چهره درخشان قمر بنى هاشم ابوالفضل العباس عليه السلام
جلد اول
شامل : ۲۴۰ كرامت از آن حضرت نسبت به : شيعيان ، اهل سنت ، مسيحيان ، كليميان و زرتشتيان

على ربانى خلخالى

- ۱۱ -


چرا شيخ كاظم ، روضه مرا نمى خواند؟!  
مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم (متوفى 1391 ق ) در مقتل الحسين عليه السلام ، نقل مى كند: دانشمند بزرگ ، شيخ كاظم سبتى ، براى من نقل كرد كه ، يكى از علماى برجسته و مورد اطمينان نزد من مى آمد و گفت : من رسول و فرستاده حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام از سوى او هستم ، و افزود: من آن حضرت را در خواب ديدم ، به من فرمود: چرا شيخ كاظم سبتى مصيبت مرا نمى خواند؟!
عرض كردم : من همواره مى شنوم كه شيخ كاظم مصيبت شما را خواند.
فرمود: به شيخ كاظم بگو اين مصيبت را بخوان ، و آن اينكه ، هرگاه سوار كارى از پشت اسب بر زمين سقوط كند دستهايش را به زمين مى گذارد، ولى اگر تيرها به سينه او فرو رفته باشند و دستهايش نيز بريده شده باشند، بماذا يتلقى الاءرض ؟! چگونه و با چه سختى يى ، به زمين بر خورد خواهد كرد؟! (249)
آيا مى دانى روز عاشورا با من چه كردند؟!  
مرحوم سيد محمدابراهيم قزوينى (متوفى 1360 هجرى قمرى ) در صحن مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام امام جماعت بودند و مرحوم آقا شيخ محمد على خراسانى (متوفى 1383) كه واعظى بى نظير بود، بعد از نماز ايشان منبر مى رفت . يك شب ، مرحوم واعظ خراسانى مصيبت حضرت ابوالفضل عليه السلام را خوانده و از اصابت تير به چشم مقدس آن حضرت ياد كرده بود. مرحوم قزوينى ، كه سخت متاءثر شده بسيار گريه كرده بود، به ايشان گفته بود: چنين مصيبتهاى سخت را كه سند خيلى قوى هم ندارد چرا مى خوانيد؟! شب در عالم رؤ يا به محضر مقدس حضرت ابوالفضل عليه السلام مشرف شده بود، آقا خطاب به ايشان فرموده بود:
- سيد ابراهيم ، آيا تو در كربلا بودى كه بدانى روز عاشورا با من چه كردند؟! پس از آنكه دو دستم از بدن جدا گرديد، سپاه دشمن مرا تير باران كردند، در اين زمان تيرى به چشم من رسيد (و شايد فرموده بود: به چشم راست من ) هر چه سر را تكان دادم كه تير بيرون بيايد، بيرون نيامد و عمامه از سرم افتاد، زانوها را بالا آوردم و خم شدم كه به وسيله دو زانو، تير را از چشم بيرون بكشم ، ولى دشمن با عمود آهنين بر سرم
زد.(250)
زبان حال حضرت امام حسين عليه السلام خطاب به حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام
در پيش تو، اى ساقى سر مست ، نشستم
افتادى و، منهم به تو پابست نشستم
ديدم به لب عقلمه ، به صحنه گلگون
آراسته از سرو و قدت هست و نشستم
تا اينكه تو را خوب در آغوش بگيرم
در پيش تو اى عاشق بى دست نشستم
دشمن به من عرش نشين ، خنده همى كرد
كز شوق تو، بر فرش چنين پست نشستم
لرزيد مرا پاى ، چو ديدم كه سرشگست
با خون لب خشك تو پيوست ، نشستم
در فرق تو ديدم اثر ضرب عمودى
دستم ز تاءسف ، زده بر دست ، نشستم
من خسته و بى تاب و، حرم منتظر آب
زان تير كه بر چشم تو بنشست ، نشستم
من داغ على ديدم او، از پا نفتادم
پشت من از ين داغ تو بشكست ، نشستم
نوميد نگردد، كسى از درگه عباس
اينجا كه (حسان ) باب مراد است نشستم
فصل هشتم : دست انتقام حق ! 
آن ملعون گريه كرد  
دانشمند مشهور اهل سنت ، سبط ابن جوزى ، در تذكرة الخواص از قاسم بن اصبغ مجاشعى روايت كرده كه مى گويد:
در آن وقت كه رؤ وس شهدا را به كوفه آوردند، در آن ميان مردى بغايت نيكو رويى بر اسبى سوار بود و سر سر جوانمردى را كه به ماه چهاردهمى مى دانست و اثر سجود بر جبهه مباركش هويدا بود، بر گردن اسب خويش آويخته همى آمد و آن اسب چيزى پايين مى انداخت سر مبارك به زانوى اسب مى رسيد.
من نام آن سوار را پرسيدم ، گفت : اين ، سر عباس بن على بن ابى طالب عليه السلام است و من حرملة بن كاهل اسدى هستم .
چند روز بعد باز به ديدنش رفتم ؛ او را سخت قبيح منظر يافتم ، رويش چنان سياه شده بود كه گويى قير اندود شده است . گفتم : آن روز كه تو را ديدم آن صفاى بشره و زيبايى صورت را داشتى بود، حالا چرا به چنين وضع افتاده اى و زشت و قبيح شده اى ؟! آن ملعون گريه كرد و گفت : از آن روز كه آن سر را برداشتم ، هر شب چون بخوابم ، دو نفر بيايند بازوان و گريبان مرا بگيرند و به آتش اندازند تا بامدادان همى سوزم چنانكه همه قبيله ناله و فغان مرا مى شنوند، و يك شب مرا رها نكنند! بدين حالت بود تا به عذاب ابد پيوست (251)
در كتاب مقاتل الطالبيين و بحار عوامل به نقل از ابوالحسن مداينى كه قاسم بن اصبغ بن نباته گويد:
مردى از بنى دارم را ديدم كه صورت او سياه شده بود و پيش از آن او را جميل و خوش ‍ صورت و سفيد مى شناختم ، پى به او گفتم كه نزديك بود ترا نشناسم (از چه رو چنين شده اى ؟!) گفت : سبب اين سياهى آن است كه من مرد جوانى را از كسانى كه با حسين عليه السلام بود كشتم كه اثر سجود در پيشانى او بود. از آن وقت هيچ شبى نمى خوابم جز آنكه مى آيد و گريبان مرا مى گيرد و مى برد در جهنم مى اندازد و تا صبح ضجه مى كشم ، پس باقى نمى ماند كسى از قبيله من مگر آنكه فرياد مرا مى شنود، و گفت فرد مقتول ، حضرت عباس عليه السلام بود. در روايت ديگر نقل است كه صداى سگ مى كرد و همسايگان مى شنيدند.
