جلسه هجدهم
بسم الله الرحمن الرحيم
رَبِّ اشّرَحْ لي صَدْري وَ يَسِرْلي اَمْري وَ اَحْلُلْ عُقْده مِنْ لِساني
يَفْقَهُوا قَوْلي
مقدمه بحث معاد
آياتي كه از سوره يس در پيش داريم مربوط به معاد است كه اين بحث از نظر قرآن خيلي
مهم تلقي شده است. اگر شما آياتي را كه در مكه نازل شده مطالعه كنيد، ميبينيد غالب
اين سورهها و آيات درباره معاد است. مثل اينكه قرآن ميخواهد بگويد، زيربناي من
معاد است و بايد همچنين باشد. لذا در اين قسمت مقدمهاي براي توضيح ذكر ميشود و
انشاءالله در قسمت بعد به تفسير آيات ميپردازيم.
ابعاد وجودي انسان
انسان دو بعدي است:
1ـ بعد معنوي به نام روح
2ـ بعد مادي به نام جسم
ميدانيم كه ترقي و استكمال انسان در دو بعدي بودنش ميباشد. ملائكه يك بعدي هستند
بنابراين استكمال ندارد. حيوانها هم، يك بعدي هستند و استكمال ندارند. اما انسان
چون دو بعدي است استكمال دارد. انسان است كه ميتواند به جايي برسد كه به جز خدا
نبيند و نداند. اگر بتواند بعد مادي را كنترل كند و به عبارت ديگر از آن بجاي
«بُراق» استفاده كند و سوار او شود، عروج ميكند، عالم ملكوت را تسخير ميكند و به
جايي ميرسد كه ديگر ملك هم نميتواند پران شود. آنجا ديگر مختص انسانها است. يك
مرتبهاش براي پيامبر(ص) و اميرالمؤمنين(ع) يك مرتبهاش براي انبياء، يك مرتبهاش
براي شهدا و بالاخره يك مرتبهاش هم براي ديگر انسانهاست. يعني اين انسان ميتواند
به جايي برسد و به جايي ميرسد كه ديگر ملك هم نميتواند به آنجا برود، حتي ملك
مقرب خداوند.
حضرت پيغمبراكرم صلواتالله عليه ميفرمايند: مؤمن در آسمانها شناخته شده است،
همانطوري كه يك مرد، زن و بچه خود را ميشناسد و البته مؤمن نزد خدايتعالي از ملك
مقرب گراميتر است[53].
در بياني ديگر ميفرمايند: «اَلْمُؤْمنُ اَعْظَمُ حُرمَه مِنَ الكَعْبَهِ[54]»
احترام و حرمت مؤمن از كعبه برتر است.
يعني اگر اين بعد مادي را بتواند كنترل كند به هر كجا كه بخواهد ميتواند برسد.
حرف اين است كه بعد مادي را چه چيزي ميتواند كنترل كند؟ بايد گفت انسان خود به خود
نميتواند، بلكه در آن صحنه جهاداكبر مغلوب هم هست. نيرو بايد از خارج بيايد، انسان
بايد از خارج نيرو بگيرد تا بتواند اين اسب چموش را كنترل كند.
راه كنترل بعد مادي انسان
اينكه چگونه ميتوان بعد مادي انسان را مهار كرد. مورد توجه عده زيادي از دانشمندان
قرار گرفته و هر كدام چيزي را به عنوان دهنه و لجام براي اين بعد، بيان كردهاند،
از جمله:
بعضي گفتهاند: عقل. اگر كسي عاقل باشد ميتواند اين بعد را كنترل كند.
بعضي گفتهاند: وجدان اخلاقي، كه قرآن آن را «نَفْسْ لَوامَه» خوانده است.
ميگويند اگر نفس لوامه داشته باشد، كنترل ميشود.
بعضي گفتهاند: علم. افلاطون ميگويد اگر انسان عالم باشد آن وقت كنترل ميشود.
اين سه نيرو، نيروي دروني است. نيروي عقل، وجدان اخلاقي، علم.
بعضي هم خارج از انسان آمدهاند و گفتهاند: تربيت ميتواند انسان را كنترل كند.
بعضي ديگر گفتهاند: قانون. دنياي روز ميگويد، قانون ميتواند انسان را كنترل كند.
اگر قانون صحيح باشد ميشود انسان را با آن كنترل كرد.
بعضي هم گفتهاند: نظارت ملي. يعني امربهمعروف و نهيازمنكر. انتقاد و مواظبت از
يكديگر ميتواند انسان را كنترل نمايد.
