تفسير كوثر ، جلد ششم

يعقوب جعفرى

- ۲۳ -


بحثى درباره ذوالقرنين و قوم يأجوج و مأجوج

قرآن كريم در پاسخ به پرسش مشركان درباره ذوالقرنين، داستان او را طى 15 آيه (آيات 83 ـ 98 از سوره كهف) به طور اجمال بيان كرده است. طبق اين آيات، خداوند توانايى هايى به ذوالقرنين عطا كرده بود و وسيله هر كارى را در اختيار او قرار داده بود. او در سه مسير حركت كرد:

مسير اول به سوى مغرب بود كه به جايى رسيد كه خشكى تمام مى شد و محلى بود كه به نظر مى آمد كه خورشيد در يك چشمه گل آلود غروب مى كند. در آن جا با قومى روبه رو شد و از جانب خدا به او وحى يا الهام شد كه او مخيّر است كه آنان را عذاب كند و يا با آنان خوشرفتارى كند و او اعلام كرد كه هر كس ستمگر باشد او را عذاب خواهم كرد و در قيامت هم به عذاب الهى دچار خواهد شد و هر كس كه ايمان و عمل صالح داشته باشد، پاداش نيكويى خواهد داشت.

مسير دوم به سوى مشرق بود كه در آن جا با قومى روبه رو شد كه ساترى از خورشيد نداشتند، يعنى آن چنان عقب افتاده بودند كه لباس هم نداشتند.

مسير سوم به سوى تنگه اى بود ميان دو كوه بلند و در آن جا با قومى روبه رو شد كه زبان نمى دانستند، يعنى مردمان ساده و بى فرهنگى بودند. آنها به ذوالقرنين گفتند كه پشت اين كوه ها قومى به نام يأجوج و مأجوج وجود دارند كه در زمين فساد مى كنند، اگر مى توانى ميان ما و آنان سدّى بساز تا نتوانند به اين طرف هجوم آورند و هزينه آن را نيز ما مى پردازيم، و ذوالقرنين بى آن كه هزينه اى از آنها بخواهد، با استفاه از نيروى انسانى آنها در آن تنگه سدى از آهن و مس بنا كرد و يأجوج و مأجوج نتوانستند از آن سد عبور كنند.

پس از پايان كار سدّ، ذوالقرنين خدا را سپاس گفت و آن موقعيت را رحمتى از جانب پروردگارش خواند و اظهار داشت كه اين سد همچنان ثابت و پا برجا خواهد بود تا زمانى كه وعده پروردگار من برسد كه در آن هنگام نابود خواهد شد.

اين بود داستان ذوالقرنين در قرآن و شرح سفرهاى سه گانه او و سدى كه براى مهار كردن يأجوج و مأجوج ساخت. قرآن كريم اين داستان را در پاسخ به پرسش مشركان قريش بيان كرده است و آنان اين پرسش را با تحريك يهود مطرح كرده بودند.

اكنون بايد ديد كه ذوالقرنين كيست و آيا مى توان با توجه به مفهوم اين آيات و مشخصاتى كه گفته شده و شأن نزول آيات و قراين و شواهد تاريخى، ذوالقرنين را با يكى از شخصيت هاى تاريخى تطبيق نمود؟

در اين جا نظريه هاى گوناگونى ابراز شده است كه ما آنها را نقل و بررسى خواهيم كرد و در پايان نظر نهايى خود را درباره ذوالقرنين و يأجوج و مأجوج و سدّ ذوالقرنين بيان خواهيم نمود، ولى پيش از آن، درباره كلمه «ذوالقرنين» توضيحاتى مى دهيم:

ذوالقرنين يعنى كسى كه داراى دو «قرن» است. معناى روشن قرن همان گونه كه در كتاب هاى لغت آمده «شاخ» است و ذوالقرنين يعنى كسى كه دو شاخ دارد. البته معانى ديگرى هم براى قرن گفته شده است.(219)

در اين كه ذوالقرنين به چه مناسبتى اين لقب را يافته بود، احتمالاتى داده اند:

1 ـ بر سرش دو بر آمدگى مانند دو شاخ بود و او آنها را با موى سر و يا با عمامه پنهان مى كرد.

2 ـ او از پدرى از فارس و مادرى از روم به دنيا آمده بود و شرافتى دوگانه داشت.

3 ـ دو ضربت بر سر او زدند از دنيا رفت و در بعضى از روايات آمده كه ضربتى بر سر او زدند و مرد و سپس زنده شد تا ضربت دوم را بر او وارد كردند و مرد.(220)

4 ـ سلطنت او چنان گسترده بود كه روم و فارس را در بر مى گرفت.

5 ـ سلطنت او چنان طولانى بود كه دو برابر متوسط مدّت سلطنت يك نفر بود.

6 ـ سلطنت او چنان طولانى بود كه دو نسل از مردم در زمان او هلاك شدند.

7 ـ او تاجى بر سر داشت كه مانند سر گاو بود.

8 ـ دو صفحه از مس بر سر داشت.

9 ـ دو گوش بزرگ داشت و آنها را با موى سرش پنهان مى كرد.

10 ـ او در سفرهاى خود به مغرب و مشرق رسيد و هر دو را تسخير كرد.

11 ـ به خاطر شجاعت زيادى كه داشت، زور او به زور قوچ و گاو تشبيه شد.

