تفسير الميزان جلد ۴

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۳۱ -


البته اين احتمال را داده اند كه مراد از كلمه : (اولى الامر) _ يعنى همين هايى كه متعلق وجوب اطاعتند _ مجموع من حيث المجموع هياءت حاكمه باشد، هياءتى كه از عده اى معدود تشكيل مى شود، و هر يك از آنان فردى از اولى الامرند، به اين معنا كه هر يك به قدر خودش در مردم نفوذ و در امور مردم تاءثير دارد،
يكى رئيس همه لشگرها، و يكى رئيس تك تك لشگرها، يكى رئيس دانشگاه ها و يكى رئيس فلان قسمت از اجرائيات دولت ، و يكى رئيس قسمت ديگر آن است ، بلكه احتمال دارد كه مراد از اولى الامر همان طور كه صاحب المنار گفته همه اهل حل و عقد جامعه باشند، يعنى كسانى كه امت به آنها وثوق و اطمينان دارند، چه علما، و رؤ ساى لشگر، و تجار، و صنعت گران ، و كشاورزان ، مصالح عمومى امّت را تاءمين مى كنند، و چه رؤ ساى كارگران ، و احزاب ، و مديران جرايد مورد احترام ، و هياءت تحريريه آنها.
پس اين كه احتمال داديم معناى (اولى الامر) اهل حل و عقد باشد منظورمان اين است ، يعنى هياءت اجتماعيه اى كه از افراد موجه امت تشكيل مى گردد، و ليكن همه اشكال در اين است كه آيا مى توان مضمون همه آنها را بر اين احتمال تطبيق داد يا نه ؟.
آيه شريفه - همان طور كه توجه فرموديد _ دلالت دارد بر عصمت (اولى الامر) حتى مفسرينى هم كه آيه را با احتمال بالا تفسير كرده اند اين معنا را قبول دارند، و ناگزير از قبول آنند.
و ما از آنان مى پرسيم با اين كه اعتراف داريد كه آيه شريفه دلالت بر عصمت اولى الامر دارد چگونه مى توانيد آن را با افراد هياءت هاى حاكمه تطبيق دهيد آيا مى خواهيد بگوييد تك تك افراد اين هياءت معصومند و چون چنينند قهرا هياءت جمعى آنان نيز معصوم مى شود، (چون مجموع چيزى جز افراد نيست )؟ هرگز چنين ادعايى را نمى توانيد بكنيد زيرا در طول قرنها كه بر امت اسلام گذشته است حتى يك روز هم پيش نيامده كه جمعيت اهل حل و عقد همه معصوم بر انفاذ امرى از امور امت بوده باشند، و چون چنين چيزى سابقه ندارد پس محال است كه خداى عزوجل امت را ماءمور به چيزى بكند كه مصداق خارجى ندارد. و يا مى خواهيد بگوييد عصمت مستفاد از آيه كه يك صفتى حقيقى است نه صرف فرض و اعتبار. قائم به هياءت حاكمه هست نه به تك تك افراد، و خلاصه كلام اين كه هياءت معصوم است ، هر چند كه تك تك افراد معصوم نباشند، بلكه گناه كه سهل است شرك به خدا نيز بورزند و عينا مانند ساير افراد مردم كه صدور هر گناهى و كفرى از آنان محتمل و ممكن است ، مردم مكلف به اطاعت اين افراد نيستند، تا از كافر و گنه كار اطاعت كرده باشند، بلكه مكلف به اطاعت هياءت حاكمه اند و نظريه و راءيى كه از اين فرد فرد صادر مى شود ممكن است خطا باشد،
و امت را به سوى ضلالت و معصيت دعوت كند ولى نظريه هياءت حاكمه به خاطر عصمتى كه برايش فرض كرديم جز به راه صواب دعوت نمى كند.
اگر منظور شما اين است ، مى گوييم اين نيز تصورى است محال ، و چگونه تصور مى شود كه يك موضوع اعتبارى _ يعنى هياءت حاكمه _ به يك صفت حقيقى متصف گردد، با اينكه آنچه در خارج وجود و حقيقت دارد افرادند، و هياءت امرى است اعتبارى و امر اعتبارى نه معصوم مى شود و نه گنه كار.
و يا مى خواهيد بگوئيد عصمتى كه از آيه شريفه استفاده مى شود نه صفت افراد هياءت حاكمه است ، و نه صفت خود هياءت ، بلكه حقيقت آن عبارت از اين است كه خداى تعالى اين هياءت را از انحراف حفظ مى كند، و نمى گذارد امر به معصيت كنند، و راءيى به خطا بدهند، همچنان كه خبر متواتر محفوظ از كذب است ، با اين كه مصونيت از كذب نه صفت تك تك مخبرين است ، و نه صفت هياءت اجتماعى آنان ، بلكه حقيقت عصمت خبر از كذب اين كه عادت بر محال بودن دروغ آن جارى شده ، و به عبارتى ديگر خداى تعالى خبرى را كه متواتر است حفظ مى كند، از اين كه دروغى و خطايى در آن واقع شود.
راءى اولى الامر نيز مانند خبر متواتر است يعنى خطا به هيچ وجه در آنان راه پيدا نمى كند، هر چند كه تك تك خبر واحد و تك تك هياءت حاكمه و نيز هياءت آنان متصف به صفت زايدى به نام عصمت نيستند، با اين بيان ديگر چه اشكالى دارد كه عصمت (اولى الامر) نيز از قبيل عصمت خبر واحد باشد، و آيه شريفه هم دلالت بر بيش از اين ندارد تنها اين مقدار گويايى دارد كه راى هياءت حاكمه اولى الامر، به خطا نمى رود، بلكه هميشه موافق با كتاب و سنت است و اين خود عنايتى است از خداى تعالى بر اين امت ، مؤ يد اين توجيه روايتى است كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) رسيده ، كه فرموده :
(لا تجمع امتى على خطاء _ امت من هرگز بر خطا مجتمع نمى شوند).
اگر منظورتان اين است در پاسخ مى گوييم اولا حديثى كه براى تاءييد گفته خود آورديد به فرضى كه صحيح باشد و مجعول نباشد هيچ ارتباطى با مورد بحث ما ندارد، زيرا در حديث آمده كه امت بر خطا اتفاق نمى كند نه اهل حل و عقد، كلمه امت براى خود معنايى دارد، و كلمه (اهل حل و عقد) نيز براى خود معنايى ديگر دارد، شما چه دليلى داريد بر اين كه مراد رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از كلمه (امت ) همه امت نيست ، بلكه مراد اهل حل و عقد است ؟
علاوه بر اين كه در حديث آمده كه امت بر خطا اجتماع و اتفاق نمى كنند، و شما مى خواهيد آن را معنا كنيد به اين كه خطا از اجتماع امت بر داشته شده ، و اين معنا غير آن معنا است .
آنچه از حديث (لا تجتمع امتى على خطاء) برمى آيد
آنچه از حديث برمى آيد اين است كه خطاى در مساءله اى از مسائل آنقدر فراگير نمى شود كه همه امت را به سوى خود بكشاند، بلكه دائما كسانى در بين آنان خواهند بود كه پيرو حق و بر حق باشند، حال يا همه امت بر حق و پيرو حق مى شوند، و يا بعضى از آنان ، هر چند آن بعض ، يك نفر معصوم باشد، در نتيجه مضمون روايت نامبرده موافق است با آيات و رواياتى كه دلالت دارند بر اين كه دين اسلام و ملت حق ، از صفحه زمين برانداخته نمى شود، بلكه تا روز قيامت باقى خواهد ماند، نظير آيه زير كه مى فرمايد: (فان يكفر بها هولاء فقد و كلّنا بها قوما ليسوا بها بكافرين ) و نيز مى فرمايد: (و جعلها كلمه باقيه فى عقبه )، و نيز مى فرمايد: (انا نحن نزلنا الذّكر و انّا له لحافظون ) و نيز مى فرمايد: (و انّه لكتاب عزيز، لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه ) و آياتى ديگر از اين قبيل .
و مضمون روايت مورد بحث اختصاصى به امت محمد (صلى اللّه عليه و آله ) ندارد، بلكه روايات صحيحى خلاف آن را مى رساند و آن رواياتى است كه از طرق مختلف از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) نقل شده كه _ خلاصه اش اين است كه _ امت يهود به هفتاد و يك فرقه منشعب شد، و نصارا به هفتاد و دو فرقه و مسلمانان به هفتاد و سه فرقه منشعب مى شوند، و همه اين فرقه ها در هلاكتند مگر يكى ، و ما روايت را در بحث روايى كه در ذيل آيه : (و اعتصموا بحبل اللّه جميعا) داشتيم نقل كرديم .
و سخن كوتاه اين كه اگر سند روايت مورد بحث درست باشد هيچ بحثى در متن آن نيست ،