اسلام همه اينهايي را كه گفته شده است فيالجمله قبول دارد، اما از نظر قرآن، موضوع
مفصل است و در اينجا نميشود روي آن بحث كرد. بنابراين خيلي فشرده در اينباره
گفتگو ميكنيم.
از نظر قرآن «عقل» ممدوح است و روي اينكه انسان، عاقل و متفكر شود بسيار تأكيد شده
است. همينطور تعريف علم هم شده و حتي خداوند به وجدان اخلاقي قسم خورده است:
«لا اُقْسِمُ بِيَومِ القيامَه وَ لا اُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوامه[55]»
درباره تربيت، اسلام خيلي پافشاري دارد. مخصوصاً پدر و مادر و معلم، مسئولين سنگينی
راجع به بچهها دارند، اسلام قبول دارد كه تربيت خوب است، چنانچه روي عمل به قوانين
صحيح تأكيد دارد و ميفرمايد كسي كه به قانون من عمل نكند، هم كافر و هم ظالم و
فاسق است.
«وَ مَنْ لَمْ يَحْكُمْ بِما اَنْزَلَ اللهُ فَاُولئِكَ هُمُ الكافِروُنَ» «...
هُمُ الظّالِمُونَ» «... هُمُ الفاسِقُونَ»[56]
اسلام به نظارت ملي هم خيلي اهميت ميدهد. به امربهمعروف و نهيازمنكر در قرآن و
روايات خيلي اهميت داده شده است. لذا اسلام قبول دارد كه اين شش چيز موجب كنترل
انسان ميشود، اما فيالجمله فيالجمله يعني چه؟ يعني آن بعد مادي اگر در حال عادي
باشد، عقل ميتواند او را كنترل كند، علم و نفس لوامه هم همينطور، تربيت و نظارت
ملي و قانون، بسيار مؤثر است. اما اگر يكي از غرائز و تمايلات نفس طوفاني شود و در
حال طغيان باشد، ديگر نه عقل، نه وجدان اخلاقي، نه علم، نه تربيت، نه نظارت ملي و
نه قانون هيچ كدام نميتوانند او را كنترل كنند. اگر همهشان هم پشت به پشت يكديگر
بدهند، براي كنترل اين غريزهاي كه طوفاني شده است، نميتوانند كاري انجام دهند.
خدا نكند كسي غريزه جنسياش طوفاني شود، ديگر حاضر است آبرويش را در اين راه بدهد.
اگر غريزه رياستطلبي او طوفاني شود، حاضر است دو ثلث دنيا را بكشد تا بر يك ثلث آن
حكومت كند. خدا نكند كه انسان پولپرست شود، ديگر نه تنها تقلب و حقهبازي ميكند،
بلكه حاضر است عقل، وجدان، تربيت، علم، قانون و نظارت ملي را هم زير پا بگذارد.
قويترين لجام نفس
اسلام ميفرمايد و جامعهشناسان و روانشناسان هم قبول دارند كه اين چيزها
نميتواند انسان را كنترل كند. پس چه چيز ميتواند انسان را كنترل نمايد؟ فقط و فقط
يك چيز در اينجا مؤثر است و آن چيزي است كه رنگ تمايلات داشته باشد. يعني خودش هم
عاطفي باشد. كلوخ نميتواند سنگ را بشكند! اما سنگ، سنگ را ميشكند. اسلام ميگويد:
اگر داراي چيزي شدي كه رنگ غريزه داشت، غريزه بايد آن را كنترل كند. يعني غريزه
مذهب، اعتقاد به مبدأ و معاد و علم به مبدأ و معاد، به تنهايي نميتواند در مواقع
غيرعادي كاربرد داشته باشد. اما اگر از ته دل واقعيتها را بپذيرد و به قول قرآن:
«و بالاخرة هم يوقنون[57]»
به آخرت يقين داشته باشد، دل باور كند كه معاد هست و باور كند كه در محضر خداست.
خدا را در هر حال ناظر ببيند و باور كند كه بهشت و جهنمي هست. تمام شدن عمر و مردني
هست، شب اول قبري هست، فشار قبري هست، قيامت و معاد و حساب و كتاب و جهنمي هست و آن
هم جهنمي سوزان.
