تفسير نمونه جلد ۹
جمعي از فضلا
- ۱۲ -
جـالب ايـنـكـه در ذيـل ايـن حـديـث مى خوانيم ، فرشتگان صداى يوسف را شنيدند و عرض
كـردنـد: الهـنـا نـسـمـع صـوتـا و دعـاء: الصـوت صـوت صـبـى و الدعـاء دعـاء نـبـى
!:
(پـروردگارا! ما صدا و دعائى مى شنويم ،
آواز، آواز كودك است ، اما دعا، دعاى پيامبرى است )!.
اين نكته نيز قابل توجه است هنگامى كه يوسف را برادران در چاه افكندند
پـيـراهـن او را در آورده بـودنـد و تـنـش بـرهـنـه بـود، فـريـاد زد كـه لااقل
پيراهن مرا به من بدهيد تا اگر زنده بمانم تنم را بپوشانم ، و اگر بميرم كفن من
بـاشـد، بـرادران گـفـتـنـد، از هـمـان خورشيد و ماه و يازده ستاره اى را كه در
خواب ديدى بـخـواه كـه در ايـن چـاه مـونـس تـو بـاشـد و لبـاس در تـنـت
بـپـوشـانـد! (و او بـه دنبال ياس مطلق ، از غير خدا دعاى فوق را خواند).
از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) نـقـل شـده اسـت كـه فـرمـود: هـنگامى كه يوسف را
به چاه افـكـندند، جبرئيل نزد او آمد و گفت : كودك ! اينجا چه مى كنى در جواب گفت
برادرانم مرا در چـاه انـداخـتـه انـد گـفـت دوسـت دارى از چـاه خارج شوى گفت با
خداست اگر بخواهد مرا بـيـرون مى آورد، گفت خداى تو دستور داده اين دعا را بخوان تا
بيرون آئى ، گفت : كدام دعـاگـفـت : بـگو اللهم انى اسئلك بان لك الحمد لا اله الا
انت المنان ، بديع السماوات و الارض ، ذو الجـلال و الاكـرام ، ان تـصـلى عـلى
مـحـمـد و آل مـحـمـد و ان تـجعل لى مما انا فيه فرجا و مخرجا:
(پروردگارا! من از تو تقاضا مى كـنـم اى كـه حـمد و ستايش براى تو است ،
معبودى جز تو نيست ، توئى كه بر بندگان نـعـمـت مـى بـخـشـى آفـريـنـنـده
آسـمـانـهـا و زمـيـنـى ، صـاحـب جلال و اكرامى ، تقاضا مى كنم كه بر محمد و آلش
درود بفرستى و گشايش و نجاتى از آنـچـه در آن هـسـتـم بـراى مـن قـرار دهى
) مانعى ندارد كه يوسف همه اين دعاها را خوانده باشد.
3 - جمله و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب
(اتـفـاق كـردنـد كـه او را در مـخـفـيـگـاه چـاه قـرار بـدهـنـد) دليـل بـر اين
است كه او را در چاه پرتاب نكردند، بلكه پائين بردند، و در قعر چاه در آنجا كه سكو
مانندى براى كسانى كه در چاه پائين
مـى رونـد، نـزديـك سـطح آب ، درست مى كنند قرار دادند، به اين ترتيب كه طناب را به
كمر او بسته ، او را به نزديك آب بردند و رها ساختند.
پـاره اى از روايـات كـه در تـفـسـيـر آيـات فـوق نازل شده نيز اين مطلب را تاءييد
مى كند .
4 - تسويل نفس
جـمـله (سولت
) از ماده (تسويل
) به معنى (تزيين
) مى باشد گاهى آن را به معنى ترغيب و گاهى به معنى وسوسه كردن نيز
تفسير كرده اند كه تقريبا همه به يك معنى باز مى گردد. يعنى هواهاى نفسانى شما اين
كار را براى شما زينت داد.
اشـاره بـه ايـنـكـه هـنـگامى كه هوسهاى سركش بر روح و فكر انسان چيره مى شود زشت
تـريـن جـنـايـات هـمچون كشتن يا تبعيد برادر را در نظر انسان آنچنان زينت ميدهد كه
آنرا امـرى مـقـدس و ضـرورى ، تـصـور مـى كـنـد، و ايـن دريـچـه اى اسـت بـه يـك
اصـل كـلى در مسائل روانى كه هميشه تمايل افراطى نسبت به يك مساله مخصوصا هنگامى كه
تواءم با رزائل اخلاقى شود، پرده اى بر حس تشخيص انسان مى افكند و حقايق را در
نظر او دگرگون جلوه مى دهد.
لذا قـضـاوت صـحيح و درك واقعيات عينى بدون تهذيب نفس ، امكان پذير نيست و اگر مى
بـيـنـيم در قاضى عدالت شرط شده است ، يكى از دلائلش همين است ، و اگر قرآن مجيد در
سوره بقره آيه 282 مى گويد: اتقوا الله و يعلمكم الله : تقوى را پيشه كنيد و خداوند
به شما علم و دانش مى دهد باز اشاره اى به همين روايت است .
5 - دروغگو حافظه ندارد
سـرگـذشـت يـوسـف و داسـتـان او بـا بـرادرانـش بـار ديـگـر ايـن اصل معروف را به
ثبوت مى رساند كه دروغگو نمى تواند راز خود
را بـراى هـمـيـشـه مـكتوم دارد، چرا كه واقعيتهاى عينى به هنگامى كه وجود خارجى
پيدا مى كـنـد، روابط بى شمارى با موضوعات ديگر در اطراف خود دارد، و دروغگو كه مى
خواهد صحنه نادرستى را با دروغ خود بيافريند، هر قدر زيرك و زبر دست باشد نمى تواند
تـمـام ايـن روابـط را حـفـظ كـنـد، بـفـرض كـه چـنـديـن رابـطـه دروغـيـن در
پـيـونـد بـا مسائل پيرامون حادثه درست كند، باز نگهدارى همه اين روابط ساختگى در
حافظه براى هـمـيـشـه كـار آسـانـى نـيـسـت و كـمـترين غفلت از آن موجب تناقض گوئى
ميشود، به علاوه بسيارى از اين پيوندها مورد غفلت قرار مى گيرد و همانهاست كه
سرانجام واقعيت را فاش مـى كـنـد، و ايـن درس بـزرگـى اسـت بـراى هـمـه كـسـانـى
كـه بـه آبـرو و حـيثيت خويش علاقمنداند كه هرگز گرد دروغ نروند و موقعيت اجتماعى
خويش را به خاطر نيفكنند و خشم خدا براى خود نخرند.
6 - صبر جميل چيست ؟
شـكـيـبـائى در بـرابر حوادث سخت و طوفانهاى سنگين نشانه شخصيت و وسعت روح آدمى است
، آنچنان وسعتى كه حوادث بزرگ را در خود جاى مى دهد و لرزان نمى گردد.
يـك نـسيم ملايم مى تواند آب استخر كوچكى را به حركت در آورد، اما اقيانوسهاى بزرگ
همچون اقيانوس آرام ، بزرگترين طوفانها را هم در خود مى پذيرند، و آرامش آنها بر هم
نمى خورد.
گـاه انـسـان ظـاهـرا شكيبائى مى كند ولى چهره اين شكيبائى را با گفتن سخنان زننده
كه نشانه ناسپاسى و عدم تحمل حادثه است زشت و بد نما مى سازد.
اما افراد باايمان و قوى الاراده و پرظرفيت كسانى هستند كه در اين گونه حوادث هرگز
پـيمانه صبرشان لبريز نمى گردد، و سخنى كه نشان دهنده ناسپاسى و كفران و بى تـابى و
جزع باشد بر زبان جارى نمى سازند، صبر آنها، (صبر
زيبا) و (صبر
جميل ) است .
اكنون اين سؤ ال پيش مى آيد كه در آيات ديگر اين سوره مى خوانيم يعقوب آنقدر گريه
كـرد و غـصـه خـورد كـه چـشـمـانـش را از دسـت داد، آيـا ايـن مـنـافـات بـا صـبـر
جميل ندارد؟!.
پـاسـخ ايـن سؤ ال يك جمله است و آن اينكه : قلب مردان خدا كانون عواطف است ، جاى
تعجب نـيست كه در فراق فرزند، اشكهايشان همچون سيلاب جارى شود، اين يك امر عاطفى
است ، مـهـم آن اسـت كه كنترل خويشتن را از دست ندهند يعنى سخن و حركتى بر خلاف
رضاى خدا نگويند و نكنند.
