تسنيم
تفسير قران كريم - جلد ۴
آية الله جوادى آملى
- ۱۹ -
4 معناى ظلم به خود
سبب ظلم ، جهل علمى يا جهالت عملى است . همان طور كه قبلا بازگو شد، معرفت نفس و
محبت نفس مطمئنه مانع هر گونه گژ راهه رفتن است و كژ راهه رفتن چيزى جز ظلم به
نفس نخواهد بود. معناى ظلم به نفس اين است كه انفس ملك خداست و انسان ، امين اللّه
است و بايد اين وديعه الهى را به طور سالم به مالك اصلى آن برساند و هيچ كس مالك
خود نيست : لا يملك لنفسه نفعا و لا ضرّا و لا موتا و لا حياتا
و لا نشورا(1268)،
اءمّن يملك السمع و الابصار... .(1269)
نفس كه وديعه الهى است احكام علمى و حِكَم عملى دارد كه تعليم و تحصيل آنها رعايت
امانت خداست و تعطيل و تبديل آنها خيانت در امانت محسوب مى شود.
تحكيم حسّ و خيال و وهم بر عقل نظرى در بخش انديشه و تاءمير شهوات و غضب بر عقل
عملى در بخش انگيزه ، ظلم به مهمترين شان حياتى نفس است . از اين رو عاصيان اولين
ستمى كه روا مى دارند بر هويت اصيل خويش است كه خليفه خداست ، ليكن هر بار تبه كار
مى تواند توبه كند و مشمول عنايت خداى غفار شود. سرگذشت عبرت آموز بنى اسرائيل سند
گويايى در اين باره است :
اناس عصوا دهرا فعادوا بخجلةٍ
|
فقلنا لهم اءهلا و سهلا و مرحبا(1270)
|
5 نكته نفى ظلم از خداوند
با توجه به اين كه نفى وصف يا هر چيزى از چيز ديگر، در صورتى صحيح است كه اثبات آن
نيز صحيح باشد يا توهم صحت آن بشود(از اين رو درباره ديوار گفته نمى شود: نمى بيند
يا ظلم نمى كند) پس چگونه خداوند، ظلم آنان را نسبت به خودش نفى كرده است ، با آن
كه اساسا اثبات ظلم به خداوند تصور نمى شود؟!
استاد علامه طباطبايى رحمة الله عليه در بحث روايى ، پاسخ اين شبهه را روايت امام
موسى بن جعفرعليه السلام در ذيل آيه مورد بحث مى داند كه مى فرمايد:
ان اللّه اءعزّ و اءمنع من ان يظلم اءو ينسب نفسه الى الظلم ولكنّه خلطنا بنفسه
فجعل ظلمنا ظلمه و ولايتنا ولايته ، ثمّ انزل اللّه بذلك قرآنا على نبيّه فقال :و
ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمون . قال الرواى : قلت : هذا تنزيل ؟ قال : نعم
(1271)؛ زيرا مقصود از جمله
خلطنا بنفسه اين است كه انبيا و اوصيا و ائمه را با خودش جمع بسته و سپس ظلم
را از اين جمع نفى كرده است و اين است نكته نفى ظلم از خداوند در جمله و ما ظلمونا.
سپس مى گويد: چنان كه بزرگان و اعاظم نيز از جانب خدمت گزاران و معاونان خود سخن مى
گويند و چيزى را نفى يا اثبات مى كنند.(1272)
تحقيق مطلب چنين است :
الف : اوصاف و افعال ثبوتى يا سلبى كه درباره خداى سبحان مطرح است بخشى به حكمت
نظرى ، يعنى بود و نبود و بخشى به حكمت عملى ، يعنى
بايد و نبايدارتباط دارد.
ب : آنچه به حكمت نظرى باز مى گردد اگر حقيقت هستى يا
كمال هستى باشد و هيچ نقص مفهومى ، ماهوى ، امكان ذاتى يا فقرى نداشته باشد براى
خداوند ثابت است و هر چه به عدم يا عدمى باز گردد و با يكى از نقص هاى ياد شده
همراه باشد از خداوند مسلوب است . بنابراين ، معيار اسماى ثبوتى و صفات اثباتى مشخص
شد و ميزان اسماى سلبى و اوصاف منتفى معلوم گشت .
ج : آنچه به حكمت عملى باز مى گردد، اگر حسن باشد و حسن
آن با برهان عقلى يا دليل قاطع و معتبر نقلى ثابت شود، از خداوند صادر مى شود و اگر
قبيح باشد و قبح آن با دليل كافى اعم از عقلى و نقلى اثبات شده باشد، از خداوند
صادر نمى گردد.
د: ويژگى ظلم اين است كه صدور آن از خداوند قبيح و وقوع
آن بر خداوندمحال است . هر چند بازگشت قبح صدور ظلم به
امتناع صدور است ، ليكن در همه موارد اين اصل محفوظ است كه اگر صدور چيزى واجب شد،
مراد واجب از
خداست ، نه بر خدا و اگر صدور چيزى ممتنع باشد، مراد
امتناع
از خدا است نه بر خدا.البته
صدور ظلم طبق تحليل نهايى به امتناع از اوباز مى گردد،
ولى وقوع ظلم
براو امتناع روشن و مستقيم دارد؛ يعنى هيچ ممكن نيست چيزى يا كسى ستمى را بر
خداوند كه هستى محض و حقيقت صرف است ، تحميل كند.
ه: همان طور كه در حكمت نظرى برخى از اسما و اوصاف طبق پندار ملحدان و مشركان به
خداوند اسناد داده مى شود و قرآن كريم ذات مقدس الهى را از لوث همه آنها طاهر مى
داند، نظير شريك داشتن ، در حكمت عملى نيز چنين است ؛ عده اى بر اثر خلط مقام ذات و
مقام فعل ، برخى از كارها را به مقام ذات الهى اسناد داده و آنها را واقع بر ذات
خداوند مى پنداشتند و قرآن كريم ساحت قدس الهى را از آسيب آن كارها مصون مى داند؛
مانند ظلم كه گروهى مى پنداشتند مى توانند به خداوند آسيبى برسانند و بر او ستم
كنند. قرآن كاملا ذات مقدس خداوند را محفوظ مى داند؛ چنان كه سود اطاعت مطيعان به
خدا نمى رسد، ضرر عصيان نيز به خدا نمى رسد.
