تفسير سوره حمد
امام خمينى سلام الله عليه

- ۲ -


نقل و تحقيق  
بدان كه علماى ادب و ظاهر گفته اند كه ((حمد)) ثناى به لسان است به جميل اختيارى و چون آن ها غافل از جميع السنه هستند جز اين لسان حكمى ، از اين جهت تسبيح و تحميد حق تعالى ، بلكه مطلق كلام ذات مقدس را حمل به يك نوع از مجاز مى كنند؛ و نيز كلام و تسبيح و تحميد موجودات را حمل به مجاز كنند پس ، در حق تعالى تكلم را عبارت از ايجاد كلام ، و در موجودات ديگر تسبيح و تحميد ذاتى تكوينى دانند. اينها در حقيقت نطق را منحصر به نوع خود مى دانند و ذات مقدس حق جل و علا و ديگر موجودات را غير ناطق بكله - نعوذ بالله - اخرس گمان كنند و اين را تنزيه مقدس گمان نمودند؛ با آن كه اين ، تحديد بلكه تعطيل است و حق منزه از اين تنزيه است ؛ چنانچه غالب تنزيهات عامه تحديد و تشبيه است ما پيش از اين ذكر نموديم كيفيت وضع شدند الفاظ را از براى معانى عامه مطلقه و اكنون گوييم : ما اين قدر در بند آن نيستيم كه در اين حقايق الهيه صدق لغوى يا حقيقت لغويه لازم آيد، بلكه صحت اطلاق و حقيقت عقليه ميزان در اين مباحث است ؛ گرچه حقيقت لغويه نيز به حسب بيان سابق ثابت شد. پس گوييم كه از براى لسان و تكلم و كلام و كتابت و كتاب و حمد و مدح مراتبى است به حسب نشئات وجوديه كه هر يك با نشئه اى از نشئات از مراتب وجد مناسب است ، و چون حمد در هر مورد بر جميلى و مدح بر جمال و كمالى است ، پس چون حق جل و علا به حسب علم ذاتى خود در حضرت غيبت هويت جمال جميل خود را مشاهده فرموده به اتم مراتب علم و شهود، مبتهج بوده به ذات جميل خود به اشد مراتب ابتهاج ؛ پس ، تجلى فرموده به تجلى ازلى به اعلى مراتب تجليات در حضرت ذات براى ذات و اين تجلى و اظهار ما فى مكنون غيبى و مقارعه ذاتيه ، ((كلام ذاتى )) است كه به لسان ذات در حضرت غيب واقع است و مشاهده اين تجلى كلامى ، سمع ذات است و اين ثناى ذات براى ذات حق ، ثناى حق است كه ديگر موجودات از ادراك آن عاجزند؛ چنانچه ذات مقدس نبى ختمى ، اقرب و اشرف موجودات ، اعتراف به عجز فرمايد و گويد: لااحصى ثناء عليك ؛ اءنت كما اءثنيت على نفسك .(58) و اين معلوم است كه احصاى ثنا فرع معرفت به كمال و جمال است ؛ و چون معرفت تامه به جمال است ؛ و چون معرفت تامه به جمال مطلق حاصل نشود، ثناى حقيقى نيز واقع نگردد، و غايت معرفت اصحاب معرفت عرفان معرفت عجز است .
و اهل معرفت گويند حق تعالى با السنه خمسه حمد و مدح خود كند و آن السنه ، لسان ذات است من حيث هى ؛ و لسان احديت غيب است ؛ و لسان و احديت جمعيه است ؛ و لسان اسماى تفصيليه است ؛ و لسان اعيان است و اينها غير از لسان ظهور است ، كه اول آن لسان مشيت است تا آخر مراتب تعينات كه لسان كثرات وجوديه است .
و بدان كه از براى جميع موجودات حظ بلكه حظوظى از عالم غيب كه حيات محض است مى باشد؛ و حيات سارى در تمام دار وجود است و اين مطلب نزد ارباب فلسفه عاليه با برهان ، و نزد اصحاب قلوب و معرفت به مشاهده و عيان ، ثابت است ؛ و آيات شريفه الهيه و اخبار اولياى وحى عليهم الصلاة و السلام دلالت تام تمام بر آن دارد و محجوبين از اهل فلسفه عاميه و اهل ظاهر كه نطق موجودات را نيافته اند به تاءويل و توجيه پرداخته اند و عجب آن است كه اهل ظاهر كه به اهل فلسفه طعن زنند كه تاءويل كتاب خدا كنند به حسب عقل خود، در اين موارد خود تاءويل اين همه آيات صريحه و احاديث صحيحه كنند به مجرد آن كه نطق موجودات را نيافته اند، با آن كه برهاى در دست ندارند؛ پس تاءويل قرآن را، بى برهان و به مجرد استبعاد، كنند بالجمله ، دارد وجود اصل حيات و حقيقت علم و شعور است ؛ و تسبيح موجودات تسبيح نطقى شعورى ارادى است ، نه تكوينى ذاتى كه محجويان گويند و تمام آنها به حسب حظى كه از وجود دارند به مقام بارى جلت عظمته معرفت دارند و چون اشتغال به طبيعت و انغمار در كثرت هيچ موجودى چون انسان ندارد، از اين جهت از همه موجودات محجوبتر است ، مگر آن كه از جلبات بشريت خارج شده و خرق حجب كثرت و غيريت كرده باشد كه بى حجاب به مشاهده جمال جميل پردازد؛
پس ، حمد و مدح او از تمام حمدها و مدحها جامعتر است ؛ و او حق را به تمام شئون الهيه و تمام اسما و صفات ستايش و عبادت كند.
تتميم  
بدان كه كلمه شريفه الحمدالله به حسب بيانى كه مذكور شد، از كلمت جامعه اى است كه اگر كسى به لطايف و حقايق آن حق را به آن تحميد كند، حق حمد را آن قدر كه در خور طاقت بشريت است بجا آورده و لهذا در روايات شريفه اشاره به اين معنى شده است ؛ چنانچه در روايت است كه حضرت باقرالعلوم سلام الله عليه از منزلى بيرون آمدند، مركبشان نبود فرمودند: ((اگر مركب پيدا شود حمد حق تعالى كنم به طورى كه حق حمد است )) پس چون مركب پيدا شد، سوار شده و تسويه لباس خود فرمودند، گفتند: الحمدلله (59) و رسول خدا صلى الله عليه و آله روايت است كه فرموده اند: ((لااله الله نصف ميزان است و الحمدلله پركند ميزان (60) را)) و اين به واسطه آن است كه به آن بيان كه نموديم الحمدلله جامع توحيد نيز هست .
