تفسير الميزان جلد ۱۹
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۱۵ -
(و يـقـولون فـى انـفـسـهـم لو لا يـعـذبـنـا اللّه بـمـا نـقـول
) - ايـن جـمـله عـطـف اسـت بـر جـمـله (حـيـوك
)، و مـمـكـن اسـت حـال بـاشـد. و از ظـاهـر آن بـرمـى آيد كه اين
گفتار، گفتار زبانى ايشان نبوده ، بلكه حـديـث نـفـس بـوده كـه در دل بـا خـود مى
گفتند، و اين جمله تحريك است به صورت طعنه (مثل اين كه به كسى كه تهديدت مى كند مى
گويى همين حالا بزن چرا نمى زنى ؟). پس ايـن سـخـن از مـنـافـقين انكار رسالت رسول
خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) بر اساس كـنـايه است ، و معنايش اين است كه :
اينان به تو تحيتى مى دهند كه خدا چنان تحيتى به تو نفرستاده ، و در دل با خود مى
گويند كه : تو پيامبر خدا نيستى ، اگر بودى ايشان را به خاطر آن تحيت عذاب مى كردى
.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفته اند: مراد از جمله (و
يقولون فى انفسهم ) اين نيست كه در دل با
خود مى گفتند، بلكه اين است كه در بين خود و براى يكديگر مى گفتند، و اين معنا كمى
از سياق آيه به دور است .
(لو لا يعذبنا اللّه بما نقول
) - خداى تعالى اين احتجاج منافقين را با جمله
(حسبهم جـهـنـم يـصـلونها فبئس المصير)
پاسخ داده ، مى فرمايد: منافقين در اين كه عذاب خدا را انـكـار كـردنـد اشتباه
كردند، و طور قطع به آن عذابى كه به آن تهديد شده اند خواهند رسـيـد، و آن عـذاب
جـهـنم است كه داخلش خواهند شد، و حرارتش را خواهند چشيد، و همين جهنم براى عذابشان
بس است .
گـويـا هـمـيـن مـنـافـقـيـن و بـيـمـاردلان بـودند كه بعد از آنكه از مناهى و
گناهان خدا دست بـرنـداشـتـنـد آيـه سـوره احـزاب دربـاره شـان نـازل شـد مـى
فـرمـايـد: (لئن لم ينته المـنـافـقـون و
الذيـن فـى قـلوبـهـم مـرض و المـرجفون فى المدينه لنغرينك بهم ثم لا يجاورونك فيها
الاملعونين اين ما ثقفوا اخذوا و قتلوا تقتيلا).
يـا ايـهـا
الذيـن امـنـوا اذا تـنـاجـيـتـم فـلا تـتـنـاجـوا بـالاثـم و العـدوان و مـعـصـيـت
الرسول ...
|
سـيـاق آيـات خـالى از ايـن دلالت نـيـسـت كـه آيـه شـريـفـه در مـقـام تـخـفـيـف و
رخـصـت نـازل شـده ، و در آن خـطـاب را مـتـوجـه مـؤ مـنين واقعى كرده ، مى فرمايد:
شما مى توانيد نجوى كنيد،
بـه شـرطـى كـه نـجـوايـتـان تـوام بـا اثـم و عـدوان و مـعـصـيـت رسـول نـباشد،
بلكه تناجى به بر و تقوا باشد. منظور از بر تمامى كارهاى خير است كـه در مـقـابـل
كـلمه (عدوان
) قرار گرفته ، و منظور از (تقوى
) آن عملى است كه
(اثـم )
نـبـاشـد. آنـگـاه مـطـلب را بـا امـر بـه مـطلق تقوا و تهديد از قيامت نموده ، مى
فرمايد: (و اتقوا الله الذى اليه تحشرون
).
انما النجوى من
الشيطان ليحزن الذين امنوا و ليس بضارهم شيئا الا باذن اللّه ...
|
مراد از (نجوى
) - به طورى كه از سياق استفاده مى شود - نجوايى است كه آن روز در بـيـن
مـنـافـقين و بيماردلان جريان داشته ، نجوايى كه از ناحيه شيطان بوده . به اين
مـعـنـا كه شيطان عمل را در دلهايشان جلوه داده بود و تشويقشان كرده بود كه با
يكديگر نـجـوى كـنـنـد تـا مـسـلمـانـان را انـدوهـگـيـن و پـريـشـان خـاطـر
كـنـنـد، تـا خيال كنند مى خواهد بلايى بر سرشان بيايد.
خـداى سـبـحـان بـعـد از آنكه نجوى را با آن شرايط براى مؤ منين تجويز كرد، مؤ منين
را دلگـرم و خـاطـر جـمع كرد كه اين توطئه ها نمى تواند به شما گزندى برساند، مگر
بـه اذن خـدا، چـون زمـام امـور هـمـه بـه دسـت خـدا اسـت ، پـس بـر خـدا تـؤ كـل
كـنـيـد، و از ضـرر نـجواى منافقين اندوهگين نشويد كه خدا تصريح كرده به اين كه :
(و مـن يـتـوكـل عـلى اللّه فـهـو حـسـبـه
) و وعـده داده كـه هـر كـس بـر او تـؤ كـل كـنـد خـدا بـرايـش كـافـى
اسـت ، و بـا ايـن وعـده وادارشـان مـى كـنـد بـر تـؤ كل و مى فرمايد: كه تؤ كل از
لوازم ايمان مؤ من است ، اگر به خدا ايمان دارند بايد بر او تـؤ كـل كنند كه او
ايشان را كفايت خواهد كرد. اين بود معناى (و
ليس بضارهم شيئا الا باذن الله و على اللّه فليتوكل المومنون
).
بيان يكى از آداب معاشرت خطاب به مؤ
منين
يـا ايـهـا
الذيـن امـنـوا اذا قـيـل لكـم تـفـسـحـوا فـى ال مجالس فافسحوا يفسح اللّه لكم ...
|
مـصدر (تفسح
) به معناى فراخى است . همچنين كلمه - فسح
). و كلمه (مجالس
)
جمع (مجلس )
است كه به معناى مكان جلوس است . و منظور (از
فراخى دادن در مجالس
) اين است كه آدمى خود را جمع و جور كند
تا جاى آن ديگرى فراخ شود، و (فسحت دادن
خدا به چنين كس ) به اين معنا است كه جاى
او را در بهشت وسعت دهد.
ايـن آيـه شـريـفـه ادبـى از آداب مـعـاشـرت را بـيان مى كند، و از سياق آن برمى
آيد كه قـبل ازدستور وقتى اصحاب در مجلس رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )
حاضر مى شدند،
بـه صـورتـى مـى نـشـسـتـند كه جا براى سايرين نمى گذاشتند، و واردين جايى براى
نـشـسـتن نمى يافتند كه آيه شريفه ايشان را ادب آموخت . البته اين دستور اختصاص به
مـجـلس رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسـلم ) ندارد، هر چند آيه شريفه در آن
مورد نازل شده ، ليكن دستور عمومى است .
و مـعـناى آيه اين است كه : اى كسانى ايمان آورده ايد وقتى به شما گفته مى شود جمع
و جـور بـنـشـينيد و جا بدهيد تا ديگران هم بتوانند بنشينند، وسعت بدهيد تا خدا هم
در بهشت به شما وسعت دهد.
(و اذا قـيل انشزوا فانشزوا)
- اين جمله متضمن يك ادب ديگر است . كلمه (نشوز)
- بـه طـورى كـه گفته اند - به معناى بلند شدن از سر چيزى و برگشتن از آن است ، و
نـشوز از مجلس به اين است آدمى از مجلس برخيزد تا ديگرى بنشيند، و بدين وسيله او را
تواضع و احترام كرده باشد.
و مـعـنـاى جـمـله ايـن است كه : اگر به شما پيشنهاد مى شود كه از جاى خود برخيزيد
تا ديگرى كه افضل و عالم تر و باتقواتر از شما است بنشيند، بپذيريد و جاى خود را به
او بدهيد.
