تفسير الميزان جلد ۱۸
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۲۳ -
و ايـنـكـه
فـرمـود (فـكرهتموه
) و نفرمود (فتكرهونه
)، اشعار دارد به اينكه كراهت شـمـا امـرى است ثابت و محقق ، و هيچ شكى
در اين نيست كه شما هرگز راضى نمى شويد يـك انـسـانى را كه برادر شما است و مرده
است ، بخوريد. پس همان طور كه اين كار مورد كـراهـت و نـفـرت شـمـا اسـت ، بـايـد
غـيـبـت كـردن بـرادر مـؤ مـنـتـان ، و بـدگـويـى در دنبال سر او نيز مورد نفرت شما
باشد، چون اين هم در معناى خوردن برادر مرده شما است .
ايـن را نـيـز بـدان كـه هـمـيـن تـعـليـلى كـه در جـمـله
(ايـحـب احـدكـم ان يـاكـل ...)
بـراى حـرمت غيبت آمده ، تعليل براى حرمت تجسس نيز هست ، چون فرق غيبت با تجسس تنها
در اين است كه غيبت اظهار عيب مسلمانى است براى ديگران - چه اينكه عيبش را خود ما
ديده باشيم و چه اينكه از كسى شنيده باشيم - و تجسس عبارت است از اينكه به وسـيـله
اى علم و آگاهى به عيب او پيدا كنيم . ولى در اينكه هر دو عيب جويى است مشتركند، در
هـر دو مـى خواهيم عيبى پوشيده بر ملا شود. در تجسس براى خود ما بر ملا شود، و در
غـيـبـت بـراى ديـگـران . و بـه هـمـيـن جـهـت بـعـيـد نـيـسـت كـه جـمـله
(احـب احـدكـم ان ياكل لحم اخيه ميتا...)
تعليل باشد براى هر دو جمله ، يعنى هم جمله (و
لا تجسسوا) و هم جمله
(و لا يغتب بعضكم بعضا).
ايـن را هـم بايد دانست كه در اين كلام اشعار و يا دلالتى هست بر اينكه حرمت غيبت
تنها در بـاره مسلمان است ، به قرينه اينكه در تعليل آن عبارت
(لحم اخيه ) را آورده ، و ما
مى دانيم كه اخوت تنها در بين مؤ منين است .
توبه عامل آمرزش گناهان ياد شده و
بلكه مطلق گناهان است
(و اتقوا اللّه ان اللّه تواب رحيم
) - ظاهر اين عبارت اين است كه عطف باشد بر جمله
(اجتنبوا كثيرا من الظن
). البته اين ظهور در صورتى است كه مراد از تقوى ، اجتناب از هـمـيـن
گـنـاهـانـى بـاشـد كـه قـبـلا مـرتـكـب شـده بـودنـد، و بـعـد از نـزول ايـن
دسـتـور از آن توبه كنند، آن وقت معناى (ان
اللّه تواب رحيم ) اين مى شود كـه : خـدا
بـسـيار پذيراى توبه است ، و نسبت به بندگان تائب كه به وى پناهنده مى شوند مهربان
است .
و امـا اگـر مـراد از تـقـوى اجـتـناب و پرهيز از مطلق گناهان باشد - هر چند كه
تاكنون مـرتـكب آن نشده باشند - آن وقت مراد از جمله
(ان اللّه تواب رحيم ) اين مى
شود كه : خدا بسيار به بندگان با تقوايش مراجعه نموده در صدد هدايت بيشتر آنان برمى
آيد، و هـر لحـظـه بـا فراهم كردن اسباب ، آنان را از اينكه در مهلكه هاى شقاوت
قرار گيرند، حفظ مى كند، و نسبت به ايشان مهربان است .
