تفسير نمونه جلد ۹
جمعي از فضلا
- ۱۱ -
3 - از درسهائى كه اين بخش از آيات به ما مى دهد درس حفظ اسرار است ، كه گاهى حتى
در مـقـابـل بـرادران نـيز بايد عملى شود، هميشه در زندگى انسان اسرارى وجود دارد
كه اگـر فاش شود ممكن است آينده او يا جامعهاش را به خطر اندازد، خويشتن دارى در
حفظ اين اسرار يكى از نشانه هاى وسعت روح و قدرت
اراده اسـت ، چـه بـسـيـارنـد افـرادى كه به خاطر ضعف در اين قسمت سرنوشت خويش و يا
جـامـعه اى را به خطر افكنده اند و چه بسيار ناراحتيهائى كه در زندگى به خاطر ترك
حفظ اسرار براى انسان پيش مى آيد.
در حديثى از امام على بن موسى الرضا (عليهم السلام ) مى خوانيم : لا يكون المؤ من
مؤ منا حتى تكون فيه ثلاث خصال سنة من ربه و سنة من نبيه (صلى اللّه عليه و آله و
سلّم ) و سـنـة مـن وليـه (عـليـهـم السـلام ) فـامـا السـنة من ربه فكتمان السر و
اما السنة من نبيه فمداراة الناس و اما السنة من وليه فالصبر فى البا ساء و الضراء.
(مـؤ مـن ، مـؤ مـن نـخواهد بود مگر اينكه
سه خصلت داشته باشد: سنتى از پروردگار و سـنـتـى از پـيـامبر و سنتى از امام و
پيشوا، اما سنت پروردگار كتمان اسرار است ، اما سنت پيامبر مدارا با مردم است و اما
سنت امام شكيبائى در برابر ناراحتيها و مشكلات مى باشد)
(البته كتمان سر در اينجا بيشتر ناظر به كتمان اسرار ديگران است ).
و در حـديـثـى از امام صادق (عليهم السلام ) مى خوانيم : سرك من دمك فلا يجرين من
غير او داجك : (اسرار تو همچون خون تو است
كه بايد تنها در عروق خودت جريان يابد).
آيه و ترجمه
لقد كان فى يوسف و إ خوته ءايت للسائلين
(7)
إ ذ قـالوا ليـوسـف و أ خـوه أ حـب إ لى أ بـيـنـا مـنـا و نـحـن عـصـبـة إ ن أ
بـانـا لفـى ضلل مبين (8)
اقتلوا يوسف أ و اطرحوه أ رضا يخل لكم وجه أ بيكم و تكونوا من بعده قوما صلحين
(9)
قـال قـائل مـنـهـم لا تـقـتلوا يوسف و أ لقوه فى غيبت الجب يلتقطه بعض السيارة إ ن
كنتم فعلين (10)
|
ترجمه :
7 - در (داسـتـان ) يـوسـف و بـرادرانـش نـشـانـه هـاى (هـدايـت ) بـراى سـؤ ال
كنندگان بود.
8 - هنگامى كه (برادران ) گفتند يوسف و برادرش (بنيامين ) نزد پدر از ما محبوبترند
در حالى كه ما نيرومندتريم ، مسلما پدر ما، در گمراهى آشكار است !.
9 - يـوسـف را بـكـشـيد يا او را به سرزمين دور دستى بى فكنيد تا توجه پدر فقط با
شما باشد و بعد از آن (از گناه خود توبه مى كنيد و) افراد صالحى خواهيد بود!.
10 - يـكـى از آنها گفت يوسف را نكشيد و اگر كارى مى خواهيد انجام دهيد او را در
نهانگاه چاه بى فكنيد تا بعضى از قافله ها او را برگيرند (و با خود به مكان دورى
ببرند).
تفسير :
نقشه نهائى كه كشيده شد.
از اينجا جريان درگيرى برادران يوسف با يوسف شروع مى شود:
در آيه نخست اشاره به درسهاى آموزنده فراوانى كه در اين داستان است
كـرده ؛ مـى گـويـد بـه يـقـين در سر گذشت يوسف و برادرانش ، نشانه هائى براى سؤ ال
كنندگان بود (لقد كان فى يوسف و اخوته آيات للسائلين ).
در اينكه منظور از اين سؤ ال كنندگان چه اشخاصى هستند بعضى از مفسران (مانند قرطبى
در تـفـسـيـر الجـامـع و غـيـر او) گـفـتـه انـد كـه ايـن سـؤ ال كـنـنـدگـان
جـمـعى از يهود مدينه بودند كه در اين زمينه پرسشهائى از پيامبر (صلى اللّه عـليـه
و آله و سـلّم ) مـى كـردنـد ولى ظاهر آيه مطلق است و مى گويد:
(براى همه افراد جستجوگر آيات و نشانه ها و درسهائى در اين داستان نهفته
است ).
چـه درسـى از اين برتر كه گروهى از افراد نيرومند با نقشه هاى حساب شده اى كه از
حسادت سرچشمه گرفته براى نابودى يك فرد ظاهرا ضعيف و تنها، تمام كوشش خود را به كار
گيرند، اما با همين كار بدون توجه او را بر تخت قدرت بنشانند و فرمانرواى كـشـور
پـهناورى كنند، و در پايان همگى در برابر او سر تعظيم فرود آورند، اين نشان مى دهد
وقتى خدا كارى را اراده كند مى تواند آن را، حتى بدست مخالفين آن كار، پياده كند،
تـا روشـن شـود كه يك انسان پاك و باايمان تنها نيست و اگر تمام جهان به نابودى او
كمر بندند اما خدا نخواهد تار موئى از سر او كم نخواهند كرد!.
يـعـقـوب دوازده پـسـر داشـت ، كـه دو نـفـر از آنـهـا
(يوسف ) و
(بنيامين ) از يك مادر
بـودنـد، كـه (راحـيـل
) نـام داشـت ، يـعقوب نسبت به اين دو پسر مخصوصا يوسف محبت بـيـشترى
نشان مى داد، زيرا اولا كوچكترين فرزندان او محسوب مى شدند و طبعا نياز به حـمـايـت
و مـحـبـت بـيـشـتـرى داشـتـنـد، ثـانـيـا طـبـق بـعـضـى از روايـات مـادر آنـهـا
(راحـيـل )
از دنـيـا رفـته بود، و به اين جهت نيز به محبت بيشترى محتاج بودند، از آن گـذشته
مخصوصا در يوسف ، آثار نبوغ و فوق العادگى نمايان بود، مجموع اين جهات سبب شد كه
يعقوب آشكارا نسبت به آنها ابراز علاقه بيشترى كند.
برادران حسود بدون توجه به اين جهات از اين موضوع سخت ناراحت شدند، به خصوص كـه
شـايـد بـر اثـر جـدائى مـادرهـا، رقابتى نيز در ميانشان طبعا وجود داشت ، لذا دور
هم نـشـسـتـنـد (و گـفـتـنـد يـوسـف و
برادرش نزد پدر از ما محبوبترند، با اينكه ما جمعيتى نـيـرومـنـد و كـارسـاز
هـسـتـيـم ) و زنـدگى پدر را به خوبى
اداره مى كنيم ، و به همين دليـل بـايـد عـلاقـه او بـه مـا بـيـش از ايـن
فـرزنـدان خردسال باشد كه كارى از آنها ساخته نيست . (اذ قالوا ليوسف و اخوه احب
الى ابينا منا و نحن عصبة ).
و بـه ايـن تـرتـيـب بـا قضاوت يك جانبه خود پدر را محكوم ساختند و گفتند:
(به طور قـطـع پـدر مـا در گـمـراهـى آشـكـارى اسـت
)! (ان ابـانـا لفـى ضلال مبين ).
آتـش حـقـد و حـسـد بـه آنـهـا اجـازه نـمـى داد كـه در تـمـام جـوانـب كـار
بـيـنـديـشـنـد دلائل اظهار علاقه پدر را نسبت به اين دو كودك بدانند، چرا كه هميشه
منافع خاص هر كس حـجابى بر روى افكار او مى افكند، و به قضاوتهائى يك جانبه كه
نتيجه آن گمراهى از جاده حق و عدالت است وا مى دارد.
البـتـه مـنـظـور آنـها گمراهى دينى و مذهبى نبود چرا كه آيات آينده نشان مى دهد
آنها به بـزرگـى و نـبـوت پـدر اعـتـقـاد داشـتـنـد و تـنـها در زمينه طرز معاشرت
به او ايراد مى گرفتند.