اين باور ميتواند تمام غرائز را كنترل كند و زير پوشش خودش در آورد. يعني ميتواند
اين اسب چموش را دهنه بزند. وَ لَقَدْ هَمَّتْ بِهِ وَ هَمَّ بِها لَوْلا اَن رأي
بُرْهانَ رَبِّهِ[58]
اين آيه ميخواهد همين را به ما بفهماند. زليخا به يوسف تمايل پيدا كرد. يوسف هم
ولو عالم و عاقل بود، تربيت داشت، با قانون هم آشنا بود، بلكه خودش مقنن بود، اما
بالطبع او هم به زليخا تمايل داشت، اگر برهان خدا نبود، يعني اگر عصمت يوسف(ع) كه
مرتبهاي از ايمان است نبود، او هم ميرفت.
اين موضوع به ما ميفهماند كه هيچ چيز نميتواند انسان را كنترل كند، جز ايمان و
يقين به مبدأ و معاد.
بعد ميفرمايد: پس از اين كه زليخا رسوا شد، جلسهاي گرفت و زنهاي اشراف را به آنجا
دعوت كرد. وقتي يوسف(ع) وارد جلسه شد اينها همه از خود بيخود شدند. آبرويشان را
دادند، صداي يوسف يوسفشان بلند شد. بس كه از خود بيخود شده بودند، دست خود را
بريدند و وضعي به وجود آمد كه هر كس يوسف را صدا ميكرد و ...
يوسف(ع) هم ميگفت: «قالَ رَبِّ السِّجْنُ اَحَبُّ اِلَيَّ مِمّا يَدْعُونَنیِ
اِلَيْهِ وَ اِلاّ تَصْرِفْ عَنّي كَيْدَهُنَّ اًصبُ اِلَيْهِنَّ وَ اَكُنْ مِنَ
الجاهِلَينَ[59]»
خدايا زندان براي من از اين جلسه خيلي بهتر است. ميخواهم به زندان بروم، اما
نميخواهم اينها مرا صدا كنند، من نياز به عاشق ندارم. زندان را ميتوانم تحمل كنم،
اما اين صحنهها را نميخواهم ببينم. «و الا تصرف عني كيدهن اصب اليهن واكن من
الجاهلين» خدايا دست عنايت تو بايد روي سرم باشد و گرنه خطر انحراف، مرا هم تهديد
ميكند.
اين آيه هم به ما ميگويد: چيزي و كسي نميتواند انسان را كنترل كند، جز عقيده و
باور او. تنها وقتي عقيده، حضور خداوند را درك كند و دل، معاد را باور داشته باشد،
كنترل اين اسب سركش ممكن خواهد بود.
غزالي در احياءالعلوم مينويسد: دو جوان از مدينه به مكه رفتند، وسط راه يكي از
آنان براي تهيه غذا رفت. جوان ديگر نشست و مشغول خواندن قرآن شد. يك وقت زن جوان
زيبايي نزد او آمد و اظهار تمايل كرد. جوان خيال كرد آن زن احتياج به پول دارد.
مقداري پول به او داد، ولي متوجه شد، كار مهمتر از اينهاست، او گناه ميخواهد نه
پول. جوان با تجسم صحنه گناه آن قدر ناراحت شد كه قرآنش را كنار گذاشت و مثل زن بچه
مرده، شروع به گريه و زاري كرد. زن از ديدن وضع جوان ترسيد و رفت. پس از مدتي،
دوستش كه براي تهيه غذا رفته بود برگشت. وقتي او را در آن حال ديد، سبب گريهاش را
پرسيد و چون داستان را شنيد، او هم شروع به گريه كرد.
جوان پرسيد: تو چرا گريه ميكني؟
گفت: گريه من براي اين است كه فكر ميكنم اگر من در صحنه بودم نميتوانستم خود را
كنترل كنم و گناه ميكردم.
اين چنين حالتها زياد است و اگر خواسته باشيم بيش از اين به اين گونه افراد و آن
حالتهاي مخصوصشان بپردازيم، بحث ما بسياري طولاني ميشود. ميبيني يك جوان با اينكه
علم ندارد، عقلش عقل بياباني و ساده است، تحت تعليم و تربيت صحيح معلم يا پدر و
مادري نبوده، قانون هم يا نيست و يا او نميداند، نظارت ملي هم برايش چندان اهميتي
ندارد. اما ميبينيم به قدري كنترل شده است كه انسان را به تعجب وا ميدارد. وقتي
مسئله جان و مال و آبروي مردم پيش ميآيد و يا با موردي كه سبب رضايت پروردگار عالم
يا موجب خشم و غضب اوست، مواجه ميشود، به قدري قادر به كنترل خويش است كه گويي اين
جوان اصلاً براي پرواز به عالم ملكوت زائيده شده است.
