تفسير كوثر ، جلد ششم

يعقوب جعفرى

- ۲۲ -


فَوَجَدا عَبْدًا مِنْ عِبادِنآ آتَيْناهُ رَحْمَةً مِنْ عِنْدِنا وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنّا عِلْمًا(65 ) قالَ لَهُ مُوسى هَلْ أَتَّبِعُكَ عَلى أَنْ تُعَلِّمَنِ مِمّا عُلِّمْتَ رُشْدًا (66 ) قالَ اِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِىَ صَبْرًا (67 ) وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلى ما لَمْ تُحِطْ بِه خُبْرًا (68 ) قالَ سَتَجِدُنى اِنْ شآءَ اللّهُ صابِرًا وَ لا أَعْصى لَكَ أَمْرًا (69 ) قالَ فَاِنِ اتَّبَعْتَنى فَلا تَسْأَلْنى عَنْ شَىْء حَتّى أُحْدِثَ لَكَ مِنْهُ ذِكْرًا (70 )

پس آن دو نفر، بنده اى از بندگان ما را يافتند كه به او رحمتى از سوى خودمان داده بوديم و از نزد خود دانشى به او ياد داده بوديم (65) موسى به او گفت: آيا مى توانم با تو همراهى كنم تا از بينشى كه آموخته شده اى به من ياد بدهى؟ (66) گفت: تو هرگز نمى توانى همراه من شكيبايى كنى (67) و چگونه برچيزى كه به شناخت آن احاطه ندارى شكيبايى كنى؟ (68) گفت: اگر خدا بخواهد مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ كارى تو را نافرمانى نخواهم كرد (69) گفت: اگر از من پيروى كنى، چيزى را از من مپرس تا خودم از آن سخنى به تو بگويم (70)

نكات ادبى

1 ـ «عبدا» جهت تفخيم به صورت نكره آمده و «عبادنا» جهت تشريف به «نا» اضافه شده است.

2 ـ «علما» مفعول دوم «علمناه» است و نمى توان آن رامعفول مطلق گرفت زيرا اگر چنين بود به صورت «تعليما» مى آمد.

3 ـ «رشدا» راه صواب، رسيدن به خير، اين كلمه مفعول دوم «تعلّمن» است.

4 ـ «صبرا» مفعول به براى فعل «لن تستطيع».

5 ـ «خبرا» آگاهى از دقايق امور، و «خبير» به كسى گفته مى شود كه از جزئيات و دقايق مطلب آگاهى داشته باشد، اهل خبره. ضمناً كلمه «خبرا» تميز براى «تحط» است.

تفسير و توضيح

* آيات (65 ـ 70) فوجدا عبدا من عبادنا آتيناه رحمة من عندنا...: وقتى موسى و همراه او يوشع به محل تلاقى دو دريا بازگشتند، موسى در آن جا به هدف خود نايل شد و كسى را كه براى ديدن او رنج سفر را بر خود هموار كرده بود ملاقات كرد. در اين آيه خداوند نام آن شخص را ذكر نمى كند و فقط از او به عنوان بنده اى از بندگان ما كه از نزد خود به او رحمتى داده ايم و ازجانب خود به او علمى آموخته ايم، ياد مى كند.

مفسران و مورخان گفته اند كه آن شخص، خضر بوده است. اين كلمه در عربى به معناى سبز است; گويا هر كجا او عبادت مى كرد آن محل سبز و خرّم مى شد. ولى نام او در زبان عبرى (بليا بن ملكان» يا «اليسع» و يا «الياس» است و در اين كه آيا او مقام نبوت داشته است يا نه، اختلاف كرده اند; بعضى ها او را وليّى از اولياى خدا و بعضى ها هم او را پيامبر دانسته اند. آنچه از ظاهر آيه به دست مى آيد اين است كه او مقام نبوت داشته است چون مى فرمايد: از سوى خود به او رحمتى داده بوديم. البته رحمت خدا شامل همه موجودات است ولى اين يك رحمت مخصوصى است كه خضر را از ديگران ممتاز مى كند و بيشتر، مقام با نبوت تناسب دارد، به خصوص اين كه پيامبر اولوالعزمى مانند موسى شاگردى او را مى كند و از او پيروى مى كند. از مقام نبوت موسى بعيد است كه از يك فردى كه پيامبر نيست پيروى كند. همچنين از آيه بر مى آيد كه دانش خضر دانش خاصى بود و از جانب خدا به او داده شده بود و علم اكتسابى نبود.

وقتى موسى و يوشع با خضر روبه رو شدند، موسى به او سلام داد و او تعجب كرد كه كسى در آن جا باشد و سلام گويد، چون در آن محل سلام دادن رسم مردم نبود. آن گاه موسى خود را معرفى كرد. خضر گفت: تو موسى پسر اسرائيل هستى كه پيامبر بنى اسرائيل است؟ موسى گفت: آرى آمده ام كه از علم تو استفاده كنم. آيا مى توانم از تو پيروى كنم تا از آن راه خيرى كه به تو ياد داده شده به من هم ياد بدهى؟ خضر گفت: تو هرگز نمى توانى در همراهى من شكيبا باشى و چگونه شيكيبايى كنى درباره چيزهايى كه به دقايق آن آگاهى ندارى؟

موسى گفت: اگر خدا بخواهد مرا شكيبا خواهى يافت و هرگز تو را نافرمانى نخواهم كرد.

خضر گفت: اگر از من پيروى مى كنى، نبايد از چيزى بپرسى تا اين كه خودم در آن باره با تو سخن بگويم.

توجه كنيم كه چگونه موسى ادب و حرمت يك دانشمند و استاد را نگه مى دارد و آمرانه از او نمى خواهد كه از علم خود به او بياموزد، بلكه با كمال فروتنى اظهار مى دارد كه آيا مى توانم شاگردى تو را بكنم؟ و خضر هم با اين كه مى داند اين شاگرد توانايى هضم مطالب او را ندارد، باز او را ردّ نمى كند بلكه شرايط خود را به او پيشنهاد مى كند و موسى اين شرايط را با قيد «ان شاء اللّه» مى پذيرد. اين قيد ضمن تبرك جويى از نام خدا، براى آن است كه اگر در جايى نتوانست تحمل كند و مطلبى گفت، تخطّى از پيمان نشود.