و ايـنـكـه گـفـتـيم دو احتمال دارد، بدين جهت است كه توبه از جانب خدا دو گونه است
: يك توبه خدا قبل از توبه بنده است ، و آن به اين است كه به بنده خود رجوع نموده ،
او را مـوفـق بـه تـوبـه مـى نـمايد، همچنان كه فرموده :
(ثم تاب عليهم ليتوبوا)، و يك
تـوبـه ديگرش بعد از توبه بنده است ، يعنى وقتى بنده اش توبه كرد، دوباره به او
رجـوع مـى كـنـد تـا او را بـيامرزد و توبه اش را بپذيرد، همچنان كه فرموده :
(فمن تاب من بعد ظلمه و اصلح فان اللّه يتوب عليه
).
يـا ايـهـا النـاس انـا خـلقـنـاكـم مـن ذكـر و انـثـى و جـعـلنـاكـم شـعـوبـا و
قبائل لتعارفوا ان اكرمكم عند اللّه اتقيكم ...
|
.
معانى مختلفى كه براى
(شعوب ) و
(قبائل ) گفته شده است
كـلمه (شعوب
) جمع (شعب
) - به كسره شين و سكون عين - است و - به طورى كـه در مـجـمع البيان
گفته - به معناى قبيله بزرگى از مردم است ، مانند قبيله ربيعه و مـضـر. و كـلمه
(قبائل ) جمع
(قبيله ) است كه جمعيتى كوچكتر
از شعب است و تيره اى از آن است مانند (تيم
) كه يكى از تيره هاى (مضر)
است .
بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: مـطـلب بـه عـكـس اسـت ، و شـعـوب جـمـعـيـت هـاى
كـمـتـر از قـبـائل اسـت بـه طـورى كـه چـنـد شـعـب يـك قـبـيـله را تشكيل مى دهد.
و اگر اين جمعيت ها را شعب خوانده اند چون از يك قبيله منشعب مى شوند.
راغـب مـى گـويـد: شـعب عبارت است از قبيله اى كه از يك قبيله ديگر منشعب گردد، و
جمع آن شـعـوب مـى آيـد، در كـلام خـداى عـزّوجـلّ هـم آمـده
(شـعـوبـا و قـبـائل ). و امـا
كلمه (شعب )
در مورد زمين عبارت است از دامنه چند دره كه اگر از طرف دامـنـه نـگـاه كـنـى بـه
نـظرت مى رسد يك زمين است كه در آخر، چند شقه شده ، و اگر از طرف دره ها نگاه كنى
به نظرت مى رسد كه چند تكه زمين است كه در آخر يكى شده و لذا بـعـضـى گـفـتـه انـد:
ايـن كـلمـه ، هـم بـه جـاى كـلمـه اجـتـمـاع اسـتـعـمـال مـى شـود، مـثـلا مـى
گـويى (شعبت
) يعنى من جمع شدم . و هم به جاى كلمه تفرقه استعمال مى شود، مثل اينكه
مى گويى (شعبت
) يعنى من جدا شدم .
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: كـلمـه (شـعـوب
) بـه مـعـنـاى نـژادهـاى غـيـر عـرب از قـبـيـل تـرك و فـارس و هـنـدى
و آفـريـقـايـى و امـثـال ايـنـهـا اسـت . و كـلمـه
(قبائل )
به معناى تيره هاى عربى است .
و ظـاهـرا بـرگـشـت ايـن قـول بـه يـكـى از هـمـان دو قـول قـبـلى اسـت ، و بـه
زودى در بحث روايتى آينده تتمه اين گفتار مى آيد ان شاء اللّه تعالى .
مـفـسـريـن گـفـته اند: آيه شريفه در اين مقام است كه ريشه تفاخر به انساب را بزند.