از احـاديـث اسـلامـى اسـتـفـاده مـى شـود كه اتفاقا همين ايراد را به هنگامى كه
پيامبر اكرم (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) بر مرگ فرزندش ابراهيم اشك مى ريخت
به او كردند كه شما ما را از گريه كردن نهى كردى اما خود شما اشك مى ريزيد؟.
پـيـامـبـر در جواب فرمود: چشم مى گريد و قلب اندوهناك ميشود ولى چيزى كه خدا را به
خـشـم آورد نـمـى گـويـم (تـدمـع العـيـن و يـحـزن القـلب و لا نقول ما يسخط الرب )
و در جاى ديگر مى خوانيم فرمود . ليس هذا بكاء ان هذا رحمة
(اين گريه (بى تابى ) نيست ، اين رحمت (گريه عاطفى ) است
).
اشـاره بـه ايـنـكـه در سـيـنـه انـسـان قـلب اسـت نـه سـنـگ ، و طـبـيعى است كه در
برابر مـسـائل عـاطفى واكنش نشان مى دهد و ساده ترين واكنش آن جريان اشك از چشم است
، اين عيب نيست اين حسن است ، عيب آنست كه انسان سخن بگويد كه خدا را به غضب آورد .
آيه و ترجمه
و جـاءت سـيـارة فـأ رسـلوا واردهـم فـأ دلى دلوه قال يبشرى هذا غلم و أ سروه بضعة
و الله عليم بما يعملون
(19)
و شروه بثمن بخس درهم معدودة و كانوا فيه من الزهدين
(20)
|
ترجمه :
19 - و كـاروانـى فـرا رسيد، ماءمور آب را (بسراغ آب ) فرستادند، او دلو خود را در
چاه افكند، و صدا زد: مژده باد: اين كودكى است (زيبا و دوست داشتنى ) و اين امر را
بعنوان يك سرمايه از ديگران مخفى داشتند و خداوند به آنچه آنها انجام مى دادند آگاه
است .
20 - و او را بـه بـهـاى كـمـى - چـنـد درهـم - فروختند، و نسبت به (فروختن ) او بى
اعتنا بودند (چرا كه مى ترسيدند رازشان فاش شود).
تفسير :
به سوى سرزمين مصر.
يـوسـف در تـاريـكـى وحـشـتـنـاك چاه كه با تنهائى كشنده اى همراه بود، ساعات تلخى
را گـذرانـده امـا ايـمـان بـه خـدا و سـكـيـنـه و آرامـش حـاصـل از ايـمـان ،
نـور امـيـد بـر دل او افـكـنـد و بـه او تـاب و تـوان داد كـه ايـن تـنـهـائى
وحـشـتـنـاك را تحمل كند و از كوره اين آزمايش ، پيروز بدر آيد.
چـنـد روز از ايـن مـاجـرا گـذشـت خـدا مى داند، بعضى از مفسران سه روز و بعضى دو
روز نوشته اند.
بهر حال (كاروانى سر رسيد)
(و جائت سيارة ).
و در آن نزديكى منزل گزيد، پيدا است نخستين حاجت كاروان تامين آب
است ، لذا (كسى را كه مامور آب آوردن بود
به سراغ آب فرستادند) (فارسلوا واردهم ).
(مامور آب ، دلو خود را در چاه افكند)
(فادلى دلوه ).
يـوسـف از قـعـر چـاه مـتـوجـه شـد كـه سـر و صـدائى از فـراز چـاه مـى آيـد و بـه
دنبال آن ، دلو و طناب را ديد كه به سرعت پائين مى آيد، فرصت را غنيمت شمرد و از
اين عطيه الهى بهره گرفت و بى درنگ به آن چسبيد.
مـامـور آب احـسـاس كـرد دلوش بـيـش از اندازه سنگين شده ، هنگامى كه آن را با قوت
بالا كـشـيـد، نـاگـهـان چشمش به كودك خردسال ماه پيكرى افتاده و فرياد زد:
(مژده باد اين كودكى است بجاى آب )
(قال يا بشرى هذا غلام ).
كم كم گروهى از كاروانيان از اين امر آگاه شدند ولى براى اينكه ديگران باخبر نشوند
و خـودشـان بـتـوانـنـد ايـن كـودك زيـبا را به عنوان يك غلام در مصر بفروشند، اين
امر را بعنوان يك سرمايه نفيس از ديگران مخفى داشتند (و اسروه بضاعة ).
البـتـه در تـفسير اين جمله احتمالات ديگرى نيز داده شده از جمله اينكه يابندگان
يوسف ، يـافـتـن او را در چـاه ، مـخفى داشتند و گفتند اين متاعى است كه صاحبان اين
چاه در اختيار ما گذاشته اند تا براى او در مصر بفروشيم .
ديـگر اينكه بعضى از برادران يوسف كه براى خبر گرفتن از او و يا رسانيدن غذا به او
گـاه و بـيگاه به كنار چاه مى آمدند هنگامى كه از جريان با خبر شدند، برادرى يوسف
را كـتـمـان كـردنـد، تـنـهـا گفتند او غلام ما است ، كه فرار كرده و در اينجا
پنهان شده ، و يوسف را تهديد به مرگ كردند كه اگر پرده از روى كار
بر دارد، كشته خواهد شد.
ولى تفسير نخست از همه نزديكتر به نظر مى رسد.
و در پـايـان آيـه مـى خوانيم (خداوند به
آنچه آنها انجام مى دادند آگاه است ) (و
الله عليم بما يعملون ).
(سـرانـجـام يـوسف را به بهاى كمى - چند
درهم - فروختند) (و شروه بثمن بخس دراهم
معدودة ).
گرچه در مورد فروشندگان يوسف و اينكه چه كسانى بودند گفتگو است ، بعضى آنها را
بـرادران يوسف دانسته اند، ولى ظاهر آيات اين است كه كاروانيان اقدام به چنين كارى
كـردنـد، زيـرا در آيـات قـبـل سـخـنـى از بـرادران نـيـسـت و بـا پـايـان آيـه
قـبـل كـه گـذشـت بـحـث برادران تمام شده است ، و ضميرهاى جمع در جمله
(ارسلوا،) و
(اسروه )
و (شروه )
همه به يك چيز باز مى گردد، يعنى كاروانيان .
در ايـنـجـا ايـن سـؤ ال پـيـش مـى آيـد كـه چـرا آنـهـا يـوسـف را كـه حـداقـل
غـلام پـر قـيـمـتـى مـحـسـوب مـى شـد به بهاى اندك و به تعبير قرآن بثمن بخس
فروختند.
ولى اين معمول است كه هميشه دزدان و يا كسانى كه به سرمايه مهمى بدون زحمت دست مى
يـابند از ترس اينكه مبادا ديران بفهمند آنرا فورا مى فروشند، و طبيعى است كه با
اين فوريت نمى توانند بهاى گزافى براى خود فراهم سازند.
(بخس )
در اصل به معنى اين است كه چيزى را با ستمگرى كم كنند
و لذا قـرآن مى گويد: و لا تبخسوا الناس اشيائهم : اشياء مردم را با ظلم كم نكنيد
(هود - 85).
در ايـنـكـه يـوسـف را بـه چند درهم فروختند و چگونه ميان خود تقسيم كردند، باز در
ميان مفسران گفتگو است ، بعضى 20 درهم و بعضى 22 درهم و بعضى 40 درهم و بعضى 18
درهـم نـوشـتـه انـد، و با توجه به اينكه عدد فروشندگانرا ده نفر دانسته اند، سهم
هر كدام از اين مبلغ ناچيز روشن است .
و در پايان آيه مى فرمايد: آنها نسبت به فروختن يوسف ، بى اعتنا بودند (و كانوا فيه
من الزاهدين ).
در حـقـيـقـت ايـن جـمـله در حـكـم بـيـان عـلت بـراى جـمـله قبل است ، اشاره به
اينكه اگر آنها يوسف را به بهاى اندك فروختند به خاطر اين بود كه نسبت به اين
معامله بى ميل و بى اعتنا بودند.
ايـن مـوضـوع يـا بـه خـاطـر آن بود كه يوسف را كاروانيان ، ارزان بدست آورده بودند
و انـسـان چـيـزى را كـه ارزان بـدسـت آورد غالبا ارزان از دست مى دهد، و يا اينكه
از اين مى ترسيدند كه سر آنها فاش شود، و مدعى پيدا كنند و يا از اين نظر كه در
يوسف نشانه هـاى غـلام بـودن را نمى ديدند، بلكه آثار آزادگى و حريت در چهره او
نمايان بود و به همين دليل نه فروشندگان چندان رغبت به فروختن او داشتند و نه
خريداران .