حس حسادت ، سرانجام برادران را به طرح نقشه اى وادار ساخت : گرد هم جمع شدند و دو
پـيـشـنهاد را مطرح كردند و گفتند: (يا
يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمين دوردستى بـيـفـكـنـيـد تـا مـحـبـت پـدر
يـكـپـارچه متوجه شما بشود)! (اقتلوا يوسف
او اطرحوه ارضا يخل لكم وجه ابيكم ).
درسـت اسـت كه با اين كار احساس گناه و شرمندگى وجدان خواهيد كرد، چرا كه با برادر
كـوچك خود اين جنايت را روا داشته ايد ولى جبران اين گناه ممكن است ، توبه خواهيد
كرد و پس از آن جمعيت صالحى خواهيد شد! (و تكونوا من بعده قوما صالحين ).
ايـن احـتـمـال نـيز در تفسير جمله اخير داده شده كه منظور آنها اين بوده است كه
بعد از دور ساختن يوسف از چشم پدر، مناسبات شما با پدر به صلاح مى گرايد، و
ناراحتيهائى كه از ايـن نـظـر داشـتـيـد از مـيـان مـى رود، ولى تـفـسـيـر اول
صحيحتر به نظر مى رسد.
بـهـر حـال ايـن جـمـله دليـل بـر آن اسـت كـه آنـهـا احـسـاس گـنـاه بـا ايـن
عـمـل مـى كـردنـد و در اعـمـاق دل خـود كـمـى از خـدا تـرس داشـتـنـد، و بـه
هـمـيـن دليل پيشنهاد توبه بعد از انجام اين گناه مى كردند.
ولى مـساءله مهم اينجاست كه سخن از توبه قبل از انجام جرم در واقع براى فريب وجدان
و گـشـودن راه بـه سـوى گـنـاه اسـت ، و بـه هـيـچـوجـه دليل بر پشيمانى و ندامت
نمى باشد.
و به تعبير ديگر توبه واقعى آن است كه بعد از گناه ، حالت ندامت و شرمسارى براى
انسان پيدا شود، اما گفتگو از توبه قبل از گناه ، توبه نيست .
تـوضـيـح ايـنـكـه بسيار مى شود كه انسان به هنگام تصميم بر گناه يا مخالفت وجدان
روبرو مى گردد و يا اعتقادات مذهبى در برابر او سدى ايجاد مى كند و از پيشرويش به
سوى گناه ممانعت به عمل مى آورد، او براى اينكه از اين سد به آسانى بگذرد و راه خود
را بـه سـوى گـنـاه بـاز كـنـد وجـدان و عقيده خود را با اين سخن مى فريبد، كه من
پس از انـجـام گناه بلا فاصله در مقام جبران بر مى آيم ، چنان نيست كه دست روى دست
بگذارم و بـنـشـيـنـم ، تـوبـه مـى كـنـم ، بـدر خـانـه خـدا مـى روم ، اعمال صالح
انجام مى دهم ، و سرانجام آثار گناه را مى شويم !.
يعنى همانگونه كه نقشه شيطانى براى انجام گناه مى كشد، يك نقشه شيطانى هم براى فريب
وجدان و تسلط بر عقائد مذهبى خود طرح مى كند، و چه بسا اين نقشه شيطانى نيز مـؤ ثـر
واقع مى شود و آن سد محكم را با اين وسيله از سر راه خود بر مى دارد، برادران يوسف
نيز از همين راه وارد شدند.
نـكـتـه ديـگـر ايـنكه آنها گفتند پس از دور ساختن يوسف ، توجه پدر و نگاه او به
سوى شـمـا خـواهـد شـد (يخل لكم (وجه
) ابيكم ) و نگفتند قلب پدر در اختيار شما خواهد شد (يـخـل لكـم قـلب
ابـيـكـم ) چـرا كـه اطـمـيـنـان نداشتند پدر به زودى فرزندش يوسف را فراموش كند،
همين اندازه كه توجه ظاهرى پدر به آنها باشد كافى است .
اين احتمال نيز وجود دارد كه صورت و چشم دريچه قلب است ، هنگامى كه نگاه پدر متوجه
آنها شد تدريجا قلب او هم متوجه خواهد شد.
ولى در مـيان برادران يك نفر بود كه از همه باهوشتر، و يا با وجدان تر بود، به همين
دليـل بـا طـرح قـتـل يوسف مخالفت كرد و هم با طرح تبعيد او در يك سرزمين دور دست
كه بيم هلاكت در آن بود، و طرح سومى را ارائه نمود و گفت : اگر اصرار داريد كارى
بكنيد يـوسـف را نـكـشـيـد، بـلكـه او را در قعر چاهى بى فكنيد (بگونهاى كه سالم
بماند) تا بـعضى از راهگذران و قافله ها او را بيابند و با خود ببرند و از چشم ما و
پدر دور شود (قـال قـائل مـنـهـم لا تقتلوا يوسف و القوه فى غيابت الجب يلتقطه بعض
السيارة ان كنتم فاعلين ).
نكته ها :
1 - (جب )
به معنى چاهى است كه آنرا سنگ چين نكرده اند، و شايد
غـالب چـاهـهـاى بـيـابـانـى هـمـيـنـطـور اسـت ، و (غـيـابـت
) بـه مـعـنـى نـهـانـگـاه داخـل چـاه اسـت كه از نظرها غيب و پنهان است
، و اين تعبير گويا اشاره به چيزى است كه در چـاهـهـاى بـيـابـانـى مـعـمـول اسـت و
آن ايـنـكـه در قـعر چاه ، نزديك به سطح آب ، در داخـل بـدنـه چـاه مـحل كوچك طاقچه
مانندى درست مى كنند كه اگر كسى به قعر چاه برود بتواند روى آن بنشيند و ظرفى را كه
با خود برده پر از آب كند، بى آنكه خود وارد آب شـود و طـبـعـااز بـالاى چـاه كـه
نـگـاه كـنـنـد درسـت ايـن محل پيدا نيست و به همين جهت از آن تعبير به
(غيابت ) شده است .
و در محيط ما نيز چنين چاه هائى وجود دارد.
2 - بدون شك قصد اين پيشنهاد كننده آن نبوده كه يوسف را آنچنان در چاه سرنگون سازند
كـه نابود شود بلكه هدف اين بود كه در نهانگاه چاه قرار گيرد تا سالم بدست قافله ها
برسد.
3 - از جـمـله ان كـنـتـم فـاعـليـن چـنـيـن استفاده مى شود كه اين گوينده حتى اين
پيشنهاد را بصورت يك پيشنهاد قطعى مطرح نكرد، شايد ترجيح مى داد كه اصلا نقشه اى بر
ضد يوسف طرح نشود.
4 - در ايـنـكـه نـام اين فرد چه بوده در ميان مفسران گفتگو است ، بعضى گفته اند
نام او
(روبـيـن )
بـود، كـه از هـمه باهوشتر محسوب مى شد، و بعضى (يهودا)
و بعضى
(لاوى )
را نام برده اند.
5 - نقش ويرانگر حسد در زندگى انسانها.
درس مـهـم ديـگـرى كه از اين داستان مى آموزيم اين است كه چگونه حسد مى تواند آدمى
را تا سر حد كشتن برادر و يا توليد درد سرهاى خيلى شديد براى او پيش ببرد و چگونه
اگر اين آتش درونى مهار نشود، هم ديگران را به آتش مى كشد و هم خود انسان را.
اصـولا هـنـگـامـى كـه نـعـمتى به ديگرى مى رسد و خود شخص از او محروم مى ماند،
چهار حالت مختلف در او پيدا مى شود.
نـخـسـت ايـنـكـه آرزو مى كند همانگونه كه ديگران دارند، او هم داشته باشد، اين
حالت را
(غـبـطـه )
مـى خوانند و حالتى است قابل ستايش چرا كه انسان را به تلاش و كوشش سازنده اى وا مى
دارد، و هيچ اثر مخربى در اجتماع ندارد.
ديـگـر ايـنـكـه آرزو مـى كـنـد آن نـعـمت از ديگران سلب شود و براى اين كار به
تلاش و كـوشـش بـر مـى خـيـزد ايـن هـمـان حالت بسيار مذموم حسد است ، كه انسان را
به تلاش و كوشش مخرب درباره ديگران وا مى دارد، بى آنكه تلاش سازندهاى درباره خود
كند.