تجليل از علماء امت
(يـرفـع اللّه الذين امنوا منكم و الذين
اوتوا العلم درجات ) - در اين معنا هيچ
ترديدى نيست كه لازمه ترفيع خدا درجه بنده اى از بندگانش را باعث زيادتر شدن قرب او
خداى تـعـالى اسـت ، و ايـن خـود قرينه و شاهدى است عقلى بر اين كه مراد از اينهايى
كه موهبت عـلمـشـان داده اند، علمايى از مؤ منين است . بنابر اين ، آيه شريفه دلالت
مى كند بركه مؤ مـنـيـن دو طـايـفه هستند، يكى آنهايى كه تنها مومنند، دوم آنهايى
كه هم مومنند و هم عالم ، و طـايـفـه دوم بـر طـايـفـه اول بـرتـرى دارنـد،
هـمـچـنـان كـه در جـاى ديـگـر فـرمـوده :
(هل يستوى الذين يعلمون و الذين لا يعلمون
).
بـا ايـن بـيان روشن گرديد كه مساءله بالا بردن درجاتى كه در آيه شريفه مورد بحث
آمـده ، مـخـصـوص علماى از مؤ منين است . آنها هستند كه كلمه
(رفع درجات ) در موردشان صـادق
اسـت ، و امـا بـقيه مؤ منين ارتقائشان به چند درجه نيست ، بلكه تنها به يك درجه
اسـت . بـنـابـر اين ، تقدير آيه شريفه چنين است : (يرفع
اللّه الذين امنوا منكم درجه و يـرفـع الذيـن اوتـوا العلم منكم درجات
) و در آيه شريفه تعظيم و احترامى از علماى امت شـده كـه بـر هـيچ كس
پوشيده نيست . و جمله (و اللّه بما تعلمون
خبير) مضمون آيه را تاكيد مى كند.
وجـوب دادن صـدقـه بـر تـوانـگران قبل
از نجوى با پيامبر (صلى الله عليه و آله و
سلم)، علت و حكمت آن ، و سپس توبيخ شدن اين حكم )
يا ايها الذين
امنوا اذا ناجيتم الرسول فقدموا بين يدى نجويكم صدقه ...
|
مـنـظـور از جـمـله (وقـتـى بـا رسـول
نـجـوى مـى كـنـيـد)،
(وقـتـى مـى خـواهـيـد بـا رسول نجوى كنيد)
است . مى فرمايد: هر وقت خواستيد با آن جناب گفتگوى سرى بكنيد، قبل از آن صدقه اى
بدهيد.
(ذلك خـيـر لكـم و اطـهـر)
- ايـن جـمـله عـلّت تـشـريـع صـدقـه قـبـل از نـجـوى را بـيـان مـى كـنـد، نـظـيـر
جـمـله (و ان تـصـومـوا خـيـر لكـم
) مـطـالب قـبـل خـود را تعليل مى كند. و در اين كه منظور از جمله مورد
بحث خير بودن و اءطهر بودن بـراى نـفـوس و قـلوب است ، هيچ شكى نيست ، و شايد وجهش
اين باشد كه ثروتمندان از مـسـلمين زياد با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )
نجوى مى كردند، و مى خواستند اين را براى خود نوعى امتياز و تقرب به رسول به حساب
آورده ، در برابر فقراء خود را از خـصـيـصـيـن رسـول وانـمـود كـنـنـد، در نتيجه
فقراء از اين بابت ناراحت مى شدند، و دلهـايـشان مى شكست ، لذا خداى تعالى به آنها
دستور داد هر وقت خواستند با آن جناب در گـوشـى سـخـن بـگـويـنـد، قـبـلا بـه
فـقـراء صـدقـه دهـنـد، كـه ايـن عـمـل بـاعـث مى شود اولا دلها به هم نزديك شود و
ثانيا حس رحمت و شفقت و مودت و پيوند دلها بيشتر گشته ، كينه ها و خشم هاى درونى
زدوده گردد.
در كلمه (ذلك
) التفاتى به كار رفته ، چون قبلا خطاب به عموم مؤ منين بو د، و در ايـن
كـلمـه خـطـاب را مـتـوجـه شـخص رسول (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كرد، و با اين
تـغـيـيـر لحـن ، تـجـليلى لطيف از آن جناب نمود، چون حكم صدق مربوط به نجواى با آن
جناب بود، و اگر التفات را متوجه آن حضرت كند، افاده عنايت بيشترى نسبت به آن جناب
مى كند.
(فـان لم تـجـدوا فان اللّه غفور رحيم
) - يعنى اگر چيزى نيافتيد كه آن را صدقه دهـيـد، در اين صورت تكليف
صدقه قبل از نجوى ساقط مى شود، و خداى تعالى به شما رخـصـت مـى دهـد كـه بـا آن
جـنـاب نـجوى كنيد، و از شما عفو كرد كه او غفور و رحيم است . بنابر اين بيان ،
جمله (فان اللّه غفور رحيم
) از باب به كار بردن سبب در جاى مسبب است ، (زيرا مسبب كه بايد در آيه
ذكر مى شد اين بود كه بفرمايد: (فان لم
تجدوا عفى اللّه عـنـكـم و غـفـر لكـم و رحـمـكم )
ولى مسبب را ذكر نكرد، سبب را كه همان غفور و رحيم بودن خدا است ذكر نمود).
در اين آيه شريفه دلالتى هست براين كه تكليف دادن صدقه مخصوص توانگران است ،
و بـى نـوايـان مـكـلف بـدان نـيـستند، همچنان كه همين معنا قرينه است بر اين كه
منظور از وجوب در (فقدموا)
وجوب صدقه بر توانگران است .
نـــســـخ حـــكـــم وجـــوب
صـــدقـــه قـــبـــل از نـــجـــوى در
آيـهقبل
ءاشفقتم ان
تقدموا بين يدى نجويكم صدقات ...
|
ايـن آيـه شـريـفـه حـكـم صـدقـه در آيه قبلى را نسخ كرده ، و در ضمن عتاب شديدى به
اصـحـاب رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) و مؤ منين فرموده كه به خاطرن
دادن صـدقـه بـه كـلى از نـجـواى بـا رسـول خـدا (صـلى اللّه عـليـه و آله وسلم )
صرفنظر كـردنـد، و بـه جـز عـلى بـن ابـى طالب احدى صدقه نداد و نجوى نكرد، و تنها
آن جناب بـود كـه ده نـوبـت صـدقـه داد و نـجـوى كـرد. و بـه هـمـيـن جـهـت ايـن
آيـه نازل شد، و حكم صدقه را نسخ كرد.
كـلمـه (اشـفـاق
) بـه مـعـنـاى تـرس اسـت ، و جـمـله (ان
تـقـدمـوا)
مـفـعـول ايـن كـلمـه است ، و معناى آيه اين است كه : آيا ترسيديد صدقه دهيد كه
نجوى را تـعـطـيـل كـرديـد؟ احتمال هم دارد كه مفعول كلمه مذكور حذف شده و تقدير
كلام (ءاشفقتم الفقر...)
باشد، يعنى آيا از فقر ترسيديد كه به خاطر صدقه ندادن نجوى نكرديد. بـعضى از مفسرين
گفته اند: اگر كلمه صدقه را به صيغه جمع آورد و فرمود صدقات براى اين است كه ترس
صحابه از يكبار صدقه دادن نبود، چون يكبار صدقه دادن كسى را فقير نمى كند، بلكه
ترسشان از دادن صدقات بسيار براى نجواهاى بسيار بوده .
(فـاذ لم تـفـعـلوا و تـاب اللّه عـليـكـم
فـاقـيـموا الصلوه و اتوا الزكوه ...) -
يعنى حـال كه از عمل بدانچه مكلف شديد سر باز زديد، و خدا هم از اين سرپيچيتان
صرفنظر نـمـوده ، بـه عـفـو و مـغـفـرت خـود بـه شـمـا رجـوع نمود، اينك رجوع او را
غنيمت شمرده در امتثال ساير تكاليفش چون نماز و روزه كوشش كنيد.
بنابراين ، جمله (و تاب اللّه عليكم
) دلالتى بر اين معنا هم دارد كه ترك نجوى به خاطر ندادن صدقه گناه بوده
، چيزى كه هست خداى تعالى ايشان را آمرزيده .
و در اين كه جمله (فاقيموا الصلوة
) را با آوردن حرف فاء بر سرش ، متفرع كرد بر جـمـله
(فـاذ لم تـفـعـلوا...)
دلالتـى اسـت بـر ايـن كـه حـكـم وجـوب صـدقـه قبل از نجوى نسخ شده .
و در جـمـله (و اطـيـعـوا اللّه و رسـوله
) دلالتـى هست بر عموميت حكم اطاعت نسبت به اين تكليف و ساير تكاليف ، و
اين كه اطاعت به طور مطلق واجب است . و در جمله (و
اللّه خبير بـمـا تـعـمـلون ) نـوعـى
تـشـديـد هـسـت كـه حـكـم وجـوب اطـاعـت خـدا و رسول را تاءكيد مى كند.
