تفسير الميزان جلد ۵

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۰ -


و در كتاب عيون به سند خود از ابى الصلت هروى از حضرت رضا (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير كلام خداى جل وعلا: (و لن يجعل اللّه للكافرين على المؤ منين سبيلا) فرمود: منظور اين است كه خداى تعالى هرگز كافر را بر مسلمان بر سر بحثى كه دارند غالب نمى كند و مسلمان را شكست خورده حجت او نمى سازد، پس اين شكست كه نفى شده شامل انواع مظلوميت ها نمى شود و آيه شريفه نمى خواهد بفرمايد: مسلمانان زير دست كفار نمى شوند و چگونه مى تواند شامل باشد با اينكه ما خود مى بينيم كه نه تنها مؤ منين بلكه حتى انبيا (عليهم السلام ) زير دست كفار واقع مى شوند آن هم به حدى كه به دست كفار كشته مى شوند، پس مى فهميم كه منظور از نداشتن سبيل معنائى است كه با كشته شدن انبيابه دست كفار نيز مى سازد و آن عبارت است از شكست نخوردن در احتجاج 0
و در تفسير در المنثور است كه ابن جرير از على (عليه صلوات اللّه ) روايت كرده كه بعد از خواندن جمله : (و لن يجعل اللّه للكافرين على المؤ منين سبيلا) فرمود: يعنى در آخرت 0
مولف : در سابق گفتيم كه از ظاهر سياق بر مى آيد كه مراد از نفى سبيل ، در آخرت است و اگر از سياق صرفنظر كنيم و خود جمله را معيار قرار دهيم حجت در دنيا و آخرت هر دو مى شود0
و مولف كتاب عيون اخبار به سند خود از حسن بن فضال روايت كرده كه گفت : من از على بن موسى الرضا (عليه السلام ) از معناى جمله : (يخادعون اللّه و هو خادعهم ) پرسيدم فرمود: خداى تعالى متعالى تر و مبارك تر از آن است كه خدعه كند و ليكن سزائى به خدعه كاران مى دهد كه سزاى خدعه آنان باشد0
و در تفسير عياشى از مسعدة بن زياد از جعفر بن محمد و از پدرش روايت كرده كه فرمود: شخصى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) پرسيد: نجات از عذاب فرداى قيامت در چيست ؟ فرمود: نجات اين است كه با خداى تعالى نيرنگ مكنيد كه او شما را نيرنگ كند، چون هر كس با خداى تعالى نيرنگ كند او نيز با وى نيرنگ مى كند و ايمان را از دل او مى برد، پس در حقيقت او دارد به خودش ‍ نيرنگ مى كند ولى نمى فهمد0
شخصى پرسيد: خداى تعالى چگونه به وسيله بنده اش نيرنگ مى شود؟ فرمود: اينطور كه به دستور خدا عمل بكند ولى منظورش ‍ غير خدا باشد كه چنين عملى شرك به خداى تعالى است و شخص رياكار در روز قيامت به چهار اسم خوانده مى شود: به او مى گويند: اى كافر، اى فاجر، اى حقه باز، اى زيانكار عملت بى نتيجه و اجرت باطل است و امروز پاداشى در برابر اعمال نيكى كه به منظور خودنمائى كردى به تو نخواهند داد، اينك پاداشت را از كسانى طلب كن كه عمل براى خوشايند آنان كردى 0
و مرحوم كلينى در كافى به سند خود از ابى المعزاى پاره دوز و او بدون ذكر راوى قبل از خويش نقل كرد كه اميرالمؤ منين (عليه السلام ) فرمود: ك سى كه خداى عزّوجلّ را در خلوت و نهانى ياد كند خدا را به ذكر كثير، ذكر كرده است 0
آرى منافقان خدا را علنا ياد مى كنند و دم از خدا مى زنند ولى در خلوت به ياد او نمى افتند (چون به خلوت مى روند آن كار ديگر مى كنند) و خداى عزّوجلّ در باره آنها مى فرمايد: (يراون الناس و لا يذكرون اللّه الا قليلا)0
مولف : در اين روايت براى كلمه قليل معناى ديگرى شده كه معناى لطيفى است 0
و در تفسير درالمنثور آمده كه ابن منذر از على (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: هيچ عملى (هر قدر هم كه كوچك باشد) با تقوا كوچك نيست و چگونه ممكن است چيزى كه مورد قبول درگاه الهى است كوچك بوده باشد و خداى عزّوجلّ وعده داده كه (انما يتقبل اللّه من المتقين ) خداى تعالى عمل را تنها از مردم با تقوا قبول مى كند0
مولف : اين معنا نيز معناى لطيفى است كه بعد از تجزيه و تحليل بالاخره به معناى روايت سابق بر مى گردد0
و در همان كتاب است كه مسلم و ابوداود و بيهقى در كتاب سنن خود از انس روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله ) فرمود: منظور از اين آيه (يعنى آيه : (و اذا قاموا الى الصلوه ...) منافقين است كه مدتى مى نشينند و چشم به آفتاب مى دوزند تا كى غروب مى كند همينكه خورشيد بين دو شاخ شيطان قرار گيرد آنگاه برخاسته ، به سرعت سر خود را چون كلاغ ، چهار مرتبه به زمين مى زنند بدون اينكه ذكر خدا بگويند مگر اندكى 0
مولف : اين نيز معناى ديگرى است براى كمى ذكر خدا، چون ذكر كردن مثل چنين نمازگزارى صرف رو به خدا ايستادن براى نماز است با اينكه او مى تواند غرق در ياد خدا باشد، حضور قلب را رعايت نموده ، با طمانينه و آرامش نماز بگزارد0
و مراد از اينكه فرمود: (تا آنكه خورشيد بين دو شاخ شيطان قرار گيرد)، نزديك شدن خورشيد به كرانه غروب است و وجه اين تشبيه اين است كه كانه آخر روز و اول شب را دو شاخ شيطان دانسته ، چون شيطان با اين دو شاخ خود انسان ها را مى زند و يا در اين دو هنگام براى جنس بشر خودنمائى مى كند0
و در همان كتاب آمده كه عبد بن حميد و بخارى در تاريخ خود و مسلم و ابن جرير و ابن منذر از ابن عمر روايت كرده اند كه گفته است : رسول خدا (صلى الله عليه وآله و سلم ) فرمود: مثل منافق مثل گوسفند لوچى است كه در بين دو گوسفند قرار گرفته باشد، يك بار چشم لوچش اين را مى بيند و به دنبالش مى رود، بار ديگر چشمش به آن ديگرى مى افتد و دنبال آن را مى گيرد و هيچ وقت نمى فهمد كه دنبال كداميك مى رود0
و در همان كتاب است كه عبد الرزاق و ابن منذر و ابن ابى حاتم و ابن مردويه ، از ابن عباس نقل كرده اند كه گفت : هر جا در قرآن كريم كلمه : (سلطان ) آمده باشد به معناى حجت و دليل است 0
و در همان كتاب آمده كه ابن ابى شيبه و مروزى در كتاب خود (زوائد الزهد) و ابوالشيخ بن حبان ، از مكحول روايت كرده اند كه گفته است : من شنيده ام كه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) فرموده بود: هيچ بنده اى چهل شبانه روز خود را براى خدا خالص ‍ نمى سازد مگر آنكه چشمه هائى از حكمت از قلبش به جوشش درآمده و بر زبانش جارى مى شود0
مولف : اين روايت از روايات مشهور است و به عين اين الفاظ و يا به الفاظى ديگر نقل شده ولى به همين معنا به طرقى ديگر روايت شده است 0
و در همان كتاب آمده كه حكيم ترمذى در كتاب نوادر الاصول ، از زيد بن ارقم روايت كرده كه گفت : رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود: هر كس با خلوص بگويد: لا اله الا اللّه ، داخل بهشت مى شود، شخصى پرسيد: يا رسول اللّه خلوص در گفتن اين كلمه به چه معنا است ؟ فرمود: به اين معنا كه گفتن اين كلمه او را از آنچه حرام است باز بدارد.
مولف : مفاد اين روايت بطور مستفيض يعنى به طرقى زياد نقل شده ، هم جوامع شيعه و هم جوامع سنت آن را نقل كرده اند، شيعه از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) و اهل سنت از رسول خدا و ما ان شاءاللّه تعالى عمده آن روايات را به عين عباراتش در جاى مناسبى كه پيش مى آيد نقل خواهيم كرد و در ذيل اين آيات رواياتى در شان نزول وارد شده كه بسيار مختلف و پريشان است و چون پيدا بود كه جنبه تطبيق آيه با مصداقى از مصاديقش را دارد (هر چند كه خدا بهتر مى داند) لذا از ايراد آنها صرفنظر كرديم 0
آيات 149 و 148 نساء


