شيخ محمد رضا خورشيدى درباره توسل به پير علم چنين نقل مى كند:
شخص موثق و مورد اطمينانى نقل مى كرد: در اثر ارادت قلبى به قمر بنى هاشم عليه السلام ، خيلى از اوقات ، از هر كجا كه باشم صدا مى زنم يا علم پير علم ، درياب درمانده مكن ! حتى گاهى در كنار ضريح حضرت فاطمع معصومه عليهاالسلام (كه جان عالم و آدم به فدايش ) عرض مى كنم : بى بى جان ، معذرت مى خواهم ولى از همين كنار تو عمويت را صدا مى زنم (يعنى ابوالفضل را) و مى دانم ناراحت نشده بلكه خوشحال مى شويد. شخص مزبور تعريف مى كرد: تقريبا دو سال پيش يعنى سال 1374 شمسى ، بعضى افراد كه در لباس دوست بودند در اثر اغواى شياطين موجبات ناراحتى و دردسر براى من فراهم نمودند، به حدى كه گاهى حال درس خواندن و تفكر را از من سلب مى نمودند ولى من صبر مى نمودم . حتى دوبار براى رفع كدورت پيشقدم شده به خانه آنها رفتم ، متاسفانه از حسن نيت من سوء استفاده كرده ، دفعه دومى كه به خانه اش رفتم شروع به دعوا و نزاع مجدد نمود، و نصيحت حقير نيز فايده اى نداشت بين دو محذور گرفتار شده بودم : از يك طرف ، اگر مى خواستم از حق خود دفاع كنم آتش نزاع شعله ورتر مى شود و از طرف ديگر، انتظار اين جسارت و پرخاش بيهوده و ناهنجار را هم نداشتم . در اين اثنا ناگهان ضربان قلبم زياد شد و براى سلامتى خود احساس خطر كردم . قرآن بغلى را، كه بحمدالله همواره در جيب دارم ، به طورى كه طرف مقابل متوجه نشود براى رفع خطر روى قلبم گذاشتم ولى پس از چند دقيقه هنوز احساس خطر مى كردم و ايشان هم يكسره مشغول هتاكى و جسارت بود!!
بالاخره براى حفظ آبرو و هم حفظ سلامتى از آن خانه بيرون آمده به طرف منزل خود حركت كردم .
در راه با زحمت زياد پاهاى خود را روى زمين مى كشيدم و از ميان كوچه ها عبور مى كردم ، به مسجد گذر جدا در كوچه عشقعلى كه رسيدم ديدم نفس ‍ به سختى از سينه ام بيرون مى آيد و احتمال وقوع سكته نزديك به صد در صد است . با خود گفتم : خوب است بدنم را به قصد شفا و نجات از خطر، به ديوار اين مسجد كه ساليانى محل تدريس علوم آل محمد صلى اللّه عليه و آله توسط استاد گرانقدرم آيه الله حاج شيخ محمد على مدرس افغانى (رحمة الله بود) بمالم . لذا بدنم را به ديوار اين مسجد ماليدم ولى هنوز احساس خطر مى كردم ، پس از چند قدم كه بسختى طى مى شد ناخودآگاه به ياد علمدار كربلا و علم پير علم افتادم ، عرض كردم : يا علم پير علم ! درياب درمانده مكن ، نجاتم بده ، يك گوسفند در هفتم محرم در پاى علم شما قربانى مى كنم .
ناقل ادامه مى دهد: به خود ابوالفضل العباس عليه السلام قسم ، همين كه سر كوچه عشقعلى در اول خيابان چهار مردان (يعنى به فاصله صد متر تقريبا از محل توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام - علم پير علم ) رسيدم كه تاكسى بگيرم ، يكدفعه به خود آمدم متوجه شدم نه تنها ضربان قلب طبيعى شده و هيچ احساس خطر نمى كنم ، بلكه خيلى شادابتر از قبل هم هستم . چندى بعد نيز از بركت عنايات قمر بنى هاشم عليه السلام كار طرف مقابل به رسوايى كشيد.