البته موسى پيامبرى بود كه مانند همه پيامبران مأمور به ابلاغ احكام الهى بود و وظيفه داشت كه در قضايا، طبق ظاهر عمل كند ولى خضر از اسرار پشت پرده حوادث آگاهى داشت و مأمور بود كه طبق آن اسرار عمل كند و او درميان پيامبران يك استثنا بود; و لذا در دنباله داستان خواهيم ديد كه خضر كارهاى عجيبى مى كند كه اعتراض موسى را به همراه دارد، ولى او به خاطر مصلحت هاى والايى دست به اين كار مى زند و در آخر كار هم آن مصلحت ها را به موسى بيان مى كند.

فَانْطَلَقا حَتّى اِذا رَكِبا فِى السَّفينَةِ خَرَقَها قالَ أَخَرَقْتَها لِتُغْرِقَ أَهْلَها لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا اِمْرًا (71 ) قالَ أَلَمْ أَقُلْ اِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِىَ صَبْرًا (72 ) قالَ لا تُؤاخِذْنى بِما نَسيتُ وَ لا تُرْهِقْنى مِنْ أَمْرى عُسْرًا (73 ) فَانْطَلَقا حَتّى اِذا لَقِيا غُلامًا فَقَتَلَهُ قالَ أَقَتَلْتَ نَفْسًا زَكِيَّةً بِغَيْرِ نَفْس لَقَدْ جِئْتَ شَيْئًا نُكْرًا (74 )

پس برفتند تا چون به كشتى سوار شدند، آن را سوراخ كرد، (موسى) گفت، آيا آن را سوراخ كردى تا ساكنانش را غرق كنى؟ هر آينه كارى بس ناپسند كردى (71) گفت: مگر به تو نگفتم كه تو هرگز نمى توانى همراه من شكيبايى كنى؟ (72) گفت: به سبب چيزى كه فراموش كردم، مرا مؤاخذه مكن و كارم را بر من سخت مگير (73) پس برفتند، تا آن كه نوجوانى را ملاقات كردند و او را كشت، (موسى) گفت: آيا جان پاكى را بدون آن كه او كسى را كشته باشد، كشتى؟ هر آينه كار زشتى كردى (74)

نكات ادبى

1 ـ «انطلقا» رها شدند، رفتند.

2 ـ «خرقها» آن را سوراخ كرد. خرق به معناى شكافتن و سوراخ كردن است.

3 ـ لام در «لتغرق» لام عاقبت است، يعنى نتيجه كار تو غرق ساكنان كشتى مى شود، نه اين كه واقعاً مى خواست بگويد به جهت غرق كردن مردم كشتى را سوراخ كردى.

4 ـ «اِمر» با كسره همزه، كار ناپسند و مصيبت بار.

5 ـ «لا ترهقنى» مرا به كار دشوارى تكليف مكن، بر من سخت مگير. ارهاق يعنى تكليف كردن.

6 ـ «نُكر» كارى بس زشت كه نوع مردم آن را انكار مى كنند و اين بدتر از «امر» است.

تفسير و توضيح

* آيات (71 ـ 73) فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها...: موسى و خضر پس از گفت و گويى كه كردند بر كنار ساحل به راه افتادند و به قصد رفتن به ساحل ديگر دريا، سوار كشتى شدند. ظاهر اين است كه موسى همراه خود يوشع را در همان محل ملاقات با خضر جا گذاشت و از او جدا شد.

وقتى سوار كشتى شدند، خضر جايى از كشتى را سوراخ كرد و اين به خاطر مصلحتى بود كه بعداً گفته خواهد شد. موسى از اين كار خضر شگفت زده شد و زبان به اعتراض گشود و گفت: آيا كشتى را سوراخ كردى كه مردم آن را غرق كنى؟ حقا كه كار ناپسند و شگفتى كردى. البته موسى مى دانست كه خضر اين كار رابه قصد غرق كردن مردم نمى كند، ولى نتيجه و عاقبت كار او نفوذ آب در كشتى و غرق مردم بود و لذا اعتراض كرد.

خضر گفت: مگر به تو نگفتم كه تو نمى توانى در همراهى با من شكيبا باشى و كارهاى مرا تحمل كنى؟ موسى عذر خواست و گفت: مرا به سبب چيزى كه فراموش كردم مؤاخذه مكن و كار را بر من سخت مگير. ظاهر اين است كه منظور از نسيان در اين جا فراموشى واقعى و از ياد بردن قول و قرار نيست و بعيد است كه موسى به اين زودى آن را فراموش كند، بلكه منظور عذر خواهى براى عمل نكردن به وعده است و «نسيت» به معناى «تركت» است.

موسى و خضر، در ساحل ديگر دريا از كشتى پياده شدند و به راه خود ادامه دادند. در بين راه نوجوانى را ديدند كه با هم سنّ و سال هاى خود بازى مى كند. خضر آن نوجوان را كشت. موسى از اين كار شگفت زده و ناراحت شد و باز زبان به اعتراض گشود و گفت: آيا جان پاك و انسان بى گناهى را بى آن كه او كسى را كشته باشد و قصاصى در كار باشد، كشتى؟ حقا كه كار بسيار زشت و ناپسندى كردى.