لا يحب اللّه الجهر بالسوء من القول الا من ظلم و كان اللّه سميعا عليما(148) ان تبدوا خيرا او تخفوه او تعفوا عن سوء فان اللّه كان عفوا قديرا(149)


.
ترجمه آيات
خدا دوست نمى دارد كه كسى با گفتار زشت به عيب خلق صدا بلند كند مگر آنكه ظلمى به او رسيده باشد كه خدا شنوا و به اقوال و احوال بندگان دانا است (148)0
اگر در باره خلق به آشكار يا پنهان نيكى كنيد يا از بدى ديگران بگذريد كه خدا هميشه از بديها در مى گذرد با آنكه در انتقام بدان توانا است (149)0
بيان آيات


لا يحب اللّه الجهر بالسوء من القول الا من ظلم ...



راغب در باره ماده (ج - ه - ر) مى گويد: كلمه : (جهر)، (بر خلاف كلمه ظهور) وقتى در مورد چيزى به كار مى رود كه زائد بر اندازه براى حواس بينائى يا شنوائى ما ظاهر شده باشد، در مورد حس بينائى مى گوئيم : (رايته جهارا) يعنى من آن شخص و يا آن چيز را بسيار روشن و واضح ديدم ، در قرآن كريم مى خوانيم : كه بنى اسرائيل به موسى بن عمران (عليهماالسلام ) گفتند: (لن نومن لك حتى نرى اللّه جهرة ) و يا گفتند: (ارنا اللّه جهره ).
راغب همچنان به معناى اين ماده ادامه مى دهد تا آنجا كه مى گويد: و اما در مورد حس شنوائى در قرآن كريم مى خوانيم : (سواء منكم من اسرالقول و من جهر به ) اين بود گفتار راغب 0
مراد از (دوست نداشتن ) خدا بدگوئى آشكار را، اينست كه در شريعت خود آن رانكوهيده شمرده است
و كلمه (سوء من القول زشت از سخن ) به معناى هر سخنى است كه در باره هر كسى گفته شود ناراحت مى گردد، مثل نفرين و فحش ، چه فحشى كه مشتمل بر بدى ها و عيب هاى طرف باشد و چه فحشى كه در آن بدى هائى به دروغ به وى نسبت داده شود، همه اينها سخنانى است كه خداى تعالى جهر به آن را و يا به عبارت ديگر اظهار آن را دوست نمى دارد و معلوم است كه خداى تعالى منره است از دوستى و دشمنى به آن معنائى كه در ما انسان ها و در حيوانات هم جنس ما وجود دارد، چيزى كه هست از آنجا كه امر و نهى در بين ما انسانها به حسب طبع ناشى از حب و بغض است (چيزى را كه دوست مى داريم مامور خود را امر مى كنيم تا آن را عملى كند و چيزى را كه دشمن مى داريم طرف را از انجام آن نهى مى كنيم ) لذا بطور كنايه امر و نهى خدا را اراده و كراهت (يا حب و بغض و يا رضا و سخط او تعبير كرده اند) و گرنه در ساخت مقدس او اينگونه حالات كه در نفس ما پيدا مى شود وجود ندارد0
پس اينكه فرمود: (خدا سخن زشت به جهر گفتن را دوست نمى دارد) كنايه است از اينكه در شريعتى كه تشريع فرموده ، اين عمل را نكوهيده شمرده ، حال چه نكوهيده به حد حرمت و چه اينكه زشتى آن به حد حرمت نرسد و از حد كراهت و اعانه تجاوز نكند0
حد مجاز در بدگوئى مظلوم از ظالم
و جمله : (الا من ظلم ) استثناى منقطع است و معنايش بامعناى كلمه (لكن ) يكى است ، پس در حقيقت فرموده : (لكن من ظلم لا باس بان يجهر بالسوء من القول فيمن ظلمه و من حيث الظلم ) (خدا دوست نمى دارد سخن زشت با صداى بلند گفتن را، ليكن كسى كه مورد ظلم شخصى يا اشخاصى قرار گرفته ، مى تواند در مورد خصوص آن شخص و يا اشخاص و در خصوص ظلمى كه به وى رفته ، سخن زشت و با صداى بلند بگويد) و همين خود قرينه است بر اينكه چنين كسى نمى تواند هر چه از دهانش بيرون بيايد به او نسبت دهد و حتى آيه شريفه دلالت ندارد بر اينكه نمى تواند بدى هاى ديگر او را كه ربطى به ظلمش ندارد به زبان بياورد بلكه تنها مى تواند با صداى بلند ظلم كردنش را بگويد و صفات بدى از او رابه زبان آورد كه ارتباط با ظلم او دارد0
مفسرين هر چند كه در تفسير كلمه : (سوء) اختلاف كرده اند كه به چه معنا است ، بعضى گفته اند: نفرين است 0 بعضى ديگر گفته اند: نام بردن از خصوص ظلم او است و از اين قبيل معانى ديگر، جز اينكه همه اين معانى مشمول اطلاق آيه شريفه مى باشد، ديگر جهت ندارد كه هر مفسرى كلمه سوء را به يكى از آن معانى تفسير كند0
(و كان اللّه سميعا عليما) اين جمله در مقام اين است كه نهيى كه از جمله (لا يحب ...) استفاده مى شود را تاييد نموده ، بفرمايد: اين كارى كه گفتيم : خداى تعالى دوستش ندارد به راستى كار خوبى نيست ، كارى نيست كه هر انسانى به خود اجازه ارتكاب آن را بدهد مگر مظلوم چون خداى تعالى سخن زشت را مى شنود و عليمى است كه سخن هر صاحب سخن را مى داند0