و: مظاهر الهى مانند دين خدا و انبيا و اولياى او در معرض نصرت دوستان و ظلم دشمنان
واقع مى شوند و آياتى از قبيل ان تنصروا اللّه ينصركم
(1273) و من ذا الذى يقرض اللّه قرضا حسنا...(1274).شاهد
آن است كه كار مربوط به مظاهر الهى ، به خداوند اسناد داده مى شود. آنچه درباره آيه
فلمّا اسفونا انتقمنا منهم
(1275) وارد شده كه خداوند منزه از تاءسف و مبراى از تاءثر است و تاءسف و
تاءثر اولياى الهى به خداوند اسناد داده شده
(1276)، از همين باب است .
ز: رواياتى كه بر اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام تطبيق شده از قبيل تمثيل است ،
نه تعيين . بنابراين ، مقصود از خَلَطَنا بنفسه اين است
كه پيامبر يا امام هر عصر كه عهده دار نشر مآثر الهى و آثار دينى است ، اگر مورد
ظلم قرار گيرد به منزله آن است كه به خداوند سبحان ستم شده است . اين مطلب جامع كه
حكم مظاهر الهى به خداوند اسناد داده مى شود در عصر حضرت موساى كليم و هارون عليه
السلام بر آن ذوات مقدس تطبيق مى شود و در اعصار ديگر بر رهبران معصوم ديگر و هيچ
اختصاصى به معصوم معين ندارد. البته قضاياى شخصى كه راجع به معصوم هاى معين است ،
خارج از بحث خواهد بود.
يكى از وجوه تصحيح ضمير جمع و متكلم مع الغير درباره خداى سبحان كه يگانه و يكتاست
همين است كه مدبّرات امور، يعنى فرشتگان مخصوص در اسناد مزبور لحاظ مى شوند.
بحث روايى
1 تطبيق آيه بر ولايت اهل بيت عليه
السلام
عن العسكرى عليه السلام : قال اللّه
عزّوجلّ: واذكروا يا بنى اسرائيل اذظلّلنا عليكم الغمام
لمّا كنتم فى التّيه يصيبكم (تقيكم
(1277)) حرّ الشمس و برد القمر...كلوا من طيبات ما
رزقناكم واشكروا نعمتى و عظّموا من عظّمته و وقّروا من وقّرته ممّن اءخذت
عليكم العهود و المواثيق لهم محمد و آله الطيبين .
ثم قال عليه السلام : قال رسول اللّه صلى الله عليه و آله : عباد اللّه عليكم
باعتقاد ولايتنا اءهل البيت و ان لاتفرقوا بيننا و انظروا كيف وسّع اللّه عليكم حيث
اءوضح لكم الحجة ليسهّل عليكم معرفة الحقّ ثمّ وسّع لكم فى التقيّة لتسلموا من شرور
الخلق ثمّ ان بدّلتم و غيّرتم عرض عليكم التوبة و قبلها منكم و كونوا لنعلم اللّه
شاكرين
(1278).
اشاره الف : با صرف نظر از سند، انسان كامل از آن جهت كه مظهر اسم اعظم الهى است
هماره مجراى فيض خاص خداست ، هر چند ممكن است وجود عنصرى او زمانا متاءخر باشد،
ليكن وجود ملكوتى و نورانى او از علل وسطيّه محسوب مى شود. مخصوصا با عنايت به اين
كه برخى از انسانهاى كامل صادر اول يا ظاهر اولند.
ب : آنچه از حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله رسيده ، مطابق اصول كلى و خطوط
جامع اسلام است كه در هر شريعتى ظهور خاص پيدا مى كند و نعمت هاى الهى كه در ذيل
حديث به آنها اشاره شده ، قابل ستايش و سپاس است .
2 برترى آنچه بر رسول اكرم صلى الله
عليه و
آلهنازل شد
عن الحسين بن على عليه السلام قال :ان
يهوديّا من يهود الشام و اءحبارهم قال لاميرالمومنين عليه السلام فى اءثناء كلام
طويل : فان موسى بن عمران قد اءعطى المنّ و السلوى فهل فعل بمحمدصلى الله عليه و
آله نظير هذا؟ قال له على عليه السلام : لقد كان كذلك و محمدصلى الله عليه و آله
اءعطى ما هو اءفضل من هذا، ان اللّه عزّوجلّ اءحلّ له الغنائم ولامّته ولم تحل لاحد
غيره قبله . فهذا اءفضل من المنّ و السلوى . قال له اليهودى فان موسى عليه السلام
قد ظلّل عليه الغمام ؟ قال له على عليه السلام لقد كان كذلك و قد فعل ذلك لموسى فى
التّيه و اءعطى محمداصلى الله عليه و آله اءفضل من هذا؛ ان الغمامة كانت لمحمدصلى
الله عليه و آله تظلّه من يوم ولد الى يوم قبض فى حضره و اءسفاره . فهذا اءفضل ممّا
اءعطى موسى عليه السلام .(1279)
اشاره الف : با اغماض از سند لازم است عنايت شود كه تشريع از
تكوين جداست ؛ آنچه براى قوم حضرت موساى كليم به بركت دعاى آن حضرت عليه السلام
پديد آمد نعمت تكوينى بود و آنچه در شريعت خاتم صلى الله عليه و آله به عنوان غنايم
تحليل شد حكمى تشريعى است .
ب : حضرت ختمى مرتبت صلى الله عليه و آله مظهر اسم اعظم الهى است و همان طور كه
كتاب او، يعنى قرآن كريم ، مهيمن بر همه كتاب هاى آسمانى است خود آن حضرت نيز بر
همه انبيا و اولياى الهى عليه السلام هيمنه و سيطره و نفوذ دارد؛ هر چه بر آنان
نازل شد بر حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله در صورت لزوم نازل شدنى بود. گذشته
از آن كه در جريان ماءموريت غمام در مدينه و ساختن مسجدى به همين نام
(1280) در برخى از تواريخ آمده است .
3 برخى از مصاديق منّ و سلوى
عن العسكرى عليه السلام :و انزلنا عليكم
(المنّ) الترنجبين كان يسقط على شجرهم فيتناولوه (والسلوى ) السمائى طيرٌ اءطيب
طيرٍ لحما يسترسل لهم فيصطادونه
(1281).
عن الصادق عليه السلام قال :قال رسول اللّه الكماة من المنّ و
المنّ من الجنّة و مائها شفاء العين
(1282).
عن على بن اءبى طالب عليه السلام قال :قال رسول اللّه :
الكماة من المنّ الذى نزل على بنى اسرائيل وهى شفاء للعين و العجوة التى من البرنى
من الجنّة و هى شفاء من السمّ(1283).
اشاره الف : آنچه در حديث اول به عنوان معناى منّ ذكر
شد مى تواند مصداق آن باشد ؛ يعنى اگر واژه منّ مصداق
ديگرى مانند قارچ داشته باشد منافى با تطبيق آن بر
ترنجبين نيست ؛ زيرا ممكن است منّ عنوان جامعى باشد، كه مصاديق زيادى تحت آن مندرج
است .