زيرا مطلبى را بيان مى كند كه هيچ ارتباطى با بحث ما ندارد، زيرا بحث ما درباره عصمت اهل حل و عقد از امت اسلام است ، مى گوييم اگر منظور از كلمه (اولى الامر) اهل حل و عقد باشد بايد همه آنان معصوم باشند، در حالى كه چنين چيزى نه بوده و نه خواهد بود.
مى گوييم : آن چه عاملى است كه باعث مى شود اهل حل و عقد از مسلمانان در آرايى كه مى دهند معصوم باشند؟ و مگر بين اين عده با اهل حل و عقد ساير امت ها فرق هست ؟ و مگر تنها مسلمانان چند نفرى به نام اهل حل و عقد دارند؟ تمامى امت هايى كه تاكنون در بشر تشكل يافته ، و حتى همه اجتماعات كوچك و بلكه همه قبيله ها و عشاير، چند نفرى داشته اند كه مسايل گره خورده امت را حل ، و مسائل خلاف آن را عقد كرده اند، چون بالاخره در هر جمعيت و امتى چند نفرى نيرومند و صاحب نفوذ و آگاه به مسائل اجتماعى امت خود رسيدگى مى كنند.
خواننده محترم اگر در تاريخ جستجو كند، و حوادث گذشته تاريخ را و همچنين حوادث عصر حاضر را كه در امت ها و قبايل رخ مى دهد بنگرد موارد بسيار زيادى را پيدا خواهد كرد كه اهل حل و عقد هر امت در مسائل مهم مملكتى و قبيله اى دور هم جمع شده اند و بعد از مشورت و بگومگوها، يك راءيى را پسنديده و به دنبال آن به مرحله اجرايش گذاشته اند حال يا خوب از آب در آمده ، و يا خطا بوده ، پس خطا هر چند در نظريه هاى فردى بيشتر است ، تا در نظريه هاى اجتماعى ، و ليكن آراى اجتماعى هم ، چنان نيست كه هيچ خطايى در آن راه نداشته باشد، اين شما و اين تاريخ و اين شما و اين حوادث عصر خود ما كه هر دو شهادت مى دهند بر مصاديق بسيار بسيار زيادى كه آراى اهل حل و عقد خطا از آب در آمده .
پس اگر بين اهل حل و عقد مسلمين با اهل حل و عقد ساير جوامع تفاوتى هست ، و اهل حل و عقد مسلمين مصون از خطا و معصوم از غلط و اشتباهند از اين باب نيست كه نظير خبر متواتر عادتا خطا در آن راه ندارد، بلكه به اعتراف خود شما از اين باب است كه خداى تعالى از خطا بودنش جلوگيرى كرده ، پس عامل در مصونيت اهل حل و عقد يك عامل عادى معمولى نيست ، بلكه از سنخ عوامل خارق العاده ، و خلاصه از باب معجزه است ، و معلوم مى شود كه كرامتى با هر به اين امت اختصاص يافته ، و اين امت را حفظ مى كند، و از رخنه كردن هر شر و فسادى در جماعت مسلمين و در نتيجه از تباهى وحدت كلمه آنان جلوگيرى مى نمايد، و بالاخره سببى است معجز و الهى و هم سنگ قرآن كريم ، سببى است كه تا قرآن زنده است آن سبب نيز زنده است و رابطه آن با زندگى امت اسلام نظير رابطه اى است كه قرآن با زندگى اين امت دارد، چيزى كه هست قرآن با زندگى علمى و معارفى اين امت رابطه دارد، و آن سبب الهى و معجز با زندگى عملى امت داراى رابطه است .
خوب وقتى سبب ، چنين سببى است ، بايد قرآن كريم حدود آن سبب وسعه دايره آن را بيان كند، و اين منت را هم بر بشر بگذارد همان طور كه خداى تعالى بر بشر منت نهاد و براى هدايت او قرآن و محمد (صلى اللّه عليه و آله ) را فرستاد و وظيفه امت را معلوم كرد، بايد در همان قرآن وظيفه اجتماعى اين عده كه نامش اهل حل و عقد است را نيز براى خود اهل حل و عقد بيان كند، همانطور كه براى پيغمبرش آن را بيان كرد، و نيز لازم است كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) به امت خود و مخصوصا به نيكان از اصحاب خود بيان كند، اهل حل و عقد بعد از من كه عنوانشان در قرآن (اولى الامر) است چه كسانيند، و چه حقيقتى دارند، حد و مرزشان ، وسعه دايره عملشان چيست ، و چقدر است ، و آيا هياءت حاكمه و يا بگو اهل حل و عقد و يا بگو (اولى الامر) در هر عصرى يكدسته هستند، براى تمامى قلمرو اسلام ، و يا در هر جمعيتى اسلامى يك عده اولى الامر خواهند بود، مثلا اعراب يك عده ، و آفريقائيها يك عده ، و شرقى ها يك عده ، و همچنين هر جمعيتى يك عده اولى الامر براى خود دارند، تا در بين ايشان در نفوس و اعراض و اموالشان حكم برانند؟.
و نيز لازم بود خود مسلمانان و مخصوصا اصحاب ، نسبت به اين مساءله اهتمامى داشته باشند، با يكديگر بنشينند بحث كنند، و در آخر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) توضيح بخواهند، كه اولى الامر كيانند؟ و آيا يك عده براى همه مسلمانان جهانند؟ و يا براى هر جمعيتى يك عده اولى الامر خواهند بود همچنان كه روايات پر است از سؤ الهائى كه اصحاب از آن جناب كرده اند، آن هم سؤ الهاى پيش پا افتاده اى كه بقدر اين مساءله اهميت نداشته و در قرآن كريم نيز از آن سؤ الها چند نمونه آمده ، از آن جمله سؤ ال از (اهله ) يعنى هلال هر ماه است ، كه فرموده : (يسئلونك عن الاهله ) و از آن جمله سؤ ال از انفاق است كه در قرآن آمده : (يسئلونك ما ذا ينفقون )، و (يا يسئلونك عن الانفال ).
آيا خود و خدا جاى اين سؤ ال نيست ، كه چرا اصحاب از اين كه اولى الامر معصوم و يا بگو اهل حل و عقد معصوم چه كسانيند هيچ سؤ الى نكرده اند؟ و يا سؤ ال كرده اند ولى دست بازيگران سياست با آن سؤ الها بازى كرده ، و در نتيجه به دست ما نرسيده ؟ و آيا مى توان گفت كه خير چنين چيزى نبوده با اين كه مى دانيم مساءله اولى الامر شدن خبرى نبوده كه با هوا و هوس اكثريت مردم آن روز مخالفت داشته باشد، بلكه كمال موافقت را داشته ،
هر كسى علاقمند بوده كه از طرف خدا و رسولش عضوى از اعضاى اهل حل و عقد باشد، پس چرا مساءله را به كلى متروك گذاشتند تا از يادها بردند.
از سوى ديگر گيرم كه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) شرم داشتند از اين كه درباره اولى الامر و جانشين رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) چيزى بپرسند، چرا بعد از رحلت آن حضرت در اختلافهايى كه پيش آمد، و فتنه هايى كه يكى پس از ديگرى بالا گرفت سخنى از اين اهل حل و عقد به ميان نيامد، و چرا در بگومگوهايى كه كرده اند و تاريخ اسلام كلمه به كلمه آن را ضبط كرده ، و حتى حرف به حرف آنها را به دست ما رسانده ، اسمى و اثرى از اهل حل و عقد در هيچ خطابى و هيچ كتابى ديده نمى شود، نه در بين قدماى مفسرين ، نه صحابه و نه تابعين ، فقط و فقط در طول اين چهارده قرن آقاى فخر رازى ، و بعضى از علماى بعد از وى از اين ماجرا خبردار شدند.
فخر رازى به گفتار خود اشكال كرده و سپس به آن جواب مى دهد!
نكته جالب توجه اينجا است كه خود فخر رازى همين اشكال ما را بر گفتار خود كرده به اين بيان كه اين وجه مخالف با اجماع مركب است اجماع مركب يعنى اظهار قول و نظريه اى سوم ، در مساءله اى كه علماى اسلام در آن مساءله دو دسته شده اند و هر دسته نظريه اى را اختيار كرده اند، كه لازمه آن نفى نظريه سوم است در نتيجه تمامى علماى اسلام با اين نظريه سوم مخالفند، و بر خلاف آن اجماعى مركب از دو طايفه دارند - زيرا اقوال در معناى اولى الامر از چهار قول تجاوز نمى كند يكى اين كه خلفاى چهارگانه اند، دوم اين كه امراى لشگرند، سوم اين كه علماى اسلامند، چهارم اين كه ائمه معصومينند، پس گفتن اين كه اولى الامر حاكمه معصومند قول پنجمى است ، كه مخالف با همه آن اقوال است و همه صاحبان آن اقوال با آن مخالفند.
چيزى كه هست خودش جواب مى دهد كه در حقيقت اين نظريه به نظريه سوم برگشت مى كند، نه اين كه قول پنجمى باشد و خودش ‍ با اين جواب رشته هاى خود را پنبه مى كند، پس همه اين شواهدى كه آورديم دلالت دارد بر اين كه مساءله عصمت امتياز اهل حل و عقد نيست ، و چنان نيست كه خداى عزوجل به اين عده از مسلمانان از راه معجزه عطيه اى شريف و موهبتى عزيز داده باشد، كه هرگز به خطا نروند.