آيه و ترجمه
و قال الذى اشترئه من مصر لامرأ ته أ كرمى مثوئه عسى أ ن ينفعنا أ و نتخذه ولدا و
كذلك مـكنا ليوسف فى الا رض و لنعلمه من تأ ويل الا حاديث و الله غالب على أ مره و
لكن أ كثر الناس لا يعلمون (21)
و لما بلغ أ شده ءاتينه حكما و علما و كذلك نجزى المحسنين
(22)
|
ترجمه :
21 - و آنكس كه او را از سرزمين مصر خريد بهمسرش گفت : مقام وى را گرامى دار، شايد
بـراى مـا مـفـيـد بـاشـد، و يـا او را بعنوان فرزند انتخاب كنيم ، و اينچنين يوسف
را در آن سرزمين متمكن ساختيم ، (ما اين كار را كرديم ) تا تعبير خواب را بياموزد و
خداوند بر كار خود پيروز است ، ولى اكثر مردم نمى دانند.
22 - و هـنـگـامـى كـه بـمـرحـله بـلوغ و قـوت رسـيـد مـا حـكـم و عـلم به او داديم
و اينچنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم .
تفسير :
در كاخ عزيز مصر.
داسـتـان پـر مـاجـراى يـوسـف بـا بـرادران كـه مـنـتهى به افكندن او در قعر چاه شد
بهر صـورت پـايـان پـذيـرفـت ، و فـصـل جـديـدى در زنـدگـانـى ايـن كـودك خردسال در
مصر شروع شد.
بـه ايـن تـرتـيب كه يوسف را سرانجام به مصر آوردند، و در معرض فروش گذاردند و
طـبـق مـعـمـول چـون تـحـفـه نـفـيسى بود نصيب عزيز مصر كه در حقيقت مقام وزارت يا
نخست وزيرى فرعون را داشت گرديد، چرا كه آنها بودند كه مى توانستند قيمت بيشترى
براى اين غلام ممتاز از تمام جهات بپردازند، اكنون ببينيم در خانه عزيز مصر چه مى
گذرد؟.
قرآن مى گويد: كسى كه يوسف را در مصر خريد، به همسرش سفارش او را كرد، و گفت : مقام
اين غلام را گرامى دار و به چشم بردگان به او نگاه نكن ، چرا كه ما اميدواريم بهره
فراوانى از اين كودك در آينده ببريم و يا او را به عنوان فرزند براى خود انتخاب
كنيم (و قال الذى اشتراه من مصر لامراته اكرمى مثواه عسى ان ينفعنا او نتخذه ولدا).
از ايـن جـمـله چنين استفاده مى شود كه عزيز مصر فرزندى نداشت و در اشتياق فرزند به
سـر مـى بـرد، هـنـگـامـى كـه چـشـمـش بـه ايـن كـودك زيـبـا و بـرومـنـد افـتـاد،
دل به او بست كه بجاى فرزند براى او باشد.
سپس اضافه مى كند اين چنين يوسف را، در آن سرزمين ، متمكن و متنعم و صاحب اختيار
ساختيم (و كذلك مكنا ليوسف فى الارض ).
ايـن تمكين در ارض ، يا به خاطر آن بود كه آمدن يوسف به مصر و مخصوصا گام نهادن او
در مـحـيـط زنـدگى عزيز مصر، مقدمه اى براى قدرت فوق العاده او در آينده شد، و يا
بـه خـاطـر ايـن بـود كـه زنـدگـى در قـصـر عـزيـز قـابـل مـقـايـسـه بـا زندگى در
قعر چاه نبود، آن شدت تنهائى و گرسنگى وحشت كجا و اينهمه نعمت و رفاه و آرامش كجا؟.
بـعـد از آن اضـافـه مـى نـمـايـد كـه مـا ايـن كـار را كـرديـم تـا تـاويـل
احـاديـث را بـه او تـعـليـم دهـيـم (و لنـعـلمـه مـن تاويل الاحاديث ).
مـنـظور از تاويل احاديث همانگونه كه سابقا اشاره شد علم تعبير خواب است كه يوسف از
طـريـق آن مـى تـوانـسـت به بخش مهمى از اسرار آينده آگاهى پيدا كند، و يا اينكه
منظور وحـى الهى است چرا كه يوسف با گذشتن از گردنه هاى صعب العبور آزمايشهاى الهى
در دربار عزيز مصر اين شايستگى را پيدا كرد كه
حـامـل رسـالت و وحـى گـردد، ولى احـتـمـال اول مناسبتر به نظر مى رسد.
در پـايـان آيه مى فرمايد: خداوند بر كار خود، مسلط و غالب است . ولى بسيارى از
مردم نمى دانند (و الله غالب على امره و لكن اكثر الناس لا يعلمون ).
يـكـى از مـظـاهـر عـجـيـب قدرت خداوند و تسلطش بر كارها اين است كه در بسيارى از
موارد وسائل پيروزى و نجات انسان را بدست دشمنانش فراهم مى سازد، چنانكه در مورد
يوسف اگـر نـقـشـه بـرادران نـبـود او هرگز به چاه نمى رفت و اگر به چاه نرفته بود،
به مـصـر نـمـى آمـد، و اگـر بـه مـصـر نيامده بود نه به زندان مى رفت و نه آن خواب
عجيب فرعون و نه سرانجام عزيز مصر مى شد.
در حـقيقت خداوند يوسف را با دست برادران بر تخت قدرت نشاند، هر چند آنها چنين تصور
مى كردند كه او را در چاه بدبختى سرنگون ساختند.
يـوسـف در ايـن مـحـيـط جـديـد كـه در حـقـيـقـت يكى از كانونهاى مهم سياسى مصر
بود، با مـسـائل تازه اى روبرو شد، در يك طرف دستگاه خيره كننده كاخهاى رؤ يائى و
ثروتهاى بيكران طاغوتيان مصر را مشاهده مى كرد، و در سوى ديگر منظره بازار برده
فروشان در ذهـن او مـجـسـم مـى شد، و از مقايسه اين دو با هم ، رنج و درد فراوانى
را كه اكثريت توده مردم متحمل مى شدند بر روح و فكر او سنگينى مينمود و در فكر
پايان دادن به اين وضع - در صورت قدرت - بود.
آرى او بسيار چيزها در اين محيط پر غوغاى جديد آموخت ، همواره در قلبش طوفانى از غم
و انـدوه در جـريان بود، چرا كه در آن شرائط كارى از دستش ساخته نبود و او در اين
دوران دائمـا مـشغول به خودسازى ، و تهذيب نفس بود، قرآن مى گويد: هنگامى كه او به
مرحله بلوغ و تكامل جسم و جان رسيد و آمادگى براى پذيرش انوار وحى پيدا كرد، ما حكم
و علم به او داديم (و لما بلغ اشده آتيناه حكما و علما).
و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم (و كذلك نجزى المحسنين ). اشد از ماده شد به
معنى گره محكم است و در اينجا اشاره به استحكام جسمانى و روحانى مى باشد، بعضى گفته
انـداشـد، جـمـعـى اسـت كه مفرد ندارد، ولى بعضى ديگر آن را جمع شد (بر وزن سد) مى
دانند ولى بهر حال معنى جمعى آن قابل انكار نيست .
مـنـظور از حكم و علم كه در آيه بالا مى فرمايد ما آنرا پس از رسيدن يوسف به حد
بلوغ جسمى و روحى به او بخشيديم ، يا مقام وحى و نبوت است چنانكه بعضى از مفسران
گفته انـد و يـا ايـنـكـه مـنـظـور از حـكـم ، عـقل و فهم و قدرت بر داورى صحيح كه
خالى از هوا پرستى و اشتباه باشد و منظور از علم ، آگاهى و دانشى است كه جهلى با آن
توام نباشد، و هـر چـه بـود ايـن حـكم و علم دو بهره ممتاز و پر ارزش الهى بود كه
خدا به يوسف بر اثر پاكى و تقوا و صبر و شكيبائى و توكل داد، كه همه اينها در كلمه
محسنين جمع است .