سوره كهف، جزء شانزدهم

آغاز جزء شانزدهم قرآن (213)

قالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكَ اِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِىَ صَبْرًا (75 ) قالَ اِنْ سَأَلْتُكَ عَنْ شَىْء بَعْدَها فَلا تُصاحِبْنى قَدْ بَلَغْتَ مِنْ لَدُنّى عُذْرًا (76 ) فَانْطَلَقا حَتّى اِذآ أَتَيآ أَهْلَ قَرْيَة اسْتَطْعَمآ أَهْلَها فَأَبَوْا أَنْ يُضَيِّفُوهُما فَوَجَدا فيها جِدارًا يُريدُ أَنْ يَنْقَضَّ فَأَقامَهُ قالَ لَوْ شِئْتَ لاَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ أَجْرًا (77 ) قالَ هذا فِراقُ بَيْنى وَ بَيْنِكَ سَأُنَبِّئُكَ بِتَأْويلِ ما لَمْ تَسْتَطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا (78 )

گفت: مگر به تو نگفتم كه تو نمى توانى همراه من شكيبايى كنى؟ (75) گفت: اگر پس از اين چيزى از تو پرسيدم، با من مصاحبت مكن، كه از سوى من به عذرى رسيده اى (76) پس برفتند تا اين كه به مردم يك آبادى رسيدند، و از آنها خوراكى خواستند و اهل آن از اين كه آنها را مهمان كنند، خوددارى كردند. در آن جا ديوارى را يافتند كه مى خواست فرو ريزد، پس آن را بر پا كرد. (موسى) گفت: اگر مى خواستى براى آن مزدى مى گرفتى (77) گفت: اين جدايى ميان من و توست. بزودى تو را از مفهوم واقعى آنچه كه تو نتوانستى بر آن صبر كنى، آگاه مى سازم (78)

نكات ادبى

1 ـ «لدنّى» با تشديد نون مركب است از «لدن» و نون وقايه و ياء متكلم، و نون لدن با نون وقايه ادغام شده است.

2 ـ «استطعما» طلب خوراكى كردند، غذا خواستند.

3 ـ «اهلها» يا از باب آوردن اسم ظاهر به جاى ضمير جهت تأكيد است و يا تكرار اهل به خاطر آن است كه اهل اولى شامل كل مردم آن آبادى است و اهل دوم فقط كسانى هستند كه موسى و خضر از آنان غذا خواستند.

4 ـ «يضيّفوهما» آن دو را مهمان كنند; از ضيف به معناى مهمان.

5 ـ «يريد» در «يريد ان ينقضّ» به صورت مجازى به كار رفته است. نسبت اراده به اشياء از باب مجاز در زبان عربى شايع و يكى از وجوه بلاغت است.

6 ـ «ينقضّ» سقوط كند، فرو ريزد.

7 ـ «لتّخذت» در اصل «لاتّخذت» بود كه همزه آن به جهت تخفيف حذف شد.

8 ـ تكرار «بين» در «بينى و بينك» براى تأكيد است و اگر مى گفت: «بيننا» آن تأكيد را نداشت.

9 ـ «تأويل» تفسير، توجيه، بيان واقعيت و آنچه در پشت ظاهر است.

تفسير و توضيح

* آيات (75 ـ 78) قل الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا...: وقتى موسى لب به اعتراض گشود و از كشتن آن نوجوان انتقاد كرد، خضر گفت: مگر به تو نگفته بودم كه تو نمى توانى همراه من شكيبايى كنى؟ موسى كه به ياد تعهد خود افتاده بود، گفت: ديگر چيزى از تو نمى پرسم. اگر پس از اين چيزى از تو پرسيدم ديگر با من همراهى مكن و در آن صورت از جانب من تو معذور خواهى بود كه از من جدا شوى.

پس از اين قول و قرار، مجدداً به راه افتادند و به يك آبادى رسيدند كه گفته شده نام آن انطاكيه يا ايله يا ناصره بود و به هر حال وارد آن شهر شدند و چون گرسنه بودند از مردم آن شهر درخواست خوراكى كردند ولى آنان ازاين كه به موسى و خضر غذا بدهند و آنان را مهمان كنند، خوددارى كردند.

در اين حال، موسى و خضر ديوارى را ديدند كه مى خواهد سقوط كند و فرو ريزد، خضر دست به كار شد و آن ديوار را بر پا كرد. موسى كه باز از كار خضر دچار شگفتى شده بود، گفت: اگر مى خواستى از آنان براى اين كار مزدى مى گرفتى، يعنى آنان كه ما را مهمان نكردند چرا به طور مجانى براى آنها كار كنيم و از اين گذشته اكنون گرسنه ايم و خوب است كه مزدى از آنان گرفته شود و به وسيله آن غذا تهيه كنيم.

ظاهر اين است كه خضر به صورت معمولى و با بنّايى آن ديوار را برپا كرد و كار او از طريق معجزه آنى نبوده است، چون موسى پيشنهاد گرفتن مزد مى كند و معمولا مزد را در مقابل كار متعارف مى گيرند.

اعتراض مجدد موسى با توجه به آن تعهدى كه سپرده بود كه اگر بار ديگر سؤالى كنم حق دارى از من جدا شوى، باعث شد كه خضر ديگر راه خود را از موسى جدا كند و لذا گفت: اين جدايى ميان من و توست; يعنى اكنون كه نمى توانى در برابر كارهاى من سكوت كنى ولب به اعتراض مى گشايى، وقت آن است كه از هم جدا شويم، ولى تفسير و توجيه و معناى كارهايى را كه كردم و تو به آنها اعتراض نمودى، به تو خواهم گفت. ادامه داستان در آيات بعدى:

أَمَّا السَّفينَةُ فَكانَتْ لِمَساكينَ يَعْمَلُونَ فِى الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعيبَها وَ كانَ وَرآءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفينَة غَصْبًا (79 ) وَ أَمّا الْغُلامُ فَكانَ أَبَواهُ مُؤْمِنَيْنِ فَخَشينآ أَنْ يُرْهِقَهُما طُغْيانًا وَ كُفْرًا (80 ) فَأَرَدْنآ أَنْ يُبْدِلَهُما رَبُّهُما خَيْرًا مِنْهُ زَكاةً وَ أَقْرَبَ رُحْمًا (81 ) وَ أَمَّا الْجِدارُ فَكانَ لِغُلامَيْنِ يَتيمَيْنِ فِى الْمَدينَةِ وَ كانَ تَحْتَهُ كَنْزٌلَهُما وَ كانَ أَبُوهُما صالِحًا فَأَرادَ رَبُّكَ أَنْ يَبْلُغآ أَشُدَّهُما وَ يَسْتَخْرِجا كَنْزَهُما رَحْمَةً مِنْ رَبِّكَوَ ما فَعَلْتُهُ عَنْ أَمْرى ذلِكَ تَأْويلُ ما لَمْ تَسْطِعْ عَلَيْهِ صَبْرًا (82 )