12 ـ او در خواب ديد كه به خورشيد نزديك شده و دو طرف آن را گرفته است; چون رؤياى خود را براى ديگران نقل كرد، او را ذوالقرنين گفتند.(221)

در ميان اين احتمالات آنچه معروف است اين است كه ذوالقرنين تاجى مانند سر گاو بر سر داشت و به نظر مى رسيد كه دو شاخ دارد. اتفاقاً در فرهنگ اقوام و ملل گوناگون، بسيارى از حكمرانان بزرگ با دو شاخ تصور مى شدند و در تنديس هايى كه از آنها درست مى كردند دو تا شاخ بر سر آنان بود و شاخ علامت قدرت فوق العاده بود، حتى برخى از بت ها و توتم ها و خدايانى كه ساخته مى شدند داراى دو شاخ بودند.(222)

در هر حال آنچه مهم است اين است كه ببينيم منظور از ذوالقرنين كه داستان او در قرآن آمده كيست و با كدام شخصيت تاريخى تطبيق مى كند. در اين باره نظرهاى مختلفى وجود دارد كه مهم ترين آنها عبارتند از:

1 ـ منظور از او «تسن شى هوانك تى» امپراطور چين است و همو بود كه ديوار عظيم چين را ساخت. اين ديوار كه حدود سه هزار كيلومتر طول دارد و امروز بى مصرف ترين ساختمان جهان به شمار مى رود، باعث تلف شدن چهار صد هزار نفر انسان شد. اين ديوار براى جلوگيرى از هجوم اقوام وحشى به درون امپراطورى چين ساخته شد.

اين نظر كه اخيراً مطرح شده(223) دورترين و ضعيف ترين احتمال درباره ذوالقرنين مورد نظر قرآن است، زيرا:

اوّلا: مشركان مكه و حتى يهوديان مدينه درباره پادشاهان چين اطلاعاتى نداشتند تا داستان او را از پيامبر اسلام بپرسند.

ثانياً: اين پادشاه، پادشاه بسيار ظالمى بود و از آميزش نامشروع ملكه چين با وزير دربار به دنيا آمده بود و هر چند به چين وحدت بخشيد ولى طبعى خشن و لجوج داشت و خدايى به جز خود نمى شناخت و سر آن داشت كه سرزمين خود را با خون و آهن متحد كند،(224) در حالى كه در قرآن از ذوالقرنين به نيكى ياد شده و در روايات اسلامى ذوالقرنين مردى صالح كه خدا او را دوست مى داشت و او خدا را دوست مى داشت معرفى شده است.(225)

ثالثاً: ديوار چين از آهن و مس ساخته نشده است در حالى كه سدّ ذوالقرنين به تصريح قرآن از آهن و مس ساخته شده است.

رابعاً: ذوالقرنين شرق و غرب عالم را تحت حكومت خود داشت ولى اين پادشاه فقط در چين حكمروايى مى كرد.

2 ـ منظور از ذوالقرنين يكى از پادشاهان يمن به نام منذربن ماء السماء يا صعب بن ذى مرائد حميرى و يا شمريرعش است كه از تبابعه و اذواء يمن بود. چندين تن از مورخان و مفسران عرب به اين نظريه تمايل دارند كه از جمله آنها به مقريزى(226) و ابوريحان بيرونى(227) و طنطاوى(228) مى توان اشاره كرد.

شايد اين نظريه از ورود كلمه «ذو» در اول ذوالقرنين ناشى شده است، چون در ميان پادشاهان يمن كسانى بودند كه نام آنها با «ذو» شروع مى شد و به آنها اذواء مى گفتند مانند: ذى يزن، ذى غمدان، ذى المنارد و... و نيز شمر يرعش از ملوك يمن، دست به كشور گشايى زد و حتى به چين هم رسيد و هموست كه شهر سمرقند را بنا كرد.(229) ديگر اين كه در اشعار عصر جاهلى از چند تن از پادشاهان يمنى به ذوالقرنين ياد شده است، از جمله لبيد مى گويد:

والصعب ذوالقرنين اصبح ثاويا *** بالحنو فى جدث اشمّ مقيما(230)

و يكى از حميرى ها چنين سروده است:

قد كان ذوالقرنين جدّى مسلما *** ملكا تدين له الملوك و تحشد

بلغ المشارق و المغارب يبتغى *** اسباب امر من حكيم مرشد(231)

كسانى كه ذوالقرنين را با يكى از ملوك يمن تطبيق مى كنند، در بيان مكان سدّى كه ذوالقرنين در برابر يأجوج و مأجوج ساخت، دچار ناتوانى شده اند. اين سدّ نمى تواند سدّ مأرب يمن باشد كه در قرآن آمده است، چون اين سد از آهن و مس نيست و براى دفع هجوم قومى هم ساخته نشده است.

گاهى گفته اند كه شمريرعش ديوار چين را ترميم كرد و شايد هم سدّ ديگرى ساخته است. بايد گفت كه كشورگشايى يكى از پادشاهان يمن به گونه اى كه مشرق و مغرب جهان آن روز را در بر گرفته باشد، از نظر تاريخى ثابت نشده و حتى رسيدن شمريرعش به ماوراء النهر و چين هم به افسانه شباهت دارد و به گفته ابن خلدون در انساب تبابعه خلط و اختلاف بسيار است و جز اندكى از اخبار آن صحيح نيست و رفتن آنها به ماوراء النهر و روم و چين به افسانه و داستان هاى ساختگى شباهت دارد.(232)

ملقب شدن برخى از تبابعه و اذواء يمن به ذوالقرنين همان گونه كه در آن اشعار آمده، دليل بر مطلب نمى شود; چون ممكن است افراد متعددى به مناسبتى ذوالقرنين ناميده شوند، گذشته از اين كه اصالت و تاريخ سرودن آن اشعار جاى ترديد است، به خصوص شعرى كه به يكى از حميرى ها نسبت داده شده و نقل كرديم، به وضوح اقتباس از قرآن است و بنابراين نمى توان آن را شعر جاهلى دانست. ديگر اين كه سؤال از ذوالقرنين به تحريك يهود بوده و بايد ذوالقرنين كسى باشد كه در تاريخ يهود اسم و رسمى داشته باشد و مى دانيم كه كسى از ملوك يمن در فرهنگ يهود مطرح نبوده است.