ان تبدوا خيرا او تخفوه او تعفوا عن سوء فان اللّه كان عفوا قديرا



اين آيه بى ارتباط به آيه قبلش نيست ، چون در اين آيه سخن از اظهار و اخفاء خير است و به اطلاقش شامل مورد آيه قبل نيز مى شود يعنى اول آن شامل سخنان خوبى كه آدمى در مقام تشكر از ولى نعمتى مى گويد و آخر آن شامل عفو از بدى و ظلمى كه به وى شده مى شود و حاصل كلام اينكه يكى از مصادى ق آيه مورد بحث مصداق آيه قبل است ، يعنى كسى است كه وقتى به او احسان مى شود تشكر مى كند و در مقام شكرگزارى سخنان خوب مى گويد و اگر چنانچه كسى به او بدى كند يا ستم روا بدارد عفو كند و از جهر به سخنان زشت در باره او صرفنظر مى نمايد0
پس ابداء خير به معناى اظهار آن شد، چه اينكه آن خير فعلى از افعال از قبيل انفاق بر مستحقين و هر عمل پسنديده ديگر باشد كه باعث اعلاء كلمه دين و تشويق مردم به سوى كارهاى خير (نه به منظور ريا و خودنمائى ) و چه اينكه قولى از اقوال باشد، از قبيل اظهار شكر در برابر ولى نعمت و ستودن او به ذكر جميل و خلاصه تقدير كردن از او به نحوى كه ساير اهل نعمت تشويق شوند به اينكه مانند ولى نعمت ما كارهاى نيك بكنند، اين بود معناى ابداء خير0
و اما اخفاء خير و پنهان كردن آن (گو اينكه كلمه اى است مطلق و دامنه شمولش گسترده است ) و ليكن آنچه از اين كلمه زودتر به ذهن مى رسد اخفاء فعل خير و عمل شايسته است تا اين عمل از ريا دورتر و به خلوص نزديك تر باشد همچنانكه در جاى ديگر قرآن كريم آمده كه : (ان تبدوا الصدقات فنعما هى و ان تخفوها و توتوها الفقراء، فهو خيرلكم و يكفر عنكم من سيئاتكم )0
تشويق به عفو نمودن و چشم پوشى كردن از انتقام
و اما كلمه (عفو) در جمله : (او تعفوا عن سوء) به معناى پوشاندن است ، پس عفو از سوء به معناى پوشاندن عمل زشت است ، اين نيز دو جور است ، يكى به زبان و آن به اين است كه نام كسى را كه به او بدى كرده نزد مردم فاش نكند و آبروى او را نزد مردم نبرد و سخنان زشت به جهر و آشكارا در باره اونگويد، قسم دوم به عمل است و آن به اين است كه در مقام تلافى ظلم او بر نيايد و از او انتقام نگيرد، هر چند كه شرعا جائز باشد، همچنانكه در جاى ديگر قرآن مى خوانيم : (فمن اعتدى عليكم فاعتدوا عليه بمثل ما اعتدى عليكم و اتقوا اللّه )0
و اين كه فرمود: (فان اللّه كان عفوا قديرا)، در حقيقت سببى است كه در جاى مسبب خود آمده و تقدير كلام : (ان تعفوا عن سوء فقد اتصفتم بصفه من صفات اللّه الكماليه و هو العفو على قدرة ، فان اللّه ذو عفو على قدرته ) (اگر از بدى هاى ديگران عفو و اغماض ‍ كنيد به يكى از صفات كماليه خداى تعالى متصف شده ايد و آن صفت عفو با داشتن قدرت بر تلافى است ، چون خداى تعالى چنين است با اينكه مى تواند از گنهكاران انتقام بگيرد، عفو مى كند)0
و بنابراين در جمله شرطيه مورد بحث يعنى جمله : (ان تبدوا خيرا...) جزائى كه آمده جزاء، بعضى از شرط است ، چون شرط سه لنگه داشت : يكى اظهار خير و دوم اخفاى آن و سوم عفو از سوء و جزائى كه آمده يعنى جمله : (فان الله ...) جزاء است براى عفو از سوء به تنهائى و اظهار خير و اخفاى آن و يا به عبارت ديگر دادن خير به بندگان در همه احوال هر چند كه از صفات خداى تعالى است ، بدان جهت كه اللّه تعالى است ليكن در آيه شريفه تصريح به آن نيامده و تنها ممكن است به آن اشاره داشته باشد0
بحث روايتى
(رواياتى در ذيل آيه شريفه : (لا يحب الله الجهر بالسوء منالقول ...))
در مجمع البيان در ذيل آيه : (لا يحب اللّه ...) مى گويد: خداى تعالى دوست نمى دارد كه كسى در مقام انتقام ناسزا بگويد، مگر آنكه به راستى مظلوم واقع شده باشد كه در اين صورت جائز است از ظالم خود به نحوى كه شرع اجازه داده انتقام بگيرد، آنگاه اضافه كرده كه اين معنا كه ما براى آيه كرديم از امام باقر (عليه السلام ) روايت شده 0
و در تفسير عياشى از ابى الجارود از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمود: (الجهر بالسوء من القول ) اين است كه عيب هائى كه در دشمنت هست بر ملا كنى (نه عيب هائى كه در او نيست )0
و در تفسير قمى آمده كه در حديثى ديگر در تفسير اين آيه آمده كه اگر كسى نزد تو آمد و در باره تو مدح و ثنائى گفت و اعمال خير و صالحى برايت برشمرد كه در تو نيست ، از او قبول مكن و او را تكذيب كن كه به تو ظلم كرده است 0
و عياشى در تفسيرش به سند خود از فضل بن ابى قرة از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير آيه : (لا يحب اللّه ...) فرموده : هر كس قومى را ميهمان كند و بد پذيرائى كند، او از كسانى است كه ظلم كرده ، پس بر ميهمانان حرجى نيست كه در باره او چيزى بگويند0
مولف : اين روايت را صاحب مجمع البيان نيز از آن جناب نقل كرده ، ولى بدون ذكر سند، و از طرق اهل سنت از مجاهد نيز نقل شده است 0
و روايات به هر حال دلالت دارد بر عموميت مفاد آيه همانطور كه ما نيز عموميت را استفاده كرديم 0
آيات 152 150 نساء


ان الذين يكفرون باللّه و رسله و يريدون ان يفرقوا بين اللّه و رسله و يقولون نومن ببعض و نكفر ببعض و يريدون ان يتخذوا بين ذلك سبيلا(150) اولئك هم الكافرون حقا و اعتدنا للكافرين عذابا مهينا(151) و الذين آمنوا باللّه و رسله و لم يفرقوا بين احد منهم اولئك سوف يوتيهم اجورهم و كان اللّه غفورا رحيما(152)0



ترجمه آيات
كسانى كه (از اهل كتاب ) به خدا و پيامبرانش كفر مى ورزند و مى خواهند ميان خدا و پيامبرانش فرق گذاشته بگويند: من به خداى موسى و يا خداى عيسى ايمان دارم و به خداى محمد (صلى الله عليه وآله و سلم ) ايمان نمى آورم و مى خواهند (از پيش خود) راهى ميانه داشته باشند(150)0
اينان همان كافران حقيقى هستند و ما براى كافران عذابى خوار كننده آماده كرده ايم (تا كيفر استكبارشان باشد)(151)0
و كسانى كه به خدا و همه پيامبرانش ايمان آورده و بين احدى از آنان فرق نمى گذارند، خدا پاداششان را خواهد داد، چون غفور و رحيم بودن ، صفت خدا است (152)0
بيان آيات
اين آيات ، انعطاف و توجهى به حال اهل كتاب كرده ، حقيقت كفر آنان را بيان مى كند و عده اى از مظالم و گناهان و سخنان فاسدشان را شرح مى دهد0
ايمان به خدا مستلزم ايمان به همه رسولان است و تفرقه انداختن بين خدا و رسولانشكفر حقيقى است


ان الذين يكفرون باللّه و رسله ...