امّا آن كشتى، مال فقيرانى بود كه در دريا كار مى كردند و من مى خواستم آن را معيوب كنم چون در پيش روى آنها پادشاهى بود كه هر كشتى را از روى غصب مى گرفت (79) و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش مؤمن بودند و ما ترسيديم كه آنان را وادار به طغيان و كفر كند (80) و خواستيم كه پروردگارشان به جاى او به آنها فرزندى دهد كه از نظر پاكى بهتر از او و از نظر خويشاوندى نزديك تر از او باشد (81) و آن ديوار، مال دو نوجوان يتيم در آن شهر بود و زير آن براى آنان گنجى بود و پدرشان فرد شايسته اى بود، پس پروردگارت اراده كرد كه آنها به رشد خود برسند و گنج خود را استخراج كنند كه رحمتى از پروردگارت بود و من آن كار را از جانب خودم انجام ندادم. اين است تأويل آنچه نتوانستى به آن صبر كنى (82)

نكات ادبى

1 ـ «غصبا» مفعول مطلق براى بيان نوع اخذ.

2 ـ «ابواه» پدر و مادرش. در مقام تغليب مذكر را بر مؤنث غلبه مى دهند، مانند «قمران».

3 ـ «يرهقهما» آنها را وادار كند، آنها را با پرده كفر و طغيان بپوشاند. ارهاق در اصل به معناى پوشانيدن است.

4 ـ «زكاتا» و «رحما» هر دو تمييز است.

5 ـ «اشدّها» كمال رشد و بلوغ آنها.

6 ـ «رحمة» حال يا مفعول له است.

7 ـ «لم تسطع» نمى توانى. اين كلمه به اين صورت مخفف «تستطع» مى باشد. اين فعل هم به صورت اسطاع و هم به صورت استطاع به كار رفته است و در همين جريان موسى و خضر هر دو نوع آن وجود دارد.

تفسير و توضيح

* آيات (79 - 82) اما السفينة فكانت لمساكين...: وقتى خضر ديد كه موسى تحمل كارهاى او را ندارد، از او جدا شد، ولى پيش از جدا شدن فلسفه آن سه كارى را كه انجام داده بود و باعث اعتراض موسى شده بود، براى موسى بيان كرد، تا موسى بداند كه آن كارها هر كدام براى خود دليل و توجيهى داشت و در پشت ظاهر آن كارها اسرارى بود.

خضر اظهار داشت: اما آن كشتى كه سوراخ كردم، مال يك عده فقير بود كه آن را اجاره مى كردند و مسافر مى بردند و در پيشاروى آنها در آن طرف دريا پادشاه ستمگرى بود كه هر كشتى سالمى را كه مى ديد آن را غصب مى كرد و از دست صاحبان آن به زور مى گرفت، من مى خواستم آن كشتى را معيوب كنم تا پادشاه در آن طمع نكند و آن را نگيرد. در واقع معيوب كردن كشتى براى حفظ آن بود.

و اما آن نوجوانى را كه كشتم علتش اين بود كه پدر و مادر باايمانى داشت ولى خودش به گونه اى بود كه اگر زنده مى ماند، شخصى فاسد مى شد و علاوه بر خود پدر و مادرش را نيز به فساد و طغيان و كفر وادار مى كرد. بنابراين زنده ماندن او باعث گمراهى خود و پدر و مادر مؤمنش مى شد. براى همين بود كه ما اراده كرديم كه خداوند فرزندى بهتر و پاك تر از او به پدر و مادرش بدهد كه جايگزين فرزند قبلى آنان گردد و حرمت خويشاوندى را رعايت كند.

در مورد آن ديوارى كه مى خواست فروريزد و من آن را برپا كردم، آن ديوار مال دو بچه يتيم بود كه در آن شهر زندگى مى كردند و زير آن گنجى بود كه مال آنها بود و آنها پدرى صالح داشتند كه از دنيا رفته بود. اگر آن ديوار خراب مى شد گنجى كه در زير آن بود، آشكار مى گشت و ديگران آن را تصرف مى كردند. خدا خواست كه آن ديوار بر پا باشد و تا وقتى كه آن بچه ها به رشد و بلوغ مى رسند گنج در زير ديوار محفوظ بماند و چون بزرگ شدند و ديوار را خراب كردند گنج خود را تصاحب كنند و حق به حقدار برسد.

خضر پس از بيان اسرار كارهايى كه كرده بود، اضافه نمود كه من اين كارها را از جانب خودم نكردم، بلكه از سوى خدا مأموريت داشتم و اين بود معنا و مفهوم كارهايى كه تو اى موسى نتوانستى بر آنها صبر كنى و لب به اعتراض گشودى.

به طورى كه پيش از اين گفتيم، خضر به عنوان وليّى از اولياى خدا وظيفه داشت كه به علم خود كه از جانب خدا به او داده شده بود، عمل كند و اسرارى را كه در پشت ظاهر قضايا وجود دارد، مدّ نظر قرار بدهد، ولى موسى و پيامبران ديگر چنين حالتى نداشتند و وظيفه آنها اين بود كه به ظاهر قضايا توجه كنند و اگر از اسرار پشت ظاهر هم آگاه بودند، تكليف آنها رعايت ظاهر بود و لذا پيامبر اسلام در قضاوت هاى خود به شاهد و بيّنه و قسم استناد مى كرد و مى فرمود: انما اقضى بينكم بالبيّنات و الايمان(214) همانا من در ميان شما با بيّنه ها و قسم ها داورى مى كنم.