3 ـ ذوالقرنين همان اسكندر رومى يا مقدونى بوده كه كشورگشايى او در تاريخ معروف است. اين قول مشهورترين و شايع ترين قول ميان مفسران است.

فخر رازى اظهار مى دارد كه با توجه به اين كه اسكندر همه جا را تسخير كرد و از نظر قرآن هم ذوالقرنين همه جا را تسخير كرده بود، بايد يقين كرد كه منظور از ذوالقرنين اسكندر است. او پس از بيان اين مطلب مى گويد: در اين جا اشكالى بزرگ مى ماند و آن اين كه اسكندر شاگرد ارسطو و بر مذهب او بود و تعظيم قرآن از ذوالقرنين سبب مى شود كه بگوييم مذهب ارسطو حق بوده و اين چيزى است كه راهى بر آن نيست.(233)

اشعرى گرى فخر رازى باعث شده كه او اين سخن را بگويد.

بايد گفت: تطبيق ذوالقرنين با اسكندر، اشكال عمده اى دارد كه نمى توان از آن صرف نظر كرد و آن اين كه اسكندر همان گونه كه در كتاب هاى تاريخى آمده شخصى ستمگر و بت پرست بوده و كشتارهاى بسيارى كرده است(234) و اين در حالى است كه قرآن ذوالقرنين را مؤمن به خدا و روز قيامت و فردى صالح و خيرخواه معرفى مى كند و در روايات اسلامى هم از او به نيكى ياد شده است:

عن رسول اللّه (ص) قال: انّ ذوالقرنين كان عبداً صالحاً جعله اللّه حجة على عباده فدعا قومه الى اللّه و امرهم بتقواه(235).

پيامبر فرمود: ذوالقرنين بنده صالحى بود كه خدا او را حجت بر بندگان خود قرار داد و او قوم خود را به سوى خدا و تقوا دعوت كرد.

عن على (ع) قال: انّ ذوالقرنين كان عبداً احبّ اللّه فاحبّه اللّه و نصح للّه فنصحه اللّه.(236)

اميرالمؤمنين فرمود: ذوالقرنين بنده اى بود كه خدا را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست مى داشت و براى خدا نصيحت مى كرد و خدا هم او را نصيحت مى كرد.

عن ابى جعفر (ع) قال: انّ ذوالقرنين لم يكن نبيّا و لكن كان عبدا صالحاً احبّ اللّه فاحبّه اللّه(237).

امام باقر فرمود: ذوالقرنين پيامبر نبود ولى بنده صالحى بود كه خدا را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست مى داشت.

همچنين امام صادق فرموده است كه چهار نفر در همه زمين حكومت كردند كه دو نفر از آنها مؤمن و دو نفرشان كافر بودند، دو مؤمن عبارت بودند از سليمان و ذوالقرنين و دو كافر عبارت بودند از نمرود و بختنصر.(238)

با توجه به اين اوصاف، چگونه مى توان او را با اسكندر با آن عقيده فاسد و آن همه جنايت تطبيق كرد؟ طبق برخى از روايات ذوالقرنين شاگرد خضر بود نه ارسطو و همراه با خضر به دنبال آب حيات به ظلمات رفت كه شايد منظور مناطقى باشد كه در نزديكى قطب شمال بود كه در آن جا شب ها چند ماه طول مى كشد و خضر از آن آب نوشيد ولى قسمت ذوالقرنين نشد.(239)

در اين جا به اين مطلب باطلى كه نويسنده كتاب «ذوالقرنين كيست؟» گفته است، اشاره مى كنيم. او معتقد است كه منظور از ذوالقرنين همان اسكندر است، و در پاسخ از اين اشكال كه چگونه قرآن از شخصى ستمگر و بت پرست تعريف و تمجيد مى كند، اظهار مى دارد كه عقيده يهود درباره اسكندر اين بوده كه او عادل و خداشناس بوده و خدا در قرآن مطابق با پندار يهود سخن گفته است و نه مطابق با واقع. و اين بدان جهت بود كه مشركان با تحريك يهود، درباره ذوالقرنين پرسيدند و قرآن بايد پاسخى مى داد كه با گفته هاى آنان مطابقت مى كرد تا بدانند كه پيامبر اسلام هم از آن داستان خبر دارد.(240)

شگفتا از اين سخن! چگونه مسلمانى به خود جرأت مى دهد كه بگويد: قرآن براى خوشايند يهود سخنى برخلاف واقع گفته و بت پرست و ستمگرى را به دروغ موحد و عادل معرفى كرده است! اگر قرآن مى خواست براى مصلحتى سخن خلاف واقع يهود را نقل كند بايد به گونه اى نقل مى كرد كه معلوم شود كه آن سخن، سخن يهود است و قرآن آن را قبول ندارد، همان گونه كه در داستان اصحاب كهف وقتى راجع به تعداد آنان صحبت مى كند، اقوال اهل كتاب را اين گونه نقل مى كند: سيقولون ثلاثة رابعهم كلبهم...