مگر اين كه بگويند: اين عصمت منتهى به عاملى خارق العاده نمى شود، بلكه اصولا تربيت عمومى اسلام بر اساسى دقيق پى ريزى شده ، كه خود به خود اين نتيجه بر آن مترتب مى شود،
كه اهل حل و عقدش دچار غلط و خطا نمى شوند، به اين معنا كه بر يك مساءله خلاف واقع و اشتباهى متفق القول نمى شوند، و در آنچه فتوا و نظريه مى دهند دچار خطا نمى گردند.
و اين احتمال علاوه بر اين كه باطل است ، چون با ناموس عمومى منافات دارد، و آن اين است كه ادراك كل اهل حل و عقد چيزى جز ادراكهاى فرد فرد آنان نيست و وقتى فرد فرد اهل حل و عقد ممكن الخطا باشند كل ايشان نيز جايز الخطا خواهند بود، علاوه بر اين ، اشكالى ديگر نيز بر آن وارد است ، و آن اين است كه اگر راءى اولى الامر به اين معنا يعنى به معناى اهل حل و عقد _ اينچنين پشتوانه اى شكست ناپذير دارد، بايد هيچگاه از اثر دادن تخلف نكند، و اگر چنين است پس اين همه اباطيل و فسادهايى كه عالم اسلامى را پر ساخته به كجا منتهى مى شود؟ و از كجا سرچشمه گرفته است .
و چه بسيار مجالس مشورتى كه بعد از رحلت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) تشكيل گشت و در آن مجالس اهل حل و عقد از مسلمانان جمع شدند، و براى امرى از امور مشورت كردند، و متفقا نظريه اى را تصويب كردند و راه رسيدن به هدف را نيز پيش ‍ گرفتند، ولى ثمره اى جز گمراه تر شدن خود و بدبخت تر كردن مسلمانان عايد اسلام نكردند، و خيلى طول نكشيد كه بعد از رحلت آن جناب نظام الهى و عادلانه اسلام را به نظامى امپراطورى و ديكتاتورى مبدل كردند، خواننده عزيز براى اين كه به اين گفته ما يقين حاصل كند لازم است فتنه هايى كه بعد از رحلت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) بپا خاست ، و در نتيجه آن فتنه ها خونهاى به ناحقى كه بر زمين ريخت و ناموسها كه به باد رفت ، و اموالى كه دستخوش غارت گرديد، و احكامى از كه اسلام تعطيل شد، و حدودى كه باطل گشت بررسى دقيق نموده سپس در مقام جستجو از منشاء آن بر آمده ، ريشه يابى كند، و آن وقت از خود بپرسد آيا جز اين است كه يكتا عامل تمامى اين بدبختى ها همان آراى اهل حل و عقد از امت بود؟ و آيا جز اين بود كه نشستند و طبق هوا و هوسهاى خود تصميم هايى گرفتند و همان تصميم ها را بر گردن مردم بيچاره تحميل نمودند؟.
آرى اين بود حال آن ركن اساسى كه به زعم آقايان دين خدا بر آن پايه گذارى شده بود، و باز به زعم آقايان خداى تعالى در جمله و (اولى الامر منكم ) مسلمانان را ماءمور به اطاعت از اين ركن اساسى يعنى اهل حل و عقد كرد اهل حل و عقدى كه به نظر آقايان همان كسانى بودند كه آيه مورد بحث معصومشان خوانده (حال اگر معصوم نبودند چه مى كردند؟ و چه گناه به جا مانده اى را مرتكب مى شدند؟ و چه بلاى ديگرى را كه بر سر دين نياورده اند مى آوردند، خدا مى داند).
آثار مترتب بر اين عقيده (كه اولى الامر هماناهل حلّ و عقداند)
پس اگر مراد از كلمه (اولى الامر)، اهل حل و عقد باشد هيچ چاره اى جز اين نداريم كه بگوييم : اولى الامر نيز مانند ساير مردم جايز الخطايند چيزى هست از آن جايى كه برجستگان جامعه و گروهى فاضل و آگاه به امور و مدرب و مجربند، خطايشان خيلى كمتر از مردم عامى است ، و اگر قرآن كريم مردم را امر كرده كه از اين دسته اطاعت كنيد، با اينكه خطا هم دارند از باب مسامحه و صرف نظر كردن از موارد خطا بوده ، چون مصلحت مهم ترى كه همان حفظ وحدت مسلمين است در نظر بوده است .
حال اگر حكمى بكنند كه مغاير با حكم كتاب و سنت ، و مطابق با مصلحتى باشد، خود آنان آن را براى امت صلاح تشخيص دادند، مثلا حكمى از احكام دين را به غير آن چه قبلا تفسير مى شد تفسير كنند، و يا حكمى را مطابق صلاح زمان خود يا صلاح طبع امت و يا وضع حاضر دنيا تغيير دهند، بايد امت اسلام آن حكم را پيروى كنند، و بايد دين هم ، همان حكم را بپسندد، چون دين چيزى جز سعادت مجتمع و ترقى اجتماع او را نمى خواهد، همچنان كه از سيره حكومت هاى اسلامى در صدر اسلام و حكومت هاى بعد نيز همين معنا به چشم مى خورد.
كه از هيچ حكمى از احكام داير در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) جلوگيرى نشد، و بر طبق سيره اى از سيره ها و سنتى از سنن آن جناب حكم نكردند، مگر آن كه وقتى از ايشان سؤ ال مى شد كه چرا حكم رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را اجرا نمى كنيد؟ و چرا سيره و سنت آن حضرت را بكار نمى زنيد در پاسخ اين علت را آوردند كه حكم سابق مزاحم بود با حقى از حقوق امت ، و اين كه صلاح حال امت را در اين تشخيص داديم كه حكم جديد را جارى كنيم ، تا حال امت را به صلاح آورد، و يا گفتند سنت و روش جديد با آمال و آرزوهايى كه امت در سعادت زندگى خود داشت موافق تر بود. بعضى از دانشمندان به اين مطلب كفرآميز تصريح كرده اند _ (و چنان نيست كه ما از لازمه كلمات آنان بفهميم ) خليفه حق دارد به خاطر حفظ صلاح امت بر خلاف صريح دين عمل كند.
و بنابراين پس ديگر هيچ فرقى بين ملت اسلام با ساير مجتمعات به اصطلاح مترقى و مدينه هاى فاضله باقى نمى ماند، ملت اسلام هم جمعيتى خواهد بود كه چند نفرى را انتخاب مى كنند تا طبق قوانين مجتمع بر حسب آن چه متناسب با مقتضيات احوال و موجبات اوضاع مى بينند حكم كنند.
و معلوم است كه اين طرز فكر از مغزى ترشح مى كند كه دين را يك سنت اجتماعى مى داند و بس ، و معتقد است كه دين در واقع همان سنت اجتماعى است كه در قالب دين و به شكل آن در آمده ، و در نتيجه آن نيز مانند همه سنتها دستخوش دگرگونى است ، و محكوم است به آن چه متن اجتماعات بشرى و هيكل آن حكم كند، و وقتى خود اجتماع در حال تطور تدريجى از نقص به كمال است ، سنت آن نيز تطور مى يابد، پس در حقيقت دين اسلام يك مثل اعلايى است كه جز بر زندگى انسان چهارده قرن قبل از اين انطباق ندارد، اثرى است باستانى كه وضع دوران نبوت و نزديكى هاى آن دوران را براى امروزى ها مجسم مى سازد.
پس اسلام هم يك حلقه از زنجيرى كه نامش مجتمعات بشرى است ، همانطور كه همه آن حلقه ها با سنتهايى كه داشتند از بين رفتند اين حلقه نيز محكوم به از بين رفتن است ، ديگر امروز شايسته نيست بنشينيم و درباره معارف آن بحث كنيم ، مگر به همان ملاكى كه دانشمندان و متخصصين در علم ژئولوژى (زمين شناسى ) مى نشينند و درباره طبقات الارض بحث نموده ، و از فسيل هايى كه از طبقات تحت الارض استخراج مى كنند چيرهايى مى فهمند.
و ما هم با كسانى كه چنين اعتقادى درباره اسلام دارند بحثى نداريم ، زيرا براى او بحث كردن از آيه شريفه : (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم ...) معنا ندارد، و اين اعتقاد اعتقادى است كه اثرى ريشه اى در تمامى اصول و فروع دين كه تاكنون به دست ما رسيده مى گذارد، و معارف دين را چه اعتقاديش و چه اخلاقيش ، و چه عمليش را به كلى به باد مى دهد.
