تفسير كوثر ، جلد چهارم

آيت الله يعقوب جعفرى مراغى

- ۸ -


نكات ادبى

1 ـ «استكبروا» گردنكشى كردند، تكبر نمودند. طلب بزرگى كردند.

2 ـ «استضعفوا» ضعيف نگهداشته شدند، خوار و زبون شمرده شدند.

3 ـ «لمن آمن» بدل است از «للذين استضعفوا» و اگر ضمير «منهم» را به للذين برگردانيم، بدل بعض از كل و اگر به قوم برگردانيم، بدل كل از كل است.

4 ـ «عقروا» پى كردند، كشتند. از «عقر» به معناى ايجاد جراحتى كه منجر به قتل مى شود. سابقاً چهار دست و پاى شتر را قطع مى كردند و به آن عقر مى گفتند. بعدها به نحر شتر هم عقر گفتند و عقر در اصل به معناى ريشه است; گويا با عقر شتر، ريشه آن زده مى شود. «عقردارهم» بن خانه شان.

5 ـ «عتوا» از عتو به معناى تجاوز از حدّ است.

6 ـ «رجفه» زلزله، لزرش شديد.

7 ـ «جاثمين» از جثوم به معناى چسبيدن با سينه به زمين، بيهوش افتادن، مرگ.

8 ـ «تولّى» روى گردان شد، اعراض كرد، روى برتافت.

تفسير و توضيح

آيات (75-76) قال الملاء الذين استكبروا من قومه ... : دعوت حضرت صالح و معجزه او كه همان شتر معهود بود سبب شد كه گروههايى از قوم ثمود به او ايمان بياورند; ولى اينها طبقات ضعيف و متوسط جامعه و به اصطلاح مستضعف بودند; يعنى طبقه مرفه، آنها را ضعيف نگهداشته بودند و خوار و زبون مى شمردند. سران و اشراف قوم ثمود به صالح ايمان نياورند و با او و پيروانش در ستيز بودند.

با پيگيرى داستانهاى پيامبران در قرآن روشن مى شود كه نخستين طبقه اى كه دعوت پيامبران را مى پذيرفتند طبقه ضعيف و متوسط جامعه بودند; چون آنها منافعى نداشتند كه با قبول دعوت پيامبران از دست بدهند; ولى طبقه مرفه و

اشراف، منافع خود را در خطر مى ديدند و همواره حفظ وضع موجود را به نفع خود مى دانستند و از ناآگاهى مردم سود مى جستند; از اين جهت بود كه با پيامبران و دعوت جديد مبارزه مى كردند.

طبق اين آيات، اشراف قوم ثمود كه از طبقه مستكبر بودند، تلاش مى كردند كسانى را كه به صالح ايمان آورده اند از دين خود برگردانند و موذيانه به آنها مى گفتند: «آيا شما واقعاً باور داريد كه صالح پيامبرى از سوى خداست؟» با طرح اين پرسش مى خواستند آنها را دچار ترديد و تزلزل كنند; ولى آنها در پاسخ مى گفتند: «آرى ما به او ايمان آورديم و به آنچه او آورده باور داريم.» با اين پاسخ كه ناشى از ثبات قدم و ايمان كامل آنها بود، مستكبران را دچار نوميدى مى كردند، ولى مستكبران دست بردار نبودند و در پاسخ مؤمنان مى گفتند: «ولى ما به آنچه شما ايمان داريد كافريم!» و بدينگونه تلاش مجددى در تضعيف روحيه مؤمنان به عمل مى آوردند ولى موفق نمى شدند.

آيات (77ـ79) فعقروا الناقة و عتوا عن امر ربّهم ... : كار خصومت اشراف قوم ثمود با صالح به جايى رسيد كه آنها ناقه صالح را پى كردند و كشتند. صالح به آنها گفته بود كه اين ناقه يك شتر معمولى نيست و معجزه اى از جانب خداست; آسيبى به او نرسانيد كه دچار عذاب الهى مى شويد; ولى آنها به گفته صالح ايمان نداشتند و آن ناقه را كشتند و از فرمان خدا سرپيچى كردند و از حدّ خود گذشتند و به صالح گفتند: «اگر به راستى از پيامبران هستى آنچه وعده داده بودى انجام بده.» صالح به آنها وعده عذاب داده بود و آنها با تمسخر از صالح خواستند كه عذابى را كه وعده كرده بود عملى كند. گستاخى آنها در برابر خدا و پيامبر او، پى آمد دردناكى داشت و خداوند براى آنها عذابى سخت و كوبنده فرستاد. اين عذاب عبارت بود از يك صيحه آسمانى كه بازلزله اى شديد همراه بود. آنها كه به خانه ها و قصرهاى خود دل بسته بودند، ناگهان دچار زلزله شدند و كاخها بر سرشان فرو ريخت و آنها در خانه هايشان به صورت افتادند و همان ديوارها و سقفها كه به آن مى باليدند، باعث مرگشان شد.

در اين آيه سبب نابودى قوم ثمود را «رجفه=زلزله» ذكر مى كند و در آيه ديگر، از آن به «صيحه» و در آيه ديگر به «طاغيه» تعبير مى كند:

و اخذ الذين ظلموا فاصبحوا فى ديارهم جاثمين (هود/67)

و (از قوم ثمود) كسانى را كه ستم كردند، صيحه فروگرفت; پس در خانه هاى خود نابود شدند.

فاما ثمود فاهلكو بالطاغيه (حاقه/5)

و اما ثمود پس با طاغيه هلاك شدند.

معلوم مى شود كه صيحه با زلزله همراه بود و هر دو با هم باعث نابودى آنها شده است و منظور آيه اى كه نابودى آنها را به «طاغيه» نسبت داده، اين است كه طغيانگرى آنها سبب هلاكت آنها شد ويا بگوييم كه آن صيحه و زلزله، خيلى شديد بوده و «طاغيه » شدت آن را بيان مى كند.

همانگونه كه در داستان نوح و هود گفتيم، اين نوع عذابها را عذاب «استيصال» مى گوييم و آنها نجات مى يابند. صالح و پيروان او نيز از اين عذاب نجات پيدا كردند. صالح از اين قومى كه هلاك شدند روى برتافت و با خود مى گفت: اى قوم من! پيام خدا را به شما رساندم و شما را نصيحت كردم; ولى شما نصيحت كنندگان را دوست نداشتيد.