از اين گذشته ديديم كه در روايات اسلامى از ذوالقرنين به عنوان بنده صالح خدا كه خدا او را دوست دارد ياد شده است; آيا روايات هم براى خوشايند يهود بوده است؟

4 ـ نظريه اى است كه اخيراً ابراز شده مبنى بر اين كه ذوالقرنين همان كورش كبير پادشاه هخامنشى است. تا آن جا كه ما مى دانيم اين نظر را نخستين بار يك محقق هندى به نام ابوالكلام آزاد با استناد به تحقيقات ميدانى گسترده اى كه به عمل آورد، ابراز كرد. او نتيجه تحقيقات خود را طى كتابى منتشر ساخت. اين كتاب توسط آقاى باستانى پاريزى تحت عنوان «كورش كبير، ذوالقرنين» به فارسى ترجمه شده است.

آنچه اين نظر را تأييد مى كند اين است كه سؤال از ذوالقرنين توسط يهودى ها طراحى شد و به طورى كه در شأن نزول اين آيات آمده، چند تن از مشركان مكه به يثرب (مدينه) رفتند و جريان ادعاى نبوت پيامبر اسلام را مطرح كردند. دانشمندان يهود به آنان گفتند كه براى آزمايش او چند مسئله از او بپرسند. اين چند مسئله عبارت بودند از حقيقت روح، داستان اصحاب كهف و داستان ذوالقرنين.(241) اين بود كه مشركان هر سه موضوع را از پيامبر اسلام پرسيدند و پاسخ دريافت كردند. آيات مربوط به ذوالقرنين پاسخ يكى از اين سؤال هاست.

و از طرفى مى دانيم كه شخصيت مهمى كه شرق و غرب عالم را تصرف كرد و در فرهنگ يهود شناخته شده است و تقديس مى شود، همان كورش است. كورش به سبب خدمت بزرگى كه به يهود كرد و آنان را از اسارت بابليان نجات داد و بيت المقدس را تجديد بنا نمود و به آنان آزادى در انجام مراسم دينى را پيشكش كرد، بسيار مورد توجه يهود است و در كتب مذهبى خود از او به عنوان مسيح و منجى ياد مى كنند و مهم تر اين كه او را به صورت قوچى كه داراى دو شاخ است ترسيم مى كنند، يعنى كورش را ذوالقرنين مى دانند. بنابراين، پرسش آنان از ذوالقرنين پرسش از كورش خواهد بود.

ابوالكلام آزاد كه اين نظريه را مطرح كرد، براى درستى نظريه خود استدلال هايى كرده است، از جمله به برخى از جملات عهد عتيق استشهاد مى كند.

در سفر دانيال از رؤيايى خبر داده شده كه دانيال ديده است. او شبى در خواب ديد كه قوچى داراى دو شاخ به طرف شرق و غرب و شمال و جنوب شاخ مى زند وبزى را ديد كه يك شاخ دارد و به قوچ حمله مى كند. آن گاه فرشته اى اين خواب را چنين تعبير كرده كه آن قوچ پادشاه ماد و فارس است و آن بز پادشاه يونان است.(242) دانيال رؤياى خود را با آمدن كورش پادشاه فارس تعبير شده يافت.(243)

در سفر اشعياى نبى چندين بار نام كورش آمده و در جايى از او به عنوان مسيح خداوند ياد مى كند و در جايى او را عقاب مشرق مى نامد.(244)

در سفر عزرا، كورش پادشاهى معرفى شده كه يهود خداى آسمان ها جميع ممالك زمين را به او داده است و او خانه خدا را در اورشليم تجديد بنا كرد.(245)

ابو الكلام آزاد چنين نتيجه مى گيرد: «در اين صورت معلوم است كه مقصود سؤال يهود از ذوالقرنين همان كورش بوده است لا غير، يعنى پادشاهى كه دانيال او را به صورت قوچ تصوير نموده و كلمه «لو قرانائيم» را لقب او قرار داده است.

كلمه لو قرانائيم به زبان عبرى ترجمه همان «ذوالقرنين» عربى است، يعنى لفظ «قرن» در زبان عربى و عبرى هر دو معناى شاخ را مى دهد و مسلم است كه يهوديان عرب كه آن را از حضرت پرسيدند، چون زبانشان عربى بود كورش را ذوالقرنين مى ناميدند. و روايت سدّى هم اين معنا را تأييد مى كند كه در تورات از قوچ ذوالقرنين جز يك مرتبه نام برده نشده است و آن نيز تنها در سفر دانيال است.»(246)

ابوالكلام آزاد، در تأييد نظريه خود اظهار مى دارد كه اين نظريه، با مطالعه سفر دانيال در من پيدا شد ولى دليل ديگرى خارج از تورات نداشتم ولى چند سال بعد، وقتى كه توفيق مشاهده آثار ايران باستان دست داد و به مطالعه تأليفات محققان تازه درباره اين آثار دست يافتم، اندك شك و شبهه اى هم كه بود از ميان رفت و يقين پيدا كردم كه مقصود از ذوالقرنين نيست مگر شخص كورش و هيچ احتياجى نيست كه ذوالقرنين را در كس ديگرى غير از كورش بجوييم. دليل و قرينه مهمى كه مرا مؤيد شد، همانا مجسمه كورش بود. اين مجسمه سنگى در نزديكى هاى پايتخت ايران باستان ـ استخر ـ در پنجاه ميلى سواحل رودخانه مرغاب نصب شده بود.(247)

سپس ابوالكلام آزاد آن مجسمه را چنين توصيف مى كند: تنديس مذكور به قامت يك بشر معمولى است كه كورش را نشان مى دهد. در دو طرف او دو يال مثل يال هاى عقاب و در روى سر او دو شاخ به صورت شاخ قوچ وجود دارد.(248)

ابوالكلام آزاد، دو شاخ اين مجسمه را با دو شاخ قوچ دانيال و دو بال بزرگ او را با تعبير «عقاب شرق» كه در سفر اشعيا آمده قابل مقايسه مى داند.(249)

بدون شك، كورش به خدا ايمان داشته و اين مطلب، هم در كتب عهد عتيق آمده و هم در منابع ايرانى راجع به داريوش گفته شده كه او موحد بوده و مردم را به سوى خدا دعوت مى كرده است، و ميان كورش و داريوش فقط هشت سال فاصله بوده و اين دو با هم پسر عمو بودند و بعيد است كه جانشين كورش خداشناس باشد ولى خود او نباشد. همچنين در منابع يونانى مانند هرودت، كورش را با جوانمردى و بزرگوارى و بى رغبتى به مال دنيا و اوصافى مانند آنها توصيف كرده اند.