و واى به آن وقتى كه ما حوادث گذشته اسلام را بر اين اصل حمل كنيم ، و بگوييم آنچه در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) و در فرض فوت آن جناب سر زد، و آن اختلافهايى كه راه انداختند، و نيز آن تصرفهايى كه خلفا در بعضى از احكام و بعضى از سيره هاى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) كردند، و آن چه كه در زمان معاويه و بقيه بنى اميه و پس از آنان در عهد عباسى ها و بعد از آنان رخ داد مبنا و اساسش همين نظريه بوده ، معلوم است كه چه نتيجه حيرت انگيزى به بار مى آورد.
يكى ديگر از حرفهاى عجيب درباره آيه شريفه (اطيعوا الله )
يكى ديگر از حرفهاى عجيبى كه درباره آيه مورد بحث زده اند، گفتارى است كه بعضى از نويسندگان گفته اند كه آيه شريفه : (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول و اولى الامر منكم )، بيش از آنچه كه مفسرين با اختلافى كه دارند گفته اند، دلالت ندارد، (و خلاصه اين آيه دليل بر فضيلت كسى نمى شود).
زيرا اولا واجب بودن اطاعت (اولى الامر) (حال اولى الامر هر كس كه مى خواهد باشد)
به هيچ وجه دليل بر برترى آنان از سايرين نيست ، همان طور كه اطاعت از جباران ديكتاتور و ستمكار، در صورتى كه مجبور باشيم بر ما نيز واجب مى شود، چون اگر اطاعت نكنيم از شرشان ايمن نخواهيم بود، و اطاعت ما دليل نيست بر اين كه آن جباران خونخوار نزد خدا از ما افضلند.
و ثانيا حكمى كه در آيه آمده چيزى زيادتر از ساير احكامى كه موقوف به وجود موضوعاتند ندارد نظير وجوب انفاق بر فقير و حرمت اعانه و كمك به ظالم كه وقتى اين گونه احكام فعليت پيدا مى كند كه فقيرى و ظالمى پيدا بشود نه اين كه ما در به در بگرديم و فقير پيدا كنيم و يا از اين جا و آن جا ظالمى را پيدا كنيم و از يارى او اجتناب بورزيم .
و به نظر ما فساد اين دو وجهى كه نويسنده نامبرده ذكر كرده براى خواننده روشن است ، زيرا صرف نظر از اين كه اولى الامر را به سلاطين جبار و ظالم معنا كرده ، كه فسادش به خوبى روشن گرديد، درباره وجه اولش مى گوييم : وى غفلت كرده از اين كه قرآن كريم پر است از آياتى كه نهى مى كند از اطاعت ستمكاران ، و مسرفين ، و كافران ، و اين محال است كه با اين حال خود خداى تعالى امر كند به اطاعت از آنان ، و تازه يك چيزى را هم اضافه كند، و آن اين كه اطاعت چنين عناصر فاسدى را دوش به دوش اطاعت خدا و اطاعت رسول قرار دهد و اگر فرض كنيم كه منظور از اطاعت درباره اولى الامر اطاعت اجبارى ، و از روى تقيه است بايد اشاره اى به آن مى كرد، و مثلا مى فرمود: (و خدا اجازه به آن داده كه اولى الامرتان را نيز اطاعت كنيد)، همچنان كه در آيه اى ديگر فرموده : (الا ان تتقوا منهم تقاة ) نه اين كه امر كند به اطاعت از آنان و در نتيجه امر صريح كردن به آن همه محذورهاى غير قابل توجيه متوجه بشود.
و اما وجه دوم ، آن نيز اساسش همان وجه اول است ، و اما اگر آيه شريفه را به آن وجه معنا نكنيم ، بلكه فرض كنيم كه وجوب اطاعت اولى الامر كردن براى اين است كه اولى الامر، شاءنى در دين خدا دارند، و به بيانى كه مفصلا گذشت معصوم از گناه و خطا هستند، و محال است خداى تعالى امر به اطاعت كسانى بكند كه در خارج هيچ مصداقى ندارند، و يا در آيه اى كه مى خواهد اءسّ اساس مصالح دينى و خلاصه حكمى را بيان كند، بدون آن حال مجتمع به هيچ وجه اصلاح نمى شود، متعلق و موضوع اين حكم را كسانى قرار دهد كه واجد شرطى باشند كه احيانا و اتفاقا آن شرط براى كسى حاصل مى شود،
با اين كه خواننده عزيز توجه فرمود كه احتياج مجتمع بشرى به اولى الامر عين احتياجى است كه به رسول دارد، و آن عبارت است از سرپرست داشتن امت كه ما در بحث محكم و متشابه درباره سرپرستى و ولايت امت بحث كرديم .
نظريه پيروان ائمه اهل بيت (ع ) در معناى اولوالامر و رد اشكالاتى كه بر ايننظريه شده است
اينك به اول بحث پيرامون آيه برگشته مى گوييم : از آن چه گذشت براى خواننده روشن شد كه ما نمى توانيم جمله : (و اولى الامر منكم ) را حمل كنيم بر جماعتى كه براى حل و عقد امور جامعه دور هم جمع مى شوند، و معنا ندارد بفرمايد اجتماعيه اهل حل و عقد را اطاعت كنيد، حال فرمان را به هر معنايى كه تفسيرش بكنيم بالاخره معناى درستى دست نمى دهد.
به ناچار بايد بگوييم منظور از اولى الامر افرادى از امتند كه در گفتار _ و كردارشان - معصومند، و به راستى اطاعتشان واجب است ، _ به عين همان معنايى كه اطاعت خدا و رسولش واجب است ، و چون ما قدرت تشخيص و پيدا كردن اين افراد را نداريم _ بناچار محتاج مى شويم به اين كه خود خداى تعالى در كتاب مجيدش و يا به زبان رسول گراميش اين افراد را معرفى كند، و به نام آنان تصريح نمايد، قهرا آيه شريفه با كسانى منطبق مى شود كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در رواياتى كه از طرق ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) تصريح به نام آنان كرده ، و فرموده اولى الامر اينان هستند.
و اما اين كه بعضى گفته اند: خلفا و يا اميران جنگ و يا علماى بزرگ كه مردم از اقوال و آراى آنان پيروى مى كنند مى باشند!، جواب همه اين نظريه ها اين است كه اولا آيه شريفه دلالت دارد بر عصمت اولى الامر، و طبقاتى كه نام برده شد بدون اشكال عصمت نداشتند مگر على (عليه السلام ) كه طايفه اى از امت معتقد به عصمت آن جناب اند، و ثانيا اقوال نام برده هيچ يك همراه دليل نيست .
و اما اشكالاتى كه به قول پيروان ائمه اهل بيت كرده اند چند اشكال است .
اول اين كه بودن ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) احتياج به معرفى صريح از ناحيه خداى تعالى و پيامبر گرامى او دارد، و اگر چنين معرفى اى صورت گرفته بود، امت اسلام كه سهل است ، حتى دو نفر هم بعد از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) درباره آنان اختلاف نمى كردند.
جواب از اين اشكال اين است كه هم در كتاب آمده ، و هم در سنت ، اما كتاب آيه ولايت و آيه تطهير و آياتى ديگر كه به زودى درباره اش بحث خواهيم كرد انشاءاللّه تعالى .
اما سنت حديث سفينه كه در آن رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) فرمود:
(مثل اهل بيتى كمثل سفينه نوح من ركبها نجا و من تخلف عنها غرق )، (صفت اهل بيت من نظير كشتى نوح است ، كه هر كس ‍ سوار آن شد نجات يافت ، و هر كس از سوار شدنش تخلف ورزيد غرق گرديد)، و حديث ثقلين كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) در آن حديث فرمود: (انّى تارك فيكم الثقلين كتاب اللّه و عترتى ، اهل بيتى ، ما ان تمسكتم بهما لن تضلوا بعدى ابدا)، (من براى بعد از خودم دو چيز بس سنگين در بين شما مى گذارم ، كتاب خدا و عترتم را، كه اهل بيت منند، در صورتى كه بعد از من به آن دو تمسك بجوييد هرگز گمراه نخواهيد شد)، شرح و بسط آن در جلد سوم عربى اين كتاب ، آنجا كه درباره محكم و متشابه بحث مى كرديم گذشت ، و باز نظير احاديثى كه از طرق شيعه و سنى روايت شده ، كه انشاءاللّه در بحث روايتى آينده از نظر خواننده خواهد گذشت .
اشكال دوم و پاسخ به آن
اشكال دوم اين است كه اطاعت اولى الامر كردن منوط بر اين است كه مردم آنان را بشناسند چون اگر نشناسند تكليف مردم به اطاعت از آنان تكليف به ما لايطاق است ، وقتى مشروط به اين شرط شد، آيه شريفه آن شرط را دفع مى كند، چون آيه مطلق است .