وَ لُوطًا اِذْ قالَ لِقَوْمِه أَتَأْتُونَ الْفاحِشَةَ ما سَبَقَكُمْ بِها مِنْ أَحَد مِنَ الْعالَمينَ (* ) اِنَّكُمْ لَتَأْتُونَ الرِّجالَ شَهْوَةً مِنْ دُونِ النِّسآءِ بَلْ أَنْتُمْ قَوْمٌ مُسْرِفُونَ (* ) وَ ما كانَ جَوابَ قَوْمِه اِلاّ أَنْ قالُوا أَخْرِجُوهُمْ مِنْ قَرْيَتِكُمْ اِنَّهُمْ أُناسٌ يَتَطَهَّرُونَ (* ) فَأَنْجَيْناهُ وَ أَهْلَهُ اِلاَّ امْرَأَتَهُ كانَتْ مِنَ الْغابِرينَ (* ) وَ أَمْطَرْنا عَلَيْهِمْ مَطَرًا فَانْظُرْ كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُجْرِمينَ (* )

و لوط را (فرستاديم) هنگامى كه به قوم خود گفت: آيا كار زشت انجام مى دهيد هيچ يك از جهانيان شما را در آن پيشى نگرفته است (80) همانا شما از روى شهوت به جاى زنان به مردان روى مى آوريد بلكه شما گروهى اسراف كار هستيد (81) پاسخ قوم او جز اين نبود كه گفتند: آنها را از آبادى خود بيرون كنيد كه آنها مردمانى هستند كه خود را به پاكى نسبت مى دهند (82) پس او و خانواده اش را نجات داديم جز همسرش را كه از هلاك شدگان بود (83) و بر آنها بارانى (از سنگ) بارانديم; بنگر كه سرانجام مجرمان چگونه بود (84)

نكات ادبى

1 - «لوطا» عطف به «نوحا» است كه در چند آيه قبل آمده، و يا منصوب است به تقدير «اذكر» درباره منصرف بودن لوط قبلاً مطالبى را بيان كرديم.

2 ـ «فاحشة» كار بسيار زشت، و در اينجا منظور از آن عمل لواط است.

3 ـ «من» در «من احد» براى تاكيد استغراق است.

4 ـ «من دون النساء» به جاى زنان.

5 ـ «مسرفون» جمع مسرف، اسراف كننده، كسى كه از حد تجاوز مى كند، افراط كار.

6 ـ «قريه» آبادى كه شامل شهر هم مى شود.

7 ـ «يتطهرون» خود را به پاكى مى زنند، از باب تفعّل كه در اينجا به معناى نسبت دادن خود به چيزى است كه در او نيست; مانند تقدّس يعنى خود را به مقدّسى زدن.

8 ـ «غابرين»جمع غابر، در اينجا به معناى كسى است كه هلاك شده و درگذشته است. البته غابر به معناى باقى هم آمده ولى آنچه گفتيم در اينجا مناسب تر است.

تفسير و توضيح

آيات (80ـ81) و لوطا اذ قال لقومه اتأتون الفاحشة ...: به دنبال ذكر قصه هاى چندين تن از پيامبران، در اين آيات هم قصه لوط و قوم او بيان مى شود البته اين قصه در سوره هاى هود و شعرا و عنكبوت مشروحتر از اينجا آمده است لوط برادرزاده و برادر همسر حضرت ابراهيم بود و بعد از او به پيامبرى رسيد. قوم لوط در منطقه اى در سر راه شام و مصر زندگى مى كردند و مسافرانى كه از آنجا مى گذشتند به ناچار گاهى مهمان آنها مى شدند. قوم لوط آلوده به عمل زشت و ناپسند لواط شده بودند و آميزش جنسى با مردان را به آميزش با زنان ترجيح مى دادند و حتى با مهمانان خود به زور اين عمل را انجام مى دادند.

لوط به عنوان پيامبر و راهنماى اين قوم از اين عمل زشت و وقيحانه به شدت انتقاد مى كرد و مى گفت: «آيا شما دست به كار زشتى مى زنيد كه پيش از شما هيچ كس اين عمل را مرتكب نشده است؟ شما به جاى زنان از روى شهوت با مردان درمى آميزيد و شما قوم اسرافكارى هستيد.» يعنى كار شما از روى موازين انسانى نيست و يك عمل غير طبيعى انجام مى دهيد.

عمل لواط باعث اشباع بدلى شهوت مى شود و با هدف آفرينش كه همان توليد نسل است مغايرت دارد و آثار زيانبار آن روشن است. اين عمل باعث از ميان رفتن علاقه به همسر و پاشيده شدن خانواده ها مى شود و از آن گذشته بيماريهاى بسيارى را سبب مى شودكه بعضى از آنها مهلك است و بدتر از همه اينكه حيا و عفت را نابود مى سازد و ارزشهاى اخلاقى را از بين مى برد.

آيات (82ـ84) و ما كان جواب قومه الا ان قالوا اخرجوهم ...: پاسخ قوم لوط در برابر سخنان خيرخواهانه او منطق زور بود و جز اين جواب ندادند كه گفتند: «لوط و پيروان او را از شهر خودتان بيرون كنيد. اينها گروهى هستند كه خود را به پاكى زده اند.» يعنى در نظر اين قوم، لوط و ياران او كه دست به چنين عملى نمى زنند مى خواهند خود را انسانى پاك و خوب قلمداد كنند.

از اين سخن فهميده مى شود كه آنها خود به ناپاكى عمل خود آگاه بودند و مى دانستند كه اين عمل پليد و ناپسندى است. ديگر اينكه باور نداشتند كه لوط و ياران او واقعا از اين عمل بدشان مى آيد و مى گفتند آنها خود را به مقدسى زده اند!