ب : آنچه از حديث دوم و سوم بر مى آيد اين است كه قارچ از مصاديق منّ است ، بدون
اشعار به حصير يا تفسير، و اين كه برخى از نعمت ها از بهشت است بعد از تنبه به
معناى جامع بهشت مى تواند ناظر به بركات ويژه اى باشد كه بر آنها مترتب است .
4 زمان نزول منّ و سلوى
عن الصادق عليه السلام :نومة الغداة
مشومة تطرد الرزق و تصفر اللون و تقبحه و تغيّره ان اللّه يقسم الارزاق ما بين طلوع
الفجر الى طلوع الشمس . و ايّاكم و تلك النّومة و كان المنّ و السلوى ينزل على بنى
اسرائيل ما بين طلوع الفجر الى طلوع الشمس . فمن نام تلك الساعة لم ينزل نصيبه و
كان اذا انبته فلا يرى نصيبه احتاج الى السؤ ال و الطلب
(1284).
اشاره الف : گرچه روزى هر كس مقدّر است و رازق همگان خداى سبحان است ، ليكن آنچه در
قلمرو طبيعت و منطقه حركت ، يعنى دنيا تنظيم مى شود، تغييرپذير و قابل اشتراط است .
از اين رو ممكن است برخى از مكانها يا زمانها شرط خاص و تاءثير مخصوص براى دريافت
رزق حلال و كامل داشته باشد.
ب : همان طور كه احياى ليلة القدر سهم مؤ ثرى در تحصيل رزق حلال و كامل مادّى و
معنوى دارد، ممكن است احياى بين الطلوعين و اشتغال به نماز، دعا، مطالعه ، تدبّر،
تحقيق و پژوهش مآثر و آثار دينى ، سهم به سزايى در نيل به رزق مبسوط و حلال مادى و
معنوى داشته باشد؛ يعنى بين الطلوعين هر روز به مثابه ليلة القدر يا يوم القدر همان
روز است . بنابراين ، محتواى اين گونه احاديث محذور ثبوتى ندارند، عمده اثبات آن
است كه نيازمند فحص بالغ درباره رجال و درايه احاديث مزبور است .
5 ضمير جمع در ما
ظلمونا و مراد از ظلم به انفس
عن على عليه السلام :... و اءمّا قوله
و ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمون
فهو تبارك اسمه اءجلّ و اءعظم من ان يظلم ولكنّه قرن اءمناءه على خلقه بنفسه و عرّف
الخليفة جلالة قدرهم عنده و ان ظلمهم ظلمه بقوله و ما ظلمونا
ببغضهم اءولياءنا و معونة اءعدائهم عليهم ولكن كانوا انفسهم
يظلمون اذ حرّموها الجنّة و اءوجبوا عليها خلود النّار(1285).
عن محمد بن يعقوب عن اءبى جعفر قال : سئلته عن قول اللّه عزّوجلّ:و
ما ظلمونا ولكن كانوا انفسهم يظلمون . قال : ان اللّه
اءعظم و اءعزّ و اءجلّ و اءمنع من ان يظلم ولكنّه خلطنا بنفسه فجعل ظلمنا ظلمه و
ولايتنا ولايته حيث يقول انما وليّكم اللّه و رسوله و الذين
امنوا، يعنى الائمة منّا(1286).
عن العسكرى عليه السلام :و ما ظلمونا لمّا بدّلوا و
قالوا غير ما به اءمروا و لم يفوا بما عليه عوهدوا لانّ كفر الكافر لا يقدح فى
سلطاننا و ممالكنا كما ان ايمان المومن لا يزيد فى سلطانناولكن
كانوا انفسهم يظلمون يضرّون بها لكفرهم و تبديلهم
(1287).
اشاره الف : سلب محمول از موضوع گاهى به نحو سلب و ايجاب ، يعنى تناقض است و زمانى
به نحو عدم و ملكه . آنچه از خداوند سلب شد اگر ثبوت آن مستلزم نقص اصل ذات و صفات
ذاتى او باشد، به نحو سلب در مقابل ايجاب ، يعنى تقابل تناقض ، مسلوب است وگرنه به
نحو عدم و ملكه .
ب : گاهى عدم و ملكه بودن به لحاظ توهم ملحدان و تخيّل مشركان و مانند آن است كه
نفى مظلوميّت از خداوند سبحان مى تواند از برخى جهات به لحاظ توهم امكان آن باشد.
از اين رو از سنخ عدم و ملكه محسوب مى گردد.
تذكر: بحث ظلم به نفس در بخش لطايف و اشارات مطرح شد.
و اذْ قُلْنا ادْخُلُوا هَذهِ الْقَرْيَةَ فَكُلوا منْها
حَيثُ شِئتُمْ رَغَدا و ادْخُلُوا البَابَ سُجَّدا و
قُولواحِطَّةٌ نّغفر لَكُمْ خَطَيكُمْ و سَنَزيدُ الْمُحسِنينَ(58) فَبَدَّلَ
الَّذينَ ظَلَموا قَولا غَيْرَ الّذى قيلَلَهُمْ فَانزَلنا عَلَى الَّذينَ ظَلَموا
رجزا مّنَ السَّماءِ بِما كانوا يَفْسُقونَ(59).
گزيده تفسير
با سپرى شدن دوران چهل ساله تحيّر كيفرى بنى اسراديل در صحراى سوزان سينا، فرمان
رسيد كه به سرزمين كه چهل سال ورود به آن برايشان حرام شده بود وارد و در آن ساكن
شوند. اين قريه به قرينه با بركت بودن و فراوانى نعمت و فراهم بودن عيش گوارا در آن
و نيز قداست و شرافت آن ، بخشى از آن سرزمين مقدس و شهرى خاص ، جز بيت المقدس ،
بوده است ؛ زيرا شهر بيت المقدس پس از موساى كليم و به دستور حضرت سليمان بنا نهاده
شد، مگر اين كه گفته شود: آن فرمان كه به حضرت موسى عليه السلام نازل گرديد، ناظر
به فرزندان و نسل هاى بعدى بنى اسرائيل بوده ، يا از فرمان هايى است كه در طول
تاريخ بنى اسرائيل و در زمان پيامبران ديگر آنان نازل شده است ؛ چنان گه گفته شد:
فرمان ادخلوا را خود موساى كليم عليه السلام ابلاغ كرد، ليكن به هنگام اجراى آن از
دنيا رفته بود.
بنى اسرائيل مى بايست به شكرانه نعمت هاى الهى ، به ويژه نجات از سرزمين تيه ، از
در مخصوص آن آبادى ، يا در خيمه و قبه منصوب براى عبادت ، يا درى خاص از بيت المقدس
، با خضوع و خشوع وارد شوند.
