چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام
جلد اول
شامل : ۲۴۰ كرامت از آن حضرت نسبت به : شيعيان ، اهل سنت ، مسيحيان ، كليميان و زرتشتيان

على ربانى خلخالى

- ۲۳ -


143. من از شما فرزند ناقص نخواسته ام !  
جناب مستطاب واعظ جليل القدر آقاى حاج سيدعلى مدرسى يزدى در يادداشتى كه به دفتر مكتب الحسين عليه السلام ارسال داشته اند، چنين مرقوم نموده اند:
سال 1342 شمسى بود كه موفق به زيارت حضرت سيدالشهدا و برادر بزرگوارش ، حضرت قمربنى هاشم عليه السلام شدم .
روزى پس از زيارت حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به يكى از خدام حرم آن حضرت گفتم : يك كرامت را كه به چشم ديده اى برايم تعريف كن . خادم گفت : روزى يكى از شيوخ عرب را ديدم كه سواره وارد صحن شد. وى كه بچه اى را در بغل داشت ، وقتى به ايوان حضرت رسيد، آن بچه را به طرف قبر مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام پرتاب كرده و خطاب به آقا عرض كرد: من بچه ناقص از شما نخواسته ام !
من نگاهم به بچه افتاد، ديدم از پا عليل است ولى پس از مدتى سالم به طرف پدر برگشت ! از آن پدر پرسيدم قضيه چه بوده است ؟!
گفت : من فرزند نداشتم . متوسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام شدم تا از خدا بخواهد كه خدا فرزندى به ما عنايت فرمايد. در نتيجه ، خدا اين پسر را به ما مرحمت كرد. ولى پسر معلول به دنيا آمده بود و همسرم آن را از من پنهان مى داشت تا من به نقص عضو وى پى نبرم . تا اينكه بالاخره روزى چشمم به پاى فرزندم افتاد و فهميدم معلول است . علت آن نقص عضو را پرسيدم . همسرم گفت : از روز تولد به همين نحو بوده است ، ولى من وقتى كه او را قنداق مى كردم از شما پنهان مى داشتم ، تا امروز اين راز فاش شد.
من هم بچه را از همسرم گرفته و به حرم مطهر قمر بنى هاشم عليه السلام آوردم و عرض ‍ كردم :
آقا جان ، من از شما فرزند ناقص نخواستم و او را پرت كردم به طرف حرم ، و اكنون شما ديديد كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام پسرم را شفا داد.
144. شفاى سيدجواد يزدى به دست با كفايت قمر بنى هاشم عليه السلام 
جناب ثقة الاسلام آقاى شيخ ‌على معتمدى اصفهانى ساكن شهرقائم قم در تاريخ 27/2/1373 ش طى يادداشتى براى مؤ لف جريان شفاى آقاى سيدجواد يزدى را به شرح زير توضيح داده است :
اولا، بايد بگويم آقا سيدجواد دهقانى يزدى پيرمردى است معمر كه در حدود 90 سال از عمرشان مى گذرد. ايشان 10 سال پيش از تاريخ تحرير اين نوشته ، سكته قلبى مى كند و از آن زمان تا مدتها به طور متوسط در هفته چندبار دچار حمله قلبى مى شود و تنگى نفس ‍ هم ضمنا داشته اند. در اواخر سال 1371 علاوه بر بيماريهاى فوق ، به مرض حبس ‍ البول (پروستات ) نيز مبتلا گشتند. پس از مراجعه به دكتر و عكسبردارى و غيره ، نظر دكترها اين مى شود كه وى حتما بايد تحت درمان و عمل جراحى قرار گيرد.
آنها هيچ گونه دارويى به ايشان ندادند و اين درد باعث شد كه به او سند وصل كنند و قريب يك ماه در بستر افتاده بود، از آن طرف دكتر قلب به او اجازه عمل جراحى نمى داد، چون نظرش اين بود كه عمل مزبور برايش خطر مرگ را در بر دارد.
خود سيدجواد مى گويد: از بس دردها مرا كلافه كرده بود، شبى توسل به جدم پيدا كردم . ماه مبارك رمضان هم بود.
در خواب ، ديدم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام تشريف آوردند و فرمودند: برو خودت را بشوى ! عرض كردم با اين وضع سند چطور مى توانم خودم را بشويم ؟!
فرمودند: كار نداشته باش ، برو خودت را بشوى ! در آن وقت از خواب بيدار شدم و صداى اذان صبح را شنيدم . فرزندم سيدمهدى آمد. قضيه را به ايشان گفتم . او سند را باز كرد و من به حمام رفتم و خود را شستشو دادم . در پى اين قضيه ، ناراحتى پرستات كاملا برطرف شد و هيچ اثرى از آن باقى نماند. پس از آن به دكتر متخصص مراجعه كردم . بعد از معاينه ، گفت : شفايت داده اند!
اين بود داستان شفايافتن سيدجواد به عنايت و لطف حضرت قمربنى هاشم عليه السلام . عده زيادى از مؤ منين و همسايگان ايشان شاهدند كه سيد مزبور يك ماه در بستر افتاده بود و هيچ كس گمان نمى كرد كه وى سالم از بستر برخواهد خاست ، ولى او شفا يافت .
145. ناراحتيت را بگو، ما محرم تو هستيم !  
جناب آقاى معتمدى فوق الذكر، در برنامه ديگرش ، كرامتى ديگر از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و خواهر بزرگوارشان ، حضرت زينب عليها السلام ، اينچنين مرقوم داشته اند:
ماه رجب سال 1371 شمسى بود. يكى از دوستانم ، كه مدتها با هم آشنا هستيم و بنده براى روضه به منزل ايشان مى رفتم ، روزى به من گفت : يكى از فاميلهاى دور ما چندين مرض و ناراحتى داشت ، اينك در اثر توسل به حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام و حضرت زينب عليهاالسلام رفع گرفتارى از او شده است . پارچه اى را هم به وى داده اند و او مقدار كمى از آن پارچه را براى خانواده ما آورده است ، و آن پارچه را به من نشان داد. من بوسيدم عطر از آن استشمام كردم . پس از آن آدرس فرد شفا يافته را از او گرفتم تا جريان شفا گرفتنش را از خود او بشنوم . چون مريض مزبور زن بود، لذا با همسرم به اتفاق يكى از دوستان ، به نام آقا عبدالله معماريان كه او هم همراه خانمى بود، به منزل آن زن شفا يافته رفتيم .