بـعـضـى از مـفـسـران مـجـمـوعـه احـتـمـالات حـكـم و عـلم را در ايـنـجـا سـه
احتمال ذكر كرده اند:
1 - حكم اشاره به مقام نبوت (چون پيامبر حاكم بر حق است ) و علم اشاره به علم دين
است .
2 - حـكـم بـه مـعـنى خويشتن دارى در برابر هوسهاى سر كش است كه در اينجا اشاره به
حـكـمت عملى است ، و علم اشاره به حكمت و دانش نظرى است ، و مقدم داشتن حكم بر علم
، به خاطر آنست كه تا انسان تهذيب نفس و خودسازى نكند به علم صحيح راه نمى يابد.
3 - حـكـم به معنى اين است كه انسان به مقام نفس مطمئنه برسد و تسلط بر خويشتن پيدا
كـنـد آنـچـنـان كـه بـتـوانـد نـفـس امـاره و وسـوسـه گـر را كـنـتـرل كند و منظور
از علم ، انوار قدسيه و اشعه فيض الهى است كه از عالم ملكوت بر قلب
پاك آدمى پرتوافكن مى شود.
نكته ها :
1 - از جمله مسائلى كه در آيات فوق جلب توجه مى كند اين است كه نام عزيز مصر در آن
برده نشده . تنها گفته شده است آن كسى كه از مصر يوسف را خريد. اما اين كس چه كسى
بوده در آيه بيان نگرديده است در آيات آينده باز مى بينيم يك مرتبه پرده از روى
عنوان اين شخص بر داشته نمى شود و تدريجا معرفى مى گردد مثلا در آيه 25 مى فرمايد و
الفـياسيد هالدى الباب هنگامى كه يوسف تسليم عشق زليخا نشد و به سوى در خروجى فرار
كرد آقاى آن زن را دم در ناگهان مشاهده كرد.
از اين آيات كه مى گذريم به آيه 30 مى رسيم كه تعبير امراة العزيز (همسر عزيز) در
آن شده است .
اين بيان تدريجى يا به خاطر آن است كه قرآن طبق سنتى كه دارد هر سخنى را به مقدار
لازم بـازگـو مـى كند كه اين از نشانه هاى فصاحت و بلاغت است و يا اينكه همانگونه
كه امروز نيز در ادبيات معمول است به هنگام ذكر يك داستان از يك نقطه سر بسته شروع
مى كنند تا حس كنجكاوى خواننده را بر انگيزند و نظر او را به سوى داستان جذب كنند.
2 - نكته ديگرى كه در آيات فوق سؤ ال انگيز است اين است كه موضوع آگاهى از تعبير
خـواب چـه رابطه اى با آمدن يوسف به كاخ عزيز مصر دارد كه با لام در لنعلمه كه لام
غايت است به آن اشاره شده است .
ولى تـوجـه بـه ايـن نـكـتـه مـمـكـن اسـت پـاسـخـى بـراى سـؤ ال فـوق بـاشـد كـه
بـسـيـارى از مـواهـب عـلمـى را خـداونـد در مـقابل پرهيز از گناه و مقاومت در
برابر هوسهاى سركش مى بخشد و به تعبير ديگر اين مـواهـب كـه ثـمـره روشـن بـيـنيهاى
قلبى است جائزهاى مى باشد كه خداوند به اينگونه اشخاص مى بخشد.
در حـالات ابـن سـيـريـن معبر معروف خواب مى خوانيم كه او مرد بزازى بود، بسيار
زيبا، زنـى دل به او بست و با حيله هاى مخصوصى ، او را به خانه خود برده درها را به
روى او بـسـت ، امـا او تـسـليـم هوسهاى آن زن نشد و مرتبا مفاسد اين گناه بزرگ را
بر او مى شـمـرد، ولى آتـش هوس او به قدرى سركش بود كه آب موعظه آن را خاموش نمى
ساخت ، ابـن سـيـرين براى نجات از چنگال او چاره اى انديشيد، بر خاست و بدن خود را
با اشياء آلوده اى كـه در آن خـانـه بـود چـنـان كثيف آلوده و نفرت انگيز ساخت كه
هنگامى كه زن آن مـنـظـره را ديـد از او متنفر شد، و او را از خانه بيرون كرد. مى
گويند ابن سيرين بعد از ايـن مـاجـرا فـراسـت و هـوشـيـارى فـوق العاده اى در تعبير
خواب نصيبش شد و داستانهاى عـجـيبى از تعبير خواب او در كتابها نوشته اند كه از عمق
اطلاعات او در اين زمينه خبر مى دهد.
بـنـابـرايـن مـمـكـن اسـت يـوسـف ايـن عـلم و آگـاهـى خـاص را بـه خـاطر تسلط بر
نفس در مقابل جاذبه فوق العاده همسر عزيز مصر پيدا كرده باشد.
از اين گذشته در آن عصر و زمان دربار زمامداران بزرگ ، مركز معبران خواب بود و جوان
هـوشـيـارى هـمـچـون يوسف مى توانست در دربار عزيز مصر از تجربيات ديگران آگاهى
يـابـد و آمـادگـى روحـى را بـراى افـاضـه عـلم الهـى در ايـن زمـيـنـه حاصل كند.
بـه هـر حـال اين نه اولين بار و نه آخرين بار است كه خداوند به بندگان مخلصى كه در
مـيدان جهاد نفس بر هوسهاى سركش پيروز مى شوند مواهبى از علوم و دانشها مى بخشد كه
با هيچ مقياس مادى قابل سنجش نيست حديث معروف العلم
نور يقذفه الله فى قلب من يشاء نيز مى تواند اشاره به اين واقعيت باشد.
ايـن عـلم و دانشى نيست در محضر استاد خوانده شود و يا اينكه بى حساب به كسى بدهند.
اينها جوائزى است براى برندگان مسابقه جهاد با نفس !.
3 - منظور از بلوغ اشد چيست ؟.
گفتيم اشد به معنى استحكام و قوت جسمى و روحى است و بلوغ اشد به معنى رسيدن به ايـن
مـرحـله اسـت ولى ايـن عـنـوان در قـرآن مـجـيـد بـه مراحل مختلفى از عمر انسان
اطلاق شده است .
گـاهـى بـه مـعـنـى سـن بـلوغ آمـده مـانـنـد: و لا تـقـربـوا مـال اليـتـيـم الا
بـالتـى هـى احـسـن حـتـى يـبـلغ اشـده : (اسـراء - 34) نـزديـك مال يتيم نشويد مگر
به نحو احسن تا زمانى كه به حد بلوغ برسد.
و گاهى به معنى رسيدن به چهل سالگى است مانند حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة ،
(تـا زمـانـى كـه بـلوغ اشـد پـيـدا كـنـد و بـه چـهـل سال برسد) (احقاف - 15).
و گـاهى به معنى مرحله قبل از پيرى آمده مانند: ثم يخرجكم طفلا ثم لتبلغوا اشد كم
ثم لتكونوا شيوخا (غافر - 67).
(سـپس خداوند شما را به صورت اطفالى از عالم چنين بيرون مى فرستد، سپس به مرحله
استحكام جسم و روح مى رسيد سپس به مرحله پيرى ).
ايـن تـفـاوت تـعـبيرات ممكن است به خاطر اين باشد كه انسان براى رسيدن به استحكام
روح و جـسـم مـراحـلى را مـى پيمايد كه بدون شك رسيدن به حد بلوغ يكى از آنها است و
رسـيـدن بـه چـهـل سـالگـى كـه مـعـمـولا تـوام بـا يـك نـوع پـخـتـگـى در فـكـر و
عـقـل مى باشد مرحله ديگر است و همچنين قبل از آنكه انسان قوس نزولى خود را سير كند
و به وهن و سستى گرايد.
ولى به هر حال در آيه مورد بحث منظور همان مرحله بلوغ جسمى و روحى است كه در يوسف
در آغـاز جـوانـى پـيـدا شـد فـخـر رازى در تـفسيرش در اين زمينه سخنى دارد كه ذيلا
مى شنويد:
مـدت گـردش مـاه (تا هنگامى كه به محاق برسد) 28 روز است هنگامى كه آن را به چهار
قـسـمـت تـقـسـيـم كـنـيـم هـر قـسـمـتـى 7 روز مـى شـود (كـه عـدد ايـام هـفـتـه
را تشكيل مى دهد).