قوم لوط او و يارانش را مزاحم شهوترانيهاى خود مى ديدند و از اين جهت مى خواستند آنهارا از شهر بيرون كنند ولى عذاب الهى به آنها فرصت چنين كارى را نداد و آنها دچار عذاب شدند و جز لوط و خاندان او كه ايمان آورده بودند همگى هلاك شدند و حتى همسرش نيز از جمله هلاك شدگان بود چون به لوط ايمان نياورده بود.

در اين آيات علت نابودى قوم لوط را بارانى معرفى كند كه بر آنها باريد و مى فرمايد «برآنها بارانى بارانديم.» ولى در آيات ديگر مشخص مى سازد كه بارانى از سنگ بر آنها باريد و شهر آنان را زير و رو كرد:

فلما جاء امرنا جعلنا عاليها سافلها و امطرنا عليهم حجارة من سجّيل منضود(هود/82)

و چون فرمان ما آمد آن شهر را زير و رو كرديم و آنها را با سنگ و گلهاى به هم پيوسته سنگباران كرديم.

در آيه مورد بحث پس از ذكر هلاكت قوم لوط، براى عبرت گيرى و پند آموزى مى فرمايد: «بنگر كه سرانجام مجرمان چگونه بوده است» اين نوعى نتيجه گيرى از داستان قوم لوط است و اساسا اين قصه ها كه در اين سوره آمده همگى به خاطر هدفهاى تربيتى است و براى آن است كه مردم با سنتهاى الهى در تاريخ آشنا شوند و به دليل انكار پيامبر اسلام، خود را در معرض هلاكت و نابودى قرار ندهند.

وَ اِلى مَدْيَنَ أَخاهُمْ شُعَيْبًا قالَ يا قَوْمِ اعْبُدُوا اللّهَ ما لَكُمْ مِنْ اِله غَيْرُهُ قَدْ جآءَتْكُمْ بَيِّنَةٌ مِنْ رَبِّكُمْ فَأَوْفُوا الْكَيْلَ وَ الْميزانَ وَ لا تَبْخَسُوا النّاسَ أَشْيآءَهُمْ وَ لا تُفْسِدُوا فِى الْأَرْضِ بَعْدَ اِصْلاحِها ذلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ اِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنينَ (* ) وَ لا تَقْعُدُوا بِكُلِّ صِراط تُوعِدُونَ وَ تَصُدُّونَ عَنْ سَبيلِ اللّهِ مَنْ آمَنَ بِه وَ تَبْغُونَها عِوَجًا وَ اذْكُرُوا اِذْ كُنْتُمْ قَليلاً فَكَثَّرَكُمْ وَ انْظُرُوا كَيْفَ كانَ عاقِبَةُ الْمُفْسِدينَ (* ) وَ اِنْ كانَ طآئِفَةٌ مِنْكُمْ آمَنُوا بِالَّذى أُرْسِلْتُ بِه وَ طآئِفَةٌ لَمْ يُؤْمِنُوا فَاصْبِرُوا حَتّى يَحْكُمَ اللّهُ بَيْنَنا وَ هُوَ خَيْرُ الْحاكِمينَ (*)

و به سوى (مردم) مدين برادرشان شعيب را (فرستاديم) گفت: اى قوم من! خدا را پرستش كنيد كه جز او براى شما معبودى نيست. همانا دليل روشنى از سوى پروردگارتان بر شما آمده، پس پيمانه و ترازو را به تمامى بدهيد و جنسهاى مردم را كم ندهيد و در زمين پس از اصلاح آن فساد نكنيد; آن براى شما بهتر است اگر ايمان داشته باشيد (85) و بر سر هر راهى منشينيد كه بترسانيد و كسى را كه به خدا ايمان آورده از راه خدا بازداريد و آن راه را كج بخواهيد. و به ياد آوريد هنگامى را كه شما اندك بوديد، پس خدا بسيارتان كرد وبنگريد كه سرانجام مفسدان چگونه بوده است (86) و اگر گروهى از شما به آنچه بر من فرستاده شده ايمان آورده اند و گروهى ايمان نياورده اند، پس صبر كنيد تا خداوند ميان ما داورى كند كه او بهترين داوران است (87)

نكات ادبى

1 ـ «مدين» نام شهرى در شام در شرق اردن و از نام يكى از فرزندان ابراهيم گرفته شده است. اين كلمه به خاطر عَلَم بودن غير منصرف است. البته عجميت هم دارد.

2 ـ «شعيب» نام پيامبرى است كه بر مدين و اصحاب الايكه مبعوث شد و ظاهراً اين نام، عربى است و نام سريانى او «يثرون» بوده است.

3 ـ «اوفوا» از «ايفاء» به معناى تمام كردن چيزى و ادا كردن حق آن است.

4 ـ «لاتبخسوا» از بخس به معناى كم كردن، كم گذاشتن، حق چيزى را ادا نكردن.

5 ـ «توعدون» از «ايعاد» به معناى تهديد كردن، وعده شرّ دادن.

6 ـ «من آمن بالله» مفعول «تصدّون» است.

7 ـ «عوج» با كسره اول، كجى در دين و با فتحه اول، كجى اشياء مانند درخت و ديوار.

تفسير و توضيح

آيات (85ـ87) والى مدين اخاهم شعيبا قال يا قوم اعبدوا الله ...: داستان پنجم از داستانهاى پيامبران كه در اين سوره به طور مسلسل آمده، داستان شعيب و اهل مدين است. اين پيامبر بر مردم شهر مدين مبعوث شد و آنها را به سوى خدا دعوت كرد و اين سخن را كه اساس دعوت تمام پيامبران است و به صورت ترجيع بند در سخن آنها آمده، تكرار كرد كه: «اى قوم من! خدا را پرستش كنيد كه جز او معبودى نيست». اين جمله طلايى زير بناى همه تعليمات پيامبران است; زيرا انحراف از توحيد، تمام كجيها و گمراهيها را بدنبال دارد.