بحث روايتى
روايـاتـى در ذيـل آيـات مربوط به
نجوى ، تحيت مغرضانه منافقين بر پيامبر(ص )،
ورفع درجات علماء
در مـجـمـع البـيـان آمده كه : حمزه و رويس روايت كرده اند كه : يعقوب آيه را به
صورت
(يـنـتـجـون
) و بـقـيه قاريان به صورت (يتناجون
) قرائت كرده اند. شاهد قرائت حمزه كلام رسول خدا (صلى الله عليه و آله
وسلم ) است ، كه درباره على (عليه السلام ) در پـاسـخ كسانى كه پرسيدند: چرا با على
تناجى مى كنى و با ما نمى كنى ؟ فرمود:
(مـا انـا انـتـجـيـتـه ، بـل اللّه
انتجاه ) من به دستور خود با او نجوى
نكردم ، بلكه خدا دستور داد نجوى كنم .
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه احمد، عبد بن حميد، بزار، ابن منذر، طبرانى ، ابن
مردويه ، و بـيـهقى در - كتاب شعب الايمان - به سندى خوب از ابن عمر روايت آورده
اند كه گفت : يهوديان همواره به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) مى گفتند:
(سام عليك ) و مـنـظـورشـان
نـاسـزاگـويـى بـه آن جـنـاب بـود، آنـگـاه در دل و در بـيـن خـودشـان اظـهـار
نگرانى مى كر دند كه نكند خدا خاطر اينگونه سلام كردن عـذابـمان كند. در اين زمينه
بود كه آيه شريفه (و اذا جاوك حيوك بما لم
يحيك به اللّه
) نازل شد.
و در هـمـان كـتـاب اسـت كـه عبدالرزاق ، ابن ابى حاتم ، و ابن مردويه از ابن عباس
روايت كـرده كـه دربـاره آيـه مـذكـور گـفـتـه اسـت : مـنـافـقـيـن وقـتـى بـه
رسـول خـدا مـى رسـيـدنـد، مـى گـفـتـنـد (سـام
عـليـك ) و بـديـن جـهـت آيـه نازل شد.
مـؤ لف : روايـت بـه بـاور كـردن ، نـزديـك تـر از روايـت قـبـلى اسـت ، بـراى ايـن
كه در تفسيرش گفتيم اين آيات آن طور كه بايد شامل يهود نمى تواند باشد. و در روايت
قمى كـه در تـفـسـيـر خـود آورده آمـده كه به جاى (السلام
عليك ) صبح ها مى گفتند
(انعم صـبـاحـا) و بـعـد از
ظـهـرهـا مـى گـفـتـنـد (انـعـم مـسـائا)
و ايـن تـحـيـت مـشـركـيـن و اهل جاهليت بود.
و در مجمع البيان در تفسير آيه (يرفع
اللّه الذين امنوا منكم والذين اوتوا العلم درجات
) گـفـتـه اسـت : در حـديـث ايـن مـعـنـا
هم آمده كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: عالم يك درجه بر شهيد
برترى دارد، و شهيد يك درجه بر عابد، و نبى يك درجه بـر عـالم . و بـرترى قرآن بر
ساير گفتارها نظير برترى خدا بر ساير مخلوقاتش است .
و بـرترى عالم بر ساير مردم نظير برترى من بر پست ترين آنان است . اين روايت را
جابر بن عبداللّه از آن جناب نقل كرده .
مؤ لف : ولى ذيل روايت خالى از اشكال نيست ، براى اين كه ظاهر جمله
(اءدناهم - پست ترين آنان )
اين است كه ضمير به كلمه (ناس - مردم
) برگردد، و ظاهر برگشتن ايـن اسـت كـه روايـت خـواسـتـه بـراى مـردم
مـراتـبـى قائل شود، بعضى در بلندترين مرتبه ، و بعضى در مرتبه اى متوسط، و بعضى
پست ، و بـعـضى پست تر، و وقتى برترى عالم بر ساير مردم - با فرض اين كه در بين
آنان دارندگان بلندترين مرتبه نيز هست - نظير برترى پيغمبر بر پست ترين مردم
بـاشـد، نـتـيـجـه اش ايـن مـى شـود كـه عـالم از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله
وسلم ) افـضـل بـاشـد، بـراى ايـن كـه بـه حـكـم ايـن حـديـث رسـول خـدا (صـلى
اللّه عـليـه و آله وسـلم ) از پـسـت تـريـن مـردم افـضل است ، و عالم از همه مردم
چه پست ترين و چه بلند مرتبه ترين آنان . و اين قطعا درست نيست .
مگر آنكه بگوييم : منظور از كلمه (ادنى
) پست ترين نيست ، بلكه نزديك ترين است ، نزديك ترين مردم به رسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله وسلم ) كه قهرا همان علماء خواهند بود، همچنان كه از جمله
(و پيغمبر از عالم يك درجه برترى دارد)
نيز همين معنا استفاده مـى شـود، در نـتـيجه مفاد روايت مى شود كه : فضل عالم بر
سائر مردم نظير برترى من است بر نزديكترين مردم به من ، كه همان عالم باشد.
چـــنـــد روايـــت حــاكـى از
ايـنـكـه امـيرالمؤ منين (عليه السلام ) تنها كسى بود كه به
حـكـمصـدقـه دادن قـبـل از نـجـوى بـا پـيـامـبـر(ص ) عمل نمود
و در الدر المـنـثـور اسـت كه سعيد بن منصور، ابن راهويه ، ابن ابى شيبه ، عبد بن
حميد، ابـن مـنذر، ابن ابى حاتم ، ابن مردويه ، و حاكم - وى حديث را صحيح دانسته -
از على بـن ابـى طـالب روايـت كـرده انـد كـه گـفـت : در كـتـاب خـدا آيـه اى اسـت
كـه احـدى قـبل از من و بعد از من به آن آ يه عمل نكرده ، و نمى كند، و آن آيه
(يا ايها الذين امنوا اذا نـاجـيـتـم الرسول فقدموا بين يدى نجويكم صدقه
) است ، كه من يك دينار داشتم ، آن را بـه ده درهـم فـروخـتـم ، هـر
بـار كه با رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم ) نجوى كـردم قـبـل از نـجـوى يك
درهم صدقه دادم ، و بعد از آن آيه نسخ شد، پس احدى به جز من بـه آن عـمـل نـكـرد، و
آيـه شـريـفه (ءاشفقتم ان تقدموا بين يدى
نجويكم صدقات ...)
نازل شد، و حكم صدقه را نسخ كرد.
و در تفسير قمى به اسنادى كه به ابى بصير دارد از حضرت ابى جعفر (عليه السلام )
روايـت كـرده كـه گـفـت : مـن از آن جـنـاب از كـلام خـداى عـزوجـل پـرسـيـدم ، كـه
مـى فـرمـايـد: (اذا نـاجـيـتـم الرسول
فقدموا بين يدى نجويكم صدقه ) فرمود: على
بن ابى طالب (عليه السلام ) تـنـهـا كـسى بود كه قبل از نجوى صدقه داد، و پس از آن
به وسيله (ءاشفقتم ان تقدموا بين يدى
نجويكم صدقات ) نسخ شد.
مؤ لف : در اين معنا روايات ديگرى نيز از طرق شيعه و سنى وارد شده است .
ترجمه المى زان ج : 19 ص : 333
آيات 22 - 14 سوره مجادله
الم تـرالى
الذيـن تـولوا قـومـا غـضـب اللّه عـليـهـم ما هم منكم و لا منهم و يحلفون على
الكـذب و هـم يـعـلمـون (14) اعـد اللّه لهـم عـذابـا شـديدا انهم ساء ما كانوا
يعملون (15) اتـخـذوا ايمانهم جنه فصدوا عن سبيل اللّه فلهم عذاب مهين (16) لن تغنى
عنهم امولهم و لا اولدهـم مـن اللّه شـيـا اولئك اصـحـاب النـار هـم فـيـهـا خلدون
(17) يوم يبعثهم اللّه جميعا فـيـحـلفـون له كـمـا يـحلفون لكم و يحسبون انهم على
شى ء الا انهم هم الكذبون (18) اسـتحوذ عليهم الشيطان فانسئهم ذكر اللّه اولئك حزب
الشيطان الا ان حزب الشيطان هم الخـسـرون (19) ان الذين يحادون اللّه و رسوله اولئك
فى الاذلين (20) كتب اللّه لاغلبن انـا و رسـلى ان اللّه قوى عزيز(21) لا تجد قوما
يومنون باللّه و اليوم الاخر يوادون من حـاد اللّه و رسـوله و لو كـانـوا ابـاءهـم
او ابـناءهم او اخونهم او عشيرتهم اولئك كتب فى قـلوبـهـم الايـمـن و ايـدهـم بـروح
منه و يد خلهم جنات تجرى من تحتها الانهر خالدين فيها رضـى اللّه عـنـهـم و رضـوا
عـنـه اولئك حزب اللّه الا ان حزب اللّه هم المفلحون (22).
|
ترجمه آيات
آيا نديدى مردمى را كه روى از حق گرداندند و خدا بر آنان نه از شمايند و نه از
ايشان سوگند به دروغ مى خودند با اينكه مى دانند(14).