خانه زن در شهر قم ، خيابان چهارمردان ، ميدان مير، جنب مدرسه ستيه قرار داشت . پس ‍ از آنكه آن خانم را در منزلش ديديم ، من گفتم : ما چنين داستانى را درباره شما شنيده ايم ، چه خوب است خود شما آن را برايمان بيان كنيد.
خانم شرح داستان خود را چنين آغاز كرد: من به ناراحتى قلب مبتلا شده بودم و به دكترهاى زيادى هم در قم و تهرامن مراجعه كردم ؛ علاج نشد. چند ماه قبل دستم هم درد گرفت به گونه اى كه مشتم گره شد و ديگر باز نمى شد. دكتر معالج گفت : چاره اى ندارى جز اينكه دست تو مورد عمل جراحى قرار گيرد. ضمنا چند ناراحتى ديگر هم داشتم : مثلا بچه اى داشتم كه در بمبارانهاى زمان جنگ ، چشمش آسيب ديده بود و نزديك به كورى بود، به نحوى كه دكترها هم نتوانستند علاج كنند و خلاصه هر چه داشتيم خرج كرديم و هيچ نتيجه نگرفتيم . در اثر اين فشارها، دلم شكست و چاره اى جز توسل نديدم . ذكر حضرت ابوالفضل عليه السلام و نيز ذكر حضرت زينب عليهاالسلام را مى گفتم و مى گريستم (ذكر حضرت عباس عليه السلام را من در جلسات روضه ياد گرفته بودم ولى ذكر حضرت زينب عليهاالسلام را نمى دانستم و متاءسفانه يادم رفت كه از او بپرسم چه بوده است ؟ - معتمدى ).
تا اينكه دو هفته گذشت . در اين مدت كارم - همه - توسل به اين دو بزرگوار شده بود و از صبح تا غروب آفتاب مى گريستم . فرزندم هم كه ناراحتى چشم داشت ، يك روز كه وضع گريه و توسل مرا ديد به من گفت مادر شفاى شفاى مرا هم بگير. اين حرف را كه شنيدم ، دلم آتش گرفت كه بچه در اين سن چنين حرفى را مى زند، لذا به گريه افتادم .
چند ساعتى از شب گذشت ، خوابم برد. در عالم خواب ديدم درب خانه ما را مى زنند.
درب را باز كردم ، ديدم يك مرد عرب و يك زن عربند. فرمودند: ما مى خواهيم به منزل شما بياييم . با خود گفتم : ما كه با عربها آشنايى نداريم ، اينها چه كسى مى باشند كه مى خواهند به منزل ما بيايند؟ بالاخره گفتم : بفرماييد. تشريف آوردند و در همين اطاق - كه مى بينيد- نشستند. سپس آن خانم رو به من كرده و فرمود:
چه ناراحتى دارى ؟ عرض كردم : اى خانم ، انسان نمى تواند درددلش را به همه كس ‍ بگويد. فرمود: چرا بگو، ما محرم تو هستيم . پس من هم شروع به تشريح گرفتاريهاى خود نمودم و گفتم : بچه ام نابينا شده ؛ ناراحتى قلبى دارم ؛ دستم عليل شده ؛ و چه و چه ... وقتى كه خواستند بروند، متوجه شدم كه آن مرد عرب ، قامتى بلند دارند و دريافتم وى حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هستند و آن زن هم بى بى حضرت زينب كبرى عليهاالسلام مى باشند.
وقتى كه آن دو بزرگوار تشريف بردند، همان آن چشم باز كرده و از خواب بيدار شدم و ديدم اطاق روشن است . نخست خيال كردم كه مهتابى روشن شده است ولى يك لحظه بيشتر طول نكشيد كه ديدم اطاق خاموش شد؛ لذا فهميدم روشنايى اطاق از مهتابى نبوده است . به هر حال وقتى به خودم آمدم ، ديدم يك قطعه پارچه روى دستم هست و آن دستى كه بسته شده بود باز شده و هيچ گونه ناراحتى ندارم . پس از آن مرض قلبى من كاملا برطرف شد و فرزندم نيز كه نزديك بود نابينا بشود بهبودى كامل يافت و حاجتهاى ديگرى هم كه داشتم همگى برآورده شد.
در اينجا، خانم مزبور، قسمتى از آن پارچه را كه در آب انداخته بود، آورد و مقابل ما گذاشت و ما مقدارى از آب آن پارچه را كه در شيشه اى قرار داشت نوشيديم .
آنچنان بوى عطر و گلاب مى داد كه به او گفتم : خانم ، عطر به اين آب زده اى ؟! قسم خورد كه نه ، اين بوى عطر گلاب از خود اين پارچه است ! نيز مقدارى از آن پارچه را به اين جانب و رفيقم ، آقاى عبدالله معماريان ، داد و هم اكنون كه دو سال از آن قضيه مى گذرد، هنوز همان بوى خوشى كه از آن پارچه و از آن آب ، بنده استشمام كرده ام در آن باقى است . در خاتمه اين جمله را هم ناگفته نگذارم كه شنيدم آهسته به زنهاى همراه ما مى گفت : از دو هفته پيش تا حالا كه اين قضيه رخ داده ، سه مرتبه بدنم را شسته ام بوى عطرش نرفته است .
146. راننده كشته شد، اما من به لطف آقا زنده ماندم !  
جناب آقاى سيدرضا سيدرضائى نقل كردند:
در سال 1340 هجرى شمسى شاگرد راننده ماشين بارى بودم . از شهسوار براى تهران بار پرتقال زديم و حركت كرديم . در جاده كندوان پس از خارج شدن از تونل به طرف تهران بالاى گچسار ماشين از جاده منحرف شده و به طرف دره سقوط كرد. پس از دو سه بار غلتيدن ، عرض كردم : يا اباالفضل العباس عليه السلام ، من از پانزده سالگى درب خانه برادر شما خدمت مى كنم ، به دادم برس ! و ديگر چيزى نفهميدم . اين اتفاق در ساعت 10 شب رخ داد. فردا صبح ساعت 8 به هوش آمدم . ديدم آفتاب زده و من هم روى برفها افتاده ام . مرا به بيمارستان كرج رساندند.