نكته اى كه لازم است در اينجا تذكر دهيم اين است كه در اين آيه، شعيب را به عنوان پيامبر شهر مدين معرفى كرده و در بعضى از آيات از او به عنوان پيامبر «اصحاب الايكه» ياد نموده است:

كذب اصحاب الايكة المرسلون. اذ قال لهم شعيب الاتتقون (شعراء / 176-177)

مردم ايكه فرستادگان را تكذيب كردند. هنگامى كه شعيب به آنها گفت: «آيا پروا نمى كنيد؟»

بعضى ها گفته اند كه «اهل مدين» غير از «اصحاب ايكه» است و شعيب بر هر دو گروه مبعوث شده است; ولى مشابهت سخنان شعيب به اهل مدين و اصحاب ايكه مؤيد اين است كه اهل مدين همان اصحاب ايكه هستند; چون مواعظ شعيب در خطاب هر دو گروه مربوط به نهى از كم فروشى و فساد در زمين است و سرنوشت مشابهى هم دارند. گويا «مدين» نام شهر و «ايكه» نام بيشه زارى در كنار آن شهر بوده است.

البته تفصيل داستان شعيب و اهل مدين و اصحاب الايكه در سوره هاى هود و شعرا و عنكبوت آمده و توضيح بيشتر هر يك را به جاى خود موكول مى كنيم و يادآور مى شويم كه نام شعيب ده بار در قرآن آمده است. در آيات مورد بحث چنين آمده كه «شعيب پس از دعوت قوم خود به پرستش خدا، به آنها گفت كه دليل روشنى از پروردگارتان آمده است» و اين اشاره به معجزه اى است كه شعيب داشت و ما نمى دانيم كه آن معجزه چه بوده چون ذكر آن در قرآن نيامده است.

در ادامه سخنان شعيب به موعظه هايى بر مى خوريم كه انحراف آن جامعه در آنها منعكس شده است. چنين مى نمايد كه قوم شعيب كم فروشى مى كردند و اهل فتنه و فساد بودند و بر سر راهها مى نشستند و ديگران را مى ترسانيدند و ايجاد رعب و وحشت مى كردند و افرادى را كه به شعيب ايمان آورده بودند تهديد به قتل مى كردند و سعى داشتند كه آنها را از دين خود گمراه كنند.

اين بود كه شعيب به آنها گفت: اكنون كه بينّه اى از سوى خدا آمده پس شما پيمانه و ترازو را درست بدهيد و كالاها و اشياى مردم را كم ندهيد و در زمين پس از اصلاح آن فساد نكنيد. (چون زمين با آمدن پيامبران پيشين رو به اصلاح مى رفت).

همچنين شعيب به آنها مى گفت: شما بر سر راهى منشينيد كه مردم را بترسانيد و مؤمنان را از راه خدا باز داريد و راه خدا را كج بخواهيد.

شعيب در ادامه سخنان خود بعضى از نعمتهاى خدا را بر آنها ياد آور مى شد و مى گفت: «نعمت خدا را به ياد آوريد كه شما گروهى اندك بوديد و خدا شما را بسيار گردانيد و جمعيت شما را افزايش داد.» افزايش جمعيت در آن زمان امتياز بزرگى بود و هر قومى كه جمعيت بيشترى داشت از توانايى بيشترى برخوردار بود.

پس از اين موعظه ها شعيب توجه آنها را به سرنوشت تبهكاران جلب مى كند و اظهار مى دارد كه «بنگريد كه سرانجام تبهكاران چگونه بوده است.» يعنى از پيشينيان عبرت بگيريد از قوم نوح و عاد و ثمود پند بياموزيد و بنگريد كه چگونه خداوند، آنها را به خاطر اعمال زشت و انكار پيامبران مجازات كرد و بر آنها عذاب فرستاد.

آخرين قسمت از سخنان شعيب كه در اين آيات آمده، تهديد آنها به عذاب خداست. او گفت: «اگر گروهى از شما به دين من ايمان آورده اند و گروهى ايمان نياورده اند، هر گروهى نتيجه كار خود را خواهد ديد. همگى صبر كنيد تا خدا ميان ما داورى كند كه او بهترين داوران است.» يعنى اهل ايمان از رنجى كه مى برند ناراحت نشوند و كافران از برخوردارى خود مغرور نگردند كه خداوند درباره هر گروهى از اينها داورى خواهد كرد و كافران را هلاك خواهد ساخت و مؤمنان را نجات خواهد داد.

اين سخن در عين حال كه تهديدى براى كافران بود، مايه دلگرمى مؤمنان هم بود و همانگونه كه در ادامه آيات خواهيم ديد، اين تهديد عملى شد و كافران از قوم شعيب با زلزله هلاك شدند و مؤمنان نجات يافتند و اين سنت خدا در تاريخ است.

آغاز جزء نهم قرآن (54)

قالَ الْمَلَأُ الَّذينَ اسْتَكْبَرُوا مِنْ قَوْمِه لَنُخْرِجَنَّكَ يا شُعَيْبُ وَ الَّذينَ آمَنُوا مَعَكَ مِنْ قَرْيَتِنآ أَوْ لَتَعُودُنَّ فى مِلَّتِنا قالَ أَوَلَوْ كُنّا كارِهينَ (*) قَدِ افْتَرَيْنا عَلَى اللّهِ كَذِبًا اِنْ عُدْنا فى مِلَّتِكُمْ بَعْدَ اِذْ نَجّانَا اللّهُ مِنْها وَ ما يَكُونُ لَنآ أَنْ نَعُودَ فيهآ اِلاّ أَنْ يَشآءَ اللّهُ رَبُّنا وَسِعَ رَبُّنا كُلَّ شَىْء عِلْمًا عَلَى اللّهِ تَوَكَّلْنا رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنا وَ بَيْنَ قَوْمِنا بِالْحَقِّ وَ أَنْتَ خَيْرُ الْفاتِحينَ (* )

اشراف قوم او كه گردنكشى كرده بودند گفتند: اى شعيب! تو و كسانى راكه به تو ايمان آورده اند از آبادى خود بيرون خواهيم كرد مگر اينكه به دين ما برگرديد. گفت: آيا اگر چه نخواسته باشيم؟(88) اگر به دين شما باز گرديم پس از آنكه خدا ما را از آن نجات داده است، به خدا دروغ بسته ايم و ما را نسزد كه به آن بازگرديم مگر آنكه خدا كه پروردگار ماست بخواهد، كه پروردگار ما از لحاظ علم هر چيزى را فرا گرفته است. بر خدا توكل كرديم. پروردگارا! ميان ما و قوم ما با حق داورى كن كه تو بهترين داورانى (89)

نكات ادبى

1 ـ «او» در «اولتعودنّ» در حكم «الاّ ان» مى باشد.