مطلب ديگر اين كه در سخنان خضر نكته ظريفى وجود دارد كه دليلى بر ادب او در سخن گفتن از پروردگار است، چون او در جريان معيوب كردن كشتى كه به ظاهر كار ناروايى است، آن را به خودش نسبت داد نه به خدا (فاردت ان اعيبها) و در جريان قتل آن نوجوان كارى كه كرد دو جنبه داشت يكى كشتن او و ديگرى جايگزينى فرزندى بهتر از او براى پدر و مادرش، در اين جا فعلى كه خضر به كار مى برد (اردنا) است يعنى اراده كرديم و اين دو كار را به خودش و خدا نسبت مى دهد تا كارى كه به ظاهر بد است يعنى كشتن آن نوجوان را به خودش نسبت دهد و كارى كه خوب است يعنى جايگزينى فرزندى بهتر را به خدا منسوب كند و در جريان سوم يعنى ساختن آن ديوار، تمام كار جنبه مثبت داشت، آن را فقط به خدا نسبت مى دهد (فاراد ربّك) و اين فرهنگى است كه بندگان خاص خدا در مقام صحبت از خدا آن را رعايت مى كنند.

چند روايت

1 ـ امام صادق(ع) فرمود: خضر پيامبر مرسلى بود، خداوند او را به سوى قومش مبعوث كرد و او آنها را به توحيد و اقرار به پيامبران و كتاب هاى آسمانى دعوت كرد، و معجزه او اين بود كه بر روى هيچ چوب خشك و زمين باير نمى نشست مگر اين كه سبز مى شد و لذا به او خضر گفتند (خضر به معناى سبز شدن) و نام او اليا بن ملكان بن عامربن ارفخشد بن سام بن نوح بود. و چون خدا با موسى سخن گفت و تورات را بر او نازل كرد و در تورات هر نوع موعظه و تفصيلى را نوشت و به او عصا و يد بيضاء و ساير معجزات را داد و فرعون و لشكرش را غرق كرد، او با خود گفت: من كسى را عالم تر از خود نمى بينم. پس خدا به جبرئيل وحى كرد كه بنده من موسى را درياب پيش از آن كه هلاك شود; بگو كه در محل تلاقى دو دريا بنده عابدى وجود دارد از او پيروى كن و ياد بگير. پس جبرئيل بر موسى نازل شد و فرمان خدا را رسانيد و موسى دانست كه اين كار به سبب چيزى بوده كه با خود گفته است.(215)

2 ـ امام صادق (ع) مى فرمايد: خداوند به جاى آن كودكى كه خضر كشت به پدر و مادر او دخترى داد كه پيامبرى از او زاده شد، و در بعضى از روايات آمده كه هفتاد پيامبر از او به دنيا آمد.(216)

3 ـ امام صادق (ع) درباره آن گنجى كه زير آن ديوار بود فرمو: آن گنج طلا و نقره نبود بلكه لوحى بود كه در آن چهار كلمه نوشته شده بود: لا اله الا اللّه، هر كس يقين به مرگ داشته باشد نمى خندد، و هر كس يقين به حساب داشته باشد دلش شاد نمى شود، و هر كس به قَدَر ايمان داشته باشد، از غير خدا هراس ندراد.(217)

4 ـ عن ابى جعفر و ابى عبداللّه قال: يحفظ اللّه الاطفال باعمال آبائهم كما حفظ اللّه الغلامين بصلاح ابيهما.(218)

امام باقر و امام صادق (ع) فرمودند: خداوند كودكان را به سبب اعمال پدرانشان حفظ مى كند، همان گونه كه آن دو كودك را به سبب خوبى پدرشان حفظ كرد.

وَ يَسْأَلُونَكَ عَنْ ذِى الْقَرْنَيْنِ قُلْ سَأَتْلُوا عَلَيْكُمْ مِنْهُ ذِكْرًا (83 ) اِنّا مَكَّنّا لَهُ فِى الْأَرْضِ وَ آتَيْناهُ مِنْ كُلِّ شَىْء سَبَبًا (84 ) فَأَتْبَعَ سَبَبًا (85 ) حَتّى اِذا بَلَغَ مَغْرِبَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَغْرُبُ فى عَيْن حَمِئَة وَ وَجَدَ عِنْدَها قَوْمًا قُلْنا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ اِمّآ أَنْ تُعَذِّبَ وَ اِمّآ أَنْ تَتَّخِذَ فيهِمْ حُسْنًا (86 ) قالَ أَمّا مَنْ ظَلَمَ فَسَوْفَ نُعَذِّبُهُ ثُمَّ يُرَدُّ اِلى رَبِّه فَيُعَذِّبُهُ عَذابًا نُكْرًا (87 ) وَ أَمّا مَنْ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحًا فَلَهُ جَزآءً الْحُسْنى وَ سَنَقُولُ لَهُ مِنْ أَمْرِنا يُسْرًا (88 ) ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا (89 ) حَتّى اِذا بَلَغَ مَطْلِعَ الشَّمْسِ وَجَدَها تَطْلُعُ عَلى قَوْم لَمْ نَجْعَلْ لَهُمْ مِنْ دُونِها سِتْرًا (90 ) كَذلِكَ وَ قَدْ أَحَطْنا بِما لَدَيْهِ خُبْرًا(91)

و از تو درباره ذوالقرنين مى پرسند، بگو: به زودى براى شما از او سخنى مى خوانم (83) همانا ما به او در زمين قدرت بخشيديم و از هر چيزى وسيله اى به او داديم (84) پس او وسيله را به كار گرفت (85) تا اين كه به محل غروب خورشيد رسيد و خورشيد را چنين يافت كه در چشمه اى گِل آلود غروب مى كند و نزد آن قومى را يافت. گفتيم: اى ذوالقرنين! يا عذاب مى كنى و يا در ميان آنهانيكويى را پيش مى گيرى (86) گفت: اما هر كس ستم كند، به زودى او را عذاب كنيم سپس به سوى پروردگارش باز مى گردد پس او را عذابى سخت و نامتعارف مى كند (87) و اما كسى كه ايمان بياورد و كار شايسته كند، براى او پاداشى نيكوست و به زودى از فرمانمان، به او چيز آسانى مى گوييم (88) آن گاه وسيله اى را به كار گرفت (89) تا اين كه به محل طلوغ خورشيد رسيد و خورشيد را چنين يافت كه بر قومى طلوع مى كند كه براى آنان در برابر آن پوششى قرار نداده بوديم (90) بدين سان; و به تحقيق ما به آنچه نزد وى بود احاطه و آگاهى داشتيم (91)