لذا دانـشـمـنـدان احوال بدن انسان را به چهار دوره هفت ساله تقسيم كرده اند: نخست
هنگامى كه او متولد مى شود ضعيف و ناتوان است هم از نظر جسم و هم از نظر روح ، اما
به هنگامى كه به سن 7 سالگى رسيد آثار هوش و فكر و قوت جسمانى در او ظاهر مى شود.
او وارد مـرحـله دوم مـى شـود و بـه تـكامل خود ادامه مى دهد تا چهارده سالگى را
پشت سر بـگـذارد و 15 سـاله شـود در ايـن هـنـگـام به مرحله بلوغ جسمى و روحى رسيده
و شهوت جنسى در او به حركت در مى آيد (و با تكميل سال پانزدهم ) مكلف مى شود.
بـاز بـه تـكـامل خود ادامه مى دهد تا دور سوم را به پايان رساند و مرحله جديدى را
طى كـنـد و بـالاخـره با پايان گرفتن دور چهارم و رسيدن به 28 سالگى مدت رشد و نمو
جسمانى پايان مى گيرد، و انسان وارد مرحله تازه اى كه مرحله توقف است مى گردد و اين
هـمان زمان بلوغ اشد است و اين حالت توقف تا پايان دور پنجم يعنى 35 سالگى ادامه
دارد (و از آن به بعد سير نزولى آغاز مى شود).
تقسيم بندى فوق گر چه تا حدودى قابل قـبـول اسـت ولى دقـيـق به نظر نمى رسد زيرا
اولا مرحله بلوغ در پايان دور دوم نيست و هـمـچـنـيـن پـايان رشد جسمانى طبق آنچه
دانشمندان امروزى مى گويند 25 سالگى است و بلوغ فكرى كامل طبق
بـعـضى از روايات در چهل سالگى است . و از همه اينها گذشته آنچه در بالا گفته شد يك
قانون همگانى محسوب نمى شود كه درباره همه اشخاص صادق باشد.
4 - آخـريـن نـكـتـه اى كـه در اينجا توجه به آن لازم است اينكه : قرآن در آيات فوق
به هـنـگـامـى كـه سـخـن از دادن حـكـمـت و عـلم بـه يـوسـف مـى گويد اضافه مى كند:
اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم يعنى مواهب الهى حتى به پيامبران بى حساب نيست
. و هر كس بـه انـدازه نـيـكوكارى و احسانش از درياى بيكران فيض الهى بهره مى گيرد.
همانگونه كه يوسف در برابر صبر و استقامت در مقابل آن همه مشكلات سهم وافرى نصيبش
شد.
آيه و ترجمه
و رودتـه التـى هـو فـى بـيـتـهـا عـن نـفـسـه و غـلقـت الا بـوب و قـالت هـيـت لك
قال معاذ الله إ نه ربى أ حسن مثواى إ نه لا يفلح الظلمون
(23)
و لقـد همت به و هم بها لو لا أ ن رءا برهن ربه كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء إ
نه من عبادنا المخلصين
(24)
|
ترجمه :
23 - و آن زن كـه يـوسف در خانه او بود از او تمناى كامجوئى كرد و درها را بست و
گفت بشتاب بسوى آنچه براى تو مهياست ! (يوسف ) گفت پناه مى برم بخدا، او (عزيز مصر)
صـاحـب نـعـمـت مـن است ، مقام مرا گرامى داشته (آيا ممكن است به او ظلم و خيانت
كنم ؟) مسلما ظالمان رستگار نمى شوند.
24 - آن زن قـصد او را كرد، و او نيز - اگر برهان پروردگار را نمى ديد - قصد وى را
- مـيـنـمـود، ايـنـچـنـيـن كرديم تا بدى و فحشاء را از او دور سازيم چرا كه او از
بندگان مخلص ما بود.
تفسير :
عشق سوزان همسر عزيز مصر.
يـوسـف بـا آن چهره زيبا و ملكوتيش ، نه تنها عزيز مصر را مجذوب خود كرد، بلكه قلب
همسر عزيز را نيز به سرعت در تسخير خود در آورد، و عشق او پنجه در اعماق جان او
افكند و با گذشت زمان ، اين عشق ، روز بروز داغتر و سوزانتر شد، اما يوسف پاك و
پرهيزكار جز به خدا نمى انديشيد و قلبش تنها در گرو عشق خدا بود.
امور ديگرى نيز دست به دست هم داد و به عشق آتشين همسر عزيز، دامن زد. نداشتن فرزند
از يـكـسـو، غـوطـهـور بـودن در يـك زندگى پر تجمل اشرافى از سوى ديگر، و نداشتن
هـيـچـگـونـه گـرفـتـارى در زنـدگـى داخـلى آنـچـنـان كـه مـعـمول اشراف و متنعمان
است از سوى سوم ، و بيبند و بارى شديد حاكم بر دربار مصر از سوى چهارم ، اين زن را
كه از ايمان و تقوى نيز بهره اى نداشت در امواج وسوسه هاى شـيـطـانـى فـرو بـرد،
آنـچـنـان كـه سـرانـجـام تـصـمـيـم گـرفـت مـكـنـون دل خويش را با يوسف در ميان
بگذارد و از او تقاضاى كامجوئى كند.
او از تمام وسائل و روشها براى رسيدن به مقصد خود در اين راه استفاده كرد، و با
خواهش و تـمنا، كوشيد در دل او اثر كند آنچنان كه قرآن مى گويد: آن زن كه يوسف در
خانه او بود پى در پى از او تمناى كامجوئى كرد (و راودته التى هو فى بيتها عن نفسه
).
جـمـله راودتـه از مـاده مـراوده در اصـل بـه مـعـنـى جـسـتـجـوى مـرتـع و چـراگـاه
اسـت و مـثـل مـعـروف : الرائد لا يـكـذب قـومه (كسى كه دنبال چراگاه مى رود به قوم
و قبيله خود دروغ نـمـى گـويـد) اشـاره بـهـمـيـن اسـت و هـمـچـنـيـن بـه مـيـل
سـرمـه دان كه آهسته سرمه را با آن به چشم مى كشند، مرود (بر وزن منبر) گفته مى
شود، و سپس به هر كارى كه با مدارا و ملايمت طلب شود، اطلاق شده است .
اين تعبير اشاره به اين است كه همسر عزيز براى رسيدن به منظور خود به اصطلاح از
طريق مسالمت آميز و خالى از هر گونه تهديد با نهايت ملايمت و اظهار محبت از يوسف
دعوت كرد.
سـرانـجام آخر ين راهى كه به نظرش رسيد اين بود يكروز او را تنها در خلوتگاه خويش
بـدام انـدازد، تـمـام وسـائل تـحـريـك او را فـراهـم نـمـايـد، جالبترين لباسها،
بهترين آرايشها، خوشبوترين عطرها را بكار برد، و صحنه را آنچنان بيارايد كه يوسف
نيرومند را به زانو در آورد.
قـرآن مـى گـويـد: او تـمـام درها را محكم بست و گفت : بيا كه من در اختيار توام !!
(و غلقت الابواب و قالت هيت لك ).
غـلقـت معنى مبالغه را مى رساند و نشان مى دهد كه او همه درها را محكم بست ، و اين
خود مى رسـانـد كـه يـوسـف را بـه مـحـلى از قـصـر كـشـانـده كـه از اطـاقـهـاى تـو
در تـوئى تشكيل شده بود، و بطورى كه در بعضى از روايات آمده است او هفت در را بست .
تا يوسف هيچ راهى براى فرار نداشته باشد.
بـه عـلاوه او شـايـد بـا ايـن عـمـل مـى خواست به يوسف بفهماند كه نگران از فاش
شدن نتيجه كار نباشد، چرا كه هيچكس را قدرت نفوذ به پشت اين درهاى بسته نيست .
در اين هنگام كه يوسف همه جريانها را به سوى لغزش و گناه مشاهده كرد، و هيچ راهى از
نـظـر ظـاهر براى او باقى نمانده بود، در پاسخ زليخا به اين جمله قناعت كرد و گفت :
پناه مى برم به خدا (قال معاذ الله ).
يوسف به اين ترتيب خواسته نامشروع همسر عزيز را با قاطعيت رد كرد، و به او فهماند
كـه هرگز در برابر او تسليم نخواهد شد، و در ضمن اين واقعيت را به او و به همه كس
فهماند كه در چنين شرائط سخت و بحرانى براى رهائى از
چـنـگـال وسـوسه هاى شيطان و آنها كه خلق و خوى شيطانى دارند، تنها راه نجات ، پناه
بردن به خداست ، خدائى كه خلوت و جمع براى او يكسان است و هيچ چيز در برابر اراده
اش مقاومت نمى كند.