گفته شده : آنان به هنگام ورود به اين در، متعبد به تلفظ عين لفظ
حطّه
شدند. اگر چه تلفظ به اين لفظ خاص ، نشانه اعتراف به گناه و نيازمند روح تعبد و قلب
خاشع است ، ليكن اثبات چنين تعبدى جز با روايت معتبر آسان نيست ، به ويژه آن كه لغت
نبطيان ، عبرى يا سريانى و مانند آن بوده ، نه عربى ، حال اين حطّه واژه اى عربى
است . بنابراين ، ظاهرا مقصود، استغفار و درخواست حطّ و ريزش گناهان است .
كسانى كه سه فرمان ورود به قريه ، ورود باب در حال خضوع ، و گفتن حطّه و طلب آمرزش
را نيكو به جا آوردند، افزون بر مغفرت و بخششش گناهانشان از رحمت و ثواب الهى نيز
برخوردارند، و اگر محسنان
كسانى باشند كه آزمون چهل ساله تيه را به دور از هرآلودگى و لغزشى سپرى كردند،
انجام دستورهاى سه گانه مزبور سبب افزايش حسنات آنهاست . تعبير سنز يد المحسنين به
جاى و نزد المحسنين مانند: نغفر اشاره است به اين كه
انسان محسن حتما اوامر ياد شده را امتثال مى كند.
از بزرگ ترين ظلم هاو ناسپاسى هاى بنى اسرائيل رفتار ناروايى بود كه در مورد ورود
به سرزمين مقدس از خود نشان دادند. برخى اسرائيليان لجوج و عنود، فرمان سوم را كه
نيازمند خضوع و خشوع و نشان بندگى و استغفار بود امتثال نكردند و با مخالفت عملى و
جايگزين كردن شيوه و قولى ديگر، از تواضع و استغفار سر بار زدند. فسق مستمر و تبه
كارى مستدام بنى اسرائيل ، زمينه نزول عذاب را فراهم كرد و سرانجام با اين مخالفت
شديد و ظلم خاص ، آن گروه متمرد از بنى اسرائيل مستحق عذاب شده و خداوند بر آنان
رجزى آسمانى فرو فرستاد، رجزى كه قابل دفاع و دفع نبود.
تفسير
القرية : قرية بر شهر نيز اطلاق مى شود ؛ زيرا اصل اين واژه به معناى اجتماع است و
قريت الماء فى الحوض بدين معناست كه آب را در حوض جمع كردم . پس اين كه
صاحب تفسير منهج الصادقين ،(1288)
قاطعانه واژه قريه در اين آيه را به معناى ده گرفته ناصواب است ، به ويژه با ملاحظه
56 مورد استعمال اين كلمه در قرآن .
از بررسى كلمات لغويان و موارد كاربرد واژه قريه در قرآن كريم (بيش پنجاه مورد)
اطمينان حاصل شود كه آنچه در واژه قريه ملحوظ است مطلق عمران و آبادى ظاهرى و مادى
است ، اعم از اين كه شهر باشد يا روستا و امّ القرى باشد يا بنت القرى و آنچه در
مقابل قريه قرار دارد واژه مدينه نيست ؛ بلكه مقابل آن واژه
بدو و باديه است كه بر بيابان يا منطقه محروم از
عمران اطلاق شود. از اين رو حتى اگر منطقه اى از آبادانى نسبى برخوردار باشد ولى در
مقايسه با منطقه اى آبادتر، عدم آبادى آن لحاظ شود به آن
بدو اطلاق مى شود و اين همان است كه احتمال آن دراين
آيه و جاءكم من البدو بعد ان ...(1289)
قابل طرح است ؛ يعنى اطلاق بدو بر شهر كنعان در كلام حضرت يوسف ، به سبب محروميت آن
از آبادى در مقايسه با شهر بزرگ مصر است ، يعنى كنعان در مقايسه با مصر، باديه به
حساب مى آيد.
نكته : آنچه از عنوان مدينه فهميده مى شود، از عنوان قريه استهضار نمى شود. از اين
رو تعبير انا مدينة العلم و علّى بابها(1290)
گوياتر از انا قرية العلم ... است .
حطّة : واژه حطّة كه به معناى ريزش گناهان و لازمه آن بخشوده شدن و از بين رفتن آن
است ،(1291)
اسم مصدر حطّ يحطّ حطّا يعنى مساءلتنا حطّه ؛ درخواست
ما ريزش گناهان ماست ، نظير مساءلتنا عفوك بر خلاف
صورت نصب كه مفعول اءطلب قرار مى گيرد: اءطلب حطّة يااطلب
عفوك يا به تعبير ديگر:(1292)
سجودنا و عبادتنا حطّة لذنوبنا. بنابراين كه جمله خيريه اى باشد كه از آن
دعا اراده شود ؛ يعنى
اجعل سجودنا و عبادتنا سيبا لحطّ ذنوبنا عنّا .
در تفسير منهج الصادقين آمده است :
و اين در اصل منصوب است ؛ يعنى حطّ عنا ذنوبنا حطّة و
ابدال آن رفع ، براى افده معناى بقاست ، مثل قول خداوند: فصبر جميل
(1293) كه در اصل اءصبر صبرا جميلا بوده . پس معنا و مراد آن است كه
ما ثابت و مستمريم در گفتن كلمه حطّة كه موضوع است براى طلب مغفرت .(1294)
فبدّل : عنوان تبديل در بسيارى از خصوصيات مفهومى ، با عنوان
تغيير
هماهنگ است ، ليكن تفاوتهايى نيز با هم دارد. برخى از مفسران در مغايرت بين آن دو
چنين گفتند:
تغيير غالبا در دگرگونى احوال به كار مى رود و تبديل در دگرگونى اشخاص و زاهدان را
از اين جهت ابداع گويند كه عده اى مى روند و ديگران به جاى ديگر جاى آنان مى
نشينند؛ يا از آن جهت كه آنها احوال بهيمى را به احوال فرشتگى تبديل مى كنند؛(1295)
فاذا اردت مقام الابدال ، فعليك به تبديل الاحوال .(1296)
رجزا: با ملاحظه موارد استعمال واژه رجز در قرآن كريم به دست مى آيد كه اين هم واژه
به معناى عذاب مى آيد، نظير انا منزلون على اءهل هذه القرية
رجزا من السماء(1297)
و هم به معناى رجس و آلودگى و پليدى ؛ نظير : و ينزّل عليكم من
السماء ماء ليطرّكم به ويذهب عنكم رجز الشيطان
(1298) ؛ چنان كه واژه رجس هم به معناى پليدى و آلودگى مى آيد:
انما يريد اللّه ليذهب عنكم الرجس و اءهل البيت .(1299)
و هم به معناى عذاب :
قال قد وقع عليكم من ربكم رجس و غضب .(1300)با
اين تفوت كه واژه رجز غالبا به معناى عذاب است ، در حالى كه كلمه رجس غالبا به
معناى آلودگى مى آيد. از اين رو نمى شود نتيجه گرفت كه اين دو واژه مترادف است .