نكات ادبى

1 ـ «ذى القرنين» صاحب دو شاخ، صاحب دو برآمدگى بر سر يا بر كلاهى كه بر سر مى گذاشت، صاحب نفوذ در شرق و غرب دنيا. منظور از او پادشاهى بزرگ و قدرتمند بود كه شرق و غرب عالم تحت سيطره او قرار داشت. آيا او همان اسكندر مقدونى بوده يا اسكندر ديگرى يا پادشاهى از آل حمير و يا پادشاهى از چين و يا بابل و يا همان كورش كبير از ايران، مورد بحث و اختلاف است و ما به زودى در اين باره بحث مستقل و مفصلى خواهيم داشت.

2 ـ «ذكرا» سخنى، مطلبى. ممكن است كه ذكر در اين جا به معناى آيات قرآنى باشد، چون يكى از نام هاى قرآن ذكر است.

3 ـ «مكّنّا» مكنت و قدرت داديم، امكانات مختلفى در اختيار او گذاشتيم.

4 ـ «سببا» وسيله اى، راهى، ابزارى.

5 ـ «حمئه» گل آلود، تيره.

6 ـ «جزاء» به جهت تميز بودن يا مصدريت منصوب است.

تفسير و توضيح

* آيات (83 ـ 88) ويسئلونك عن ذى القرنين قل ساتلوا عليكم منه ذكرا...:آخرين داستانى كه در سوره كهف به آن پرداخته مى شود، داستان ذوالقرنين است و اين يكى از سه موضوعى است كه به سفارش يهوديان، مشركان مكه از پيامبر اسلام پرسيدند. دو موضوع ديگر يكى داستان اصحاب كهف و ديگرى مسئله روح بود.

در اين آيه خطاب به پيامبر اسلام(ص) مى فرمايد: از تو درباره ذوالقرنين پرسيده مى شود، بگو: به زودى راجع به او سخنى را به شما مى گويم، و بلافاصله داستان ذوالقرنين را بيان مى كند.

درباره اين كه منظور از ذوالقرنين كيست و با كدام يك از شخصيت هاى تاريخى تطبيق مى كند، مطالب بسيارى گفته شده، گاهى او را پادشاهى از چين مى دانند كه ديوار چين را ساخته و گاهى او را قابل تطبيق با فريدون پيشدادى و يا كورش كبير از پادشاهان ايران مى دانند و گاهى او را همان اسكندر مقدونى و يا پادشاهى از تبابعه يمن و آل حمير مى خوانند و يا او را اسكندرى مى دانند كه همراه با خضر در طلب آب حيات به ظلمات رفت و خضر چشمه آب حيات را يافت و از آن خورد ولى اسكندر موفق نشد و در هر صورت او پادشاهى خدا شناس بوده و به قيامت هم عقيده داشته است.

در اين باره و راجع به قوم يأجوج و مأجوج و سدّى كه ذوالقرنين ساخت، پس از تفسير آيات شريفه بحث مستقلى خواهيم داشت، مراجعه شود.

در اين آيات، نخست از توانايى ها و امكانات بسيارى كه ذوالقرنين داشت سخن گفته مى شود. مى فرمايد: ما در زمين به او امكاناتى داديم و از هر چيز وسيله اى به او بخشيديم. از اين عبارت معلوم مى شود كه ذوالقرنين توانائى هاى فراوانى داشته و از وسايل و ابزار لازم هم برخوردار بوده است و او كارهايى مانند ذوب فلزات را مى دانسته (همان گونه كه در همين آيات خواهد آمد).

ما تصور مى كنيم كه ذوالقرنين از يك نوع وسيله ثقليه هم استفاده مى كرده، چون در اين آيات در سه مورد كه راجع به مسافرت و سير او صحبت مى كند، در آغاز مى گويد: «فاتبع سببا = وسيله اى رابه كار گرفت» و به مغرب يا مشرق يا به سوى محل سدّين رفت.

طبق اين آيات، ذوالقرنين نخست به طرف مغرب رفت و به محلى رسيد كه ديد آفتاب در يك چشمه گل آلودِ تيره غروب مى كند. شايد منظور اين باشد كه به ساحل دريايى رسيد كه غروب آفتاب در آن جا به اين حالت ديده مى شد، چون به خاطر كروى بودن زمين، انسان به هنگام غروب آفتاب در دريا چنين مى پندارد كه آفتاب به داخل دريا مى رود.

ذوالقرنين در همان جا كه غربى ترين نقطه دنياى شناخته شده آن روز بود، با مردمى ملاقات كرد كه برخى از آنها خدا شناس و برخى ديگر كافر بودند. در اين جا خداوند به ذوالقرنين گفت: اى ذوالقرنين، آيا تو آنها را عذاب مى كنى و يا با آنها با نيكويى رفتار مى كنى؟

خداوند مى خواست او نظر خود را اظهار كند و اين نوعى امتحان از ذوالقرنين بود. ذوالقرنين از اين آزمون سرافراز بيرون آمد، زيرا جملاتى گفت كه دليل بر روح عدالت خواهى و ايمان او به خدا و روز قيامت بود. او گفت: هر كس از آنان ستم كند يعنى مشرك باشد، او را عذاب خواهم كرد و البته او سرانجام به سوى پروردگار خود بازگشت مى كند و در قيامت عذابى سخت و غير متعارف به سراغ او مى آيد و اما هر كس كه ايمان و عمل صالح داشته باشد، او پاداشى نيكو خواهد داشت و ما به او چيز آسانى از فرمان خود خواهيم گفت، يعنى كار آسانى به او واگذار خواهيم كرد.