خـداى تـعـالى براى آنان عذابى سخت آماده كرده چون اعمالى را كه انجام مى دهند بد
است (15).
سـوگـنـدهاى خود را سپر قرار داده از راه خدا جلوگيرى كردند به همين عذابى خوار
كننده دارند (16).
مـالهـا و فرزندان (به اندازه خردلى ) از خدا بى نيازشان نمى كند ايشان ياران دوزخ
و در آن جاودانند (17).
روزى كه خدا همگيشان را مبعوث مى كند براى او هم سوگند مى خورند همانطور كه براى
شما سوگند مى خوردند و گمان مى كنند كه تكيه گاهى محكم دارند آگاه باشيد كه آنان
دروغگويند (18).
شـيـطـان بـر آنـان مـسـلط شـده ياد خدا را از دلهايشان برده اينان حزب شيطانند
آگاه كه حزب شيطان زيانكارند (19).
بـه طـور قـطـع كـسـانـى كـه بـا خـدا و رسـولش مـخـالفـت و دشـمـنـى مـى كـنند در
زمره خوارترينند (20).
خـداى تعالى چنين تقدير كرده كه من و رسولانم سرانجام غالبيم ، آرى خدا قوى و عزيز
است (21).
هـيـچ قـومـى نـخـواهـى يـافـت كـه ايـمـان بـه خـدا و روز جـزاء داشـتـه بـاشـد و
در عـيـن حـال بـا كـسـانـى كـه بـا خـدا و رسـولش دشـمنى مى كنند دوستى كند هر چند
دشمن خدا و رسـول پـدران و يـا فـرزندان و يا برادر انشان و يا قوم و قبيله شان
باشد، براى اين كـه خـداونـد در دلهـايـشـان ايـمـان را نوشته و به روحى از خودش
تاءييدشان كرده و در جناتى كه نهرها در زير درختانش جارى است داخلشان مى كند تا
جاودانه در آن باشند خدا از ايشان راضى شد و ايشان از خدا راضى شدند اينان حزب
خدايند، آگاه ! تنها حزب خدا رستگارند (22).
بيان آيات
ايـن آيـات سرگذشت دسته اى از منافقين را ذكر مى كند كه با يهوديان دوستى و مودت و
بـا خـدا و رسـولش دشـمنى داشتند، و ايشان را خاطر همين انحراف مذمت نموده ، به
عذاب و شـقاوت تهديد مى كند، تهديدى بسيار شديد. و در آخر به عنوان حكمى قطعى و كلى
مى فـرمـايد: ايمان به خدا و روز جزا نمى گذارد انسانى با دشمنان خدا و رسولش دوستى
كـنـد، حال اين دشمنان هر كه مى خواهند باشند. و سپس مؤ منين را مدح مى كند به اين
كه از دشـمـنـان ديـن بـيـزارنـد، و ايـشان را وعده ايمان مى دهد، ايمانى مستقر در
روح و جانشان ، ايمانى از ناحيه خدا و نيز وعده بهشت و رضوان مى دهد.
ترجمه الميزان ج : 19 ص : 335
بيان وصف و حال منافقان : تولى يهود:
سوگند دروغ ياد كردن و....
الم تر الى
الذين تولوا قوما غضب اللّه عليهم ...
|
مـنظور از قومى كه خدا بر آنان غضب فرموده و منافقين آنان را دوست مى دارند يهود
است ، دربـاره شـان فـرمـوده : (مـن
لعـنـه اللّه و غـضـب عـليـه و جعل منهم القرده و الخنازير و عبد الطاغوت
).
(مـا هـم مـنـكم و لا منهم
) - ضمير (هم
) به منافقين و ضمير در (منهم
) به يهود بر مى گردد، مى خواهد بفرمايد: اين منافقين به خاطر تحير و
سرگردانيشان بين كفر و ايـمـان وقـتـى به شما مى رسند اظهار مسلمانى ، و وقتى به
يهود مى رسند اظهار دوستى مـى كنند، اينان نه از شما مسلمانان هستند و نه از يهود:
(مذبذبين بين ذلك لاالى هولاء و لا الى هولاء).
و ايـن صـفت منافقين بر حسب ظاهر حالشان است ، و گرنه واقعيت حالشان اين است كه
ملحق بـه يـهـودند، چون خداى تعالى در جاى ديگر فرموده :
(و من يتولهم منكم فانه منهم )
بـنـابـر ايـن منافاتى ميان (ما هم منكم و
لا منهم ) با جمله
(فانه منهم ) نيست ، اولى بر
حسب ظاهر حالشان است ، و دومى بر حسب واقعيتشان .
بعضى از مفسرين احتمال داده اند ضمير (هم
) به قوم برگردد، و منظور از قوم ، يهود بـاشـد، و ضـمـيـر در
(مـنـهـم ) بـه مـوصـول
(الذيـن ) بـرگـردد، و مـراد
از مـوصـول منافقين باشد كه در اين صورت معنا چنين مى شود: آيا نمى بينى كسانى را
كه دوستدار يهود شدند، با اين كه يهود از شما نيستند، چون شما مؤ منيد، و از خود
منافقين هم نـيستند، بلكه اجنبى و بيزار از هر دو طائفه اند، و اين تعبير نوعى مذمت
است ، ولى معناى بعيدى است .
(و يـحـلفـون عـلى الكـذب و هـم يـعـلمـون
) - يعنى براى شما به دروغ سوگند مى خـورنـد كـه از شـمـايـنـد، و مثل
شما ايمان دارند، با اين كه خودشان خوب مى دانند كه در سوگندشان دروغ مى گويند.
اعد اللّه لهم
عذابا شديدا انهم ساء ما كانوا يعملون
|
كـلمـه (اعـداد)
كـه مـصـدر فعل (اعد)
است به معناى تهيه كردن است . و جمله (انهم
سـاء...) تعليل اعداد است . و در جمله
(كانوا يعملون ) دلالتى هست بر
اين كه منافقين در اين عمل خود مداومت و استمرار داشته اند.
و مـعـنـاى آيه اين است كه : خداى تعالى براى آنان عذابى سخت تهيه ديده ، به علت
اين كه در عمل زشت خود مداومت دارند.
(اتخذوا ايمانهم جنه فصدوا عن سبيل اللّه
فلهم عذاب مهين )
كـلمه (ايمان
) - به فتح همزه - (جمع يمين
) - سوگند است . و كلمه (جنة
)
- به ضم جيم - به معناى پرده و پوششى است كه با آن خود را از شر حفظ مى كنند، سـپـر
را هـم بـه هـمـيـن جـهـت (جـنـه
) مـى نـامـنـد. و كـلمه (مهين
) - ضم ميم - اسم فاعل از مصدر اهانت و به معناى اذلال و خوار نمودن است
.
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كه : منافقين سوگندهاى خود را پرده و پوشش خود كردند تا
به وسيله آن ، تهمت و سوءظن را از خود دفع كنند. هر جا عملى از آنان سر زد كه مؤ
منين را در عـقـايـدشـان بـه شـك و تـرديـد انـداخـته آنان را مثل خود از راه خدا
كه همان اسلام منصرف سـازد، و بـا سوگندهاى دروغ خود را تبرئه مى كردند، و به همين
جهت عذابى خوار كننده دارند.