و از رسولخدا صلى الله عليه و آله روايت شده است كه ((قول بنده كه مى گويد الحمدلله سنگينتر است در ميزانش از هفت آسمان و هفت زمين ))(61) و هم از آن حضرت منقول است كه ((اگر خداوند عطا كند جميع دنيا را به بنده اى از بندگانش پس از آن بگويد آن بنده : الحمدلله ، آن كه او گفته است افضل است از آنچه به او عطا شده ))(62)و هم از آن حضرت روايت شده است كه ((هيچ چيز محبوبتر پيش خدا نيست از قول قائل الحمدلله ؛ و از اين جهت خداوند به آن بر خود ثنا گفته )) و احاديث در اين باب بسيار است .
قوله تعالى : رب العالمين ((رب )) اگر به معناى ((متعالى )) و ((ثالث )) و ((سيد)) باشد، از اسماى ذاتيه است و اگر به معناى ((مالك )) و ((صاحب )) و ((غالب )) و ((قاهر)) باشد، از اسماى صفتيه است و اگر به معناى ((مربى )) و ((منعم )) و ((متمم )) باشد، از اسماى افعاليه است .
و ((عالم )) اگر ((ماسوى الله )) كه شامل همه مراتب وجود و منازل غيب و شهود است باشد، ((رب )) را بايد از اسماى صفات گرفت و اگر مقصود ((عالم ملك )) است كه تدرجى الحصول و الكمال است ، مراد از آن اسم فعل است و در هر صورت ، در اينجا مقصود اسم ذات نيست و شايد، به نكته اى ، مراد از ((عالمين )) همين عوالم ملكيه ، كه در تحت تربيت و تمشيت الهيه به كمال لايق خود مى رسد، و مراد از ((رب )) مربى ، كه از اسماى افعال است ، باشد.
و بدان كه ما در اين رساله از ذكر جهات تركيبى و لغوى و ادبى آيات شريفه خوددارى مى كنيم ، زيرا كه آنها را غالبا متعرض شده اند.
و بعض امور كه يا اصلا تعرض نشده يا ذكر ناقص از آن شده در اين جا مذكور ميگردد.
و بايد دانست كه اسماى ((ذات )) و ((صفات )) و ((افعال )) كه اشاره اى به آن شد، مطابق اصطلاح ارباب معرفت است و بعضى از مشايخ اهل معرفت در كتاب انشاءالدوائر اسما را تقسيم نموده به ((اسماى ذات )) و ((اسماى صفات )) و ((اسماى افعال )) و فرموده است :
و اءسمات الذات هو: الله ، الرب ، الملك ، القدوس ، السلام ، المؤ من ، المهيمن ، العزيز، الجبار، المتكبر، العلى ، العظيم ، الظاهر، الباطن ، الاءول ، الآخر، الكبير، الجليل ، المجيد، الحق ، المبين ، الواجد، المجاد، الصمد، المتعالى ، الغنى ، النور، الوارث ، ذوالجلال ، الرقيب ،
و اءسماء الصفات وهى : الحى ، الشكور، القهار، القاهر القاهر، المقتدر، القوى ، القادر، الرحمن ، الرحيم ، الكريم ، الغفار، الغفور، الودود، الرؤ وف ، الحليم ، الصبور، البر، العليم ، المحصى ، الحكيم ، الشهيد، السميع ، البصير،.
و اءسماء الافعال هو: المبدى ، الوكيل ، الباعث ، المجيب ، الواسع ، الحسب ، المقيت ، الحفيظ، الخالق ، البارء، المصور، الوهاب ، الرزاق ، الفتاح ، القابض ، الباسط، الخافض ، الرافع ، المذل ، الحكيم ، العدل ، اللطيف ، المعيد، المحيى المميت ، الوالى ، التواب ، المنتقم ، المقسط، الجامع ، المغنى ، المانع ، الضار، النافع ، الهادى ، البديع ، الرشيد،(63) انتهى .

و در ميزان اين تقسيم گفته اند كه گرچه تمام اسما اسماى ذات است لكن به اعتبار ظهور ذات ، اسماى ذات گويند؛ و به اعتبار ظهور صفات و افعال ، اسماى صفاتيه و افعاليه به آنها گويند؛ يعنى ، هر اعتبار ظاهرتر گرديد، اسم تابع آن است و از اين جهت گاهى در بعضى اسما دو يا سه اعتبار جمع شود؛ و از اين جهت از اسماى ذاتيه و صفاتيه و افعاليه يا دو از اين سه ؛ شود؛ مثل ((رب )) چنانچه ذكر شود و اين مطلب در مذاق نويسنده درست نيايد و مطابق ذوق عرفانى نشود بلكه آنچه در اين تقسيم به نظر مى رسد آن است كه ميزان در اين اسما آن است كه سالك به قدم معرفت پس از آن كه فناى فعلى براى او دست داد، حق تعالى تجلياتى كه به قلب او ميكند تجليات به اسماى افعال است ؛ و پس از فناى صفاتى ، تجليات صفاتيه ؛ و پس قدرت حفظ داشت پس از صحو، آنچه كه از مشاهدات افعاليه خبر دهد اسماى افعال است ؛ و آنچه كه از مشاهدات صفاتيه ، اسماى صفات ؛ و هكذا اسماى ذات و اين مقام را تفصيلى است كه در اين اوراق نشايد و آنچه را در انشاء الدوائر مذكور شده ، مطابق ميزانى كه خود دست داده صحيح نيست ؛ چنانچه در نظر به اسما واضح شود.
و مى توان گفت كه اين تقسيم به ((اسماى ثلاثه )) در قرآن شريف نيز اشاره به آن شده و آن آيات شريفه آخر سوره ((حشر)) است قال تعالى : هوالله الذى اله هو عالم الغيب و الشهادة هوالرحمن الرحيم (64) الى آخر الايات الشريفة
و اين آيات شريفه ، شايد اولى آنها اشاره به اسماى ذاتيه ، و دومى اشاره به اسماى صفاتيه ، و سومى اشاره به اسماى افعاليه ، باشد و تقديم ذاتيه بر صفاتيه ، و آن بر افعاليه باشد، و تقديم ذاتيه بر صفاتيه ، و آن بر افعاليه به حسب ترتيب حقايق وجوديه است و تجليات الهيه ، نه به حسب ترتيب مشاهدات اصحاب مشاهده و تجليات به قلوب ارباب قلوب و بايد دانست كه آيات شريفه را رموز ديگرى است كه ذكر آن مناسب مقام نيست و اين كه آيه دوم اسماى صفاتيه ، و سوم افعاليه است ، واضح است و اما ((عالم الغيب و الشهادة )) و ((رحمن )) و ((رحيم )) از اسماى ذاتيه بودن مبنى بر آن است كه ((غيب )) و ((شهادت )) عبارت از اسماى باطنه و ظاهره باشد، و ((رحمانيت )) و رحيميت از تجليات ((فيض اقدس )) باشد نه ((فيض مقدس )) و اختصاص دادن اين اسما را به ذكر، با اينكه ((حى )) و ((ثابت )) و ((رب )) و امثال آن به اسماى ذاتيه نزديكتر به نظر مى آيد، شايد براى احاطه آنها باشد؛ زيرا كه اينها از امهات اسما هستند والله العالم .