منظور از اين كفار كه به خدا و پيامبران او كفر مى ورزند، اهل كتاب يعنى يهود و نصارا است كه يهود به موسى ايمان مى آورند ولى به عيسى و محمد (عليهما السلام ) كفر مى ورزند و نصارا به موسى و عيسى (عليهما السلام ) ايمان دارند ولى به محمد (صلى اللّه عليه و آله ) كفر مى ورزند و اين دو طائفه مى پندارند كه به خدا و به بعضى از رسولان او كفر نورزيده ، تنها به بعضى ديگر از رسولان او كفر ورزيده اند، در حالى كه در آيه مورد بحث بطور مطلق فرموده : اينها به خدا و همه رسولان خدا كفر ورزيده اند و به همين جهت مطلب احتياج پيدا كرده به اينكه منظور از اين اطلاق روشن شود0
و به همين خاطر جمله : (يريدون ان يفرقوا بين اللّه و رسله و يقولون نومن ببعض و نكفر ببعض ) را عطف كرد بر جمله مورد بحث كه فرمود: (ان الذين يكفرون ...) آن هم بطور عطف بيان عطف كرد، و تازه همين عطف بيان و تفسير ابعاضش يكديگر را تفسير مى كنند و حاصل بيان چنين است كه يهود و نصارا به خدا و همه رسولان او كافرند، براى اينكه مى گويند: ما به بعضى ايمان داريم و به بعضى ديگر كافريم ، مى خواهند بين خدا و رسولان او تفرقه انداخته ، به خدا و بعضى از رسولانش ايمان آورند و به بعضى ديگر از رسولانش كفر بورزند با اينكه آن بعض نيز فرستاده خدا است و رد او رد خداى تعالى است 0
آنگاه به بيانى ديگر و با عطف تفسير مطلب را روشن تر نموده ، مى فرمايد:(يريدون ان يتخذوا بين ذلك سبيلا) مى خواهند راهى متوسط، ميان ايمان به خدا و همه رسولانش و ميان كفر به خدا و همه رسولانش اتخاذ كنند، يعنى به بعضى از رسولان خدا ايمان آورده ، به بعضى ديگر كفر بورزند، در حالى كه به سوى خدا هيچ راهى نيست ، الا يك راه و آن عبارت است از ايمان آوردن به او و به همه رسولان او، چون رسول بدان جهت كه فرستاده خدا است چيزى از خودش ندارد و اختيارى هم ندارد، پس ايمان به رسول خدا، ايمان به خدا است و كفر به او ، كفر به خداى تعالى است ، كفرى خالص نه آميخته به مقدارى ايمان 0
پس كفر به بعضى و ايمان به بعضى ديگر از رسولان با ايمان به خود خداى تعالى چيزى جز تفرقه انداختن بين خدا و رسولان او و استقلال دادن به رسول نيست و معنايش اين است كه ايمان به آن رسول هيچ ربطى به ايمان به خدا ندارد0 كفر به او نيز ربطى به كفر به خداى تعالى ندارد، در نتيجه اين روش ، روشى وسط است و حال آنكه چيزى به جز پندارى باطل نيست ، براى اينكه چگونه صحيح است فرض كنيم رسالت كسى را كه ايمان به او هيچ ارتباطى به ايمان به خدا نداشته و كفر به او نيز هيچ ربطى با كفر به خداى تعالى نداشته باشد؟0
پس اين معنا به خوبى روشن شد و هيچ شكى در آن نماند كه ايمان به رسولى كه چنين وضعى دارد و خاضع شدن در برابر رسولى كه كفر و ايمان به وى هيچ ربطى به كفر و ايمان به خدا ندارد، در حقيقت خضوع در برابر غير خداى تعالى است و شركى است واضح و به همين جهت مى بينى كه خداى تعالى بعد از آنكه يهود و نصارا را توصيف كرد به اينكه مى خواهند با ايمان آوردن به بعضى و كفر ورزيدن به بعضى ديگر، بين خدا و رسولان او تفرقه انداخته ، راهى وسط اتخاذ كنند، اين معنا را خاطرنشان مى سازد كه اينها با اين روش خود كافر حقيقى هستند: (اولئك هم الكافرون حقا)، و سپس تهديدشان كرده و فرموده : (و اعتدنا للكافرين عذابا مهينا)0


و الذين آمنوا باللّه و رسله و لم يفرقوا بين احد منهم ...


تا آخر آيه سوم
بعد از آنكه يهود و نصارا را كه بين خدا و رسولانش تفرقه مى اندازند تكفير كرد و فرمود: كه اينها به خدا و رسولان او كفر مى ورزند، در مقابل آنان نام طائفه اى ديگر را مى برد كه مثل آنان نيستند تا تقسيم اطرافيان بحث تمام شود، و آنها كسانى هستند كه به خدا و همه رسولان او ايمان دارند و فرقى ميان اين رسول و آن رسول نمى گذارند0
و بايد توجه داشت كه در سه آيه مورد بحث چند التفات به كار رفته ، نخست در آيه اول كه خداى تعالى غايب فرض شده بود التفاتى از غيبت ، به تكلم با غير (ما) در آيه دوم كه مى فرمايد: (ما براى كافران چنين و چنان كرده ايم و سپس التفاتى به خطاب به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در جمله : (اولئك سوف يوتيهم اجورهم ) و بعيد نيست وجه اين التفات ها اين باشد كه خواسته است كيفر كفار را به خود گوينده (كه خداى تعالى است ) نسبت دهد تا از نظر لحن گفتار در دل شنونده موثر بيفتد، چون چنين لحنى موثرتر از آن است كه كيفر را به غائب نسبت دهد و بفرمايد: (خدا چنين و چنانشان مى كند)0
التفاتى هم كه در آيه دوم واقع شده ، اين فائده را افاده مى كند، چون خطاب را متوجه رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) كردن آنجا كه سخن از وعده جميل است و رسول علم دارد به اينكه اين وعده وفا مى شود خود مفيد اين معنا است كه وعده مذكور قريب الوقوع است 0


يسلك اهل الكتب ان تنزل عليهم كتابا من السماء فقد سالوا موسى اكبر من ذلك فقالوا ارنا اللّه جهرة فاخذتهم الصاعقه بظلمهم ثم اتخذوا العجل من بعد ما جائتهم البينات فعفونا عن ذلك و آتينا موسى سلطانا مبينا(153) و رفعنا فوقهم الطور بميثاقهم و قلنا لهم ادخلوا الباب سجدا و قلنا لهم لا تعدوا فى السبت و اخذنا منهم ميثاقا غليظا(154) فبما نقضهم ميثاقهم و كفرهم بايات اللّه و قتلهم الانبياء بغير حق و قولهم قلوبنا غلف بل طبع اللّه عليها بكفرهم فلا يومنون الا قليلا(155) و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما(156) و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول اللّه و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم و ان الذين اختلفوا فيه لفى شك منه ما لهم به من علم الا اتباع الظن و ما قتلوه يقينا(157) بل رفعه اللّه اليه و كان اللّه عزيزا حكيما(158) و ان من اهل الكتاب الا ليومنن به قبل موته و يوم القيمة يكون عليهم شهيدا(159) فبظلم من الذين هادوا حرمنا عليهم طيبات احلت لهم و بصدهم عن سبيل اللّه كثيرا(160) و اخذهم الربوا و قد نهوا عنه و اكلهم اموال الناس بالباطل و اعتدنا للكافرين منهم عذابا اليما(161) لكن الراسخون فى العلم منهم و المومنون يومنون بما انزل اليك و ما انزل من قبلك و المقيمين الصلوة و الموتون الزكوة و المومنون باللّه و اليوم الاخر اولئك سنوتيهم اجرا عظيما(162) انا اوحينا اليك كما اوحينا الى نوح و النبين من بعده و اوحينا الى ابرهيم و اسمعيل و اسحق و يعقوب و الاسباط و عيسى و ايوب و يونس ‍ و هرون و سليمان و آتينا داود زبورا(163) و رسلا قد قصصناهم عليك من قبل و رسلا لم نقصصهم عليك و كلم اللّه موسى تكليما(164) رسلا مبشرين و منذرين لئلا يكون للناس على اللّه حجه بعد الرسل و كان اللّه عزيزا حكيما(165) لكن اللّه يشهد بما انزل اليك انزله بعلمه و الملائكة يشهدون و كفى باللّه شهيدا(166) ان الذين كفروا و صدوا عن سبيل اللّه قد ضلوا ضلالا بعيدا(167) ان الذين كفروا و ظلموا لم يكن اللّه ليغفرلهم ولا ليهديهم طريقا(168)الا طريق جهنم خالدين فيها ابدا و كان ذلك على الله يسيرا(169)0



