آستانه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام در حدود سيصد و پنجاه مترى شمال شرقى
آستانه را در برگرفته است . قبر مطهر در وسط حرم شريف واقع شده و بر روى آن صندوق
خاتم نفيس اهدايى قرار دارد كه با گذشت زمان تعميراتى روى آن انجام شده است . روى
صندوق را ضريح نقره اى پوشانده كه به همت بزرگ مرجع جهان تشيع ، مرحوم آيت الله
العظمى سيد محسن حكيم قدس سره ، و با دست هنرمندان
ايرانى در اصفهان با به كار بردن چهار هزار مثقال نقره خالص و هشت هزار مثقال طلا
پس از سه سال كار مداوم در سال 1385 در حرم مطهر نصب گشته است . چهار طرف حرم شريف
داراى چهار رواق قرينه است كه ابهت خاصى به حرم بخشيده و به يكديگر منتهى مى گردند.
سقف تمامى ديوارهاى حرم و رواقها به دست هنر مندان ايرانى آينه كارى شده و بر فراز
ضريح يك گنبد بزرگ بنا شده كه در سال 1375 ق طلا كارى آن انجام يافته است . در دو
طرف ايوان جنوبى حرم ، دو ماءذنه (مناره ) به شكل زيبايى سر به فلك كشيده است . در
قسمت جنوبى حرم يك ايوان سرتاسرى سر پوشيده واقع شده است كه در وسط آن يك در طلايى
ميناكارى ساخت اصفهان و در سمت شرق و غرب آن نيز دو در كوچك ديگر واقع است كه هر سه
در به داخل رواق جنوبى منتهى مى شود.
آستانه حضرت ابوالفضل العباس عليه السلام داراى يك صحن چهار گوش است كه حرم در وسط
آن واقع شده و در چهار طرف صحن حجراتى بنا گشته كه در ان جمع كثيرى از علماى اماميه
و سلاطين و امراى شيعه دفن شده اند و كاشيكارى موجود در صحن آستانه ، مربوط به عصر
قاجاريه و بعد از آن است . صحن شريف داراى هشت در بزرگ ورودى و خروجى است : در قسمت
جنوب صحن ، در قبله و يا درب الرسول صلى الله عليه و آله و در سمت شمال درب امام
جواد عليه السلام قرار دارد. قسمت غرب صحن داراى چهار درب مى باشد 1. درب امام حسن
عليه السلام 2. درب امام حسين عليه السلام 3. درب امام صاحب الزمان
عجل الله تعالى فرجه الشريف 4. درب امام موسى بن جعفر عليه السلام . قسمت
شرقى صحن داراى دو درب به نامهاى درب امام امير المؤ منين عليه السلام و درب امام
على بن موسى الرضا عليه السلام مى باشد. مساحت آستانه ابوالفضل العباس عليه السلام
بالغ بر 4370 متر مربع مى باشد و از نظر نقشه و سبك معمارى مانند آستانه سيدالشهدا
ابى عبد الله الحسين عليه السلام ، منتها كوچكتر از آن است .
(267)
عمان سامانى در گنجينة الاسرار گويد:
باز ليلى زد به گيسو شانه را
|
سلسله جنبان شد اين ديوانه را
|
اى هجوم آرنده بر ديوانگان
|
از چه بر ديوانه تان آهنگ نيست ؟
|
او مهيا شد؛ شما را سنگ نيست ؟
|
عقل را با عشق ، تاب جنگ كو
|
اندر اينجا سنگ بايد، سنگ كو؟!
|
باز دل افراشت از مستى علم
|
گشته با شور حسينى نغمه گر
|
جانب اصحاب ، تازان با خروش
|
مشكى از آب حقيقت پر به دوش
|
كرده از شط يقين آن مشك پر
|
مست و عطشان همچو آب آور شتر
|
خود ز مجموع حريفان تشنه تر
|
برده او بر چرخ بانگ العطش
|
اى ز شط سوى محيط آورده آب
|
آب خود را ريختى و اپس شتاب
|
بيش از اين آبت مريز، آبت بريز!