اما آنچه جاى بحث دارد اين است كه آيا به هر نوع عذابى رجز گفته مى شود يا به نوع
خاصى از عذاب اطلاق مى شود كه طاعون از مصاديق آن است ؟
ابن فارس رجز را در اصل به معناى اضطراب مى داند(1301)
و راغب نيز با او موافق است .(1302)
مطابق اين معنا به عذابى رجز گفته مى شود كه اضطراب و لرزه و تشويشى را به وجود
بياورد؛ نظير زلزله يا مرض طاعون كه گفته مى شود مبتلايان به آن دچار اضطرابند كه
چنين بى تابى در بيماران عادى پديد نمى آيد. نتيجه اين كه رجز نوعى عذاب است كه
طاعون از مصاديق آن به حساب مى آيد.
تذكر: عنوان رجز عذاب را مى فهماند و عنوان
رجز پليدى را: و الرجز فاهجر.(1303)
رجز مخلوق قابل دفاع و دفع است ، ولى رجز خالق قابل دفاع و دفع نيست .
تناسب آيات
اين دو آيه ، يادآور دهمين نعمتى است كه جانب پروردگار به بنى اسرائيل افاضه شد و
نيز، ناسپاسى ديگرى از ناسپاسى هاى آنان را گوشزد مى كند؛ نعمت به پايان رسيدن
سرگردانى در بيابان و وارد شدن به سرزمينى كه ورود به آن چهل سال بر آنان حرام شده
بود و ناسپاسى تبديل فرمان خدا؛ يعنى به ياد آوريد زمانى را كه به بنى اسرائيل
گفتيم وارد اين قريه شويد و هر گونه كه خواستيد فراوان و گوارا، از نعمت هاى آن
بخوريد و از آن در مخصوص با خضوع و خشوع وارد گرديد و در هنگام ورود بگوييد: حطة ؛
يعنى خدا گناهان ما را بريز. اگر چنين كنيد گناهان و خطاهايتان را مى بخشيم و به
نيكوكاران پاداش افزونترى نيز مى دهيم . اما ستمگران قول الهى حطة را به گفتار
ديگرى تبديل كردند و نتيجه اين شد كه ما نيز بر ستمگران ، بر اثر فسق و ستم پيوسته
آنان ، از آسمان عذابى فرستاديم .
مراد از القرية
واژه قريه در آيه مورد بحث از دو جهت ، بررسى شده : نخست اين كه آيا مراد از قريه ،
سرزمين بيت المقدس است يااريحا، از شهرهاى شام ، يا
مصر، يا يكى از روستاهاى ميان راه يا محله اى از محله هاى باديه كه بنى اسرائيل
براى مدتى محدود و پيش از هبوط در شهر(كه در سه آيه بعد مطرح مى شود) در آن ، سكونت
گزيدند؟
جهت ديگر اين كه در هر صورت آيا قريه اى كه آنان ماءمور شدند به آن درآيند در حد ده
بوده يا در حد شهر. در صورت دوم بايد به اين پرسش پاسخ داده شود كه چرا ادخلوا هذه
المدينة گفته نشده است ؟
اما جهت اول ، مهم ترين دليلى كه براى بيت المقدس بودن آن اقامه شده ، آيه اى از
سوره
مائده است كه مى گويد: اى قوم من ! به سرزمين مقدسى كه
خداوند براى شما مقرر داشته است درآييد! و به عقب باز نگرديد كه زيانكار خواهيد شد؛
يا قوم ادخلوا الارض المقدّسة الّتى كتب اللّه لكم ولا ترتدّوا على اءدباركم
فتنقلبوا خاسرين
(1304)، ولى اين استدلال نا تمام است ؛ زيرا آيه سوره
مائده مربوط به دوران پيش از سرگردانى در بيابان است و
آيه مورد بحث مربوط به بعد از آن و شاهدش اين است كه مجازاتى كه بر تمرّد بنى
اسرائيل بعد از اين آيه بيان شده ، نفس سرگردانى در بيابان است :
قال فانها محرّمة عليهم اءربعين سنة يتيهون فى الارض ...(1305)
با آن كه مجازاتى كه بر عصيان از فرمان وارد در آيه مورد بحث ، مترتب شده ، نزول
رجز از آسمان و نابودى گروه ظالمان و فاسقان بنى اسرائيل است :فانزلنا
على الذين ظلموا رجزا من السّماء بما كانوا يفسقون .
البته دو چيز قرينه مى شود كه مقصود از قريه همان سرزمين مقدس است (اگر چه فرمان در
اين آيه غير از فرمان در آيه 21 سوره مائده باشد؛ يعنى
اين آيه مربوط به پايان سرگردانى در بيابان و آن آيه مربوط به پيش از سرگردانى
باشد)، يكى تعبير به فكُلوا منها حيث شئتم رغدا، زيرا
اين تعبير دليل بر فراوانى نعمت در آن قريه و با بركت بودن آن است . در نتيجه نظير
تعبير باركنا حوله
(1306) مى شود كه درباره سرزمين مقدس در شمارى از آيات وارد شده است كه
اگر اختصاص به بركات مادى نداشته باشد و كنايه از فراوانى خصوص نعمت هاى ظاهرى
نباشد، حتما آن را نيز شامل مى شود.
ديگر امر به سجده و استغفار در هنگام ورود است :وادخلوا الباب
سجّدا و قولوا حطّة ؛ زيرا اين گونه تعبير دليل بر قداست ويژه اين مكان است
و اين كه مى توان از طريق شرافت آن به خدا تقرب جست و از گناهان گذشته استغفار كرد.
البته اين دو قرينه ، تنها مى تواند در حد احتمال مساءله را به اثبات برساند، آن هم
به اين صورت كه قريه در اين آيه بخشى از الارض المقدّسة است ، نه همه آن ؛ زيرا
اولا، علت عدم ورود بنى اسرائيل در ابتداى امر، وجود عمالقه جبّار و عدم شهامت و
جراءت بنى اسرائيل براى جنگيدن با آنان بود و در صورت بقاى عمالقه در سرزمين مقدس ،
ترس بنى اسرائيل نيز بايد به حال خود باقى باشد(زيرا از گناه تبديل آنها:
فبدّل الذين ظلموا...به دست مى آيد كه روحيه بهانه جويى و تمرد آنها از بين
نرفته بود) و در اين صورت اگر اين قريه همان سرزمين مقدس باشد، مى بايست همان بهانه
ها تكرار شود.