ترجمه آيات
اهل كتاب پيشنهاد مى كنند كه كتابى از آسمان بر آنان نازل كنى ، ازموسى بزرگتر از اين را خواستند، بدو گفتند: خدا را آشكارا به ما نشان ده كه صاعقه آنان را به خاطر ظلمشان بگرفت ، با اين حال باز ايمان نياورده ، بعد از آن همه معجره ، گوساله را خداى خود گرفتند و ما از اين ظلمشان نيز در گذشتيم و به موسى دليلى قاطع و روشن داديم (153)0
و به مقتضاى پيمانى كه داده بودند كوه طور رابر بالاى آنان بلند كرديم و به آنان گفتيم از اين دروازه سجده كنان داخل شويد و نيز دستورشان داديم كه فرمان مربوط به شنبه را تمرد مكنيد و از آنان پيمانى سخت گرفتيم (154)0
ولى با همه اين احوال به سزاى پيمان شكنى و كفر به آيه هاى خدا و به ناحق كشتن پيامبران از نعمت دين حق محروم شدند آنها بهانه آوردند كه دلهاى ما نمى تواند دعوت اسلام را بفهمد، غافل از اينكه خدا بر دلهاشان مهر زده بود و در نتيجه جز اندكى ايمان نياوردند0(155)
و نيز به سزاى اينكه به عيسى كفر ورزيده ،به مريم بهتانى عظيم زدند (156)0
و اين گفتارشان كه ما مسيح عيسى بن مريم را كشتيم ، با اينكه فرستاده خدا بود ولى نه او را كشتند و نه به دار آويختند بلكه ا ز ناحيه خدا امر بر آنان مشتبه شد و آنها كه در باره وى اختلاف كردند هنوز هم در باره عيسى در شكند، اگر ادعاى علم مى كنند دروغ مى گويند، مدركى جز پيروى ظن ندارند و به يقين او را نكشته اند(157)0
بلكه خدا وى را به سوى خويش بالا برد و عزت و حكمت صفت خداست (158)0
هيچ فردى از اهل كتاب نيست مگر آنكه قبل از مرگش بطور حتم به عيسى ايمان مى آورد و عيسى در قيامت عليه آنان گواه خواهد بود(159)0
به خاطر ظلمى كه از ناحيه همين ها كه دريهوديت خود تعصب ورزيدند سر زد، ما چيرهائى را كه قبلا برايشان حلال و طيب بود بر آنان حرام كرديم و نيز به خاطر اينكه با تلاش بسيار از راه خدا جلوگيرى مى كردند(160)0
و ربا مى گرفتند با اينكه از آن نهى شده بودند و اموال مردم را به ناحق مى خوردند و ما براى كفر پيشگان از آنان عذابى دردناك آماده كرده ايم (161)0
اما آنهائى كه علم در دلهاشان رسوخ يافته بود و داراى ايمان واقعى بودند از آنجائى كه همين ايمان واقعى وادارشان مى كند به اينكه بدانچه به تو نازل شده و آنچه قبل از تو به عيسى نازل شده بود ايمان بياورند و نيز نماز بخوانند و زكات بدهند و به خدا و روز قيامت ايمان آورند، لذا ما به زودى اجرى عظيم به آنان خواهيم داد(162)0
ما به تو وحى كرديم ، همانطور كه به نوح و پيامبران پس از او وحى كرديم و به داود زبور داديم (163)0
و پيامبرانى كه قبلا سرگذشتشان را برايت سرائيديم و پيامبرانى كه داستانشان را برايت نگفته ايم و از آن ميان خدا با موسى به نحوى ناگفتنى سخن گفت (164)0
به فرستادگانى نويد بخش و بيم رسان وحى كرديم تا مردم بر ضد خدا دستاويزى نداشته باشند، آرى عزت و حكمت وصف خدااست (165)0
پس اينكه از تو مى خواهند كتابى از آسمان برايشان نازل كنى مردود است و خدا شهادت مى دهد به اينكه كتابى كه به تو نازل كرده به علم خود نازل كرد، ملائكه نيز شهادت مى دهد و خدا براى شهادت دادن بس است (166)0
خوب با اينكه قرآن از ناحيه خدا است و از سنخ وحيى است كه به ساير انبيا مى شد معلوم است كه كسانى كه باز كفر بورزند و از راه خدا جلوگيرى كنند، به چه ضلالت دور از نجاتى گرفتار شده اند(167)0
آرى كسانى كه كفر ورزيدند و ستم كردند خدا هرگز در صدد آمرزش آنان و اينكه به راهى هدايتشان كند نيست (168)0
الا طريق جهنم كه در آن هميشه باقى مى مانند، و اين كار براى خدا آسان است (169)0
بيان آيات
اين آيات سوالى را كه اهل كتاب از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كرده اند بازگو مى كند و آن اين بوده كه خداى تعالى كتابى را از آسمان بر خود آنان نازل كند، چون آنها با نزول قرآن به وسيله وحى جبرئيل آن هم آيه آيه و تكه تكه قانع نشده بودند و خواستند تا كتابى در بسته مانند مرغى از هوا به سوى آنان پائين آيد و سپس به جواب آنان پرداخته مى فرمايد:
در خواست اهل كتاب از پيامبر (ص ) كه كتابى از آسمان به ايشاننازل گردد و پاسخ به آنها


يسئلك اهل الكتاب ان تنزل عليهم كتابا من السماء...