مؤلف كتاب «ذوالقرنين كيست؟» به ابوالكلام آزاد اشكالاتى كرده كه به نظر ما وارد نيست. مهم ترين اشكال او ترديد در اصالت كتاب هاى عهد عتيق و از جمله سفر دانيال و اشعياى نبى است. او اصرار دارد كه اين كتاب ها ساختگى است و نمى توان به آنها استناد كرد.(250)

در پاسخ اين اشكال مى گوييم: اصلى بودن يا ساختگى بودن اين كتاب ها تأثيرى در اصل مطلب ندارد، زيرا استدلال ابوالكلام آزاد بر اين مبنى است كه در فرهنگ يهود عصر پيامبر كورش چنين مشخصاتى داشته است و بدون شك اين كتابها مورد مراجعه يهود آن زمان بوده است و آنان با ذهنيتى كه از مطالب اين كتاب ها داشتند، سؤال از ذوالقرنين را مطرح نمودند. حال آن كتاب ها در چه زمانى نوشته شده اند و چه كسانى آنها را ساخته است، ربطى به اصل قضيه ندارد و حتى با قبول ساختگى بودن آن اسفار باز مطلب به قوت خود باقى است.

همچنين ايشان در اصالت مجسمه كورش نيز ترديد مى كند و مى گويد: اين مجسمه كه در پاسارگاد كشف شده است مربوط به كورش نيست.(251) بايد گفت كه قبر كورش در پاسارگاد است و بودن اين مجسمه در آن مجموعه احتمال اين را كه مجسمه مربوط به كورش است، تقويت مى كند و مطابقت آن با خواب دانيال و تعبير عقاب شرق كه در سفر اشعيا آمده قرينه ديگرى است، به اضافه اين كه آقاى ابوالكلام آزاد از چند تن از باستان شناسان بزرگ اروپايى كه مجسمه را از نزديك ديده و بررسى كرده اند نقل مى كند كه آنها آن را مجسمه كورش دانسته اند و برخى از آنها گفته اند كه در سابق زير اين مجسمه كتيبه اى به اين مضمون بوده است: «من كورش شاه هخامنشى»(252).

5 ـ برخى از محققان نيز ذوالقرنين را قابل انطباق با داريوش هخامنشى دانسته اند(253) و اين بدان جهت است كه همان گونه كه گفتيم، منابع بسيار تاريخى داريوش را خداشناس و دعوت كننده مردم به سوى خدا و تابع دين مزديسنا معرفى كرده اند و اين با ستايشى كه در قرآن از ذوالقرنين شده تناسب دارد، ولى در تواريخ راجع به تصرف شرق و غرب عالم توسط داريوش گزارشى نيامده است و مجرد اين كه او موحد بوده دليل نمى شود كه ذوالقرنين را با او تطبيق بدهيم.

با توجه به مجموع شواهد و قراينى كه ابوالكلام آزاد آورده است و با توجه به تاريخ حالات كورش كبير، ما نيز همان سخن را مى گوييم كه علامه طباطبايى گفته است: «اين نظريه از نظر انطباق با آيات، روشن تر و قابل قبول تر است.»(254)

يأجوج و مأجوج و سدّ ميان دو كوه

در قرآن كريم در ادامه داستان ذوالقرنين چنين آمده است كه او در سفر سوم خود، به تنگه اى ميان دو كوه رسيد و با قومى روبه رو شد كه زبان نمى دانستند. آن قوم از فتنه و فساد قوم يأجوج و مأجوج به ذوالقرنين شكايت كردند و از وى خواستند كه ميان آنها و آن قوم سدّى ايجاد كند تا آنها از تهاجم آن قوم در امان باشند. آنها گفتند كه حاضرند هزينه اين كار را هم پرداخت كنند. ذوالقرنين پيشنهاد ساختن يك سدّ را پذيرفت ولى كمك مالى آنان را نپذيرفت و گفت: آنچه خدا به من داده است براى من بهتر است و از آنان خواست كه با نيروى انسانى به او كمك كنند و گفت قطعه هاى آهن بياورند و با آن، ميان دو كوه را پر كرد و دستور داد كه با كوره ها بر آن بدمند و آنان دميدند و آهن كاملا سرخ شد، سپس به شكاف هاى آن مس گداخته ريختند و چنان سدّ محكمى ايجاد شد كه يأجوج و مأجوج نتوانستند از آن عبور كنند و ذوالقرنين شادمان از اين موفقيت گفت: اين رحمت پروردگار من است. وقتى وعده او فرا رسد، آن سدّ درهم ريخته مى شود و وعده پروردگار من حق است.(255)

به طورى كه مورخان و مفسران گفته اند، منظور از آن تنگه، تنگه اى است كه در كوه هاى قفقاز وجود داشت، همان جايى كه رشته كوه هايى ميان درياى خزر و درياى سياه مانند يك ديوار طبيعى كشيده شده و جنوب و شمال را قطع مى كند و فقط يك تنگه در ميان آن وجود دارد كه امروز به تنگه داريال معروف است و در نزديكى تفليس و ماوراى قفقاز قرار دارد.