سـوم ايـنـكـه آرزو مـى كـند خودش داراى آن نعمت شود و ديگران از آن محروم بمانند،
و اين هـمان حالت (بخل
) و انحصار طلبى است كه انسان همه چيز را براى خود بخواهد و از محروميت
ديگران لذت ببرد.
چهارم اينكه دوست دارد ديگران در نعمت باشند، هر چند خودش در محروميت بسر ببرد و
حتى حاضر است آنچه را دارد در اختيار ديگران بگذارد و از منافع خود چشم بپوشد و اين
حالت والا را (ايثار)
مى گويند كه يكى از مهمترين صفات برجسته انسانى است .
بهر حال حسد تنها برادران يوسف را تا سر حد كشتن برادرشان پيش نبرد بلكه گاه مى شود
كه حسد انسان را به نابودى خويش نيز وا مى دارد.
بـه هـمـيـن دليـل در احاديث اسلامى براى مبارزه با اين صفت رذيله تعبيرات تكان
دهنده اى ديده مى شود.
بـه عـنـوان نـمـونـه : از پـيـامـبـر اكـرم (صـلى اللّه عـليـه و آله و سـلّم )
نـقـل شـده كـه فـرمـود: خـداونـد مـوسـى بن عمران را از حسد نهى كرد و به او
فرمود: ان الحاسد ساخط لنعمى صاد لقسمى الذى قسمت بين عبادى و من يك كذلك فلست منه
و ليس منى : (شخص حسود نسبت به نعمتهاى
من بر بندگانم خشمناك است ، و از قسمتهائى كه مـيـان بـنـدگانم قائل شده ام ممانعت
مى كند، هر كس چنين باشد نه او از من است و نه من از اويم
).
از امام صادق مى خوانيم : آفة الدين الحسد و العجب و الفخر:
(آفت دين و ايمان سه چيز است : حسد و خود پسندى و فخر فروشى
).
و در حديث ديگرى از همان امام مى خوانيم : ان المؤ من يغبط و لا يحسد، و المنافق
يحسد و لا يـغبط: (افراد با ايمان غبطه مى
خورند ولى حسد نمى ورزند، ولى منافق حسد مى ورزد و غبطه نمى خورد).
6 - ايـن درس را نـيز مى توان از اين بخش از داستان فراگرفت كه پدر و مادر در ابراز
محبت نسبت به فرزندان بايد فوق العاده دقت به خرج دهد.
گـرچـه يعقوب بدون شك در اين باره مرتكب خطائى نشد و ابراز علاقه اى كه نسبت به
يـوسـف و بـرادرش بـنيامين مى كرد روى حسابى بود كه قبلا به آن اشاره كرديم ، ولى
بـه هـر حـال ايـن مـاجرا نشان مى دهد كه حتى بايد بيش از مقدار لازم در اين مساله
حساس و سختگير بود، زيرا گاه مى شود يك ابراز علاقه نسبت به يك فرزند، آنچنان عقده
اى در دل فرزند ديگر ايجاد مى كند كه او را به همه
كـار وا مـى دارد، آنـچـنـان شـخـصـيـت خـود را در هم شكسته مى بيند كه براى نابود
كردن شخصيت برادرش ، حد و مرزى نمى شناسد.
حـتـى اگر نتواند عكس العملى از خود نشان بدهد از درون خود را مى خورد و گاه گرفتار
بـيـمـارى روانـى مـى شود، فراموش نمى كنم فرزند كوچك يكى از دوستان بيمار بود و
طـبـعا نياز به محبت بيشتر داشت ، پدر برادر بزرگتر را به صورت خدمتكارى براى او در
آورده بـود چـيـزى نـگذشت كه پسر بزرگ گرفتار بيمارى روانى ناشناخته اى شد، بـه آن
دوسـت عـزيز گفتم فكر نمى كنى سرچشمه اش اين عدم عدالت در اظهار محبت بوده باشد، او
كه اين سخن را باور نمى كرد، به يك طبيب روانى ماهر مراجعه كرد، طبيب به او گـفـت
فـرزنـد شما بيمارى خاصى ندارد سرچشمه بيماريش همين است كه گرفتار كمبود محبت شده و
شخصيتش ضربه ديده در حالى كه برادر كوچك اينهمه محبت ديده است ، و لذا در احاديث
اسلامى ميخوانيم :
روزى امـام بـاقـر (عـليـه السلام ) فرمود: من گاهى نسبت به بعضى از فرزندانم اظهار
مـحـبـت مـى كنم و او را بر زانوى خود مى نشانم و قلم گوسفند را به او مى دهم و شكر
در دهانش مى گذارم ، در حالى كه مى دانم حق با ديگرى است ، ولى اين كار را به خاطر
اين مـى كـنـم تـا بـر ضـد سـايـر فـرزندانم تحريك نشود و آنچنان كه برادران يوسف
به يوسف كردند، نكند.
آيه و ترجمه
قالوا يأ بانا ما لك لا تأ منا على يوسف و إ نا له لنصحون
(11)
أ رسله معنا غدا يرتع و يلعب و إ نا له لحفظون
(12)
قال إ نى ليحزننى أ ن تذهبوا به و أ خاف أ ن يأ كله الذئب و أ نتم عنه غفلون
(13)
قالوا لئن أ كله الذئب و نحن عصبة إ نا إ ذا لخسرون
(14)
|
ترجمه :
11 - (برادران نزد پدر آمدند و) گفتند پدر جان ! چرا تو درباره (برادرمان ) يوسف به
ما اطمينان نمى كنى در حالى كه ما خير خواه او هستيم ؟.
12 - او را فـردا بـا مـا (بـخارج شهر) بفرست تا غذاى كافى بخورد و بازى و تفريح
كند و ما حافظ او هستيم .
13 - (پدر ) گفت من از دورى او غمگين مى شوم و از اين مى ترسم كه گرگ او را بخورد و
شما از او غافل باشيد!.
14 - گـفـتـنـد اگر او را گرگ بخورد با اينكه ما گروه نيرومندى هستيم ما از
زيانكاران خواهيم بود (و هرگز چنين چيزى ممكن نيست ).
تفسير :
صحنه سازى شوم .
بـرادران يـوسـف پـس از آنكه طرح نهائى را براى انداختن يوسف به چاه تصويب كردند به
اين فكر فرو رفتند كه چگونه يوسف را از پدر جدا سازند؟ لذا طرح ديگرى براى ايـن
كـار ريـخـتـه و بـا قـيافه هاى حق بجانب و زبانى نرم و لين آميخته با يكنوع انتقاد
تـرحـم انـگـيـز نـزد پدر آمدند (و گفتند:
پدر چرا تو هرگز يوسف را از خود دور نمى كنى و به ما نمى سپارى ؟ چرا ما را نسبت به
برادرمان امين نمى دانى در حالى كه ما مسلما خير خواه او هستيم
) (قالوا يا ابانا ما لك لا تامنا على يوسف و انا له لناصحون ).
بيا دست از اين كار كه ما را متهم مى سازد بردار، به علاوه برادر ما، نوجوان است ،
او هم دل دارد، او هـم نـيـاز بـه اسـتفاده از هواى آزاد خارج شهر و سرگرمى مناسب
دارد، زندانى كردن او در خانه صحيح نيست ، (فردا
او را با ما بفرست تا به خارج شهر آيد، گردش كند از ميوه هاى درختان بخورد و بازى و
سرگرمى داشته باشد) (ارسله معنا غدا يرتع
و يلعب ).
و اگـر نـگـران سـلامت او هستى (ما همه
حافظ و نگاهبان برادرمان خواهيم بود) چرا
كه برادر است و با جان برابر! (و انا له لحافظون ).
و بـه ايـن تـرتيب نقشه جدا ساختن برادر را ماهرانه تنظيم كردند، و چه بسا سخن را
در بـرابـر خود يوسف گفتند، تا او هم سر به جان پدر كند و از وى اجازه رفتن به صحرا
بخواهد.
ايـن نـقـشـه از يـك طـرف پـدر را در بـنـبـست قرار مى داد كه اگر يوسف را به ما
نسپارى دليـل بـر ايـن اسـت كـه مـا را مـتـهـم مـى كنى ، و از سوى ديگر يوسف را
براى استفاده از تفريح و سرگرمى و گردش در خارج شهر تحريك مى كرد.
آرى چـنـيـن اسـت نـقـشـه هـاى آنـهـائى كه مى خواهند ضربه غافلگيرانه بزنند، از
تمام مـسـائل روانـى و عـاطـفـى بـراى اينكه خود را حق به جانب نشان دهند استفاده
مى كنند، ولى افراد با ايمان به حكم المؤ من كيس (مؤ
من هوشيار است ) هرگز نبايد فريب اين
ظواهر زيبا را بخورند هر چند از طرف برادر مطرح شده باشد!.