دكتر گفت : اثر زخم و غيره ديده نمى شود! با اينكه ، راننده ماشين را بين رفته و به رحمت الهى پيوسته بود، بنده به لطف و محبت آقا قمر بنى هاشم عليه السلام زنده و سالم مانده بودم .
147. چشمهاى آن جوان شفا يافت  
خطيب توانا، جناب حجة الاسلام والمسلمين آقاى سيدجاسم طويريجى نقل كردند:
عشيره اى در عراق وجود دارد كه به نام آل سيار معروف است . يك روز دخترى از آنها در كنار رودخانه چند گاو را مى چرانده است . هواى گرم و در حدود ظهر بوده است . چون مسير خلوت بوده و كسى از آنجا رد نمى شده است ، دختر عبايه اش (چادر عربى ) را كنارى مى گذارد و با پيراهن و غيره داخل آب مى رود. ولى يكدفعه متوجه مى شود كه جوانى از آنجا عبور مى كند دختر خودش را پشت درختى پنهان مى كند تا جوان رد مى شد و سپس به آب تنى مى پردازد. زمانى كه از آب بيرون مى آيد، مى بيند عبايه اش نيست ، به منزل رفته و ماجرا را براى پدر و مادرش تعريف مى كند و مى گويد: احتمال دارد عبايه را آن جوان برداشته باشد، چون به غير از او كسى از آن حوالى عبور نكرد. ممكن است از روى دشمنى عبايه را برداشته باشد.
پدر و مادر دختر به سراغ جوان رفته ، قضيه را به او ابلاغ كردند و مادر دختر هم نذر كرد كه اگر پاكى ساحت دخترش ثابت شد، گاوى را قربانى كند و در راه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام احسان نمايد.
جوان در حرم حضرت عباس عليه السلام قسم خورد كه من خبر ندارم . به مجرد قسم از دو چشم نابينا شد و مردم هم ريختند و او را كتك زيادى زدند.
جوان گفته بود: من از عبايه خبرى ندارم و ظاهرا حق با او بود. بنابراين ، پيداست كه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در اين جريان كارى دارد. بارى ، مادر دختر اداى نذر كرد و گاو را سر بريد و عبايه از شكم گاو نر بيرون آمد. سپس بلافاصله و بدون معطلى چشمهاى آن جوان نيز بينايى خود را بازيافت و بدينگونه ، كرامتى بارز از قمر بنى هاشم عليه السلام ظاهر گرديد.(320)
148. يا اباالفضل العباس عليه السلام بچه ام را به شما سپردم !  
نگارنده گويد: آيت الله سيد محمدمهدى موسوى خلخالى صاحب كتاب فقه الشيعة و كتابهاى سودمند ديگر(كه از شاگردان برجسته حضرت آيت الله العظمى آقاى حاج سيدابوالقاسم خوئى قدس سره (321) مى باشد)، و امام جماعت مسجد صدريه ميدان خراسان ، خيابان رسام تهران كه به رهبرى ايشان هر ساله در نيمه شعبان سه شب براى تولد حضرت حجة بن الحسن العسكرى عجل الله تعالى فرجه الشريف جشن مفصلى مى گيرند. ايشان در شب شام غريبان آيت الله العظمى آقاى حاج سيد محمدرضا موسوى گلپايگانى قدس سره برابر شب يكشنبه 21 آذر 1372 جمادى الثانى 1414 ق در مسجد بالاى سر كريمه اهل بيت عليهم السلام حضرت فاطمه معصومه عليه السلام حكايتى چنين نقل فرمودند:
بنده مادربزرگى داشتم كه به هنگام رحلت قريب 100 سال از عمرش مى گذشت . ايشان به همراه دو دخترش عازم رحلت عتبات عاليات شدند تا در آنجا مجاور باشند. وقتى حركت مى كنند، به اسدآباد كه مى رسند دزدها كاروانشان را غارت مى كنند. در همين اثنا قنداقه اى از دست مادرش مى افتد و به طرف دره سقوط مى كند.
يكدفعه مادر صدا مى زند: يا اباالفضل العباس عليه السلام بچه ام را به شما سپردم ! بعد از مدتى كه جمعيت از دست دزدها نجات يافته و به قعر دره مى روند، مى بينند بچه صحيح و سالم بالاى سرسنگى قرار دارد و از عنايات حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام هيچ گونه آسيبى به او نرسيده است !
149. ناگهان دو دست در فضا ظاهر شد!  
1. در فروردين ماه سال 1373 ش براى صله ارحام عازم بندرعباس بودم . در مسير بندرعباس با مسجد بسيار شكوهى به نام مسجد حضرت ابوالفضل عليه السلام مصادف شدم كه داراى مرافق بسيار فراوانى بود. مراكز درمانى و ساختمانهاى عام المنفعه اى را در اطراف مسجد ساخته و وقف آن كرده بودند، و مسجد و ساختمانهاى تابعه با كاشيهاى بسيار زيبايى مزين شده بود، حتى دو محل پمپ بنزين نيز كه در دو طرف جاده و در مجاورت مسجد قرار داشت ، با همان كاشيكاريهاى مسجد تزيين شده بود. عظمت ، جذابيت مسجد، و عدم هماهنگى آن با بيابان برهوتى كه مسجد با آن همه منضمات در وسط بيابان جويا شوم . گفتند كه اين مسجد داستان جالبى دارد و آن اينكه :
روزى يكى از رانندگان تريلى كه از اين نقطه عبور مى كرده خوابش مى برد.
ماشين از جاده خارج مى شود و در حاليكه يك طرف تريلى كاملا از زمين فاصله گرفته بوده ، در سراشيبى قرار مى گيرد. راننده از خواب بيدار مى شود و خود را در كام مرگ مى بيند، و يكمرتبه فرياد مى زند: يا اباالفضل !