لن تغنى عنهم
اموالهم و لا اولادهم من اللّه شيئا اولئك اصحاب النار هم فيها خالدون
|
يـعـنـى آن انگيره اى كه وادارشان مى كرد چنين وضعى به خود بگيرند متاع زندگى دنيا
اسـت كـه هـمـان امـوال و اولاد اسـت ، و ليكن با در نظر داشتن عذاب جاودانه اى كه
دارند، و خداى تعالى آن را بر ايشان معين فرموده ، و اين كه چقدر احتياج به خلاصى
از آن دارند، آن مـتاع دنيا به هيچ وجه نمى تواند در خلاصى آنان موثر باشد، پس تا
دير نشده به خدا ايمان بياورند، و او را بپرستند.
يوم يبعثهم
اللّه جميعا فيحلفون له كما يحلفون لكم و يحسبون انهم على شى ء...
|
كـلمه (يوم
) ظرف است براى مضمون جمله (اعد
اللّه لهم عذابا شديدا)، و يا براى مضمون
جمله (اولئك اصحاب النار).
و معناى جمله (فيحلفون له كما يحلفون لكم
)
اين است كه : در روز قيامت هم براى خدا سوگند خواهند خورد، همان طور در دنيا براى
شما سوگند مى خورند.
و مـا در تـفـسير آيه شريفه (ثم لم تكن
فتنتهم الا انقالوا و اللّه ربنا ما كنا مشركين )
گفتيم كه سوگند دروغ خوردنشان در روز قيامت با اين كه آن روز روز كشف حقايق است ،
از ايـن بـاب اسـت كـه مـلكـات آنان در آن روز كشف مى شود، و مساءله دروغگويى در
دلهاى آنـان مـلكـه شـده ، در دنـيـا بـه دروغ عـادت كـرده بـودند، هميشه بنا را
براين داشتند كه بـاطـل را سـرپـوشى براى حق كنند، و آن را با سوگند دروغين به صورت
حق جلوه دهند. پـس مـنافقين هم مانند هر صاحب ملكه اى ديگر آن طور كه زندگى مى
كنند مى ميرند، و آن طور كه مى ميرند زنده مى شوند.
و يـكـى از هـمان دروغهايشان اين است كه در آن روز درخواست برگشتن به دنيا مى كنند،
و يـا از خـدا مـى خـواهـنـد از آتش در آيند. و يكى ديگر گفتگوهايى است كه در آتش
دارند، و امـثال اينها همه مظاهر دروغگوييهاى ايشان است كه قرآن آنها را بيان كرده
است ، و هيچ يك از آنـهـا با وضع قيامت سازگار نيست ، چون قيامت عالم مشاهده حقايق
است ، روز جزاء است ، نه روز عمل ، و در چنين روزى جاى اين حرفها نيست ، و ليكن
همانطور كه گفتيم اين سخنان از ملكات آنان تراوش مى كند.
و اما اين كه فرمود: (و هم يحسبون انهم
على شى ء) معنايش اين است كه : گمان مى
كنند بـر وضـعى استوارند كه در آن وضع مى توانند براى هميشه حق را بپوشانند، و از
بر مـلا شـدن دروغ خـود جـلوگـيـرى بـه عـمـل آورنـد، و بـا انـكـار و دروغـگـويـى
و امثال اينها دروغ خود را حفظ كنند.
بـنـابـرايـن ، ممكن است جمله مذكور قيدى باشد براى جمله
(كما يحلفون لكم ) كه در اين
فرض اشاره اى خواهد بود به وضعى كه در دنيا داشتند، و گمان مى كردند سوگند دروغـشان
سودى براى آنان دارد، و شما را راضى مى كن د. و جمله
(الا انهم هم الكاذبون
) قـضـاء و داورى خدا در حق آنان است ، مى
فرمايد: خداى تعالى درباره آنان چنين داورى كـرده كـه ايـشـان دروغگويند، و نبايد
به هذيانها يشان توجه كرد و به سوگندهايشان اعتناء نمود.
مـمـكـن هـم هـسـت قـيـدى بـاشـد بـراى جـمـله (فـيـحـلفـون
له ) كـه در ايـن فـرض از قـبـيـل ظـهـور
مـلكـات در قـيـامـت خـواهـد بـود كـه بـيـانـش در چـنـد سـطـر قبل در معناى
سوگند خوردن منافقين گذشت . آن وقت جمله (الا
انهم هم الكاذبون ) داورى خداى تعالى به
دروغگويى آنان در روز قيامت و يا در دنيا و آخرت مى شود.
اسـتحوذ عليهم
الشيطان فانسيهم ذكر اللّه اولئك حزب الشيطان الا ان حزب الشيطان هم الخاسرون
|
كلمه (استحواذ)
به معناى استيلاء و غلبه است . و بقيه الفاظ آيه روشن است .
ان الذين يحادون
اللّه و رسوله اولئك فى الاذلين
|
ايـن آيـه مضمون آيه قبلى را كه مى فرمود (منافقين
از حزب شيطان و از زيانكارانند)
تعليل مى كند، مى فرمايد: به اين علت خاسرينند كه با مخالفت و لجبازى خود با خدا و
رسولش دشمنى مى كنند، و دشمنان خدا و رسول در زمره خوارترين خلق خدايند.
بـعـضـى از مفسرين گفته اند: علت اين كه تعبير (اذلين
) آورد، اين بوده كه به طور كـلى ذلت يـكى از دو متخاصم به مقدار عزت
طرف ديگر است ، و وقتى يك طرف متخاصم خداى عزوجل است ، كه همه عزتها از او است
،براى طرف ديگر كه دشمن او چيزى نمى ماند مگر ذلت .
كتب اللّه
لاغلبن انا و رسلى ان اللّه قوى عزيز
|
منظور از كتابت خدا قضايى است كه مى راند.
جنبه هاى مختلف غلبه خدا و رسولان او
(كتب الله لاءغلبن انا و رسلى )
و ظـاهـر اطـلاق غـلبـه و بـدون قـيـد آوردنـش ايـن اسـت كـه خـدا از هر جهت غالب
باشد، هم ازاسـتـدلال و هـم از جـهـت تـا يـيـد غـيـبـى ، و هـم ازطـبـيـعـت
ايـمـان بـه خـدا و رسول .
اما از حيث استدلال ، براى اين كه درك حق و خضوع در برابر آن فطرى انسان است ، اگر
حـق را بـرايـش بـيـان كـنـنـد، و مخصوصا از راهى كه با آن راه مانوس است روشن
سازند، بدون درنگ آن را مى فهمد، و وقتى فهميد فطرتش به آن اعتراف مى كند، و ضميرش
در بـرابـر آن خاضع مى گردد، هر چند كه عملا خاضع نشود، و پيروى از هوى و هوس و
يا هر مانع ديگر از خضوع عمليش مانع شود.
و امـا غـلبـه از حـيـث تـاءيـيـد غـيـبـى ، و بـه نـفـع حـق و بـه ضـرر باطل قضاء
راندن ، بهترين نمونه اش انواع عذابهايى است كه خداى تعالى بر سر امت هاى گذشته كه
دعوت انبياء را تكذيب كردند آورد، مانند قوم نوح همه را غرق كرد، و قوم هـود كـه
زنـده زنـده در زيـر سـنـگ و خـاك دفـنـشـان نـمـود، و قوم صالح و لوط و شعيب و آل
فـرعـون و ديـگران كه هر يك را به عذابى دچار فرمود. و در كلام مجيدش درباره همين
نـوع تـاءيـيـد فرموده : (ثم ارسلنا رسلنا
تترى كلما جاء امه رسولها كذبوه فاتبعنا بـعـضـهـم بـعـضـا و جـعـلنـاهـم احـاديـث
فـبـعـدا لقـوم لا يـومـنون ) و سنت الهى
به همين منوال جريان يافته آيه زير آن را به طور اجمال خاطرنشان ساخته ،
مـى فـرمـايد: (و لكل امة رسول فاذا جاء
رسولهم قضى بينهم بالقسط و هم لا يظلمون
).