و بـنـابـرايـن ، مـراد از جـمـله (مـن
ذكر و انثى ) آدم و حوا خواهد بود، و
معناى آيه چنين مى شود: ما شما مردم را از يك پدر و يك مادر آفريديم ، همه شما از
آن دو تن منتشر شده ايد، چه سفيدتان و چه سياهتان ؛ چه عربتان و چه عجمتان . و ما
شما را به صورت شعبه ها و قـبـيـله هـاى مختلف قرار داديم ، نه براى اينكه طائفه اى
از شما بر سايرين برترى و كرامت داشت ، بلكه صرفا براى اين كه يكديگر را بشناسيد و
امر اجتماعتان و مواصلات و مـعـامـلاتـتـان بـهـتـر انـجـام گـيـرد، چون اگر فرض
شود كه مردم همگى يك جور و يك شـكـل بـاشند و نتيجتا يكديگر را نشناسند، رشته
اجتماع از هم مى گسلد، و انسانيت فانى مـى گـردد. پـس غرض از اين كه مردم را شعبه
شعبه و قبيله قبيله كرد اين بود، نه اينكه به يكديگر تفاخر كنند، تفاخر به انساب ،
و تفاخر به پدران و مادران .
و بـعـضى از مفسرين گفته اند: مراد از ذكر و انثى مطلق مرد و زن است ، و آيه شريفه
در ايـن مـقـام اسـت كـه مـطـلق تفاضل به طبقات به سفيد پوستى و سياه پوستى و عربيت
و عـجـمـيـت و غنى بودن و فقير بودن و به بردگى و مولائى و به مردى و زنى را از بين
ببرد. و معناى آيه اين است كه : هان اى مردم ، ما شما را از يك مرد و يك زن آفريديم
، پس هـر يـك از شـمـا انـسـانـى هـسـتـيد متولد از دو انسان ، و از اين جهت هيچ
فرقى با يكديگر نـداريـد، و اخـتـلافـى هـم كـه در بـيـن شـمـا هست و شما را شعبه
شعبه و قبيله قبيله كرده ، اخـتـلافـى اسـت مربوط به جعل الهى ، نه به خاطر كرامت و
فضيلت بعضى از شما بر بـعـضـى ديـگـر، بـلكـه بـراى ايـن اسـت كـه يـكـديـگـر را
بـشـنـاسـيـد و نظام اجتماعتان كامل شود.
و سپس همان مفسرين اعتراض كرده اند به اينكه : آيه شريفه در اين سياق است كه تفاخر
بـه انـسـاب را از بـيـن بـبـرد، و آن را نـكـوهـش كـنـد، بـه شهادت اينكه مى
فرمايد (و جعلناكم شعوبا و قبائل لتعارفوا)،
و ترتب اين فرض بنابراين وجهى كه شما ذكر كرديد، روشن نيست ، چون بنا بر وجه شما
سخن از مذمت تفاخر به حسب و نسب در بين نمى آيـد، شـمـا مـى گـويـيـد: آيـه در صـدد
الغـاء مـطـلق تـفـاضل است . ولى ممكن است به اين معترض گفته شود كه : اختلاف در
انساب هم يكى از مـصـاديـق اختلاف طبقاتى است ، و بناى وجه بالا بر اين اساس است كه
مى گويد آيه در صـدد نـفـى اخـتلاف طبقاتى به تمامى مصاديق آن است ، و همچنان كه
ممكن است تفاخر به انـسـاب را نفى و مذمت كنيم ، به اين دليل كه همه انساب و
دودمانها منتهى به يك مرد و زن مـى شـونـد، و تـمامى مردم در اين پدر و مادر
شريكند. همچنين ممكن است همين مطلب را نفى و مـذمـت بـكنيم به اين دليل كه هر
انسانى متولد از دو انسان مى شود، و همه مردم در اين جهت شريكند.
ولى حـق مـطـلب ايـن اسـت كـه جـمـله (و
جـعـلنـاكـم شـعـوبـا و قـبـائل ) اگـر
بـگـويـيـم ظـهـور در مـذمـت تـفـاخـر بـه خـصـوص انـسـاب دارد، وجـه اول وجيه تر
است ، و گر نه وجه دوم بهتر است ، چون عمومى تر است .