در همان لحظه مشاهده مى كند كه دو دست در فضا ظاهر شد و تريلى را به طرف جاده هل داد. سپس با كمال تعجب مى بيند كه چرخهاى تريلى بر روى زمين قرار گرفت و ماشين به صورت اعجازآميزى به جاده بازگشت و تحت كنترل راننده در آمد.
راننده تريلى با ديدن اين كرامت باهره از ماشين پياده مى شود و آن نقطه را علامت مى گذارد. آنگاه به وطن خود مى رود، اموال منقول و غيرمنقول خود را مى فروشد و به تاءسيس اين مسجد و ساختمانهاى تابعه اقدام مى كند.
با پخش خبر اين كرامت ، ديگر رانندگان و افراد خير نيز به ساختمان آن كمك مى كنند تا، چنانكه مى بينيد، اين مجتمع بزرگ حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام به صورت بسيار آبرومندى در وسط خيابان ساخته مى شود.
150. چند لحظه صبر كنيد، همگى شفاى كامل خواهيد يافت !  
2. داستان زير را يكى از وعاظ تبريز، به نقل از افراد موثق ، بر سر منبر نقل كرد:
مرحوم دربندى ، در ايام اقامتش در عتبات ، به منظور زيارت حضرت ثامن الحجج عليه السلام به ايران آمد و به هنگام مراجعت از طريق آذربايجان عازم عتبات گرديد.
پيش از مراجعت به عتبات ، بنا به تقاضاى مردم متدين تبريز به مدت ده روز در آن شهر اقامت كرده و در مسجد جامع تبريز بساط تبليغ و ارشاد گسترد.
مى گويند: جاذبه منبر ايشان به قدرى قوى بوده كه فضاى مدرسه طالبيه و مساجد موجود در آن ، از مردم متدين و عاشق دلسوخته سالار شهيدان پر مى گشت ، و هر روز جمعى از عاشقان حسينى در اثناى روضه ايشان غش مى كردند و روى دستها از مسجد بيرون برده مى شدند.
در آذربايجان مرسوم بوده است كه روز آخر هر مجلسى به قمر منير بنى هاشم عليه السلام توسل مى جويند. لذا مرحوم دربندى نيز روز نهم مجلس اعلام كرد: فردا، روضه حضرت ابوالفضل عليه السلام را مى خوانم ؛ هر كس مريضى صعب العلاج دارد بياورد اينجا، كه ان شاء الله شفاى همه شان را از قمر منير بنى هاشم عليه السلام خواهيم گرفت .
روز بعد در شهر تبريز هر چه مريض و مريضه بود، به مجلس ايشان آوردند: تعداد بيمارانى كه با پاى خود به مجلس آمدند بى شمار بود و تعداد كسانى كه روى تخت و يا با وسايل ديگر به مجلس آورده بودند به بيست وهفت نفر مى رسيد.
هنگامى كه مرحوم دربندى وارد مسجد شد نزد بيماران رفت و از آنها تفقدى كرد و به آنان فرمود: چند لحظه ديگر صبر كنيد، همگى با شفاى كامل از اين مجلس بيرون خواهيد رفت .
زمانى نيز كه بر فراز منبر قرار گرفت ، خطاب به قمر منير بنى هاشم عليه السلام عرض كرد: اى مولاى من ، من به عنوان نوكر شما به اهالى اين شهر وعده داده ام كه امروز همه بيمارانشان از اين مجلس با تن سالم بيرون مى روند؛ از كرم شما بسيار دور است كه نوكر خود را در ميان اين همه مردم ، بى اعتبار كنيد.
آنگاه روضه بسيار با حالى خواند كه در نتيجه آن همه مردم با بى تابى گريه كردند و جمعى غش كرده و روى دست مردم به بيرون برده شدند. هنگامى كه مجلس به پايان رسيد، همه آن 27 نفر با پاى خود، با تن سالم و شفاى كامل به منزل خود رفتند! و اين يكى از بركات حضرت ابوالفضل عليه السلام است كه در يك مجلس دهها نفر مريض صعب العلاج به آن باب الحوائج الى الله شفا پيدا كنند.(322)
151. اگر به نذرش عمل كند خوب مى شود!  
3. مرحوم آيت الله آقاى حاج سيدمحمود مجتهدى سيستانى قدس سره (متوفى 16 رمضان سال 1414 هجرى قمرى ) مى فرمود:
يكى از دوستان ما بشدت مريض شد، به گونه اى كه چند ماه گويى در حال جان كندن بود و همه دوستان از اين امر ناراحت بودند. پيرمردى بود كه گاهى براى ما خبرهايى مى آورد، از او علت اين وضع را استفسار نمودم ، گفت : اين شخص گوسفندى را براى حضرت ابوالفضل عليه السلام نذر كرده و سپس فراموش كرده است آن را انجام دهد؛ اگر به نذرش ‍ عمل كند خوب مى شود.
به برادر آن شخص گفتم ، او گفت : شما مى دانيد كه برادرم همه زندگى اش را در راه خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام خرج كرده است . گفتم : به هر حال اين كار بايد بشود، اگر براى سلامتى و بهبودى برادرتان ارج قائليد، بايد اين كار را انجام دهيد.
او قانع شد و از منزل ما رفت ، گوسفندى خريد و به منزل برادرش برد تا در آنجا ذبح كند، مشاهده كرد كه برادرش نشسته ، مشغول غذا خوردن است .
معلوم شد كه همان لحظه كه او گوسفندى را خريدارى كرده ، در همان لحظه او بلند شده و پس از گذشت چندين ماه براى اولين بار سر سفره غذا نشسته و مشغول غذا خوردن شده است !