يعقوب در مقابل اظهارات برادران بدون آنكه آنها را متهم به قصد سوء
كـنـد گـفـت ايـنـكـه مـن مـايـل نـيـسـتـم يـوسـف بـا شـمـا بـيـايـد، از دو جـهـت
اسـت ، اول ايـنـكـه (دورى يـوسـف بـراى
مـن غـم انـگـيـز اسـت )
(قال انى ليحزننى ان تذهبوا به ).
و ديـگـر ايـنـكـه در بـيـابـانـهـاى اطراف ممكن است گرگان خونخوارى باشند و
(من مى تـرسـم گـرگ فـرزند دلبندم را بخورد و شما سرگرم بازى و تفريح و
كارهاى خود باشيد) (و اخاف ان ياكله الذئب
و انتم عنه غافلون ).
و ايـن كـامـلا طـبـيـعـى بـود كـه بـرادران در چـنـيـن سـفـرى بـه خـود مشغول
گردند و از برادر غافل بمانند و در آن (بيابان
گرگ ) خيز گرگ قصد جان يوسف كند.
البـتـه بـرادران پـاسـخـى بـراى دليل اول پدر نداشتند، زيرا غم و اندوه جدائى يوسف
چـيـزى نـبـود كـه بـتـوانند آن را جبران كنند، و حتى شايد اين تعبير آتش حسد
برادران را افروخته تر مى ساخت .
از سوى ديگر اين دليل پدر از يك نظر پاسخى داشت كه چندان نياز به ذكر نداشت و آن
ايـنـكـه بـالاخـره فرزند براى نمو و پرورش ، خواه ناخواه از پدر جدا خواهد شد و
اگر بخواهد همچون گياه نورسته اى دائما در سايه درخت وجود پدر باشد، نمو نخواهد
كرد، و پدر براى تكامل فرزندنش ناچار بايد تن به اين جدائى بدهد، امروز گردش و
تفريح اسـت ، فردا تحصيل علم و دانش و پس فردا كسب و كار و تلاش و كوشش براى زندگى
، بالاخره جدائى لازم است .
لذا اصـلا بـه پـاسـخ ايـن اسـتـدلال نـپـرداخـتـنـد، بـلكـه بـه سـراغ دليـل دوم
رفـتند كه از نظر آنها مهم و اساسى بود و گفتند چگونه ممكن است برادرمان را گرگ
بخورد در حالى كه ما گروه نيرومندى هستيم ، اگر چنين شود ما زيانكار و بدبخت خواهيم
بود (قالوا لئن أ كله الذئب و نحن عصبة انا اذا لخاسرون ).
يـعـنـى مـگر ما مرده ايم كه بنشينيم و تماشا كنيم گرگ برادرمان را بخورد، گذشته از
علائق برادرى كه ما را بر حفظ برادر وا مى دارد، ما در ميان مردم آبرو
داريـم ، مـردم دربـاره ما چه خواهند گفت ، جز اينكه مى گويند يك عده زورمند گردن
كلفت نـشـسـتند، و بر حمله گرگ به برادرشان نظاره كردند، ما ديگر مى توانيم در ميان
مردم زندگى كنيم ؟!.
آنها در ضمن به اين گفتار پدر كه شما ممكن است سرگرم بازى شويد و از يوسف غفلت
كـنـيـد، نـيـز پـاسـخ دادنـد و آن ايـنـكـه مـسـاءله مساءله خسران و زيان و از دست
دادن تمام سـرمـايـه و آبـرو اسـت ، مـسـاءله ايـن نـيست كه تفريح و بازى بتواند
انسانرا از يوسف غـافـل كـنـد، زيـرا در ايـن صورت ما افراد بى عرضه اى خواهيم شد
كه به درد هيچ كار نمى خوريم .
در ايـنـجا اين سؤ ال پيش مى آيد كه چرا يعقوب از ميان تمام خطرها تنها انگشت روى
خطر حمله گرگ گذاشت ؟.
بـعـضى مى گويند: بيابان كنعان بيابانى گرگ خيز بود، و به همين جهت خطر بيشتر از
اين ناحيه احساس مى شد.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد كـه اين به خاطر خوابى بود كه يعقوب قبلا ديده بود كه
گـرگـانـى بـه فـرزنـدش يـوسـف حـمـله مـى كـنـنـد، ايـن احـتـمـال نـيـز داده شده
است كه يعقوب با زبان كنايه سخن گفت ، و نظرش به انسانهاى گرگ صفت همچون بعضى از
برادران يوسف بود.
ولى به هر حال با هر حيله و نيرنگى بود، مخصوصا با تحريك احساسات پاك يوسف و تشويق
او براى تفريح در خارج شهر كه شايد اولين بار بود كه فرصت براى آن به دسـت يـوسـف
مـى افـتـاد، تـوانـسـتـند پدر را وادار به تسليم كنند، و موافقت او را به هر صورت
نسبت به اين كار جلب نمايند.
در اينجا به چند درس زنده كه از اين بخش از داستان گرفته مى شود بايد توجه كرد:
نكته ها :
1 - توطئه هاى دشمن در لباس دوستى .
معمولا هرگز دشمنان با صراحت و بدون استتار براى ضربه زدن وارد ميدان نمى شوند،
بـلكـه بـراى ايـنـكـه بـتـوانـنـد طـرف را غـافـلگـيـر سـازنـد، و مـجـال هـر
گـونـه دفاع را از او بگيرند، كارهاى خود را در لباسهاى فريبنده پنهان مى سـازنـد،
بـرادران يـوسـف نـقـشـه مـرگ يا تبعيد او را تحت پوشش عاليترين احساسات و عـواطـف
بـرادرانـه پـنـهـان ساختند، احساساتى كه هم براى يوسف تحريك آميز بود و هم براى
پدر ظاهرا قابل قبول .
ايـن هـمان روشى است كه ما در زندگى روز مره خود در سطح وسيع با آن روبرو هستيم ،
ضربه هاى سخت و سنگينى كه از دشمنان قسم خورده ، از اين رهگذر خوردهايم كم نيست ،
گاهى بنام كمكهاى اقتصادى ، و زمانى تحت عنوان روابط فرهنگى ، گاه در لباس حمايت از
حـقـوق بـشـر، و زمـانـى تـحت عنوان پيمانهاى دفاعى ، بدترين قراردادهاى استعمارى
نـنـگـيـن را بـر مـلتـهـاى مـسـتـضـعـف و از جـمله ما تحميل كردند، ولى با اينهمه
تجربيات تاريخى بايد اينقدر هوش و درايت داشته باشيم كه ديگر نسبت به اظهار محبتها
و ابراز احـساسات و عواطف اين گرگان خونخوار كه در لباس انسانهاى دلسوز خود را نشان
مى دهـنـد خـوشـبـيـن نـبـاشـيـم ، ما فراموش نكرده ايم كه قدرتهاى مسلط جهان بنام
فرستادن پزشك و دارو به بعضى از كشورهاى جنگ زده آفريقا اسلحه و مهمات براى مزدوران
خود ارسـال مى داشتند، و زير پوشش ديپلمات و سفير و كاردار، خطرناكترين جاسوسهاى
خود را به مناطق مختلف جهان اعزام مى نمودند.
بنام مستشاران نظامى و آموزش دهنده هاى سلاحهاى مدرن و پيچيده تمام اسرار نظامى را
با خـود مى بردند، و بنام تكنيسين و كارشناس فنى ، اوضاع اقتصادى را در مسير
الگوهاى وابسته ، كه خود مى خواستند هدايت مى كردند.
آيا اين همه تجربه تاريخى براى ما كافى نيست كه هيچگاه فريب اين
لفـافـهـاى دروغـيـن زيبا را نخوريم ، و چهره واقعى اين گرگان را از پشت اين
ماسكهاى ظاهرا انسانى ببينيم ؟.
2 - نياز فطرى و طبيعى انسان به سرگرمى سالم .
جالب اينكه يعقوب پيامبر در برابر استدلال فرزندان نسبت به نياز يوسف به گردش و
تـفـريـح هـيـچ پـاسـخـى نـداد، و عـمـلا آن را پـذيـرفـت ، ايـن خـود دليل بر اين
است كه هيچ عقل سالم نمى تواند اين نياز فطرى و طبيعى را انكار كند.