خلاصه بحث اينكه: بشر را هيچچيز نميتواند كنترل كند، غير از ايمان. آن هم ايماني
كه رنگ عاطفي داشته باشد. آن ايماني كه در دعاي ابوحمزهثمالي ميخوانيد واز خدا
ميخواهيد:
«اللّهمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ ايماناً تُباشِرُ بِهِ قَلبي»
ايمان عقلي نميخواهم، چون نميتواند مرا كنترل كند، ايمان ميخواهم كه دل آن را
باور كرده باشد و اين ايمان تنها از يك راه به دست ميآيد، از راه عمل، از نماز شب،
نماز اول وقت، اجتناب از گناه، خدمت به ديگران، خدمت به خلق خدا و ضعفاء، مخصوصاً
خدمت به خويشان و پدر و مادر. اين ايمان استدلالي نيست، عملي است. عمل است كه اين
ايمان را ميآورد.
معاد
قرآنكريم در بيشتر از 1400 آيه درباره معاد صحبت فرموده، چون ميخواهد آدم بسازد و
ميبيند بهترين چيزي كه ميتواند انسان را بسازد و كنترل كند، معاد است.
راجع به اصل معاد، هر كس قائل به خداست، قائل به معاد هم هست. كسي را نميتوانيد
پيدا كنيد كه خدا را قبول داشته باشد، ولي معاد را قبول نداشته باشد، چه از مليين
باشد كه دين و ملت دارند و تابع پيامبري هستند و چه از دستهاي ديگر. خلاصه تمام
خداپرستان، معاد را قبول دارند مگر اينكه كسي منكر وجود خداوند باشد در اين صورت
ممكن است معاد را هم انكار كند اما اگر خدا را قبول داشته باشد، معاد را هم قبول
دارد و آياتي از سوره قيامت هم گوياي اين مطلب است:
لا اُقْسِمُ بِيَومِ القيامَه وَ لا اُقْسِمُ بِالنَّفْسِ الَّلّوامَه اَيَحْسَبُ
الاِنْسانُ اَنْ لَنْ نَجْمَعُ عِطامَهُ بَلي قادِرينَ عَلي اَن نُسَوِّيَ بَنانَهُ
بَلْ يُريدُ الاِنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمامَهُ[60]
قسم به قيامت. قسم به وجدان اخلاقي كه معاد است، آيا اين انسان گمان ميكند كه ما
استخوانهاي پوسيدهاش را جمع نميكنيم و بر آنها گوشت نميرويانيم و او را زنده
نميكنيم بعد ميفرمايد اين گمانش از جاي ديگري سرچشمه ميگيرد. انسان از نظر بعد
مادي اين طور است كه دلش ميخواهد مانعي سر راهش نباشد، دلش ميخواهد هر كاري را كه
ميخواهد انجام دهد، غرائزش را از هر راهي كه ممكن است ارضاء كند و هيچ كنترلي بر
او نباشد، لذا دنبال بهانه ميگردد، تا سوسوي وجدان را خاموش كند و آنچه كه او را
كنترل ميكند از سر راه بردارد، بنابراين در معاد شك ميكند. اين شك نيست بلكه
بهانه است و الا اگر مراجعه به وجدان و فطرتش بكند، در مييابد كه معادي هست.
معاد اصلاً يك امر فطري است، مثل اصل وجود خدا ميماند. چنانچه در اصل وجود خدا
گفتيم كه برهان فطرت به ما ميگويد كه خدا هست و اگر كسي فطرتش بيدار باشد، خدا را
مييابد، نظير آدم تشنهاي كه تشنگي را در مييابد.
اثبات معاد
همه ميدانيم بچه در شكم مادر، چشم، گوش، دست و پا و معده دارد در حالي كه اين
اعضاء در شكم مادر به دردش نميخورد. اين هيئت كودك به او ميگويد: تو براي دنياي
ديگري خلق شدهاي، نه براي شكم مادر. وقتي وارد دنيا ميشود، در دنيا هم چيزهايي
دارد كه به او ميگويد، تو فقط براي اين دنيا خلق نشدهاي.
انسان در اين دنيا دلش ميخواهد نوش بدون نيش داشته باشد. يعني ميخواهد زندگي 100%
خوشي داشته باشد. يك زندگي كه توأم با ناملايمات نباشد. اما در اين دنيا نميشود.
اين دنيا هر نوشش، نيشها دارد.
انسان، ابديت ميخواهد لذا از مرگ فرار ميكند ولو دنيا برايش مرگ تدريجي باشد،
معالوصف حب به بقاء چيزي است كه همه آن حالت را درك ميكنند، گذشته از اينكه انسان
ميخواهد هميشه باشد و مايل است يك زندگي مرفه هم داشته باشد.