اميدوارم علمدار كربلا همه مظلومين عالم را از دست اشرار نجات داده آرزومندان زيارتش را به فيض آستان بوسى خود در كنار نهر علقمه موفق نمايد. در خاتمه ، توفيقات روز افزون زبان گوياى ولايت و نويسنده تواناى درياى بيكران علوم اهل بيت عليهم السلام ، حضرت حجه الاسلام و المسلمين جناب حاج شيخ على ربانى خلخالى حفظه الله را در پناه كريمه اهل بيت حضرت فاطمه معصومه عليهاالسلام ، از خداوند عالم مسئلت دارم . بمنه و كرمه
بنده بندگان شاه ولايت محمد رضا خورشيدى
جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش
آمد آن ماه كه خوانند مه انجمنش
جلوه گر نور خدا از رخ پرتو فكنش
آيت صولت و مردانگى و شرم و وقار
روشن از چهره تابنده و وجه حسنش
ز جوانمردى و سقايى و پرچمدارى
جامه اى دوخته خياط ازل بر بدنش
آنكه آثار حيا جلوه گر از هر نگهش
وانكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش
ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود
خم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش
كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوز
كه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش
آن چنان تاخت به ميدان شهادت كه فلك
آفرين گفت بر آن بازوى شكر شكنش
همچو پروانه دلباخته از شوق وصال
آن چنان سوخت كه شد بى خبر از خويشتنش
خواست دستش كه رسد زود به دامان وصال
شد جدا زودتر از ساير اعضاى تنش
كوته از دامنت اى شاه مكن دست (رسا)
از كرم پاك كن از چهره غبار محنش (329)
42. ناگاه درب بسته خود بخود باز شد 
آقاى ابوالحسن شريفى از كرج ، طى نوشته اى در مهرماه 1375 چنين مرقوم داشته است :
حضور محترم حجه الاسلام جناب آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى سلام عليكم . توفيقى حاصل شد كه خدمت فقيه عاليقدر، استاد محترم حوزه علميه قم ، آيه الله آقاى حاج شيخ ابوالفضل خوانسارى شرفياب شوم و كتاب چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام ، جلد اول را به حضورشان تقديم دارم . ايشان ضمن قدردانى از زحمات حضرت عالى در تاليف اين كتاب ارزشمند، وجه تسميه شان به ابوالفضل عليه السلام را اين طور بيان داشتند:
مادر بزرگم ، كه همسر فقيد سعيد آيه الله حاج شيخ ابوتراب كلاردشتى بودند، نقل مى كردند زمانى كه موقع وضع حمل صبيه شان (كه مادر من باشد) فرا مى رسد، به دنبال قابله مى روند. وقتى همراه قابله به منزل بر مى گردند، نيمه هاى شب بوده و با در بسته كوچه روبرو مى شوند (آن زمانها مرسوم بود كه شبها در كوچه را مى بستند و تا اذان صبح ، بهيچوجه باز نمى كردند) مى فرمودند: چون وضع ، اضطرارى بود و هيچ راه علاجى به نظرشان نمى رسيد، به حضرت ابوالفضل عليه السلام توسل يافته و تعهد كرده بودند كه اگر رفع مانع شود، فرزندشان را به نام ابوالفضل عليه السلام نامگذارى كرده و از نوكران حضرت قرار دهند. با اين توسل ، ناگاه درب بسته خودبخود باز شده ، به منزل مى آيند و نوزاد بسلامتى متولد مى گردد.
آقاى شريفى پس از نقل ماجرا افزوده اند: همين طور هم شد. ايشان به نام مبارك حضرت ابوالفضل عليه السلام نامگذارى شدند و از بركت عنايت آن حضرت امروز داراى مقامات عاليه فقهى و از ارادتمندان با اخلاص اهل بيت عليهم السلام به شمار مى آيند.
43. با توسل به حضرت عباس عليه السلام صاحب منزل شخصى شدم
آقازاده محترم آقاى شريفى ، ارادتمند به خاندان محمد و آل محمد عليهم السلام آقاى جواد شريفى نيز در تاريخ 2/8/75 مرقوم داشته اند:
حضور محترم استاد حضرت حجه الاسلام آقاى حاج شيخ على ربانى خلخالى سلام عليكم ، با آرزوى موفقيت آن جناب در كليه امور خير خصوصا نشر آثار فرهنگ اهل بيت عصمت عليهم السلام به عرض ‍ مى رساند كه كتاب چهر درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام توسط پدرم آقاى ابوالحسن شريفى به اين جانب رسيد و از مطالعه آن بهره مند شدم ، حقيقتا در نوع خود كم نظير بوده و شايسته و ضرورى بود چنين كتابى در احوالات و كرامات آن حضرت نوشته شود كه اين توفيق شامل حال حضرت عالى گرديد. چون مصمم هستيد جلد دوم را به رشته تحرير در آوريد يك خاطره هم اين جانب از بذل توجهات حضرت عباس عليه السلام دارم كه تقديم مى دارم .
چند سالى بود كه خود و خانواده ام مشتاق به سكونت در شهر مذهبى قم بوديد، ليكن امكانات برايمان فراهم نمى شد تا اينكه با راهنمايى پدرم نماز توسل به حضرت عباس عليه السلام و 133 مرتبه ذكر يا كاشف الكرب عن وجه اخيه الحسين عليه السلام اكشف كربى بحق اخيك الحسين اخيك عليه السلام را ادامه دادم . از بركات توسل به آن بزرگوار، بزودى مقدمات عزيمت از كرج به شهر مقدس قم فراهم شد و حاليه حدود دو سالى است كه در منزل شخصى در زنبيل آباد قم به شكر خداوند منان و دعا گويى آن حضرت مشغول زندگى هستيم .
قلم شد دستم !
هنگام سفر پيشقدم شد دستم
قربانى قامت علم شد دستم
تا نامه عشق را به خون بنگارم
در محضر وصل او، قلم شد دستم ! (330)