تفسير الميزان جلد ۲
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۹ -
و در باره
كارهائى كه نبايد كرد فرمود: (وما هذه
الحيوه الدنيا الا لهو و لعب ، و ان الدار الاخره لهى الحيوان لو كانوا يعلمون
) چون لعب عملى است كه جز در خيال حقيقتى ندارد، زندگى دنيا هم همينطور
است ، جاه و مال و تقدم و تاءخر و رياست و مرئوسيت ، و ساير امتيازاتش همه خيالى
است ، و در واقع و خارج از ذهن صاحب خيال حقيقتى ندارد، به اين معنا كه آنچه در
خارج است حركاتى است طبيعى كه انسان به وسيله آن حركات در ماده اى از مواد عالم
تصرف مى كند، حال فردى كه اين حركات را از خود بروز مى دهد هركه مى خواهد باشد،
آنچه در خارج تحقق دارد از اينكه يك انسان رئيس است ، انسانيت او است ، و اما
رياستش جز در خانه خيال و وهم تحققى ندارد، و همچنين لباسى كه يك انسان به تن كرده
آنچه از اين لباس در خارج هست خود لباس است ، اما مملوك بودنش براى او در خارج نيست
، تنها در وهم و خيال صاحب لباس است ، و بر همين قياس است تمامى شؤ ون زندگى دنيا.
انسان هر چيزى را جهت انتفاع استخدام مى كند
به كار گرفتن هر چيزى توسط انسان ، به منظور انتفاع از آنها
انسان هر چيزى
را...
پس اين سلسله از علوم و ادراكات است كه واسطه و رابطه ميان انسان و عمل در ماده مى
شود، و از جمله اين افكار و ادراكات تصديقى تصديق به اين معنا است كه (واجب است هر
چيزى را كه در طريق كمال او مؤ ثر است استخدام كند).
و به عبارتى ديگر، اين اذعان است كه بايد به هر طريقى كه ممكن است به نفع خود و
براى بقاى حياتش از موجودات ديگر استفاده كند، و به هر سببى دست بزند، و بهمين جهت
است كه از ماده اين عالم شروع كرده ، آلات و ادواتى درست مى كند، تا با آن ادوات در
ماده هاى ديگر تصرف كند، كارد و چاقو و اره و تيشه مى سازد، سوزن براى خياطى ، و
ظرف براى مايعات ، و نردبان براى بالا رفتن ، و ادواتى غير اينها مى سازد، كه عدد
آنها از حيطه شمار بيرون است ، و از حيث تركيب و جزئيات قابل تحديد نيست ، و نيز
انواع صنعت ها و فنونى براى رسيدن به هدف هائى كه در نظر دارد مى سازد.
و باز بهمين جهت انسان شروع مى كند به تصرف در گياهان ، انواع مختلف تصرف ها
درآنها مى كند، انواعى از گياهان را در طريق ساختن غذا، و لباس ، و سكنى ، و حوائج
ديگراستخدام مى كند، و باز بهمين منظور در انواع حيوانات تصرفاتى نموده از گوشت ،
وخون ، و پوست ، و مو، و پشم ، و كرك ، و شاخ ، و حتى پهن آنها و شير و نتاج ، و
حتى ازكارهاى حيوانات استفاده مى كند، و به استعمار و استثمار حيوانات اكتفا ننموده
، دست بهاستخدام همنوع خود مى زند، و به هر طريقى كه برايش ممكن باشد آنان را به
خدمت مىگيرد، در هستى و كار آنان تا آنجا كه ممكن باشد تصرف مى كند، اينها كه
گفتيماجمالى بود از سير بشر در استخدام موجودات ديگر. انسان به مقتضاى طبيعتش مدنى
است
مدنى بودن انسان انسان بمقتضاى طبيعتش مدنى است
بشر همچنان به سير خود ادامة داد، تا به اين مشكل برخورد، كه هر فردى از فرد و يا
افراد ديگر همان را مى خواهد، كه آن ديگران از او مى خواهند، لاجرم ناگزير شد اين
معنا رابپذيرد، كه همانطور كه او مى خواهد از ديگران بهره كشى كند، بايد اجازه دهد
ديگران هم به همان اندازه از او بهره كشى كنند،
و همينجا بود كه پى برد به اينكه بايد اجتماعى مدنى و تعاونى تشكيل دهد، و بعد از
تشكيل اجتماع فهميد كه دوام اجتماع ، و در حقيقت دوام زندگيش منوط بر اين است كه
اجتماع به نحوى استقرار يابد كه هر صاحب حقى به حق خود برسد، و مناسبات و روابط
متعادل باشد و اين همان عدالت اجتماعى است .
پس اين حكم يعنى حكم بشر به اجتماع مدنى و عدل اجتماعى حكمى است كه اضطرار، بشر را
مجبور كرد به اين كه آن را بپذيرد، چون اگر اضطرار نبود هرگز هيچ انسانى حاضر نمى
شد دامنه اختيار و آزادى خود را محدود كند، اين است معناى آن عبارت معروف كه مى
گويند (الانسان مدنى بالطبع
)، و اين است معناى اينكه مى گوئيم : انسان حكم مى كند به عدل اجتماعى و
خلاصه در هر دو قضيه اضطرار او را وادار كرده به اينكه مدنيت و زندگى اجتماعى و
دنبالش عدل اجتماعى را بپذيرد، چون مى خواست از ديگران بهره كشى كند.
و بهمين جهت هر جاى دنيا ببينيم انسانى قوت گرفت و از سايرين نيرومندتر شد در آنجا
حكم عدالت اجتماعى و تعاون اجتماعى سست مى شود، و قوى مراعات آن را در حق ضعيف نمى
كند، و همه روزه شاهد رنج و محنتى هستيم كه طبقه ضعيف دنيا از طبقه قوى تحمل مى
كند، تاريخ هم تا به امروز بهمين منوال جريان يافته ، آرى تا به امروز كه عصر تمدن
و آزادى است .
اين معنا از كلام خداى تعالى نيز استفاده مى شود، آنجا كه مى فرمايد:
(انه كان ظلوما جهولا) و آنجا
كه مى فرمايد: (خلق الانسان هلوعا)
و آنجا كه مى فرمايد: (ان الانسان لظلوم
كفار) و نيز مى فرمايد:
(ان الانسان ليطغى ان رآه استغنى ).
واگر عدالت اجتماعى اقتضاى اوليه طبيعت انسان بود، بايد عدالت اجتماعى در شؤ ون
اجتماعات غالب مى بود، و تشريك مساعى به بهترين وجه و مراعات تساوى در غالب
اجتماعات حاكم مى بود، در حالى كه مى بينيم دائما خلاف اين در جريان است ، و اقوياى
نيرومند خواسته هاى خود را بر ضعفا تحميل مى كنند، و غالب مغلوب را به ذلت و بردگى
مى كشد، تا به مقاصد و مطامع خود برسد.
پديد آمدن اختلاف ميان افراد انسان
پديد آمدن اختلاف ميان افراد انسان و لزوم تشريع قوانين در
جوامع بشرى
تا اينجا روشن گرديد كه هر انسانى داراى قريحه اى است كه مى خواهد انسانهاى ديگر را
استخدام كند، و از ساير انسانها بهره كشى كند، حال اگر اين نكته را هم ضميمه كنيم
كه افراد انسانها به حكم ضرورت از نظر خلقت و منطقه زندگى و عادات و اخلاقى كه
مولود خلقت و منطقه زندگى است ، مختلفند، نتيجه مى گيريم كه اين اختلاف طبقات
همواره آن اجتماع صالح و آن عدالت اجتماعى را تهديد مى كند، و هر قوى ئى مى خواهد
از ضعيف بهره كشى كند، و بيشتر از آنچه به او مى دهد از او بگيرد، و از اين بدتر
اينكه غالب مى خواهد از مغلوب بهره كشى كند، و بيگارى بكشد، بدون اينكه چيزى به او
بدهد، و مغلوب هم به حكم ضرورت مجبور مى شود در مقابل ظلم غالب دست به حيله و كيد و
خدعه بزند، تا روزى كه به قوت برسد، آن وقت تلافى و انتقام ظلم ظالم را به بدترين
وجهى بگيرد، پس بروز اختلاف سرانجام به هرج و مرج منجر شده ، و انسانيت انسان را به
هلاكت مى كشاند يعنى فطرت او را از دستش گرفته سعادتش را تباه مى سازد.