جواب از اين اشكال اين است كه عين اين اشكال به خود وى برمى گردد، براى اين كه اطاعت همانطور كه او گفته مشروط به معرفت است ، آن هم به طور مطلق ، تنها فرقى كه بين گفتار او با گفتار ما هست ، اين است كه او مى گويد: اولى الامر و اهل حل و عقد را خود ما مى شناسيم و مصداقش را تشخيص مى دهيم ، و هيچ احتياج به معرفى و بيان خدا و رسول او نداريم و راست هم مى گويد، زيرا اولى الامر گناهكار چه احتياج به معرفى خدا و رسولش دارد، ولى ما مى گوييم شناختن اولى الامر بى گناه و معصوم از هر معصيت و خطا احتياج به معرفى خدا و رسول او دارد، پس هم قول ما و هم قول صاحب اشكال مخالف با آيه است ، زيرا آيه مطلق است در آن شرطى نيامده ، و ما هر دو آن را مشروط كرديم ، پس ديگر جا ندارد كه مساءله شرط را او بر ما اشكال كند.
علاوه بر اين كه معرفت به غرضى كه شرط شمرده شود، از قبيل ساير شروط نيست ، چون معرفت مربوط به تحقق بلوغ تكليف است نه مربوط به خود تكليف و يا مكلف به آن ، ساده تر بگويم تا تكليف به مكلف نرسد، و به آن و به موضوع و متعلق آن معرفت پيدا نكند، تكليف منجز نمى شود (هر چند كه خود تكليف و مكلف به آن هيچ شرطى نداشته باشد)، و اگر معرفت مثل ساير شرايط قيد تكليف يا مكلف به آن بود،
و نظير استطاعت در حج كه قيد مكلف است و وجود آب براى وضو كه قيد تكليف است مى بود، ديگر واجبات به دو قسم مطلق و مشروط تقسيم نمى شد، و اصلا تكليف مطلقى وجود نمى داشت ، چون تكليف هر قدر هم كه بى قيد و شرط باشد بالاخره مشروط به شرايط عامه يعنى علم و قدرت و امثال آن هست ، پس بايد بگوييم تمامى تكاليف مقيدند در حالى كه چنين نيست .
اشكال سوم و پاسخ به آن
اشكال سومى كه به پيروان ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) كرده اند اين كه ما در اين عصرى كه زندگى مى كنيم دسترسى به امام معصوم و دريافت علم دين از او نداريم ، و همين خود دليل است بر اين كه آن كسى كه خدا اطاعتش را بر امت واجب كرده امام معصوم نيست ، چون امت به چنين امامى دسترسى ندارد.
جواب اين اشكال اين است كه اگر امروز امت اسلام دسترسى به امام معصوم ندارد تقصير خود او است زيرا اين امت اسلام بود كه به سوء اختيارش و با اعمال زشتى كه كرد، و امروز هم دارد مى كند، خود را از امام معصوم بى بهره كرد، و اين محروميتش مستند به خدا و رسول نيست ، پس تكليف پيروى و اطاعت از معصوم برداشته نشده ، و اين رفتار، امت اسلام و سپس اين گفتارمان مثل اين مى ماند كه امتى پيامبر خود را به دست خود بكشد، آنگاه به درگاه خدا عذر بخواهد، كه به دستور تو و پيامبرت عمل نكردم براى اين بود كه نمى توانستم پيغمبرت را اطاعت كنم چون در بين ما نبود.
علاوه بر اين كه عين اين اشكال به خود او برمى گردد، با اين بيان كه مى گوييم : ما امروز نمى توانيم امت واحده اى در تحت لواى اسلام تشكيل دهيم ، تا آن چه اهل حل و عقد تصميم مى گيرند در بين خود اجرا كنيم .
اشكال چهارمشان اين است كه خداى تعالى در همين آيه مورد بحث مى فرمايد: (فان تنازعتم فى شى ء فردوه الى اللّه و الرسول ...)، و اگر مراد از اولى الامر امام معصوم بود، بايد مى فرمود: (فان تنازعتم فى شى ء فردوه ... الى الامام ).
جواب اين اشكال اين است كه در بيان سابق گذشت كه گفتيم منظور همان رد بر امام است ، به آن تقريبى كه گذشت .
اشكال پنجم اين است ، آنها كه قائل به امام معصومند، مى گويند: فايده امام معصوم و پيروى از او اين است كه در زير سايه او از ظلمت تفرقه و نزاع و دشمنى و خلاف نجات يافته به وحدت كلمه و اتفاق و برادرى برسند، در حالى كه آيه شريفه فرض به پا شدن تنازع را در بود اولى الامر كرده ، و فرموده اگر نزاعى بين شما رخ داد به اولى الامر مراجعه كنيد، پس اولى الامر معصوم هم نمى تواند وحدت كلمه بياورد، پس بنابراين اماميه كه مى گويند اولى الامر بايد معصوم باشد چه فايده زايدى در وجود امام معصوم مى بينند؟.
پاسخ اشكال پنجم
جواب اين اشكال از آن چه گذشت روشن شده ، براى اين كه تنازعى كه در آيه شريفه آمده تنازع مؤ منين در احكام كتاب و سنت است ، نه در احكام ولايت ، كه امام آن را در حوادثى كه پيش مى آيد به عنوان ولى مسلمين صادر مى كند، و ما در سابق گفتيم كه غير از خدا و رسول او كسى اختيار تشريع حكم ندارد، حال اگر دو طايفه اى كه با هم نزاع دارند توانستند حكم كتاب و سنت را بفهمند بايد آن را از كتاب و سنت استنباط و استخراج كنند، و اگر نتوانستند از امام معصوم كه در فهم حكم خدا از كتاب و سنت عصمت دارد بپرسند، نظير سيره اى كه معاصرين رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) داشتند، هر چه را خودشان از كتاب و از كلمات رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى فهميدند به همان عمل مى كردند، و هر جا نمى فهميدند از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) مى پرسيدند.
پس حكم اولى الامر در اطاعت حكم رسول است ، همان طور كه آيه نيز بر اين دلالت مى كرد، و حكم تنازع در عصرى كه رسول (صلى اللّه عليه و آله ) نيست و اولى الامر هست ، همان حكم تنازع در زمان رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است ، همچنان كه آيه مورد بحث و آيات بعدى نيز بر اين معنا دلالت دارد، به اين معنا كه آيه مورد بحث حكم تنازع در زمان غيبت رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) را بيان مى كند، و آيات بعدى حكم آن را در زمان حضور آن جناب .
پس مساءله رد تنازع به خدا و رسول كه در آيه آمده مختص به صورتى است كه مؤ منين با يكديگر تنازع كنند، چون آيه دارد: (فان تنازعتم )، (اگر شما مؤ منين در بين خود نزاع كرديد)، و نفرموده : (فان تنازع اولوا الامر)، اگر اولى الامر خودشان در بين خود نزاع كردند، و نيز نفرمود: (فان تنازعوا)، و معلوم است كه معناى رد به رسول در زمان حضور رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) اين است كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) حكم مساءله اى كه در آن نزاع كرده اند بپرسند، و يا خود اگر مى توانند از كتاب و سنت استنباط نمايند، و در زمان غيبت آن جناب اين است كه از امام حكم آن را بپرسند و يا اگر مى توانند خودشان استنباط كنند كه بيانش گذشت ، پس جمله : (فان تنازعتم فى شى ء...)، آنطور كه اشكال كننده پنداشته كلامى زايد و بى فايده نيست .
پس از همه مطالب گذشته اين معنا به خوبى روشن شد كه مراد از (اولى الامر) رجالى معين از امت است كه حكم هر يك از آنان در وجوب اطاعت حكم رسول اللّه (صلى اللّه عليه و آله ) است ، و اين معنا در عين حال منافات با عموميتى كه به حسب لغت از لفظ اولى الامر فهميده مى شود ندارد،
و هيچ اشكالى ندارد شارع از اين لفظ عام آن معناى خاص را اراده كرده باشد، چون قصد مفهومى از مفاهيم از يك لفظ، مطلبى است ، و قصد مصداقى كه آن مفهوم با آن منطبق است مطلبى ديگر است ، نظير مفهوم رسول كه معنايى است عام و كلى ، و در آيه مورد بحث نيز در همان معنا استعمال شده ، ولى منظور گوينده از اين لفظ عام رسول اسلام محمد بن عبداللّه (صلى اللّه عليه و آله ) است .
معناى : (فان تنازعتهم فى شى ء فردّوه الى الله و رسوله )


فان تنازعتم فى شى ء فردوه الى اللّه و الرسول ...


اين جمله تفريع و نتيجه گيرى از حصرى است كه از مورد آيه استفاده مى شد، چون جمله (اطيعوا اللّه ...) از آنجايى كه اطاعت خدا و رسول كردن را واجب مى كرد، از آن فهميده مى شود كه منظور اطاعت در مواد دينى است ، كه متكفل رفع همه اختلافهايى است كه ممكن است در دين خدا پيدا بشود. و نيز بر آورنده هر حاجتى است كه ممكن است پيش بيايد، ديگر موردى باقى نمى ماند كه مردم در آن مورد به غير خدا و رسول او مراجعه كنند، در نتيجه معناى كلام چنين مى شود كه شما مردم بايد تنها و تنها خدا و رسول و اولى الامر را اطاعت كنيد نه طاغوت را و اين همان حصرى است كه گفتيم از آيه استفاده مى شود، و نتيجه آن ، مضمون جمله مورد بحث است كه مى فرمايد: پس اگر در امرى تنازع كرديد آن را به خدا و رسول رد كنيد.
و از اين كه خطاب را متوجه مؤ منين كرده كشف مى كند از اين كه مراد از تنازع هم ، تنازع مؤ منين در بين خودشان است ، نه تنازعى كه فرضا بين آنها و اولى الامر اتفاق بيفتد، و يا بين خود اولى الامر رخ دهد، چون فرض اولى يعنى تنازع مؤ منين با اولى الامر با مضمون آيه سازگار نيست كه اطاعت اولى الامر را بر آنان واجب كرده ، و همچنين فرض دوم با آيه نمى سازد چون معنا ندارد خداى تعالى اطاعت كسانى را بر امت واجب كند كه بين خودشان تنازع رخ دهد، زيرا اگر اولى الامر در بين خود تنازع كنند قطعا يكى بر حق و ديگرى بر باطل خواهد بود، و خداى تعالى چگونه اطاعت كسى را واجب مى كند كه خود بر باطل است ، علاوه بر اين كه اگر منظور تنازع اولى الامر در بين خودشان بود پس چرا در جمله مورد بحث خطاب را متوجه مؤ منين كرد، و فرمود: (پس اگر در چيزى تنازع كرديد آن را به خدا و رسول برگردانيد...).
و اما كلمه (شى ء)، اين كلمه هر چند عموميت دارد همه احكام و دستورات خدا و رسول و اولى الامر را شامل مى شود، هر چه مى خواهد باشد و ليكن جمله بعد كه مى فرمايد: (پس آن را به خدا و رسول برگردانيد)، به ما مى فهماند كه مراد از كلمه شى ء مورد تنازع ، چيزى كه اولى الامر درباره آن استقلال ندارد و نمى تواند در آن به راءى خود استبداد كند،
و خلاصه كلام اينكه منظور نزاع مردم در آن احكام و دستوراتى نيست كه ولى امرشان در دايره ولايتش اجرا مى كند، مثل اين دستورشان بدهد به كوچ كردن ، يا جنگيدن ، يا صلح كردن با دشمن ، و يا امثال اينها، چون مردم ماءمورند كه در اين گونه احكام ولى امر خود را اطاعت كنند، و معنا ندارد بفرمايد وقتى در اين گونه احكام تنازع كرديد، ولى امر خود را رها كرده ، به خدا و رسولش مراجعه كنيد.
بنابراين آيه شريفه دلالت دارد بر اين كه مراد از كلمه (شى ء)، خصوص احكام دينى است ، احدى حق ندارد در آن دخل و تصرفى بكند، مثلا حكمى را كه نبايد انفاذ كند، انفاذ، و حكمى را كه بايد حاكم بداند، نسخ كند، چون اين گونه تصرفات در احكام دينى خاص خدا و رسول او است ، و آيه شريفه مثل صريح است در اين كه احدى را نمى رسد كه در حكمى دينى كه خداى تعالى و رسول گرامى او تشريع كرده اند تصرف كند، و در اين معنا هيچ فرقى بين اولى الامر و ساير مردم نيست .