ابوالكلام آزاد كه اين مطلب را شرح داده، مى گويد: هم اكنون نيز بقاياى ديوار آهنى در اين نواحى هست و مسلماً بايد همان سدّ كورش باشد. در سدّ ذوالقرنين گفته مى شود كه آهن زياد به كار رفته و ميان دو كوه ساخته شده است، معبر داريال هم ميان دو كوه بلند واقع شده و اين سدّ نيز كه آهن زيادى در آن ديده مى شود، در همين درّه وجود دارد.(256)

همچنين وى از منابع ارمنى و گرجى كه نزديك به منطقه اند شواهد و قراينى مى آورد كه كورش در آن جا ميان دو كوه سدّى از آهن ساخته است و از قديم اهالى منطقه به آن جا دروازه آهنين يا «دمير قاپو» كه ترجمه تركى آن است، مى گفتند.(257)

البته نبايد اين سدّ را كه در تنگه داريال قرار دارد با سدّى كه در منطقه دربند نزديكى هاى درياى خزر وجود دارد و از سنگ ساخته شده، اشتباه كرد. اين منطقه را عرب ها باب الابواب و رومى ها «كاسپين پورتا» يعنى دروازه خزر مى نامند و ظاهراً اين ديوار در عهد ساسانيان ساخته شده است. مقدسى اين ديوار را ديده و چنين توصيف كرده كه آن از كوه تا داخل درياى خزر كشيده شده و داراى سه دروازه است و برج هايى بالاى آن وجود دارد و از قبل از اسلام بوده است(258).

سدّ دربند در تنگه ميان دو كوه قرار نگرفته و طول آن قريب سى ميل است و از ساحل بحر خزر به طرف كوهستان كشيده شده و در آن آهن و مس به كار نرفته است و بنابراين نبايد آن را سدّ ذوالقرنين دانست. به گفته ابوالكلام آزاد: چون ديواره داريال و ديواره دربند هر دو در يك ناحيه واقعند و فاصله زيادى ميان آن دو نيست از اين جهت امر بر محققان مشتبه شده است.(259) به هر حال، شايد بتوان گفت كه مورخان تقريباً اتفاق نظر دارند كه سدّ يأجوج و مأجوج در شمال ايران و در منطقه قفقاز است و ذوالقرنين آن را براى مهار كردن اقوام وحشى شمال كه يأجوج و مأجوج ناميده مى شدند بنا كرد.

مقدسى درباره سدّ ذوالقرنين از ابن خردادبه و ديگران، جريان خوابى را نقل مى كند كه الواثق باللّه عباسى ديد. او شبى در خواب ديد كه سدّ ذوالقرنين باز شده است. پس از بيدار شدن، محمد بن موسى خوارزمى منجم را با پنجاه نفر به منطقه خزر و ارمنستان فرستاد و آنها پس از طى مسير و رسيدن به منطقه، همراه با راهنمايان محلى به آن محل رسيدند و آن سدّ را ديدند كه از پاره هاى آهن پوشيده شده از مس ساخته شده است. مقدسى از زبان محمد بن موسى جزئيات بيشترى را از اين سدّ نقل مى كند.(260)

درباره يأجوج و مأجوج هم سخنان بسيارى گفته شده است. ظاهر اين است كه آنها اقوامى وحشى بودند كه در شمال درياى خزر زندگى مى كردند و از منطقه قفقاز به سوى آذربايجان و ايران سرازير مى شدند و تاخت و تاز و غارتگرى و كشتار مى كردند. اين اقوام را يونانيان «سيت» يا «سكا» مى ناميدند و آنها همان قوم «منگوك» يا «منچوك» يا «منغول» بودند كه اصل آنها از مغولستان در شمال شرقى دنياى آن روز بود.(261) ظاهراً اين اقوام از سواحل شمالى درياى خزر عبور مى كردند و از ناحيه قفقاز به سوى ايران سرازير مى شدند.

هرودوت مى گويد: قبايل سيت از بند قفقاز آمده و آبادى هاى دامنه را به غارت مى گرفتند.(262)

در عهد عتيق در مواردى از «گوگ» و «مگوگ» نام برده شده(263) كه قابل تطبيق با يأجوج و مأجوج است و در سفر حزقيال در جايى چنين آمده: «اى پسر انسان، نظر خود را بر «جوج» كه از زمين «مأجوج» و رئيس روش و ماشك و توبال است بدار و بر او نبوّت نما و بگو خداوند يهود چنين مى فرمايد اينك من اى جوج رئيس روش و ماشك و توبال به ضدّ تو هستم.»(264) و در جاى ديگر هجوم قوم جوج را از شمال با لشكرى عظيم پيشگويى مى كند و اين قوم را از سوى خداوند مورد تهديد قرار مى دهد.(265)

در عهد جديد نيز نام جوج و مأجوج آمده و آنها را قومى معرفى كرده كه عدد آنان چون ريگ درياست و شيطان آنان را گمراه كرده و آماده جنگ ساخته است.(266)

با توجه به اين كه در عهد عتيق و جديد نام گوگ و مگوگ در نسخه عبرى و جوج و مأجوج در ترجمه فارسى آمده است و آنها قومى شرور معرّفى شده اند، نبايد ترديد كرد كه دو كلمه يأجوج و مأجوج كه در قرآن آمده ريشه عبرى دارند و درست كردن اشتقاق عربى براى آنها صحيح نيست و اين كه بعضى ها اين كلمه را از «اجّ النار» به معناى شعله ور شدن آتش مشتق دانسته اند، نظرى دور از صواب است.