2 ـ «لتعودنّ» جمع مذكر مخاطب از فعل مضارع كه با نون تاكيد ثقيله، مؤكّد شده است. از ماده «عود» مشتق شده كه به معناى بازگشت است و مفهوم آن برگشت به حالت قبلى است و گاهى هم اين واژه به معناى «صار» استعمال مى شود كه به مفهوم انتقال از حالتى به حالت ديگر است اگر چه حالت قبلى نباشد.

3 ـ «ملت» دين، آيين، روش.

4 ـ در «اَوَلو» همزه براى استفهام و «واو» براى حال و «لو» شرطيّه است.

5 ـ «افتح» داورى كن. از ماده فتح است كه در اينجا به معناى داورى كردن آمده. گفته شده كه بعضى از عربها به قاضى «فاتح» مى گويند. گويا قاضى با داورى خود، مشكل دو طرف را مى گشايد. البته مى توان فتح را در اينجا به همان معناى لغوى خود كه گشودن است گرفت و شعيب از خدا مى خواهد كه مشكل ميان او و قومش را بگشايد.

تفسير و توضيح

آيات (88ـ89) قال الملاء الذين استكبروا من قومه ... : پس از موعظه ها و سخنان راهگشاى شعيب در خطاب به قوم خود كه در آيات پيش آمد، اشراف و مستكبران قوم او پاسخى نداشتند جز اينكه شعيب را تهديد كنند و با منطق زور با او سخن بگويند. آنها به شعيب گفتند: اى شعيب تو و كسانى را كه به تو ايمان آورده اند از آبادى خود بيرون خواهيم كرد مگر اينكه به دين ما برگرديد.

با بررسى تاريخ پيامبران چنين مى نمايد كه مخالفان و منكران پيامبران كه در برابر آنها سخن منطقى نداشتند همواره آنها و مؤمنان را تهديد به شكنجه و تبعيد و حتى كشتن مى كردند و اين يك شيوه مستمر در ميان كافران زورمند بود.

قالوا لئن لم تنته يا نوح لتكونن من المرجومين (شعراء/117)

گفتند اگر دست برندارى اى نوح، البته از سنگسار شدگان خواهى شد.

قالوا لئن تنته يا لوط، لتكونن من المخرجين (شعرإ/167)

گفتند اگر دست بر ندارى اى لوط، البته از تبعيد شدگان خواهى شد.

لئن لم تنتهوا لنرجمنكم و ليمسنكم منا عذاب اليم (يس/18)

(خطاب به دو پيامبر) اگر دست برنداريد البته شما را سنگسار مى كنيم و از ما بر شما عذابى دردناك مى رسد.

در آيه مورد بحث، مستكبران و اشراف از قوم شعيب، او و مؤمنان را تهديد به تبعيد مى كنند مگر اينكه دست از دين خود بردارند و به دين قبلى باز گردند. آنها شعيب و مؤمنان را ميان دو چيز مخير كرده بودند; قبول تبعيد و آواره شدن از خانه و زندگى و يا بازگشت به دين قبلى.

در پاسخ اين تهديد، شعيب به آنها گفت: «آيا شما ما را هر چند كه مايل نباشيم مجبور به ترك دين خود مى كنيد؟» اشاره به اينكه دين جاى اكراه و اجبار نيست; چون دين يك امر قلبى است و اجبار را در آن راهى نيست. بدينگونه شعيب براى آنها روشن كرد كه هرگز از اين دين خود دست بر نخواهد داشت. آنگاه توضيح بيشترى در اين زمينه داد و اظهار داشت كه اگر پس از آنكه خدا ما را از دين باطل شما نجات داده بار ديگر به آن باز گرديم، به خدا دروغ بسته ايم; يعنى حجت بر ما تمام شده و ما به خدا از روى يقين و آگاهى ايمان آورده ايم و اگر با وجود اين آگاهى به سوى بتهاى شما روى آوريم و آنها را شريك خدا قرار بدهيم، اين كار، دروغ بستن به خداست و معتقد شدن به چيزى است كه خلاف آن ثابت شده است.

البته تمام بت پرستان و مشركان به خدادروغ مى بندند و حجتى بركار خود ندارند; ولى اگر كسى به پيامبرى ايمان آورد و عقيده به توحيد داشته باشد و بخواهد بار ديگر به شرك باز گردد و مرتد شود، كار او به مراتب زشت تر و دروغ بستن او بر خدا آشكارتر است.

اينكه شعيب از بازگشت به دين قوم سخن مى گويد و آن را رد مى كند، به اين معنا نيست كه شعيب پيشتر در دين آنها بوده و اينك از او خواسته مى شود كه به همان دين بازگردد، بلكه شعيب اين سخن را از زبان كسانى كه به او ايمان آورده اند مى گويد; بنابراين همه جا ضميرها به صورت جمع است و اين مانع از آن نيست كه بگوييم شعيب از آغاز بر دين توحيد بوده و هرگز دين قوم خود را پذيرا نبوده است و صحبت از بازگشت به دين آن قوم مربوط به مومنانى است كه همراه با شعيب بودند.

شعيب براى آنكه اشراف و مستكبران و كافران قوم خود را به كلى نااميد كند و آنها فكر بازگشت مؤمنان به دين خود را از سر خود بيرون كنند، اضافه مى كند كه اساسا ما را نسزد كه بر دين شما بازگرديم و اين كار درخور ما نيست و امكان آن وجود ندارد مگر آنكه خدا از ما بخواهد كه چنين كنيم! معلوم است كه خدا هيچ وقت چنين نمى خواهد و بر كفر بندگان خود رضايت نمى دهد: و لايرضى لعباده الكفر. بدينگونه بازگشت به دين قبلى را تعليق به محال مى كند تا آن مستكبران و كافران كاملاً مأيوس شوند و ديگر چنين درخواستى را از مؤمنان نكند.