استمداد حضرت ابوالفضل عليه السلام از امام حسين عليه السلام
اى كه خاك قدمت سرمه چشم تر من
كن قدم رنجه بيا پاى بنه بر سر من
خانه زاد توام اى سرور اقليم وجود
افتخار است بگويى تو اگر نوكر من
مرتضى از نجف آمد، توهم از خيمه بيا
كن خلاص از غم حسرت دل غمپرور من
حسرتم بود نبود ام بنينم به كنار
مادرت فاطمه آمد عوض مادر من
دستم افتاد و نگون گشت علم غرقه به خون
واژگون گشت ز مركب چو علم پيكر من
اى پناه همه مظلوم ز پا افتاده
وقت آن است كه دستى بكشى بر سر من
دستگير همه وامانده ، بيا دستم گير
از ره لطف ، فشان آب بر اين آذر من
نگران توام اى شاه كه جان بسپارم
خنجر قاتل دون آمده بر حنجر من
شاهبازت به كف كركس دون افتاده
دست تقدير بر افكنده ز تن شهپر من
مى نمودم به سوى خرگه سلطان پرواز
كوفيان گر ز ره كينه بكند پر من
بجز از ديدن وجه الله باقى رويت
آرزوى دگرى نى به دل مضطر من
نام تو در لب و، بر خاك همى مالم رخ
مى نويسد به زمين نام تو چشم تر من
دادن دست به عشقت چه لياقت دارد
اى به قربان تو بشكسته سر اى سرور من
من (حسينى ) نسبم ، چشم به دست كرمت
خالى از قول اباطيل رود دفتر من
همه عمرم ، به تو من گفته ام آقا، مولا
از ره لطف بگو نوكر من ، چاكر من (323)
152. بچه مرده زنده شد! 
حجة الاسلام سيدمهدى امامى اصفهانى اظهار داشتند:
مرحوم حاج شيخ ‌مهدى سدهى اصفهانى ، كه يكى از خطباى معروف منطقه سده اصفهان بود، كرامتى از حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام را كه خود شاهد آن بوده است چنين نقل كرده است . مى گويد:
روزى در حرم مطهر حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مشغول خواندن زيارتنامه حضرت بودم كه يكوقت ديدم يك زن عرب با عجله تمام آمد و در حاليكه بچه مرده اى را به دوش گرفته بود وارد حرم مطهر شد. سپس بچه را به ضريح زد و با لحن تندى به حضرت خطاب كرد: يا اباالفضل ، اين بچه مرده است . پدرش هم از صبح سر كار رفته من هم خمير آماده كرده بودم كه براى بچه هايم نان بپزم و كارهاى ديگرم نيز مانده است ؛ زود اين بچه را زنده كن كه الان شوهرم مى آيد و من نه نان پخته ام و نه كارى در خانه انجام داده ام . عجله دارم و مى خواهم بروم !
مرحوم سدهى مى گويد: يكوقت متوجه شديم كه آن بچه مرده شروع به سخن گفتن كرد و زنده شد و همراه مادر به منزل رفت .
153. پدر جان ، چرا جرئت نمى كنيد چيزى بگوييد؟!  
عالم گرانقدر، فقيه آية الله آقاى حاج سيد عبدالكريم موسوى اردبيلى كرامتى را از مرحوم پدرشان ، حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد عبدالرحيم موسوى قدس سره براى مؤ لف كتاب حاضر نقل كردند كه ذيلا مى آوريم . ايشان گفتند:
مرحوم پدرم ، نسبت به خاندان عصمت و طهارت عليهم السلام ارادت خاصى داشت .
وى اكثرا به روضه خوانها بعد از خواندن روضه تذكراتى مى داد، كه اين خبر درست نيست يا چرا بدون مطالعه منبر مى رويد. به گونه اى كه روضه خوانها وقتى وارد مجلسى مى شدند، اگر مى ديدند پدرم در آن مجلس تشريف دارد ناراحت مى شدند، چون او گاه طاقت نمى آورد روضه هايى را كه سند ندارد بپذيرد، و لذا از همان پايين منبر اعتراض ‍ مى نمود و تذكر مى داد. خلاصه ، روضه خوانها از دست ايشان ذله شده بودند و مى گفتند خدا كند سيد عبدالرحيم در مجلس نباشد! فى المثل ، گاه روضه خوانى مى گفت : جا داشت حضرت زينب عليهاالسلام چنين مى گفت ، او از پايين منبر مى گفت : نه جا نداشت !
ولى عجيب است كه در روضه حضرت قمر بنى هاشم ، ابوالفضل العباس عليه السلام چيزى نمى گفت و جرئت نداشت چيزى بگويد!
آية الله اردبيلى مى فرمايد، روزى به پدرم گفتم شما راجع به ديگران با جرئت مى گوييد كه اينجا درست نيست يا صلاح نيست اين طور روضه بخوانيد؛ ولى هر وقت اسم مبارك حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مى آيد جرئت نمى كنيد چيزى بگوييد. سر آن چيست ؟!
فرمودند: برادرى داشتم ، كه عموى شما باشد، به نام سيد على اكبر، كه يك سال با هم رفتيم براى زيارت عتبات . مردم نذورات زيادى به ما داده بودند كه داخل ضريح مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام بياندازيم . من ، در صحن مطهر حضرت ، گفتم : شما پولها را در ضريح مى اندازيد و معلوم نيست خدمه با آنها چه مى كنند. اينها را توى جيب بگذاريد و يك شوطى بكنيد و بعد به طلبه ها بدهيد.
من پيش خود فكر مى كردم اين راه ، شرعى است . اما پس از آنكه اين حرف را در صحن مطهر گفته و داخل حرم شديم كه اذن دخول بخوانيم ، ديدم زبانم بند آمده و نمى توانم اذن دخول بخوانم ! اخوى هم خبر از وضع من نداشت . بالاخره قطع پيدا كردم كه زبانم بند آمده و نمى توانم صحبت بكنم . لذا آمدم و با اشاره به اخوى گفتم جواهرات را داخل ضريح بياندازد. وقتى همه را داخل ضريح ريخت ، زبانم باز شد.
من خود اين ماجرا را در حرم مطهر حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام مشاهده كردم ، لذا پسرم ، مواظب باش با حضرت كار نداشته باشى !