عصامى در تاريخ خود روايت كرده كه شخصى از لشگر ابن زياد لعين ، سر مطهر حضرت عباس بن على عليه السلام را بر گردن اسب خود آويخت . بعد از چند روز صورت او را همچون قير سياه ديدند، با آنكه سفيد بود. چون سبب آن را از او سؤ ال كردند، گفت : دو نفر مرا مى برند و در آتش مى اندازند.(252)
ماجراى دستگيرى قاتل حضرت قمر بنى هاشم عليه السلام  
شايد در مقاتل ، نام حكيم بن طفيل طائى را شنيده باشيد. او از سران و اشراف كوفه ، و از منافقان و حاميان سر سخت يزيد بود و در كربلا، در جريان قتل و غارت آل الله و جنايات ديگر دست داشت . حكيم طفيل كسى است كه به سوى امام حسين عليه السلام تير اندازى كرده بود. نيز قاتل ابى الفضل العباس عليه السلام بود و لباس و اسلحه ايشان را به غارت برد. (253) هنگامى كه از او سؤ ال كردند: چرا به سوى فرزند فاطمه زهرا سلام الله عليه تير انداختى ؟! با گستاخى گفت : تير من بر بدن او اصابت نكرد، بلكه فقط به لباس ‍ حسين عليه السلام خورد و آسيبى به او نرساند! و معلوم است كه اين عذر هرگز از او پذيرفته نخواهد شد.
حكيم از كسانى است كه دست انتقام حق - كه از آستين مختار بن ابو عبيده ثقفى بيرون آمده بود - بزودى گريبان وى را گرفت و به وضعى فجيع او را به درك فرستاد. عبد الله بن كامل ، معاون مختار، با افرادش به سوى خانه حكيم بن طفيل رفت و او را بازداشت كرد و سپس او را به طرف دارالاماره حركت داد. (254)
شفاعت عدى بن حاتم  
بستگان حكيم ، فورا خود را به عدى ، فرزند حاتم طائى ، رساندند. عدى از سران شيعه عراق واز جمله مريدان و حاميان سرسخت امير مؤ منان عليه السلام بود و در جنگ صفين ، خود و بستگان و فرزندانش در كنار على عليه السلام با معاويه و لشگر شام جنگيده و سه فرزند وى به نامهاى : طرفه و طريف و طارف نيز در آن جنگ به شهادت رسيده بودند.
مختار براى عدى ، احترام فوق العاده اى قائل بود و سخنان و توصيه هاى او را مى پذيرفت . بستگان حكيم بن طفيل كه از طايفه عدى بودند، از عدى خواستند پيش مختار برود واز او براى حكيم بن طفيل طلب عفو كند. انان به عدى وانمود كردند كه وى جرمى مرتكب نشده و در باب گزارشات دروغ به مختار داده اند. عدى گتف : از من كارى ساخته نيست ، ولى در عين حال نزد مختار مى روم . شيعيان و ماءموران ابن كامل ديدند كه عدى بسرعت به طرف دارالاماره مى رود و قصد او توصيه براى نجات حكيم است . انان ناراحت بودند كه مبادا مختار شفاعت عدى را قبول كند و او را رها سازد. ناگفته نماند كه مختار قبلا چند نفر از طايفه طى را، كه خودش در شورش ‍ ميدان سبيع شركت داشتند و دستگير شده بودند، به شفاعت عدى آزاد كرده بود. شيعيان و ياران ابن كامل به او گفتند:
مى ترسيم امير وساطت عدى بن حاتم را در باره اين خبيث ، كه گناه او مشخص و معلوم است ، بپذيرد، بگذار خودمان كارش را يكسره كنيم
ابن كامل خود نيز نگران اين مطلب بود، لذا در جواب افرادش به آنان گفت : او تحويل شما و در اختيار شماست
(حكيم بن طفيل ) تير باران مى شود!  
شيعيان و ياران ابن كامل خوشحال شدند و فهميدند كه ابن كامل نيز قلبا مايل نيست حكيم بن طفيل جان سالم بدر برد. از اينروى حكيم دست بسته به محل عنزيان بردند و در كنار ديوارى نگاه داشتند و به او گفتند: خوب ، تو لباس ابوالفضل العباس عليه السلام را پس از شهادت ربودى ، و بدن او را برهنه كردى ؛ حال ما نيز لباس تو را از تنت بيرون مى آوريم تا قبل از كشته شدن مزه انتقام را بچشى !
ماءموران ابن كامل او را لخت كرده و دست بسته در كنار ديوار نگاه داشتند. آنگاه به او گفتند: خوب ، تو در روز عاشورا، حسين عليه السلام را هدف تير قرار دادى مدعى هستى كه تير تو به بدن او اصابت نكرد، و فقط به لباسش خورد! اكنون آماده دريافت جزاى خود باش و همه تيرها را متوجه حكيم ساختند. فرمان تير صادر شد و ماءموران ، تيرها را رها كردند و گفتند: بگير! آنقدر تير بر او زدند تا جسد بى جانش نقش بر زمين شد.
مردى به نام ابو جارود، كه شاهد صحنه تير باران حكيم بن طفيل بوده مى گويد: آن قدر تير به بدن حكيم اصابت كرده بود كه به شكل خارپشت در آمده بود.
عدى بن حاتم ، بى خبر از ماجرا، به نزد مختار رفت تا براى حكيم بن طفيل توصيه اى بكند.