منظور از اهل كتاب ، يهود و نصارا است ، چون معهود در اصطلاح قرآن در امثال اين موارد همين است ، پس سائل هر دو طائفه بوده اند نه تنها يهوديان 0
و اين منافات ندارد كه مظالم و جناياتى كه در ضمن اين آيات شمرده شده ، مختص به يهود باشد از قبيل درخواست ديدن خدا و معبود گرفتن گوساله و نقض پيمان در هنگام بالا رفتن طور و امر به سجده و نهى از تجاوز در روز شنبه و غيره 0
براى اينكه مرجع هر دو طائفه به يك اصل است و ريشه يهود و نصارا همان نژاد اسرائيل است كه موسى و عيسى (عليهما السلام ) در بين آنان مبعوث شدند، هر چند كه دعوت عيسى بعد از رفتنش به آسمان در غير بنى اسرائيل يعنى در روم و عرب و حبشه و ديگران انتشار يافت 0
علاوه بر اينكه ظلم قوم عيسى به عيسى كمتر از ظلم يهود به موسى (عليه السلام ) نبود0
و چون ريشه هر دو طائفه يكى بود، يهوديان را در خصوص جزاى خود آنان مورد خطاب قرار داده ، فرمود: (فبظلم من الذين هادوا حرمنا عليهم طيبات احلت لهم )0
و باز به همين جهت در سه آيه بعد نام عيسى را در زمره رسولانى كه نام برده ، آورده و اگر وجهه سخن متوجه يهود به تنهائى بود، ديگر بردن نام عيسى معنا نداشت ، زيرا يهود عيسى (عليه السلام ) را قبول نداشت و باز به همين جهت بعد ا ز آيات مورد بحث در آيه 170 خطاب را متوجه عموم اهل كتاب نموده مى فرمايد: (يااهل الكتاب لا تغلوا فى دينكم و لا تقولوا على اللّه الا الحق انما المسيح ...)
پس از همه قرائن مى فهميم كه آيات مورد بحث سخن از عموم اهل كتاب دارد نه از خصوص يهود، در نتيجه صاحب سوال در جمله : (يسئلك اهل الكتاب ) نيز عموم اهل كتاب است نه تنها يهود و اين عموميت وجهه كلام همچنان باقى است و معايب مشترك اهل كتاب يعنى زور گوئى و ناحق گوئى و لاف هاى گزاف و پا بند نبودن به عهد و پيمان را سركوب آنان مى كند، همينكه پاى مختصات قوم معينى به ميان آمد وجهه كلام متوجه آن قوم مى شود0
و سوالى كه اهل كتاب از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كردند اين بوده كه از آسمان كتابى بر آنان نازل شود و ما اين را مى دانيم كه اين سوال قبل ازنزول قرآن نبوده و حتى قبل از تلاوت شدنش بر آنان نيز نبوده بلكه قرآن نازل شده بود، اهل كتاب هم مى دانستند كه نازل شده و بر عموم مردم از آن جمله اهل كتاب هم تلاوت شده بود، چون جريان مربوط به مدينه است كه مركز اهل كتاب بود و از آيات نازله در مدينه آگاه بودند، حتى از آياتى ه م كه در مكه و قبل از آمدن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به مدينه نازل شده بود خبر داشتند، چيزى كه هست به قرآن و آيات قرآنى قانع نشدند و آن را كتابى آسمانى و دليل نبوت نمى شمردند0
با اينكه هر چه در قرآن كريم نازل شده توام با تحدى و دعوى اعجاز بود، و مكرر اعلام داشت ، كه اگر قرآن را كتابى آسمانى و دليلى بر نبوت محمد بن عبداللّه (صلى اللّه عليه و آله ) نمى دانيد، همه شما عرب ها بلكه انسان ها و بلكه انس و جن جمع شويد يك سوره مثل آن بياوريد0
و اين معنا را در سوره هاى اسرى ، يونس ، هود، بقره كه همه قبل از سوره مورد بحث نازل شده اند خاطرنشان شده است 0
پس با اين حال اگر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) درخواست نزول كتاب مى كنند، اين سوالشان به جز بهانه جوئى و جزاف معنائى ندارد، سوالى است كه از كسى كه در برابر حق خاضع و براى حقيقت منقاد باشد هرگز سر نمى زند، تنها كسى كه چنين درخواستى مى كند كه در اثر عمرى هواپرستى دچار لغو و هذيان گوئى شده باشد و براى سخن گفتن خود هيچ قيد و شرطى قائل نباشد و سخنش هيچ پايه و اساسى نداشته باشد، نظير مردم مكه يعنى قريش كه در عين اينكه قرآن داشت در بين آنان نازل مى شد، و دعوت قرآن ظهور مى يافت با اين حال مى گفتند: (لولا انزل عليه آية من ربه ) و يا مى گفتند: (او ترقى فى السماء و لن نومن لرقيك حتى تنزل علينا كتابا نقروه )0
و به خاطر همين اساسى كه ما براى درخواست آنان ذكر كرديم ، بود كه خداى سبحان در پاسخ درخواست آنان اولا فرمود: اين اهل كتاب مردمى متمادى در جهالتند، و به جهالت و گمراهى خود ادامه مى دهند، حاضرند انواع ظلم ها را هر چند كه عظيم باشد مرتكب شوند و در برابر حق كفر و جحود بورزند، هر چند كه آورنده آن حقيقت ، بينه و دليل قطعى بياورد و نيز هيچ پروائى از اين ندارند كه پيمان خود را هر چه هم غليظ و محكم باشد بشكنند و گناهانى ديگر چون دروغ و بهتان و هر ظلمى ديگر را مرتكب گردند و كسى كه وضعش چنين است لياقت آن ندارد كه خداى تعالى خواسته او را اجابت كند و به پيشنهاد او وقعى بگذارد0
و ثانيا فرمود: كتابى كه خداى تعالى نازل كرده توام با نزولش خداى سبحان و ملائكه بر حقانيت او شهادت داده و كتابى كه چنين شاهدانى دارد همان كتابى است كه با آن آيات كريمه اش آن تحدى ها را كرده است 0
در پاسخشان نخست فرمود: (از موسى بزرگتر از اين را خواستند) يعنى بزرگتر از آنچه كه از تو خواستند، زيرا از تو خواستند كتابى از آسمان برايشان نازل كنى ولى از موسى (عليه السلام ) خواستند كه خدا را نشان بدهد و گفتند: (ارنا اللّه جهرة ) يعنى خدا را بطور آشكار به ما نشان بده ، بطورى كه با چشمان خود او را ببينيم و اين نهايت درجه طغيان و هذر و جهلى است كه انسان بدان مبتلا مى شود، (فاخذتهم الصاعقة بظلمهم ) و اين داستان در سوره بقره آيه 55 -56 و سوره اعراف آيه 155 آمده است 0
سپس مى فرمايد: (ثم اتخذوا العجل من بعد ما جاءتهم البينات ) و منظور از اتخاذ گوساله بت پرستى است ، آن هم بعد از ظهور و وضوح بطلان آن و يا منظور بيان اين حقيقت است كه خداى سبحان منره از شائبه جسميت و حدوث است و چنين عقيده اى از رسواترين جهالت هاى بشرى است (فعفونا عن ذلك وآتينا موسى سلطانا مبينا)، منظور از (عفو) اين است كه موسى (عليه السلام ) به آنان دستور داد كه به سوى خالق خود توبه برده ، يكديگر را به قتل برسانند، همينكه به جان هم افتادند خدا از آنان عفو كرد و دستور متاركه را داد، نگذاشت تا به آخر يكديگر را بكشند و منظور از دادن سلطان مبين به موسى (عليه السلام ) اين است كه آن جناب را بر گوساله پرستان و بر سامرى و گوساله اش مسلط كرد كه داستانش در سوره بقره آيه 54 آمده است 0
آنگاه مى فرمايد: (و رفعنا فوقهم الطور بميثاقهم )، منظور از اين ميثاق آن پيمانى است كه خداى عزّوجلّ از بنى اسرائيل گرفت و آنگاه كوه طور را بر بالاى سر آنان بلند كرد كه داستانش در دو جا از سوره بقره يعنى آيه 63 و آيه 93 آمده است 0
سپس مى فرمايد: (و قلنا لهم ادخلوا الباب سجدا و قلنا لهم لا تعدوا فى السبت و اخذنا منهم ميثاقا غليظا)، اين دو داستان يعنى داستان وارد شدن آنان در باب حطه و داستان تجاوزشان در شنبه ، در سوره بقره ، آيه 58 - 65 و در سوره اعراف آيه 161 - 163 آمده و بعيد نيست ميثاق مذكور راجع به اين دو داستان و به غير از اين دو داستان باشد، چون قرآن كريم خاطر نشان كرده كه گرفتن ميثاق از بنى اسرائيل مكرر اتفاق افتاده ، مثلا مى فرمايد: (و اذ اخذنا ميثاق بنى اسرائيل لا تعبدون الا الله ...)0
و در جاى ديگر مى فرمايد: (و اذ اخذنا ميثاقكم لا تسفكون دماءكم و لا تخرجون انفسكم من دياركم ثم اقررتم وانتم تشهدون ).