154. شفاى وسواس  
صاحب كتاب حياة العباس عليه السلام حاج شيخ محمدجعفر شاملى ، در ص 60 مى نويسد: حاج سيدموسى زيارت نيا، صاحبخانه ما، در مشهد حكايت كرد:
شيخ محمد نامى از اهل تبت چنين ، بسيار شايق بود كه موفق به تحصيل علم شود. وى ضمنا دچار مرض وسوسه بود و در هنگام وضو بسيار به زحمت مى افتاد و از اين مشكل به تنگ آمده بود. شيخ ‌محمد به نجف اشرف مشرف گشت و براى رواشدن اين حاجت ، پاى ضريح حضرت امير عليه السلام به تضرع و زارى پرداخت و از حال طبيعى بيرون رفت . در آن وقت شنيد كه گوينده اى گفت : تو موفق به تحصيل علم مى شوى ، براى رفع وسوسه نيز نزد حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام برو. گفت : چون به حال آمدم ، برخاستم به كربلا آمدم و به زيارت قبر امام حسين عليه السلام و سپس به زيارت حضرت ابوالفضل عليه السلام پرداختم . آنگاه به مدرسه آمدم و شب را در حجره مدرسه به سر بردم .
چون خوابيدم ، در عالم خواب مشاهده كردم به حجره ، ديدم پيغمبر خدا صلى الله عليه وآله و حضرت امير عليه السلام نشسته اند. سلام كردم ، جواب من دادند و فرمودند:
بنشين . سپس حضرت امير نزد رسول خدا صلى الله عليه وآله به تعريف از حضرت عباس ‍ پرداختند. فرمودند: مى دانم . حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام عرض كردند: يك انعام و هديه اى به او بدهيد.
حضرت پيغمبر صلى الله عليه وآله فرمودند: بهترين هديه اى اين است كه برخيزد وضو بگيرد و به نماز بايستد و ما، به جماعت ، به او اقتدا كنيم . حضرت عباس عليه السلام برخاست وضو گرفت ، آبى كم به صورت خود زد و آن را شست . سپس به شستن دست راست و دست چپ پرداخت و در پى آن مسح كشيد و در آخر، رو به من كرد و فرمود: ما اين طور وضو مى گيريم ، كه از خواب بيدار شدم ، و پس از آن ديگر وسوسه اى در هنگام وضو نداشتم .
155. تا پول خود را نگيرم ، از اينجا بر نمى خيزم !  
مؤ لف كتاب حياة القدس عليه السلام همچنين مى نويسد:
يك نفر از موثقين اهل شيراز موسوم به حاج آقا بزاز شيرازى ، كه در وقت نگارش اين مطلب حيات دارد، در محرم و صفر سال 1369 قمرى مشرف به كربلا شد.
بعد از بازگشت به شيراز، نگارنده براى زيارت زائر و تهينت ورود به ملاقات او رفتم .
وقتى برخاستم كه بروم ، گفت : خواهش مى كنم توقف كنيد تا براى شما حكايتى بگويم . ازينروى نشستم و او گفت : اوايل ماه صفر بود. زنى در حرم ابوالفضل عليه السلام فرياد كرد: پول مرا كه 464 دينار بود برده اند، و همانجا نشست . به هر نحوى خواستند او را قانع و راضى نمايند كه بيرون بيايد تا پول پيدا شود، نپذيرفت و گفت : محال است ، من اينجا نشسته ام و تا پول خود را از حضرت عباس عليه السلام نگيرم بر نمى خيزم .
مدتى گذشت ، ناگهان از كفشدارى صدا بلند شد كه علامت پولها را بده كه پولت پيدا شد. گفت بياوريد اينجا. من عهد كرده ام تا پول خود را در اينجا نگيرم برنخيزم . نشانى يى كه داد، با شماره نوت (اسكناس ) بودن و سكه ، تماما مطابق با واقع بود. پول را به او دادند. سؤ ال كردم : پولها چگونه پيدا شد؟ گفتند: يك نفر اينجاست كه در سرقت ، تسلط غريبى دارد. از حرم بيرون آمد، يك نفر بر سبيل مزاح و شوخى به وى گفت : آيا امروز صيدى كردى يا نه ؟ بر زبانش جارى شد: آرى ! دست در جيب كرده بيرون آورد كه ناگهان صداى آن زن بلند شد و در نتيجه نگذاشتند بيرون برود. و خلاصه پولها بدون اينكه فلسى از آنها كم شود تمام و كمال به دست آن زن رسيد!
156. نجات از طوفان ، به بركت توسل به قمر بنى هاشم عليه السلام 
مؤ لف كتاب حياة العباس ايضا مى نويسد:
در سال 1337 هجرى قمرى مشرف به كربلا و كاظمين شدم . عيد غدير در كاظمين بودم و به شرف زيارت آن دو امام همام موفق شدم . بعد از آن نزد مرحوم آقا سيداسماعيل صدر رفتم و سپس با كشتى كوچك به بصره آمدم . در آنجا به انتظار جهاز دودى نشستم و انتظارم تا 28 ذيحجه به طول انجاميد. زمانى كه وارد شد، آن را توقيف كردند و چتى براى سوار شدن نداند. براى سفر به خرمشهر، من تنها نبودم و چهل نفر ديگر از اهل فسا و نوبندگان و فدشكو نيز با من بودند. وضع را كه چنين ديديم ، ناچار به كشتى بادى نشستيم . چند نفر آنها زن و بچه بود. به سمت بوشهر حركت كرديم . روز دوم محرم ، همراهانم از من تقاضا كردند كه يك روضه بخوانم . در بلندى يى قرار گرفتم و روضه ورود امام حسين عليه السلام به كربلا را خواندم . دانستند كه من از ذاكرين مصيبت هستم .
شب چهاردهم محرم كشتى به گرداب افتاد و در اثر باد مخالف ، تقريبا دو فرسخ از راه آمده را برگشت . ماه آسمان را مى ديدم كه دور سر ما دور مى زد. باد سخت شده بادبان پاره شد و كشتى سوراخ گرديد. به گونه اى كه مى ديدم آب از زير آن به كشتى مى ريزد. كشتى بر روى آب ، دو ساعت دور خود حيران مى گرديد و اختيار بكلى از دست ملاح گرفته شده بود. همه به جز جزع و فزع افتادند و دل بر مرگ نهادند. حتى شهادتين را نيز گفتيم ، كه ناگهان ملاح ، وحشتزده ، گفت : مگر نه اين است كه شما زواريد؟! مگر نه اينكه شما از خدمت امام عليه السلام آمده ايد و روضه خوان هستيد؟! يك چيزى بگوييد تا از اين طوفان راحت شويم ! حقير سراپا تقصير، مشغول خواندن روضه ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام شده و خدا را به شهادت مى طلبم كه غرضى بجز نجات نبود. بعد از روضه من نيز، يك نفر فسايى نوحه خوانى كرد و سينه زنى مفصلى نموده خسته شديم .