مختار عدى را با احترام پذيرفت و در كنار خود جاى داد و به عدى گفت : اى ابوطريف ، چه فرمايشى دارى ؟ عدى گفت : راجع به حكيم بن طفيل تقاضايى عفو دارم . مختار با كمال تعجب ، رو به عدى كرد و گفت : اى ابوطريف ، از شما بعيد بود براى يك قاتل خبيث وساطت كنى ! او از قاتلان امام حسين عليه السلام است !
عدى گفت : امير به شما گزارش دروغ داده اند، او نقش چندانى در قتل حسين عليه السلام و وقايع كربلا نداشته است .
مختار سخت به عدى احترام مى گذاشت ، با ناراحتى گفت : بسيار خوب ، او را به تو مى بخشم . (255)درست در اين هنگام ابن كامل وارد شد، مختار رو به ابن كامل كرد و گفت : آن مرد را چه كردى ؟ حكيم را مى گويم .
ابن كامل گفت : قربان ، ماءموران و شيعيان او را كشتند.
مختار كه قلبا از كشته شدن مختار خوشحال شده بود، با لحنى آرام به ابن كامل گفت : چرا عجله كرديد و او را پيش من نياورديد؟ اين بزرگوار (عدى بن حاتم ) پيش من آمده بود و در باب او سفارش كرد و من نيز به پاس احترامى كه براى او قائل بودم وساطت او را پذيرفته بودم .
ابن كامل گفت : قربان ، شيعيان حرف مرا گوش نمى دادند، من زورم به انها نرسيد، و بى اجازه من او را تير باران كردند!...
سه ماجراى شگفت !  
ذيلا به سه ماجراى شگفت و عبرت انگيز در باب انتقام الهى از دشمنان قمر بنى هاشم عليه السلام توجه كنيد:
1. عالم بزرگوار، مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم ، در كتاب العباس از كتاب منتخب طريحى (256)نقل مى كند كه شخص آهنگرى از اهل كوفه گفت : من هم با لشگر ابن زياد به كربلا رفته بودم .
ما خيمه هاى خود را بر لب نهر علقمه بر پا كرديم و سپاه ما آب را بر روى امام حسين عليه السلام و يارانش بستند تا اينكه همگى آنان را كشته شدند؛ و در اين حال بود كه اهل و عيال آن بزرگوار همه تشنه بودند. بعد از اين جريان بود كه به سوى كوفه مراجعت نموديم و ابن زياد آل محمدصلى الله عليه و آله را به طرف شام اعزام كرد. پس از عزيمت اسرا، شبى در عالم خواب ، ديدم كه گويا قيامت بر پا شده است . مردم نظير دريا به موج آمده و دچار عطش شديدى بودند. من احساس مى كردم كه از همه آنان تشنه ترم . آفتاب فوق العاده گرم بود و زمين هم نظير ديگ مى جوشيد. در همين موقع ، شخصى را ديدم كه نور جمالش صحراى محشر را روشن كرده بود و در عقب وى شهسوارى را ديدم كه صورتش از ماه شب چهارده نورانى تر بود.
در حينى كه ايستاده بودم ، ناگاه مردى آمد و مرا به وسيله زنجير، كشان كشان ، به سوى ان بزرگوار برد. من آن شخص را كه مرا كشانيده و مى برد قسم دادم و گفتم تو را به حق آن كسى كه اين ماءموريت را به تو داده بگو بدانم كه تو كيستى ؟!
گفت : من يكى از ملائكه مى باشم .
گفتم : آن شهسوار كيست ؟
گفت : على بن ابى طالب عليه السلام .
گفتم : آن مرد نورانى كيست ؟
گفت : حضرت محمد صلى الله عليه و آله .
پس از منظره ، عمر بن سعد و نيز گروه ديگرى را كه برايم ناشناخته بودند مشاهده كردم كه غل و زنجيرهايى به گردن داشتند و از چشم و گوشهاى آنان آتش خارج مى شد. نيز پيامبران و صديقين را ديدم كه در اطراف حضرت محمد صلى الله عليه و آله حلقه زده بودند.
بارى ، در همين حال بودم كه شنيدم حضرت محمد صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليه السلام فرمود: چه كار كردى ؟ على عليه السلام به عرض رساند: احدى از كشتگان حسين عليه السلام را رها ننمودم ، بلكه همه را حاضر كردم . سپس تمامى قاتلين امام حسين عليه السلام را به حضور پيامبر خدا صلى الله عليه و آله آوردند و پيغمبر اعظم راجع به داستان كربلا و جناياتى كه آنان مرتكب شده بودند از ايشان جويا مى شد.
يكى از آن گروه ستمگر گفت : من آب را بروى امام حسين عليه السلام بستم . ديگرى گفت : من امام حسين عليه السلام را تير باران كردم . سومى گفت : من سينه آن حضرت را پايمال نمودم . چهارمين نفر گفت : من فرزند حسين عليه السلام را كشتم . پيغمبر خدا پس از شنيدن اين اعترافات به قدرى گريه كرد كه ان افرادى كه در حضورش بودند از گريه آن بزرگوار به گريه افتادند.
سپس رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور داد تا عموم آنان را به سوى جهنم بردند.
در همين گير و دار بود كه شخص ديگرى را آوردند. پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به وى فرمود: تو نسبت به حسين عليه السلام من چه كردى ؟ او گفت : من فقط نجار بودم ، و جنگ و جدالى نكردم . پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: جرم تو اين بوده كه بر عليه حسين من سياهى لشگر تشكيل داده اى ، سپس دستور داد تا وى را هم به سوى دوزخ بردند.
پس از اين كيفرها بود كه به سراغ من آمدند و ما را نيز به حضور پيغمبر صلى الله عليه و آله بردند.
من هم جريان رفتن خود به كربلا را براى آن حضرت شرح دادم و آن بزرگوار امر كرد كه مرا نيز به جانب دوزخ ببرند.
هنگامى كه اين شخص از نقل خواب خويشتن فراغت يافت ، زبانش در حضور عموم حاضرين خشك شد و با بدترين وضع به درك اسفل نازل گرديد و كليه آن افرادى كه اين خواب را از زبان آن مرد شنيدند از وى بيزار شدند.