او بـا ذكـر ايـن جـمـله كـوتـاه ، هـم بـه يـگـانـگـى خـدا از نـظـر عـقـيـده و
هـم از نـظـر عمل ، اعتراف نمود.
سپس اضافه كرد: از همه چيز گذشته من چگونه مى توانم تسليم چنين خواسته اى بشوم ، در
حـالى كـه در خـانـه عـزيز مصر زندگى مى كنم و در كنار سفره او هستم و او مقام مرا
گرامى داشته است (انه ربى احسن مثواى ).
آيـا ايـن ظـلم و ستم و خيانت آشكار نيست ؟ مسلما ستمگران رستگار نخواهند شد (انه
لا يفلح الظالمون ).
منظور از رب در اين جمله كيست ؟.
در ميان مفسران گفتگوى بسيار است ، اكثر مفسران چنانكه مرحوم طبرسى در مجمع البيان
و نـويـسـنده المنار در المنار مى گويد رب را به معنى وسيع كلمه گرفته اند و گفته
اند مـنـظـور از آن عـزيـز مـصر است ، كه در احترام و اكرام يوسف ، فرو گذار نمى
كرد، و از همان آغاز كار سفارش يوسف را با جمله اكرمى مثواه به همسرش نمود.
و گـمـان ايـنـكـه كـلمـه رب در اين معنى به كار نمى رود، كاملا اشتباه است ، زيرا
در همين سوره چندين بار كلمه رب به غير از خدا، اطلاق شده است ، گاهى از زبان يوسف
و گاهى از زبان غير يوسف .
مـثـلا در داسـتـان تـعـبـيـر خواب زندانيان مى خوانيم كه يوسف به آن زندانى كه
بشارت آزادى داده بـود گـفـت : مـرا بـه رب خـود (سـلطـان مـصـر) يـادآورى كـن ، و
قال للذى ظن انه ناج منهما اذكرنى عند ربك (آيه 42).
و بـاز از زبـان يـوسـف مى خوانيم هنگامى كه فرستاده فرعون مصر نزد او آمد، گفت به
نـزد رب خود (فرعون ) باز گرد و از او بخواه ، تحقيق كند، چرا زنان مصر دستهاى خود
را بـريـدنـد فـلمـا جـائه الرسـول قـال ارجـع الى ربـك فـاسـئله مـا بال النسوة
اللاتى قطعن ايديهن (آيه 50).
در آيـه 41 همين سوره از زبان يوسف و در ذيل آيه 42 از زبان قرآن مى خوانيم كه كلمه
رب به مالك و صاحب نعمت ، اطلاق شده است .
بنابراين ملاحظه مى كنيد كه در همين سوره در چهار مورد، غير از مورد بحث ، كلمه رب
به غـيـر خـدا اطـلاق شـده است ، هر چند در همين سوره و سوره هاى ديگر قرآن ، اين
كلمه كرارا به پروردگار جهان گفته شده است ، منظور اين است كه اين يك كلمه مشترك
است و به هر دو معنى اطلاق مى گردد.
ولى بـه هـر حـال بـعـضى از مفسرين ، ترجيح داده اند كه كلمه رب در آيه مورد بحث
انه ربـى احسن مثواى ، به معنى خداوند است ، زيرا كلمه الله كه در كنار آن ذكر شده
سبب مى شـود كـه ضمير به آن بر گردد، و در اين صورت معنى جمله چنين مى شود كه من به
خدا پـنـاه مى برم خدائى كه پروردگار من است و مقام و منزلت مرا گرامى داشت ، و هر
نعمتى دارم از ناحيه او است ، ولى توجه به سفارش عزيز مصر با جمله اكرمى مثواه و
تكرار آن در آيه مورد بحث ، معنى اول را تقويت مى كند.
در تـورات در فصل 39 شماره 8 و 9 و 10 چنين آمده : و بعد از اين مقدمات واقع شد
اينكه زن آقايش چشمان خود را بر يوسف انداخته به او گفت با من بخواب ، اما او ابا
نموده به زن آقايش گفت ، اينك آقايم به آنچه با من در خانه است عارف نيست و تمامى
مايملكش به دست من سپرده است ، در اين خانه از من بزرگترى نيست و از من چيزى مضايقه
نكرده است جز تـو چـون كـه زن او ميباشى پس اين قباحت عظيم را چگونه خواهم كرد به
خدا گناه بورزم ... اين جمله هاى
تورات نيز مؤ يد معنى اول است .
در ايـنـجا كار يوسف و همسر عزيز به باريكترين مرحله و حساسترين وضع مى رسد، كه
قـرآن بـا تـعـبـيـر پـر مـعـنائى از آن سخن مى گويد همسر عزيز مصر، قصد او را كرد
و يـوسـف نيز، اگر برهان پروردگار را نمى ديد، چنين قصدى مى نمود! (و لقد همت به و
هم بها لو لا ان راى برهان ربه ).
در مـعـنـى ايـن جـمله در ميان مفسران گفتگوى بسيار است كه مى توان همه را در سه
تفسير زير خلاصه كرد:
1 - همسر عزيز تصميم بر كامجوئى از يوسف داشت و نهايت كوشش خود را در اين راه به
كار برد، يوسف هم به مقتضاى طبع بشرى و اينكه جوانى نوخواسته بود، و هنوز همسرى
نـداشـت ، و در بـرابـر هـيـجـان انـگـيـزتـريـن صحنه هاى جنسى قرار گرفته بود.
چنين تصميمى را مى گرفت هر گاه برهان پروردگار يعنى روح ايمان و تقوى و تربيت نفس و
بالاخره مقام عصمت در اين وسط حائل نمى شد!.
بـنـابـرايـن تـفاوتى ميان هم (قصد) همسر عزيز و يوسف اين بود، كه از يوسف ، مشروط
بـود بـه شرطى كه حاصل نشد (يعنى عدم وجود برهان پروردگار) ولى از همسر عزيز مـطـلق
بـود و چـون داراى چنين مقام تقوا و پرهيزكارى نبود، چنين تصميمى را گرفت و تا
آخرين مرحله پاى آن ايستاد تا پيشانيش به سنگ خورد.
نـظـيـر ايـن تـعـبـيـر در ادبـيـات عـرب و فـارسـى نـيـز داريـم ، مـثل اينكه مى
گوئيم : افراد بيبند و بار تصميم گرفتند ميوه هاى باغ فلان كشاورز را غارت كنند، من
هم اگر ساليان دراز در مكتب استاد تربيت نشده بودم ، چنين تصميمى را مى گرفتم .
بـنـابـرايـن تـصـمـيـم يـوسـف مـشـروط بـه شـرطـى كـه حاصل نشد و اين امر نه تنها
با مقام عصمت و تقواى يوسف منافات ندارد بلكه توضيح و بيان اين مقام والا است .
طبق اين تفسير از يوسف ، هيچ حركتى كه نشانه تصميم بر گناه باشد
سر نزده است ، بلكه در دل تصميم هم نگرفته است .
بنابراين بعضى روايات كه مى گويد: يوسف آماده كام گيرى از همسر عزيز شد، و حتى
لبـاس را از تـن بـيـرون كـرد، و تـعـبـيـرات ديـگـرى كـه مـا از نـقـل آن شـرم
داريـم ، همه بى اساس و مجعول است ، و اينها اعمالى است كه در خور افراد آلوده و
بيبند و بار و ناپاك و نادرست است ، چگونه مى توان يوسف را با آن قداست روح و مقام
تقوا به چنين كارهائى متهم ساخت .
جـالب ايـنـكـه : در حـديـثـى از امـام عـلى بـن مـوسـى الرضـا (عليهم السلام )
همين تفسير اول در عـبارت بسيار فشرده و كوتاهى بيان شده است آنجا كه مامون خليفه
عباسى از امام مـى پرسد آيا شما نمى گوئيد پيامبران معصومند؟ فرمود آرى ، گفت : پس
اين آيه قرآن تفسيرش چيست ؟ و لقد همت به و هم بها لو لا ان راى برهان ربه .
امـام فـرمـود: لقـد هـمـت بـه و لو لا ان راى بـرهـان ربه لهم بها كما همت به ،
لكنه كان مـعـصـومـا و المـعـصـوم لا يـهـم بـذنـب و لا يـاتـيـه ... فقال المامون
لله درك يا ابا الحسن !: همسر عزيز تصميم به كامجوئى از يوسف گرفت ، و يوسف نيز اگر
برهان پروردگارش را نمى ديد، همچون همسر عزيز مصر تصميم مى گـرفـت ، ولى او
مـعـصـوم بود و معصوم هرگز قصد گناه نمى كند و به سراغ گناه هم نمى رود ماءمون (از
اين پاسخ لذت برد) و گفت : آفرين بر تو اى ابوالحسن !
2 - تـصـمـيم همسر عزيز مصر و يوسف ، هيچكدام مربوط به كامجوئى جنسى نبود، بلكه
تـصـمـيـم بـر حـمله و زدن يكديگر بود، همسر عزيز به خاطر اينكه در عشق شكست خورده
بـود، و روح انـتـقـامـجـوئى در وى پـديـد آمـده بـود و يـوسف به خاطر دفاع از
خويشتن و تسليم نشدن در برابر تحميل آن زن .
از جـمـله قرائنى كه براى اين موضوع ذكر كرده اند اين است كه همسر عزيز تصميم خود
را بر كامجوئى خيلى قبل از اين گرفته بود و تمام مقدمات آن را
انـجام داده بود، بنابراين جاى اين نداشت كه قرآن بگويد او تصميم بر اين كار گرفت
چرا كه اين لحظه ، لحظه تصميم نبود.
ديگر اينكه پيدا شدن حالت خشونت و انتقامجوئى ، پس از اين شكست ، طبيعى است زيرا او
تـمـام آنچه را در توان داشت از طريق ملايمت با يوسف به خرج داد، و چون نتوانست از
اين راه در او نفوذ كند به حربه ديگر متوسل شد كه حربه خشونت بود.
سوم اينكه در ذيل اين آيه مى خوانيم كذلك لنصرف عنه السوء و الفحشاء: ما هم بدى و
هـم فـحـشـاء را از يـوسـف بـر طرف ساختيم فحشاء، همان آلودگى به بى عفتى است ، و
سوء نجات از چنگال ضربه همسر عزيز مصر.
ولى بـه هـر حـال يـوسـف ، چـون بـرهـان پروردگار را ديد، از گلاويز شدن به آن زن
خوددارى كرد مبادا به او حمله كند و او را مضروب سازد و اين خود دليلى شود كه او
قصد تـجـاوز را داشـتـه ، و لذا تـرجـيـح داد كـه خـود را از آن محل دور سازد و به
سوى در فرار كند.
3 - بـدون شـك ، يـوسـف جوانى بود با تمام احساسات جوانى ، هر چند غرائز نيرومند او
تـحـت فـرمـان عـقـل و ايـمـان او بـود، ولى طـبيعى است كه هر گاه چنين انسانى در
برابر صـحنه هاى فوق العاده هيجان انگيز قرار گيرد، طوفانى در درون او بر پا مى
شود، و غـريـزه و عـقـل بـه مـبـارزه بـا يـكـديـگـر بـر مـى خـيـزنـد، هـر قـدر
امـواج عـوامـل تـحريك كننده نيرومندتر باشد، كفه غرائز، قوت مى گيرد، تا آنجا كه
ممكن است در يـك لحـظـه زود گـذر بـه آخـريـن مـرحله قدرت برسد، آنچنان كه اگر از
اين مرحله ، گـامـى فـراتـر رود، لغـزشـگـاه هـولنـاكـى اسـت ، نـاگـهـان نـيـروى
ايـمـان و عقل به هيجان در مى آيد و به اصطلاح بسيج مى شود و كودتا مى كند، و قدرت
غريزه را كه تا لب پرتگاه كشانيده بود به عقب ميراند.
قرآن مجيد اين لحظه زود گذر حساس و بحرانى را كه در ميان دو زمان
آرامـش و قـابـل اطـمـيـنان قرار گرفته بود، در آيه فوق ، ترسيم كرده است ،
بنابراين مـنـظـور از جـمـله هـم بـهـا لو لا ان راى بـرهـان ربـه ايـن اسـت كـه در
كـشـمـكـش غـريزه و عـقـل ، يـوسـف تـا لب پرتگاه كشيده شد، اما ناگهان ، بسيج فوق
العاده نيروى ايمان و عـقل ، طوفان غريزه را در هم شكست تا كسى گمان نكند اگر يوسف
توانست خود را از اين پـرتـگـاه بـرهـانـد، كـار سـاده اى انـجـام داده چـرا كـه
عـوامل گناه و هيجان در وجود او، ضعيف بود، نه هرگز، او نيز براى حفظ پاكى خويش در
اين لحظه حساس دست به شديدترين مبارزه و جهاد با نفس زد.
منظور از برهان پروردگار چيست ؟
بـرهـان در اصـل مـصـدر بـره بـه مـعـنـى سـفـيـد شـدن اسـت ، و سـپـس بـه هـر
گـونـه دليـل مـحـكـم و نيرومند كه موجب روشنائى مقصود شود، برهان گفته شده است ،
بنابراين بـرهـان پـروردگـار كـه بـاعـث نـجـات يـوسـف شـد، يـكـنـوع دليل روشن
الهى بوده است كه مفسران درباره آن احتمالات زيادى داده اند، از جمله :
1 - علم و ايمان و تربيت انسانى و صفات برجسته .
2 - آگاهى او نسبت به حكم تحريم زنا.
3 - مقام نبوت و معصوم بودن از گناه .
4 - يكنوع امداد و كمك الهى كه بخاطر اعمال نيكش در اين لحظه حساس به سراغ او آمد.
5 - از روايـتـى اسـتـفـاده مـى شود كه در آنجا بتى بود، كه معبود همسر عزيز محسوب
مى شـد، نـاگـهـان چشم آن زن به بت افتاد، گوئى احساس كرد با چشمانش خيره خيره به
او نـگاه مى كند و حركات خيانت آميزش را با خشم مى نگرد، برخاست و لباسى به روى بت
افكند، مشاهده اين منظره طوفانى در دل يوسف پديد آورد،
تكانى خورد و گفت : تو كه از يك بت بى عقل و شعور و فاقد حس و تشخيص ، شرم دارى ،
چـگـونـه مـمـكن است من از پروردگارم كه همه چيز را مى داند و از همه خفايا و
خلوتگاهها باخبر است ، شرم و حيا نكنم ؟.
ايـن احـسـاس ، تـوان و نـيـروى تازه اى به يوسف بخشيد و او را در مبارزه شديدى كه
در اعماق جانش ميان غريزه و عقل بود كمك كرد، تا بتواند امواج سركش غريزه را عقب
براند.
در عين حال هيچ مانعى ندارد كه تمام اين معانى يكجا منظور باشد زيرا در مفهوم عام
برهان همه جمع است ، و در آيات قرآن و روايات ، كلمه برهان به بسيارى از معانى فوق
اطلاق شده است .
امـا روايـات بيمدركى كه بعضى از مفسران نقل كرده اند كه مى گويد يوسف تصميمش را
بـر گـنـاه گـرفـتـه بـود كـه نـاگـهـان در يـك حـالت مـكـاشـفـه جبرئيل يا يعقوب
را مشاهده كرد، كه انگشت خود را با دندان مى گزيد، يوسف اين منظره را ديـد و عقب
نشينى كرد، اينگونه روايات كه هيچ سند معتبرى ندارد، به روايات اسرائيلى مـيـمـانـد
كـه زائيده مغزهاى انسانهاى كوتاه فكرى است كه هرگز مقام انبياء را درك نكرده اند.
اكـنـون بـه تفسير بقيه آيه توجه كنيد: قرآن مجيد مى گويد ما اين چنين برهان خويش
را بـه يـوسـف نـشـان داديـم ، تـا بـدى و فـحـشاء را از او دور سازيم (كذلك لنصرف
عنه السوء و الفحشاء).
چرا كه او از بندگان برگزيده و با اخلاص ما بود (انه من عبادنا المخلصين ).
اشاره به اينكه اگر ما امداد غيبى و كمك معنوى را بيارى او فرستاديم ، تا
از بـدى و گـنـاه رهـائى يـابـد، بى دليل نبود، او بنده اى بود كه با آگاهى و ايمان
و پـرهيزگارى و عمل پاك ، خود را ساخته بود، و قلب و جان او از تاريكيهاى شرك ، پاك
و خالص شده بود، و به همين دليل شايستگى چنين امداد الهى را داشت .
ذكـر ايـن دليل نشان مى دهد كه اينگونه امدادهاى غيبى كه در لحظات طوفانى و بحرانى
بـه سراغ پيامبرانى همچون يوسف مى شتافته ، اختصاصى به آنها نداشته ، هر كس در
زمـره بـنـدگـان خـالص خـدا و عـباد الله المخلصين وارد شود، او هم لايق چنين
مواهبى خواهد بود.
نكته ها :
1 - جهاد با نفس .
مـى دانـيـم در اسـلام بـرتـرين جهاد، جهاد با نفس است ، كه در حديث معروف پيامبر
(صلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم ) جـهـاد اكـبـر خـوانده شده يعنى برتر از جهاد با
دشمن كه جهاد اصغر نام دارد، اصولا تا جهاد اكبر به معنى واقعى در انسان پياده نشود
در جهاد با دشمن پيروز نخواهد شد.
در قـرآن مـجيد صحنه هاى مختلفى از ميدان جهاد اكبر رابطه با پيامبران و ساير
اولياى خدا ترسيم شده است ، كه سرگذشت يوسف و داستان عشق آتشين همسر عزيز مصر يكى
از مـهـمترين آنها است ، گر چه قرآن مجيد تمام زواياى آنرا به خاطر اختصار تشريح
نكرده ولى بـا يـك جـمـله كوتاه (و هم بها لو لا ان راى برهان ربه ) شدت اين طوفان
را بيان كرده است .
يـوسـف از مـيـدان ايـن مـبـارزه روسـفـيـد در آمـد بـه سـه دليـل : نـخـسـت
ايـنـكـه خـود را بـه خـدا سـپـرد و پـنـاه بـه لطـف او بـرد (قال معاذ الله ) و
ديگر اينكه توجه به نمك شناسى نسبت به عزيز مصر كه در خانه او زندگى مى كرد، و يا
توجه به نعمتهاى بى پايان خداوند كه او را از قعر چاه وحشتناك به محيط امن و آرامى
رسانيد، وى
را بـر آن داشـت كـه بـه گـذشته و آينده خويش بيشتر بينديشد و تسليم طوفانهاى زود
گـذر نشود، سوم اينكه خود سازى يوسف و بندگى توام با اخلاص او كه از جمله انه من
عـبـادنـا المـخـلصـين استفاده مى شود به او قوه و قدرت بخشيد كه در اين ميدان بزرگ
در برابر وسوسه هاى مضاعفى كه از درون و برون به او حمله ور بود زانو نزند.
و ايـن درسـى اسـت بـراى هـمـه انـسـانهاى آزاده اى كه مى خواهند در ميدان جهاد نفس
بر اين دشمن خطرناك پيروز شوند.
امـيـر مؤ منان على (عليه السلام ) در دعاى صباح چه زيبا مى فرمايد: و ان خذلنى
نصرك عـنـد مـحـاربـة النـفس و الشيطان فقد وكلنى خذلانك الى حيث النصب و الحرمان :
اگر به هـنـگام مبارزه با نفس و شيطان از يارى تو محروم بمانم اين محروميت مرا به
رنج و حرمان مى سپارد و اميدى به نجات من نيست .
در حـديـثـى مـى خـوانيم : ان النبى (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بعث سرية فلما
رجعوا قـال مـرحـبـا بـقـوم قـضـوا الجـهـاد الاصـغـر و بـقـى عـليـهـم الجـهـاد
الاكـبـر، فقيل يا رسول الله ما الجهاد الاكبر قال جهاد النفس : پيامبر (صلى اللّه
عليه و آله و سلّم ) گـروهـى از مـسـلمانان را به سوى جهاد فرستاد هنگامى كه (با
تنهاى خسته و بدنهاى مجروح ) بازگشتند فرمود آفرين بر گروهى كه جهاد اصغر را انجام
دادند، ولى وظيفه جهاد اكبر بر آنها باقى مانده ، عرض كردند اى رسولخدا! جهاد اكبر
چيست ؟ فرمود: جهاد با نفس .
عـلى (عـليـه السـلام ) مـى فـرمـايـد المـجـاهـد من جاهد نفسه : مجاهد حقيقى كسى
است كه با هوسهاى سركش نفس بجنگد.
و از امام صادق (عليه السلام ) نقل شده : من ملك نفسه اذا رغب ، و اذا رهب ، و اذا
اشـتـهى ، و اذا غضب ، و اذا رضى ، حرم الله جسده على النار: كسى كه بر خويشتن در
چند حالت مسلط باشد بهنگام تمايل ، و به هنگام ترس و به هنگام شهوت و به هنگام غضب
و به هنگام رضايت و خشنودى از كسى (آنچنان بر اراده خويش مسلط باشد كه اين امور، او
را از فرمان خدا منحرف نسازد) خداوند جسد او را بر آتش حرام مى كند.
2 - پاداش اخلاص .
هـمـانـگـونـه كـه در تـفـسـيـر آيات فوق اشاره كرديم ، قرآن مجيد نجات يوسف را از
اين گـرداب خطرناك كه همسر عزيز بر سر راه او ايجاد كرده بود به خدا نسبت مى دهد و
مى گويد ما سوء و فحشاء را از يوسف بر طرف ساختيم .
ولى با توجه به جمله بعد كه مى گويد او از بندگان مخلص ما بود اين حقيقت روشن مى
شـود كه خداوند بندگان مخلص خود را هرگز در اين لحظات بحرانى تنها نمى گذارد، و
كـمـكـهاى معنوى خود را از آنان دريغ نمى دارد، بلكه با الطاف خفيه خود و مددهاى
غيبى كـه تـوصـيـف آن بـا هـيـچ بـيـانـى ممكن نيست ، بندگان خود را حفظ مى كند و
اين در واقع پاداشى است كه خداى بزرگ به اين گونه بندگان مى بخشد، پاداش پاكى و
تقوا و اخلاص .
ضمنا تذكر نكته نيز لازم است كه در آيات فوق يوسف از بندگان مخلص (بر وزن مطلق )
بـه صورت اسم مفعولى ذكر شده يعنى خالص شده ، نه به صورت مخلص (بر وزن محسن ) به
صورت اسم فاعلى كه به معنى خالص كننده است .
دقـت در آيات قرآن نشان مى دهد كه مخلص (به كسر لام ) بيشتر در مواردى به كار رفته
اسـت كـه انـسـان در مـراحـل نـخستين تكامل و در حال خود سازى بوده است ، فاذا
اركبوا فى الفلك دعوا الله مخلصين له الدين : هنگامى كه بر كشتى سوار
مى شوند خدا را با اخلاص مى خوانند (عنكبوت - 65) و ما امروا الا ليعبدوا الله
مخلصين له الدين : به آنها فرمان داده نشد مگر اينكه خدا را با اخلاص پرستش كنند
(بينه - 5).
ولى مـخـلص (بـفـتـح لام ) بـه مـرحـله عـالى كـه پـس از مـدتـى جـهـاد بـا نـفـس ،
حـاصـل مـى شـود گفته شده است ، همان مرحله اى كه شيطان از نفوذ وسوسه اش در انسان
مـايـوس مـى شـود، در حـقـيـقـت بـيـمـه الهـى مـى گـردد، قال فبعزتك لا غوينهم
اجمعين الا عبادك منهم المخلصين : شيطان گفت به عزتت سوگند كه همه آنها را گمراه مى
كنم مگر بندگان مخلصت را (ص - 83).
و يـوسـف بـه ايـن مـرحله رسيده بود كه در آن حالت بحرانى ، همچون كوه استقامت كرد
و بايد كوشيد تا به اين مرحله رسيد.
3 - متانت و عفت بيان .
از شگفتيهاى قرآن كه يكى از نشانه هاى اعجاز، اين است كه هيچگونه تعبير زننده و
ركيك و ناموزون و مبتذل و دور از عفت بيان ، در آن وجود ندارد، و ابدا متناسب طرز
تعبيرات يكفرد عـادى درس نـخـوانـده و پـرورش يـافـتـه در مـحـيـط جهل و نادانى
نيست ، با اينكه سخنان هر كس متناسب و همرنگ افكار و محيط اوست .
در مـيـان تـمام سرگذشتهائى كه قرآن نقل كرده يك داستان واقعى عشقى ، وجود دارد و
آن داستان يوسف و همسر عزيز مصر است .
داسـتـانـى كـه از عـشـق سـوزان و آتـشـيـن يـك زن زيـبـاى هـوس آلود، بـا جـوانـى
ماهرو و پاكدل سخن مى گويد.
|