انـسـان مانند يك ماشين آهنى نيست كه هر چه بخواهند از آن كار بكشند، بلكه روح و
روانى دارد كه همچون جسمش خسته مى شود، همانگونه كه جسم نياز به استراحت و خواب
دارد روح و روانش نياز به سرگرمى و تفريح سالم دارد.
تجربه نيز نشان داده كه اگر انسان به كار يك نواخت ادامه دهد، بازده و راندمان كار
او بـر اثـر كـمـبـود نـشاط تدريجا پائين مى آيد، و اما به عكس ، پس از چند ساعت
تفريح و سـرگـرمـى سـالم ، آنـچـنـان نـشـاط كـار در او ايـجـاد مى شود كه كميت و
كيفيت كار هر دو فـزونـى پيدا مى كند، و به همين دليل ساعاتى كه صرف تفريح و سرگرمى
مى شود كمك به ساعت كار است .
در روايات اسلامى اين واقعيت به طرز جالبى به عنوان دستور بيان شده است ، آنجا كه
عـلى (عـليه السلام ) مى فرمايد: للمؤ من ثلاث ساعات فساعة يناجى فيها ربه و ساعة
يـرم مـعـاشـه ، و سـاعـة يـخـلى بـيـن نـفـسـه و بـيـن لذتـهـا فـيـمـا يـحـل و
يـجمل : زندگى فرد باايمان در سه قسمت خلاصه مى شود، قسمتى به معنويات مى پردازد و
با پروردگارش مناجات ميكند، و قسمتى به فكر تامين و ترميم معاش است ، و قـسـمـتـى
را بـه ايـن تـخـصـيـص مـى دهـد كـه در بـرابـر لذاتـى كـه حلال و مشروع است آزاد
باشد.
جـالب اينكه در حديث ديگرى اين جمله اضافه شده است و ذلك عون على سائر الساعات :
(و اين سرگرمى و تفريح سالم كمكى است براى
ساير برنامه ها).
به گفته بعضى تفريح و سرگرمى همچون سرويس كردن و روغن كارى نمودن چرخهاى يـك
مـاشـين است گرچه اين ماشين يكساعت متوقف براى اين كار مى شود، ولى بعدا قدرت و
تـوان و نـيروى جديدى پيدا مى كند كه چند برابر آن را جبران خواهد كرد، به علاوه بر
عمر ماشين خواهد افزود.
امـا مـهـم ايـن اسـت كـه سـرگـرمـى و تـفـريـح ، (سالم
) باشد و گرنه مشكلى را كه حـل نـمـى كـنـد بـلكـه بـر مـشـكـلها مى
افزايد، چه بسيار تفريحات ناسالمى كه روح و اعصاب انسان را چنان مى كوبد كه قدرت
كار و فعاليت را تا مدتى از او مى گيرد و يا لااقل بازده كار او را به حداقل مى
رساند.
اين نكته نيز قابل توجه است كه در اسلام تا آنجا به مساله تفريح سالم اهميت داده
شده اسـت كـه يـك سلسله مسابقات حتى با شرط بندى را اسلام اجازه داده و تاريخ
ميگويد كه قـسـمـتـى از ايـن مـسـابـقـات در حضور شخص پيامبر (صلى اللّه عليه و آله
و سلّم ) و با داورى و نظارت او انجام مى گرفت .
حتى گاه شتر مخصوص خود را براى مسابقه سوارى در اختيار ياران مى گذاشت .
در روايتى از امام صادق (عليه السلام ) مى خوانيم كه فرمود: ان النبى (صلى اللّه
عليه و آله و سـلّم ) اجـرى الابـل مـقـبـلة مـن تـبـوك فـسـبـقـت الغـضـبـاء و
عـليـهـا اسـامـة ، فـجـعـل النـاس يـقـولون سـبـق رسـول الله (صـلى اللّه عـليـه و
آله و سـلّم ) و رسول الله يقول سبق اسامة : (هنگامى
كه پيامبر از تبوك بر مى گشت ، ميان ياران خود مـسـابـقـه سوارى بر قرار ساخت ،
اسامه كه بر شتر معروف پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و سلّم ) بنام غضباء سوار بود
از همه پيشى گرفت ، مردم به خاطر اينكه شتر از آن پـيـامـبـر (صـلى اللّه عـليـه و
آله و سـلّم ) بـود صـدا زدنـد رسول الله پيشى گرفت ، اما پيامبر
صدا زد اسامه پيشى گرفت و برنده شد (اشاره به اينكه سوار كار مهم است نه مركب ، و
چه بسا مركب راهوارى كه بدست افراد ناشى بى فتد و كارى از آن ساخته نيست ).
نـكـتـه ديـگـر ايـنكه همانگونه كه برادران يوسف از علاقه انسان مخصوصا نوجوان به
گـردش و تـفـريـح بـراى رسـيـدن بـه هـدفشان سوء استفاده كردند در دنياى امروز نيز
دسـتـهـاى مـرموز دشمنان حق و عدالت از مساءله ورزش و تفريح براى مسموم ساختن افكار
نسل جوان سوء استفاده فراوان مى كند، بايد به هوش بود كه ابر قدرتهاى گرگ صفت در
لبـاس ورزش و تـفـريـح ، نـقـشه هاى شوم خود را ميان جوانان بنام ورزش و مسابقات
منطقه اى يا جهانى پياده نكنند.
فـرامـوش نـمـى كـنـيـم در عصر (طاغوت
) هنگامى كه مى خواستند نقشه هاى خاصى را پـيـاده كـنند و سرمايه ها و
منابع مهم كشور را به بهاى ناچيز به بيگانگان بفروشند، يـك سـلسـله مـسـابـقـات
ورزشـى طويل و عريض ترتيب مى دادند و مردم را آنچنان به اين بـازيـهـا سرگرم مى
ساختند كه نتوانند به مسائل اساسى كه در جامعه آنها جريان دارد بپردازند.
3 - فرزند در سايه پدر.
گرچه محبت شديد پدر و مادر به فرزند ايجاب مى كند كه او را همواره در كنار خود نگه
دارنـد ولى پـيـدا اسـت كه فلسفه اين محبت از نظر قانون آفرينش همان حمايت بيدريغ
از فـرزنـد بـه هنگام نياز به آن است ، روى همين جهت در سنين بالاتر بايد اين حمايت
را كم كـرد، و بـه فـرزنـد اجازه داد كه به سوى استقلال در زندگى گام بردارد، زيرا
اگر همچون يك نهال نورس براى هميشه در سايه يك درخت تنومند قرار گيرد، رشد و نمو
لازم را نخواهد يافت .
شـايـد به همين دليل بود كه يعقوب در برابر پيشنهاد فرزندان با تمام علاقه اى كه به
يوسف داشت حاضر شد او را از خود جدا كند، و به خارج شهر بفرستد، گرچه اين امر بـر
يـعـقـوب بـسـيـار سـنـگـيـن بـود، امـا مـصـلحـت يـوسـف و رشـد و نـمـو مـسـتـقـل
او ايجاب مى كرد كه تدريجا اجازه دهد، او دور از پدر ساعتها و روزهائى را بسر برد.
ايـن يـك مـسـاءله مهم تربيتى است ، كه بسيارى از پدران و مادران از آن غفلت دارند
و به اصـطـلاح فرزندان خود را عزيز در دانه پرورش مى دهند آنچنان كه هرگز قادر
نيستند، بـيـرون از چـتـر حمايت پدر و مادر زندگى داشته باشند، در برابر يك طوفان
زندگى بـه زانـو در مـى آيـنـد، و فـشـار حـوادث آنـهـا را بـر زمـيـن مـى زنـد، و
بـاز بـه هـمـيـن دليل است كه بسيارى از شخصيتهاى بزرگ كسانى بودند كه در كودكى ،
پدر و مادر را از دست دادند، و به صورت خود ساخته و در ميان انبوه مشكلات پرورش
يافتند.
مـهـم ايـن اسـت كه پدر و مادر به اين مساءله مهم تربيتى توجه داشته باشند، و
محبتهاى كاذب مانع از آن نشود كه آنها استقلال خود را باز يابند.
جالب اين است كه اين مساءله بطور غريزى درباره بعضى از حيوانات ديده شده است كه
مـثـلا جـوجـه هـا در آغاز در زير بال و پر مادر قرار مى گيرند و مادر چون جان
شيرين در برابر هر حادثه اى از آنها دفاع مى كند.