(ان اكـرمكم عند اللّه اتقيكم
) - اين جمله مطلب تازه اى را بيان مى كند، و آن عبارت از ايـن اسـت كـه
چـه چـيـزى نـزد خـدا احـتـرام و ارزش دارد. تـا قـبـل از اين جمله مى فرمود: مردم
از اين جهت كه مردمند همه با هم برابرند، و هيچ اختلاف و فـضـيلتى در بين آنان نيست
، و كسى بر ديگرى برترى ندارد، و اختلافى كه در خلقت آنـان ديـده مى شود كه شعبه
شعبه و قبيله قبيله هستند تنها به اين منظور در بين آنان به وجـود آمـده كـه يكديگر
را بشناسند، تا اجتماعى كه در بينشان منعقد شده نظام بپذيرد، و ائتلاف در بينشان
تمام گردد، چون اگر شناسائى نباشد، نه پاى تعاون در كار مى آيد و نـه ائتـلاف ، پـس
غرض از اختلافى كه در بشر قرار داده شده اين است ، نه اينكه به يكديگر تفاخر كنند،
يكى به نسب خود ببالد، يكى به سفيدى پوستش فخر بفروشد، و يـكى به خاطر همين
امتيازات موهوم ، ديگران را در بند بندگى خود بكشد، و يكى ديگرى را استخدام كند، و
يكى بر ديگرى استعلا و بزرگى بفروشد، و در نتيجه كار بشر به ايـنـجـا بـرسـد كـه
فـسـادش تـرى و خـشـكـى عـالم را پـر كـنـد، و حـرث و نسل را نابود نموده ، همان
اجتماعى كه دواى دردش بود، درد بى درمانش شود.
در اين جمله مى خواهد امتيازى را كه در بين آنان بايد باشد بيان كند، اما نه امتياز
موهوم ، امتيازى كه نزد خدا امتياز است ، و حقيقتا كرامت و امتياز است .
تـوضـيـح ايـنـكـه تـقـوا تـنـهـا
كـرامـت و امـتياز حقيقى است (ان اكرمكم عند الله اتقيكم )
تـوضـيـح ايـنـكـه : ايـن فـطـرت و جـبـلت در هـر انـسـانـى اسـت كـه بـه دنـبـال
كـمـالى مى گردد كه با داشتن آن از ديگران ممتاز شود، و در بين اقران خود داراى
شـرافـت و كـرامـتـى خـاص گـردد. و از آنـجـايـى كـه عـامـه مـردم دل بستگيشان به
زندگى مادى دنيا است قهرا اين امتياز و كرامت را در همان مزاياى زندگى دنيا، يعنى
در مال و جمال و حسب و نسب و امثال آن جستجو مى كنند، و همه تلاش و توان خود را در
طلب و به دست آوردن آن به كار مى گيرند، تا با آن به ديگران فخر بفروشند، و بلندى و
سرورى كسب كنند.
در حـالى كـه ايـن گـونه مزايا، مزيتهاى موهوم و خالى از حقيقت است ، و ذره اى از
شرف و كرامت به آنان نمى دهد، و او را تا مرحله شقاوت و هلاكت ساقط مى كند.
آن مـزيـتـى كـه مـزيـت حـقـيـقـى اسـت و آدمـى را بالا مى برد، و به سعادت حقيقيش
كه همان زنـدگـى طـيـبـه و ابدى در جوار رحمت پروردگار است مى رساند، عبارت است از
تقوى و پـرواى از خـدا. آرى ، تـنها و تنها وسيله براى رسيدن به سعادت آخرت همان
تقوى است كـه بـه طـفـيـل سـعادت آخرت سعادت دنيا را هم تاءمين مى كند، و لذا خداى
تعالى فرموده
(تـريـدون عـرض الدنـيـا و اللّه يـريـد
الاخـره ). و نيز فرموده
(و تزودوا فان خير الزاد التـقـوى )،
و وقـتـى يـگـانه مزيت تقوى باشد، قهرا گرامى ترين مردم نزد خدا باتقوى ترين ايشان
است ، همچنان كه در آيه مورد بحث هم همين را فرموده .