ان كنتم تومنون باللّه ...


اين جمله تشديد و تاءكيد همان حكمى است كه جمله قبل بيان كرد، و اشاره است به اين مخالفت اين دستور از فسادى كه در مرحله ايمان باشد ناشى مى گردد، معلوم مى شود اين دستور ارتباط مستقيم با ايمان دارد، و مخالفت آن كشف مى كند از اين كه شخص ‍ مخالف اگر تظاهر به صفات ايمان به خدا و رسولش مى كند، براى اين است كه كفر باطنى خود را بپوشاند، و اين همان نفاق است كه آيات بعدى بر آن دلالت دارد.


ذلك خير و احسن تاويلا


يعنى بر گرداندن حكمى كه در آن تنازع داريد، به خدا و رسول او بهتر است ، و يا (اطاعت خدا و رسول و اولى الامر بهتر است ) و كلمه تاءويل در اينجا به معناى مصلحت واقعى است ، كه حكم مورد بحث از آن منشاء مى گيرد، و سپس مترتب بر عمل مى شود، و ما در تفسير آيه : (و ابتغاء تاويله و ما يعلم تاويله الا اللّه ...) در جلد سوم عربى اين كتاب بحثى درباره معناى تاءويل كرديم .


الم تر الى الّذين يزعمون انهم آمنوا بما انزل اليك ...


كلمه (زعم ) به معناى اعتقاد داشتن به چيزى است ، اعم از اين كه اين اعتقاد مطابق واقع هم باشد و يا نباشد، به خلاف علم كه به معناى اعتقاد مطابق با واقع است ،
و چون كلمه (زعم ) در مورد اعتقادى استعمال مى شود كه مطابق با واقع نيست ، چه بسا همين باعث شده بعضى گمان كنند كه اين كلمه به معناى ظن _ پندار _ غلط است ، و خلاصه غلط بودن و عدم مطابقت با واقع در معناى اين كلمه اعتبار شده است و حال آن كه اينطور نيست .
و كلمه (طاغوت ) مصدرى است به معناى طغيان مانند كلمات رهبوت و جبروت و ملكوت ، مصدرند، و به معناى رهبت و جبر و ملك است ، چيزى كه هست بسيار مى شود كه اين كلمه از باب مبالغه در معناى اسم فاعل استعمال مى شود مثلا گفته مى شود: (و الّذين كفروا اولياوهم الطاغوت )، (و كسانى كه كفر مى ورزيدند سرپرستانشان طاغوت هايند) و اما معناى اين مصدر يعنى طاغوت و طغيان معروف است ، مثلا مى گويند: (طغى الماء) يعنى آب به خاطر فورانش و يا كثرتش از ظرف خود تجاوز كرد، و استعمال كلمه در مورد انسان در آغاز از باب مجاز بوده ، ولى در اثر كثرت استعمال به حد استعمال حقيقى رسيده است ، و طغيان آدمى به معناى آن است كه از آن طورى كه بايد باشد و از آن حدى كه بايد رعايت كند تجاوز نمايد، حال چه اين كه آن حد را عقل خود او معلوم كرده باشد، و يا شرع ، پس طاغوت عبارت است از انسان ظالم و جبار متمرد و ياغى از وظايف بندگى خدا، البته تمردى كه از باب گردن كشى نسبت به خداى تعالى باشد، و آن كسى هم كه طاغوت را عبارت دانسته از هر معبودى كه غير از خدا پرستيده شود برگشت گفتارش ‍ به همين معنايى است كه ما كرديم .


