نام تو را فرموده شير عباس
|
جان از قفس با شوق رويت آزاد
|
در بزم خون مستانه حال كرده
|
با نيزه و شمشير و تير عباس
|
گلبوسه ها بر دست و ديده تو
|
روز ازل از هست و بود عالم
|
در مهد و مقتل با حسين بودن
|
مشى و مرام و خط و ايده تو
|
بر قلب تاريخ اين رجز نوشته
|
آبى كه از كف ريختى به دريا
|
هر جا كه عاشورا و كربلايى است
|
اين بيت را بايد هميشه خواندن
|
تا افكند بر عارضت پدر چشم
|
چون باغ گل گرديده سر بسر چشم
|
گاهى به دستت بوسه گاه بر چشم
|
زهرا گشايد بر رخت اگر چشم
|
بر دست تو دارد پيامبر چشم
|
روزى كه شد دستت جدا ز پيكر
|
لبخند شوقت حلقه بست در چشم
|
گفتى چه قابل دست و سر كه عباس
|
گردون چرا روى تو را قمر گفت
|
بايد تو را از ماه خوبتر گفت
|
ام البنين باليد از اينكه زهرا
|
در روز عاشورا تو را پسر گفت
|
مدح تو را پيش از شب ولادت
|
دشمن حسين و حيدرى دگر گفت
|
يا بايد اى رشك ملك بشر گفت
|
جانم فدايت باد اين سخن را
|
تنها به تو سبط پيامبر گفت
|
تنها تويى آن كس كه دست و سر كرد
|
در پيش تيغ دشمنان سپر گفت :
|
تا ماه رويت نور گسترى كرد
|
خورشيد رفت از تاب و، اخترى كرد
|
چشمت به عين الله روشنى داد
|
رويت ز وجه الله دلبرى كرد
|
زهرا به بالين تو مادرى كرد
|
تو خويش را عبد حسين خواندى
|
او بر تو اظهار برادرى كرد
|
چشم تو را نازم كه تشنگان را
|
با خون به جاى آب ساغرى كرد
|
هر نسل را اين بيت رهبرى كرد
|
درياى آبش جارى از دو ديده
|
تن لاله گون از خون ، جبين شكسته
|
لب تشنه و دست از بدن بريده
|
جان بر كف و در اوج سرفرازى
|
درياى اشك از چشم ما گرفته
|
هر قطره خون كز بازويت چكيده
|
اين بيت را بهتر ز صد قصيده
|
تا ماه رخ ، از خون خضاب كردى
|
دريا ز لبهاى تو آب مى خواست
|
بالله تو دريا را جواب كردى
|
هم آب را از شرم ، آب كردى
|
روزى كه جانها بسته بود بر آب
|
ناخورده آب از بين آتش و خون
|
آنقدر اشك افشاندى از گل چشم
|
دستت ز تن در پاى دوست افتاد
|
اين تير خصم اين چشم نازنينم
|
اين فرق سر اين گرز آهنينم
|
شايد كه گردد ديده هديه بر دوست
|
باشد كه در هم بشكند جبينم
|
با آب نه ، با خون فرو نشيند
|
دستى كه بوسيده على ، حسينى است
|
گيرم جدا گردد ز تن من اينم
|
گر شعله بر جان ريزد از يسارم
|
گر تيغ بر تن آيد از يمينم
|
در خيمه ها فرياد آب آب است
|
دلها ز سوز تشنگى كباب است
|
هر گوشه ماهى افتاده بر خاك
|
يا اخترى سوزان در آفتاب است
|
شش ماهه خاموش است و كس نداند
|
جان داده در گهواره يا كه خواب است
|
من دست و جان و چشم و سر نخواهم
|
تنها اميدم اين دو قطره آب است
|
بس دل كه بر يك جرعه آب ، آب است
|
مشى و مرام و دين و مذهب من
|
حمايت از اولاد بوتراب است
|
اين تشنگى بر دل زند شرارم
|
يا آب را در خيمه مى رسانم
|
يا جان به روى آب مى گذارم
|
اى تيغها اين جسم چاك چاكم
|
سر تا بپا در خون اگر شوم غرق
|
دست از امام خويش بر ندارم
|
دوش از سپهر ديده بى شماره
|
من گريه مى كردم براى طفلان
|
هر كودكى با جام خالى از آب
|
از چشم آن باريده اشك خونين
|
(ميثم )
بخوان در موج آتش و خون
|
اين بيت را از قول من هماره
|
انى احامى ابدا عن دينى
(247)
|