دلش ميخواهد كه مانعي بر سر راهش نباشد، يعني غرائز و تمايلاتش 100% ارضاء شود،
اما در دنيا امكان ندارد.
انسان اجتماعي است و اگر بخواهد در اين دنيا زندگي كند، بايد خيلي از تمايلاتش را
فداي اجتماع كند و الا نميتواند زندگي كند. انسان ميخواهد عقلش كامل شود.
ميخواهد هم اسرار جهان را بداند، ولي در اين دنيا ميسر نيست. انسان ميخواهد تمام
معنويتش كاملاً ارضاء گردد اما در اين جهان ممكن نيست.
در اين جهان اصلاً لذت نيست. زيرا هر چه هست دفع الم است. يعني شما گرسنه ميشويد
كه اين خود دردي است، غذا ميخوريد سير ميشويد. تشنگي خود يك نوع گرسنگي است، يك
درد است، آب ميخوريد سيراب ميشويد. اين دفع الم است. انسان اين را نميخواهد، لذت
ميخواهد، اما ميبينيم در اين دنيا كه عالم ماده و تزاحم است، تمايلاتي كه انسان
دارد برآورده نميشود، پس پيميبريم كه انسان براي جاي ديگري خلق شده است، براي
آنجا كه نيش ندارد و همهاش نوش است، الم ندارد و همهاش لذت است، لذتي كه به
انسانيتش ميخورد و آنجا كه ميتواند همه غرائز را با اراده خودش 100% ارضاء كند.
انسان براي چنين جايي خلق شده است. آنجا كجاست؟ بهشت و عالم آخرت. انسان بالفطره
درك ميكند كه براي اين جهان خلق نشده است و كسي هم نيست كه منكر اصل معاد شود.
ادله فراواني هم براي اصل معاد آوردهاند، اما چون از بحثمان باز ميمانيم، به همين
مقدار كفايت ميكنيم.
تعبد به خصوصيات معاد
مطلب ديگر اين است كه اصل معاد را انسان ميتواند در كند و يك چيز علمي است كه هم
از راه برهان ميشود اثبات كرد و هم از نظر فطرت قابل اثبات است. اما خصوصيات معاد،
اينها نيست بلكه همهاش تعبد است. يعني چون قرآن گفته است، ما هم ميگوئيم. مثلاً
لحظه مرگ و آن وضعي كه براي انسان پيش ميآيد قبض روح يك امر تعبدي است. قبر، عالم
برزخ، زنده بودن در آنجا و نحوه زندگي، يك امر تعبدي است.
قرآن ميگويد: «وَ مِنْ وَرائِهِمْ بَرْزَخٌ اِلي يَوْمي يُبْعَثُون[61]»
در چند بحث گذشته هم گفتيم كه: حبيب نجار را وقتي كشتند، او دلسوزي ميكرد و
ميگفت: «يا ليت قومي يعلمون. بما غفرلي ربي و جعلني من المكرمين»
بهشت عالم برزخ يك تعبد است، نفخ صور و اينكه همه ميميرند و بعد همه زنده ميشوند،
آمدن در صف محشر، حساب و كتاب، ميزان و شهادت، حوض كوثر، شفاعت و نور در آنجا و
تجسم عمل به دو معني، رفتن به بهشت و چگونگي آن، رفتن به جهنم و عذابها و منجمله
اينكه معاد جسماني است، همه اينها تعبدي است. يعني بايد ببينيم كه قرآن چه ميگويد
و بپذيريم. عقل اين معني را نميتواند درك كند. چون عقل فقط درك كليات ميكند و
هيچگاه در جزئيات نميتواند حكم كند.
مرحوم ملاصدرا (عليه الرحمه) از راه اثبات حركت جوهري اثبات معاد جسماني ميكند[62]
و اين يكي از براهين است، اما به قول شيخالرئيس در شفا، كه چه خوش ميگويد و
صدرالمتألهين هم كه در اسفار ميگويند: داعي نداريم براي اثبات معاد جسماني خود را
در كش و قوس برهان گرفتار كنيم. صادق مصدق قرآن و پيامبر(ص) گفتهاند «معاد جسماني
است» و ما هم ميپذيريم[63].
انشاءالله در قسمت بعد راجع به خصوصيات معاد، نفخ صور و چيزهاي ديگر و نيز اينكه،
اينها يك امر عقلي و برهاني نيست بلكه كاملاً تعبدي است، بحث خواهيم كرد.
و السلام علیکم و رحمه الله و برکاته