فبما نقضهم ميثاقهم و كفرهم بايات اللّه و قتلهم الانبياء بغير حق و قولهم ...



جرايمى كه بنى اسرائيل مرتكب شدن و مجازاتهاى كه خداوند به آنان داد
حرف فاء بر سر اين جمله مى فهماند كه جمله نتيجه اى است كه از مطالب قبل گرفته مى شود و كلمه : (فبما نقضهم ) جار و مجرورى است متعلق به كلمه : حرمنا عليهم ) در آيه 159 كه بعد از چند آيه و شمردن جرائم بنى اسرائيل در آن آيات آمده وحاصل معنايش اين است كه به خاطر پيمان شكنى آنان حرام كرديم بر آنان طيباتى را كه ...
و اين آيات در اين زمينه سخن دارد كه مجازاتهائى كه خدا بنى اسرائيل را با آنها مجازات كرد بيان كند، مجازاتهائى كه با عواقب وخيم دنيائى بود و يا عواقب شوم اخروى و در اين آيات از پاره اى سنت هاى زشت بنى اسرائيل سخن رفته كه در آغاز يادى از آنها نشده بود0
پس جمله : (فبما نقضهم ميثاقهم ) خلاصه گيرى است از پيمان شكنى هائى كه قبلا از بنى اسرائيل خاطر نشان شده بود و بعدا نيز از آنان ذكر مى شود0
و جمله : (و كفرهم بايات اللّه ) خلاصه گيرى از انواع كفرهائى است كه اين امت به آن گرفتار شدند، كفرشان در زمان موسى (عليه السلام ) و كفرشان بعد از آن زمان كه قرآن كريم بسيارى از آن كفرها را بر شمرده و از جمله آنها دو موردى است كه دراول اين آيات آمده ، يكى در جمله : (فقد سالوا موسى اكبر من ذلك فقالوا ارنا الله جهره ) و يكى ديگر در جمله : (ثم اتخذوا العجل من بعد ما جاءتهم البينات ) و اگر اين دو نوع كفر در آن آيات قبل از ساير كفرهاشان ذكر شده ، ولى در آيه مورد بحث در آخر آمده ، براى اين بوده كه مقام صدر آيات با مقامى كه آيه مورد بحث دارد مختلف است و به همين جهت مقتضاى آن دو نيز مختلف شده ، توضيح اينكه از آنجا كه در صدر آيات متعرض درخواست بنى اسرائيل شد كه از پيامبرشان خواستند: كتابى از آسمان برايشان نازل شود لذا يادآورى اينكه درخواستى بزرگتر از اين نيز كردند و گوساله را پرستيدند، در اينجا مناسب تر و بهتربود ولى در آيه مورد بحث و ما بعد آن متعرض مجازات آنان در قبال اعمال زشتشان بود، اعمال زشتى كه بعد از اجابت دعوت حق مرتكب شدند و نيز از آنجا كه در اين آيه سبب اين اعمال زشت را بيان مى كرد، يادآورى مساله نقض پيمان در اين مقام مناسب تر و فهمش به ذهن نزديكتر بود0
(و قتلهم الانبياء بغير حق )، منظور از اينكه مى فرمايد: بنى اسرائيل انبيا را بدون حق كشتند، زكريا و يحيى (عليهما السلام ) و غير آن دو بزرگوار است كه قرآن بطور اجمال و بدون ذكر اسامى شريف آنان ياد كرده است 0
(و قولهم قلوبنا غلف ) كلمه (غلف ) جمع كلمه (اغلف ) است و اغلف به معناى چيزى است كه در پرده هائى پوشيده شده باشد و قلب اغلف قلبى است كه پرده هائى بر آن افتاده باشد، نگذارد دعوت حقه انبيا را بشنود و حق را كه به سوى آن دعوت مى شود بپذيرد و اينكه گفتند: ما يهوديان دلهايمان غلف است ، منظورشان اين بوده كه ما دعوت انبيا را رد مى كنيم و نمى پذيريم و اين ناپذيرى دلهاى ما مستند به خداى سبحان است ، خدا ما را چنين كرده ، كانه خواسته اند بگويند: خدا ما را اغلف القلب خلق كرده و يا خواسته اند بگويند: نسبت به پذيرش دعوت غير موسى اينطور خلق شده ايم ، چه كنيم اختيارى از خود نداريم ، خدا ما را اينطور خلق كرده كه غير دعوت موسى را نپذيريم 0
و به همين جهت خداى سبحان اين تهمتشان را رد نموده ، اغلف بودن دلهاشان را مستند به كفر خود آنان دانسته و فرموده : (بل طبع اللّه عليها بكفرهم ، فلا يومنون الا قليلا) و بيان كرده كه اگر دلهايشان از شنيدن دعوت حق الهى امتناع مى ورزد، هر چند كه مستند به صنع و خلقت خدا است ، اما چنان نيست كه خود آنان هيچ دخالتى در آن نداشته باشند بلكه خداى تعالى (كه راه سعادت و شقاوت را براى انسانها بيان كرده و فرموده : اگر به حق كفر بورزند، دلهايشان از پذيرش حق به كلى ساقط مى گردد)، دلهاى يهوديان را به عنوان مجازات كفر و جحودشان نسبت به حق از لياقت و استعداد قبول حق محروم ساخته و نتيجه اين مهر زدن بر دلهاشان اين شده كه اين قوم به خدا و حق ايمان نياورند مگر اندكى 0
و ما در سابق بحثى پيرامون جمله : (مگراندكى )) داشتيم و گفتيم كه اين نقمت الهى بر قوميت و بر مجتمع يهود نازل شده ، پس بر مجموع من حيث المجموع يهود تقدير شده كه دچار اين نقمت باشند و دلهايشان به مهر الهى ممهور باشد و در نتيجه ايمان آوردن مجموعشان امرى محال شده باشد و اين منافات ندارد كه عده اندكى از آنان ايمان بياورند0


و بكفرهم و قولهم على مريم بهتانا عظيما



آرى به خاطر كفرشان و تهمت عظيمى كه به مريم زدند، خدا بر دلهاشان مهر زد و تهمتشان به مريم (عليهاالسلام ) اين بود كه وقتى فرزند خود، عيسى (عليه السلام ) را به دنيا آورد، او را متهم به زنا كردند و اين خود، هم كفر بود و هم بهتان ، زيرا خود عيسى (عليه السلام ) در آغاز ولادتش به زبان آمد و با آنان سخن گفت كه : (انى عبداللّه ، آتانى الكتاب و جعلنى نبيا)0


و قولهم انا قتلنا المسيح عيسى ابن مريم رسول اللّه و ما قتلوه و ما صلبوه و لكن شبه لهم ...