و امـا غـلبـه از حـيـث طـبـيـعـتـى كـه ايـمـان بـه خـدا و رسـول دارد، دليـلش
ايـن اسـت كـه ايـمـان مؤ من به طور مطلق و بدون هيچ قيدى او را به دفاع از حق و
قيام در برابر باطل دعوت مى كند، چنين كسى معتقد است كه اگر كشته شود رسـتـگـار مـى
گـردد، و اگر هم بكشد رستگار مى شود، و ثبات و مقاومت او در دفاع از حق مـقـيـد بـه
هيچ قيدى ، و محدود به هيچ حدى نيست ، خلاف كسى كه اگر از حق دفاع مى كند نه بدان
جهت است كه حق است ، بلكه بدان جهت است كه هدفى از اهداف دنيايى او را تاءمين مـى
كـنـد، چـنـيـن كـسـى در حـقـيـقـت از خـودش دفـاع كـرده ، و بـه هـمـيـن دليل
اگر ببيند كه مشرف به هلاكت شده ، و يا نزديك است گرفتار خطرى شود، پا به فـرار مـى
گـذارد. پـس دفـاع او از حـق شـرط و حدى دارد، و آن شرط سلامتى نفس و آن حد تـاءمين
منافع خودش است ، و اين واضح است كه عزيمت بى قيد و شرط، بر چنين عزيمتى مـقـيـد و
مشروط، غالب مى شود. يكى از شواهدش جنگهاى پيامبر اسلام است كه مسلمانان در عـيـن
نـداشـتـن عـده و عده همواره غلبه مى كردند، و جنگها جز به پيشرفت مسلمانان خاتمه
نمى يافت .
و ايـن غـلبـه و فـتـوحـات اسـلامـى مـتـوقـف نـشـد، و جـمـعـيـت مـسـلمـيـن بـه
تـفـرقـه مبدل نگشت ، مگر وقتى كه نياتشان فاسد، و سيرت تقوا و اخلاصشان در گسترش
دين حق ، بـه قـدرت طـلبـى و گـسـتـرش و تـوسعه مملكت (و در نتيجه حكمرانى بر انسان
هايى بيشتر، و به دست آوردن اموال زيادتر) مبدل شد، در نتيجه آن فتوحات متوقف
گرديد. آرى ، خـداى تـعـالى هـرگـز نعمتى را كه به مردمى داده تغيير نمى دهد، مگر
وقتى كه مردمى نـيـاتـشـان را تـغـيـيـر دهـنـد، و خـداى تـعـالى در آن روزى كـه
ديـن مـسـلمـانـان را تكميل نمود و از شر دشمنان ايمنشان ساخت ، با آنان شرط كرد
كـه تـنـهـا از او بـتـرسـنـد، و فـرمود: (اليوم
يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم و اخـشـون )
و در مـسـلم بـودن ايـن غـلبـه كـافـى اسـت كـه در آيـه 139، در سـوره آل عـمـران
مـؤ مـنين را خطاب نموده مى فرمايد: (و لا
تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان كنتم مؤ منين ).
هـــرگـز دوسـتـى بـا دشـمـنـان خـدا
و رسول (صلى الله عليه و آله و سلم ) با داشتن
ايمانقابل جمع نيست
لا تـجـد قـومـا
يـومـنـون بـاللّه و اليوم الاخر يوادون من حاد اللّه و رسوله و لو كانوا ابائهم و
ابنائهم او اخوانهم او عشيرتهم ...
|
در ايـن آيـه شـريفه يافتن قومى با چنين صفتى را نفى نموده ، مى فرمايد: چنين مؤ
منينى نـخـواهـى يـافـت . وكـنـايه است از اينكه ايمان راستين به خدا و روز جزا با
چنين صفاتى نـمـى سـازد آن كـس كه واقعا به خدا و رسول و روز جزا ايمان دارد، ممكن
نيست با دشمنان خـدا دوسـتـى كـنـد، هـر چـنـد كه همه قسم سبب و انگيزه دوستى در
آنان وجود داشته باشد، مثل اين كه پدرش يا پسرش يا برادرش باشد، و يا قرابتى ديگر
داشته باشد، براى اين كه اين چنين دوستى با ايمان به خدا منافات دارد.
پـس روشـن گـرديـد كـه جمله (و لو كانوا
ابائهم ...) مطلق اسباب مودت اشاره دارد.
و اگر تنها مودت ناشى از قرابت را ذكر كرد، به خاطر آن است كه مودت خويشاوندى قوى
تـريـن مـحـبـت ، و هـم بـا ثـبـات تـريـن آن اسـت و زوالش از دل به آسانى صورت نمى
گيرد.
(اولئك كـتـب فـى قلوبهم الايمان
) - كلمه (اولئك
) اشاره به مردمى است كه به خـاطـر ايـمـانـى كـه بـه خـدا و روز جـزا
دارنـد بـا دشـمنان خدا هر چند پدر و يا پسر يا بـرادرشـان بـاشـد دوسـتـى نـمـى
كـنـنـد. و (كـتـابـت
) بـه مـعـنـاى اثـبـات غـيـر قابل زوال است . و ضمير در
(كتب ) به خداى تعالى برمى
گردد. و اين آيه تصريح و نص در اين است كه چنين كسانى مؤ منين حقيقى هستند.
مراد از تاءييد مؤ منين به روحى از او
(و ايـدهـم بـروح مـنـه
) - كـلمـه (تـايـيـد)
بـه مـعـنـاى تـقـويـت اسـت . و ضـمـيـر فـاعـل در جـمـله
(ايـدهـم ) بـه
(اللّه ) برمى گردد، و همچنين
ضمير در (منه
). و كلمه (من
) ابتدائيه است . و معناى جمله اين است كه : خداى تعالى اين گونه انسان
ها را بـه روحـى از خـود تـقـويـت نـمـود. و بعضى گفته اند: ضمير به ايمان برمى
گردد، و معناى جمله اين است كه : خداى تعالى آنان را به روحى از جنس ايمان تقويت
كرد،
و دلهايشان را با آن روح زنده ساخت . اين معنا هم عيبى ندارد.
بـعـضـى هـم گـفـتـه اند: مراد از (روح
) جبرئيل است . و بعضى گفته اند: قرآن است . بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه
انـد حـجـت و بـرهـان اسـت . و هـمـه ايـن اقوال وجوهى ضعيف كه از جهت لفظ آيه
شاهدى ندارد.
نـكـتـه اى كه در اينجا هست اين است كه (روح
) به طورى كه از معناى آن به ذهن تبادر مـى كـنـد عـبارت است از مبداء
حيات ، كه قدرت و شعور از آن ناشى مى شود. بنابر اين ، اگر عبارت
(و ايدهم بروح منه ) را بر
ظاهرش باقى بگذاريم ، اين معنا را افاده مى كند كه در مؤ منين به غير از روح بشريت
كه در مؤ من و كافر هست ، روحى ديگر وجود دارد كـه از آن حياتى ديگر ناشى مى شود، و
قدرتى و شعورى جديد مى آورد، و به همين معنا اسـت كه آيه
(او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس كمن مثله فى
الظـلمـات ليـس بـخـارج منها) به آن اشاره
نموده . و نيز آيه شريفه زير به آن اشاره نموده ، مى فرمايد:
(من عمل صالحا من ذكر او انثى و هوفلنحيينه حيوة طيبه
).
و بيان اينكه مؤ منان علاوه بر حيات
طبيعى از حيات طيبه برخوردارند
و حيات طيبى كه در آيه است ملازم با اثر طيب است . اثر حيات - كه قدرت و شعور است -
در زندگى طيب ، طيب خواهد بود، و وقتى قدرت و شعور طيب شد، آثارى كه متفرع بر آن
است يعنى اعمالى كه از صاحب چنين حياتى سر مى زند، همه طيب و صالح خواهد بود، و
ايـن قـدرت و شـعـور طـيـب ، هـمـان اسـت كه در آيه سوره انعام چند سطر پيش گذشت از
آن تعبير به نور كرد، و همچنين آيه (يا
ايها الذين امنوا اتقوا اللّه و امنوا برسوله يوتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا
تمشون به ).
و ايـن حـيات ، زندگى خاصى است كريم كه آثارى خاص و ملازم با سعادت ابدى انسان
دارد. حـيـاتـى است وراء حياتى كه مشترك بين مؤ من و كافر است ، و آثارش هم مشترك
بين هر دو طايفه است .
پـس ايـن زنـدگـى مـبـدئى خـاص دارد، و آن روح ايـمانى است كه آيه شريفه آن را روحى
سواى روح مشترك بين مؤ من و كافر مى داند.
و بـراسـاس ديـگـر اجـبـارى نـداريـم وجـهى را كه در اين باب ذكر كرده اند، بپذيريم
و بـگـويـيم : مراد از روح نورانيت قلب است - كه همان نور علم باشد - كه به وسيله
آن آرامش و اطمينان حاصل مى شود، و اگر اين نور قلب را روح خوانده تسميه اى است
مجازى ، از بـاب مـجـاز مـرسـل . چون همين آرامش قلبى است كه مايه حيات طيب و ابدى
است . و يا از بـاب اسـتـعـاره اسـت چـون نور قلب همواره ملازم با وجوهى از علم است
، كه بر قلب آدمى افـاضـه مـى شـود. و مـعـروف اسـت كـه مـى گـويـنـد: عـلم مـايـه
حـيـات قـلب ، و جـهـل ، مـرگ قلب است . پس علم شبيه روحى است كه به جسمى بى جان
افاضه مى شود، تا زنده گردد. اين بود آن وجهى كه گفتيم در معناى روح ذكر كرده اند.