امـا كـمـى كـه بـزرگتر شدند، مادر نه تنها حمايت خود را از آنها بر مى دارد بلكه
اگر بـه سـراغ او بـيـايـنـد بـا نـوك خـود آنـها را بشدت مى راند، يعنى برويد و
راه و رسم زنـدگـى مـسـتـقـل را بـيـامـوزيـد تـا كـى مـى خـواهـيـد وابـسـتـه و
غـيـر مستقل زندگى كنيد؟ شما هم براى خود (آدمى
)؟ هستيد؟!.
ولى بـه هـر حـال ايـن مـوضـوع هـرگز با مساءله پيوند خويشاوندى و حفظ مودت و محبت
منافات ندارد بلكه محبتى است عميق و پيوندى است حساب شده بر اساس
مصالح هر دو طرف .
4 - نه قصاص و نه اتهام قبل از جنايت .
در ايـن فراز از داستان به خوبى مشاهده مى كنيم كه يعقوب با اينكه از حسادت برادران
نـسـبـت به يوسف آگاهى داشت و به همين دليل دستور داد خواب عجيبش را از برادران
مكتوم دارد هـرگز حاضر نشد آنها را متهم كند كه نكند شما قصد سوئى درباره فرزندم
يوسف داشـتـه بـاشـيـد، بـلكه عذرش تنها عدم تحمل دورى يوسف ، و ترس از گرگان
بيابان بود.
اخـلاق و مـعيارهاى انسانى و اصول داورى عادلانه نيز همين را ايجاب مى كند كه تا
نشانه هـاى كـار خـلاف از كـسـى ظـاهـر نـشـده بـاشـد او را مـتـهـم نـسـازنـد، اصل
، برائت و پاكى و درستى است ، مگر اينكه خلاف آن ثابت شود.
5 - تلقين دشمن .
نـكـته ديگر اينكه در روايتى در ذيل آيات فوق از پيامبر (صلى اللّه عليه و آله و
سلّم ) مـى خـوانـيـم كـه لا تـلقـنـوا الكـذاب فـتـكـذب فـان بـنـى يـعـقـوب لم
يـعـلمـوا ان الذئب ياكل الانسان حتى لقنهم ابوهم : (به
دروغگو تلقين نكنيد تا به شما دروغ گويد، چرا كه پسران يعقوب تا آن موقع نمى
دانستند كه ممكن است گرگ به انسان حمله كند و او را بخورد و هنگامى كه پدر اين سخن
را گفت از او آموختند)!
اشاره به اينكه گاه مى شود طرف مقابل توجه به عذر و بهانه و انتخاب راه انحرافى
نـدارد، شـما بايد مراقب باشيد كه خودتان با احتمالات مختلفى كه ذكر مى كنيد،
راههاى انحرافى را به او نشان ندهيد.
اين درست به اين مى ماند كه گاه انسان به كودك خردسالش مى گويد توپ خود را به لامـپ
چـراغ نـزن كودك كه تا آنوقت نمى دانست مى شود توپ را به لامپ بزند، متوجه اين
مـسـاله مـى شـود كـه چـنـيـن كـارى امـكـان پـذيـر اسـت و بـه دنبال آن حس
كنجكاوى او تحريك مى شود كه بايد ببينم اگر توپ را به لامپ بزنم چه مى شود؟و به
دنبال آن شروع به آزمايش اين مساءله مى كند، آزمايشى كه به شكستن لامپ منتهى خواهد
شد.
اين تنها يك موضوع ساده درباره كودكان نيست ، در سطح يك جامعه بزرگ نيز گاهى امر و
نـهـى هـاى انـحـرافـى سـبـب مـى شـود مـردم بسيارى از چيزهائى را كه نمى دانستند
ياد بگيرند، و سپس وسوسه آزمودن آنها شروع مى شود، در اينگونه موارد حتى الامكان
بايد مسائل را بطور كلى مطرح كرد تا بد آموزى در آن نشود.
البـتـه يـعـقـوب پـيـامـبر روى پاكى و صفاى دل اين سخن را با فرزندان بيان كرد،
اما فرزندان گمراه از بيان پدر سوء استفاده كردند.
نظير اين موضوع روشى است كه در بسيارى از نوشته ها با آن برخورد مى كنيم كه مثلا
كـسـى مـى خـواهـد دربـاره ضـررهـاى مـواد مـخـدر يـا اسـتـمـنـاء سـخـن بـگـويـد،
چـنان اين مسائل را تشريح مى كند و يا صحنه هاى آنرا بوسيله فيلم نشان مى دهد كه
ناآگاهان به اسـرار و رمـوز ايـن كـارها آشنا مى گردند، سپس مطالبى را كه در نكوهش
اين كارها و راه نـجـات از آن بـيـان مـى كـنـد بـدسـت فـرامـوشـى مـى سـپـارنـد،
بـه هـمـيـن دليل غالبا زيان و بدآموزى اين نوشته ها و فيلم ها به مراتب بيش از
فايده آنها است .
نكته ها :
6 - آخرين نكته اينكه : برادران يوسف گفتند. اگر با وجود ما گرگ برادرمان را بخورد
مـا زيـانكاريم ، اشاره به اينكه انسان هنگامى كه مسئوليتى را پذيرفت بايد تا آخرين
نفس پاى آن بايستد و گرنه سرمايه هاى خود را از دست
خواهد داد، سرمايه شخصيت ، سرمايه آبرو و موقعيت اجتماعى و سرمايه وجدان .
چـگـونـه مـمـكـن اسـت انسان وجدان بيدار و شخصيتى والا داشته باشد، و به آبرو و
حيثيت اجتماعى خود پايبند باشد و با اين حال از مسئوليتهائى كه پذيرفته است سرباز
زند، و در برابر آن بى تفاوت بماند.
آيه و ترجمه
فلما ذهبوا به و أ جمعوا أ ن يجعلوه فى غيبت الجب و أ وحينا إ ليه لتنبئنهم بأ مرهم
هذا و هم لا يشعرون (15)
و جاءو أ باهم عشاء يبكون
(16)
قالوا يأ بانا إ نا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متعنا فأ كله الذئب و ما أ نت بمؤ
من لنا و لو كنا صدقين (17)
و جـاءو عـلى قـمـيـصـه بـدم كـذب قـال بـل سـولت لكـم أ نـفـسـكـم أ مـرا فـصـبـر
جميل و الله المستعان على ما تصفون
(18)
|
ترجمه :
15 - هنگامى كه او را با خود بردند، و تصميم گرفتند وى را در مخفى گاه چاه قرار
دهند ما به او وحى فرستاديم كه آنها را در آينده از اين كارشان باخبر خواهى ساخت ،
در حالى كه آنها نمى دانند.
16 - شب هنگام در حالى كه گريه مى كردند بسراغ پدر آمدند.
17 - گفتند اى پدر ما رفتيم و مشغول مسابقه شديم و يوسف را نزد اثاث خود گذارديم و
گرگ او را خورد! تو هرگز سخن ما را تصديق نخواهى كرد هر چند راستگو باشيم !
18 - و پـيـراهن او را با خونى دروغين (نزد پدر) آوردند، گفت : هوسهاى نفسانى شما
اين كـار را بـرايـتـان آراسته ! من صبر جميل مى كنم (و ناسپاسى نخواهم كرد) و از
خداوند در برابر آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم
تفسير :
دروغ رسوا!
سـرانـجـام بـرادران پـيـروز شـدند و پدر را قانع كردند كه يوسف را با آنها بفرستد،
آنشب را با خيال خوش خوابيدند كه فردا نقشه ، آنها درباره يوسف عملى خواهد شد، و
اين بـرادر مزاحم را براى هميشه از سر راه بر مى دارند. تنها نگرانى آنها اين بود
كه مبادا پدر پشيمان گردد و از گفته خود منصرف شود.
صبحگاه نزد پدر آمدند و او سفارشهاى لازم را در حفظ و نگهدارى يوسف تكرار كرد، آنها
نـيـز اظـهـار اطـاعت كردند، پيش روى پدر او را با احترام و محبت فراوان برداشتند و
حركت كردند
مى گويند: پدر تا دروازه شهر آنها را بدرقه كرد و آخرين بار يوسفرا از آنها گرفت و
بـه سـيـنـه خـود چسبانيد، قطره هاى اشك از چشمش سرازير شد، سپس يوسف را به آنها
سـپـرد و از آنـهـا جـدا شد، اما چشم يعقوب همچنان فرزندان را بدرقه مى كرد آنها
نيز تا آنـجـا كـه چـشـم پدر كار مى كرد دست از نوازش و محبت يوسف بر نداشتند، اما
هنگامى كه مـطـمـئن شـدند پدر آنها را نمى بيند، يك مرتبه عقده آنها تركيد و تمام
كينه هائى را كه بـر اثـر حـسـد، سـالهـا روى هـم انـبـاشته بودند بر سر يوسف فرو
ريختند، از اطراف شروع به زدن او كردند و او از يكى به ديگرى پناه مى برد، اما
پناهش نمى دادند!.