دست به دعا برداشته و حضرت عباس عليه السلام را شفيع قرار داديم .
در اثناى توسل ، سوراخ كشتى را از زير آن گرفتند و پرده ديگر نصب نمودند. با ختم توسل ، صداى ملاح بلند شد كه آسوده خاطر باشيد، باد مراد آمد! با اينكه مسافت راه ، زياد بود، فرداى آن شب وارد شهر شديم (پايان كلام مؤ لف حياة العباس عليه السلام ، با تصرفى در الفاظ ).
كشتى نشستگانيم ، اى باد شرطه برخيز
باشد كه باز بينيم ديدار آشنا را
157. شمشير پيدا مى شود!  
مؤ لف دارالسلام آورده است :
روزى ، جماعتى از اعراب براى زيارت به حرم مطهر حضرت عباس عليه السلام مى آيند، يكى از آنان در حرم متوجه مى شود كه شمشير خود را باز نكرده است . چون اين امر را بى ادبى مى دانست ، زود شمشير را باز كرده و در زير فرش پنهان مى كند. چون اين امر را بى ادبى مى دانست ، زود شمشير را باز كرده و در زير فرش پنهان مى كند. در موقع بيرون رفتن ، موج جمعيت او را بيرون برده و يادش مى رود كه شمشير را بردارد. به منزل مى رسد، متوجه قضيه مى گردد و به حرم بر مى گردد. در حرم مى بيند شمشير در جاى خود نيست . متوحش شده توجهى به حضرت ابوالفضل عليه السلام مى كند و مى گويد:
شما خود مى خوانيد كه من ادب ورزيدم و شمشير را در اينجا كه جاى امنى بود گذاشتم .
حالا هم آن را از خود شما مى خواهم . سپس ، از خستگى زياد به خواب مى رود.
در عالم خواب ، گوينده اى به او مى گويد: شمشير تو را فلان شخص برداشته و به خانه برده است ، برو از خانه او بردارو لا تفش سره ولى سر او را فاش مكن ! چون بيدار مى شود به در خانه آن عرب مى رود و مى بيند خود او در خانه نيست ، لذا شمشير خود را بر مى دارد و بيرون مى رود.
158. قدمگاه حضرت عباس عليه السلام در شيراز:  
در بعضى اخبار وارد شده كه خداوند را مكانهايى است كه عبادت كردن در آن مكانها را دوست مى دارد، و وجود امثال اين اماكن از الطاف غيبيه الهيه است كه درماندگان و اشخاص مريض و مظلوم و خائف و نظاير آنها بدانجا پناه مى برند و حاجت خويش را به وسيله يكى از بزرگان از خداوند مسئلت مى كنند، و غالبا نيز با حاجت برآورده شده و عافيت و آسودگى خاطر مراجعت مى كنند. يكى از آنها همين مكانى است كه به قدمگاه حضرت عباس عليه السلام معروف است .
آنچه از قدما و بعض كتب كه درباره شيراز نوشته شده است به دست آمده اين است كه اين زمين ، منطقه اى پرگياه و خوش آب و هوا بوده و ملك مرحوم حاج محمداسماعيل زارع ، فرزند مرحوم حاج عبدالنبى ، محسوب مى شده است و ايل قشقايى هنگام ييلاق و قشلاق در آنجا توقف مى كرده اند. يك سال محمد قليخان ايلخانى ( متوفى سال 1283 ق )، كه ابنيه و آثار خيريه او از مسجد و حسينيه و حمام و باغ و غير آنها در شيراز معروف بوده و ياد وى در كتاب آثار عجم آمده است ، در اين سرزمين توقف مى كند. او جوانى داشته كه سخت مريض مى شود و مشرف به مرگ مى شود. مادرش چون از حيات او ماءيوس مى گردد به گوشه اى خلوت از صحرا رفته و با گريه و زارى به حضرت عباس ‍ عليه السلام توسل مى جويد. در بين توسل ، از كثرت گريه از حال رفته ، و مى شنود كه گوينده اى مى گويد: فرزند تو خوب شد! بر مى خيزد به چادر مى آيد و فرزندش را صحيح و سالم مى يابد. شفاى فرزند خويش را از بركت حضرت عباس عليه السلام دانسته و ماجرا را به عرض پدر وى مى رساند.
محمد قليخان ايلخانى ، در صدد خريد زمين از مرحوم حاج محمداسماعيل برآمده ، مالك آن يك فيمان زمين ، كه عبارت از 2361 متر باشد، تقديم حضرت عباس ‍ عليه السلام مى كند و مى گويد: من هم در اين كار خير سهيم باشم . امر مى كند همانجا كه آن زن متوسل شده بوده ، بنايى برپا كنند تا هر كس بخواهد توجهى كند به آنجا برود.
لذا بمرور آن محل به قدمگاه حضرت عباس عليه السلام معروف شده و حاليه ، غالبا مردم با نذورات و ذبح گوسفند و اطعام طعام به آنجا مى آيند و روزهاى شنبه جمعيت كثيرى در آن مكان جمع مى شوند و غالبا نيز با حوائج برآورده شده مراجعت مى كنند. مسجدى هم در سال 1367 ق در نزديكى آن بنا تاءسيس شده است (324).
159. چهل روز زيارت عاشورا، هديه به محضر قمر بنى هاشم عليه السلام
حجة الاسلام و المسلمين آقاى شيخ على صافى اصفهانى ، فرزند مرحوم آية الله آقاى حاج شيخ حسن اصفهانى رئيس حوزه علميه اصفهان ، طى نوشته اى مرقوم داشته اند:
كرامتى را كه مى نويسم مربوط است به سيد محمدمهدى حيدرى ، فرزند حجة الاسلام والمسلمين حاج سيد عليرضا حيدرى يزدى ، عالم وارسته و با نفوذ استاد يزد؛ و بنده ، كه داماد ايشان هستم آن را از زبان ايشان (حاج سيد عليرضا حيدرى ) و همچنين از زبان مادر عيال خود، كه علويه اى متقى و دل شكسته مى باشد، شنيده ام .