اينكه از خدا به عنوان «الله ربنا» تعبير آورده اشاره به اين است كه خداوند مربى و پرورش دهنده ماست و او هرگز به كفر و گمراهى كسى كه او را تربيت مى كند رضايت نمى دهد.

پس از اين بيان بلافاصله از گستردگى علم خدا و احاطه او بر همه چيز سخن مى گويد تا روشن كند كه خدا بر مصالح و مفاسد بندگان خود آگاهى كامل دارد و با وجود اين آگاهى، كفر بندگان خود را نخواهد پسنديد. سپس اضافه مى كند كه توكل ما بر اوست و از او مدد مى جوييم اين سخنان همگى از ثبات قدم و استوارى عقيده شعيب و مؤمنان به او خبر مى دهد. البته مى توانيم بگوييم كه اين جمله شعيب كه گفت: «ما به دين شما باز نمى گرديم مگر اينكه خدا بخواهد،» اشاره به تعميم قدرت خداست و اينكه خدا بر هر كارى تواناست، حتى بر اينكه زمينه را آنچنان فراهم كند كه ما گمراه شويم; ولى هرگز چنين نمى كند.

پايان سخنان شعيب در خطاب به مستكبران قوم خود، همراه با درخواستى است كه از خدا مى كند و مى گويد: «پروردگارا! ميان ما و قوم كافر ما به حق داورى كن كه تو بهترين داورى كنندگان هستى» اين درخواست در واقع طلب عذاب و مجازات بر كافران است و البته درخواست شعيب اجابت شد و همانگونه كه در آيات بعدى خواهد آمد خداوند بر آن قوم عذاب نازل كرد.

وَ قالَ الْمَلَأُ الَّذينَ كَفَرُوا مِنْ قَوْمِه لَئِنِ اتَّبَعْتُمْ شُعَيْبًا اِنَّكُمْ اِذًا لَخاسِرُونَ (* ) فَأَخَذَتْهُمُ الرَّجْفَةُ فَأَصْبَحُوا فى دارِهِمْ جاثِمينَ (* ) اَلَّذينَ كَذَّبُوا شُعَيْبًا كَأَنْ لَمْ يَغْنَوْا فيهَا الَّذينَ كَذَّبُوا شُعَيْبًا كانُوا هُمُ الْخاسِرينَ (* ) فَتَولّى عَنْهُمْ وَ قالَ يا قَوْمِ لَقَدْ أَبْلَغْتُكُمْ رِسالاتِ رَبّى وَنَصَحْتُ لَكُمْ فَكَيْفَ آسى عَلى قَوْم كافِرينَ (* )

و اشراف از قوم او كه كافر بودند گفتند: اگر از شعيب پيروى كنند در آن صورت شما از زيانكاران خواهيد بود (90) پس زلزله آنها را فراگرفت، پس در خانه هايشان سينه بر زمين نهادند (نابود شدند). آنها كه شعيب را تكذيب كردند گويا كه هرگز در آنجا نبوده اند. كسانى كه شعيب را تكذيب كردند آنها زيانكاران بودند (92) پس، از آنها روى گردان شد و گفت: اى قوم من! همانا پيامهاى پروردگارم را به شما ابلاغ كردم و شما را اندرز دادم. پس چگونه بر گروهى كافر تأسف خورم (93)

نكات ادبى

1 ـ «رجفه» زلزله شديد و ويرانگر.

2 ـ «جاثمين»به رو افتادگان، به سينه افتادگان. كنايه از مرگ و نابودى آنهاست.

3 ـ «كان» مخفف از «كأن» است و اين تخفيف براى تصحيح دخول آن بر فعل است.

4 ـ «لم يغنوا» از غنى است كه وقتى به مكان نسبت داده مى شود به معناى اقامت طولانى در آن مكان است. گفته مى شود: غنى فى المكان; يعنى مدت طولانى در آن مكان اقامت كرد. در اينجا منظور اين است كه آنها چنان نابود شدند كه گويا اصلا در آن شهر اقامت نداشتتد.

5 ـ تكرار «الذين كذبوا شعيبا» از جهت تاكيد بر فساد حال آنهاست.

6 ـ «آسى» متكلم وحده از فعل مضارع از ماده «اسى» كه به معناى اندوه شديد است.

تفسير و توضيح

آيه (90) و قال الملأالذين كفروا من قومه ... : پس از گفتگوهاى شعيب و كافران قوم او، معلوم شد كه شعيب و مؤمنان به او هرگز به دين سابق باز نخواهند گشت اگر مجبور شوند از خانه و كاشانه خود بيرون خواهند رفت. چون كافران از خود شعيب به كلى مأيوس شدند خطاب به مؤمنان گفتند: اگر شما از شعيب پيروى كنيد در اين صورت از زيانكاران خواهيد بود.

به نظر آنها پيروى از شعيب رنجها و زحمتهايى را در پى خواهد داشت و آنها مجبور خواهند شد كه از ديار خود بيرون روند و اين ضرر و زيانى است كه به آنها خواهد رسيد. ولى نمى دانستند كه براى مؤمن ضرر و زيانى بالاتر از اين نيست كه ايمان خود را از دست بدهد و مؤمن براى حفظ ايمان خود، هر خطرى را به جان مى خرد و هر گونه ناراحتى را تحمل مى كند.

فهم ودرك اين مفاهيم براى كافران دشوار است. آنها فقط ظاهر را مى بينند و از ارزش والاى ايمان خبر ندارد و اينكه مؤمنان در راه ايمان خود هر نوع ناراحتى را مى پذيرند مايه تعجب آنهاست و حتى مؤمنان را مسخره مى كنند و البته مؤمنان نيز در قيامت آنها را مسخره خواهند كرد:

ان الذين اجرموا كانوا من الذين آمنوا يضحكون ...فاليوم الذين آمنوا من الكفار يضحكون. (مطففين/29ـ34)

آنها كه گناه كردند بر مؤمنان مى خندند ...امروز هم مؤمنان بركفار مى خندند.

به هر حال كافران قوم شعيب، پيروان او را زيانكاران ناميدند; ولى جريان حوادث نشان داد كه خود آنها زيانكار بوده اند (به طورى كه خواهد آمد).