بما انزل اليك و ما انزل من قبلك ...


اين جمله به منزله اين است كه فرموده باشد (بما انزل اللّه على رسله )، (يعنى كسانى كه معتقدند كه بدانچه خدا بر تو و بر رسولان قبل از تو نازل كرده ايمان دارند)، در اين آيه مى توانست بفرمايد: (انهم آمنوا بك و بالذين من قبلك )، (كسانى كه معتقدند به تو و پيامبران قبل از تو ايمان دارند)، ولى اين طور نفرمود، بدين جهت كه گفتار در زمينه برگشت به كتاب خدا و حكم او بود، و با در نظر داشتن اين نكته روشن مى شود كه مراد از امر در جمله : (و قد امروا ان يكفروا) به (با اين كه ماءمور شدند به اين كه به طاغوت كفر بورزند) امرى است كه در كتب آسمانى و از طريق وحى بر انبيا يعنى رسول اسلام (صلى اللّه عليه و آله ) و انبياى قبل از آن جناب (عليهم السلام ) نازل شده .
و جمله : (الم تر...) گفتارى است شبيه به دفع دخل ، يعنى پيشگيرى از سؤ الى است كه ممكن بود بشود و كسى بپرسد چرا خداى تعالى فرمود: (اطيعوا اللّه و اطيعوا الرسول )،
در جواب از اين سؤ ال تقديرى فرمود: مگر نمى بينى از اطاعت سر بر مى تابند، و محاكمات خود را نزد طاغوت يعنى شيطان صفتان مى برند؟ و اين استفهام ، استفهام تاءسف است ، مى خواهد بفرمايد: متاءسفانه مى بينى كه بعضى از مردم با اين كه معتقدند به آن چه بر تو نازل شده و به آن كتابهاى ديگر كه به انبياى ديگر نازل شده ايمان دارند، و با اين كه مى دانند كه كتابهاى آسمانى نازل شده تا در بين مردم در آنچه اختلاف مى كنند حكم كند، و همين حقيقت را خداى تعالى در قرآن كريم بيان كرده ، و فرموده : (كان النّاس امه واحده فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين النّاس فيما اختلفوا فيه )، (مردم امتى واحده بودند، سپس ‍ خداى تعالى پيغمبران را براى بشارت و انذار مبعوث كرد، و با آنان كتاب را به حق نازل كرد تا بين مردم در آن چه اختلاف مى كنند داورى كند)، با اين حال محاكمات خود را نزد طاغوت مى برند، با اين كه مى دانند كه آنان اهل طغيان و تمرد از دين خدا، و تجاوزگر بر حقوق خدا و خلقند، و با اين كه در همين كتب آسمانى ماءمور شده بودند به اين كه به طاغوت كفر بورزند، و نيز مى دانند كه تحاكم نزد طاغوت لغو كردن كتب خدا و ابطال شرايع او است .


و يريد الشيطان ان يضلهم ضلالا بعيدا


اين جمله دلالت دارد بر اينكه تحاكم اين گونه افراد در نزد طاغوت ريشه اش القاى شيطان و اغواى او است ؟ و غرض شيطان از اين القاآت اين است كه پيروانش به ضلالتى دور از نجات ، گرفتار شوند.


و اذا قيل لهم تعالوا...


كلمه (تعالوا) به حسب اصل لغت امرى است از ماده تعالى كه به معناى ارتفاع است و معناى آن اين است كه به سوى بالا بياييد، و كلمه (صد) كه فعل (يصدون ) مشتق از آن است وقتى با كلمه (عن ) متعدى مى شود معناى اعراض را مى رساند، پس جمله (يصدون عنك صدودا)، مى شود: (از تو به نوعى اعراض مى كنند)، و جمله : (الى ما انزل اللّه و الى الرسول ...) به منزله اين است كه فرموده باشد (الى حكم اللّه والى من يحكم به )، (به ايشان گفته مى شود بياييد به افق بلند حكم خدا و حكم كسى كه به حكم خدا حكم مى كند).
و در جمله : (يصدّون عنك ...) مساءله اعراض پيروان طاغوت را اختصاص به رسول داده ، و فرموده : (از تو اعراض مى كنند)،
با اينكه دعوت شده بودند به آمدن به سوى كتاب و رسولى كه حكم به كتاب مى كند نه تنها به سوى رسول و اين بدان جهت است كه اعراض كنندگان كافر نيستند. و گرنه جاى تاءسف نبود، و آيه شريفه لحن تاءسف دارد، پس اين تاءسف از عمل كسانى است كه معتقدند ايمان دارند به آن چه خدا نازل كرده ، پس اينان تجاهر به اعراض از كتاب خدا ندارند، چون كافر نيستند، بلكه منافقند و به داشتن ايمان به آنچه خدا نازل كرده تظاهر مى كنند، و در عين حال از رسول او اعراض مى كنند.
و از اين جا روشن مى شود كه فرق گذاشتن بين خدا و رسول او نفاق است ، و كسى كه ادعا مى كند كه من تسليم حكم خدا هستم ، ولى نسبت به حكم رسول توقف و ترديد دارم بدون شك منافق است .


فكيف اذا اصابتهم مصيبه ...


اين جمله اعلام مى دارد كه اعراض و انصراف از حكم خدا و رسول او و روى آوردن به حكم غير خدا كه همان حكم طاغوت باشد به زودى مصيبتى را براى اين اعراض گران به بار خواهد آورد، مصيبتى كه هيچ علتى جز اين اعراضشان از حكم خدا و رسول و مراجعه كردنشان به حكام طاغوت ندارد.


ثم جاؤ ك يحلفون باللّه ...


در اين جمله معذرت آنان را حكايت مى كند، كه ما در مراجعه به داورى طاغوت ها قصد سويى نداشتيم و معناى آن - و خدا داناتر است اين است كه وقتى حال آنان چنين حالى است چه خواهند كرد وقتى كه بر اثر اين رفتارشان بلاى بدى به آنان برسد، آنگاه نزدت بيايند، و به خدا سوگند ياد كنند كه ما از بردن نزاع خود نزد طاغوتها و يا بگو مراجعه كردنمان به غير كتاب و رسول هيچ منظورى جز احسان و توفيق يعنى قطع نزاع و مشاجره از بين طرفين دعوى نداشتيم .


اولئك الّذين يعلم اللّه ما فى قلوبهم ...


next page

fehrest page

back page