نيز در كتاب سابق الذكر مى نويسد: از شخصى اسدى نقل شده كه گفت : پس از آنكه بنى اميه از كربلا رفتند، من در كنار نهر علقمه مشغول زراعت و كشاورزى بودم و در اين مدت در قتلگاه كربلا عحايبى ديدم كه جز بر نقل قسمتى از آنها قادر نخواهم بود. از جمله ، هر گاه بايد از آن صحنه به من مى ورزيد، گويى بوى مشك و عنبر به مشامم مى رسيد.
نيز، ستارگانى را مى ديدم كه در آسمان به جانب زمين فرود مى آمدند و ستارگانى نظير آنان به سوى آسمان صعود مى كردند. نيز، در موقع غروب آفتاب شير خوفناكى را ديدم كه در ميان كشتگان گردش مى كرد تا بر سر جنازه اى رسيد كه نور آن را فرا گرفته بود، و او صورت و جسد خود را به خون آن جنازه رنگين نمود. آن شير داراى صداى بسيار رسايى بود.
نيز، شمعهايى آويخته ، صداهايى بلند، و گريه و زاريهايى مى ديدم و مى شنيدم ، كه صاحبان آن ناپيدا بودند. (257)
2. عالم جليلقدر، شيخ محمود عراقى ، نقل مى كند كه جمعى از اصحاب از عبدالله اهوازى روايت كرده اند كه گفت :
جارى گرديد نزد پدر من واقعه بزرگى ، و آن اين است كه ، يك روز در بازار مى گذشت ؛ ناگاه گذر او بر مردى افتاد كه خلقت او تغيير كرده ، زبان او خشكيده و منظر او كريه گشته بود، مانند كسى كه تازه از جهنم بيرون آمده باشد! و او عصايى در دست داشت و در بازارها مى گرديد و گدايى مى كرد. راوى گويد كه چون او را ديدم بدنم به لرزه در آمد. پس ‍ از او پرسيدم كه تو از اهل كدام قبيله هستى ؟ اعتنا نكرد. پس او را به حق خدا قسم دادم ، گفتم : اى برادر تو را چه كار است به اين كار؟!
گفتم : دوست مى دارم كه واقعه تو را بدانم .
گفت : اين كار را بر تو ابراز و اظهار و آشكار مى كنم ، به يك شرط.
گفتم : آن شرط چه چيزى است ؟!
گفت : اين است كه مرا اطعام كرده و سير نمايى ، زيرا كه بسيار گرسنه ام .
گفتم : بيا با من تا آنكه به منزل رويم و تو را اطعام نمايم . پس با من به سوى خانه روانه گرديد. چون وارد شد و بنشست ، پيش از احضار طعام از او مطالبه جواب كردم .
گفت : اى برادر آيا حاضر بودى در روز عاشورا و ديدى آن چيزهايى كه بر امام حسين عليه السلام وارد گرديد.
گفتم : من نبودم ، ولكن شنيدم آن را.
گفت : آيا اسم عمر بن سعد را شنيده اى ؟
گفتم : آرى ، آيا تو او هستى ؟!
گفت : نه ، بلكه علمدار او هستم و اسحاق بن حيوه نام دارم .
گفتم : بگو ببينم در آن وقت چه كار كردى كه مبتلا به اين بليه شدى و دنيا و آخرت خود را خراب كردى ؟! و او را بوى بدى بود، مانند بوى قير كه در آتش باشد! گفت : كار خود را براى تو مى گويم . بدان كه عمر بن سعد، مرا به جمعى از تيراندازان و شمشيرداران بر شريعه فرات گماشت از طرف لشگرگاه امام حسين عليه السلام تا آنكه ايشان را منع از آب بنماييم . پس ما در اين خصوص اهتمام كرديم ، حتى انكه شبها را خواب نمى كرديم و روزها را براى حفظ مشرعه بيدار بوديم ، تا آنكه شقاوت بر من غالب گشت و اصحاب خود را منع كردم از آنكه ظرف اب با خود برده پر نمايند كه مبادا رقت بر كسان امام حسين عليه السلام باعث شود بر آنكه به ايشان آبى برسانند!
تا آنكه شبى از شبها براى استراق و سمع اطلاع بر امر در نزديك سراپرده امام حسين عليه السلام بودم ، حضرت عباس عليه السلام را ديدم كه به نزد برادر آمد و او را گريان ديد و سبب گريه او را پرسيد؟ جواب داد كه : اى برادر تشنگى بر ما غالب و زور آور شده و بر اطفال شديدتر گشته تا حال در دو موضع چه كنده ايم و از آب اثرى نديده ايم ، آيا از گروه غدار از براى اين اطفال سؤ ال آبى مى كنى ؟ عرض كرد: اى برادر، من از ايشان طلب آب كردم ولى به غير از تير و شمشير جوابى نشنيدم .
امام حسين عليه السلام كه اين سخن را از حضرت عباس عليه السلام شنيد، صداى خود را به گريه بلند كرد. حضرت عباس عليه السلام عرض كرد: اى برادر، چون برآيد من به سوى آنان مى روم و آب مى آورم ، هر قدر ممكن شود، هر چند يك مشك از بارى اهل حرم باشد. چون امام حسين عليه السلام اين سخن بشنيد مسرور گرديد و حضرت عباس ‍ عليه السلام را دعا كرد و گفت : شكر الله سعيك خدا سعى تو را جزا دهد! و من همه اين سخنان را مى شنيدم ، پس به جاى خود برگرديده عمر بن سعد را به اين امر خبر دادم و او پنج هزار نفر ديگر به سردارى خولى بن يزيد به امداد ما فرستاد
پس مستعد و منتظر بوديم تا آنكه روز داخل گشته و حضرت عباس عليه السلام مانند آفتاب از افق خيمه گاه به سوى شريعه فرات خارج گرديد و سپاه مانند مور و ملخ دور او را گرفته او را تير باران نموديم ، به طورى كه مانند خار پر بر آورد و بدن او از چوبه و پيكان تير پر گرديد و ابدا اعتنايى به ان نكرد و ميمنه و ميسره لشگر ما را بر هم زد و داخل فرات گردى ، مشك خود را پر كرد و سر آن را محكم بست و بدون آنكه خود آب بياشامد بيرون آمد.