و اين آيه شريفه : (و ماكان الناس الا امة
واحدة فاختلفوا) به همين معنا اشاره دارد.
و همچنين آيه شريفه : (و لا يزالون
مختلفين الا من رحم ربك ، و لذلك خلقهم )
و همچنين آيه مورد بحث كه در آن مى فرمود: (ليحكم
بين الناس فيما اختلفوا فيه ...).
و اين اختلاف همانطور كه توجه فرموديد امرى است ضرورى ، و وقوعش در بين افراد جامعه
هاى بشرى حتمى است ، چون خلقت به خاطر اختلاف مواد مختلف است ، هر چند كه همگى به
حسب صورت انسانند، و وحدت در صورت تا حدى باعث وحدت افكار و افعال مى شود، و ليكن
اختلاف در مواد هم اقتضائى دارد، و آن اختلاف در احساسات و ادراكات و احوال است ، و
پس انسانها در عين اينكه به وجهى متحدند، به وجهى هم مختلفند، و اختلاف در احساسات
و ادراكات باعث مى شود كه هدفها و آرزوها هم مختلف شود، و اختلاف در اهداف باعث
اختلاف در افعال مى گردد، و آن نيز باعث اختلال نظام اجتماع مى شود.
و پيدايش اين اختلاف بود كه بشر را ناگزير از تشريع قوانين كرد، قوانين كليه اى كه
عمل به آنها باعث رفع اختلاف شود، و هر صاحب حقى به حقش برسد، و قانونگذاران را
ناگزير كرد كه قوانين خود را بر مردم تحميل كنند و در عصر حاضر راه تحميل قوانين بر
مردم يكى از دو طريق است :
راه هاى اعمال قانون در جامعه
اول اينكه مردم را مجبور و ناچار كنند از اينكه قوانين موضوعه را كه به منظور شركت
دادن همه طبقات در حق حيات و تساوى آنان در حقوق تشريع شده بپذيرند، تا آنكه هر
فردى از افراد به آن درجه از كمال زندگى كه لياقت آن را دارد برسد، حال چه اينكه
معتقد به دينى باشد يا نباشد، چون در اين طريقه از تحميل ، دين و معارف دينى از
توحيد و اخلاق فاضله را بكلى لغو مى كنند، به اين معنا كه اين عقائد را منظور نظر
ندارند، و رعايتش را لازم نمى شمارند، اخلاق را هم تابع اجتماع و تحولات اجتماعى مى
دانند، هر خلقى كه با حال اجتماع موافق بود آن را فضيلت مى شمارند، حال چه اينكه از
نظر دين خوب باشد و چه نباشد، مثلا يك روز عفت از اخلاق فاضله به شمار مى رود، و
روز ديگر بى عفتى و بى شرمى ، روزى راست ى و درستى فضيلت مى شود، و روزى ديگر دروغ
و خدعه ، روزى امانت ، و روزى ديگر خيانت و همچنين .
طريقه دوم از دو طريق تحميل قوانين بر مردم اين است كه مردم را طورى تربيت كنند و
به اخلاقى متخلق بسازند كه خود به خود قوانين را محترم و مقدس بشمارند، در اين
طريقه باز دين را در تربيت اجتماع لغو و بى اعتبار مى شمارند.
اين دو طريق از راههاى تحميل قانون بر مردم مورد عمل قرار گرفته ، كه گفتيم يكى
تنها از راه زور و ديكتاتورى قانون را به خورد مردم مى دهد، و دومى از راه تربيت
اخلاقى ، و ليكن علاوه بر اينكه اساس اين دو طريق جهل و نادانى است ، مفاسدى هم به
دنبال دارد، از آن جمله نابودى نوع بشر است ، البته نابودى انسانيت او.
چون انسان موجودى است كه خداى تعالى او را آفريده ، و هستيش وابسته و متعلق به
خداست ، از ناحيه خدا آغاز شده ، و به زودى به سوى او بر مى گردد، و هستيش با مردن
ختم نمى شود، او يك زندگى ابدى دارد، كه سرنوشت زندگى ابديش بايد در اين دنيا معين
شود، در اينجا هر راهى كه پيش گرفته باشد، و در اثر تمرين آن روش ملكاتى كسب كرده
باشد، در ابديت هم تا ابد با آن ملكات خواهد بود، اگر در دنيا احوال و ملكاتى
متناسب با توحيد كسب كرده باشد، يعنى هر عملى كه كرد بر اين اساس كرد كه بنده اى
بود از خداى سبحان ، كه آغازش از او و انجامش به سوى اوست ، قهرا فردى بوده كه
انسان آمده وانسان رفته است ، و اما اگر توحيد را فراموش كند، يعنى در واقع حقيقت
امر خود را بپوشاند، فردى بوده كه انسان آمده و ديو رفته است .
بيان يك مثل براى درك بهتر مطالب فوق
پس مثل انسان در سلوك اين دو طريق مثل كاروانى را مى ماند كه راه بس دور و درازى در
پيش گرفته ، و براى رسيدن به هدف و طى اين راه دور، همه رقم لوازم و زاد و توشه هم
برداشته ، ولى در همان اولين منزل اختلاف راه بيندازد، و افراد كاروان به جان هم
بيفتند، يكديگر را بكشند، هتك ناموس كنند، اموال يكديگر را غارت كنند، و جاى يكديگر
را غصب كنند، آن وقت دور هم جمع شوند و به اصطلاح مجلس شورا و قانونگذارى درست
كنند، كه چه راهى پيش بگيرند كه جان و مالشان محفوظ بماند؟
يكى از مشاورين بگويد: بيائيد هر چه داريم با هم بخوريم ، به اين معنا هر كس به قدر
وزن اجتماعيش سهم ببرد، چون غير از اين منزل ، منزل ديگرى نيست ، و اگر كسى تخلف
كرد او را سركوب كنيم .
يكى ديگر بگويد: نه ، بيائيد نخست قانونى كه عهده دار حل اين اختلاف شود وضع كنيم ،
و براى اجراى آن قانون وجدان و شخصيت افراد را ضامن كنيم چون هر يك از ما در ولايت
و شهر خود شخصيتى داشته ايم ، به خاطر رعايت آن شخصيت با رفقا و همسفران خود به
رحمت و عطوفت و شهامت و فضيلت رفتار نموده ، هر چه داريم با هم بخوريم ، چون غير از
اين منزل منزلى ديگر نداريم .
و معلوم است كه هر دوى اين گويندگان به خطا رفته اند، و فراموش كرده اند كه
مسافرند، و تازه به اولين منزل رسيده اند، و معلوم است كه مسافر بايد بيش از هر چيز
رعايت حال خود را در وطن و در سر منزلى كه به سوى آن راه افتاده بكند، و اگر نكند
جز ضلالت و هلاكت سرنوشتى ديگر ندارد.
شخص سوم برمى خيزد و مى گويد: آقايان در اين منزل تنها از آنچه داريد بايد آن
مقدارى را بخوريد كه امشب بدان نيازمنديد، و بقيه را براى راه دور و درازى كه در
پيش داريد ذخيره كنيد، و فراموش نكنيد كه وقتى از وطن بيرون مى شديد از شما چه
خواستند، در مراجعت بايد آن خواسته ها را برآورده كرده باشيد، و نيز فراموش نكنيد
كه خود شما از اين سفر هدفى داشتيد، بايد به آن هدف برسيد.
تنها راه صحيح رفع اختلاف ، راه دين است
تنها راه صحيح رفع اختلاف راه دين است
و به همين جهت خداى سبحان (كه انسانها را بهتر از خود انسانها مى شناسد، چون خالق
آنان است ) شرايع و قوانينى براى آنان تاءسيس كرد، و اساس آن شرايع را توحيد قرار
داد،
كه در نتيجه هم عقايد بشر را اصلاح مى كند، و هم اخلاق آنان ، و هم رفتار شان را، و
به عبارتى ديگر اساس قوانين خود را اين قرار داد كه نخست به بشر بفهماند حقيقت امر
او چيست ؟ از كجا آمده ؟ و به كجا مى رود؟ و اگر مى رود بايد در اين منزلگاه موقت
چه روشى اتخاذ كند؟ كه براى فردايش سودمند باشد؟.
پس تشريع دينى و تقنين الهى تشريعى است كه اساسش تنها علم است و بس همچنانكه فرمود:
(ان الحكم الا لله ، امر ان لا تعبدوا الا اياه ، ذلك الدين القيم ،
ولكن اكثر الناس لا يعلمون .
و نيز در آيات مورد بحث فرمود:
فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين ، و انزل معهم الكتاب بالحق ليحكم بين الناس
فيما اختلفوا فيه
|
و بطوريكه ملاحظه مى كنيد بعثت انبيا را مقارن و تواءم با بشارت و تهديد كرده ، كه
همان فرستادن كتابى است مشتمل بر احكام و شرايعى كه اختلافشان را از بين مى برد.
اعتقاد به معاد و نقش آن در زندگى انسان
و از همين باب است آيه شريفه : (و قالوا
ما هى الاحياتنا الدنيا، نموت و نحيا، و ما يهلكنا الا الدهر، و ما لهم بذلك من علم
،ان هم الا يظنون ) چونكه كفار اگر اصرار
داشتند به اين گفتار، براى اين نبود كه بخواهند تنها معاد را انكار كنند، بلكه
بيشتر براى اين بود كه از زير بار احكام شرع خارج گردند، چون اعتقاد به معاد مستلزم
آن است كه زندگى دنيا را با عبوديت واطاعت از قوانين دينى منطبق سازند، قوانينى كه
مواد و احكامى از عبادات و معاملات و سياسات دارد.
و سخن كوتاه آنكه اعتقاد به معاد مستلزم تدين به دين ، و آن هم مستلزم پيروى احكام
دين در زندگى است ، و مستلزم آن است كه در تمام احوال و اعمال مراقب روز بعث و معاد
باشند، لذا معاد را انكار كرده و اساس زندگى اجتماعى را بر صرف زندگى دنيا قرار
دادند، بدون اينكه نظرى به ماوراى آن داشته باشند.
و همچنين آيه شريفه : (ان الظن لا يغنى من
الحق شيئا، فاعرض عمن تولى عن ذكرنا و لم يرد الا الحيوة الدنيا، ذلك مبلغهم من
العلم )
كه مى فرمايد كفار زندگى خود را بر اساس جهل و گمان بنا كرده اند، و خداى تعالى كه
مردم را به سوى دارالسلام مى خواند دين خود را براساس حق و علم بنا كرده و رسول هم
ايشان را به روشى دعوت مى كند كه مايه حيات آنان است .
و مى فرمايد: (يا ايها الذين آمنوا
استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم )
و اين حيات همان است كه آيه زير بدان اشاره نموده ، مى فرمايد:
(و من كان ميتا فاحييناه ، و جعلناله نورا يمشى به فى الناس ، كمن مثله
فى الظلمات ليس بخارج منها.
و نيز فرموده : (افمن يعلم انما انزل اليك
من ربك الحق ، كمن هو اعمى ؟ انما يتذكر اولواالالباب
).
ستايش فراوان علم و علما در قرآن كريم خود سخن كسانى كه اساس
دين را
برجهل تقليد مى دانند باطل مى كند
و نيز فرموده : (قل هذه سبيلى ادعوا الى
اللّه على بصيرة ، انا و من اتبعنى ، و سبحان اللّه و ما انا من المشركين
).
و نيز فرموده : (هل يستوى الذين يعلمون و
الذين لا يعلمون ؟ انما يتذكر اولوا الالباب
) و باز فرموده :
(يعلمهم الكتاب والحكمه ، و يزكيهم )
و از اين قبيل آياتى ديگر.
و قرآن كريم پراست از آياتى كه علم را مى ستايد، و مردم را به سوى آن مى خواند، و
تشويق مى كند،
و تو را همين بس كه به قول بعضى ها عهد سابق بر اسلام را عهد جاهليت خوانده است .
پس اين چقدر از انصاف به دور است كه كسى بگويد دين اساسش بر تقليد و جهل و ضديت با
علم است ، گويندگان اين سخن دروغ كسانى هستند كه سرگرم علوم طبيعى و اجتماعى شده ،
و در آن علوم اثرى از معارف مربوطه به ماوراى طبيعت نيافتند، در نتيجه خيال كردند
عدم اثبات مستلزم اثبات عدم است ، و چه خطاى بزرگى كردند، و در اين پندار و حكمشان
چه خبطى مرتكب شدند.
آنگاه از طرفى ديگر هم نگاه كردند به جوامع دين دار، البته آنهائى كه با امورى
هوسرانى مى كردند، ونامش را دين مى گذاشتند، در حالى كه حقيقتى جز شرك نداشت ، و
خدا و رسولش ازشرك بيزارند، آن وقت از سوى ديگر به طرز دعوتهاى دينى نظر كردند كه
مردم را به تعبد و اطاعت چشم و گوش بسته دعوت مى كند، در حالى كه نه دين عبارت بود
از هوسرانى ، و نه دعوت دينى عبارت بود از دعوت به اطاعت كوركورانه ، چون دين شاءنش
اجل از اين است كه بشر را دعوت به جهل و تقليد كند، و ساحتش مقدس تر از آن است كه
مردم را به عملى دعوت كند كه علم همراهش نباشد، و يا به طريقه اى بخواند كه هدايت و
كتابى روشنگر نداشته باشد، و چه كسى ستمگرتر است از كسى كه چنين افترائى به خدا
ببندد و يا به حق بعد از آمدنش تكذيب كند.
اختلاف در خود دين
اختلاف در خود دين
و سخن كوتاه آنكه خداى تعالى (كه مخبرى است صادق ) به ما خبر داده : اولين رفع
اختلافى كه در بشر صورت گرفته به وسيله دين بوده ، و اگر قوانين غير دينى هم به اين
منظور درست كرده اند الگويش را از دين گرفته اند. و نيز خبر مى دهد به اينكه ، همين
دينى كه مايه رفع اختلاف بود به تدريج مورد اختلاف در ميان بشر قرار گرفت ، اين بار
در خود دين اختلاف كردند، و اين اختلاف را حاملان دين و گردانندگان كليسا و كسانى
كه به كتاب خدا علم داشتند از در حسادتى كه به يكديگر مى ورزيدند و تنها به انگيره
سركشى و ظلم به راه انداختند، همچنانكه خداى تعالى فرمود:
(شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا و الّذى اوحينا اليك ، و ما وصينا به
ابراهيم و موسى و عيسى ، ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه
) تا آنجا كه مى فرمايد: (و ما
تفرقوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم و لولا كلمة سبقت من ربك الى اجل مسمى
لقضى بينهم ).
و نيز فرموده : (وما كان الناس الا امة
واحدة ، فاختلفوا، و لولا كلمه سبقت من ربك لقضى بينهم فيما فيه يختلفون
).
و منظور از كلمه اى كه در اين دو آيه بدان اشاره شد، همان كلامى است كه در آغاز
خلقت به آدم فرمود كه : و لكم فى الارض مستقر و متاع الى حين
).
و اختلاف در دين را مستند به بغى (حسادت و طغيان ) كرد نه مستند به فطرت ، و اين
براى اين جهت بود كه دين فطرى است ، و چيزى كه سرچشمه از فطرت دارد خلقت در آن نه
دگرگونگى مى پذيرد و نه گمراهى ، و در نتيجه حكمش مختلف نمى شود، همچنانكه درباره
فطرى بودن دين فرموده : (فاقم وجهك للدين
حنيفا، فطرة اللّه التى فطرالناس عليها، لا تبديل لخلق اللّه ، ذلك الدين القيم
).
اين فرازهائى بود كه در حقيقت زيربناى تفسير آيه مورد بحث است .
انسان بعد از دنيا
انسان بعد از دنيا
سپس خداى تعالى خبر مى دهد از اينكه انسان به زودى از اين زندگى اجتماعيش كوچ نموده
در عالمى ديگر و منزلگاهى ديگر فرود مى آيد، و آن عالم را برزخ ناميده ، و فرموده :
كه بعد از آن منزلگاه منزلى ديگر هست ، كه سرمنزل انسانها است ، و آن را خانه آخرت
ناميده ،
چيزى كه هست او در زندگى بعد از دنيا حياتى انفرادى دارد، ديگر زندگيش اجتماعى نيست
، به اين معنا كه ادامه زندگى در آنجا احتياج به تعاون و اشتراك و همدستى ديگران
ندارد، بلكه سلطنت و حكمرانى در تمامى احكام حيات در آن عالم از آن خود فرد است ،
هستيش مستقل از هستى ديگران ، و تعاون و يارى ديگران است .
از اينجا مى فهميم كه نظام در آن زندگى غير نظام در زندگى دنياى مادى است چون اگر
نظام آنجا هم مانند نظام دنيا بود چاره اى جز تعاون و اشتراك نبود و ليكن انسان
زندگى ماديش را پشت سر گذاشته ، به سوى پروردگارش روى آورده ، و در آنجا تمامى علوم
عمليش نيز باطل مى شود، ديگر لزومى نمى بيند كه ديگران را استخدام كند، و در شؤ ون
آنان تصرف نمايد، و ديگر احتياجى به تشكيل اجتماعى مدنى و تعاونى احساس نمى كند
(آنطور كه گفتيم زندگى دنيا مجبورش كرد به اينكه تشكيل اجتماع دهد).
او نيز ساير احكامى هم كه در دنيا داشت در آن عالم ندارد، و در آن عالم تنها و تنها
سروكارش با اعمالى است كه در دنيا كرده ، يا نتيجه هائى است كه حسنات و سيئاتش ببار
آورده و در آن عالم جز به حقيقت امر بر نمى خورد آنجاست كه نباء عظيم برايش آشكار
مى شود، آن نباى كه در دنيا بر سرش اختلاف داشتند، همچنانكه فرمود:
(ونرثه ما يقول و ياتينا فردا).
و نيز در اين باره فرموده : (لقد جئتمونا
فرادى كما خلقناكم اول مرة ، و تركتم ما خولناكم وراء ظهوركم ، و مانرى معكم
شفعاءكم الذين كنتم زعمتم انهم فيكم شركاء، لقد تقطع بينكم و ضل عنكم ما كنتم
تزعمون ).
و نيز فرموده : (هنالك تبلوا كل نفس ما
اسلفت ، و ردواالى اللّه موليهم الحق و ضل عنهم ماكانوايفترون
) و نيز فرموده : (يوم تبدل
الارض غير الارض ، و السموات و برزوا لله الواحد القهار).
و باز فرموده : (وان ليس للانسان الا ما
سعى ، وان سعيه سوف يرى ، ثم يجزيه الجزاء الاوفى ).
و آياتى ديگر كه مى فهمانند بعد از مرگ ، آدمى تنها است ، و يگانه همنشين او عمل او
است ، و ديگر اثرى از احكام دنيوى را در آنجا نمى بيند، و ديگر زندگى اجتماعى و بر
اساس تعاون ندارد، و از آن علوم عمليه اى كه در دنيا به حكم ضرورت مورد عمل قرار مى
داد اثرى نمى يابد، و كيفيت ظهور عملش در آنجا و ظهور و تجسم جزاى عملش طورى است كه
با زبان نمى شود بيان كرد.
(كان الناس امة
واحدة ...) معناى كلمه
(امت )، ريشه و
موارداستعمال آن
كلمه (ناس ) معنايش معروف است ، و آن عبارت است از افرادى از انسان كه دور هم جمع
شده باشند، امت هم بهمين معنا است ولى گاهى اطلاق مى شود بر يك فرد، همچنانكه در
آيه شريفه : (ان ابراهيم كان امة قانتا
لله ) و گاهى بر زمان نسبتا طولانى نيز
اطلاق مى شود، مانند آيه : (واذكر بعد امة
) و آيه : (و لئن اخرنا عنهم
العذاب الى امة معدوده
).
و نيز گاهى اطلاق مى شود بر ملت و دين همچنانكه بعضى از مفسرين كلمه امت را در آيه
شريفه : (ان هذه امتكم امة واحدة ، و انا
ربكم فاتقون ) و نيز در آيه : ان هذه
امتكم امة واحدة و انا ربكم فاعبدون ) به
اين معنا گرفته اند.
و اصل كلمه (امت ) از ماده (ام - ياءم ) گرفته شده كه به معناى قصد است ، و اگر بر
جماعت اطلاق شده بر هر جماعتى اطلاق نشده ، بلكه بر جماعتى اطلاق مى شود، كه افراد
آن داراى يك مقصد و يك هدف باشند، و اين مقصد واحد رابطه واحدى ميان افراد باشد و
بهمين جهت توانسته اند اين كلمه را بر يك فرد هم اطلاق كنند، و همچنين در ساير
موارد اطلاقش معناى قصد رعايت شده .
بيان مراد از امت واحده بودن انسان و اشاره به پيدايش دو
اختلاف در ميان آنها
و به هر حال ظاهر آيه دلالت مى كند بر اينكه روزگارى بر نوع بشر گذشته كه در زندگى
اتحاد و اتفاقى داشته ، به خاطر سادگى و بساطت زندگى امتى واحد بوده اند، و هيچ
اختلافى بين آنان نبوده ، مشاجره و مدافعه اى در امور زندگى و نيز اختلافى در مذهب
و عقيده نداشته اند دليل براين معنا جمله بعد است كه مى فرمايد:
(فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين ، و انزل معهم الكتاب ، ليحكم
بينهم فيما اختلفوا فيه ،...)
(چون بعثت انبيا و حكم كتاب در موارد اختلاف را نتيجه و فرع امت واحدة بودن مردم
قرار داد).
پس معلوم مى شود اختلاف در امور زندگى بعد از وحدت و اتحاد ناشى شده و دليل بر
اينكه در آغاز، اختلاف دومى ، يعنى اختلاف در دين نبود، جمله :
(وما اختلف فيه الا االذين اوتوه بغيا بينهم
) است پس اختلاف در دين - تنها از ناحيه كسانى ناشى شده كه حاملان كتاب
و علماى دين بوده اند و انگيزه آنان حسادت با يكديگر و طغيان بوده است .
و اتفاقا همين برداشتى كه ما از آيه شريفه كرديم با اعتبار عقلى موافق است ، براى
اينكه ما نوع انسانى را مى بينيم كه لا يزال در مدارج علم و فكر بالا رفته ، و در
طريق معرفت و تمدن سال به سال و قرن به قرن پيشروى كرده و هماهنگ اين پيشرفت اركان
اجتماعيش روز بروز مستحكم تر شده است ، و توانسته است احتياجات دقيق و رقيق ترى را
برآورد، و در برابر هجوم عوامل مخرب طبيعى ، و استفاده از مزاياى زندگى ، مقاومت
بيشترى از خود بروز دهد.
هر چه ما به قهقرى و عقب تر برويم ، به رموز كمترى از زندگى بر مى خوريم ، و نوع
بشر را مى بينيم كه به اسرار كمترى از طبيعت پى برده بودند، تا آنجا كه مى بينيم
نوع بشر چيزى از اسرار طبيعى را نمى داند، تو گوئى تنها بديهياءت را مى فهميده ، و
به اندكى از نظريات فكرى كه وسائل بقا را به ساده ترين وجه تاءمين مى نموده دسترسى
داشتند، مانند تشخيص گياهان قابل خوردن ، و يا استفاده از پاره اى شكارها، و يا
منزل كردن در غارها، و دفاع به وسيله سنگ و چوب و امثال اينها.
بررسى مسئله اختلاف از قديم ترين عهد زندگى بشر
اين حال انسان در قديم ترين عهد و ما قبل تاريخ بوده ، و معلوم است مردمى كه حالشان
اينچنين حالى بوده ، اختلاف مهمى نمى توانستند با هم داشته باشند، و فساد چشم گيرى
نمى توانسته در ميان آنان بطور مؤ ثر پيدا شود، و مثال آنان مثل يك گله گوسفند بوده
، كه تك تك گوسفندان هيچ همى ندارد مگر همينكه او نيز مثل ساير افراد علف بهترى
پيدا كند، و همه در يك جا گرد آيند با هم در مسكن و مرتع و آبشخور شركت داشته
باشند.
با اين تفاوت كه انسان از همان روزها هم قريحه استخدام را داشته ، كه بيانش گذشت ،
و اين اجتماع كه گفتيم اضطرار به گردن بشر گذاشته ، نمى تواند جلو آن قريحه را
بگيرد، و صرف تعاون در بقا و رفع حوائج يكديگر اين قريحه را از ياد او نمى برده ،
و او هر روز كه از تاريخش مى گذشته يك قدم به سوى علم و قدرت پيش مى گذاشته ، و به
مزاياى بيشترى از زندگى پى مى برده ، و در طرز بهره گيرى از منافع به طرق تازه ترى
راه مى يافته .
و مساءله اختلاف در استعداد پهم از همان روز نخست در ميان بشر بوده ، بعضى قوى و
نيرومند و داراى سطوت بوده اند. و بعضى ديگر ضعيف ، وهمين خود باعث پيدايش اختلاف
مى شده ، اختلافى فطرى كه قريحه استخدام به آن دعوت مى كرده ، و مى گفته حال كه تو
توانائى و او ضعيف است ، از او استفاده كن ، و او را به خدمت خود در آور، پس همين
قريحه فطرى بود، كه او را به تشكيل اجتماع و مدنيت دعوت مى كرده ، و باز همين قريحه
فطرى بوده كه او را به بهره كشى از ضعفا وا مى داشته .
خواهى گفت : مگر ممكن است فطرت دو حكم متضاد داشته باشد؟ در پاسخ مى گوئيم : در
صورتى كه مافوق آن دو حكم حاكمى بوده باشد تا آن دو را تعديل كند، هيچ مانعى ندارد،
و اين تنها در مساءله احكام فطرى انسان نيست ، بلكه در افعال او نيز اين ناسازگارى
هست ، زيرا قواى او بر فعلى از افعال او با يكديگر زور آزمائى مى كنند (شهوتش او را
دعوت به انجام كارى نامشروع مى كند، و نيروى عقلش او را از آن كار باز مى دارد)
جاذبه و شهوت شكم او را به خوردن غذائى سنگين و زيانبخش دعوت مى كند، و عقلش او را
از اين كار باز مى دارد، و هر نيروئى را آنقدر آزادى مى دهد كه به نيروهاى ديگر
صدمه وارد نيايد.
و تزاحم در دو حكم فطرى در مورد بحث نيز مانند همان تزاحم است ، درست است كه تشكيل
اجتماع و مدنيت به حكم فطرت ، و آنگاه ايجاد اختلاف آن هم به حكم فطرت دو حكم
متنافى است از فطرت ، و ليكن خداى تعالى اين تنافى را به وسيله بعثت انبيا و بشارت
و تهديد آن حضرات ، و نيز به وسيله فرستادن كتابهائى در بين مردم و داورى در آنچه
با هم بر سر آن اختلاف مى كنند برداشته است .
تفسيرهاى ديگرى بر (كان
الناس امة واحدة ) و نقد ورد آنها
پس با اين بيان فساد گفتار مفسرينى كه گفته اند: (مراد از آيه مورد بحث اين است كه
مردم در سابق همه داراى هدايت بوده اند، و اختلاف بعد از نزول كتاب و به انگيره بغى
و حسد بوده ) روشن مى گردد، چون اين مفسرين غفلت كرده اند از اينكه آيه شريفه مى
خواهد دو اختلاف اثبات كند، نه يك اختلاف ، كه بيانش گذشت ، و نيز غفلت كرده اند از
اينكه اگر بشر همه داراى هدايت بوده اند، و هدايت يكى بوده و اختلافى در آن نبوده ،
پس چه چيز موجب و مجوز بعث انبيا و فرستادن كتاب و دنبالش پديد آمدن اختلاف و اشاعه
فساد و طغيان غرائز كفر و فجور و مهلكات اخلاقى شد؟ با اينكه همه اينها در باطن بشر
پوشيده و پنهان بوده است ؟.
و نيز با اين بيان فساد گفتار يك عده مفسر ديگر روشن مى شود كه گفته اند: منظور آيه
اين است كه مردم امت واحده اى در ضلالت بودند، چون اگر منظور اين نبود، وجهى نداشت
كه دنبالش بفرمايد: (پس خدا انبيا را برانگيخت ...)
و وجه فساد اين گفتار اين است كه اين مفسرين غفلت كرده اند از اينكه خداى سبحان
خودش اين ضلالت را ذكر كرده و بطور اشاره فرموده : (فهدى
اللّه الذين آمنوالما اختلفوا فيه من الحق باذنه )
و فرموده اين ضلالت تنها از ناحيه علماى دين ، و بعد از نزول كتاب و بيان آيات خدا
ناشى شده و اگر قبل از بعثت انبيا مردم همگى گمراه بوده گرفتار كفر و نفاق و معاصى
بوده اند، ديگر معنا ندارد اين ضلالت را به علماى دين نسبت دهد.
و باز از بيان گذشته ما اشكالى كه به گفتار بعضى ديگر از مفسرين وارد است روشن مى
شود، چه آن مفسر گفته : منظور از كلمه (ناس ) بنى اسرائيل است ، نه عموم مردم ، چون
خداى سبحان در جاى ديگر عين اين اختلاف و بغى را به بنى اسرائيل نسبت داده فرمود:
(فما اختلفوا الا من بعد ما جائهم العلم بغيا بينهم
).
و اشكال اين تفسير اين است كه هيچ دليلى بر آن نيست ، و صرف اينكه طايفه اى از بشر
دچار بغى شده اند، دليل نمى شود كه هر جا سخن از بغى مى رود بگوئيم مراد همان
قومند.
و از همه اينها فاسدتر تفسير كسى است كه گفته : منظور از كلمه : (ناس ) در آيه
شريفه خصوص حضرت آدم (عليه السلام ) است ، و معناى آيه اين است كه آدم امت واحده و
تنها كسى بود كه هدايت داشت ، وبعد از او ذريه اش اختلاف كردند، و خدا انبيائى
برانگيخت ...، و آيه شريفه نه از اول تابه آخرش با اين تفسير مطابقت دارد، و نه حتى
بعضى از جملاتش با آن مساعد است .
تفسير بعضى كه مفاد آيه را مدنى بالطبع بودن انسان در همه
ادوار تاريخ پنداشته
اند
و باز با بيان ما فساد اين گفتار روشن مى شود كه بعضى گفته اند: كلمه (كان ) در آيه
اصلا معناى زمان را نمى دهد، همچنانكه در جمله : (وكان
اللّه عزيزا حكيما) كلمه (كان ) منسلخ از
زمان است ، و معناى آيه اين است كه مردم همه از اين جهت كه مدنى به طبعند يك امتند،
چون مدنيت به طبع اختصاص به يك نسل و دو نسل ندارد، بلكه هر جا و در هر زمانى
انسانى يافت شود، بالطبع مدنى است ، چون زندگيش بدون اجتماع با افراد ديگر تاءمين
نمى شود، حوائجش آنقدر زياد است كه خودش به تنهائى نمى تواند آنها را برآورد، و
دايره لوازم زندگيش آنقدر وسيع است كه جز به اجتماع و تعاون با افراد ديگر و مبادله
در مساعى تاءمين نگشته به حد كمال نمى رسد.
آرى او بايد از دسترنج خود آنچه خودش احتياج دارد به خود اختصاص داده ، مازاد آن را
به ديگران كه كارهائى ديگر دارند بدهد، و در مقابل آنچه از دست آورد ديگران احتياج
دارد بگيرد، تا همه حوائج زندگيش تاءمين گردد.
اين وضع انسان است كه هيچ وقتى از اوقات بى نياز از زندگى دسته جمعى نبوده ، تاريخ
هم تا آنجا كه در دست است اين معنا را تاءييد مى كند، براى اينكه مى فهماند تشكيل
اجتماع يك امر تحميلى نبوده ، بلكه به مقتضاى فطرت بشر بوده ، چيزى كه هست همين
مدنيت كه مايه قوام زندگى بشر بوده ، مايه اختلاف نيز مى شده ، و نظام اجتماع را
دچار اختلال مى كرده ، و بهمين جهت خداى تعالى به خاطر عنايت شديدى كه به سعادت اين
نوع داشته ، شرايعى تشريع كرده ، تا اين اختلاف را برطرف سازد، و اين شرايع را با
بعث انبيا و بشارت و انذار آنان ، و با فرستادن كتابى حاكم به همراه انبيا ابلاغ
فرموده ، تا در موارد اختلاف مورد استفاده قرار گيرد.
پس حاصل معناى آيه بنابراين تفسير اين شد كه مردم بر حسب طبع مدنى هستند، و هرگز از
زندگى دسته جمعى بى نياز نيستند، و همين زندگى دسته جمعى خود مايه اختلاف است ، و
اين اختلاف بود كه بعثت انبيا و فرستادن كتابهاى آسمانى را موجب گرديد.
سه وجه در رد گفتار مفسرين فوق الذكر
و اين معنى صحيح نيست زيرا اولا: اين مفسر مدنيت را طبع اولى انسان گرفته ، و
اجتماع و اشتراك در زندگى را از لازمه ذاتى اين نوع دانسته در حالى كه خواننده عزيز
توجه فرمود كه گفتيم اضطرار و ناچارى باعث شد بشر زير بار زندگى اجتماعى برود، نه
اينكه لازمه ذات او باشد، و باز توجه فرمودى كه قرآن بر خلاف گفتار اين مفسر دلالت
دارد.
و ثانيا در آيه شريفه بعثت انبيا را نتيجه مستقيم امت واحده بودن بشر قرار داده ، و
اگر منظور از امت واحده بودن مساءله مدنيت بالطبع باشد،اين نتيجه گيرى درست نيست ،
چون ربطى به هم ندارند، مگر اينكه اول اختلاف را نتيجه امت واحده بودن بگيريم ،
بعدا بعثت انبيا را نتيجه اختلاف قراردهيم ، پس بايد در كلام مرتكب تقدير شويم ، و
بگوئيم تقدير آيه چنين است : (ناس امت واحده اى بودند، بعد در آنان اختلاف پديد
آمد، پس خداى تعالى انبيا رابرانگيخت تا رفع اختلاف كنند)، و تقدير گرفتن خلاف ظاهر
است ، علاوه بر اينكه خود آن مفسر حاضر به تقدير گرفتن نيست .
و ثالثا: بنابر تفسير نامبرده در آيه شريفه تنها يك اختلاف ذكر شده ، در حالى كه
آيه
شريفه صريح در اين است كه اختلاف دو تا است .
چون مى فرمايد: (وانزل معهم الكتاب ليحكم
بين الناس فيما اختلفوا فيه )، معلوم مى
شود يك اختلافى قبل از بعثت انبيا و انزال كتب داشته اند، و به منظور رفع آن خدا
انبيا را برانگيخته و آنگاه مى فرمايد: (و
ما اختلف فيه (يعنى فى الكتاب ) الا االذين اوتوه
)، يعنى اختلاف نكردند در كتاب مگر علماى
كتاب ، و به انگيره حسدى كه به يكديگر مى ورزيدند، پس معلوم مى شود اين اختلاف
اختلافى ديگر بوده ، و بعد از آمدن كتاب پديد آمده ، و دارندگان اين اختلاف تنها
علماى كتاب بوده اند نه همه مردم .
تفسير آيه (فبعث
الله النبيين و مندرين ) و وجه اينكه
تعبير به بعث و بنى شده
نهارسال و رسول
فبعث اللّه النبيين مبشرين و منذرين
|
خداى تعالى در اين جمله از فرستادن انبيا تعبير به بعث كرده ، نه ارسال و مانند آن
، و اين بدان جهت است كه آيه از حال و روزى از انسان اولى خبر مى دهد كه حال و روز
خمود و سكوت او است ، و در چنين حالى تعبير به بعث پيامبران مناسب تر از ارسال است
، چون كلمه بعث از خاستن و امثال آن خبر مى دهد، و شايد همين نكته باعث شده كه از
پيامبران هم تعبير به نبيين كند، نه مرسلين ، و يا رسل ، علاوه بر اينكه حقيقت بعث
و انزال كتاب به بيانى كه گذشت بيان حق براى مردم و تنبيه آنان به حقيقت امر
وجودشان و حياتشان ، و خبر دادن به ايشان است از اينكه مخلوق پروردگارشان هستند،
پروردگارى كه همان اللّه است ، و معبودى جز او نيست و اينكه هر چه بكنند همان
تلاششان تلاش براى رسيدن و بازگشتن به سوى خدا و به سوى روزى عظيم است ، و در دنيا
در منزلى قرار دارند كه يكى از منازل سير است ، منزلى كه به جز لهو و بازى و غرور
حقيقتى ندارد، پس لازم است اين حقيقت را در زندگى دنيا و كارهائى كه در دنيا مى
كنند مراعات نموده ، اين معنا را نصب العين خود كنند، كه از كجا آمده و به كجا مى
روند؟ و چنين زمينه اى با كلمه (نبى ) مناسب تر است ، چون نبى به معناى كسى است كه
اخبار ماوراء الطبيعه نزد او است ، و اين معنا در كلمه (رسول ) نيست .
و در اينكه بعثت نبيين را به خداى سبحان نسبت داده ، اين دلالت هست كه انبيا در
تلقى وحى و تبليغ رسالت خدا به سوى مردم داراى عصمتند، كه توضيح بيشتر آن در آخر
بيان مى آيد. ان شاء اللّه .
و اما تبشير و انذار (يعنى وعده به رحمت خدا و رضوان و بهشت او به كسانى كه ايمان
آورده و تقوا پيشه كردند، و تهديد به عذاب خداى سبحان ، عذابى كه از خشم خدا ناشى
مى شود، به كسانى كه خدا و آيات او را تكذيب نموده نافرمانيش كنند) دو مرتبه از
روشن ترين مراتب دعوت است ، چون انسانهاى متوسط الحال بيشتر به منافع و مضار خود مى
انديشند، هر چند كه اقليتى هم هستند از بندگان صالح و اولياى خدا كه پاى بند بهشت و
دوزخ نبوده ، جز به خود خدا نمى انديشند.
وانزل معهم الكتاب ، ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه
|
كلمه (كتاب ) صيغه (فعال ) از ماده (ك - ت - ب ) است ، و كتاب هر چند بر حسب اطلاق
متعارفش مستلزم نوشتن با قلم بر روى كاغذ است ، و ليكن از آنجائى كه پيمانها و
فرامين دستورى به وسيله كتابت و امضا انجام مى شود، از اين جهت هر حكم و دستورى را
هم كه پيرويش واجب باشد، و يا هر بيان و بلكه هر معناى غير قابل نقض را هم كتاب
خوانده اند، قرآن كريم در اين باره فرموده : (ان
الصلوة كانت على المؤ منين كتابا موقوتا)
و احيانا خود قرآن را كتاب خوانده ، و فرموده : (كتاب
انزلناه اليك مبارك )
و در اينكه فرموده : (فيما اختلفوا فيه
...)، دلالت بر معنائى است كه ما براى آيه
كرديم ، و گفتيم معنايش اين است كه (مردم همه يك امت بودند، و سپس اختلاف كردند، و
خدا به منظور رفع اختلافشان انبيائى برانگيخت ...)
نخستين كتاب آسمانى كتاب نوح عليه السلام بوده است
و لام در كلمه (الكتاب ) يا لام جنس است ، و يا لام عهد ذهنى است ، و مراد از كتاب
كتاب نوح (عليه السلام ) است ، به دليل اينكه در آيه :
(شرع لكم من الدين ما وصى به نوحا، و الّذى اوحينا اليك و ما وصينا به
ابراهيم و موسى و عيسى ) كه در مقام منت
نهادن و بيان اين حقيقت است كه شريعت نازله بر امت اسلام جامع همه متفرقات تمامى
شرايع سابقه است ، كه بر انبياى گذشته نازل شده ، به اضافه آن معارفى كه بخصوص
پيامبر اسلام وحى شده ، پس شريعت مختص است به اين انبياى عظام ، يعنى نوح و ابراهيم
و موسى و عيسى و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ).
و چون جمله : (و انزل معهم الكتاب ليحكم
بين الناس فيما اختلفوا فيه ...) دلالت
داشت بر اينكه شرايع به وسيله كتاب تشريع شده .
در نتيجه آيه مورد بحث بانضمام آيه سوره شورا دلالت مى كند براينكه اولا نوح (عليه
السلام ) هم كتابى مشتمل بر شريعت داشته ، و در جمله :
(و انزل معهم الكتاب ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه
) تنها همان كتاب - اگر الف و لام براى عهد باشد - و يا حداقل آن كتاب و
ساير كتب آسمانى - اگر الف و لام براى جنس باشد - منظور است .
و ثانيا: دلالت دارد بر اينكه كتاب نوح اولين كتاب آسمانى مشتمل بر شريعت بوده ،
چون اگر قبل از آن هم كتابى بوده ، قهرا بايد شريعتى هم بوده باشد، و در آيه سوره
شورى بايد نام آن را برده باشد.
و ثالثا دلالت دارد بر اينكه اين عهدى را كه خداى تعالى در جمله : (مردم همه امت
واحدة اى بودند) به آن اشاره كرده ، قبل از بعثت نوح (عليه السلام ) بوده ، و نوح
(عليه السلام ) در كتاب خود حل اختلاف آنان را كرده است .
و ما اختلف فيه الا االذين اوتوه بغيا بينهم
|
اختلاف در دين به وسيله علما و از طغيان و بغى پديد آمده است
در سابق گذشت كه گفتيم مراد از اين اختلاف ، اختلاف بعد از آمدن شريعت ، و در خود
شريعت ، و از ناحيه علماى دين و حاملين شريعت است ، و چون دين امرى فطرى است ،
همچنانكه آيه : (فاقم وجهك للدين حنيفا
فطرة اللّه التى فطرالناس عليها) بر آن
دلالت دارد، بدين جهت خداى سبحان اختلاف واقع در دين را ناشى از بغى و حسادت و
طغيان دانسته است .
و جمله : (الا الذين اوتوه ...)
دلالت دارد بر اينكه مراد از اين جمله اشاره به اصل ظهور اختلافات دينى است ، نه
اينكه هر تك تك اشخاصى كه از صراط مستقيم منحرف شده ، و يا به دينى غير دين خدا
متدين گشته ، اهل طغيان و بغى است ، خلاصه منظور معرفى ريشه و سر منشاء اختلافات
دينى است ، درست است كه تك تك منحرفين هم از صراط مستقيم منحرفند، و ليكن ريشه
گمراهى اين افراد باز همان علماى دينى هستند، كه از در بغى و طغيان اختلاف به راه
انداختند، و باعث شدند مردم از دين صحيح و الهى محروم شوند.
سه طائفه كه خداوند آنان را معذور مى داند
و خداى سبحان اهل بغى و طغيان را معذور نمى داند، ولى كسانى را كه امر بر آنان
مشتبه شده ، و راه درستى به سوى دين درست نجسته اند، معذور مى داند، و مى فرمايد:
(انما السبيل على الذين يظلمون الناس ، و يبغون فى الارض بغير الحق ،
اولئك لهم عذاب اليم
). و نيز درباره دسته دوم كه امر بر آنان
مشتبه گشته مى فرمايد: و (آخرون اعترفوا
بذنوبهم ، خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا، عسى اللّه ان يتوب عليهم ، ان اللّه غفور
رحيم
).
(تا آنجا كه مى فرمايد) (وآخرون مرجون
لامر اللّه ، اما يعذبهم ، و اما يتوب عليهم ، و اللّه عليم حكيم
).
و نيز در باره كسانى كه قدرت تحقيق نداشته ، و به خاطر اختلافى كه علماى دين در دين
انداختند امر بر آنان مشتبه شده ، مى فرمايد: (الا
المستضعفين من الرجال و النساء و الولدان ، لايستطيعون حيلة ، و لا يهتدون سبيلا
فاولئك عسى اللّه ان يعفو عنهم ، و كان اللّه عفوا غفورا).
فطرى بودن دين با غفلت و اشتباه منافاتى ندارد
علاوه بر اينكه فطرت منافاتى با غفلت و اشتباه ندارد، بله با گمراهى عمدى و از روى
بغى و طغيان منافات دارد، (و خلاصه هر چند دين خدا فطرى است ، اما منافات ندارد كه
در اثر ايجاد اختلاف علما، دين خدا دچار اختلاف شود، و عامه مردم هم به تبع ، دچار
گمراهى گردند، و مسؤ ول هم نباشند، ولى علمائى كه عمدا اختلاف مى كنند، بر خلاف
فطرت خود قدم برداشته اند.
و بهمين جهت خداى تعالى بغى را مخصوص علما كرده ، كه آيات الهيه بر ايشان روشن بوده
، مع ذلك زير بار نرفته اند و درباره آنان در جاى ديگر فرموده :
(و الذين كفروا و كذبوا باياتنا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون .
و آيات در اين باره بسيار زياد است ، كه در تمامى آنها بعد از كلمه كفر تكذيب را هم
اضافه كرد، تا اهل دوزخ را منحصر در كسانى كند كه با داشتن علم ، خدا و آياتش را
انكار كردند، و سخن كوتاه آنكه مراد از آيه شريفه اين است كه اين اختلاف يعنى
اختلاف در دين به دست علماى دين در مردم مى افتد.