(268)
|
در توجه به عالم خراباتيان صاحبدل و اخوان مقبل
و استمداد همت و شروع به مطلب فخر الشهداء حضرت ابوالفضل عليه السلام .
باز از ميخانه دل بويى شنيد
|
گوشش از مستان هياهويى شنيد
|
دوستان را رفت ذكر از دوستان
|
پيل را ياد آمد از هندوستان
|
اى صبا اى عند ليب كوى عشق
|
اى بساط قرب را روح الاءمين
|
اى به فرق عارفان كرده گذار
|
اى به چشم پاك بينان رهسپار
|
باش طائف اندر آن والا حريم
|
در گوشودندت گر اخوان و وفا
|
راه اگر جستى در آن دار الصفا
|
شو در آن دار الصفا رطب السنان
|
همطريقان را سلام از من رسان
|
خاصه ، آن بزم محبان را حبيب
|
اصفهان را عندليب گلشن اوست
|
در اخوت گشته مخصوص من اوست
|
تشنه لب كوثر به خاك كويتان
|
دستى اين دست ز كار افتاده را
|
همتى اين يار بار افتاده را
|
تا كه بر منزل رساند بار را
|
پر كند (گنجينه الاءسرار) را
|
در ميان ، ذكرى ز عباس آوردم
|
همقدم عباس را، بعد از حسين
|
جمله را يك دست بود، او را دو دست !
|
در بيان اينكه طى وادى طريقت و قطع جاده حقيقت را، همتى مردانه در كار است كه آن
جامه مناسب بر اندام قابليت هر كس (نبوده ) و پاى مجاهده هر نالايق را به آن پايه
دسترس نيست .
نه هر پرنده به پروانه مى رسد در عشق
|
كه باز ماند اگر صد هزار پر دارد
|
و در اينجا بر كمال همت حضرت عباس عليه السلام و نهايت قابليت آن زبده ناس
سلام الله عليه بر مشرب اهل عرفان تمثيلى است :
آن شنيدستم يكى از اصحاب حال
|
كرد روزى از در رحمت سؤ ال
|
كاندر اين عهد از رفيقان طريق
|
كس رسد در جذبه بر نور على ؟
|
گفت اگر او ايستد بر جا، بلى !
|
و آن مشوش حال بيدينان ازو
|
از مريدان ، جمله كاملتر به جهد
|
رهنماى جمله ، بر شاه جليل
|
پاك خاطر آى و پاك انديش رو
|
تشنگان را مى رساندى با شتاب
|
روز عاشورا به چشم پر ز خون
|
مشك بر دوش آمد از شط چون برون
|
شد به سوى تشنه كامان رهسپر
|
بس فرو باريد بر وى تير تيز
|
مشك شد بر حالت او اشكريز!
|
اشك چندان ريخت بر وى چشم مشك
|
تا كه چشم مشك خالى شد ز اشك !
|
تا قيامت ، تشنه كامان ثواب
|
مى خورند از رشحه آن مشك ، آب
|
بر زمين ، آب تعلق پاك ريخت
|
وز تعين بر سر آن خاك ريخت
|
هستيش را دست از مستى فشاند
|
جز حسين اندر ميان چيزى نماند!
|
دست غيبى ، حافظ مجالس عزادارى
سيدالشهداء عليه السلام است !