تـــقــوى يـك مزيت واقعى و حقيقت است
نه آن مزايائى كه انسانها براى خود مايه كرامت
وشرف قرار داده اند
و ايـن آرزو و اين هدفى كه خداى تعالى به علم خود آن را هدف زندگى انسانها قرار
داده ، هدفى است كه بر سر به دست آوردن آن ديگر پنجه به رخ يكديگر كشيدن پيش نمى
آيـد، بـخـلاف هـدفـهـاى مـوهـوم مـذكـور كـه بـراى بـه دسـت آوردن آن مـزاحـمـتها،
جنگها و خـونـريـزيها پيش مى آيد. او مى خواهد بيش از ديگران ثروت را به خود اختصاص
دهد، و ايـن مـى خـواهـد قـبـل از ديـگـران بـه ريـاسـت بـرسـد. او مـى خـواهـد در
تـجـمـل دادن بـه زنـدگـى از ديگران سبقت بگيرد، و اين مى خواهد آوازه اش همه آوازه
ها را تحت الشعاع قرار دهد، و همچنين ساير مزاياى موهوم ، همچون انساب و غيره .
(ان اللّه عـليـم خـبـيـر)
- ايـن جـمـله مـضـمـون جـمـله قـبـل را تـاءكـيـد مى كند، و در ضمن اشاره اى هم به
اين معنا دارد كه اگر خداى تعالى از بين ساير مزايا تقوى را براى كرامت يافتن
انسانها برگزيد، براى اين بود كه او به عـلم و احـاطـه اى كـه بـه مـصـالح بـنـدگان
خود دارد مى داند كه اين مزيت ، مزيت حقيقى و واقعى است ، نه آن مزايايى كه انسانها
براى خود مايه كرامت و شرف قرار داده اند، چون آنـها همه ، مزايائى وهمى و باطل است
. زينتهاى زندگى مادى دنيايند كه خداى تعالى در باره آنها فرموده :
(و ما هذه الحيوه الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخره لهى الحيوان
لو كانوا يعلمون ).
آيـه شـريـفـه دلالت دارد بـر اينكه بر هر انسانى واجب است كه در هدفهاى زندگى خود
تابع دستورات پروردگار خود باشد، آنچه او اختيار كرده اختيار كند، و راهى كه او به
سـويـش هدايت كرده پيش گيرد. و خدا راه تقوى را براى او برگزيده ، پس او بايد همان
را پـيـش گـيـرد. علاوه بر اين ، بر هر انسانى واجب است كه از بين همه سنتهاى
زندگى دين خدا را سنت خود قرار دهد.
قـالت الاعـراب امـنـا قـل لم تـومـنـوا و لكـن قـولوا اسـلمـنـا و لمـا يدخل
الايمان فى قلوبكم ...
|
ايـن آيه و آيات بعدش تا آخر سوره متعرض حال اعراب است كه ادعاى ايمان مى كردند، و
بـر پـيـامـبـر مـنـت مى نهادند كه ما ايمان آورده ايم . و سياق اين آيه كه حكايت
كلام آنان و مـاءمـور شـدن رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) اسـت بـه
ايـنكه در پاسخشان بفرمايد: نه ، هنوز ايمان نياورده ايد، دلالت دارد بر اينكه مراد
از (اعراب )
بعضى از عربهاى باديه نشين بوده ، نه همه آنان ، به شهادت آيه
(و من الاعراب من يؤ من باللّه و اليوم الاخر)
كه مى فرمايد: بعضى از اعراب به خدا و روز جزا ايمان دارند.