در نيمه شعبان ، فرزند هفت ماهه اى از ايشان متولد مى شود كه وزنش با لباسهايى كه بر تن داشت كمتر از يك كيلوگرم بود. نامش را به ميمنت اين روز خجسته ، با نام صاحب الزمان - عجل الله تعالى فرجه الشريف - عجين مى كنند.
متاسفانه زانوى چپ مهدى ، موقعى كه متولد شد، كشكك نداشت و درنتيجه برعكس ‍ پاهاى سالم به سمت جلو تا مى شد. وى را نزد دكترهاى زيادى بردند، چه در ايران و چه در عراق ولى همه گفتند اين كودك ، قابل علاج نيست مگر آنكه بزرد شود و بعد از سن بلوغ كشكك مصنوعى به پايش پيوند زنيم تا شايد به حالت عادى برگردد (آن هم با قيد احتمال ) پدر دلسوخته ، در يكى از شبهاى جمعه به كربلا مشرف گشته و در حرم حضرت اباالفضل عليه السلام متوسل به باب الحوائج قمر بنى هاشم عليه السلام مى شود و نذر مى كند چهل روز به زيارت عاشورا بخواند و ثوابش را به محضر حضرت اباالفضل عليه السلام هديه نمايد. آنگاه چهل روز، زيارت عاشورا مى خواند ولى بعد از چهل روز مى بيند كه پاى كودك هيچ فرقى نكرد. مجددا چهل زيارت عاشوراى ديگر را شروع مى كند. چند شب كه از چهله دوم مى گذرد، مادر كودك در خواب مى بيند كه خانمى مجلله و نورانى او را بيدار مى كند مى فرمايد: بلند شو، بچه ات خوب شده است ! از خواب بيدار مى شود به سراغ بچه مى رود، مى بيند بچه همچون يك دسته گل خوابيده با پاى سالم دارد دست و پا مى زند!
160. چرا در باب زندگانى و شهادت قمر بنى هاشم عليه السلام كتاب نوشتم؟
جناب مستطاب حجة الاسلام والمسلمين علامه محقق ، آقاى حاج شيخ ‌باقر شريف قرشى در كتاب ارزشمند العباس بن على عليه السلام ، حيات فرزندش را مرهون عنايات قمر بنى هاشم حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام مى داند. وى در مقدمه كتابش چنين مى نويسد:
هنگامى كه عباس عليه السلام به شهادت رسيد، امام حسين عليه السلام غربت ، تنهايى و فقدان برادر را احساس كرد و همه آرزوى خود را در زندگى از دست داد و به تلخى بر او گريست و با قلبى حزين بر او ندبه كرد و سپس به ميدان جنگ شتافت تا خود نيز به شهادت رسيد و برادر را در بهشت برين ديدار كرد.
سلام خدا بر تو باد اى ابوالفضل كه در زندگى و شهادتت ، آينه تمام نماى همه ارزشهاى انسانى بودى ، و همين افتخار تو را بس ، كه به تنهايى نمونه والايى از شهيدان طف بودى كه به قله مجد و كرامت دست يافتند.
چند سال قبل بر آن بودم تا شرف نوشتن سيره ابوالفضل العباس عليه السلام ، پيشاهنگ شرافت و كرامت اين امت ، را نصيب خود سازم . يكى از فضلا و آقايان حوزه علميه نجف نيز اين درخواست را از من داشت ، ليكن اشتغال به نوشتن دائرة المعارفى درباره امامان اهل بيت عليهم السلام مرا از اجابت اين خواسته باز مى داشت ، تا آنكه يكى زا فرزندانم دچار حادثه اى ناگوار شد و من و او، خاضعانه ، از خداوند رفع اين گرفتارى را مسئلت نموديم . خداوند متعال دعاى من و او را اجابت كرد و او را نجات داد- الحمدلله .
پس از آن ، فرزندم از من خواست كتابى درباره زندگى و شهادت ابوالفضل عليه السلام بنگارم و من هم خواسته اش را برآوردم . موضوعى را كه در دست نوشتن داشتم متوقف كردم و به اميد آنكه خداوند موفقم گرداند تا به گونه اى روشن و كامل و با در نظرگرفتن واقعيت و حفظ حقيقت ، آنچه را بايسته است بنگارم ، متوجه ابوالفضل عليه السلام گشتم و گام در اين راه نهادم كه ، مرا لطف تو مى بايد، دگر هيچ (325).
چند كرامت جالب از آقا قمر بنى هاشم عليه السلام
جناب آقاى شيخ محمدرضا خورشيدى ، پيرو درخواست اين جانب ، چند كرامت از آقا قمر بنى هاشم عليه السلام ارسال كرده اند كه ذيلا مى خوانيد.
ايشان مقدمه مرقوم داشته اند: خدمت سرور عزيزم استاد گرانقدر حامى ولايت حضرت حجة الاسلام والمسلمين حاج آقا ربانى خلخالى حفظه الله با عرض پوزش بسيار از تاءخير زياد در ارسال اين نوشته ، البته اعتراف به تقصير دارم ، ولى عفو از بزرگان است ، اميدوارم بنده را عفو فرماييد. كرامات زير را، آقاى رضا منتظرى ( كه شخصى است كاملا مورد وثوق و در بابل مغازه دارد، و عشق او به قمر بنى هاشم عليه السلام و عرض ارادت او به آن بزرگوار زبانزد مردم است ، به حدى كه در وقت بردن نام مقدس آن بزرگوار، قطرات اشك از چشم او سرازير مى گردد) خودشان شفاها نقل كرده و پسرشان نوشته و سپس آن نوشته را به من داده و اصل آن نزد من موجود است . در ضمن يادآورى مى شود كه چند قضيه و كرامت ديگر هم هست كه ان شاء الله تا دو سه روز ديگر خدمت شما ارسال مى كنم .
خداوند عالم شما را با بازوى تواناى قمر بنى هاشم عليه السلام تاءييد و محفوظ بدارد. محمدرضا خورشيدى ، 4 رجب المرجب 1416.
آقاى منتظرى اظهار داشتند:

next page

fehrest page

back page