ثانيا، ظاهر مجموع آيات اين است كه همه اين قضايا مربوط به زمان حيات حضرت موسى
عليه السلام بوده و مطابق گفته شمارى از مفسّران و آنچه در تورات كنونى
(1307)
آمده ، بنى اسرائيل درزمان حيات آن حضرت وارد سرزمين مقدس نشدند، بلكه پس از رحلت
آن حضرت به فرماندهى وصى او يوشع وارد اريحا(از بلاد شام كنونى و در واقع بخشى از
سرزمين مقدس ) شدند. از اين رو فيض كاشانى با استناد به تفسير منسوب به امام حسن
عسكرى عليه السلام قريه را بر اريحا تطبيق مى دهد.(1308)
ثالثا: مقصود از الارض المقدّسة در سوره مائده ، مجموعه
اراضى مقدسه ، يعنى منطقه شامات است كه به گواهى تاريخ ، مهد پيامبران الهى و
سرزمين ظهور اديان بزرگ است و از چنين منطقه وسيعى تعبير به هذه القرية نمى شود.
ظاهر اين تعبير، شهر يا روستاى خاصى است كه بايد طبق دو قرينه مزبور هم مكان مقدس
باشد و هم از نعمت هاى فراوان برخوردار باشد.
پس يا بايد مراد از قريه را خصوص شهر اريحا دانست ، كه يكى از شهرهاى فلسطين امروز
و بخشى از مجموعه سرزمين مقدس است و در اين صورت فرمان ادخلوا در زمان حضرت موساى
كليم عليه السلام و به وسيله خود آن حضرت ابلاغ گرديد، اگر چه هنگام اجراى آن ،
حضرت موسى عليه السلام از دنيا رفت و پس از فتح قدس به دست يوشع ، بنى اسرائيل از
طريق اريحا وارد اين سرزمين شدند.(1309)
يا مقصود از قريه ، شهر بيت المقدس كنونى است . البته با اين قيد كه اين فرمان
مربوط به زمان حضرت موسى عليه السلام و يوشع نيست ، بلكه يكى از فرمان هايى است كه
در طول تاريخ بنى اسرائيل ، در زمان پيامبران ديگر آنان نازل شده ، يا اگر در زمان
حضرت موسى عليه السلام نازل گرديده ، از جمله احكامى است كه ناظر به فرزندان بعدى
بنى اسرائيل در زمانهاى آينده است و حضرت موسى عليه السلام آن را براى بنى اسرائيل
قرائت مى كرد. شاهد اين سخن آن كه طبق تحقيق بلاغى رحمة الله عليه قريه اى به نام
بيت المقدس در زمان موسى وجود نداشته است . او مى نويسد:
بيت المقدس قريه اى بود كه حضرت سليمان (از احفاد حضرت موسى ) آن را بنا نهاد...
تورات رايج مى گويد: حضرت موسى عليه السلام از طريق وحى ، احكام آمدن بنى اسرائيل
به مكان موعود(مكانى كه خداوند بعد از خيمه مخصوص عبادت ، براى آنان اختيار كرد) را
برايشان بيان مى كرد؛ چنان كه در سفر تثنيه از باب 12 تا31، به طور متفرق آمده است
.(1310)
بنابراين ، تعيين قطعى قريه مزبور با استفاده از قرآن كريم ميسور نيست و اگر علم به
آن ضرورى بود، حتما در قرآن مطرح مى شد. عمده تحليل عبرت آموز داستان بنى اسرائيل
در اين باره است .
اما جهت دوم ، شواهدى وجود دارد كه مراد از قريه در آيه مورد بحث شهر است ، نه
روستا. اين شواهد عبارت است از:
1 فرمان حضرت موسى عليه السلام به همه آنها كه وارد آن قريه شوند؛ زيرا يك روستا
گنجايش آن همه جمعيت (مطابق بعضى از نقل ها شش صد هزار نفر(1311))
را ندارد.
2 فراوانى نعمت و اين كه هر چه مى خواستند فراوان در آن جا يافت مى شد:
فكُلُوا منها حيث شئتم رغدا.
تذكر 1 برخى از بزرگان اهل معرفت از تعيين قريه كه بيت المقدس است يا اريحا بر اثر
عدم ثبوت خوددارى كردند، ليكن از مزار حضرت موساى كليم عليه السلام كه در نزديك
اريحا در سرزمين بريصا با مشخصات خاص اقليمى است ، خبر داده اند.(1312)
2 جمله فكُلوا منها حيث شئتم رغدا(1313)
دليل بر اين است كه مقصود از ورود به قريه ، يعنى مراد از ادخلوا هذه القرية سكنا
گزيدن در قريه است ؛ زيرا عيش گوارا و اكل واسع و طيّب غالبا در سايه اسكان و اقامت
و استيطان تحقق مى يابد. بر اين اساس ، در سوره اعراف ،
تعبير به اسكنوا هذه القرية
(1314) شده است ، و مقصود از، اكل در اين آيه
، همانند آيه ولا تاءكلوا اءموالكم بينكم بالباطل
(1315) مطلق تصرف است نه خصوص خوردن .
مقصود از الباب
مقصود ازالباب يا درِ مخصوص آبادى اريحاست ، بنابراين
كه مراد از قريه ، آبادى اريحا باشد كه مطابق روايتى ، بنى اسرائيل در زمان حضرت
موسى عليه السلام وارد اين قريه شدند(1316)
يا مقصود، باب قبّه اى است كه آن حضرت در بيابان ، آن را براى عبادت بر پا كرد و
مقدس شمرد(1317)،
يا مراد يكى از درهاى بيت المقدس (باب الحطّه ) است
(1318)، بنابراين كه آيه مزبور در مقام حكايت از ورود بنى اسرائيل به بيت
المقدس پس از رحلت موسى عليه السلام باشد؛ زيرا مطابق تصريح برخى مفسران
(1319) بنى اسرائيل در زمان حيات حضرت موسى عليه السلام وارد بيت المقدس
نشدند.
تذكر: مقصود ازباب هر كدام از ابواب ياد شده باشد، درى
است كه به باب الحطّه معروف شده است .