تنبيه  
در لفظ و اشتياق و معنى ((عالمين )) اختلاف عظيم واقع است چنانچه بعضى گفته اند ((عالمين )) جمع است و مشتمل بر جميع اصناف خلق است از مادى و مجرد؛ و هر صنفى خود عالمى است و اين جمع از جنس خود مفرد ندارد و اين قول مشهور است .
و بعضى گفته اند كه ((عالم )) به فتح لام ، اسم مفعول و ((عالم )) به كسر، اسم فاعل است ؛ و ((عالمين )) به معناى ((معلومين )) است و اين قول علاوه بر آن كه خود فى حد نفسه بى شاهد و بعيد است ، اطلاق ((رب العالمين )) بسيار بارد و بى مورد است .
و اشتقاق آن را بعضى از ((علامت )) دانسته اند و در اين صورت بر تمام موجودات اطلاق شود، زيرا كه همه علامت و نشانه و آيات ذات مقدسند و ((واو)) و ((نون )) به اعتبار اشتمال بر ذوى العقول و تغليب آن است بر ديگر موجودات .
و بعضى او را مشتق از ((علم )) دانسته اند و در هر صورت ، اطلاق آن بر جميع موجودات صحيح است ، چنانچه اطلاق بر ذوى العقول نيز وجيه است ولى ((عالم )) اطلاق بر ((ماسوى الله )) شود؛ و بر هر صنف و هر فرد نيز گاه اطلاق شود و اگر آن كس كه ((عالم )) را بر هر فرد و صنف اطلاق كند از اهل عرف و لغت باشد، به اعتبار آن كه هر فردى علامت ذات بارى است - و فى كل شى ء له آية -(65) و اگر عارف الهى باشد، به اعتبار آن كه هر موجودى ظهور اسم جامع و مشتمل كل حقايق است به طريق ظهور احديت جمع و سر وجود؛ و از اين جهت تمام عالم را و هر جزيى از آن را اسم اعظم به مقام احديت جمع ممكن است دانست ؛ والاءسماء كلها فى الكل و كذا الآيات .
و بنابر آنچه ذكر شد، ايراد فيلسوف عظيم الشاءن صدر الملة والدين قدس سره (66)بر مثل بيضاوى (67) وارد است ؛ زيرا كه آنها ذوق اين مشرب نكرده اند و اما در مسلك اصحاب عرفان صحيح نيست و چون كلام بيضاوى در اين مقام و كلام فيلسوف مذكور طولانى است ذكر آن نشد؛ هر كس مايل است ، به تفسير سوره ((فاتحه )) مرحوم فيلسوف مذكور رجوع كند.
و ((رب )) اگر از اسماى صفات باشد به معنى ((مالك )) و ((صاحب )) و اشباه آن ، مراد از ((عالمين )) جميع ماسوى الله ممكن است باشد؛ چه موجودات عالم ملك باشد يا موجودات مجرده غيبيه و اگر از اسماى افعال باشد - كه شايد ظاهرتر همين است - مراد از ((عالمين )) عالم ملك است فقط؛ زيرا كه ((رب )) در آن وقت به معنى ((مربى )) است ؛ و اين معنا تدريج لازم دارد و عوالم مجرده ، از تدريج زمانى منزه هستند گرچه نزد نويسنده به يك معنى معنى روح ((تدريج )) در عالم ((دهر)) متحقق است ؛ و به همان معنى اثبات حدوث زمانى ، به مسلك عرفانى نيز حدوث زمانى را براى جميع ثابت مى دانيم ، اما نه به آن طور كه در فهم متكلمين و اصحاب حديث آيد.
تنبيه آخر 
بدان كه ((حمد)) چون در مقابل ((جميل )) است و از آيه شريفه استفاده شود كه حمد و ستايش براى مقام اسم اعظم كه اسم جامع است ، كه داراى مقام ربوبيت عالميان و رحمت ((رحمانيه )) و ((رحيميه )) و ((مالك يوم دين )) است ثابت است پس اين اسماى شريفه يعنى رب و رحمن و رحيم و مالك را بايد در تحميد مدخليتى به سزا باشد و ما پس از اين در ذيل قول خداى تعالى : مالك يوم الدين به بيانى تفصيلى ذكرى از اين مطلب مى نماييم .
و اكنون راجع به تناسب مقام ربوبيت عاليمان با ((تحميد)) سخن مى گوييم و آن از دو جهت متناسب است :
يكى آن كه چون خود حامد از عالميان بلكه خود گاهى عالمى براءسه است ، بلكه در نظر اهل معرفت هر يك از موجودات عالمى براءسه مى باشد، تحميد حق كند كه او را با دست تربيت مقام ربوبيت از ضعف و نقص و وحشت و ظلمت نيستى هيولانى ، به قوت و كمال و طماءنينه و نورانيت عالم انسانيت آورد؛ و از منازل جسمى و عنصرى و معدنى و نباتى و حيوانى در تحت نظامى مرتب به حركات ذاتيه و جوهريه و عشقهايى فطرى و جلبى عبور داد و به منزلگاه انسانيت كه اشرف منازل موجودات است رسانيد و پس از اين نيز تربيت كند تا آن كه آنچه در وهم تو نايد آن شوم .
((پس عدم گردم عدم چون ارغنون
گويدم انا اليه راجعون ))(68)
و ديگر آن كه چون تربيت نظام عالم ملك از فلكيات و عنصريات و جوهريات و عرضيات آن ، مقدمه وجود انسان كامل است و در حقيقت اين وليده عصاره عالم تحقق و غاية القصواى عالميان است و از اين جهت آخر وليده است ، و چون عالم ملك به حركت جوهريه ذاتيه متحرك است و اين حركت ذاتى استكمالى است به هرجا منتهى شد آن غايت خلقت و نهايت سير است ، و چون به طريق كلى نظر در جسم كل و طبع كل و نبات كل و حيوان كل و انسان كل افكنيم انسان آخرين وليده اى است كه پس دست تربيت حق تعالى در تمام دار تحقيق به تربيت انسان پرداخته است و الانسان هو الاءول و الآخر.