مـــعـــنـــاى ايـنكه فرمود: به
اعراب بگو ايمان نياورده ايد بلكه بگوييد اسلام آورده
ايم
(قـالت الاعـراب امـنـا قل لم تومنوا)
- يعنى به تو مى گويند ايمان آورديم و ادعاى ايمان مى كنند، بگو: نه ، هنوز ايمان
نياورده ايد، و آنان را در ادعايشان تكذيب كن . و جمله
(و لكـن قـولوا اسلمنا)
استدراك و اعراض از آن معنايى است كه جمله قبلى بر آن دلالت داشت ، و تقدير كلام
چنين است : نگوييد ايمان آورديم بلكه بگوييد اسلام آورديم .
(و لمـا يـدخـل الايـمـان فـى قـلوبكم
) - اين جمله مى رساند كه : با اينكه انتظار مى رفـت ايـمـان داخـل در
دل هـاى شـمـا شده باشد، هنوز نشده ، و به همين جهت در اين جمله نفى ايـمـانـى كـه
در جـمـله قـبلى بود تكرار نشده . در آن جا مى فرمود:
(بگو ايمان نياورده ايـد) و در
ايـنـجـا مـى فـرمـايـد (بـا ايـنـكـه
انـتـظـار آن هـسـت هـنـوز ايـمـان داخل در قلوب شما نشده
) پس تكرار يك مطلب نيست .
از ايـنـكـه در اين آيه شريفه نخست ايمان را از اعراب نفى مى كند و سپس توضيح مى
دهد كـه مـنـظـور ايـن اسـت كـه ايـمان كار دل است ، و دلهاى شما هنوز با ايمان
نشده ، و در عين حال اسلام را براى آنان قائل مى شود، بر مى آيد كه فرق بين اسلام و
ايمان چيست .
ايمان معنايى است قائم به قلب و از قبيل اعتقاد است ؛ و اسلام معنايى است قائم به
زبان و اعضاء، چون كلمه اسلام به معناى تسليم شدن و گردن نهادن است . تسليم شدن
زبان بـه ايـنـست كه شهادتين را اقرار كند، و تسليم شدن ساير اعضاء به اين است كه
هر چه خدا دستور مى دهد ظاهرا انجام دهد، حال چه اينكه واقعا و قلبا اعتقاد به
حقانيت آنچه زبان و عـمـلش مـى گويد داشته باشد، و چه نداشته باشد، و اين اسلام
آثارى دارد كه عبارت است از محترم بودن جان و مال ، و حلال بودن نكاح وارث او.
(و ان تـطـيـعـوا اللّه و رسوله لا يلتكم
من اعمالكم شيئا) - كلمه
(يلتكم ) از ماده
(ليت )
اشتقاق يافته كه به معناى نقص است . وقتى گفته مى شود
(لاته ، يليته ، ليتا) كه چيزى
از مفعول فعل كم كرده باشد. و مراد از اطاعت ، اطاعت خالص و واقعى است ، به طورى كه
باطن انسان با ظاهرش مطابقت داشته باشد، نه اينكه چون منافقان تقليد اطـاعـت كـاران
واقـعى را در آورد. و اطاعت خدا استجابت دعو او است در هر چه كه بدان دعوت مـى
كـنـد، چـه اعـتـقاد و چه عمل . و اطاعت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم )
تصديق رسـالت او و پـيـرويـش در آنـچـه كه بدان امر مى كند مى باشد، او امرى كه
مربوط به ولايـت او در امـور امـت اسـت . و مـراد از كـلمـه
(اعـمـال )، جـزاى اعمال است ،
و مراد از نقص اعمال ناقص نكردن جزاى آن است .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : اگـر خدا را در آنچه به شما امر مى كند - كه خلاصه
اش پيروى دين او بر حسب اعتقاد است - و رسول را در آنچه به شما امر مى كند اطاعت
كنيد از پـاداشـهـاى اعـمالتان چيزى كم نمى كند. و جمله
(ان اللّه غفور رحيم )، همان
كم نكردن اعـمـال بـنـدگـان در صـورت اطـاعـتـشـان از خـدا و رسـول را تـعـليـل مـى
كـند، (مى فرمايد اجر شما را كم نمى كند براى اينكه او آمرزگار مهربان است ).