با اين كه خداوند با ذوالقرنين سخن گفت و به او الهام كرد، او مقام پيامبرى نداشت و در روايات بسيارى از او به عنوان يك حكيم و يا وليّى از اولياى خدا ياد شده و مقام نبوت از او نفى شده است. مى دانيم كه خداوند با مادر موسى و مادر عيسى هم سخن گفته است ولى آنها پيامبر نبوده اند.

* آيات (89 ـ 91) ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ مطلع الشمس...: سفر ديگر ذوالقرنين به سمت مشرق بود. او با وسيله اى كه داشت حركت كرد تا به محل طلوع خورشيد رسيد، منظور از محل طلوع خورشيد شرقى ترين نقطه دنياى شناخته شده آن روز است; جايى كه ديگر خشكى تمام مى شد. در آن جا قومى را ديد كه هيچ گونه سايبانى از قبيل خانه يا چادر نداشتند و در بيابان ها زندگى مى كردند. اين كه مى فرمايد: ما براى آنها پوششى در برابر خورشيد قرار نداده بوديم، منظور اين است كه آنها به آن مرحله از تمدن نرسيده بودند كه براى خود سايبانى بسازند، و نسبت دادن اين كار به خدا از آن جهت است كه در قرآن تمام كارهاى بندگان به خدا نسبت داده شده و بندگان در عين حال كه از آزادى اراده برخوردارند، كارهايى كه انجام مى دهند با حول و قوه خداوند است و اين همان «امر بين الامرين» است.

در آيه بعدى مى فرمايد: كار ذوالقرنين چنين بود و ما به هر آنچه نزد او بود و هر اقدامى كه مى كرد آگاه بوديم و بر آن احاطه داشتيم. خداوند بر اعمال بندگان خود احاطه كامل دارد و از قصد و نيّت آنان هم آگاه است.

ثُمَّ أَتْبَعَ سَبَبًا (92 ) حَتّى اِذا بَلَغَ بَيْنَ السََّّديْنِ وَجَدَ مِنْ دُونِهِما قَوْمًا لا يَكادُونَ يَفْقَهُونَ قَوْلاً (93 ) قالُوا يا ذَا الْقَرْنَيْنِ اِنَّ يَأْجُوجَ وَ مَأْجُوجَ مُفْسِدُونَ فِى الْأَرْضِ فَهَلْ نَجْعَلُ لَكَ خَرْجًا عَلى أَنْ تَجْعَلَ بَيْنَنا وَ بَيْنَهُمْ سَدًّا (94 ) قالَ ما مَكَّنّى فيهِ رَبّى خَيْرٌ فَأَعينُونى بِقُوَّة أَجْعَلْ بَيْنَكُمْ وَ بَيْنَهُمْ رَدْمًا (95 ) آتُونى زُبَرَ الْحَديدِ حَتّى اِذا ساوى بَيْنَ الصَّدَفَيْنِ قالَ انْفُخُوا حَتّى اِذا جَعَلَهُ نارًا قالَ آتُونى أُفْرِغْ عَلَيْهِ قِطْرًا (96 ) فَمَا اسْطاعُوا أَنْ يَظْهَرُوهُ وَ مَا اسْتَطاعُوا لَهُ نَقْبًا (97 ) قالَ هذا رَحْمَةٌ مِنْ رَبّى فَاِذا جآءَ وَعْدُ رَبّى جَعَلَهُ دَكّآءَ وَ كانَ وَعْدُ رَبّى حَقًّا (98 )

سپس وسيله اى را به كار گرفت (92) تا اين كه به ميان دو كوه رسيد و در كنار آن دو كوه قومى را يافت كه زبان نمى فهميدند (93) گفتند: اى ذوالقرنين! همانا يأجوج و مأجوج فساد كنندگان در اين سرزمين هستند، آيا هزينه اى در اختيار تو بگذاريم كه ميان ما و آنها سدّى قرار بدهى؟ (94) گفت: آنچه خداوند مرا در آن توانايى داده بهتر است، شما مرا با نيرويى كمك كنيد تا ميان شما و آنها سدّى محكم قرار بدهم (95) براى من پاره هاى آهن بياوريد، تا چون ميان دو كوه را برابر كرد گفت: بدميد، تا چون آن را به صورت آتشى درآورد، گفت: براى من مس گداخته بياوريد كه در آن بريزم (96) پس (يأجوج و مأجوج) نتوانستند بر آن غلبه كنند و نتوانستند كه در آن نقبى بزنند (97) گفت: اين رحمتى از جانب پروردگار من است، پس چون وعده پروردگارم برسد، آن را پراكنده مى كند و وعده پروردگار من حق است (98)

نكات ادبى

1 ـ «السدّين» دو كوه، به هر چيزى كه مانع عبور باشد سدّ گفته مى شود.

2 ـ «يأجوج و مأجوج» نام يك يا دو قوم وحشى است كه روحيه غارتگرى و فساد داشتند و بر اقوام نزديك مى تاختند و احتمالا ساكن شمال قفقاز بودند و شايد هم قوم مغول بودند. ضمناً اين دو كلمه عربى نيست و نبايد دنبال اشتقاق عربى آنها رفت بلكه عبرى است و در تورات به صورت «گوگ و ماگوگ» آمده است و لذا غير منصرف است و دو علت آن يكى علميّت و ديگرى عجميّت است.

3 ـ «خرجا» هزينه، اجرت.

4 ـ «مكّنّى» در اصل «مكّننى» بود كه دو نون در هم ادغام شدند.

5 ـ «ردما» سدّ محكم.

6 ـ «زُبر» پاره ها، قطعه ها، جمع زبره است.

7 ـ «الصدفين» دو طرف كوه.