مشتبه شدن امر بر يهود در مورد كشتن و به دار آويختن عيسى (ع )
در سابق يعنى در سوره آل عمران آنجا كه سخن از داستان عيسى (عليه السلام ) بود گفتيم كه يهوديان اختلاف كرده اند در اينكه عيسى (عليه السلام ) را به چه شكلى كشتند، آيا او را به دار آويختند؟ و يا كشتند و به دار نزدند؟ شايد اينكه در آيه مورد بحث اول فرموده كه گفتند: (ما او را كشتيم ) و سپس از كشتن و به دار زدن او سخن گفته و فرموده : (نه او را كشتند و نه به دارش زدند)، براى اين بوده كه چون مقام ، مقام رد دعوى آنان بوده ، خواسته همه اقسام دعوى آنان را رد كند، بطورى كه ديگر هيچ ترديدى نماند0
آرى از آنجا كه دار زدن نوع خاصى از شكنجه دادن به مجرمين بوده و در همه موارد ملازم با قتل نبوده ، لذا اگر اين كلمه بيان نداشته باشد كشتن به ذهن تبادر نمى كند بلكه شنونده احتمال مى دهد كه اورا زنده به دار زده و زنده هم پائين آورده باشند و چون خود يهوديان در كيفيت كشتن عيسى (عليه السلام ) اختلاف كرده اند، لذا در آيه شريفه كافى نبود بفرمايد: او را نكشتند، چون ممكن بود يهوديان اين كلام خدا را تاويل نموده ، بگويند: بله او را بطور عادى نكشتيم بلكه به دارش آويختيم ، به همين جهت خداى سبحان بعد از آنكه فرمود: (او را نكشتند اضافه ) كرد كه : (و به دارش نياويختند) تا كلام حق صراحت را اداء كرده باشد و بطور نص صريح فهمانده باشد كه عيسى به دست يهوديان از دنيا نرفته ، نه به كشتن و نه به دار آويخته شدن ، بلكه امر بر يهود مشتبه شد و غير مسيح را به خيال اينكه مسيح است گرفتند و كشتند و يا به دار زدند و اين واقعه خيلى هم بعيد نيست بلكه امرى عادى است ، چون در جوامع وحشى و همجى و مخصوصا در موقعى كه اجتماع هجوم مى آورند تا شخص مورد نظرشان را به قتل برسانند بسيار مى شود كه دراثر غوغا مجرم حقيقى گم مى شود و غير مجرم به جاى مجرم كشته مى شود و اتفاقا در داستان عيسى (عليه السلام ) مباشرين قتل اطرافيان آن جناب نبودند تا او را به خوبى بشناسند بلكه لشگريان روم مباشر اين عمل شده اند و معلوم است كه روميان معرفتى كامل به حال و وضع آن جناب نداشته اند پس ممكن است كه شخص ديگرى را دستگير كرده و به قتل رسانده باشند و با اين حال در روايات آمده كه خداى تعالى قيافه و شكل مسيح (عليه السلام ) را بر شخص ديگر انداخت و اين باعث شد كه او را بگيرند و به جاى عيسى (عليه السلام ) به قتل برسانند0
و بسا از محققين تاريخ گفته اند: داستانهاى تاريخى كه در اين مساله ضبط شده و حوادثى كه با دعوت آن جناب ارتباط داشته و داستانهائى كه تاريخ از حكام و داعيان معاصر عيسى (ع ليه السلام ) ضبط كرده ، همه با دو تن انطباق دارند كه نام هر دو مسيح بوده و بين آن دو بيش از پانصد سال فاصله بوده است ، مسيح اول مسيح حقيقى و پيامبر خدا بوده كه كشته نشده و مسيح دوم مردى باطل گو بوده كه به دار آويخته شده و از نظر اين محقق به همين دليل تاريخ ميلادى كه فعلا در بين مسيحيان معروف است ، مورد ترديد و شك قرار گرفته 0
و بنابراين نظريه پس آنچه قرآن كريم در اين باره فرموده يعنى مساله تشبيه ، منظور از آن ، تشبيه مسيح بن مريم با مسيح مصلوب و به دار آويخته شده است - و خدا داناتر است -
(و ان الذين اختلفوا فيه يعنى آنهائى كه در باره عيسى (عليه السلام ) اختلاف كردند كه آيا او را كشتند و يا به دار آويختند (لفى شك منه ) در باره امر عيسى (عليه السلام ) در شك هستند، يعنى جهل دارند (ما لهم به من علم الا اتباع الظن )، علمى بدان ندارند و پيرويشان تنها از ظن و تخمين است و يا صرفا ترجيح دادن يك طرف احتمال است بدين جهت كه فلانى چنين گفته است 0
(و ما قتلوه يقينا) يعنى او را بطورى كه يقين داشته باشند نكشتند، و (يا او را نكشتند و من اين خبر را به تو بطور يقين مى دهم ) و چه بسا بعضى از مفسرين كه گفته اند: ضمير در جمله : (ما قتلوه ) به علم بر مى گردد و معناى جمله اين است كه (آنان علم را يقينا نكشتند) و كشتن علم در لغت به معناى خالص كردن آن از شك و ترديد است 0
و چه بسا بعضى ديگر گفته اند: ضمير مزبور به كلمه (ظن ) بر مى گردد و معناى جمله اين است كه يهوديان غير از ظن ، دليلى بر عقيده خود ندارند، آن هم ظنى ناخالص كه نمى توانند به پاى آن بايستند و اين معنا به فرضى كه از نظر لغت ، معناى ثابتى باشد، معنائى غريب است كه لفظ قرآن را نمى توان بر مثل آن حمل كرد، زيرا استعمال كلمات غير مانوس از هيچ فصيحى پسنديده نيست ، تا چه رسد به قرآن كريم كه فصيح ترين كلام است .


بل رفعه اللّه اليه و كان اللّه عزيزا حكيما



مساله رفع عيسى (عليه السلام ) به آسمان را قرآن كريم در سوره آل عمران آورده و فرموده : (اذ قال اللّه يا عيسى انى متوفيك و رافعك الى ) و خداى تعالى بطورى كه ملاحظه مى كنيد اول (توفى ) (گرفتن ) را ذكر كرد و سپس بالا بردن را0
رفع عيسى (ع ) (به سوى خدا) با روح و جسم او و نوعى تخليص بوده
و اين آيه شريفه به حسب سياق ، وقوع ادعاى يهود را كه او را كشتند و يا به دار زده اند نفى مى كند و ظاهرش دلالت دارد بر اينكه همان شخصى را كه يهود دعوى كشتن و به دار زدن او رادارند خداى تعالى با همان بدن شخصيش به سوى خود بالا برده و از كيد دشمن حفظ فرموده ، پس معلوم مى شود عيسى (عليه السلام ) را با بدن و روحش به آسمان بالا برده ، نه اينكه مانند ساير انسانها روحش از كالبدش جدا شده و به آسمان بالا رفته باشد، چون اين احتمال چيزى است كه با ظاهر آيه با در نظر گرفتن سياق آن نمى سازد، چون اضرابى كه در جمله : (بل رفعه اللّه اليه ) واقع شده ، با صرف بالا بردن روح عيسى بعد از مردنش نمى سازد و ساده تر بگويم : بالا رفتن روح بعد از مردن هم در قتل هست وهم در آويخته شدن به دار و هم در مردن عادى ، چون هر كسى كه بميرد روحش به عالم ارواح بالا مى رود ديگر معنا ندارد بفرمايد: (بلكه ما او را به سوى خود بالا برديم ) كلمه (بلكه ) به ما مى فهماند بالا بردن عيسى با روح و جسمش بوده 0
پس اين رفع خود نوعى تخليص بوده كه خداى عزّوجلّ عيسى را به آن وسيله خلاص كرده و به همين وسيله او را از دست يهوديان نجات داد، حال فرق نمى كند كه اين تخليص به وسيله قبض روح عيسى باشد يا نباشد و پاى قتل و صلبى به ميان نيامده باشد بلكه به نحوى ديگر بوده باشد كه ما آن را نمى شناسيم و يا آنكه با لقاء خدا زنده و باقى مانده باشد، به نحوى كه ما از چگونگى آن سر در نمى آوريم ، اين هر دو محتمل است 0

next page

fehrest page

back page