انـمـا المـؤ مـنـون الذين امنوا باللّه و رسوله ثم لم يرتابوا و جاهدوا باموالهم و
انفسهم فى سبيل اللّه اولئك هم الصادقون
|
در آيـه قـبـلى اجـمـالا تـعـريـف كـرد كـه ايـمـان داخـل در دلهـايشان شده (چون از
جمله (لم تومنوا)
و (لما يدخل الايمان فى قلوبكم
) كه راجع به مسلمانان بى ايمان بود اين تـعـريـف اجـمـالى اسـتـفـاده
مـى شـد) و ايـنـك در ايـن آيـه هـمان تعريف اجمالى را به طور مفصل بيان مى كند.
مؤ منان واقعى اين چنين هستند
پـس جـمـله (انـمـا المؤ منون الذين امنوا
باللّه و رسوله ) مى خواهد مؤ منين را
منحصر در كـسانى كند كه به خدا و رسول او ايمان داشته باشند. پس تعريف مؤ منين به
اينكه به خدا و رسول ايمان دارند، و به ساير صفاتى كه در آيه آمده ، تعريفى است كه
هم جامع صـفـات مـؤ مـن اسـت و هـم مـانـع ، يـعـنـى هـيـچ غـيـر مـؤ مـنـى مـشـمول
آن نمى شود، در نتيجه هر كس متصف به اين صفات باشد مومن حقيقى است ، همچنان كه هر
كس يكى از اين صفات را نداشته باشد، مؤ من حقيقى نيست .
و ايـمـان بـه خـدا و رسـولش عقدى است قلبى بر توحيد خداى تعالى و حقانيت آنچه كه
پـيـامـبـرش آورده ، و نـيـز عـقـد قـلبـى بـر صـحـت رسـالت و پـيـروى رسول در آنچه
دستور مى دهد.
ايمان ثابت و مستقر و جهاد با مال و
جان از صفات مؤ منان واقعى است
(ثـم لم يـرتـابـوا)
- يـعـنـى مـؤ مـنـيـن آنـهـايـى هـسـتـنـد كـه ايـمـان بـه خـدا و رسـول او
بـياورند، و ديگر در حقانيت آنچه ايمان آورده اند شك نكنند، و ايمانشان ثابت و
آنچنان مستقر باشد كه شك آن را متزلزل نكند. و اگر در آغاز جمله كلمه
(ثم ) را آورد، نـه كـلمـه
(واو) را - بـه طـورى كه مى
گويند - براى اين است كه دلالت كند بر اينكه اين شك نكردن آنان منحصر به يك زمان
نيست ، بلكه در زمانهاى آينده نيز شك نمى كنند، تو گويى عروض شك چيزى است كه دائما
خطرش وجود دارد، در نتيجه اين كلمه مى فـهـمـانـد كـه بـايـد اسـتـحـكـام اولى
ايـمـان بـاقـى بـماند. و اگر فرموده بود (و
لم يـرتـابوا) تنها ايمانى را شامل مى شد
كه در آغاز مقارن با شك و ترديد نباشد، ولى ديگر نسبت به ما بعد ساكت بود.