8 ـ «قطرا» مس گداخته، جمله «آتونى افرغ عليه قطرا» از مثال هاى روشن باب تنازع در نحو است و دو فعل «آتونى» و «افرغ» در عمل كردن در «قطراً» تنازع دارند.

9 ـ «اسطاعوا» و «استطاعوا» به يك معناست و به هر دو صورت در زبان عربى به كار مى رود.

10 ـ «نقبا» سوراخ، شكاف.

11 ـ «دكّا» پراكنده، خرد شده، مصدر به معناى مفعول است.

تفسير و توضيح

* آيات (92 ـ 96) ثم اتبع سببا حتى اذا بلغ بين السدّين...: سفر بعدى ذوالقرنين به محلى بود كه دو كوه آن جا را احاطه كرده بود و ميان دو كوه دره اى براى عبور بود و در كنار آن دو كوه قومى زندگى مى كردند كه زبان نمى فهميدند. منظور اين است كه زبان ذوالقرنين را نمى فهميدند و يا آنها زبان خاصى داشتند و مردمانى ساده و كودن بودند.

در عين حال آنها به وسيله مترجم حرف هاى خود را به ذوالقرنين رسانيدند. آنها گفتند: اى ذوالقرنين! قوم يأجوج و مأجوج در اين سرزمين فساد و غارتگرى و كشتار مى كنند، ما هزينه اى به تو بپردازيم تا تو سدى ميان ما و آنها بسازى. معلوم مى شود كه قوم يأجوج و مأجوج از ميان آن دو كوه به طرف اينان سرازير مى شدند و دو كوه تا فاصله هاى بسيارى كشيده شده بود و تنها راه نفوذ، همان درّه بوده است، و اينان مى خواستند كه ذوالقرنين وسط دو كوه را پر كند تا از نفوذ يأجوج و مأجوج جلوگيرى شود.

ذوالقرنين كمك مالى آنها را نپذيرفت و گفت: آنچه خدا به من داده براى من بهتر و كافى است، فقط شما نيروى انسانى و مصالح لازم را در اختيار من بگذاريد تا ميان شما و آنها سدّى محكم بسازم. آنها خواستار ساختن يك سدّ معمولى بودند ولى ذوالقرنين قول داد كه سدّ استوارى بسازد.

ذوالقرنين اضافه كرد كه شما براى من قطعه هاى آهن بياوريد و آنها آوردند و او ميان دو كوه را از قطعه هاى آهن پر كرد، سپس دستور داد كه اطراف آن آتش روشن كنند و كوره هايى بسازند و با وسايلى كه داشتند در آن كوره ها بدمند و آنها چنين كردند و آن قطعه ها به صورت آتش در آمد و اين براى آن بود كه قطعه هاى آهن ذوب شوند و به همديگر متصل گردند به گونه اى كه حركت دادن و يا سوراخ كردن آنها ممكن نباشد. آنها چنين كردند و دست آخر ذوالقرنين گفت: براى من مس گداخته بياوريد تا بر آن بريزم، و اين مس گداخته براى آن بود كه شكاف هاى آن سدّ گرفته شود و شايد هم براى آن بود كه روى آهن ها پوشيده شود و به زودى زنگ نزند و خراب نشود.

* آيات (97 ـ 98) فما اسطاعوا ان يظهرو و ما استطاعوا له نقبا...: پس از ساخته شدن سدّ توسط ذوالقرنين و با كمك ساكنان آن سرزمين، قوم يأجوج و مأجوج مهار شدند و در پشت آن ماندند و نتوانستند بر آن غلبه كنند و از آن بگذرند و حتى نتوانستند در آن سوراخى ايجاد كنند و نقبى بزنند بدين گونه آن قومى كه در كنار آن دو كوه زندگى مى كردند از شرّ حملات و غارتگرى هاى مهاجمان در امان ماندند.

وقتى ذوالقرنين اين كار را با موفقيت به پايان برد، خداى را سپاسگزارى كرد. او يك مرد الهى بود و همه موفقيت ها را از خدا مى دانست و لذا پس از پايان كار سدّ گفت: اين رحمتى از سوى پروردگار من است. با وجود آن كه ذوالقرنين سدّ بسيار محكم و غير قابل نفوذى ساخته بود كه از ميان رفتن آن از محالات بود، در عين حال گفت: هر گاه وعده پروردگار من برسد اين سدّ پراكنده و خُرد خواهد شد و وعده پروردگار من حق است.

منظور او از وعده پروردگار، وقوع قيامت و رستاخير عمومى جهان است كه خدا وعده آن را داده و بدون شك محقق خواهد شد و به هنگام وقوع آن، تمام كوه ها متلاشى خواهند شد و زمين به صورت سطحى هموار و مسطح در خواهد آمد و بديهى است كه در آن انفجار عظيم و رستاخير بزرگ، سدّ ذوالقرنين هم متلاشى مى شود و از بين مى رود.

درباره اين كه اين سدّ در كجا بوده و يأجوج و مأجوج چه قومى هستند، سخنان بسيارى گفته شده است آنچه مناسب تر به نظر مى رسد اين است كه آن محل همان منطقه قفقاز و شمال آذربايجان بوده است كه رشته كوه هاى بلندى آن جا را از روسيه جدا مى كند و اين رشته كوه ها تا ارمنستان از يك سو و تا درياى خزر از سوى ديگر كشيده مى شود و در آن محل ميان اين رشته كوه ها درّه و شكافى بوده كه قوم مهاجم از شمال به جنوب سرازير مى شدند، و آن شكاف به وسيله سدّ ذوالقرنين پر شد و احتمالا همان جايى است كه در شمال آذربايجان به نام تنگه داريال يا دميرقاپى معروف است. توجه كنيم كه «دميرقاپى» در زبان محلى امروز به معناى درب آهنين است و احتمالا يأجوج و مأجوج همان قوم مغول بودند كه از طريق روسيه و سواحل شمالى درياى خزر به اين منطقه نفوذ مى كردند.

در باره ذوالقرنين و قوم يأجوج و مأجوج بحث مفصلى داريم كه در پى مى آيد: