تفسير كوثر ، جلد پنجم

يعقوب جعفرى

- ۱۷ -


لَقَدْ كانَ فى يُوسُفَ وَ اِخْوَتِه آياتٌ لِلسّآئِلينَ (7 ) اِذْ قالُوا لَيُوسُفُ وَ أَخُوهُ أَحَبُّ اِلى أَبينا مِنّا وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ اِنَّ أَبانا لَفى ضَلال مُبين (8 ) اُقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبيكُمْ وَ تَكُونُوا مِنْ بَعْدِه قَوْمًا صالِحينَ (9 ) قالَ قآئِلٌ مِنْهُمْ لا تَقْتُلُوا يُوسُفَ وَ أَلْقُوهُ فى غَيابَةِ الْجُبِّ يَلْتَقِطْهُ بَعْضُ السَّيّارَةِ اِنْ كُنْتُمْ فاعِلينَ (10 )

همانا در يوسف و برادرانش نشانه هايى براى پرسش كنندگان است (7) هنگامى كه گفتند: همانا يوسف و برادرش نزد پدرمان از ما محبوب ترند در حالى كه ما گروهى نيرومند هستيم، همانا پدر ما در گمراهى آشكار است(8) يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمينى بيفكنيد تا توجه پدرتان تنها به شما باشد و پس از آن گروهى شايسته و صالح باشيد(9) گوينده اى از آنها گفت: يوسف را نكشيد بلكه او را در تاريكى چاه بيفكنيد تا بعضى از قافله ها او را برگيرند، اگر اهل كار هستيد(10)

نكات ادبى

1 ـ «للسائلين» براى پرسندگان، براى پژوهندگان و هر كسى كه اهل تحقيق باشد.

2 ـ «لام» در «ليوسف» براى ابتدا است و افاده تأكيد مى كند.

3 ـ «احبّ» اگر با «الى» متعدى شود به محبت كردن شخصى كه بعد از «الى» آمده دلالت دارد و اگر با لام متعدى شود به محبت كردن شخصى كه قبل از لام آمده دلالت مى كند مثلا وقتى مى گوييم: زيد احبّ الىّ من عمرو معنايش اين است كه من زيد را بيشتر از عمرو دوست دارم ولى اگر بگوييم زيد احبّ لى من عمرو معنايش اين است كه زيد مرا از عمرو بيشتر دوست دارد.

4 ـ «واو» در «و نحن» براى حال است.

5 ـ «عصبة» گروه نيرومند، گروهى كه افراد آن كمك يكديگرند. به ده نفر يا بيشتر تا چهل نفر گفته مى شود. اصل آن از تعصب است كه گويا اين افراد نسبت به يكديگر تعصب دارند و يااز عصابه است كه به معناى كلاه است كه دور سر را مى گيرد گويا اين افراد دور هدف واحدى را گرفته اند.

6 ـ «يخل» خالى بماند، مختص شود. اين فعل به اين جهت كه در جواب امر واقع شده مجزوم است و «تكونوا» هم عطف بر آن است.

7 ـ «غيابت» تاريكى، نهانگاه. از غيب مشتق شده كه دلالت بر پنهانى دارد. اين كلمه بر وزن فعاله و مصدر است و در رسم الخط مصحف تاء آن به صورت كشيده نوشته مى شود.

8 ـ «الجبّ» چاه. منظور از «غيابت الجبّ» بن چاه و يا قسمتهاى تاريك چاه است كه در ته آن كنده مى شود.

9 ـ «يلتقطه» او را برگيرد. التقاط به معناى برداشتن چيزى از راه است و لقطه و لقيط هم از آن مشتق شده است.

10 ـ «السيّاره» كاروان، قافله، گروهى كه در حال سير هستند.

تفسير و توضيح

* آيه (7) لقد كان فى يوسف و اخوته آيات ... : اكنون كه داستان يوسف و برادرانش را به تفصيل شرح مى دهد، اشعار مى دارد كه در داستان يوسف و برادران او نشانه ها و عبرتهايى براى پرسندگان و اهل تحقيق است.

منظور از «سائلان» پرسندگان خاصى نيست بلكه منظور از آن هر كسى است كه از قصه يوسف و برادران بپرسد و خواهان اطلاعات درستى درباره آنها باشد. اگر كسى چنين پرسشى داشته باشد و دنبال پژوهش و تحقيق در اين زمينه باشد و در اين داستان درست بينديشد، عبرتها و نشانه هايى از قدرت پروردگار را در اين داستان مى يابد و قدرت خدا را مى بينند كه چگونه موجودى را كه به ظاهر ضعيف بود و در قعر چاه قرار داشت، به مقام بالايى رسانيد و او را عزيز مصر كرد و چگونه او را از كيد همسر عزيز مصر نجات داد و چگونه او را به پيامبرى برگزيد و چگونه همان برادران را كه خود را نيرومند مى دانستند در برابر قدرت يوسف ذليل كرد و عبرتهايى از اين قبيل.

يعقوب دوازده فرزند داشت كه هر چند نفر آنها از يك مادر بودند. به گفته زمخشرى نامهاى آنان بدين قرار بود: يهودا، روبيل، شمعون، لاوى، ربالون، يشجر، دان، نفتالى، جاد، آشر، يوسف و بنيامين كه اين دو نفر اخير از يك مادر بودند.

* آيات (8 ـ 10) اذ قالوا ليوسف و اخوه احبّ الى ابينا منّا ... : برادران يوسف احساس مى كردند كه يوسف و بنيامين و بخصوص يوسف مورد علاقه و محبت بيشتر يعقوب است و پدر، آن دو را از ديگران بيشتر دوست مى دارد. آنها اين مطلب را ميان خود مطرح كردند و به يكديگر گفتند: يوسف و برادرش بنيامين نزد پدر محبوب تر از ما هستند در حالى كه ما افراد نيرومند و پرتوانى هستيم و بيشتر از آنها به پدر خدمت مى كنيم و سود مى رسانيم. آنها پدر را پيش خود مورد سرزنش قرار دادند و گفتند او در يك گمراهى آشكار است.

البته منظور آنها از گمراهى پدر، گمراهى در امر دين نبود; چون آنها به نبوت پدرشان ايمان داشتند بلكه منظور آنها اين بود كه پدر در تشخيص مصالح دنيوى اشتباه مى كند. او نبايد ميان فرزندان تبعيض قائل شود و خدمات آنان را ناديده بگيرد.

آنان در اين قضاوت اشتباه مى كردند چون محبت بيشتر يعقوب به يوسف و بنيامين، از اين جهت بود كه آنان خردسال بودند و طبيعى است كه هر پدرى به فرزند خردسال خود ابراز محبت بيشترى مى كند، چون او در موقعيتى است كه بيشتر به محبت و نوازش احتياج دارد. از اين گذشته محبت قلبى در دست انسان نيست و تبعيض ناروا اين است كه انسان ميان فرزندانش از نظر امكانات تفاوت قائل بشود وگرنه اظهار محبت بيشتر به فرزند خردسال تبعيض حساب نمى شود.

به هر حال، پيدايش اين احساس در برادران يوسف كه پدر، او را بيشتر از ديگران دوست دارد، آتش كينه و حسد را در درون آنان شعلهور كرد و به او رشك بردند و تصميم گرفتند كه او را از سر راه بردارند و به دنبال نقشه مناسبى بودند كه نظر خود را عملى سازند. آنها با خود مى گفتند: يوسف را بكشيد و يا او را به سرزمينى دور دست بيفكنيد تا توجه پدر از او قطع شود و تنها به سوى شما ميل كند.

برادران يوسف مى دانستند كه چنين كارى گناه بزرگى است ولذا براى توجيه خود گفتند: اين نقشه را عملى كنيد و پس از آنكه از شرّ يوسف راحت شديد به سوى خدا توبه كنيد و پس از آن افراد صالح و شايسته اى باشيد! اين همان ترفند هميشگى شيطان است كه به هنگام وسوسه افراد مؤمن آن را به كار مى گيرد و به آنان تلقين مى كند كه اين گناه را بكنيد سپس با توبه كردن، آثار آن را از ميان ببريد و مردمان خوبى باشيد.

يكى از برادران يوسف كه يهودا نام داشت، پيشنهاد قتل يا تبعيد يوسف را رد كرد و گفت: يوسف را نكشيد بلكه اگر حتما بايد كارى بكنيد، بهتر است كه او را در قعر چاه و در تاريكى آن قرار بدهيد تا بعضى از كاروانيانى كه از كنار چاه عبور مى كنند او را پيدا كنند و با خود ببرند.

چنين مى نمايد كه يهودا خوش قلب تر از برادران ديگر بود و اساسا به توطئه بر ضد يوسف عقيده نداشت، ولى چون مجبور بود برادران را همراهى كند، گفت: اگر مى خواهيد كارى درباره يوسف انجام گيرد، چنين كنيد.

پيشنهاد يهودا در عين حال كه يوسف را از پدر جدا مى كرد، آسيب بدنى براى يوسف نداشت چون قرار شد كه او را به آرامى در تاريكى چاه يعنى در محلى قرار بدهند كه در نزديكى قعر چاه براى گذاشتن برخى از ابزار و آلات و يا استراحت مقنّى آماده مى كنند و نزد او نانى هم بگذارند تا كاروانيانى كه از آن چاه آب مى كشند، او را نجات دهند و با خود ببرند. معلوم مى شود كه اين چاه يك چاه معينى بود و بر سر راه عبور كاروانيان بود. گفته شده كه اين چاه سه فرسخ با خانه يعقوب فاصله داشت.

قالُوا يآ أَبانا ما لَكَ لا تَأْمَنّا عَلى يُوسُفَ وَ اِنّا لَهُ لَناصِحُونَ (11 ) أَرْسِلْهُ مَعَنا غَدًا يَرْتَعْ وَ يَلْعَبْ وَ اِنّا لَهُ لَحافِظُونَ (12 ) قالَ اِنّى لَيَحْزُنُنى أَنْ تَذْهَبُوا بِه وَ أَخافُ أَنْ يَأْكُلَهُ الذِّئْبُ وَ أَنْتُمْ عَنْهُ غافِلُونَ (13 ) قالُوا لَئِنْ أَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ نَحْنُ عُصْبَةٌ اِنّآ اِذًا لَخاسِرُونَ (14 )

گفتند: اى پدر، تو را چه شده كه درباره يوسف بر ما اطمينان نمى كنى در حالى كه ما همواره خيرخواه او هستيم(11) فردا او را با ما بفرست تا (در صحرا) غذا بخورد و بازى كند همانا ما نگهبان او هستيم(12) گفت: اينكه او را ببريد مرا اندوهگين مى كند و مى ترسم در حالى كه شما از او بى خبريد، او را گرگ بخورد (13) گفتند: اگر گرگ او را بخورد در حالى كه ما گروهى نيرومند هستيم، در اين صورت ما از زيانكاران خواهيم بود(14)

نكات ادبى

1 ـ «لاتأمنّا» اطمينان نمى كنى بر ما. اين جمله براى نفى است نه نهى و اصل آن «تأمننا» است و دو نون در هم ادغام شده و در بعضى از قرائتها با تفكيك و يا اشمام خوانده شده است.

2 ـ «ناصحون» خيرخواهان، پندگويان.

3 ـ «يرتع» غذا و ميوه بخورد. اصل آن از رتع به معناى فراوانى ميوه و گياه است و نوعا در چريدن حيوانات استعمال مى شود و در مورد انسان هم اگر از ميوه هاى صحرا تغذيه كند استعمال مى شود.

4 ـ «يرتع و يلعب» چهارده نوع قرائت دارد كه مشهورترين آنها همان است كه در مصاحف موجود نوشته شده است.

5 ـ «ان تذهبوا» در حكم مصدر و فاعل «ليحزننى» مى باشد و تقدير آن چنين است: ليخزننى ذهابكم به.

6 ـ «الذئب» با همزه و با تخفيف آن، گرگ. و اصل آن از ذئوبه است كه به معناى وزيدن تند باد است و چون گرگ مانند باد بر سر شكار خود مى رسد به او «ذئب» گفتند.

تفسير و توضيح

* آيات (11 ـ 12) قالوا يا ابانا مالك لا تأمنّا ... : برادران يوسف به اتفاق آراء تصميم گرفتند يوسف را به چاه بيندازند. از اين رو نزد پدر آمدند و از او خواستند كه اجازه دهد آنان يوسف را همراه خود به صحرا ببرند. يعقوب در آغاز چنين اجازه اى نداد آنان ناراحت شدند و گفتند: اى پدر، چرا به ما اطمينان نمى كنى در حالى كه ما خيرخواه او هستيم؟ او را همراه ما به صحرا بفرست تا هم از ميوه هاى صحرا بخورد و هم بازى كند كه ما نگهبان او هستيم.

معلوم مى شود كه يعقوب به خاطر شدت علاقه اى كه به يوسف داشت هيچ وقت او را از خود جدا نمى كرد و از اينكه او با برادرانش به صحرا برود نگران بود و بيم آن داشت كه آسيبى به او برسد. اين بود كه در پاسخ برادران يوسف گفت: اينكه او را با خود ببريد مرا اندوهگين مى كند و مى ترسم كه شما از او غافل باشيد و گرگ او را بخورد. اين سخن يعقوب شايد از آن جهت بود كه در سرزمين كنعان گرگ زياد بود و خطر حمله گرگ هميشه وجود داشت و شايد هم دغدغه خاطر يعقوب از بدانديشى برادران يوسف بود و مسئله گرگ را بهانه اى براى ممانعت از رفتن يوسف قرارمى داد.

برادران يوسف گفتند: ما گروه نيرومندى هستيم، اگر با اين حال گرگ او را بخورد، ما از زيانكاران خواهيم بود، يعنى با قدرت و توانى كه داريم هرگز امكان آن وجود ندارد كه گرگ او را بخورد.

گفته شده است كه اين سخن يعقوب در واقع تلقين حجت بر آنان شد و آنان آموختند كه پس از به چاه انداختن يوسف، چه عذرى پيش يعقوب آورند و خواهيم ديد كه آنها پس از مراجعت از صحرا به يعقوب گفتند كه يوسف را گرگ خورد. اين است كه در روايتها آمده است كه هرگز نبايد به شخص دروغگو تلقين دروغ كرد اگرچه در قالب پند و اندرز باشد.

فَلَمّا ذَهَبُوا بِه وَ أَجْمَعُوا أَنْ يَجْعَلُوهُ فى غَيابَةِ الْجُبِّ وَ أَوْحَيْنآ اِلَيْهِ لَتُنَبِّئَنَّهُمْ بِأَمْرِهِمْ هذا وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (15 ) وَ جآءُوا أَباهُمْ عِشآءً يَبْكُونَ (16 ) قالُوا يآ أَبانآ اِنّا ذَهَبْنا نَسْتَبِقُ وَ تَرَكْنا يُوسُفَ عِنْدَ مَتاعِنا فَأَكَلَهُ الذِّئْبُ وَ مآ أَنْتَ بِمُؤْمِن لَنا وَ لَوْ كُنّا صادِقينَ (17 ) وَ جآءُوا عَلى قَميصِه بِدَم كَذِب قالَ بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنْفُسُكُمْ أَمْرًا فَصَبْرٌ جَميلٌ وَ اللّهُ الْمُسْتَعانُ عَلى ما تَصِفُونَ (18 )

و چون او را بردند و هم سخن شدند كه او را در تاريكى چاه قرار بدهند (چنين كردند) و ما به او وحى كرديم كه تو آنان را از اين كارشان آگاه خواهى ساخت در حالى كه آگاه نباشند(15) و شبانگاه نزد پدرشان آمدند در حالى كه گريه مى كردند(16) گفتند: اى پدر، ما رفتيم تا مسابقه بدهيم و يوسف را نزد اثاث خود رها كرديم پس گرگ او را خورد و تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگرچه راستگو باشيم(17) و بر پيراهن او خونى دروغين آوردند. گفت: بلكه نفس شما كارى را براى شما زينت داد، پس صبرى نيكو (بايد) و خداوند است كه درباره آنچه شما بيان مى كنيد مددكار است(18)

نكات ادبى

1 ـ «فلمّا ذهبوا» جمله شرطيه است و خبر آن به جهت معلوم بودن حذف شده به تقدير: «فعلوا ذلك» يا «جعلوه فيها» و يا جمله اى شبيه آنها. و يا بگوييم خبر آن «و اوحينا» است و واو در آن زايده مى باشد و اين در قرآن و كلام عرب نظاير بسيارى دارد مانند: «فلمّا اسلما و تلّه» و «حتّى اذا جاؤها و فتحت».

2 ـ «اجمعوا» هم سخن شدند، هم داستان شدند، به طور جمعى اراده كردند.

3 ـ «لتنبّئنّهم» به آنان خبرخواهى داد. مفرد مخاطب از مضارع باب تفعيل از ماده «نبأ» است كه به اوّل آن لام تأكيد و به آخر آن ضمير وارد شده است.

4 ـ «وهم لايشعرون» حال از «لتنبّئنّهم» مى باشد.

5 ـ «نستبق» مسابقه مى داديم. با اينكه از باب افتعال است معناى بين الاثنينى مى دهد و به معناى نتسابق مى باشد.

6 ـ «على قميصه» حال از «دم» است و محل آن نصب است و تقديم حال مجرور برخود آن جايز است; اگرچه بعضى ها آن را جايز نمى دانند و «على قميصه» را ظرف براى «دم» مى دانند.

7 ـ «كَذِب» مصدر است و اينكه صفت واقع شده از باب مبالغه است مانند: زيد عدل و يا به تقدير «ذى» و يا به معناى «مكذوب» است.

8 ـ «سوّلت» زينت داده، آسان كرده.

9 ـ «امرا» مفعول «سوّلت».

10 ـ «فصبر جميل» صفت و موصوف يا خبر مبتداى محذوف است به تقدير: امرى صبر جميل و يا مبتدا براى خبر محذوف است به تقدير: «صبر جميل خير».

تفسير و توضيح

* آيه (15) فلما ذهبوا به و اجمعوا ان يجعلوه فى غيابت الجبّ ... : برادران يوسف از پدر اجازه گرفتند كه يوسف را همراه خود ببرند وقتى او را به صحرا بردند، با يكديگر هم داستان شدند كه او را در قعر چاه قرار بدهند و اين همان پيشنهادى بود كه يهودا داده بود و برادران به اتفاق آراء آن را تصويب كرده بودند.

در برخى از روايات آمده كه پيش از انداختن يوسف به چاه، آنها يوسف را كتك زدند و هرگاه كه يكى از آنها او را مى زد به ديگرى پناه مى برد ولى او نيز مى زد. يوسف به خود آمد كه بايد به خدا پناه ببرد و چنين كرد.

يوسف را در قعر چاهى كه بر سر راه عبور كاروانيان بود قرار دادند و البته هدف آنها غرق شدن يوسف در آنجا نبود و لذا تعبير «يجعلوه = او را قرار بدهند» آورده است و منظور از «غيابت الجبّ = نهانگاه چاه» محل خاصى است كه در قعر چاه و نرسيده به آب در كنارى كنده مى شود و چاه كنها به هنگام اصلاح چاه از آن محل استفاده مى كنند.

همچنين از روايات استفاده مى شود كه يوسف سه شبانه روز در آن محل ماند و يكى از برادران كه رأفتى در دل داشت براى او غذا مى آورد و به وسيله طناب و دلو به او مى رسانيد.

آيه شريفه به ذكر جزئيات نمى پردازد و فقط از اينكه برادران تصميم جمعى گرفتند كه يوسف را در نهانگاه چاه قرار دهند سخن مى گويد; آنگاه از يك موضوع مهمى خبر مى دهد كه وقتى آنان با يوسف چنين كردند، خداوند به يوسف وحى كرد كه او در آينده، اين كار آنان را به آنان خبر خواهد داد در حالى كه آنان از وضعيت او آگاه نيستند و او را نمى شناسند و اين آغاز نبوت يوسف بود و او در اين زمان تنها نه سال داشت و مانند يحيى و عيسى، در كودكى به پيامبرى رسيد و اين پيام اميدى براى يوسف بود و او دانست كه از آن چاه بيرون خواهد آمد و زمانى خواهد رسيد كه برادران را از كار زشتشان خبر خواهد داد و اين هنگامى خواهد بود كه آنها او را نمى شناسند. اين وعده الهى تحقق يافت و به طورى كه در آيات بعد خواهد آمد يوسف عزيز مصر شد و برادران او براى گرفتن غله پيش او آمدند و او از موضع قدرت بلايى را كه آنان بر سر يوسف آورده بودند به يادشان آورد و آنان شرمنده شدند.

* آيات (16 ـ 17) و جاؤا اباهم عشاء يبكون ... : وقتى يوسف را در نهانگاه چاه قرار دادند، شبانگاه نزد پدر آمدند و در حالى كه گريه مى كردند، به يعقوب گفتند: اى پدر ما در صحرا به مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد بار و بنه خود گذاشته بوديم پس گرگ او را خورد و تو سخن ما را باور نخواهى كرد اگرچه راستگو باشيم.

آنان براى فريب دادن يعقوب كه دروغ آنها را باور كند، پيراهن يوسف را كه آغشته به خونى دروغين كرده بودند، به يعقوب نشان دادند و گفتند: اين پيراهن خون آلود يوسف است. آنان از خون يك بز پيراهن يوسف را آغشته كرده بودند ولى يادشان رفته بود كه كه پيراهن را پاره پاره كنند وهمين سالم بودن پيراهن دروغگويى آنان را آشكار مى كرد چون اگر يوسف را گرگ خورده بود، طبعاً پيراهن او پاره پاره مى شد آنها بااين پيراهن و با گريه اى كه مى كردند سعى داشتند كه خود را بى گناه قلمداد كنند. معلوم مى شود كه گريه هميشه دليل بر صفاى باطن و راستى و درستى نيست و گاهى ممكن است از روى حيله گرى و دروغين باشد وكسى اشك تمساح بريزد.

يعقوب سخن آنان را باور نكرد و علاوه بر شواهد و قرائن موجود، دل او گواهى مى داد كه يوسف زنده است و لذا در پاسخ آنان گفت: بلكه نفس شما كارى را در نظرتان جلوه داده و آسان كرده است. يعنى اين يك توطئه است و شما با پيروى از هواهاى نفسانى، دست به كارى زده ايد كه به گمانتان كار نيكويى است و چون گفته هاى شما دور از حقيقت است، من چاره اى جز صبر نيكو ندارم و در عين حال در برابر جريانى كه شما تعريف مى كنيد، از خدا كمك مى خواهم.

بدين گونه يعقوب در مقابل مصيبت دورى فرزند، بهترين راه را برگزيد: صبر نيكو و بدون جزع و توكل بر خداوند و كمك خواستن از او.

چند روايت

1 - امام صادق (ع) فرمود :يعقوب از آنجهت به فراق يوسف مبتلا شد كه او روزى گوسفندى ذبح كرد و يكى از دوستان او به آن احتياج داشت و چيزى كه با آن افطار كند پيدا نكرد، يعقوب از او غافل شد و به او غذا نداد، پس به فراق يوسف گرفتار شد و پس از آن هر صبح و شام ندا مى كرد هر كس روزه باشد در خانه يعقوب غذا بخورد.(150)

2 - امام صادق (ع) فرمود: چون برادران يوسف او را در چاه انداختند، جبرئيل بر او نازل شد و گفت: اى كودك در اينجا چه مى كنى؟ يوسف گفت: برادرانم مرا در چاه انداختند. جبرئيل گفت: آيا دوست دارى كه از آن بيرون بيايى؟ گفت: اين با خداست اگر بخواهد مرا نجات مى دهد. گفت: خداوند به تو مى فرمايد: مرا با اين دعا بخوان تا تو را نجات دهم .گفت: آن دعا چيست؟ گفت: بگو: اللهم انّى اسألك بأنّ لك الحمد لا اله الاّ انت المنّان، بديع السموات و الارض ذوالجلال و الاكرام ان تصلّى على محمّد و آل محمّد و ان تجعل لى مّماانا فيه فرجا و مخرجا.(151)

3 ـ عن السجاد (ع) انه سئل ابن كم كان يوسف يوم القوه الجّب؟ قال: كان ابن سبع سنين.(152)

از امام سجاد(ع) پرسيدند كه وقتى يوسف را در چاه انداختند چند سال داشت؟ فرمود: هفت سال.

4 ـ قال رسول الله(ص): الصبر الجميل الذى لا شكوى فيه الى الخلق.(153)

پيامبر خدا فرمود: صبر نيكو همان صبرى است كه در آن شكايت به مردم نباشد.

5 ـ قال رسول الله(ص): لا يعدم الصبور الظفر و ان طال به الزمان.(154)

پيامبر خدا(ص) فرمود: كسى كه صبر مى كند، پيروزى را از دست نمى دهد اگر چه زمان طولانى باشد.

6 ـ عن على(ع) قال: انك ان صبرت جرت عليك المقادير و انت مأجور و انّك ان جزعت جرت عليك المقادير و انت مأزور.(155)

اميرالمؤمنين(ع) فرمود: تو اگر صبر كنى مقدرات بر تو مى گذرد در حالى كه مأجور هستى و اگر جزع كنى باز مقدرات بر تو مى گذرد در حالى كه گناهكار هستى.

7 ـ عن ابى عبدالله(ع) قال: كان فى قميص يوسف ثلاث آيات فى قوله: جاءوا على قميصه بدم كذب و قوله: ان كان قميصه قدّ من قبل و قوله: اذهبوا بقميصى هذا.(156)

امام صادق فرمود: در پيراهن يوسف سه نشانه بود: يكى سخن خداوند: پيراهن او را با خونى دروغين آوردند. و ديگرى سخن او: اگر پيراهن او از طرف جلو پاره شده باشد... و ديگرى سخن او: اين پيراهن مرا ببريد.

وَ جآءَتْ سَيّارَةٌ فَأَرْسَلُوا وارِدَهُمْ فَأَدْلى دَلْوَهُ قالَ يا بُشْرى هذا غُلامٌ وَ أَسَرُّوهُ بِضاعَةً وَ اللّهُ عَليمٌ بِما يَعْمَلُونَ (19 ) وَ شَرَوْهُ بِثَمَن بَخْس دَراهِمَ مَعْدُودَة وَ كانُوا فيهِ مِنَ الزّاهِدينَ (20 )

و كاروانى آمد پس آب آور خود را فرستادند، او دلوش را انداخت، گفت: مژده كه اين پسر بچه ايست و او را به صورت يك كالا پنهان كردند و خداوند به آنچه مى كردند آگاه بود(19) و او را به بهايى اندك، چند درهم معدود، فروختند و آنها درباره او بى ميل بودند(20)

نكات ادبى

1 ـ «واردهم» آب آورشان، آب رسانشان. كسى كه مأمور تهيه آب براى كاروانيان است.

2 ـ «ادلى دلوه» دلو خود را در چاه انداخت.

3 ـ «يا بشرى» مژده باد. گاهى عربها به جاى شخص، يك معنا را مورد خطاب قرار مى دهند و منظورشان اين است كه اكنون وقت حضور آن معناست مانند: يا بشرى، يا حسرتى، يا عجبا. يعنى اكنون وقت مژده يا حسرت يا تعجب است.

4 ـ «غلام» پسر بچه اى كه به سنّ بلوغ نرسيده ولى نزديك به سنّ بلوغ است.

5 ـ «بضاعة» كالا، متاع. اين كلمه به خاطر حال بودن منصوب است.

6 ـ «شروه» فروختند. اين در صورتى است كه ضمير فعل به برادران يوسف برگردد ولى اگر اين ضمير به كاروانيان برگردد به معناى خريدن مى شود. وفعل «شرى» هم به معناى فروختن و هم به معناى خريدن استعمال مى شود.

7 ـ «بخس» اندك، ناقص.

8 ـ «دراهم معدوده» بدل از «ثمن» است و معدوده يعنى اندك شمار.

9 ـ «الزاهدين» كسانى كه بى رغبت و بى علاقه هستند. زهد در اصطلاح علماى اخلاق به بى علاقگى به دنيا و ماديات گفته مى شود ولى در اينجا منظور معناى لغوى است.

تفسير و توضيح

* آيات (19 ـ 20) و جائت سيّارة فارسلوا واردهم ... : سه روز بود كه يوسف در قعر چاه بود، در اين حال كاروانى از كنار آن چاه مى گذشت، كاروانيان كسى را كه مسئول آبرسانى آنان بود به سوى آن چاه فرستادند، او دلو خود را در چاه انداخت، يوسف از طناب دلو گرفت و دلو به بالا كشيده شد، وقتى نگاه آبرسان به جمال زيباى يوسف افتاد بى اختيار فرياد زد: مژده باد مژده باد كه اين يك پسر بچه زيباست.

كاروانيان وقتى يوسف را ديدند، او را به عنوان يك برده زيبا پنهان كردند تا در محل مناسبى او را بفروشند و با او مانند يك كالا رفتار مى كردند. وقتى كاروان به مصر رسيد، يوسف را در بازار برده فروشان به بهاى اندكى به مأموران عزيز مصر فروختند و چند درهم معدود گرفتند. گفته شده كه آنها يوسف را به ده يا بيست درهم فروختند.

در اين آيه چنين تعبير مى كند كه آنان در فروختن يوسف از زاهدان بودند، يعنى به قيمت بالا بى رغبت بودند و چندان چانه نزدند و به بهاى اندك راضى شدند; شايد علت آن اين بود كه مى خواستند زودتر از او رها شوند چون فكر مى كردند كه پدر يا صاحب او در تعقيب آنها باشد.

گفته شده است كه به هنگام بيرون آمدن يوسف از چاه برادرانش در آنجا بودند و آنها او را به بهاى اندكى به كاروانيان فروختند و يوسف را تهديد كردند كه جريان را به كاروانيان نگويد. ولى از سياق آيه چنين فهميده مى شود كه فروشندگان يوسف همان كاروانيان بودند; چون آيه از پنهان كردن او به عنوان يك كالا سخن مى گويد و اين مناسب با كاروانيان است و ادامه آيه هم بگونه اى است كه معلوم مى شود همان كسانى كه يوسف را پنهان كردند، او را فروختند. همچنين بلافاصله پس از اين صحبت، گفتگوى عزيز مصر با همسرش را مطرح مى كند. اينها همه قرائنى هستند كه نشان مى دهند فروشندگان يوسف به بهاى اندك همان كاروانيان بودند.

وَ قالَ الَّذِى اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لاِمْرَأَتِه أَكْرِمى مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنآ أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَدًا وَ كَذلِكَ مَكَّنّا لِيُوسُفَ فِى الْأَرْضِ وَ لِنُعَلِّمَهُ مِنْ تَأْويلِ الْأَحاديثِ وَ اللّهُ غالِبٌ عَلى أَمْرِه وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النّاسِ لا يَعْلَمُونَ (21 ) وَ لَمّا بَلَغَ أَشُدَّهُ آتَيْناهُ حُكْمًا وَ عِلْمًا وَ كَذلِكَ نَجْزِى الْمُحْسِنينَ (22 )

و كسى كه او را از مصر خريده بود به همسرش گفت: او را گرامى بدار، شايد ما را سودى رساند يا او را به فرزندى بگيريم; و اين چنين يوسف را در زمين مكنت داديم و تا او را از تعبير خوابها آگاه كنيم و خدا بر كار خويش مسلط است ولى بسيارى از مردم نمى دانند(21) و چون به قوّت خود رسيد، به او حكمت و علم داديم و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم(22)

نكات ادبى

1 ـ «من مصر» متعلق به «اشتراه» است و مصر نام شهرى بوده در كناره هاى نيل و بعدها به تمام آن منطقه مصر گفتند.

2 ـ «مثوى» جايگاه، مقام.

3 ـ «مكّنّا» مكنت داديم،جاى داديم، قدرت داديم.

4 ـ «الارض» در آن سرزمين و منظور همان مصر است و الف و لام براى عهد است.

5 ـ «ولنعلّمه» عطف به محذوف مقدر، يعنى ما به او مكنت داديم براى علتهايى از جمله اينكه به او تعبير خواب بياموزيم.

6 ـ «اشدّ» رسيدن به حدّ رشد و توانايى از نظر عقل و جسم.

7 ـ «حكم» حكمت، درك صلاح و فساد و مى توان حكم را به معناى نبوت هم گرفت.

تفسير و توضيح

* آيه (21) و قال الذى اشتراه من مصر لأمرأته ... : كاروانيان يوسف را همراه خود به مصر آوردند و او را در بازار برده فروشان به معرض فروش قرار دادند. عزيز مصر كه يا خود در آنجا بود و يا نماينده اى براى خريد برده فرستاده بود، يوسف را به قيمت اندكى خريد. البته اگر جمله «و شروه بثمن بخس دراهم معدوده» را كه گذشت، حمل بر فروش برادران يوسف كنيم، آيه دلالت ندارد كه عزيز مصر يوسف را به بهاى اندكى خريد و در روايتهايى آمده كه قيمت يوسف به سبب زيبايى فوق العاده اى كه داشت در بازار مصر خيلى بالا رفت و عزيز مصر او را به قيمت بالايى خريد و به خانه آورد.

به هرحال اين قسمت از داستان كه كاروانيان او را به مصر آوردند و او را به عزيز مصر فروختند در آيات نيامده است و اين يكى از شيوه هاى قرآن در بيان داستانهاست كه قسمتهايى از داستان را كه از قرائن معلوم است به جهت اختصار حذف مى كند.

آنچه در آيه آمده اين است كه آن كس كه يوسف را از مصر خريد به زن خود گفت: او را گرامى بدار كه شايد ما را سودمند باشد و يا او را به فرزندى خود برگيريم.

هرچند كه در اينجا مشخص نمى كند كه خريدار يوسف عزيز مصر بود ولى از آيات بعدى به خوبى اين مطلب روشن مى شود و اين نيز يكى از شيوه هاى قرآن در بيان قصه است كه گاهى آگاهى هاى لازم را درباره شخصيت داستان به تدريج بيان مى كند و خواننده همواره مطلب جديدى را درباره او دريافت مى كند.

از اين آيه معلوم مى شود كه عزيز مصر فرزند نداشت گويا او قدرت همبستر شدن با زنان را نداشت، از اين رو او مى خواست يوسف را كه در نهايت زيبايى و عقل بود فرزند خود كند و اگر جريان او با زليخا همسر عزيز پيش نيامده بود، چنين مى كرد. گفته شده كه نام عزيز مصر قطمير بوده است.

عزيز مصر وقتى آثار عقل و درايت را در يوسف ديد، دانست كه او نبايد يك برده معمولى باشد و لذا سفارش او را به همسر خود كرد و از او خواست كه يوسف را گرامى بدارد.

در ادامه آيه برخى از مراتب لطف و عنايت خداوند بر يوسف ذكر مى شود، مى فرمايد: ما يوسف را در آن سرزمين قدرت و مكنت داديم تا به او تعبير خواب ياد بدهيم. منظور اين است كه يوسف پس از افتادن به چاه و اسير شدن و فروخته شدن، به لطف خداوند در سرزمين مصر موقعيت بالايى پيدا كرد و بعدها خود عزيز مصر شد و بر گنجينه هاى مصر دست يافت. اين لطف الهى علتهايى داشت كه يكى از آنها اين بود كه خدا مى خواست به او تعبير خواب ياد بدهد. اينكه جمله «ولنعلّمه» با واو شروع مى شود اشاره به همين معناست يعنى مكنت دادن به يوسف فقط براى تعليم احاديث نبود بلكه علتهاى متعددى داشت كه يكى از آنها اين بود.

پس از بيان اين مطلب، اضافه مى كند كه خداوند بر كار خود غالب و مسلّط است و كارهاى او از روى حكمت و اراده تكوينى صورت مى پذيرد ولى بسيارى از مردم از آن آگاهى ندارند و نمى دانند كه هر كارى كه خداوند انجام مى دهد بر اساس حكمتى است و تمام حوادث عالم ناشى از اراده الهى و مطابق با سنتهاى مقرر شده او انجام مى يابد.

* آيه (22) ولما بلغ اشدّه آتيناه حكما و علما ... : اين آيه نيز برخى از نعمتهاى بزرگى را كه خداوند به يوسف داد بيان مى كند و مى فرمايد: وقتى يوسف به رشد و بلوغ و كمال خود رسيد به او حكمت و علم داديم.

البته رسيدن به بلوغ جسمانى در انسانها چندان فرقى نمى كند و معمولا مردها در حدود شانزده سالگى به بلوغ جسمانى مى رسند ولى رسيدن به بلوغ عقلانى در افراد مختلف فرق مى كند، ممكن است كسى در حدود بيست سالگى و كسى در سنين بالاتر به اين مرحله برسد و چنين نيست كه با رسيدن به بلوغ عقلانى، ديگر رشد عقلانى انسان متوقف مى شود بلكه هر روز كامل و كاملتر مى گردد. معمولا سن رشد عقلانى ميان بيست تا چهل سالگى است و قرآن در جايى راجع به نوع انسان، چهل سالگى را سنّ رشد و رسيدن به بلوغ عقلانى معرفى مى كند:

حتى اذا بلغ اشده و بلغ اربعين سنة قال ربّ اوزعنى ان اشكر نعمتك (احقاف/15)

تا وقتى كه (انسان) به كمال رشد خود رسيد و به چهل رسيد، گفت: پروردگارا مرا توفيق ده تا نعمت تو را سپاسگزار باشم.

در آيه مورد بحث خاطر نشان مى سازد كه چون يوسف به كمال رشد خود رسيد به او حكمت و علم داديم. منظور از حكمت، درك مصالح و مفاسد و خير و شر و منظور از علم، آگاهى از حقايق امور است و مى توان گفت كه اين نعمت علاوه بر نعمت نبوت بود كه در همان زمان كه در قعر چاه بود به او داده شده بود و از فرشته الهى وحى را دريافت كرده بود.

بدون شك همه پيامبران با وجود داشتن مقام نبوت، از نظر حكمت و علم يكسان نبودند و مى بينيم كه موسى با اينكه پيامبر بود از محضر خضر كسب علم مى كرد و پيامبر اسلام كه عقل كل بود، مأمور شده بود كه از خدا بخواهد كه همواره بر علم او بيفزايد:

وقل ربّ زدنى علما (طه/ 114)

و بگو: پروردگارا بر علم من بيفزا.

بنابراين، بعدى ندارد كه كسى به پيامبرى برسد و بعدها و پس از رسيدن به شايستگى هاى لازم، علم و حكمت متعالى به او داده شود.

پايان آيه علت اين را كه خداوند به يوسف آن همه نعمت داد، بيان مى كند و مى فرمايد: و اين چنين نيكوكاران را پاداش مى دهيم. يعنى يوسف به علت نيكوكارى و صبر و استقامت و پاكدامنى به اين مقام رسيد.

وَ راوَدَتْهُ الَّتى هُوَ فى بَيْتِها عَنْ نَفْسِه وَ غَلَّقَتِ الْأَبْوابَ وَ قالَتْ هَيْتَ لَكَ قالَ مَعاذَ اللّهِ اِنَّهُ رَبّى أَحْسَنَ مَثْواىَ اِنَّهُ لا يُفْلِحُ الظّالِمُونَ (23 ) وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِه وَ هَمَّ بِها لَوْلا أَنْ رَا بُرْهانَ رَبِّه كَذلِكَ لِنَصْرِفَ عَنْهُ السُّوءَ وَ الْفَحْشآءَ اِنَّهُ مِنْ عِبادِنَا الْمُخْلَصينَ (24 ) وَ اسْتَبَقَا الْبابَ وَ قَدَّتْ قَميصَهُ مِنْ دُبُر وَ أَلْفَيا سَيِّدَها لَدَى الْبابِ قالَتْ ما جَزآءُ مَنْ أَرادَ بِأَهْلِكَ سُوءً اِلاّ أَنْ يُسْجَنَ أَوْ عَذابٌ أَليمٌ (25 )

و آن زن كه او در خانه اش بود از وى كام خواست و همه درها را بست و گفت: پيش من آى! گفت: پناه بر خدا كه او پروردگار من است، او جايگاه مرا نيكو كرد، همانا ستمگران رستگار نمى شوند (23) همانا آن زن قصد او كرد و او نيز اگر برهان پروردگارش را نديده بود، قصد وى مى كرد. اين چنين شد تا بدى و ناشايستى را از او برگردانيم، همانا او از بندگان خالص شده ما بود(24) هر دو شتابان به سوى در رفتند و آن زن لباس او را از پشت پاره كرد و آن دو، سرور آن زن را نزد در يافتند، آن زن گفت: سزاى كسى كه به خانواده تو قصد بدى داشته باشد چيست؟ جز اينكه زندانى شود و يا عذابى دردناك يابد؟(25)

نكات ادبى

1 ـ «راودته» او را به سوى خود خواند، از او كام دل خواست. از «رود» به معناى خواستن از روى ملايمت و چون در اينجا با «عن» متعدى شده است به نوعى خدعه و فريب هم دلالت مى كند.

2 ـ «غلّقت» از باب تفعيل و براى مبالغه است يعنى درهاى زيادى را بست.

3 ـ «هيت لك» پيش من آى، من در خدمت تو آماده ام. گفته شده كه اين لفظ يك لفظ قبطى مصرى است كه به عربى وارد شده و بعضى ها آن را سريانى و عبرانى دانسته اند و بعضى ها هم آن را عربى مى دانند و مى گويند اسم فعل است به معناى «هلّم لك».

4 ـ «معاذ» مصدر ميمى از عاذ يعوذ است و تقدير آن چنين است «اعوذ معاذ الله».

5 ـ ضمير در «انه ربى» به خدا بر مى گردد و منظور از «ربّى» هم خداست. بعضى ها گمان كرده اند كه اين ضمير براى شأن است و «ربّى» مبتداست و جمله بعدى خبر آن است و منظور از «ربّ» در اينجا عزيز مصر است.

6 ـ «همّت به» آهنگ او كرد، به او ميل نمود.

7 ـ «لو لا ان رأى» جمله شرطيه است و جزاى آن «همّ به» است كه مقدم شده و يا بگوييم جزاى آن محذوف است و «همّ به» بر آن دلالت دارد چون بعضى ها مقدم شدن خبر بر شرط را جايز نمى دانند.

8 ـ «كذلك» اشاره به استقامت يوسف در اثر ديدن برهان ربّ است.

9 ـ «المخلَصين» جمع مخلَص به معناى انتخاب شده، خالص شده، برگزيده. فرق ميان مخلِص و مخلَص اين است كه مخلِص كسى است كه كار خود را خالص كرده و از روى اخلاص عمل كرده است ولى مخلَص بالاتر از آن است و آن كسى است كه خدا او را برگزيده و خالص براى خود كرده است و البته كمتر كسى به اين مرحله مى رسد.

10 ـ «استبقا» شتافتند، از همديگر سبقت گرفتند. در اينجا افتعال به معناى تفاعل آمده است.

11 ـ «قدّت» شكافت، پاره كرد، دريد.

12 ـ «الفيا» يافتند.

13 ـ «سيّدها» سرور آن زن را. منظور همان عزيز مصر است.

تفسير و توضيح

* آيه (23) و راودته التى هو بيتها ... : يوسف در خانه عزيز مصر به زندگى عادى خود مشغول بود ولى زيبايى فوق العاده اى كه داشت، باعث زحمت او شد، همسر عزيز مصر كه زليخا نام داشت عشق يوسف را به دل گرفت و هر روز كه مى گذشت عشق او شدت مى يافت تا اينكه روزى اين زن هوسباز يوسف را به سوى خود خواند و خواست او را فريب دهد و از او كام دل بجويد، براى رسيدن به اين هدف، تمام درها را بست و يوسف را به درون اطاقى برد و از او خواست كه با وى همبستر شود ولى يوسف كه پيامبر و پاكدامن بود، تن به اين زشت كارى نداد و گفت: به خدا پناه مى برم كه خدا پروردگار و تربيت كننده من است و هم اوست كه جايگاه مرا نيكو كرده است و نيز به زليخا گفت: هرگز ستمگران رستگار نمى شوند. و اين كار نوعى ستمگرى و خيانت است.

بعضى از مفسران گفته اند كه منظور از «ربّى» در اينجا عزيز مصر است كه يوسف را خريده بود و جايگاه او را نيكو كرده بود و اطلاق ربّ به سرور و صاحب اختيار، شايع است. به نظر مى رسد كه هر دو احتمال قابل توجه است هرچند كه احتمال اول قوّت بيشترى دارد.

* آيه (24) و لقد همّت به و همّ بها لولا ان رأى برهان ربّه ... : زليخا قصد يوسف كرد و خواست با او درآويزد و يوسف نيز اگر برهان پروردگارش را نمى ديد قصد زليخا مى كرد. چون زليخا زن زيبا و خوبرويى بود و طبيعت هر مردى ميل به زن زيبا دارد ولى ايمان يوسف مانع از آن شد كه خواسته دلش را برآورد و مطابق با شهوت نفس عمل كند. بنابراين، از آيه فهميده مى شود كه يوسف نيز به طور طبيعى خواهان زليخا بود ولى ديدن برهان پروردگار، او را بازداشت و خداوند او را كمك كرد و از اين مهلكه نجاتش داد.

آنچه گفتيم، مقتضاى ظاهر آيه است ولى بعضى ها آن را با مقام عصمت يوسف ناسازگار مى بينند و لذا آيه را به گونه اى ديگر تفسير مى كنند و آن اينكه منظور از «همّ بها» اين است كه يوسف قصد كرد زليخا را بزند و از خود دفاع كند ولى به او الهام شد كه اين كار را نكند چون زليخا همين را دستاويز قرار مى داد و يوسف را متهم مى كرد. طبق اين تفسير، زليخا گناه را قصد كرده بود و يوسف دفاع از خود را، ولى چون به مصلحت يوسف نبود كه با او گلاويز شود، خداوند او را از انجام اين قصد بازداشت.

ما تصور مى كنيم كه لزومى ندارد از ظاهر آيه دست برداريم و معناى بعيدى را بر آن تحميل كنيم زيرا درست است كه يوسف پيامبر و معصوم بود ولى پيامبران هم داراى نفس انسانى و شهوت بودند و لذا ازدواج مى كردند و فرزند به دنيا مى آوردند و شك نيست كه هر مردى ميل جنسى دارد ولى پيامبران شهوت خود را به صورت نامشروع اعمال نمى كردند، آنها همواره به خاطر ديدن برهان پروردگارشان نفس خود را از ارتكاب گناه باز مى داشتند و برهان پروردگار كه همان باورداشتِ حضور پروردگار است هميشه با آنهابود و به هر حال آنها مجبور به ترك گناه نبودند و لذا در آيات بعدى از قول يوسف نقل مى شود كه گفت: وان لا تصرف عنى كيدهن اصب اليهن و اكن من الجاهلين (يوسف/ 33)

البته ما معتقديم كه پيامبران حتى فكر گناه را هم به خود راه نمى دهند در اينجا نيز آيه دلالت ندارد كه يوسف به فكر گناه افتاد ولى برهان پروردگار جلو او را گرفت بلكه منظور آيه اين است كه اگر برهان پروردگار را نمى ديد، به فكر گناه مى افتاد و چون مى دانيم كه يوسف آن برهان را ديد پس به فكر گناه و زنا هم نيفتاد; چون كلمه «لولا» كه در آيه آمده به روشنى دلالت دارد كه به خاطر تحقق نيافتن شرط، جزا هم تحقق نيافته است. يعنى چون برهان پروردگار را ديده، پس قصد كردن به زليخا اتفاق نيفتاده است و اين جمله براى اين آورده شده كه مقام مقامى بود كه به طور طبيعى هر مرد جوانى ميل به آن زن مى كرد. (دقت شود)

در ادامه آيه خاطر نشان مى سازد اين لطف الهى كه دست يوسف را گرفت و او را از مهلكه نجات داد، براى آن بود كه بدى و زشتكارى از او برگردانيده شود چون او از بندگان برگزيده و انتخاب شده خداوند و از مخلصين بود. مُخلَص كسى است كه خدا او را براى خود خالص كرده و برگزيده خود كرده است. بنابراين «مُخلَص» مقامى بالاتر از «مُخلِص» دارد كه به معناى كسى است كه كار را از روى اخلاص انجام مى دهد.

* آيه (25) و استبقا الباب و قدّت قميصه من دبر ... : پس از پيشنهاد زليخا به يوسف و خوددارى يوسف از برآوردن خواسته او، يوسف به سوى در دويد و زليخا نيز او را تعقيب كرد و بنابراين، هر دو به سوى در شتافتند و در رفتن به سوى در از هم پيشى مى گرفتند، يوسف مى خواست خود را نجات دهد و زليخا مى خواست مانع رفتن او شود. زليخا كه پشت سر يوسف بود، دست انداخت و از پيراهن يوسف كشيد و پيراهن يوسف از پشت سر پاره شد.

در اين ميان به طور تصادفى عزيز مصر پشت در بود، يوسف در را باز كردو از آن اطاق بيرون آمد و زليخا نيز پشت سر او بيرون آمد و ناگهان چشم هر دو به عزيز مصر افتاد. زليخا براى تطهير خود، با زرنگى تمام آغاز سخن كرد و به شوهر خود گفت: سزاى كسى كه به همسر تو قصد خيانت داشته باشد چه چيزى جز زندان و يا شكنجه سخت مى تواند باشد؟ بدين گونه هم به عزيز مصر فهماند كه يوسف درباره او قصد خيانت داشته و هم حكم خود را صادر كرد و پيشنهاد زندان و شكنجه براى يوسف داد.

چند روايت

1 ـ اميرالمؤمنين(ع) در پاسخ برخى از زنديقها فرمود: خداوند لغزشهاى پيامبران را بيان كرد و درباره يوسف فرمود: «همانا آن زن آهنگ او كرد و او نيز آهنگ آن زن مى كرد اگر نبود كه برهان پروردگارش را ديد» لغزشهاى پيامبران را كه خدا در كتاب خود بيان كرده از دليلهاى محكمى بر حكمت روشن و قدرت قاهره خداوند است، چون او مى دانست كه براهين پيامبران در دلهاى امتهايشان بزرگ مى نمايد و كسانى از آنها بعضى از پيامبران را به مقام خدايى بالا مى برند همان گونه كه نصارى درباره پسر مريم چنين كردند، پس خداوند آن لغزشها را بيان كرد تا معلوم شود كه آنان از آن كمال مطلقى كه مخصوص خداست، تهى هستند.(157)

2 ـ عن الامام الرضا(ع) قال: و امّا قوله فى يوسف: «و لقد همّت به وهمّ بها» فانّها همّت بالمعصية و همّ يوسف بقتلها ان اجبرته لعظم ماتداخله فصرف الله عنه قتلها و الفاحشة و هو قوله «كذلك لنصرف عنه السوء والفحشاء» يعنى القتل والزنا.(158)

امام رضا(ع) فرمود: و اما سخن خدا درباره يوسف: «همانا آن زن آهنگ او كرد و او هم آهنگ آن زن كرد اگر نبود كه برهان پروردگارش را ديد» آن زن آهنگ گناه كرد و يوسف آهنگ آن كرد كه اگر مجبورش كند او را بكشد و اين به سبب بزرگى كارى بود كه بر او وارد شده بود، پس خداوند او را از كشتن وى و از فحشاء نگهداشت و اين همان سخن خداوند است كه فرمود: «اين چنين تا او را از بدى و فحشاء باز داريم» يعنى قتل و زنا.

3 ـ امام سجاد(ع) فرمود: در آن حالت همسر عزيز مصر بلند شد و بر روى بت لباسى انداخت. پس يوسف به او گفت: اين چه كارى است؟ او گفت: از اين بت خجالت مى كشم كه مارا ببيند. يوسف به او گفت: تو از چيزى كه نمى شنود و نمى بيند و نمى خورد و نمى آشامد حيا مى كنى آيا من از كسى كه انسان را آفريد و به او دانش ياد داد حيا نكنم؟(159)