و اين كه ذكر شد، در افعال جزئيه و نظر به مراتب وجود داشت ؛ والا به حسب فعل مطلق از براى فعل حق تعالى غايتى جز ذات مقدسش نيست چنانچه در حال خود مبرهن است و نظر به افعال جزئيه نيز چون كنيم ، غايت خلقت انسان عالم غيب مطلق است ؛ چنانچه در قدسيات وارد است : يابن آدم خلقت الاءشياء لاجلك و خلقك لاءجلى (69) و در قرآن شريف خطاب به موسى بن عمران على نبينا و آله و عليه السلام فرمايد: واصطنعتك لنفسى (70) و نيز فرمايد: و اءنا اخترتك (71)پس ، انسان مخلوق ((لاجل الله )) و ساخته شده براى ذات مقدس اوست ؛ و از ميان موجودات او مصطفى و مختار است ؛ غايت سيرش وصول به باب الله و فناى ذات الله و عكوف به فناء الله است ؛ و معاد او الى الله و من الله و فى الله بالله است ؛ چنانچه در قرآن فرمايد: ان الينا ايابهم (72) و ديگر موجودات به توسط انسان رجوع به حق كنند، بلكه مرجع و معاد آن ها به انسان است ؛ چنانچه در زيارت جامعه ، كه اظهار شمه اى از مقامات ولايت را فرموده ، مى فرمايد: و اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم و مى فرمايد: بكم فتح الله و بكم ، يختم (73) و اينكه در آيه شريفه حق مى فرمايد: ان الينا ايابهم ثم ان علينا حسابهم (74) و در زيارت جامعه مى فرمايد: و اياب الخلق اليكم و حسابهم عليكم سرى از اسرار توحيد، و اشاره به آن است كه رجوع به انسان الكامل رجوع الى الله است ؛ زيرا كه انسان كامل فانى مطلق و باقى به بقاء الله است و از خود تعين و انيت و انانيتى ندارد، بلكه خود از اسماى حسنى و اسم اعظم است ؛ چنانچه اشاره به اين معنى در قرآن و احاديث شريفه بسيار است .
و قرآن شريف به قدرى جامع لطايف و حقايق و سراير و دقايق توحيد است كه عقول اهل معرفت در آن حيران مى ماند؛ و اين ، اعجاز بزرگ ، اين صيحه نورانيه آسمانى است نه فقط حسن تركيب و لطف بيان و غايت فصاحت و نهايت بلاغت و كيفيت دعوت و اخبار از مغيبات و احكام و اتقان تنظيم عائله و امثال آن ، كه هر يك مستقلا اعجازى فوق طاقت و خارق عادت است بلكه مى توان گفت اين كه قرآن شريف معروف به فصاحت شد و اين اعجاز در بين ساير معجزات مشهور آفاق شد، براى اين بود كه در صدر اول اعراب را اين تخصص بود و فقط اين جهت از اعجاز را ادارك كردند؛ و جهات مهمترى كه در آن موجود بود و جهت اعجازش بالاتر و پايه ادراكش عالى تر بود اعراب آن زمان ادراك نكردند. الان نيز آنهايى كه هم افق آنها هستند، جز تركيبات لفظيه و محسنات بديعيه و بيانيه چيزى از اين لطيفه الهيه ادراك نكنند و اما آنهايى كه به اسرار و دقايق معارف آشنا و از لطايف توحيد و تجريد باخبرند، وجهه نظرشان در اين كتاب الهى و قبله آمالشان در اين وحى سماوى همان معارف آن است و به جهات ديگر چندان توجهى ندارند و هر كس نظرى به عرفان قرآن و عرفاى اسلام كه كسب معارف از قرآن نمودند كند و مقايسه مابين آن ها با علماى ساير اديان و تصنيفات و معارف آنها كند، پايه معارف اسلام و قرآن را، كه اس اساس دين و ديانت و غاية القصواى بعث رسل و انزال كتب است مى فهمد؛ و تصديق به اين كه اين كتاب وحى الهى و اين معارف معارف الهيه است براى او مؤ ونه ندارد.
ايقاظ ايمانى  
بدان كه ربوبيت حق تعالى جل شاءنه از عالميان بر دو گونه است : يكى ((ربوبيت عامه )) كه تمام موجودات عالم در آن شركت دارند و آن تربيتهاى تكوينى است كه هر موجودى را از حد نقص به كمال لايق خود در تحت تصرف ربوبيت مى رساند و تمام ترقيات طبيعيه و جوهريه و حركات و تطورات ذاتيه و عرضيه در تحت تصرفات ربوبيت واقع شود. و بالجمله ، از منزل مادة المواد و هيولاى اولى تا منزل حيوانيت و حصول قواى جسمانيه و روحانيه حيوانيه ، تربيت تكونيى ، و هر يك از آن ها شهادت دهند به اينكه الله جل جلاله ربى .
و دوم از مراتب ربوبيت ((ربوبيت تشريعى )) است كه مختص به نوع انسانى است و ديگر موجودات را از آن راههاى سعادت و انسانيت و تحذير از منافيات آن (است ) كه به توسط انبيا عليهم السلام اظهار فرموده و اگر كسى با قدم اختيار خود را تحت تربيت و تصرف رب العالمين واقع كرد و مربوب آن تربيت شد به طورى كه تصرفات اعضا و قواى ظاهريه و باطنيه او تصرفات نفسانيه نشد بلكه تصرفات الهيه و ربوبيه گرديد، به مرتبه كمال انسانيت كه مختص به اين نوع انسانى است مى رسد.
انسان تا منزل حيوانيت با ساير حيوانات هم قدم بوده ؛ و از اين منزل دو راه در پيش دارد كه با قدم اختيار بايد طى كند: يكى منزل سعادت ، كه صراط مستقيم رب العالمين است - ان ربى على صراط مستقيم . (75) و يكى راه شفاوت ، كه طريق معوج شيطان رجيم است . پس ، اگر قوا و اعضاى مملكت خود را در تصرف رب العالمين دارد و مربابه تربيت او شد، كم كم قلب ، كه سلطان اين مملكت است ، تسليم او شود؛ و دل كه مربوب رب العالمين شد، ساير جنود به او اقتدا كنند و مملكت يكسره مربوب او گردد. و در اين هنگام لسان غيبى او، كه ظل قلب است ، مى تواند بگويد: الله جل جلاله ربى در جواب ملايكه عالم قبر كه گويند: من ربك ؟ و چون چنين شخصى لابد اطاعت رسول خدا و اقتدا به ائمه هدى و عمل به كتاب الهى نموده ، زبانش گويا شود به اين كه محمد صلى الله و آله نبيى ، و على و اولاده المعصومين ائمتى ، و القران كتابى و اگر دل را الهى و ربونى ننموده و نفش لااله الا الله محمد رسول الله ، على ولى الله در لوح دل منتفش نشده و صورت باطن نفس نشده باشد و به عمل به قرآن شريف و تفكر و تذكر و تدبر در آن ، قرآن به او منسوب و او به قرآن ارتباط روحى معنوى پيدا نكرده باشد، پس در سكرات و سختى هاى مرض موت و خود موت ، كه داهيه عظيمه است ، تمام معارف از خاطر او محو شود.
عزيزم ، انسان با يك مرض حصبه و ضعف قواى دماغيه تمام معلوماتش را فراموش مى كند مگر چيزهايى را كه با شدت تذكر و انس با آنها جزء فطريات ثانويه او شده باشد، و اگر يك حادثه بزرگى و هائله سهمناكى پيش آيد انسان از بسيارى از امور خود غفلت كند و خط نسيان به روى معلومات او كشيده مى شود، پس در آن احوال و شدايد و سكرات موت چه خواهد شد؟ و اگر سمع قلب باز نشده باشد و دل سميع نباشد، تلقين عقايد حين موت و بعت از موت به حال او نتيجه اى ندارد تلقين براى كسانى مفيد است كه دل آن ها از عقايد حقه با خبر است و سمع قلب آن ها باز است ، و در اين سكرات و شدايد فى الجمله غفلتى حاصل شده باشد، اين وسيله شود كه ملائكة الله به گوش او برسانند؛ ولى اگر انسان كر باشد و گوش عالم برزخ و قبر نداشته باشد، هرگز تلقين را نمى شنود و به حال او اثر نكند. و در احاديث شريفه به بعض آنچه گفته شد اشاره شده است . قوله تعالى : الرحمن الرحيم بدان كه از براى جميع اسما و صفات حق تعالى جل و علا به طور كلى دو مقام و دو مرتبه است :
يكى ، مقام اسما و صفات ذاتيه كه در حضرت واحديت ثابت است ؛ چون علم ذاتى كه از شؤ ون و تجليات ذاتيه است ، و قدرت و اراده ذاتيه و ديگر شؤ ون ذاتيه .
و ديگر، مقام اسما و صفات فعليه است كه به تجلى به ((فيض مقدس )) براى حق ثابت است ؛ چون ((علم فعلى )) كه اشراقيين ثابت دانند و مناط ((علم تفصيلى )) را آن دانند، و جناب افضل الحكماء، خواجه نصيرالدين نضرالله وجهه (76)، اقامه برهان بر آن كرده اند؛ و در اين معنى كه ميزان ((علم تفصيلى )) ((علم فعلى )) است ، از اشراقيين تبعيت فرموده اند(77). و اين مطلب گرچه خلاف تحقيق است ، بلكه ((علم تفصيلى )) در مرتبه ذات ثابت است و كشف و تفصيل علم ذاتى از علم فعلى بالاتر و بيشتر است - چنانچه در محل خود به وجه برهان نورى ثابت و محقق است - ولى اصل مطلب كه نظام وجود علم فعلى تفصيلى حق است ، ثابت و محقق است ، در سنت برهان و مشرب عرفان ؛ گرچه مسلك اعلا و ذوق احلاى عرفانى را غير از اين طريقه ها طريقه اى است - ((مذهب عاشق زمذهبها جداست ))(78)
بالجمله ، از براى رحمت ((رحمانيه )) و ((رحيميه )) دو مرتبه و دو تجلى است : يكى در مجلاى ذات در حضرت واحديت به تجلى به فيض اقدس و ديگر، در مجلاى اعيان كونيه به تجلى به فيض مقدس . و در سوره مباركه اگر ((رحمن )) و ((رحيم )) از صفات ذاتيه باشد - چنانچه ظاهرتر است - در آيه شريفه بسم الله الرحمن الرحيم اين دو صفت را تابع ((اسم )) توان دانست تا از صفات فعليه باشد؛ بنابراين ، ابدا تكرارى در كار نيست تا اين كه گفته شود براى تاءكيد و مبالغه است و به اين احتمال - والعلم عندالله - معنى آيات شريفه چنين مى شود: بمشيئته الرحمانية والرحيمية الحمدلذاته الرحمانى و الرحيمى و چنانچه مقام ((مشيت )) جلوه ذات مقدس است ، مقام ((رحمانيت )) و ((رحيميت )) كه از تعينات مقام مشيت است ، جلوه رحمانيت و رحيميت ذاتيه است و احتمالات ديگرى نيز هست كه ما ترك كرديم ذكر آن را، زيرا كه اين احتمال كه ذكر شد ظاهرتر بود.
قوله تعالى : مالك يوم الدين بسيارى از قراء ((ملك )) به فتح ميم كسر لام ، قرائت كرده اند و براى هر يك از اين دو قرائت ترجيحاتى ادبى ذكر كرده اند. حتى بعضى از بزرگان علما رحمة الله رساله نوشته در ترجيح ((ملك )) بر ((مالك )) و چيزهايى كه طرفين گفته اند طورى نيست كه از آن اطمينانى حاصل شود.
آنچه به نظر نويسنده مى رسد آن است كه ((مالك )) راجح بلكه متعين است ؛ زيرا كه اين سوره مباركه و سوره مباركه ((توحيد)) مثل ساير سور قرآنيه نيست ، بلكه اين دو سوره را چون مردم در نماز فرايض و نوافل مى خوانند، در هر عصرى از اعصار صدها ميليون جمعيت مسلمين از صدها ميليون جميعت هاى مسلمين شنيده اند و آنها از صدها ميليون سابقيها، همينطور به تسامع ، اين دو سوره شريفه بهمين طور كه مى خوانند بى يك حرف پس و پيش و كم و زياد از ائمه هدى و پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله ثابت است و با اين كه اكثر قراء((ملك )) خواندند و بسيارى از علما ترجيح ((ملك )) داده اند، مع ذلك اين امور در امر ثابت ضرورى و متواتر قطعى ضررى نرسانده و كسى از آنها متابعت ننموده و با اين كه علما تبعيت هر يك از قرا را جايز مى دانند، هيچيك - الا شاذى كه اعتنا به قول او نيست - در مقابل اين ضرورت ، ((ملك )) در نمازهاى خود قرائت ننموده اند و اگر كسى هم ((ملك )) را قرائت كرده ، من باب احتياط بوده و ((مالك )) را نيز گفته ؛ چنانچه شيخ علامه ما در علوم نقليه ، حاج شيخ عبدالكريم يزدى قدس سره (79)، به خواهش يكى از علماى معاصر ((ملك )) را نيز مى گفتند ولى اين احتياط بسيار ضعيفى است ، بلكه به عقيده نويسنده مقطوع الخلاف است .
و از اين بيان كه شد ضعف اين مطلب معلوم مى شود كه گفته اند در خط كوفى ((ملك )) و ((مالك )) به هم اشتباه شده ؛ زيرا كه اين ادعا را شايد در سورى كه كثيرالتداول در السنه نيست بتوان گفت - آن هم على اشكال - ولى در مثل چنين سوره اى كه ثبوت آن از روى تسامع و قرائت است - چنانچه پرواضح است - ادعايى بس بى مغز و گفته اى بس بى اعتبار است .
و اين كلام كه ذكر شد در ((كفوا)) نيز جارى است ؛ زيرا كه قرائت با ((واو)) مفتوح و ((فاء)) مضمومه - با آن كه فقط قرائت عاصم است - مع ذلك آن نيز به تسامع بالضررده ثابت است ؛ و قرائات ديگر معارضه با اين ضرورت نكرده گرچه بعضى به خيال خود احتياط مى كنند، و مطابق اكثر كه با ضم ((فاء)) و ((همزه )) است قرائت مى كنند، ولى اين احتياط بى جايى است .
و اگر چنانچه در رواياتى كه امر شده مثل قرائت ناس قرائت كنيم (80).
مناقشه شود - چنانچه جاى مناقشه هم هست و مظنون آن است كه مراد از آن روايات اين باشد كه همين طور كه نوع مردم قرائت مى كنند قرائت كنند نه آن كه مخير هستيد ميان قرائات سبع مثلا - آن وقت قرائت ((ملك )) و ((كفوا)) به غير آن طور كه مشهور در بين مسلمين و مسطور در صحف است غلط مى شود و در هر صورت ، احتياط قرائت آنهاست به طورى كه بين مردم متداول و در السنه مشهور و در قرآن مسطور است ، زيرا كه آن طور قرائت در هر مسلكى صحيح است والله العالم . (گرچه جواز قرائت مطابق يكى (از) قرائات قراء على الظاهر اجماعى است .)
تحقيق حكمى  
بدان كه مالكيت حق تعالى مثل مالكيت بندگان نيست مملوكات خود را؛ و مثل مالكيت سلاطين نيست مملكت خود را؛ چه كار كه اين ها اضافاتى است اعتباريه و اضافه حق به خلق از اين قبيل نيست ؛ گرچه در نزد علماى فقه اين طور مالكيت براى حق تعالى طولا ثابت است ؛ و آن نيز منافات با آنچه در اين نظر ملحوظ و مذكور است ندارد و از قبيل مالكيت انسان اعضا و جوارح خود را نيز نيست ؛ و از قبيل مالكيت او قواى ظاهريه و باطنيه خود را نيز نيست ؛ گرچه اين مالكيت نزديكتر است به مالكيت حق تعالى از ساير مالكيتهاى مذكوره در سابق و از قبيل مالكيت نفس افعال ذاتيه خود را از شؤ ون نفس است ، مثل ايجاد ضور ذهنيه كه قبض و بسطش تا اندازه اى در تحت اراده نفيس ‍ است ، نيز نيست و از قبيل مالكيت عوالم عقليه مادون خود را نيز نيست ؛ گرچه آنها متصرف هم در اين عوالم به اعدام و ايجاد باشند؛ زيرا كه تمام دارد تحقق امكانى ، كه ذل فقر در ناصيه آنها ثابت است ، محدود به حدود و مقدر به قدر مى باشند ولو به حد ماهيتى ؛ و هر چه محدود به حد باشد، با فعل خود به قدر محدوديتش بينونت عزلى دارد و احاطه قيومى حقانى ندارد؛ پس تمام اشياء به حسب مرتبه ذات خود با منفعلات خود متباين و متقابل مى باشند، و به همين جهت احاطه ذاتيه قيوميه ندارند.
و اما مالكيت حق تعالى كه به اضافه اشراقيه و احاطه قيوميه است ، مالكيت ذاتيه حقيقيه حقه است كه به هيچ وجه شايبه تباين عزلى در ذات و صفاتش با موجودى از موجودات نيست و مالكيت آن ذات مقدس به همه عوالم على السواء (است )، بدون آن كه با موجودى از موجودات به هيچ وجه تفاوت كند يا به عوالم غيب و مجردات محيطتر و نزديكتر باشد از عوالم ديگر؛ چه كه آن مستلزم محدوديت و بينونت عزلى شود و ملازم با افتقار و امكان شود؛ تعالى الله عن ذلك علو كبيرا. چنانچه اشاره به اين معنى ممكن است باشد قول خداى تعالى : نحن اءقرب اليه منكم (81).و نحن اءقرب اليه من حبل الوريد(82) و الله نور السموات والاءرض (83) و هوالذى فى السماءاله و فى الارض اله (84)و له ملك السموات والارض (85) . و قول رسول خدا از قرار منقول : لو دليتم بحبل الى الارضين السفلى ، لهبطتم على الله (86) و قول حضرت صادق در روايت كافى : فلا يخلو منه مكان ، ولا يشتغل به مكان ، ولا يكون الى مكان اءقرب منه الى مكان (87)و قول حضرت امام على نقى عليه السلام : واعلم ، اءنه اذا كان فى السماء الدنيا فهو كما هو على العرش والاشياء كلها له سواء علما و قدرة و ملكا و احاطة (88).
و با اين كه مالكيت ذات مقدسش به همه اشياء و همه عوالم على السواء است ، مع ذلك در آيه شريفه مى فرمايد: مالك يوم الدين . اين اختصاص ممكن است براى اين باشد كه ((يوم الدين )) يوم الجمع است ؛ از اين جهت ، مالك ((يوم الدين )) كه يوم الجمع است مالك ايام ديگر كه متفرقات است مى باشد؛ والمتفرقات فى النشئة الملكية مجتمعات فى النشئة المكوتية .
و يا براى آن است كه ظهور مالكيت و قاهريت حق تعالى مجده در ((يوم الجمع )) كه يوم رجوع ممكنات است به باب الله و صعود موجودات بفناء الله است مى باشد.
و تفصيل اين اجمال به طورى كه مناسب با اين رساله است ، آن است كه تا نور وجود و شمس حقيقت در سير تنزلى و نزول از مكامن غيب به سوى عالم شهادت است ، روبه احتجاب و غيبت است ؛ و به عبارت ديگر، در هر تنزلى تعينى است و در هر تعين و تقيدى حجابى است و چون انسان مجمع جميع تعينات و تقيدات است ، محتجب به تمام حجب هفتگانه ظلمانيه و حجب هفتگانه نوريه ، كه آن ارضين سبع و سموات سبع به حسب تاءويل است ، مى باشد؛ و شايد رد به ((اسفل السافلين )) نيز عبارت از احتجاب به جميع انواع حجب باشد و از اين احتجاب شمس وجود و صرف نور در افق تعينات ، به ((ليل )) و ((ليلة القدر)) تعبير مى توان نمود و مادامى كه انسان در اين حجب متحجب است ، از مشاهده جمال ازل و معاينه نور اول محجوب است و چون در سير صعودى جميع موجودات از منازل سافله عالم طبيعت به حركات طبيعيه - كه در جبله ذات آنها از نور جاذبه فطرة اللهى به حسب تقدير ((فيض اقدس )) در حضرت علميه به وديعت نهاده شده - رجوع به وطن اصلى و ميعاد حقيقى نمودند - چنانچه در آيات شريفه اشاره به اين معنى بسيار است - از حجب نورانيه و ظلمانيه دوباره مستلخص شوند و مالكيت و قاهريت حق تعالى جلوه كند و حق به وحدت و قهاريت تجلى فرمايد، و در اين جا كه رجوع آخر به اول و اتصال ظاهر به باطن شد و حكم ظهور ساقط و حكومت باطن جلوه نمود، خطاب از حضرت مالك على الطلاق آيد - و مخاطبى جز ذات مقدس نيست -: لمن الملك اليوم - و چون مجيبى نيست خود فرمايد: لله الواحد القهار(89).
و اين يوم مطلق كه يوم خروج شمس حقيقت از حجاب افق تعينات (است ) ((يوم دين )) است به يك معنى ؛ زيرا كه هر موجودى از موجدات در ظل اسم مناسب خود فانى در حق شود و چون نفخه صور دمد، از آن اسم ظهور كند و با توابع آن اسم قرين گردد، فريق فى الجنة و فريق فى السعير (90)
و انسان كامل در اين عالم ، به حسب سلوك الى الله و هجرت به سوى او، از اين حجب خارج شود و احكام قيامتت و ساعت و يوم الدين براى او ظاهر و ثابت شود؛ پس ، حق با مالكيت خود بر قلب او ظهور كند در اين معراج صلاتى ؛ و لسان او ترجمان قلبش باشد و ظاهر او لسان مشاهدات باطنش گردد و اين است يكى از اسرار اختصاص ‍ مالكيت به ((يوم الدين )).
الهام عرشى  
بدان كه در باب ((عرش )) و حمله آن اختلافاتى است ؛ و در ظواهر اخبار شريفه نيز اختلاف است ، گرچه به حسب باطن اختلافى در كار نيست ؛ چون در نظر عرفانى و طريق برهانى ((عرش )) بر معانى بسيارى اطلاق شود: يكى از معانى آن - كه نديدم در لسان قوم - حضرت ((واحديت )) است ، كه مستواى ((فيض اقدس )) است و حمله آن چهار اسم از امهات اسما كه ((اول )) و ((آخر)) و ((ظاهر و ((باطن )) است .
و ديگر - كه باز در لسان قوم نديدم - ((فيض مقدس )) است كه مستواى اسم اعظم است ، و حامل آن ((رحمن )) و ((رحيم )) و ((رب )) و ((مالك )) است .
و يكى از اطلاقات آن ، جمله ((ماسوى الله )) است ، كه حامل آن چهار ملك است : ((اسرافيل )) و ((جبرائيل )) و ((ميكائيل )) و ((عزرائيل )).
و يكى ديگر، ((جسم كل )) است ، كه حامل آن چهار ملك است كه صور ((ارباب انواع )) است ؛ و در روايت كافى اشاره به آن وارد شده .
و گاهى اطلاق بر ((علم )) شده ، كه شايد مراد از علم ((علم فعلى )) حق باشد كه مقام ولايت كبرى است و حمله آن چهار نفر از اولياى كمل است در امم سالفه : نوح و ابراهيم و موسى و عيسى - على نبينا و آله و عليهم السلام و چهار نفر از كمل است در اين امت : رسول ختمى ، و اميرالمؤ منين ، و الحسن ، و الحسين - عليهم السلام .
و چون اين مقدمه دانسته شد، بدان كه در سوره شريفه ((حمد)) پس از اسم ((الله )) كه اشاره به ذات است ، اين چهار اسم شريف كه ((رب )) و ((رحمن )) و ((رحيم )) و ((مالك )) است اختصاص به ذكر داده شده ، ممكن است براى اين باشد كه اين چهار اسم شريف حامل عرش ((وحدانيت )) هستند به حسب باطن ؛ و مظاهر آنها چهار ملك مقرب حق هستند كه حامل عرش ((تحقق )) هستند پس ، اسم مبارك ((رب )) باطن ((ميكائيل )) است كه به مظهريت رب موكل ارزاق و مربى دار وجود است و اسم شريف ((رحمن )) باطن ((اسرافيل )) است كه منشى ارواح و نافخ صور و باسط ارواح و صور است ؛ چنانچه بسط وجودهم به اسم ((رحمن )) است و اسم شريف ((رحيم )) باطن ((جبرئيل )) است كه موكل بر تعليم و تكميل موجودات است و اسم شريف ((مالك )) باطن ((عزرائيل )) است كه موكل بر قبض ارواح و صور و ارجاع ظاهر به باطن است . پس سوره شريفه تا مالك يوم الدين مشتمل بر عرش وحدانيت و عرش تحقق است و مشير به حوامل آن مى باشد پس ، تمام دايره وجود و تجليات غيب و شهود، كه قرآن شريف ترجمان آن است ، تا اين جاى از اين سوره مذكور است و همين معنى جمعا در بسم الله كه اسم اعظم است موجود است و در ((باء)) كه مقام سببيت مى باشد و ((نقطه )) كه سر سببيت است موجود است ؛ و على عليه السلام سر ولايت و سببيت است ، پس اوست نقطه تحت الباء(91)؛ يعنى ، نقطه تحت الباء ترجمان سر ولايت است تاءمل - وجه تاءمل اشكالى است كه در حديث است و الله العالم .
تنبيه عرفانى  
شايد در تقديم ((رب )) و ذكر ((رحمن )) و ((رحيم )) پس از آن و تاءخير ((مالك )) اشاره اى لطيفه باشد به كيفيت سلوك انسانى از نشئه ملكيه دنياويه تا فناى كلى يا تا مقام حضور نزد مالك الملوك . پس ، سالك ، در مبادى سير است ، در تحت تربيت تدريجى ((رب العالمين )) است ، زيرا خود نيز از عالميان و سلوكش در تحت تصرف زمان و تدريج است . و چون به قدم سلوك از عالم طبيعت متصرم منسلخ شد، مرتبه اسماى محيطه كه به عالم - كه جنبه سوائيت در او غالب است - فقط تعلق ندارد در قلب او تجلى كند؛ و چون اسم شريف - ((رحمن )) را در بين اسماى محيطه مزيد اختصاصى است ، آن مذكور گرديده و چون ((رحمن )) ظهور رحمت و مرتبه بسط مطلق است ، مقدم شده بر ((رحيم )) كه به افق بطون نزديكتر است ؛ پس ، در سلوك عرفانى اول اسماى ظاهره تجلى كند؛ پس از آن ، اسماى باطنه ، چون سير سالك من الكثرة الى الوحدة مى باشد؛ تا منتهى مى شود به اسماى باطنه محضه كه اسم ((مالك )) از آنهاست پس ، در تجلى به مالكيت ، كثرات عالم غيب و شهادت مضمحل شود و فناى كلى و حضور مطلق دست دهد و چون از حجب كثرت به ظهور وحدت و سلطنت الهيه تخلص يافت و به مشاهده حضوريه نايل گرديد، مخاطبه حضوريه كند و اياك نعبد گويد.
پس تمام دايره سير سايرين نيز در سوره شريفه مذكور است : از آخرين حجب عالم طبيعت تا رفع جميع حجب ظلمانيه و نورانيه و دست دادن حضور مطلق و اين حضور قيامت كبراى سالك و قيام ساعت اوست و شايد در آيه شريفه فصعق من السموات و من فى الارض الا من شاءالله (92) مقصود از ((مستثنى )) اين نوع از اهل سلوك باشد كه براى آن ها قبل از نفخ صور كلى ، صعق و محو حاصل شده و شايد يكى از محتملات فرمايش رسول خدا كه فرمودند: انا و الساعة كهاتين (93) - و جمع فرمودند بين دو سبابه شريفه خود - همين معنى باشد.