(و يـدخـلهم جنات تجرى من تحتها الانهار
خالدين فيها) - اين جمله وعده جميلى است
كه به مؤ منين واقعى داده ، و در آن اوصاف حيات طيبه آخرت ايشان را ذكر نموده است .
(رضى اللّه عنهم و رضوا عنه
) - اين جمله استينافى و ابتدايى است ، مى خواهد جمله قبلى را تعليل
نموده ، بفرمايد: به اين علت خدا ايشان را به چنان بهشتى كه گفته شد در مـى آورد
كـه از ايـشـان راضـى بـوده اسـت ، و رضـايـت خـدا عـبـارت است از رحمت او كه مخصوص
افرادى است كه در ايمانشان به خدا خالص باشند. ايشان هم از خدا راضى ند، براى اين
كه با رسيدن به آن زندگى طيب و آن بهشت ، شادمان و خرسند مى گردند.
(اولئك حـزب اللّه الا ان حـزب اللّه هـم
المفلحون ) - اين جمله تشريف و بزرگداشتى
اسـت از هـمـان افـراد مـخـلص ، مـى فـرمـايـد: ايـنـها كه داراى ايمانى خالصند حزب
خداى تعالايند، همچنان كه آن منافقين كه در ظاهر اظهار اسلام مى كنند، و در باطن
كفار و دشمنان خدا را دوست مى دارند، حزب شيطانند، اينها رستگارند همچنان كه آنها
زيانكارند.
در جـمـله (الا ان حـزب اللّه
) با اين كه كلمه (حزب اللّه
) قبلا ذكر شده بود، و مى توانست بفرمايد
(الا انهم هم المفلحون )
دوباره اسم ظاهر حزب اللّه را به جاى ضمير ذكر كرد، تا كلام جنبه مثلى معروف بخود
بگيرد.
بحث روايتى
روايـاتى درباره نزول آيه :
(كتب الله لاءغلبن انا و رسلى )
حب و بغض فى الله
،و روح ايمان
در مـجـمـع البـيان در تفسير آيه (كتب
اللّه لاغلبن انا و رسلى ) مى گويد: روايت
شده كـه مـسلمانان وقتى ديدند كه خداى تعالى فتوحاتى نصيبشان كرد، به يكديگر گفتند:
بـه زودى خـدا روم و فـارس را هـم بـرايـمـان فـتـح خـواهـد نـمـود. مـنـافـقـيـن
گفتند: شما خيال كرده ايد كه روم و فارس مانند ديگر شهرهايى است كه بر آنها غلبه
يافت ه ايد؟ و خداى تعالى در پاسخشان اين آيه را نازل كرد.
مؤ لف : ظاهرا اين حديث از باب تطبيق آيه بر داستان مذكور مى باشد، نه اين كه آيه
در خـصـوص داسـتـان نـازل شده باشد. و نظائر اين تطبيق در ميان احاديث مربوط به
شاءن نـزول بـسـيـار اسـت ، و از هـمـيـن بـاب است كه در روايات آمده آيه شريفه
(لا تجد قوما يـومـنـون بـاللّه و اليـوم الاخـر)
دربـاره ابـى عـبـيـده بـن جـراح نازل شده ، كه پدرش را در جنگ بدر كشت . و در بعضى
از روايات آمده كه در شاءن پدر ابـوبـكـر نـازل شده كه وقتى به رسول خدا (صلى اللّه
عليه و آله وسلم ) ناسزا گفت پـسـرش ابـوبـكـر چـنان بر سرش كوبيد كه به زمين
افتاد، و آيه نامبرده در شاءن وى نـازل شـد. و در بعضى ديگر آمده كه : در شاءن
عبدالرحمان بن ثابت بن قيس بن شماس نـازل شـده كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و
آله وسلم ) اجازه خواست به زيارت دايى اش كـه از مـشـركـيـن بـود بـرود، و حـضـرت
اجـازه اش داد. هـمـيـن كـه بـرگـشـت و رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم )
وارد شد حضرت و مسلمانانى كه در اطراف آن جناب بودند اين آيه را برايش خواندند.
ليـكـن هيچ يك از اين روايات با سياق و مضمون آيات مورد بحث نمى سازد، براى اين كه
آيـه مـورد بحث جداى از ساير آيات قبل و بعدش نيست ، و اتصالى روشن به آنها دارد. و
در الدر المنثور است كه طيالسى و ابن ابى شيبه از براء بن عازب ، روايت كرده اند كه
گـفـت : رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلم ) فرمود: محكم ترين و مورد
اعتمادترين دستاويرهاى ايمان ، حب در راه خدا، و بغض در راه خدا است .
و در كـافـى به سند خود از ابان بن تغلب از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه
فرمود: هيچ مومنى نيست مگردر باطن قلبش دو گوش هست ،
در يـكى از آن دو شيطان وساوس خود را بر او مى خواند، و در يكى ديگر فرشته خدا مى
خواند، و خداى تعالى بنده مومنش را به وسيله فرشته تاءييد مى كند، و اين همان است
كه قرآن مى فرمايد: (و ايدهم بروح منه
). مؤ لف : معناى اين حديث اين نيست بگويد روح بـه مـعـنـاى فرشته است ،
بلكه مى خواهد بفرمايد فرشته همواره با روح است ، و با آن كـار مـى كـنـد،
هـمـچـنـان كـه قـرآن هـم فـرمـوده خـدا هـمـواره فـرشـتـه را بـا روح نازل مى كند:
(ينزل الملائكه بالروح من امره ).
و در هـمـان كـتـاب بـه سـنـد خـود از ابـن بكير روايت كرده كه گفت : به امام باقر
(عليه السلام ) عرضه داشتم : معناى اين كه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله وسلم )
فرموده :
(اگـر مـردى زنـا كـنـد روح ايـمان از او
قهر مى كند و جدا مى شود) چيست ؟ فرمود:
اين كـلام نـاظـر بـه هـمان كلام خداى تعالى است كه مى فرمايد:
(و ايدهم بروح منه ) اين روح
خدايى است كه از مرد زناكار جدا مى شود.
بـاز در هـمـان كـتـاب اسـت كـه مـحـمـد بـن سـنـان از ابـى خـديـجـه روايـت كـرده
كه گفت : داخـل شـدم بـر ابـى الحسن (عليه السلام ) به من فرمود: خداى تعالى مؤ من
را به روحى تـاءيـيـد مـى كند كه همواره در هر عمل نيكى كه مى كند و تقوايى كه به
خرج مى دهد به سـراغـش مى آيد، و هر وقت عمل زشتى مرتكب شود و يا تجاوزى بكند، از
او غايب مى شود. پـس روح خـدا در هـنگام عمل خير مؤ من از خوشحالى به اهتزاز در مى
آيد، و در هنگام گناه و عـمـل زشـتـش بـه زمـين فرو مى رود. حال كه چنين است اى
بندگان خدا قدر نعمت هاى خدا را بـدانيد، و دل خود را اصلاح كنيد تا يقين شما زياد
گشته ، سود نفيس و پر قيمت ببريد، خـدا رحـمـت كـنـد شـخـصـى را كـه تـصـميم بر عمل
خيرى بگيرد، و آن را انجام دهد، و چون تصميم بر عمل زشتى مى گيرد از آن صرفنظر كند.
آنگاه فرمود: ما روح را با اطاعت خدا و عمل براى او كمك و تاءييد مى كنيم .