شباهت روشنى كه ميان واژه مگوگ يا مأجوج با واژه مغول وجود دارد و نيز تصريح به اين كه اين قوم از شمال سرازير مى شدند و جمعيتى بسيار داشتند، تقريباً سخن كسانى را كه اين قوم را همان قوم مغول مى دانند تقويت مى كند. در تاريخ هم بارها قوم مغول به سرزمين هاى همسايه و حتى سرزمين هاى دور هجوم برده اند و تهاجم و تاخت و تاز در خوى آنهاست.

چنين مى نمايد كه قوم مغول از سرزمين اصلى خود كه در شمال شرقى درياى خزر است گاهى به چين و شبه قاره هند هجوم مى بردند و گاهى هم از دو طرف درياى خزر به ماوراء النهر و آذربايجان و ارمنستان حمله مى كردند و ديوار چين در شرق و سدّ ذوالقرنين در غرب براى مهار كردن آنها ساخته شده است.

مطلبى كه در اين جا باقى مى ماند و تأمل بيشترى را مى طلبد، اين است كه در آيه آخر از آيات مربوطه به ذوالقرنين از زبان او سخنى نقل شده كه از آن چنين بر مى آيد كه اين سدّ تا قيامت كه روز وعده الهى است پا بر جا خواهد بود و در آن هنگام درهم كوبيده خواهد شد و يأجوج و مأجوج تا قيامت با اين سدّ مهار شده اند. همچنين در آيه ديگرى از قرآن كريم چنين مى خوانيم:

حتى إذا فتحت يأجوج و مأجوج و هم من كلّ حدب ينسلون و اقترب الوعد الحق فاذا هى شاخصة ابصار الذين كفروا (سوره انبياء / آيات 96 ـ 97)

تا وقتى كه يأجوج و مأجوج گشوده شوند و آنان از هر بلندى به شتاب بيرون آيند و آن وعده راست (رستاخير) نزديك شود. پس ناگهان ديدگان كافران خيره شود.

از اين آيه چنين فهميده اند كه يأجوج و مأجوج تا نزديكى روز قيامت بسته شده اند و در آن هنگام باز خواهند شد و از هر سوى سرازير خواهند شد.

حال اين سؤال پيش مى آيد كه اكنون همه جاى كره زمين شناخته شده است و به وسيله زمين و هوا همه جا با هم ارتباط دارند و ما جايى را سراغ نداريم كه جمعيت انبوهى در پشت يك سدّ آهنى محصور شده باشند و نتوانند از آن جا بيرون آيند.

ديگر اين كه اگر يأجوج و مأجوج همان قوم مغول است، همان گونه كه بسيارى از محققان گفته اند، اين قوم پس از برپايى سدّ ذوالقرنين، در طول تاريخ بارها به كشورهاى همسايه هجوم بردند كه يك نمونه آن تهاجم آنان به ايران در قرن هفتم هجرى بود و به گفته يك مورخ: «كشورگشايى هاى مغول در قرن سيزدهم ميلادى (يا قرن هفتم هجرى) جهان را زير و زبر كرد. مغول ها كره زمين را از آلمان تا كره زير پا گذاشتند و بخش بيشترى از دنياى قديم را به لرزه در آوردند و دگرگون ساختند.»(267)و اكنون قوم مغول در سرزمين اصلى خود مغولستان به آزادى زندگى مى كنند.

در پاسخ اين سؤال مى گوييم: به نظر مى رسد كه اين برداشت از آيات قرآنى كه گويا يأجوج و مأجوج تا قيامت در پشت آن سدّ محصور شده اند، برداشت درستى نيست و قرآن بر آن دلالت ندارد. اين كه از قول ذوالقرنين نقل شده كه اين سدّ تا روز آمدن وعده الهى يعنى تا قيامت پا برجاست و در آن هنگام درهم خواهد ريخت، منظور اين نيست كه قوم يأجوج و مأجوج هم تا آن زمان پشت اين سدّ خواهند ماند، بلكه منظور محكم بودن آن سدّ است كه تا قيامت پابرجا خواهد بود و در قيامت كه كوه ها از هم متلاشى مى شوند آن سدّ هم متلاشى خواهد شد و قوم يأجوج و مأجوج در آن عصر نمى توانستند از آن سدّ عبور كنند و اين مانع از آن نيست كه در عصرهاى بعدى از آن جا يا جاى ديگر هجوم كنند و همان گونه كه گفتيم قوم مغول پس از عصر ذوالقرنين بارها به سرزمين هاى ديگر هجوم كرده اند.

بنابراين، منظور ذوالقرنين فقط پابرجايى آن سدّ تا قيامت است و اكنون هم آن سدّ پابرجاست و اگر ما نمى توانيم آن را پيدا كنيم شايد بدان جهت است كه در طول زمان زير خاك ها مدفون شده است.

و اما درباره آيه سوره انبياء بايد بگوييم كه منظور از گشوده شدن يأجوج و مأجوج شكسته شدن آن سدّ نيست و ضمير «فتحت» به خود يأجوج و مأجوج بر مى گردد و صحبتى از سدّ در ميان نيست و اين پيشگويى قرآن به اين معناست كه نزديكى هاى قيامت قوم يأجوج و مأجوج قدرت مى يابند و داراى جمعيتى انبوه مى شوند و به همه جا حمله مى كنند.