باب حطّه كه همان درِ انحطاط، تواضع و فروتنى است ، هماره به روى سالكان كوى حقّ
گشوده است و طالبان آن اندك و واردان آن واصلند. از جيلانى كه نزد گروهى از حرمت
خاص برخوردار است نقل شده : به تمام درها رفتم همه را پر از ازدحام يافتم ، به درِ
تذلل و افتقار آمدم آن را خالى يافتم ، پس وارد آن در شدم و گفتم : بياييد.(1320)
ورود خاضعانه و شاكرانه
سجّدا جمع ساجد و حال براى ضمير فاعل ادخلوا است ؛ يعنى با حال خضوع و خشوع يا در
حال انحنا وارد شويد(1321)
يا مراد از سجده اين است كه نفس ورود شما براى سجده و عبادت و استغفار است
(1322)، و نيز گفته شده : مراد از سجده ، قرار دادن پيشانى بر زمين نيست
؛ زيرا چنين سجده اى با حركت و ورود به قريه سازگار نيست ، بلكه مراد از آن در اين
جا روح سجده است كه عبارت از خضوع و خشوع در برابر اوامر الهى است ، با در نظر
گرفتن عظمت و جلال خداوندى و ملاحظه نعمت هايى كه ارزانى داشت . خضوع و خشوع و
توجهى كه مى تواند به منزله سجده شكرى باشد براى نجات از سرگردانى چهل ساله در
بيابان ، يا توفيق ورود به بيت المقدس ، در حالى كه درزمان حيات حضرت موسى عليه
السلام ازورود به آن محروم بودند(1323)،
هر چند بعيد نيست كه ظاهر آيه ، به ويژه با توجه به ساير موارد كاربرد واژه سجده در
قرآن ، همان سجده معروف باشد و مراد اين باشد كه وقتى به در قريه رسيديد، ابتدا
سجده كنيد و پيشانى بر خاك بگذاريد و سپس وارد شويد؛ چنان كه اگر گفته شوددر
حال سجده داخل باب حرم شويد؛ يعنى وقتى به درگاه حرم رسيديد، ابتدا سجده
كنيد و سپس وارد شويد و هيچ منافاتى با ورود و حركت عرفى ندارد، ليكن احتمال اراده
خضوع و شكر از واژه سجده قوى است .
تذكر: درباره سجده مزبور آرايى ارائه شده كه جامع آنها حالت تذلّل ، خضوع و مانند
آن است ، ليكن برخى از متاءخران احتمال داده اند، منظور حالت انخفاض جاسوسى و
خميدگى كارآگاهانه و خبر چينى باشد؛ زيرا سجده شكر در قبال نعمت است و يهودى ها كه
از هراس عمالقه جراءت ورود به چنان قريه اى را نداشتند، نعمت غنيمت و بركت پيروزى
نصيب آنان نشده بود تا شاكرانه وارد شوند(1324)،
ليكن شهادت سياق از يك سو و گواهى آيات مشابه از سوى ديگر و تاءييد احاديث از سوى
سوم نشان مى دهد كه سجود ياد شده صبغه جاسوسى و خبر چينى نداشت ، بلكه به شكرانه
برخى از نعمت هاى الهى بوده است كه نجات از تيه يكى از آنهاست .
درخواست ريزش گناهان
اثبات تعبد به لفظ خاص حطة و استفاده آن از ظاهر آيه
آسانى نيست ، مگر اين كه روايات معتبر عهده دار چنين اثباتى باشد. رواياتى كه از
تفسير امام حسن عسكرى عليه السلام
(1325) و از طريق عامه
(1326) از رسول گرامى صلى الله عليه و آله درباره جمله بعدى آيه فبدّل
الذين ... نقل شده ، مويد اين مطلب است ؛ زيرا مطابق اين روايات آنان به جاى لفظ
حطة كلمه اى شبيه آن را بر زبان جارى مى ساختند.
تلفظ به لفظ خاص كه نشانه اعتراف به گناه و نيازمند روح تعبد و قلب خاشع است ، براى
انسانهاى متكبر و متمرد، كار آسانى نيست تا صاحب المنار بگويد:آنها
مكلف به تلفظ نشدند؛ از باب اين كه چيزى براى انسان آسانتر از تلفظ نيست
(1327). با توجه به اين كه در لسان شرع نيز موارد فراوانى نيز يافت مى
شود كه مكلفان را مامور به تلفظ به لفظ خاص مى كند. نظير آنچه در باب نماز و تلبيه
احرام عمره و حج و رد اسلام و اداى شهادت مشاهده مى شود، بلكه اساسا در شريعت
اسلامى هر عملى كه بيانگر خضوع و خشوع و تذلل در مقابل پروردگار است (نظير ركوع و
سجود) غالبا با لفظى كه نشانه عظمت پروردگار يا ذلّت و طاعت عبد باشد همراه است ؛
نظير ذكر سبحان ربّى العظيم و بحمده در حال ركوع و
سبحان ربّى اعلى و بحمده در حال سجده .
حاصل اينكه بنى اسرائيل براى بخشوده شدن خطايا و گناهانشان به سه چيز مكلّف شدند:
1 وارد شدن از در مخصوص قريه (كه مطابق آنچه در برخى از تفاسير(1328)
آمده ، درى كم ارتفاع و داخل شدن از آن ، مستلزم خم شدن بود و روشن است كه ورود از
چنين درى ، غرور آدمى را مى شكند و انسان متكبر را به خضوع وا مى دارد). البته
مقصود از سجده در اين حال ، ركوع و انحنا نيست ؛ زيرا لازم طبيعى ورود از در كوتاه
، انحنا و خم شدن است .
2 وارد شدن در حال سجده با معانى متعددى كه بيان شد(كه مطابق بعضى از آنها، امر
ديگرى غير از داخل شدن از در مخصوص و مطابق بعضى ، عين همان است ).
3 گفتن كلمه حطة در حال ورود. ظاهر روايات اين است كه
تلفظ به خصوص واژه حطه نيز جزو فرمان بوده است . مگر آن كه احراز شود مقصود استغفار
و درخواست حطّ و ريزش گناهان است ، نه تلفظ به لفظ خاص .
معناى جامع احسان
مراد از احسان در و سنزيد المحسنين نيكوكارى و نيكو به جا آوردن عمل است . بر اين
اساس ، مقصود آيه اين است : كسانى كه سه فرمان مزبور(1 ورود به قريه ؛ 2 ورود باب
در حال خضوع ؛3 گفتن حطه ) را نيكو به جا آورن افزون بر مغفرت و بخشش گناهانشان ،
به آنان رحمت ثواب نيز مى دهيم ؛ اولا، با وصف غفار آنان را مى آمرزيم و ثانيا، با
صفت رحيم از رحمت خاص برخوردارشان مى كنيم ؛ يعنى ابتدا با بخشش گناه ، گردگيرى و
غبارروبى كرده سپس رنگ آميزى به صبغه الهى صورت مى پذيرد.