فهدى اللّه الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق
|
اين جمله مورد اختلاف را بيان مى كند، كه آن عبارت است از حق ، حقى كه كتاب از
ناحيه خدا آورده ، همچنانكه جمله : (وانزل
معهم الكتاب بالحق ) نيز تصريح بدان دارد،
در اينجا عنايت الهيه شامل رفع هر دو اختلاف با هم شده ،
يعنى جمله نامبرده هم شامل اختلاف در شؤ ون زندگى مى شود، و هم شامل اختلافات در
معارف حقه الهيه ، كه عامل اصلى آن اختلاف ، علماى دين بودند، و اگر هدايت را مقيد
به اذن خود كرد، بدين جهت بوده كه بفهماند اگر خدا مؤ منين را هدايت كرده ، نه از
اين باب بوده كه مؤ منين او را الزام كرده باشند، و بر او واجب كرده باشند، به خاطر
ايمانشان ايشان را هدايت كند، چون خداى سبحان محكوم كسى واقع نمى شود، و كسى نمى
تواند چيزى را بر او واجب كند، مگر اينكه خودش چيزى را بر خود واجب كند، و لذا
فرمود: هر كه را هدايت كند به اذن خود هدايت مى كند، يعنى اگر خواست هدايت نكند مى
تواند و جمله : (واللّه يهدى من يشاء الى
صراط مستقيم ) به منزله تعليل كلمه (باذنه
) است ، و معناى آيه چنين است كه اگر خدا دسته اى از مؤ منين را هدايت كرده به اذن
خود كرده است ، چون او مجبور به هدايت كسى نيست ، هر كه را بخواهد هدايت مى كند، و
هر كه را بخواهد نمى كند، چيزى كه هست خودش خواست ه كه تنها كسانى را هدايت كند و
به صراط مستقيم رهنمون شود كه ايمان داشته باشند.
نكاتى كه از آيه شريفه (كان
الناس امة واحدة )استفاده مى شود
پس از آيه شريفه چند نكته روشن گرديد:
اول حد دين و معرف آن و اينكه دين عبارت است از روش خاصى در زندگى دنيا كه هم صلاح
زندگى دنيا را تاءمين مى كند، و هم در عين حال با كمال اخروى و زندگى دائمى و حقيقى
در جوار خداى تعالى موافق است ، ناگزير چنين روشى بايد در شريعتش قوانينى باشد كه
متعرض حال معاش به قدر احتياج نيز باشد.
دوم اينكه دين از همان روز اولى كه در بشر آمد براى رفع اختلاف آمد، اختلاف ناشى از
فطرت ، و سپس رو به استكمال گذاشت ، و در آخر رافع اختلافهاى فطرى و غير فطرى شد.
سوم اينكه دين خدا لايزال رو به كمال داشته ، تا آنجا كه تمامى قوانينى را كه همه
جهات احتياج بشر را در زندگى در برداشته باشد متضمن شده باشد، در اين هنگام است كه
دين ختم مى شود و ديگر دينى از ناحيه خدا نمى آيد، و به عكس وقتى دينى از اديان
خاتم اديان باشد، بايد مستوعب و در برگيرنده تمامى جهات احتياج بشر باشد، و خداى
تعالى در اين باره مى فرمايد: (ما كان
محمد ابا احد من رجالكم ، و لكن رسول اللّه و خاتم النبيين
) و نيز فرموده : (ونزلنا عليك
الكتاب تبيانا لكل شى ء) و نيز فرموده :
(وانه لكتاب عزيز لا ياتيه الباطل من بين يديه و لا من خلفه
).
عنايت خداى تعالى به رفع اختلافات انسانها و هدايت بشر
بسوىكمال از راه بعث انبيا (ع )
چهارم اينكه هر شريعت لاحق ، كامل تر از شريعت سابق است .
پنجم اينكه علت بعثت انبيا و فرستادن كتاب و به عبارتى ديگر سبب دعوت دينى همان سير
بشر به حسب طبع و فطرتش به سوى اختلاف است ، همانطور كه فطرتش او را به تشكيل
اجتماع مدنى دعوت مى كند، همان فطرت نيز او را به طرف اختلاف مى كشاند، و وقتى
راهنماى بشر به سوى اختلاف فطرت او باشد، ديگر رفع اختلاف از ناحيه خود او ميسر نمى
شود، و لاجرم بايد عاملى خارج از فطرت او عهده دار آن شود، و بهمين جهت خداى سبحان
از راه بعثت انبيا و تشريع شرايع ، نوع بشر را به سوى كمال لايق به حالش و اصلاحگر
زندگيش اين اختلاف را برطرف كرد، و اين كمال ، كمال حقيقى است ، كه داخل در صنع و
ايجاد است ، قهرا مقدمه آنها يعنى بعثت انبيا هم بايد داخل در عالم صنع باشد.
اما اينكه گفتيم خداوند نوع بشر را به سوى كمال حقيقيش هدايت نمود، بدين جهت است كه
به حكم آيه : (الّذى اعطى كل شى ء خلقه ثم
هدى ).
يكى از شؤ ون خدائى خدا اين است كه هر چيزى را به آن نقطه اى كه خلقتش را تمام مى
كند هدايت نمايد، و يكى از چيرهائى كه خلقت آدمى با آن تمام مى شود، و اگر نباشد
خلقتش ناقص مى ماند، اين است كه به سوى كمال وجودش در دنيا و آخرت هدايت شود.
همچنانكه باز خود خداى تعالى فرموده : (كلا
نمد هولاء و هولاء من عطاء ربك ، و ما كان عطاء ربك محظورا).
و اين آيه به خوبى مى فهماند كه كار خداى تعالى همين امداد عطا است ، هر كسى را كه
در راه حياتش و وجودش محتاج مدد اوست مدد ميدهد، و آنچه را كه مستحق است عطا مى كند
و عطاى او از ناحيه او دريغ نمى شود مگر آنكه كسى با بهره نگرفتن خودش و از ناحيه
خودش از گرفتن عطاى او دريغ كند.
و معلوم است كه انسان خودش نمى تواند اين نقيصه خود را تكميل كند، چون فطرت خود او
اين نقيصه را پديد آورده ، چگونه مى تواند خودش آن را برطرف ساخته راه سعادت و مال
خود را در زندگى اجتماعيش هموار كند؟.
و وقتى طبيعت انسانيت اين اختلاف را پديد مى آورد، و باعث مى شود كه انسان از رسيدن
به كمال و سعادتى كه لايق و مستعد رسيدن به آن است محروم شود، و خودش نمى تواند
آنچه را فاسد كرده اصلاح كند، لاجرم اصلاح (اگر فرضا اصلاحى ممكن باشد) بايد از جهت
ديگرى غير جهت طبيعت باشد، و آن منحصرا جهتى الهى خواهد بود، كه همان نبوت است ، و
وحى ، و به همين جهت خداى سبحان از قيام انبيا به اين اصلاح تعبير كرد به (بعث )، و
در سراسر قرآن بعث را به خودش نسبت داده ، فرموده اوست كه در امت ها انبيا مبعوث مى
كند، با اينكه مساءله قيام انبيا مثل ساير امور، به ماده و روابط زمانى و مكانى نيز
ارتباط دارد، اما همه جا بعث را به خودش نسبت داده ، تا بفهماند تنها خداست كه مى
تواند اختلافات بشر را حل كند.
پس نبوت حالتى است الهى (و اگر خواستى بگو) حالتى است غيبى ، كه نسبتش به حالت
عمومى انسانها، يعنى درك و عمل آنها، نسبت بيدارى است به خواب ، كه شخص نبى به
وسيله آن ، معارفى را درك مى كند كه به وسيله آن اختلافها و تناقض ها در حيات بشر
مرتفع مى گردد، و اين ادراك و تلقى از غيب ، همان است كه در زبان قرآن وحى ناميده
مى شود، و آن حالتى كه انسان از وحى مى گيرد نبوت خوانده مى شود
تقرير دليل و برهان براى نبوت عامه
|