در پايان اين گفتار، توجه خوانندگان محترم را به اين موضوع جلب مى كنم كه داستان ذوالقرنين و سدّ او در برابر يأجوج و مأجوج در ادبيات فارسى انعكاس وسيعى يافته است و نام هاى يأجوج و مأجوج و ذوالقرنين و اسكندر كه او را ذوالقرنين مى دانستند، به مناسبت هايى در اشعار شاعران آمده است و متن داستان را هم فردوسى به تفصيل در شاهنامه آورده است. اينك برخى از اشعار شاعران را نقل مى كنيم و در پايان قسمتى از شاهنامه را كه مربوط به سدّ يأجوج و مأجوج است خواهيم آورد.

بسيار چون ذوالقرنين آفاق بگرديدست *** اين تشنه كه مى ميرد بر چشمه حيوانت

سكندر به ديوار رويين و سنگ *** بكرد از جهان راه يأجوج تنگ

سعدى

چون تو آيد ز عين تو هم تو *** ايستاده چو سدّ ذوالقرنين

سنايى غزنوى

همچو ذوالقرنين عالمگير مى شد دولتش *** مهلت قرن دوم مى يافت اگر از روزگار

پيش اين سدّ سكندر لشكر يأجوج چيست *** پيش اين درياى آتش دود چون گيرد قرار

صائب تبريزى

رفت ذوالقرنين سوى كوه قاف *** ديد او را كز زمرد بود صاف

مولوى در مثنوى

طمع دارند و نَبُوَدشان، كه شاه جان كند ردشان *** ز آهن سازد او سدشان، چو ذوالقرنين آسايى

آن فكر و خيالات چو يأجوج و چو مأجوج *** هر يك چو رخ حورى و چون لعبت چين شد

مولوى در ديوان شمس

برى ناخورده از باغ جوانى *** چون ذوالقرنين از آب زندگانى

نظامى گنجوى

خصمش به مستى آمد از ابليس هم چنانك *** يأجوج بود نطفه آدم به احتلام

شش جهت يأجوج بگرفت اى سكندر الغياث *** هفت كشور ديو بستد اى سليمان الامان

خاقانى شيروانى

پى بستن سد به مشرق نشست *** در فتنه بر روى يأجوج بست

جامى

ز يأجوج و مأجوج مان باك نيست *** كه ما بر سر سدّ اسكندريم

ناصر خسرو

همان سد يأجوج ازوشد بلند *** كه بست آن چنان كوه تا كوه بند

نظامى

در شاهنامه فرودسى كه داستان ذوالقرنين (اسكندر) به طور مشروح آمده است در مورد شكايت مردم از يأجوج و مأجوج و درخواست بناى سدّ و كار ذوالقرنين در ساختن آن، چنين سروده است:

زبان برگشادند بر شهريار *** به ناليدن از گردش روزگار

كه ما را يكى كار پيش است سخت *** بگوييم با شاه پيروز بخت

بدين كوه سر تا به ابر اندرون *** دل ما پر از رنج و دردست و خون

ز چيزى كه ما را بدو تاب نيست *** ز يأجوج و مأجوج مان خواب نيست

چون آيند بهرى سوى شهر ما *** غم و رنج باشد همه بهر ما

همه رويهاشان چو روى هيون *** زبانها سيه ديده ها پر ز خون

سيه روى و دندانها چون گراز *** كه يارد شدن نزد ايشان فراز

همه تن پر از موى و موى همچو نيل *** بر و سينه و گوشهاشان چون پيل

بخسبند يك گوش بستر كنند *** دگر بر تن خويش چادر كنند...

بزرگى كن و رنج ما را بساز *** هم از پاك يزدان نه اى بى نياز

سكندر بماند اندر ايشان شگفت *** غمى گشت و انديشه ها برگرفت

چنين داد پاسخ كه از ماست گنج *** ز شهر شما يارمندى و رنج

برآرم من اين راه ايشان به راى *** نبيروى نيكى دهش يك خداى

يكايك بگفتند كاى شهريار *** ز تو دور بادا بد روزگار

ز ما هرچه بايد همه بنده ايم *** پرستنده باشيم تا زنده ايم

بياريم چندانك خواهى تو چيز *** كزين بيش كارى نداريم نيز

سكندر بيامد نگه كرد كوه *** بياورد زان فيلسوفان گروه

بفرمود كاهنگران آوريد *** مس و روى و پتك گران آوريد

گچ و سنگ هيزم فزون از شمار *** بياريد چندانك آيد به كار

بى اندازه بردند چيزى كه خواست *** چو شد ساخته كار و انديشه راست

ز ديوارگر هم ز آهنگران *** هرانكس كه استاد بود اندران

ز گيتى به پيش سكندر شدند *** بدان كار بايسته ياور شدند

ز هر كشورى دانشى شد گروه *** دو ديوار كرد از دو پهلوى كوه

ز بن تا سر تيغ بالاى اوى *** چو صد شاه رش كرده پهناى اوى

ازو يك رش انگشت و آهن يكى *** پراكنده مس در ميان اندكى

همى ريخت گوگردش اندر ميان *** چنين باشد افسون دانا كيان

بسى نفت و روغن بر آميختند *** همى بر سر گوهران ريختند

به خروار انگشت بر سر زدند *** بفرمود تا آتش اندر زدند

دم آورد و آهنگران صد هزار *** به فرمان پيروزگر شهريار

خروش دمنده بر آمد ز كوه *** ستاره شد از تف آتش ستوه

چنين روزگارى برآمد بران *** دم آتش و رنج آهنگران

گهرها يك اندر دگر ساختند *** وزان آتش تيز بگداختند

ز يأجوج و مأجوج گيتى برست *** زمين گشت جاى خرام و نشست(268)