تنبيه ادبى  
در تفاسير متدواله كه ديديم ، يا از آنها نقل شده ، ((دين )) را به معناى جزا و حساب دانسته اند و در كتب لغت نيز به اين معنى ذكر شده و به قول شعراى عرب استشهاد شده ، مثل قول شاعر: واعلم باءنك ما تدين تدان (94) و قول منسوب به شهل بن ربيعة : و لم يبق سوى العدوان ، دناهم كما دانوا (95) و گفته اند ((ديان ))، كه از اسماى الهيه است ، نيز به همين معنى است و شايد مراد از ((دين )) شريعت حقه باشد و چون در روز قيامت آثار دين ظاهر گردد و حقايق دينيه از پرده بيرون افتد، از اين جهت آن روز را ((روز دين )) بايد گفت ؛ چنانچه امروز ((روز دنيا)) است ، زيرا كه روز ظهور آثار دنيا است و صورت حقيقيه دين ظاهر نيست و اين شبيه قول خداى تعالى است كه مى فرمايد: و ذكرهم باءيام الله ؛(96)و آن ايامى است كه حق تعالى است به قهر و سلطنت با قومى رفتار كند و روز قيامت هم ((يوم الله )) است و هم ((يوم الدين )) است ، زيرا كه روز ظهور سلطنت الهيه و روز بروز حقيقت دين خداست .
قوله تعالى : اياك نعبد و اياك نستعين بدان اى عزيز كه چون بنده سالك در طريق معرفت تمام محامد و مدايح را مختص به ذات مقدس حق دانست و قبض و بسط وجود را از او دانست و ازمه امور را در اول و آخر و مبداء و منتهى به يد مالكيت او دانست و توحيد ذات و افعال در قلبش تجلى نمود، حصر عبادت و استعانت را به حق كند و جميع دار تحقق را طوعا و كرها خاضع ذات مقدس بيند و در دارد تحقق قادرى نبيند تا اعانت را به او نسبت دهد و اين كه بعضى از اهل ظاهر گفته اند حصر عبادت حقيقى است و حصر استعانت حقيقى نيست - زيرا كه استعانت به غير حق نيز مى شود و در قرآن شريف نيز فرمايد: تعاونوا على البر و التقوى و مى فرمايد: استعينوا بالصبر والصلوة (97) و نيز معلوم است بالضررة كه سيره نبى اكرم و ائمه هدى عليهم السلام و اصحاب آن ها و مسلمين بر استعانت از غير حق بوده در غالب امور مباحه ، مثل استعانت به دابه و خادم و زوجه و رفيق و رسول و اجير و غير ذلك -كلامى است با اسلوب اهل ظاهر و اما كسى كه از توحيد فعلى حق تعالى اطلاع دارد و نظام وجود را صورت فاعليت حق تعالى مى بيند و لا مؤ ثر فى الوجود را يا برهانا يا عيانا يافته ، با چشم بصيرت و قلب نورانى حصر استعانت را نيز حصر حقيقى داند و اعانت ديگر موجودات را صورت اعانت حق داند و بنا به گفته اينها، اختصاص محامد به حق تعالين نيز وجهى ندارد، زيرا كه براى ديگر موجودات - بنابراين مسلك - تصرفات و اختيارات و جمال و كمالى است كه لايق مدح حمدند؛ بلكه احيا و اماته و رزق و خلق ديگر امور مشترك بين حق و خلق است و اين امور در نظر اهل الله شرك ، و در روايات از اين امور به شرك خفى تعبير شده ؛ چنانچه اداره انگشترى براى ياد مانده چيزى ، از شرك خفى محسوب شده است (98).
بالجمله ، اياك نبعد و اياك نستعين از متفرعات الحمدالله است ، كه اشاره به توحيد حقيقى است و كسى كه حقيقت توحيد در قلب او جلوه ننموده و قلب را از مطلق شرك پاك ننموده ، اياك نعبد او حقيقت ندارد، و حصر عبادات و استعانت را به حق نتواند نمود، و خدابين و خداخواه نخواهد بود و چون توحيد در قلب جلوه نمود، به اندازه جلوه آن ، از موجودات منصرف و به عز قدس حق متعلق شود تا آنجا كه مشاهده كند كه به اسم الله اياك نعبد و اياك نستعين واقع شود؛ و بعضى از حقايق اءنت كما اءثنيت على نفسك (99) در قلب تجلى كند.
تنبيه اشراقى  
از بيانات اين رساله معلوم شده است نكته عدول از غيبت به خطاب و اين گرچه خود يكى از محسنات كلام و مزيتهاى بلاغت است كه در كلام فصحا و بلغا بسيار و موجب حسن كلام ، و خود التفات از حالى به حالى رفع سئامت از مخاطب كند و نشاطى تازه به روح او بخشد، ولى چون نماز معراج وصول به حضرت قدس و مرقاة حصول مقام انس است ، در اين سوره شريفه دستور اين ترقى روحانى و مسافرت عرفانى را ميدهد و چون بنده در اول سلوك الى الله در حجب ظلمانيه عالم طبع و نورانيه عالم غيب محبوس و محجوب است و سفر الى الله خروج از اين حجب است به قدم سلوك معنوى و در حقيقت مهاجرت الى الله رجوع از بيت نفس وبيت خلق است ، الى الله ترك كثرات و رفض غبار غيريت و حصول توحيدات و غيبت از خلق و حضور لدى الرب است ، و چون در آيه شريفه مالك يوم الدين كثرات را منطوى در تحت سطوع نور مالكيت و قاهريت ديد، حالت محو از كثرت و حضور در حضرت دست دهد و با مخاطبه حضوريه و مشاهده جمال و جلال تقديم عبوديت كند و خداخواهى و خدابينى خود را به محضر قدس و محفل انس برساند.
و شايد نكته اين كه با ضمير ((اياك )) تاءديه اين مقصد را مى كند، براى آن باشد كه اين ضمير راجع به ذات است مضمحلا فيه الكثرات ؛ پس ، سالك را ممكن است در اين مقام حالت توحيد ذاتى دست دهد و از كثرت اسما و صفات نيز منصرف و وجهه قلب حضرت ذات بى حجب كثرات شود و اين آن كمال توحيد است كه امام موحدان و سرحلقه عارفان و پيشواى عاشقان و سر سلسله مجذوبان و محبوبان ، اميرالمؤ منين صلوات الله عليه و اولاده المعصومين فرمايد: و كمال التوحيد نفى لصفات عنه (100). زيرا كه صفت را وجهه غيريت و كثرت است ، و اين توجه به كثرت - ولو كثرت اسمايى - از سراير توحيد و حقايق تجريد بعيد است ؛ و لهذا شايد سر خطيئه آدم عليه السلام توجه به كثرت اسمايى است كه روح شجره منهيه است .