آيات (91ـ93) فاخذتهم الرجفة فاصبحوا فى دارهم جاثمين ... : كافران قوم شعيب سرانجامى جز هلاكت و نابودى نداشتند و مانند قوم نوح و قوم لوط، عذاب الهى به سراغ آنها آمد و آنها را نابود كرد. البته همانگونه كه در تفسير آيات مربوط به نوح و لوط گفتيم، اين عذاب، عذاب استيصال بود; يعنى فقط كافران را فرا مى گرفت و مؤمنان نجات پيدا مى كردند.

عذابى كه قوم شعيب را نابود كرد زلزله شديد همراه با صيحه آسمانى بود كه به سراغ آنها آمد و خانه هايشان را بر سرشان خراب كرد و اين يك زلزله معمولى نبود كه گروهى كه زير آوار ماندند كشته شوند و گروهى كه زير آوار نماندند نجات يابند; بلكه در اين زلزله كه يك عذاب الهى بود تمام كافران كشته شدند و تمام مؤمنان نجات يافتند. تعبير قرآن درباره هلاك شدگان اين است كه آنها در خانه هايشان به رو افتادند كه كنايه از نابودى آنها در خانه هايشان است.

كافران قوم شعيب آنچنان نابود شدند كه گويا اصلا در اين خانه سكونت نداشتند و پس از اين بلا بود كه معلوم شد چه كسى زيانكار است. آنها پيروان شعيب را زيانكار قلمداد مى كردند و نمى دانستند كه زيانكار، خود آنها هستند و به عذابى سخت و هولناك گرفتار خواهند شد.

پس از نزول عذاب الهى شعيب از آنها روى گردان شد و با خود مى گفت: «اى قوم من! پيامهاى خدا را به شما رساندم و شما را نصيحت كردم اما شما نپذيرفتيد و نتيجه اعمال خود را ديديد و من اينك بر نابودى و هلاكت شما و سرنوشت شومى كه پيدا كرديد تأسف نمى خورم; چگونه بر گروهى كافر تأسف خورم.» البته از جهت عاطفى و احساس بشرى، نابودى افراد جاى تاسف دارد و براى انسان رقت انگيز است; ولى وقتى معلوم شود كه آنها خود با اختيار خود چنين سرنوشتى را انتخاب كرده اند و در برابر تذكرات مكرر پيامبرشان از خود عناد بى جهت نشان داده اند ديگر جاى تاسف نخواهد بود; بنابراين مى بينيم در آيه اى از قرآن كريم پس از بيان طغيان و كفر يهود و نصارى خطاب به پيامبر اسلام مى فرمايد:

فلاتأس على القوم الكافرين. (مائده/68)

پس بر گروه كافران اندوه مخور.

وَ مآ أَرْسَلْنا فى قَرْيَة مِنْ نَبِىّ اِلاّ أَخَذْنآ أَهْلَها بِالْبَأْسآءِ وَ الضَّرّآءِ لَعَلَّهُمْ يَضَّرَّعُونَ (* ) ثُمَّ بَدَّلْنا مَكانَ السَّيِّئَةِ الْحَسَنَةَ حَتّى عَفَوْا وَ قالُوا قَدْ مَسَّ آبآءَنَا الضَّرّآءُ وَ السَّرّآءُ فَأَخَذْناهُمْ بَغْتَةً وَ هُمْ لا يَشْعُرُونَ (* ) وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُرى آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَيْهِمْ بَرَكات مِنَ السَّمآءِ وَ الْأَرْضِ وَ لكِنْ كَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما كانُوا يَكْسِبُونَ (* )

در هيچ آبادى پيامبرى نفرستاديم مگر آنكه مردم آن را به سختى و رنج دچار كرديم شايد آنها زارى كنند (94) آنگاه جاى بدى را با نيكى عوض كرديم تا افزايش يافتند و گفتند: پدران ما را نيز رنج و راحت رسيد. پس آنها را ناگهان و در جايى كه بى خبر بودند برگرفتيم (95) و اگر مردم آباديها ايمان مى آوردند و پرهيزگارى مى كردند، البته براى آنها بركتهايى از آسمان و زمين مى گشوديم ولى تكذيب كردند و ما به سبب كارهايشان آنها را مؤاخذه كرديم (96)

نكات ادبى

1 ـ «قريه» آبادى كه شامل شهر و روستا مى شود.

2 ـ «بأساء» از بأس مشتق شده و به معناى شدت و سختى است.

3 ـ «ضرّاء» از ضرر مشتق شده و به معناى رنج و زحمت است. گفته شده كه دو واژه «بأساء» و «ضرّاء» مترادف هستند و گفته شده كه اولى در ناراحتى هاى ناشى از فقر مالى و دومى در ناراحتى هاى مربوط به بدن، مانند بيمارى است و بعضى ها عكس آن را گفته اند. ظاهر اين است كه اين دو، مترادف هستند و لذا در آيه بعدى فقط «ضراء» را در مقابل «سرّاء» قرار مى دهد و اين بيانگر آن است كه «بأساء» هم داخل در تحت «ضرّاء» مى باشد.

4 ـ «سيئه» بدى، و منظور از آن در اينجا همان ناراحتى ها و سختى هاست.

5 ـ «حسنه» نيكى، و منظور از آن در اينجا خوشى ها و برخورداريها و نعمتهاست.

6 ـ «عفوا» از عفو به معناى افزونى. منظور اين است كه آنها افزايش پيدا كردند كه شامل افزايش جمعيت و امكانات مادى مى شود.

7 ـ «سرّاء» خوشى، چيزى كه مايه سرور و شادى باشد.

تفسير و توضيح

آيات (94ـ95) و ما ارسلنا فى قريه من نبى الا اخذنا اهلها... : در آيات پيش ديديم كه بعضى از اقوام در مقابل دعوت پيامبران ايستادگى كردند و به تكذيب آنها پرداختند و لاجرم عذاب الهى به سراغ آنها آمد و اينك در اين آيه، سنتى از سنتهاى خدا را بيان مى كند كه مربوط به زمان آمدن پيامبران است و آن اينكه هر گاه خداوند، پيامبرى را بر قومى مى فرستد،آن قوم را به نحوى دچار سختى ها و رنجها مى كند تا آمادگى لازم را در پذيرش دعوت آن پيامبر داشته باشند و با زارى و احساس نياز به سوى خدا برگردند.