در روايـتى مى خوانيم كه در اين طوفان بلا كه يوسف اشك مى ريخت و يا به هنگامى كه
او را مـى خـواسـتـند بچاه افكنند ناگهان يوسف شروع به خنديدن كرد، برادران سخت در
تـعـجـب فـرو رفـتـنـد كـه ايـن چـه جـاى خـنـده است ، گوئى برادر، مساءله را به
شوخى گـرفـتـه است ، بيخبر از اينكه تيره روزى در انتظار او است ، اما او پرده از
راز اين خنده برداشت و درس بزرگى به همه آموخت و گفت :
(فراموش نمى كنم روزى به شما برادران
نيرومند با آن بازوان قوى
و قدرت فوق العاده جسمانى نظر افكندم و خوشحال شدم ، با خود گفتم كسى كه اينهمه
يـار و يـاور نيرومند دارد چه غمى از حوادث سخت خواهد داشت آن روز بر شما تكيه كردم
و به بازوان شما دل بستم ، اكنون در چنگال شما گرفتارم و از شما به شما پناه مى برم
، و به من پناه نمى دهيد، خدا شما را بر من مسلط ساخت تا اين درس را بياموزم كه به
غير او - حتى به برادران - تكيه نكنم .)
بـه هـر حـال قـرآن مـى گـويـد: (هـنـگـامى
كه يوسف را با خود بردند و به اتفاق آراء تصميم گرفتند كه او را در مخفى گاه چاه
بيفكنند، آنچه از ظلم و ستم ممكن بود براى اين كار بر او روا داشتند)
(فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجب ).
جمله (اجمعوا)
نشان مى دهد كه همه برادران در اين برنامه اتفاق نظر داشتند هر چند در كشتن او راى
آنها متفق نبود.
اصولا (اجمعوا)
از ماده جمع به معنى گردآورى كردن است و در اين موارد اشاره به جمع كردن آراء و
افكار مى باشد.
سـپـس اضـافـه مـى كـند: در اين هنگام ما به يوسف ، وحى فرستاديم ، و دلداريش داديم
و گـفـتـيم غم مخور، (روزى فرا مى رسد كه
آنها را از همه اين نقشه هاى شوم آگاه خواهى ساخت ، در حالى كه آنها تو را نمى
شناسند) (و او حينا اليه لتنبئنهم بامرهم
هذا و هم لا يشعرون ).
هـمـان روزى كـه تـو بـر اريـكه قدرت تكيه زده اى ، و برادران دست نياز به سوى تو
دراز مى كنند، و همچون تشنه كامانى كه به سراغ يك چشمه گوارا در بيابان
سوزان مى دوند با نهايت تواضع و فروتنى نزد تو مى آيند، اما تو چنان اوج گرفته اى
كـه آنـهـا بـاور نـمـى كـنند برادرشان باشى ، آن روز به آنها خواهى گفت ، آيا شما
نـبـوديـد كـه بـا بـرادر كـوچـكـتـان يـوسف چنين و چنان كرديدو در آن روز چقدر
شرمسار و پشيمان خواهند شد.
اين وحى الهى به قرينه آيه 22 همين سوره وحى نبوت نبود بلكه الهامى بود به قلب
يـوسف براى اينكه بداند تنها نيست و حافظ و نگاهبانى دارد، اين وحى نور اميد بر قلب
يوسف پاشيد و ظلمات ياس و نوميدى را از روح و جان او بيرون كرد.
بـرادران يـوسـف نـقـشه اى را كه براى او كشيده بودند، همانگونه كه مى خواستند
پياده كـردنـد ولى بـالاخـره بـايـد فـكـرى بـراى بازگشت كنند كه پدر باور كند يوسف
به صـورت طـبـيـعـى ، و نه از طريق توطئه ، سر به نيست شده است ، تا عواطف پدر را
به سوى خود جلب كنند.
طـرحـى كـه براى رسيدن اين هدف ريختند اين بود، كه درست از همان راهى كه پدر از آن
بـيـم داشـت و پـيـش بـيـنـى مـى كـرد وارد شـونـد، و ادعـا كـنـند يوسف را گرگ
خورده ، و دلائل قلابى براى آن بسازند.
قرآن مى گويد: (شب هنگام برادران گريه
كنان به سراغ پدر رفتند) (و جاؤ ا اباهم
عشاء يبكون ).
گـريـه دروغين و قلابى ، و اين نشان مى دهد كه گريه قلابى هم ممكن است و نمى توان
تنها فريب چشم گريان را خورد!.
پـدر كـه بـى صـبـرانه انتظار ورود فرزند دلبندش يوسف را مى كشيد با يك نگاه به جمع
آنها و نديدن يوسف در ميانشان سخت تكان خورد، بر خود لرزيد،
و جـويـاى حـال شـد: آنـهـا گـفـتـنـد: (پـدر
جـان مـا رفـتـيـم و مـشـغـول مـسـابـقـه (سـوارى ، تـيـرانـدازى و مانند آن ) شديم
و يوسف را كه كوچك بود و تـوانـائى مسابقه را با ما نداشت ، نزد اثاث خود گذاشتيم ،
ما آنچنان سر گرم اين كار شديم كه همه چيز حتى برادرمان را فراموش كرديم و در اين
هنگام گرگ بى رحم از راه رسيد و او را دريد)!
(قالوا يا ابانا انا ذهبنا نستبق و تركنا يوسف عند متاعنافا كله الذئب ).
(ولى مى دانيم تو هرگز سخنان ما را باور
نخواهى كرد، هر چند راستگو باشيم ) چرا
كـه خـودت قـبـلا چـنـيـن پـيـش بـيـنـى را كـرده بـودى و ايـن را بـر بـهـانـه حمل
خواهى كرد (و ما انت بمؤ من لنا و لو كنا صادقين ).
سخنان برادران خيلى حساب شده بود، اولا پدر را با كلمه
(يا ابانا) (اى پدر ما) كه
جـنـبـه عـاطـفـى دارد مـخـاطـب سـاخـتـنـد، و ثـانـيـا طـبـيـعى است كه برادران
نيرومند در چنين تفريحگاهى به مسابقه و سرگرمى مشغول شوند و برادر كوچك را به
نگاهبانى اثاث وا دارنـد، و از ايـن گـذشـته براى غافلگير كردن پدر پيش دستى نموده
و با همان چشم گريان گفتند تو هرگز باور نخواهى كرد، هر چند ما راست بگوئيم .
و براى اينكه نشانه زنده اى نيز بدست پدر بدهند، (پيراهن
يوسف را با خونى دروغين آغـشتند) (خونى كه
از بزغاله يا بره يا آهو گرفته بودند) (و جاءوا على قميصه بدم كذب ).
امـا از آنـجـا كـه دروغـگـو حـافـظـه نـدارد، و از آنـجـا كـه يـك واقـعـه
حـقـيـقـى پـيوندهاى گـونـاگـونى با كيفيتها و مسائل اطراف خود دارد كه كمتر مى
توان همه آنها را در تنظيم دروغـيـن آن مـنـظـم سـاخـت ، بـرادران از ايـن نـكـتـه
غـافـل بـودنـد كـه لااقـل پـيـراهـن يـوسـف را از چـنـد جـا پـاره كـنـنـد تـا
دليـل حـمـله گـرگ بـاشـد، آنـهـا پـيـراهن برادر را كه صاف و سالم از تن او بدر
آورده بودند خون آلود كرده نزد پدر آوردند، پدر
هـوشـيـار پـر تـجـربه همينكه چشمش بر آن پيراهن افتاد، همه چيز را فهميد و گفت :
شما دروغ مـى گـوئيـد (بـلكـه هوسهاى
نفسانى شما اين كار را برايتان آراسته و اين نقشه هاى شيطانى را كشيده است
) (بل سولت لكم انفسكم امرا).
در بـعـضـى از روايـات مـى خـوانيم او پيراهن را گرفت و پشت رو كرد و صدا زد پس چرا
جاى دندان و چنگال گرگ در آن نيست ؟ و به روايت ديگرى پيراهن را به صورت انداخت و
فرياد كشيد و اشك ريخت و گفت : اين چه گرگ مهربانى بوده كه فرزندم را خورده ولى بـه
پـيـراهـنـش كمترين آسيبى نرسانده است ، و سپس بيهوش شد و بسان يك قطعه چوب خـشـك
بـه روى زمـين افتاد، بعضى از برادران فرياد كشيدند كه اى واى بر ما از دادگاه عـدل
خـدا در روز قـيـامـت ، برادرمان را از دست داديم و پدرمان را كشتيم ، و پدر همچنان
تا سـحـرگـاه بـيـهـوش بود ولى به هنگام وزش نسيم سرد سحرگاهى به صورتش ، به هوش
آمد.
و بـا ايـنـكـه قـلبـش آتـش گـرفـتـه بـود و جـانش مى سوخت اما هرگز سخنى كه نشانه
نـاشـكرى و ياس و نوميدى و جزع و فزع باشد بر زبان جارى نكرد، بلكه گفت :
(من صـبر خواهم كرد، صبرى جميل و زيبا، شكيبائى توام با شكر گزارى و
سپاس خداوند)
(فصبر جميل ).
و سـپـس گـفـت : (مـن از خـدا در بـرابـر
آنچه شما مى گوئيد يارى مى طلبم ) (و الله
المستعان على تصفون ).
از او مى خواهم تلخى جام صبر را در كام من شيرين كند و به من تاب و توان بيشتر دهد
تا در بـرابـر ايـن طـوفان عظيم ، خويشتن دارى را از دست ندهم و زبانم به سخن
نادرستى آلوده نشود.
او نـگفت از خدا مى خواهم در برابر بر مصيبت مرگ يوسف به من شكيبائى دهد، چرا كه مى
دانـسـت يـوسـف كـشته نشده ، بلكه گفت در مقابل آنچه شما توصيف مى كنيد كه نتيجه اش
به هر حال جدائى من از فرزندم است صبر ميطلبم .
نكته ها :
1 - در برابر يك ترك اولى !...
ابـو حـمـزه ثـمـالى از امـام سـجـاد (عـليـه السـلام ) نـقـل مـى كـند كه من روز
جمعه در مدينه بودم ، نماز صبح را با امام سجاد (عليه السلام ) خـوانـدم ،
هـنـگـامـى كـه امـام از نـمـاز و تـسـبـيـح ، فـراغـت يـافـت بـه سـوى مـنـزل
حـركـت كـرد و مـن بـا او بـودم ، زن خـدمـتـكـار را صـدا زد، گـفـت : مـواظـب بـاش
. هر سائل و نيازمندى از در خانه بگذرد، غذا به او بدهيد، زيرا امروز روز جمعه است
.
ابو حمزه مى گويد، گفتم هر كسى كه تقاضاى كمك مى كند، مستحق نيست !.
امام فرمود: درست است ، ولى من از اين مى ترسم كه در ميان آنها افراد مستحقى باشند
و ما بـه آنـهـا غـذا نـدهيم و از در خانه خود برانيم ، و بر سر خانواده ما همان
آيد كه بر سر يعقوب و آل يعقوب آمد!.
سـپـس فـرمـود. بـه هـمه آنها غذا بدهيد (مگر نشنيده ايد) براى يعقوب هر روز
گوسفندى ذبـح مـى كردند، قسمتى را به مستحقان مى داد و قسمتى را خود و فرزندانش مى
خورد، يك روز سـؤ ال كـنـنـده مـؤ منى كه روزه دار بود و نزد خدا منزلتى داشت ،
عبورش از آن شهر افـتـاد، شـب جـمـعه بود بر در خانه يعقوب به هنگام افطار آمد و
گفت : به ميهمان مستمند غـريـب گـرسـنـه از غـذاى اضـافـى خود كمك كنيد، چند بار
اين سخن را تكرار كرد ، آنها شـنـيدند، و سخن او را باور نكردند، هنگامى كه او
ماءيوس شد و تاريكى شب ، همه جا را فـرا گـرفـت بـرگـشت ، در حالى كه چشمش گريان
بود و از گرسنگى به خدا شكايت كرد، آن شب را گرسنه ماند و صبح همچنان روزه
داشت ، در حالى كه شكيبا بود و خدا را سپاس مى گفت ، اما يعقوب و خانواده يعقوب ،
كاملا سير شدند، و هنگام صبح مقدارى از غذاى آنها اضافه مانده بود!.
امـام سـپـس اضـافـه فـرمـود: خـداوند به يعقوب در همان صبح ، وحى فرستاد كه تو اى
يـعـقـوب بـنـده مـرا خـوار كـردى و خـشـم مـرا بـر افـروخـتـى ، و مـسـتـوجـب
تـاديـب و نـزول مـجـازات بـر تو و فرزندانت شدى ... اى يعقوب من دوستانم را زودتر
از دشمنانم توبيخ و مجازات مى كنم و اين به خاطر آنست كه به آنها علاقه دارم !.
قـابـل تـوجـه ايـنـكـه به دنبال اين حديث مى خوانيم كه ابو حمزه مى گويد از امام
سجاد (عليه السلام ) پرسيدم يوسف چه موقع آن خواب را ديد؟ امام فرمود: در همان شب .
از اين حديث به خوبى استفاده مى شود كه يك لغزش كوچك و يا صريحتر يك ترك اولى كـه
گـنـاه و مـعـصـيـتـى هـم مـحـسـوب نـمـى شـد، (چـرا كـه حـال آن سـائل بـر يـعقوب
روشن نبود) از پيامبران و اولياى حق چه بسا سبب مى شود كه خداوند، گوشمالى دردناكى
به آنها بدهد، و اين نيست مگر به خاطر اينكه مقام والاى آنان ايـجـاب مـى كـنـد،
كـه هـمواره مراقب كوچكترين گفتار و رفتار خود باشند، چرا كه حسنات الابرار سيئات
المقربين (كارهائى كه براى بعضى از نيكان (حسنه
) محسوب مى شود براى مقربان درگاه خداوند سيئه است ).
جـائى كـه يـعـقـوب آنـهـمـه درد و رنـج بـه خـاطـر بـى خـبـر مـانـدن از درد دل
يـك سـائل بـكـشـد بـايـد فـكـر كـرد، كـه جـامـعـه اى كـه در آن گروهى سير و گروه
زيـادتـرى گـرسـنـه بـاشـنـد چـگـونه ممكن است مشمول خشم و غضب پروردگار نشوند و
چگونه خداوند آنها را مجازات نكند.
2 - دعاى گيراى يوسف !
در روايات اهلبيت (عليهم السلام ) و در طرق اهل تسنن مى خوانيم : هنگامى كه يوسف در
قعر چـاه قـرار گـرفت ، اميدش از همه جا قطع و تمام توجه او به ذات پاك خدا شد، با
خداى خود مناجات مى كرد و به تعليم جبرئيل راز و نيازهائى داشت ، كه در روايات به
عبارات مختلفى نقل شده است .
در روايـتـى مـى خـوانـيـم بـا خـدا چـنـيـن مـنـاجـات كـرد: اللهـم يـا مـونـس كـل
غـريـب و يـا صـاحـب كـل وحـيـد و يـا مـلجـا كـل خـائف و يـا كـاشـف كـل كـربـة و
يـا عـالم كـل نـجـوى و يـا مـنـتـهـى كـل شـكـوى و يـا حـاضـر كـل مـلاء يـا حـى
يـا قـيـوم اسـئلك ان تـقـذف رجـائك فـى قـلبـى حتى لا يكون لى هم و لا شـغـل
غـيـرك و ان تـجـعـل لى مـن امـرى فـرجـا و مـخـرجـا انـك عـلى كل شى ء قدير..
: (بـار پـروردگـارا! اى آنكه مونس هر
غريب و يار تنهايانى ، اى كسى كه پناهگاه هر تـرسـان ، و بـر طـرف كننده هر غم و
اندوه ، و آگاه از هر نجوى ، و آخرين اميد هر شكايت كـنـنده و حاضر در هر جمع و
گروهى ، اى حى و اى قيوم ! از تو مى خواهم كه اميدت را در قـلب مـن بـيـفـكـنـى ،
تـا هـيـچ فكرى جز تو نداشته باشم ، و از تو مى خواهم كه از اين مشكل بزرگ ، فرج و
راه نجاتى ، براى من فراهم كنى كه تو بر هر چيز توانائى
).
|