مراد از روحى كه خداوند مؤ من را
بوسيله آن تاءييد مى كند
مؤ لف : از آنچه در ذيل آيه گذشت روشن شد كه اين روح يكى ازمراتب روح انسانى است
كـه تـنـهـا مـؤ مـن آن هـم بـعـد از آنـكـه ايـمـان خـود را بـه حـد كمال رسانيد
به آن مرتبه مى رسد،
و ديـگـر از آن جدا نمى شود، همانطور كه روح نباتى و حيوانى و انسانى كه بين مؤ من
و كـافر مشترك است ، از مراتب روح آدمى است ، و هرگز از آن جدا نمى گردد. چيزى هست
اين مـرتـبـه از روح بـعد از آنكه در نفس پيدا شد، گاهى همچنان در نفس باقى مى
ماند، و رو بـه رشـد مـى گـذارد، و در نـفس هيئتى و صورتى خوب پديد مى آورد. و گاهى
دچار هيئت زشـتـى مـى شـود، هـيـئتـى كـه در اثر گناه پيدا شده ، و با آن معارضه مى
كند، و پس از تـوبه يا عوامل ديگر از شر آن خلاصى يافته ، موانع ناسازگارش از بين
مى رود، تا آنكه خودش در نفس مستقر گشته ، آن صورت نيكو در نفس رسوخ يابد، و ديگر
دستخوش زوال و دگـرگـونـگـى نـشود. با اين بيان روشن مى شود كه مراد امام (عليه
السلام ) از
(روحـى كـه بـه سراغش مى آيد)
و اين كه فرمود: (اين روح همواره با او
هست ) است صورت آن روح در نفس پيدا مى
شود، چون اين صورت است كه گاهى در اثر برخورد با صـورتـى زشـت از بـيـن مـى رود،
نـه اصـل روح . و نـيـز روشـن شد كه مرادش از اين كه فـرمـود:
(در زمـيـن فرو مى رود) اين
است كه بطور كنايه بفهماند آن صورت خوب از بـيـن مى رود. و همچنين است مرادش در
روايت قبلى كه مى فرمود: (روح ايمان از او
جدا مى شود).
سوره حشر مدنى است و بيست و چهار آيه دارد
سوره حشر آيات 10 - 1
بـسـم اللّه
الرحـمـن الرحـيـم سـبـح للّه مـا فـى السموت و ما فى الارض و هو العزيز الحـكـيـم
(1) هـو الذى اخـرج الذّيـن كـفـروا مـن اهـل الكـتـاب مـن ديـارهـم لاوّل الحشر ما
ظننتم ان يخرجوا و ظنّوا انّهم مانعتهم حصونهم من اللّه فاتيهم اللّه من حيث لم
يحتسبوا و قذف فى قلوبهم الرّعب يخربون بيوتهم بايديهم و ايدى المؤ منين فاعتبروا
يـا اولى الابـصـار (2) و لو لا ان كـتـب اللّه عـليهم الجلاء لعذّبهم فى الدّنيا و
لهم فى الاخـرة عـذاب النّار (3) ذلك بانّهم شاقّوا اللّه و رسوله و من يشاقّ اللّه
فان اللّه شديد العـقـاب (4) مـا قـطـعـتـم مـن ليـنـة او تـركتموها قائمة على
اصولها فباذن اللّه و ليخزى الفـاسـقـيـن (5) و مـا افـاء اللّه عـلى رسـوله
مـنـهـم فـمـا اوجـفـتـم عـليـه مـن خـيـل و لا ركـاب و لكـن اللّه يـسـلّط رسـله
عـلى مـن يـشـاء و اللّه عـلى كـل شـى ء قـديـر (6) مـا افـاء اللّه عـلى رسـوله
مـن اهـل القـرى فـللّه و للرّسـول و لذى القـربـى و اليـتـامـى و المـسـاكـيـن و
ابـن السـّبـيـل كـيـلا يـكـون دولة بـيـن الاغـنـيـاء مـنـكـم و مـا اتـئكـم
الرّسول فخذوه و ما نهئكم عنه فانتهوا و اتّقوا اللّه انّ اللّه شديد العقاب (7)
للفقراء المـهـاجـريـن الذّين اخرجوا من ديارهم و اموالهم يبتغون فضلا من اللّه و
رضونا و ينصرون اللّه و رسـوله اولئك هـم الصّادقون (8) و الّذين تبوّؤ ا الدّار و
الايمان من قبلهم يحبّون من هـاجـر اليـهـم و لا يـجـدون فى صدورهم حاجة ممّا اوتوا
و يؤ ثرون على انفسهم و لو كان بهم خصاصة و من يوق شحّ نفسه فاولئك هم المفلحون (9)
و الّذين جاؤ ا من بعدهم يقولون ربـّنـا اغـفـرلنـا و لاخـوانـنـا الّذيـن
سـبـقـونـا بـالايـمـان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للّذين امنوا ربّنا انّك رؤ ف رحيم
(10).
|
ترجمه آيات
بـه نـام خـداى رحـمان و رحيم ، آنچه در آسمانها است و آنچه در زمين است براى خدا
تسبيح مى گويد و او عزيز و حكيم است (1).
او كـسـى اسـت كـه بـراى اوليـن بـار كـافـرانـى از اهـل كـتـاب را از ديـارشـان
بـيـرون كـرد بـا ايـن كـه شـمـا احتمالش را هم نمى داديد و مى پـنـداشـتـيد دژهاى
محكمى كه دارند جلوگير هر دشمن و مانع آن مى شود كه خدا به ايشان دسـت يـابـد ولى
عـذاب خـداى تـعالى از راهى كه به فكرشان نمى رسيد به سراغشان رفـت و خـدا رعـب و
وحـشت بر دلهايشان بيفكند چنانكه خانه هاى خود را به دست خود و به دست مؤ منين خراب
كردند، پس اى صاحبان بصيرت عبرت بگيريد (2).
و اگـر نـه ايـن بـود كـه خـدا جـلاى وطـن را بـراى آنـان مـقـدر كـرده بـود هر
آينه در دنيا عذابشان مى كرد و به هر حال در آخرت عذاب آتش دارند (3).
ايـن بدان جهت است كه ايشان با خدا و رسولش دشمنى كردند و هر كس با خدا دشمنى كند
(همين سرنوشت را دارد) چون خدا شديدالعقاب است (4).
شـمـا مـسلمانان هيچ نخلى را قطع نمى كنيد و هيچ يك را سر پا نمى گذاريد مگر به اذن
خدا و همه اينها براى اين است كه خدا فاسقان را خوار كند (5).
خـدا هـر غـنـيـمـتـى از آنـان بـه رسـول خـود رسـانـيـد بـدون جـنـگ شـمـا رسـانيد
شما بر امـوال آنـان هـيـچ اسـب و شـترى نتاختيد ليكن اين خدا است كه رسولان خود را
بر هركس كه خواهد مسلط مى كند كه او بر هر چيزى قادر است (6).
آنچه خدا از اموال اهـل قـرى بـه رسـول خـود بـرگـردانـيـد از آن خـدا و رسـول او و
از آن خـويـشـان رسـول و فـقـيـران و مـسـكـيـنـان و درمـانـدگـان در راه است تا
امـوال بـيـن تـوانـگـران دسـت بـه دسـت نـچـرخـد. و هـر دسـتـورى كـه رسـول بـه
شـما داد بگيريد و از هر گناهى نهيتان كرد آن را ترك كنيد و از خدا بترسيد كه خدا
عقابى سخت دارد (7).
از غـنـائم سـهـمـى بـراى فـقـراى مـهـاجـريـن اسـت ، آنـان كـه بـه دسـت دشـمـن از
امـوال و خـانـه هـاى خـود بـيـرون شـدنـد، و بـه امـيـد رسـيـدن بـه فضل و رضوان
خدا ترك وطن كردند و همواره خدا و رسولش را يارى
مى دهند اينان همان صادقانند (8).
و نـيـز سهمى از آن غنائم از آن كسانى از اهل مدينه است كه در مدينه و در قلعه
ايمان جاى دارنـد و قـبـل از مـهـاجرين ايمان آورده بودند و هر مومنى را كه از ديار
شرك به سويشان هـجـرت مـى كـنـد دوسـت مـى دارنـد و وقـتـى اسـلام بـه آنـان چـيـزى
مـى دهـد در دل خـود نـيـازى به آنچه به مهاجران داده شده احساس نمى كنند و مهاجرين
را بر خود مقدم مـى دارنـد هـر چـنـد كـه خـود نـيـز مـحـتـاج بـاشـنـد. و كـسـانـى
كـه بخل درونى خود را به توفيق خداى تعالى جلو مى گيرند رستگارند (9).
و سهمى از آن كسانى است كه بعدها به اسلام در مى آيند مى گويند: پروردگارا ما را و
بـرادران ايمانيمان را كه در ايمان از ما سبقت گرفتند بيامرز و كينه كسانى را كه
ايمان آوردند در دلهاى ما ميفكن كه تو رووف و رحيمى (10).
بيان آيات
|