پس صيحه بر لشگر خود زدم كه واى بر شما! اگر امام حسين عليه السلام يك قطره اين آب را بياشامد هر آيينه بزرگ شما نزد او مانند كوچك شما شود واحدى را زنده نگذارد.
پس از آنهمه آن لشگر، بيكدفعه بر او حمله كردند و مردى از طايفه ضربتى بر دست راست او بزد و آن را قطع كرد. پس شمشير را به دست چپ گرفت و بر ما حمله كرد و مشك آب بر شانه او بود و جمعى كثير را از شجاعان و دلاوران ما بكشت و ما همت بگماشتيم كه مشك او را سوراخ كنيم . پس من شمشير خود را بر مشك فرود آوردم و او ملتفت شده بر من حمله كرد. پس شمشير به دست چپ او زدم و دست چپ او با شمشير ببريد.
سپس فرد ديگرى عمودى از آهن بر او نواخت كه مخ او بر كتفش جارى گرديد و از بالاى اسب بر زمين افتاد و صداى خود به يا اءخاه ، و احسيناه ، و ابتاه ، و واعلياه !
بر آورد كه ناگاه امام حسين عليه السلام مانند شهبازى كه بر صيد خود فرود آيد، برسيد و هفتاد نفر از معاريف ما را بكشت و ميمنه و ميسره ما را در هم شكست و همگى رو به هزيمت گذاشتيم .
پس برگرديد و به نزد برادر خود حضرت عباس عليه السلام برفت و او را مانند شير كه فريسه خود را مى ربايد برداشت و در ميان كشته ها گذاشت و بر او نوحه و گريه كرد و نوحه و صيحه از مخدرات حرم به طورى بلند شد كه يقين كردى ملايك و جن با ايشان مى گزيند و زمين بر ما موج مى زند. پس امام حسين عليه السلام را ديديم كه به سوى ما مى آيد و الله او را چنان گمان كرديم كه پدرش على بن ابى طالب عليه السلام است ، پس ما را مانند گوسفند متفرق كرد و رو به سوى شريعه فرات آورده داخل آب گرديد و برفت تا آنكه آب به ركاب او رسيد. پس بايستاد كه آب بياشامد، ناگاه اسب او سر به جانب آب بدر و آن جناب اسب را بر خود مقدم داشت و لجام از سر ان برداشت ، با آن حيوان با آسودگى بياشامد و خود دست از آب برداشت ، با آن عطش و شدت حاجت به آب !
چون اين حالت ايثار و سخاوت را در او ديدم ، ملتفت آيه شريفه گريددم كه خداوند پدر او على بن ابى طالب عليه السلام ، را در ان مدح كرده و فرموده است : و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة ، يعنى : ديگران را بر خود مقدم مى دارند هر چند كه خودشان در شدت باشند. پس تعجب كردم و گفتم كه حقا پسر رسول خدا صلى الله عليه و آله هستى كه در اين شدت تشنگى ، حيوان را بر خود مقدم مى دارى . بعد از تو كسى زنده نماند با مشاهده اين حالت شقاوت بر من مستولى شده مردم را تحريص و ترغيب بر ممانعت او كردم و كسى جراءت بر ممانعت نكرد.
پس با خود گفتم كه همانا اگر آب بياشامد جمع ما را خواهد كشت . پس شيطان دروغى در دهان من گذاشت كه گفتم : يا حسين : زنان و عيال و اطفال خود را درياب كه حرمت ايشان را هتك نمودند و خيمه ها را تاراج و غارت كردند! پس چون اين سخن بشنيد مضطرب گرديد و با لب تشنه از فرات بيرون آمد و خيال عيال را سالم ديد؛ دانست كه آن كلام از روى مكر و حيله بود و اراده رجوع به فرات نمود ديگر بار، و متمكن نگرديد. پس اشك او جارى شده بگريست و من هم بر حسن تدبير خود بر او بخنديدم و مكافات آن اين است كه مى بينى و ديدم .
عبدالله اهوازى ، راوى خبر، گويد مه چون اين حكايت شنيدم ، دلم آتش گرفت و به آن مردود مطرود بدتر از يهود گفتم : راست گفتى ، بنشين تا آنكه از براى تو غذا بياورم ! پس ‍ داخل شده شمشير خود را صيقل داده بيرون آوردم ، چون شمشير را ديد گفت : مهمان وضيف را شما چنين اكرام مى نماييد؟! گفتم : آرى ، اكرام كشندگان امام حسين عليه السلام نزد ما اين است ! پس خدام و غلامان ، مرا امداد كرده او را كشتيم و به آتش دنيا پيش از آتش آخرت سوزانديم (لعنه الله عليه و على القوم الظالمين ) .(258)
3. جناب آقاى سيد محمد كاظم كجاب دزفولى ، ذاكر اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام در قم ، روز 12 محرم الحرام 1412ه‍ ق براى نگارنده نقل كردند:
شخصى بود در خوزستان ، ساكن دزفول ، كه لقبش چاووشى بود. قديمها، كسى كه جلوى زوار امامان شيعه عليه السلام مى افتاد و مى خواند به او چاوش مى گفتند. اين شخص نقل كرد: براى زيارت به كربلاى معلى مى رفتم . ماه قلب الاءسد (تير ماه ) بود. در زير نخلستان صدايى مى آمد چاووشى ، كه مرتبا تكرار مى شد. نزديك آن صدا رفتم ، ديدم لاك پشتى است ،مى گويد: ترا به خدا به من آب بده ! سابقا مشكهايى بود كه دسته چوبى داشت و به آن دول (دلو)مى گفتند. پرسيدم : شما كه هستيد، تا من به شما آب بدهم . گفت : اگر من خودم را معرفى كنم ، تو به من آب نمى دهم . گفت : به حضرت ابوالفضل العباس ‍ عليه السلام قسم بخور كه آب مى دهى تا خود را معرفى كنم ، مى گويد من هم قسم خوردم كه به تو آب مى دهم .
سپس گفت : من حكيم بن طفيل سنبسى هستم ، چون مرا به آقايم حضرت ابوالفضل عليه السلام قسم داده بود، من هم دول را، كه پر از آب بود، به او دادم . اما وقتى خواست آب بخورد آب منجمد شد و او از آن آب نتوانست استفاده بكند.
آقاى مجاب افزودند: اين قضيه در دزفول معروف و مشهور است .
فصل نهم : اسامى شهداى كربلا، و مدفن رؤ وس آنان 
... السلام عليك يا اءبا عبدالله و على الاءرواح التى حلت بفنائك ، عليك منى سلام الله اءبدا منا بقيت و بقى الليل و النهار و لا جعلع الله آخر العهد منى لزيارتكم . السلام عليك على الحسين و على على بن الحسين و على اءولاد الحسين و على اءصحاب الحسين ...
فرازى از زيارت عاشورا
فهرست اسامى شهداى كربلا  
شهداى كربلا آموزگاران بشريتند و نام جاودانشان بر تارك روزگار مى درخشد. بجاست ما نيز نامهاى مقدس آنان را زينت بخش اين نوشتار كنيم .
اين نامها را بترتيب حروف الفبا و در دو بخش بنى هاشم و غير بنى هاشم خواهيم آورد:
الف - شهداى كربلا از بنى هاشم  
فرزندان امير المؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام .  
1. ابوبكر بن على (شهادت او در كربلا قطعى نيست ).
2. حعفر بن على .
3. عباس بن على (ابوالفضل )
4. عبدالله بن على .
5. عبدالله بن العباس بن على .
6. عبدالله الاصغر.
7. عثمان بن على .
8. عمر بن على .
9. محمد الاءصغر بن على .
10. محمد بن العباس بن على .
فرزندان امام حسن مجتبى عليه السلام
11. ابو بكر بن الحسن .
12. بشر بن الحسن .
13. عبدالله بن الحسن .
14. القاسم بن الحسن .
فرزندان سيدالشهدا امام حسين عليه السلام .  
15. ابراهيم بن الحسين (اين نام را ابن شهر آشوب رد كتاب (المناقب ) آورده است .)
16. عبد الله الرضيع (شير خوار).
17. على بن الحسين الاءكبر عليه السلام .
فرزندان عبد الله بن جعفر و زينب سلام الله عليها:  
18. عبيد الله بن عبدالله بن جعفر.
19. عون بن عبدالله بن جعفر.
20. محمد بن عبدالله بن جعفر.
فرزندان عقيل  
21. جعفر بن عقيل .
22. عبدالرحمن بن عقيل .
23. عبدالله الاءاكبر بن عقيل .
24. عبدالله بن مسلم بن عقيل .
25. عون بن مسلم بن عقيل .
26. محمد بن مسلم عقيل .
27. مسلم بن عقيل .
28. جعفر بن محمد بن عقيل (اين نام را ابن شهر آشوب آورده است )
29. احمد بن محمد الهاشمى (كه چهره شناخته شده اى نيست و تنها ابن آشوب از او ياد كرده است ).
ب - شهداى كربلا از غير بنى هاشم  
1. ابراهيم بن الحضين الاءسدى .
2. ابوالحتوف بن الحارث الاءنصارى .
3. ابوعامر النهشلى .
4. اسلم التركى (خدمتگزار امام عليه السلام ).
5. ادهم بن اميه العبدى .
6. امية بن سعد الطائى .
7. انس بن الحارث الكاهلى .
8. انيس بن معقل الاءصبحى .
9. برير بن خضير الهمدانى .
10. بشر بن عبدالله الحضرمى .
11. بكر بن حى التيمى .
12. جابر بن الحجاج التيمى .
13. جبلة بن على الشيبانى .
14. جنادة بن الحارث الهمدانى .
15. جنادة بن كعب الاءنصارى .
16. جندب بن حجير الخولانى .
17. جون (خدمتگزار ابوذر غفارى )
18. جوين بن مالك التميمى .
19. الحارث ابن امرء القيس الكندى .
20. الحارث بن النبهان .
21. الحباب بن الحارث .
22. الحباب بن عام الشعبى .
23. حبشى بن القيس النهمى .
24. حبيب بن مظاهر (يا مظهر) الاءسدى .
25. الحجاج بن بدر السعدى* .
26. الحجاج بن مسروق الجعفى .
27. حر بن يزيد الرياحى .
28. حلاس بن عمرو الراسبى .
29. حنظلة بن اسعد الشبامى* .
30. حنظلة بن عمرو الشيبانى .
31. رافع ، مولى مسلم الاءزدى .
32. زاهر بن عمرو الكندى (مولى عمرو بن الحمق )
33. زهير بن بشر الخثعمى .
34. زهير بن سليم الاءزدى .
35. زهير بن القين البجلى .
36. زياد بن عريب الصائدى .
37. سالم ، مولى بنى المدينه الكلبى .
38. سالم ، مولى عامر العبدى .
39. سعد بن الحارث الاءنصارى .
40. سعد، مولى على بن ابى طالب عليه السلام .
41. سعد، مولى عمرو بن خالد الصيداوى .
42. سعيد بن عبدالله الحنفى .
43. سلمان بن مضارب البجلى .
44. سليكان مولى الحسين عليه السلام .
45. سوار بن منعم النهمى .
46. سويد بن عمرو بن ابى المطاع .
47. سيف بن الحارث بن سريع الجابرى .
48. سيف بن مالك العبدى .
49. شبيب ، مولى حارث الجابرى .
50. شوذب ، مولى بنى شاكر.
51. ضرغامة بن مالك .
52. عائذ بن مجمع العائذى .
53. عابس بن ابى شبيب الشاكرى .
54. عابر بن حساس بن شريح .
55. عامر بن مسلم العبدى .
56. عباد بن مهاجر الجهنى .
57. عبدالاعلى بن يزيد الكلبى .
58. عبدالرحمن الاحربى .
59. عبدالرحمن بن عبد ربه الانصارى .
60. عبدالرحمن بن عروة الغفارى .
61. عبدالرحمن بن مسعود التيمى .
62. عبدالله بن ابى بكر (اين نام را جاحظ در كتاب (الحيوان ) آورده است .
63. عبدالله بن بشر الخثعمى .
64. عبدالله بن عروة الغفارى .
65. عبدالله بن عمير بن حباب الكلبى .
66. عبدالله بن يزيد الكلبى .
67. عبيدالله بن يزيد الكلبى .
68. عقبة بن سمعان .
69. عقبة بن الصلت الجهنى .
70. عمارة بن صلخب الازدى .
71. عمران بن كعب بن حارثة الاشجعى .
72. عمار بن حسان الطائى .
73. عمار بن سلامة الدالانى .
74. عمرو بن عبدالله الجندعى .
75. عمرو بن خالد الازدى .
76. عمرو بن خالد الصيداوى .
77. عمرو بن جنادة الانصارى .
78. عمرو بن مطاع الجعفى .
79. عمرو بن حنادة الانصارى .
80. عمرو بن ضبيعة الضبعى .
81. عمرو بن كعب ، ابو ثمامه الصائدى .
82. قارب ، مولى الحسين عليه السلام .
83. القاسط بن زهير التغلبى .
84. القاسم بن حبيب الازدى .
85. كردوس التغلبى .
86. كنانة بن عتيق التغلبى .
87. مالك بن الدودان .
88. مالك بن عبدالله بن سريع الجابرى .
89. مجمع الجهنى .
90. مجمع بن عبيدالله العائذى .
91. محمد بن بشير الحضرمى .
92. مسعود بن حجاج التيمى .
93. مسلم بن عوسجة الاسدى .
94. مسلم بن الكثير الازدى .
95. مسقط بن زهير التغلبى (احتمالا بن عبدالله بن زهير).
96. منجح ، مولى الحسين عليه السلام .
97. الموقع بن ثمامة الاسدى .
98. نافع بن الهلال البجلى
99. نصر، مولى على عليه السلام .
100. نعمان بن عمر و الراسبى .
101. نعيم بن عجلان الانصارى .
102. واضح الرومى ، مولى الحارث السلمانى .
103. وهب بن حباب الكلبى .
104. يزيد بن ثبيط العبدى .
105. يزيد بن زياد بن مهاصر الكندى .
106. يزيد بن مغفل الجعفى .
حال اگر شهداى بنى هاشم را به اين عدد بيافزاييم ، شماره شهادى كربلا به 136 نفر مى رسد، و اگر قيس بن مسهر صيداوى ، عبدالله بن يقطر وهانى بن عروه را نيز جزو شهداى كربلا به شمار آوريم ، رقم شهادى رزمندگان اردوى حسينى به 139 نفر خواهد رسيد. درود خدا به سرور شهيدان و ياران با وفايش .
مقام رؤ وس الشهداء 
از جمله مقامات باب الصغير، كه نام قبرستانى در دمشق مى باشد.
مقام رؤ وس الشداءمى باشد كه مرقدى در آنجا ساخته شده است و 16 علامت بر روى آن به نشانه 16 سر گذاشته شده است . نام شهدايى كعه به اين مقام به آنان منسوب است از قرار زير است :
1. ابو الفضل العباس بن امير المؤ منين عليه السلام .
2. على بن حسين الاكبر.
3. حبيب بن مظاهر.
4. قاسم بن الحسن .
5. عبدالله بن على .
6. عمر بن على .
7. الحر الرياحى .
8. محمد بن على .
9. عبدالله بن عوف .
10. على بن ابى بكر.
11. عثمان بن على .
12. جعفر بن على .
13. جعفر بن عقيل .
14. محمد بن مسلم .
15. عبداببه بن عقيل .
16 حسين بن عبدالله .
البته دفن سرهاى مطهر شهداء در باب الصغير، با قطع نظر از تعدادشان ، با قرائن و اعتبارات موافق است . زيرا پس از وارد شدن اسرا به دمشق ، هدفى كه بن زياد از فرستادن اهل بيت عليه السلام به شام و يزيد از فراخواندن آنان داشت ظاهرا تاءمين شده بود. و مخصوصا با دگرگونى اوضاع شام و تحريك احساسات و افكار عمومى مردم آن شهر عليه دستگاه حاكم در نتيجه خطبه امام سجاد عليه السلام و ديگر فعاليتهاى پيام رسانى اسراى اهل بيت عليه السلام ، ادامه رفتار سابق رژيم به صلاحش نبود، لذا هر چه زودتر وسايل مراجعت خاندان رسالت را به مدينه فراهم ساخت و طبعا اين جريان ، اقتضاى آن را داشت كه سرهاى مقدس شهداء را نيز در همان دمشق به خاك سپرده باشند.
نيز طبيعى است كه بعد از دفن سرهاى مطهر در قبرستان عمومى شهر، جايگاه دفن مانند مقامات محفوظ و نگهدارى شده باشد.
ولى مرحوم امين در اعيان الشيعه (طبع بيروت ، جلد 1،ص 627) مى نويسد: من پس از سال 1321 هجرى - در قبرستانى كه معروف به باب الصغير است مقامى را ديدم كه بر سر در آن سنگى بود كه بر آن نوشته شده بود: هذا راءس العباس بن على و راءس ‍ على بن الحسين الاكبر و راءس حبيب بن مظاهر
. اينجا محل دفن سر عباس بن على و سر على اكبر فرزند حسين و سر حبيب بن مظاهر است . دو سال بعد از آن ، مقام مذكور ويران شد، و بناى آن تجديد گرديد و آن سنگ را از سر در برداشته و در داخل مقام ، ضريحى كار گذاشته شد كه نام بسيارى از شهداى كربلا بر آن نوشته شده بود. و لكن حقيقت امر آن است كه اين مقام صرفا يه همان سرهاى شريف سه گانه كه ذكر كرديم نسبت دارد (بر حسب آنچه بر سر در آن نوشته شده بود). سپس علامه سيد محسن امين اضافه مى كند كه ظن قوى آن است كه اين نسبت درست باشد.....و خدا داناست .
مقام دستهاى ابوالفضل العباس عليه السلام  
شيعيان و پيروان اهل بيت عليه السلام ، همان گونه كه در معارف و احكام دين از دستورات و فرمايشات آن بزرگواران تبعيت مى كنند، تمامى آن چيزهايى هم كه به آنها تعلق دارد (از قبيل قبر مطهر، مكان عبادت و محل عبور آنان و امثال آن )
مورد احترام و بزرگداشت و تبرك قرار مى دهند. و اين امر را از عوامل متمم ولايت و محبت خود به سرورانشان و لوازم اتباع و تشيع مى دانند.
و اين شيوه ، كردارى شايسته و صحيح است ، زيرا نقاط مزبور، يا محل دفن آنان است كه به زيارتشان مى شتابند. يا جاى عبادتشان است كه در آن به عبادت حق متعال مشغول مى شوند. يا مكان سرور آنان مى باشد كه شيعيان با ديدن آن شاد مى شوند و يا جايگاه حزن و غمشان بوده كه پيروانشان در آنجا براى ايشان اندوهگين و اشكبار مى گردند، و اين همان تشيع محض و اقتداى صحيح است .
از اين قبيل است آنچه در كربلا مشاهده مى كنيم از مقام دستهاى حضرت ابوالفضل عليه السلام شناخته شده و در هر عصرى شيعيان به زيارت آن دو مقام شتافته اند و هر نسلى از نسل پيشين فرا گرفته است كه در اين دو مكان مقدس به پيشگاه آن حضرت عرض ادب نمايند و همين شيوه پسنديده كه سيره مستمره ناميده مى شود براى اثبات قد است آن دو مكان كافى است ، وگرنه بسيارى از مشاهده مشرفه مورد سؤ ال قرار مى گيرند.
مقام دست راست در سمت شمال شرقى دروازه بغداد، ور محله باب خان نزديك در شرقى صحن مطهر حضرت ابوالفضل عليه السلام قرار دارد. بر ديوار مقام ، ضريحى كوچك نصب شده است كه بر آن كتيبه است ، دو بيت به فارسى نگاشته شده است كه سراينده آن و نيز تاريخ بنا و ضريح در كتيبه مزبور مشخص نگشته است . آن دو بيت به قرار زير است :
افتاد دست راست خدايا زپيكرم
بر دامن حسين رسان دست ديگرم
دست چپم بجاست اگر نيست دست راست
اما هزار حيف كه يك دست بى صداست
گر مرا افتاد از تن دست راست
شكر حق دارم كه دست چپ بجاست
آن كه تن را پى كند در راه دوست
تيغ و زوبين ، نرگس و ريحان اوست
جمله مى دانيد حيدرزاده ام
جان خود در راه جانان داده ام
دست من بالاى دست ماسواست
دست سرباز حسين دست خداست
گر نيفتد از بدن در عشق يار
دست بادش در بدن بهر چه كار؟! (259)
مقام دست چپ نيز در بازارچه نزديك درب كوچك صحن ، واقع در جنوب شرقى مى باشد كه به بازارچه عباس معروف است . بر ديوار نرده اى نصب است و بر كاشيهاى آن اشعار زير نگاشته شده كه اثر طبع شيخ محمد سراج مى باشد:
سل اذا ما شئت واسمع و اعلم
ثم خذ منى جواب المفهم
ان فى هذا المقام انقطعت
يسرة العباس بحرالكرم
هيهنا يا صاح طاحت بعد ما
طاحت اليمنى بجنب العلقم
اءجر دمع العين و ابكيه اءسا
حق اءن يبكى بدمع عن دم
اگر مى خواهى از من بپرس و سپس پاسخى قانع كننده را از من دريافت كن : اينجا مكان مقدسى است كه در آن دست چپ حضرت عباس عليه السلام ، آن درياى كرم ، قطع شده است . آرى در اينجا دست چپ او واقع شد، پس از آنكه دست راستش در كنار علقمه از تن جدا گرديده بود. اشك ديدگان خويش را بر رخسار جارى ساز و در اين غم گريه كن ، كه شايسته است به جاى اشك ، خون گريه كرد. (260)
تو خورى آب ؟! حسين بن على عليه السلام تشنه لب است .  
ديد چون بى كسى شاه شهيدان ، عباس
خواست رخصت ز حسين بن على ، اشرف ناس
با ادب رفت حضور شه بى پشت و پناه
گفت كى خسرو بى يار، ابا عبدالله
اى كه جانم به فداى على اكبر تو
جان عباس به قربان على اصغر تو
رخصتم ده كه در اين وادى پر جوش و خروش
بكنم جنگ و كنم جام شهادت را نوش
چون شنيد اين سخنان از پسر شير خدا
داد پاسخ به ابوالفضل ، شه كرب و بلا
اى برادر، تو در اين دشت علمدار منى
گر شوى كشته ، ز غم پشت مرا مى شكنى
عوض جنگ در اين معركه ، اى نور دو عين
قطره اى آب رسان بر لب طفلان حسين
امر شه كرد اطاعت پسر باب نجات
مشك بگرفت و روان شد به سوى شط روان
لشگر از هيبت آن شير به حنبش افتاد
راه بر پور على ، ماه بنى هاشم ، داد
گشت وارد شريعه چو رسيد او از راه
مشك را كرد پر از آب و كشيد از دل آه
خواست رفع عطش از خود كند و گيرد جان
دو كف دست فرو برد در آن آب روان
آب را در دو كف خويش چو شهرزاده بديد
يادش آمد ز لب خشك شهنشاه شهيد
گفت عباس مخور آب كه دور از ادب است
تو خورى آب ؟! حسين بن على تشنه لب است !
ريخت ان را زكف و كرد در آن آب نگاه
مشك افتاد روى دوش و بيفتاد به راه
دادن آب به اطفال ، چو مقصودش بود
رو به سوى حرم شاه شهيدان فرمود
پسر سعد چو از مقصد او شد آگاه
شد در انديشه و رو كرد به افراد سپاه
گفت كاى فرقه بى شرم و گروه بد نام
مگذاريد كه اين آب رساند به خيام
حمله چون گشت به او، گشت چو شيرى غران
گشت هشتاد تن از فرقه رو به صفتان
الغرض در ره حق داد سر و جان و دو دست
دارد اميد شفاعت ز ابوالفضل و حسين

next page

fehrest page

back page