لازم اين معنا آن است كه عنوان محسن در معناى لغوى خود،
يعنى مطلق نيكو به جا آوردن عمل به كار رفته باشد؛ چنان كه در روايت عمر بن يزيد از
امام صادق عليه السلام نقل شده است : اذا اءحسن المؤ من عمله
ضاعف اللّه عمله بكلّ حسنةٍ سبعماة ؛ اگر مومن عملش را نيكو كند خداوند در
برابر هر حسنه اى هفتصد حسنه مى نويسد. راوى در ادامه حديث ، معناى احسان را
از آن حضرت مى پرسد (فقلت له : و ما الاحسان ) حضرت صادق عليه السلام مى
فرمايد:((احسان آن است كه در نماز ركوع و سجود آن را نيكو به جا آورى و در روزه همه
عوامل فاسد كننده آن را ترك كنى ... و هر عملى كه براى خدا انجام مى دهى از آلودگى
ها پاك باشد، اذا صلّيت فاءحسن ركوعك و سجودك و اذا صمت فتوقّ
كل ما فيه فساد صومك ... و كلّ عمل تعمله اللّه فليكن نقيّا من الدّنس
(1329).
ليكن از مجموع آيات و برخى روايات وارده درباره محسنان بر مى آيد كه وصف
محسن بيانگر كمالى برتر است . محسن ، تنها كسى نيست كه
كار خود را نيكو انجام دهد، بلكه كسى است كه از معرفت و يقين نيكويى به خداوند نيز
بهره مند باشد و به تعبير رسول اكرم صلى الله عليه و آله احسان آن است كه آن گونه
خدا را عبادت كنى كه گويا او را مى بينى و اگر تو او را نمى بينى دست كم ، بدانى كه
او تو را مى بيند: ان تعبداللّه كانك تراه فان لم تكن تراه
فانه يراك .
(1330)
ممكن است گفته شود اين معنا لازم خوب به جا آوردن عمل است ؛ يعنى كسى مى تواند
اعمالش را نيكو انجام دهد كه از چنان پشتوانه قلبى و اعتقادى برخوردار باشد، نه اين
كه معناى لغوى احسان تغيير يافته باشد، ليكن در عين حال
مى شود گفت كه از مجموع آيات در اين زمينه بر مى آيد كه
محسن به صورت يك مصطلح عبادى و اخلاقى درآمده و مفهوم جديدى يافته كه در بخش
لطايف و اشارات آيات آن خواهد آمد.
به همين لحاظ و چون آنچه در آيه مورد بحث آمده ، عنوان محسن
به شكل اسم فاعل است (كه ظاهرا معناى صفت مشبهه را مى فهماند)، بعضى از مفسران
(1331) مقصود از محسن در آيه را، نيكو انجام
دادن فرمانهاى سه گانه فوق نگرفتند، بلكه مى گويند: آنان كسانى هستند كه تا كنون به
خطايى آلوده نشدند و ثابت و استوار و به دور از هر آلودگى مسير پر فراز و نشيب چهل
ساله بيابان را پيمودند. از اين رو جمله نغفر لكم خطاياكم شامل آنان نمى شود، بلكه
شايسته است درباره آنان گفته شود: انجام دستورهاى سه گانه مزبور سبب افزايش
حسناتشان مى شود(يعنى امتثال اوامر مزبور نسبت به گنه كار توبه به حساب مى آيد، اما
نسبت به نيكوكاران سبب مزيد حسنات مى شود).
نكته : براى احسان دو معنا ياد شده : يكى كار نيك كردن و ديگرى نسبت به غير نيكى
كردن ، و نسبت بين اين دو معنا عموم و خصوص مطلق است ؛ يعنى هر جا نيكى نسبت به
ديگرى است انجام كار نيك صادق است ، و برخى از موارد، انجام كار نيك صادق است و
عنوان نيكى نسبت به ديگرى صادق نيست مانند:
1 تهذيب نفس و تزكيه روح و ساير مسائل اخلاقى كه هر كدام از آنها در حد خود، مصداق
احسان به معناى انجام كار نيك است ، ولى مصداق احسان به معناى نيكى نسبت به ديگرى
نيست .
2 تنبيه متجاوز و اجراى حد شرعى بر ظالم ، كه چنين كارى در حد خود احسان به معناى
انجام كار نيك است ، ولى نسبت به آن ظالم احسان به معناى نيكى نسبت به او نيست ، هر
چند حكم عدل و اجراى حد الهى نسبت به همگان خير و نيكى است .
افزايش ثواب و احسان محسنان
اين كه جمله سنزيد المحسنين از صورت جواب به صورت وعده در آمده ، يعنى نفرموده است
: م نَزدِالمحسنين ، تا در نتيجه ادامه اى باشد براى نغفر لكم و مفهوم جمله اين
چنين شود: اگر محسنين ، به اوامر مزبور عمل كنند ما بر احسانشان مى افزاييم يا
افزون بر مغفرت گناهان ، به آنان ثواب نيز مى دهيم ، بلكه پس از اتمام جواب ، به
طور مستقل فرمود: ما بر ثواب و احسان محسنان مى افزاييم ، شايد اشاره به اين باشد
كه انسان محسن ، حتما اوامر ياد شده را امتثال مى كند و در صدد آن است و كلمه
اگر كه نشان ترديد است نسبت به او شايسته او نيست .(1332)
دشوارى تعبد بر ستمگران متمرّد
در آيه دوم درباره تمرد ظالمان سخن به ميان آمده است ؛ فرمان اخير را كه انجام آن
نيازمند خضوع و بندگى و استغفار بود، امتثال نكردند، بلكه آن را به كلمه اى
استهزاآميز تبديل كردند. از اين رو بر ستمگران عذابى از آسمان فرو فرستاديم :فبدّل
الذين ظلموا قولا غير الذى قيل لهم فانزلنا على الذين ظلموا رجزا من السماء بما
كانوا يفسقون .
برخى مفسران مراد از تبديل در فبدّل را مخالفت عملى دانسته اند(1333)؛
نظيريريدون ان يبدّلوا كلام اللّه
(1334) يعنى فبدّل بدين معناست كه آنان عملا استغفار نكردند و تواضع نشان
ندادند، نه اين كه لفظ مورد دستور را به لفظ ديگر تبديل كردند، ليكن ظاهر كلمه
تبديل همان است كه جمهور مفسران برآنند و روايات نيز آن را تاءييد مى كند؛ يعنى به
جاى گفتن كلمه حطّة بدلى براى آن ساختند و واژه بديل را
به جاى اصيل بر زبان جارى كردند. به همين دليل است كه عده اى خواسته اند از اين آيه
لزوم محافظت بر الفاظ ماءثوره و روا نبودن تغيير لفظى آن را استفاده كنند.(1335)
|