اين بدانجهت است كه در هنگام خوشى و برخوردارى، انسان از خدا غافل مى شود و خود را بى نياز مى بيند و براى همين است كه مخالفان و منكران پيامبران را نوعاً همان طبقه اشراف و رفاه زده تشكيل مى دهد. اما رنج و زحمت و شدايد و گرفتاريها، انسان را به فطرت خود نزديك مى كند و در خود احساس نياز مى كند و در صدد يافتن پناهگاهى مى شود و در نتيجه براى قبول دعوت پيامبران آمادگى بيشترى پيدا مى كند.

سنت خدا براين جارى است كه در آغاز كار، سختيها و رنجها به سراغ آن جامعه مى آيد و چون از اين مرحله عبور كردند خداوند سختيها را با خوشى ها عوض مى كند و نعمت و برخوردارى جايگزين ناراحتى و شدايد مى شود. در اين مرحله است كه جامعه هم از نظر تعداد جمعيت و هم از نظر رفاه و برخوردارى فزونى مى يابد و امكانات بسيارى فراهم مى شود و پيشرفتهاى مادى به وجود مى آيد.

ولى ديرى نمى پايد كه بار ديگر جامعه در اثر همان رفاه زدگى و برخودارى، از خدا و معنويات دور مى شود و از مكتب انبياء فاصله مى گيرد و با غرورى كه پيدا مى كند پيشرفتهاى موجود را به خود نسبت مى دهد و گمان مى كند او خود باعث اين پيشرفتها شده است:

و لئن اذقناه رحمة منا من بعد ضراء مسّته ليقولنّ هذا لى و ما اظنّ الساعة قائمة(سجده/50)

و هر گاه پس از رنجى كه به او رسيده، رحمتى از خود را به او بچشانيم، البته مى گويد: اين براى من است و گمان نمى كنم كه قيامتى بر پا شود.

ثم اذاخوّلناه نعمة منّا قال انّما اوتيته على علم (زمر/49)

سپس وقتى او را به نعمتى از خود برخوردار كرديم مى گويد: همانا آن، بر دانشى كه داشته ام به من داده شده است.

بدينگونه انسان نعمتهايى را كه خدا جهت امتحان به او مى دهد، مربوط به علم و دانش و شايستگى هاى خود مى داند و از خدا غافل مى شود و گمان مى كند كه اين در طبيعت انسان است كه گاهى با سختيها و گاهى با خوشيها روبرو مى شود و مى گويد: «پدران مانيز چنين بودند و آنها نيز سختيها و خوشيها ديده اند.» و بدينگونه پرده اى از غفلت و بيخبرى انديشه او را مى پوشاند و همين غفلت كار او را مى سازد و ناگهان و در حالى كه بيخبر است فاجعه او را در مى يابد و عذاب الهى سراغ او مى رود.

آيه (96) و لو ان اهل القرى آمنوا و اتقوا لفتحنا عليهم بركات ... : ديديم كه غفلت از خدا و دورى از مكتب پيامبران، عاقبت شوم و فاجعه بارى براى جامعه داشت. در اين آيه طرف ديگر قضيه را مطرح مى كند و خاطر نشان مى سازد كه اگر مردم آباديها ايمان داشتند و تقوا و پرهيزگارى پيشه مى كردند، دروازه هاى بركتهاى آسمان و زمين را به روى آنها مى گشاديم.

توجه كنيم كه شرط گشايش بركتهاى آسمان و زمين، ايمان و تقواست كه منظور از ايمان، اعتقاد به خدا و پيامبران و دورى از شرك و كفر است و منظور از تقوا پرهيز از گناهان و عمل به احكام الهى است. اگر جامعه اين دو ويژگى را داشته باشد، جامعه اى سعادتمند خواهد بود و از نعمتهاى الهى برخوردار خواهد شد و همه عوامل پيشرفت را در اختيار خواهد داشت.

چنين جامعه اى از بركتها و خيرات آسمان و زمين بهره مند خواهد شد. از بركتهاى آسمان يكى بارانهاى رحمت خداوند است كه باعث رشد و شكوفايى زمين خواهد شد و ديگرى عنايتهاى خاص خداوند است كه با آن جامعه را همراهى خواهد كرد. از بركتهاى زمين يكى زراعتها و ميوه ها و ساير منابع طبيعى است و ديگرى امنيت و آسايشى است كه خداوند ارزانى آن جامعه خواهد كرد.

در پايان آيه اظهار مى دارد كه: «ولى آنها (يعنى منكران پيامبران) آيات خدا را تكذيب كردند و شرط ايمان و تقوا در آنها وجود نداشت، از اين جهت ما آنها را به سبب كارهايى كه انجام دادند، مؤاخذه كرديم و برگرفتيم.»

اين آيه به روشنى رمز سعادت و به پيروى و ذلت و سقوط جامعه ها را به دست مى دهد و اعلام مى دارد كه عامل سعادت جامعه، ايمان و تقوا و عامل سقوط آن، دورى از مكتب پيامبران و تكذيب آنهاست. بنابراين هر جامعه اى در گرو اعمال خويش است و خدا به طور تصادفى جامعه را بالا يا پايين نمى برد و خوشبختى و بدبختى مردم به دست خود آنهاست و آنها هستند كه با عملكرد خود سرنوشت خويش را رقم مى زنند.

ان الله لا يغير ما بقوم حتى يغيروا ما با نفسهم (رعد/11)

همانا خداوند حالت قومى را تغيير نمى دهد مگر اينكه آنها خود را تغيير بدهند.

بايد دانست كه جامعه سعادتمند جامعه اى است كه مردم در آن امنيت و آسايش همراه با برخوردارى از رفاه داشته باشند و پيشرفتهاى مادى اگر همراه با آرامش فكرى و اطمينان خاطر نباشد، سعادت آور نيست و تنها چيزى كه مردم را از چنين آرامش و اطمينانى بهره مند مى سازد و نگرانى و اضطراب را از بين مى برد، ايمان به خدا و ارزشهاى الهى است.