در اينجا لازم است توجه دوستداران اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام را به داستانى
جالب در باره بر پا نمودن عزادارى حضرت سيدالشهدا امام عظيم حسين بن على عليه
السلام حلب كنيم :
حاجى نورى در دارالسلام مطالب جالبى را درج كرده است و ما در اينجا يك مورد از آن
نقل مى كنيم تا ارادتمندان خاندان عصمت و طهارت عليه السلام بدانند كه مجالس و
هيئات عزادارى ، در پيشگاه خداوند عالم و خون خدا، كه حسين بن على بن ابى طالب باشد
چه ارزشى دارد. درود فراوان بر ياران حسين بن على عليه السلام باد! مرحوم نورى مى
نويسد:
واقعه اى است كه شيخ عبدالحسين اعثم نجفى - رحمة الله - را در قصيده معروفه خود به
نظم آورده ، و فاضل در بندى در كتاب اسرارالشهاده روايت نموده ، و آن اين است كه :
مردى صالح و دوستدار اهل بيت رسالت عليه السلام كه در بعض بلاد هند ساكن و از ارباب
عزت و ثروت بود، چنين عادت داشت كه هر سال ايام محرم اقامه عزاى عزيز زهرا سلام
الله عليه مى نمود و مجلسى معتبر در آن برپا مى كرد و عامه شيعيان آن بلد را در آن
مجلس جمع مى نمود و قراء تعزيه خوانها و اهل مرثيه را دعوت مى كرد و منبرى معتبر
نصب مى نمود و اموال بسيار به صرف اطعام و احسان و انعام ايشان مى رسانيد، و آن
مجلس در آن ايام در آن بلد مجمع عام و محل انتقاع فقرا و مساكين و خواص و عوام بود
و از ماكول و مشروب ملوكانه و فروش نفيسه و آلات و ادوات معتبره مضايقه نمى نمود، و
در تمام شب و روز ايام تعزيه دارى انفاق مى نمود و اين عادت وسجيه را در جميع سنوات
از امور حتميه خود قرار داده بود و ترك نمى نمود.
اتفاقا در روزى از ايام تعزيه دارى ، حاكم بلد را با جمعى از توابع و رجال دولت ،
عبور بر خانه آن مرد افتاد و غريب اوضاعى و عجيب هنگامه اى در آنجا مشاهده نمود، از
اجتماع خلق و آواز صياح و نياح و ازدحام رجال و نسوان و نحو آن ، به طورى كه گويا
بنيان آن عرصه متحرك و زمين آن متزلزل است . مشوش و مضطرب گرديد و از آن غوغا ترسيد
سبب پرسيد. گفتند: اين خانه كسى است كه رافضى مذهب كه هر سال در ايام عاشورا اقامه
عزاى شهيد كربلا مى نمايد. چون اين سخن بشنيد امر به عبد و غلام خود كرده او را از
خانه دست بسته بيرون كشيدند، پس او را دشنام بى حد و شمار داد و امر به ضرب و اذيت
و سلب آسايش و آزار او نمود و جميع لباس خود و عبيد و عيال و اتباع او را بردند و
آلات و اسباب و اموال و منقولات او را به غارت و تاراج بردند و جميع املاك و
مستغلات و خانه و خانات و دكاكين و اموال غير منقول او را تصرف نمودند، به طورى كه
با (وجود) غنا و ثروت او را در عداد احوج فقرا داخل نمودند.
و آن بيچاره ، جميع آن واردات را در طول سال تحمل نمود، تا آنكه يك سال تمام بر او
گذشته ، محرم سنه آتيه رخ نمود و آن مرد صالح متذكر اوقات گذشته و حالت تعزيه دارى
خود گرديده ، مهموم و مغموم شده سر به جيب تفكر فرو برد و آواز به گريه و ناله بلند
كرد و قطرات اشك از ديده به دامن فرو ريخت .
اتفاقا او را زوجه اى عاقله و كامله و صالحه بود. چون اين حالت را از او مشاهده
نمود، سبب و باعث پرسيد و آن حالت را در او ناشى از مشاهده فقر و شدت و زوال عزت و
نعمت و ثروت سابقه فهميد و در مقام موعظه و دلدارى و تسلى خاطر او برآمد. آن مرد
گفت كه باعث بر اين حالت ، نه بر اين است كه ، الحمدالله خداوند ما را فرزندى عطا
فرموده كه اگر او را در بازار برده فروشان در آوريم به قيمت بسيار مى خرند. بهيچوجه
اندوه و ملال را در خاطر خود راه مجال مده . برخيز و اين پسر را با خود بردار و به
بغض نواحى بعيده هند برده او را به قيمت عادله درآور و ثمن او را بياور و به
مصارف مجلس مصيبت فرزند فاطمه و حيدر كرار و احمد مختار برسان . ان شاء الله
خداوند غفار در روزى كه لا ينفع ما و لا بنون اجر و
عوض بى حد و شمار عطا خواهد نمود.
آن مرد صالح ، چون آن سخن از زن صالحه خود شنيد به غايت شاد و مسرور گرديد و او را
تحسين و آفرين گفت ، و راءى او را پسنديد. پس هر دو آرميدند تا آنكه فرزند دلبند بر
ايشان داخل گرديد و واقعه وارده را بر او اظهار نمودند، پسر هم اظهار فرح و سرور
نمود و بر روى ايشان بخنديد و راءى ايشان را پسنديد و گفت : جان فداى عزيز زهرا
سلام الله عليه !
پس پدر و مادر، از سخن آن پسر، مسرور شدند و او را دعاى خير كردند و در صبح روز
آينده دست پسر را گرفته از آن شهر بيرون برده در شهر ديگر كه او را نمى شناختند، در
بازار برده فروشان برد كه او را بفروشد، ناگاه در اثناى راه ، جوانى جليل و جميل را
با آثار بزرگى و مهابت و صباحت ، كه نور جمال عديم المثال او آفاق را پر كرده ،
ملاقات نمود از آن مرد صالح پرسيد: كجا مى روى و اين پسر را چرا مى برى ؟ گفت اراده
فلان شهر را دارم كه اين غلام را بفروشم . گفت : به چند اراده فروختن او را دارى ؟
گفت به فلان قيمت . گفت همانا من او را خريدم و از آن قيمت امتناعى ندارم . پس زر
را از كيسه يا بغل بيرون آورده تسليم آن مرد صالح نمود.
چون آن مرد قبض تمن نمود، غلام را به او تسليم كرده بزودى مراجعت نموده وارد خانه
خود گرديد و واقعه را براى زوجه خود حكايت نمود. بر دريافت اين نعمت و توفيق اقامه
مجلس مصيبت و ثناى حضرت احديت به جا مى اوردند، كه ناگاه پسر را ديدند كه بر ايشان
داخل گرديد. به گمان آنكه آن پسر از آقاى خود گريخته ، يا آنكه آن خريدار از معامله
خود نادم گرديده ، يا انكه آن پسر را آزاد دانسته از براى اخذ ثمن او را برگردانيده
، افسرده خاطر شدند و از آن پسر سبب عود را پرسيدند.
جواب داد كه : اى پدر، چون تو ثمن را اخذ نموده برگرديدى و از نظر من غايب شدى ،
گريه گلوى مرا فشرده و اشك از چشمم به الم مفارقت تو بيخود جارى گرديد.
پس آن جوان از سبب گريه من پرسيد. گفتم : از براى مفارقت تو مولا و آقاى خود گريه
كردم ، زيرا كه بر من مشفق و مهربان بود و نيكى و احسان مى نمود. آن جوان گفت نه
چنين است كه تو عبد او، و او آقاى تو باشد، بلكه او تو را پدر، و تو او را فرزند و
پسر هستى . من هر دو را مى شناسم . گفتم : پس بفرما كه تو كيستى اى آقا و مولاى ما؟
فرمود: من همانم كه پدرت تو را از براى اقامه عزاى او در اين مقام در آورد؛ منم
غريب ، منم شهيد، منم عطشان ، منم عريان ، منم عزيز زهرا، منم حسين شهيد كربلا.
گريه مكن ، من تو را بزودى به پدر و مادرت برمى گردانم . چون ايشان را ديدى بگو
مهموم نباشند زيرا كه حاكم و والى به زودى اموال شما را رد خواهد نمود و به علاوه
هم احسان خواهد كرد، و بر آنها خواهد افزود. پس مرا امر به پوشيدن چشم نمود، چون
گشودم خود را درياب خانه خود ديدم .
چون والدين اين را شنيدند، شادان و خندان گرديدند. مى گفت : ناگاه صداى حلقه در خاه
بلند گرديد، چون بيرون رفتند ملازم والى را در باب ديدند كه مى گفت : والى ، مرد
صالح را احضار نموده . پس بر والى داخل شده تعظيم نمود. والى از او عذر خواه گرديد
و طلب عفو و جميع اموال را رد كرد و هر چه تلف شده بود عوض و قيمت آن را داد و
تدارك نمود و او را ماءمور به اقامه عزاى عزيز زهرا نمود، و بر وجه استمرار، سالى
ده هزار درهم در حق او مقرر فرمود و او را بشارت داد به آنكه خود و عيال و اولاد و
اقارب او شيعه گرديده اند، زيرا كه امام مظلوم عليه السلام را در خواب ديده بود كه
از او مؤ اخذه نمود كه ، چرا كسى را كه اقامه عزاى من كرده اذيت و آزار كردى و
اموال او را گرفتى ، البته بايد بزودى اموال و املاك او را رد كنى و از او عذر
خواهى و طلب عفو نمايى والا زمين را امر مى فرمايم كه تو را با اموال تو فرو برد.
بعد از آن ، والى گفت كه من از خداوند طلب مغفرت مى كنم و تو به كردم و حمد مى كنم
خداوند را كه به بركت آن بزرگوار مرا هدايت فرمود و از تو هم چشم عفو و گذشت دارم .
پس آن مرد صالح اولى را عفو نمود و اموال خود را تحويل گرفته به منزل خود برگرديد و
اين واقعه در آن بلد معروف و مشهور گرديد.
(269)
در حشر كه هر كس ز گناهى فتد از پاى
|
دست همگى جانب دامان حسين است
|
در بخشودگى اهل گنه در صف محشر
|
وابسته به يك گردش چشمان حسين است
|
چوب از چه گرفتار به آتش شود آخر؟!
|
بى حرمتيش با لب و دندان حسين است !
|
جغد از چه به ويرانه نشيند همه عمر؟!
|
خاكم به دهن ، جاى يتيمان حسين است
(270)
|
تجاوز وهابيان به بارگاه حسينى عليه
السلام
پس از سال 858، كه حرم حسينى عليه السلام با دست منحوس على بن محمد فلاح مشعشعى
غارت شده بود، سالها بود كه حرم و بارگاه مقدس كربلا از هرگونه ناملايمات و دستبرد
و غارت در امان و محروس بود تا اينكه در روز عيد غدير سال 1216
وهابيها آن را مورد هتك و تجاوز قرار دادند و بر اثر اين فاجعه
شوم ، كه خاطره جانسوز آن همه گذشته ها را به بوته فراموشى سپرد، دهها هزار نفوس از
مردم كربلا و زوار به خاك و خون كشيده شدند. اكثر مورخين ، به اين فاجعه اشاره و
همگى از آن اظهار تنفر و انزجار نموده و عمل وهابيان را يك عمل ددمنشانه و غير
انسانى معرفى كرده اند و كسى از ملل و نحل و مذاهب گوناگون اسلامى پيدا نشده كه از
اعمال وحشيانه وهابيان چشمپوشى كرده و به آن اعتراض و توبيخ ننموده باشد.
بنا به شهادت تاريخ در پى وقوع حادثه تخريب ، نامه هاى اعتراض به كشور حجاز سرازير
گشت ، و حتى از سوى كشورهاى غير شيعى نيز به عمل وحشيانه وهابيها اعتراض و از آن
اظهار تنفر گرديد. علماى فريقين در باب حادثه تخريب قبر امام حسين عليه السلام
كتابها نوشته و شعراى وقت نيز اشعارى بسيارى سروده اند كه ذكر آنها در اين مختصر
ممكن نيست ، و ما در شرح واقعه ، تنها به نقل مستر لونگر انگليسى و ميرزا ابو طالب
خان اكتفا مى كنيم .
لونگر چنين مى نگارد: روز دو نيسان 1801 ميلادى مطابق 18 ذى الحجة 1216 هجرى روز
عيد غدير خم ، وهابيها با قيادت و فرماندهى عبدالعزيز بن سعود به كربلا هجوم
آوردند. آنان ششصد شتر سوارى و چهار صد اسب سوراى داشتند و اكثر اهل كربلا نيز قصد
زيارت نجف الاءشرف شهر را خالى كرده بودند. با رسيدن وهابيها حاضرين در شهر كربلا
بى درنگ به بستن درهاى قلعه مبادرت كردند.
وهابيها تا سه روز اطراف قلعه خيمه زدند. بعد از زد و خوردهاى انفرادى ، ناگهان از
يك كاروانسرا ديوارها را شكافتند و از آنجا به نزديكترين در از درهاى شهر راه
يافتند و (سپس ) به صورت قهر، شهر را فتح نموده داخل شدند. مردم از وحشت پا به فرار
گذاشتند، اما كمتر كسى نجات يافت ؛ وهابيان به هر كسى مى رسيدند بدون استثنا وى را
مى كشتند و به هر خانه اى وارد مى شدند هر چه بود غارت مى كردند.
عده كشته ها به هزار نفر - و گفته اند پنج هزار نفر - و تعداد زخميها به ده هزار
نفر رسيد. سپس وارد حرم شده ، پنجاه نفر را داخل حرم نزد ضريح به قتل رسانيدند.
پنجاه هزار نفر را در صحن كشتند و كليه اموال را از حرم از جواهرات و شمعدانها و
طلاهاى ديوارها و دربهاى نقره كه با جواهرات منقش و مرصع بوده و پرده هاى قيمتى و
آنچه از ديوار و سقف آويزان بود و تمامى تحف نفيس شاهان و امراى ترك و فارس و عرب
را به يغما بردند.
(271)
و اما از طرف حاكم شهر، به نام عمر آغاسى ، كه مرد
سنى متعصبى بود، جزئى ترين عكس العملى ظاهر نگرديد و مى توان گفت توطئه را اين خبيث
چيده بود؛ انگشت وى از اول بازيگر صحنه بوده و از همين جهت هنگام تهاجم در اولين
فرصت از شهر خارج شده و بدون هر گونه آسيب به قريه هنديه رفت و بعد از آرامش اوضاع
برگشت !
ميرزا ابوطالب خان اصفهانى ، سياح ايرانى ، نيز چنين مى گويد: روز چهارم ذى القعده
1217 هجرى به قصد زيارت وارد كربلا شدم و به خانه عمه ام ، كربلايى بيگم رفتم ، در
حالتيكه يك زنى هم با وى بود. وهابيها تمامى اموال آنها را به غارت برده بودند و من
به حال آنها رقت كرده كمكشان نمودم .
سپس حادثه را چنين توصيف مى كند كه : وهابيها روز 18 ذى الحجة 1216، كه اكثر اهل
شهر آن را به قصد زيارت نجف ترك كرده بودند، با 25000 نفر از سوارهاى وهابيها كه به
اسبهاى عربى اصيل سوار بودند و با حاكم كربلا عمر آغاسى
پيمان سرى به عليه شيعه و تشكيلات حسينى بسته بودند زيرا كه وى سنى متعصب ضد شيعه
بود. در نتيجه اين خيانت ، شهر بسهولت تحت تصرف وهابيها قرار گرفت . زيرا عمر آغاسى
كليه سپاه مدافع را با خود به قريه هنديه برده بود و شهر از اين نظر بلاد دفاع بود.
به همين جهت سليمان پاشا او را محكوم نموده و به قتل رسانيد.