(و جـاهـدوا بـامـوالهـم و انـفـسـهـم فـى
سـبـيـل اللّه ) - كـلمـه
(مـجـاهده ) كه مصدر
(جـاهـدوا)
است ، به معناى بذل جهد و به كارگيرى تمامى توان خويش در پيشبرد راه خـدا اسـت . و
كـلمـه (سـبـيـل اللّه
) بـه مـعـنـاى ديـن خـدا اسـت . و مـنـظـور از مـجـاهده به اموال و
انفس ، عمل و به كار گرفتن تا آخرين درجه قدرت است در انجام تكليف مالى الهى ، از
قـبـيـل زكـات و سـاير انفاقات واجب ، و انجام تكاليف بدنى چون نماز و روزه و حج و
غيره .
و مـعناى آيه اين است كه : مؤ منين واقعى كوشش مى كنند تا تكاليف مالى و بدنى
اسلامى خـود را انـجـام دهند، و در حالى انجام مى دهند - و يا عملشان چنين حالى
دارد - كه در دين خدا و در راه او است .
(اولئك هـم الصادقون
) - اين جمله بر ايمان مؤ منين نامبرده مادام كه آن صفات را حفظ كرده
باشند صحه گذاشته و تصديق مى كند.
قـل اتـعـلمـون اللّه بـديـنـكـم و اللّه يـعـلم مـا فـى السـمـوات و مـا فـى الارض
و اللّه بكل شى ء عليم
|
ايـن آيـه شريفه اعراب را از اين جهت توبيخ مى كند كه گفتند ما ايمان آورديم . در
حالى كه لازمه اين ادعاء اين است كه در سخن خود صادق باشند، و بر ايمان خود پافشارى
به خـرج داده بـاشـنـد. بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه انـد: بـعـد از آنـكـه آيـه قـبـلى
نـازل شـد، اعـراب سـوگـنـد خـوردنـد كـه مـا مـؤ مـن و صادق در ادعاى خود هستيم ،
اين آيه نازل شد كه : شما مى خواهيد با دين خود به خدا چيز ياد بدهيد. و معناى آيه
روشن است و احتياج به توضيح ندارد.
يـمـنـون عـليـك ان اسـلمـوا قـل لا تـمـنـوا عـلى اسـلامـكـم بل اللّه يمن عليكم
ان هديكم للايمان ان كنتم صادقين
|
يـعـنـى اى پـيـامـبـر بـر تـو مـنـت مـى گذارند كه اسلام آورده اند، و چه خطايى در
اين منت گـذارى خـود مرتكب شده اند، زيرا اولا حقيقت آن چيزى كه بر آن منت مى
گذارند ايمان است كـه كـليـد سـعـادت دنـيـا و آخـرت اسـت ، نـه اسـلامـى كـه جـز
فـوائد صـورى ، از قبيل تاءمين جانى و شركت با مسلمانان واقعى در جواز نكاح وارث
خاصيتى ندارد. و ثانيا هـمـيـن اسلام را هم نبايد بر پيامبر منت بگذارند، براى
اينكه آن جناب شخصى است كه از طرف خداى تعالى ماءمور شده اسلام را به شما برساند
(نه از اسلام آوردن آنهايى كه اسلام آوردند چيزى عايد شخص او مى شود و نه از اسلام
نياوردن آنها كه نياوردند چيزى از دست مى دهد)، پس احدى از مسلمانان بر او منتى
ندارد.
و اگـر مـنـتى باشد براى خداى سبحان است كه ايشان را هدايت فرموده ، چون دين ، دين
او اسـت ، و خـود او هـم از ديـنـش بـهـره مـنـد نمى شود تا هر كس دين او را پذيرفت
بر او منت بگذارد، بلكه بهره مند از دين او در دنيا و آخرت مؤ منين هستند، زيرا
خداى تعالى غنى على الاطلاق است ، پس منت را خدا بر آنان دارد كه هدايتشان كرده ،
نه آنان بر خدا.
بـه طـورى كـه مـلاحظه مى فرماييد كلمه اسلام را از دهان منت گذاران گرفته و در سخن
خـود آن را مـبـدل بـه ايـمـان كـرد تا بفهماند منت همه و هر چه هست به ايمان است ،
نه به اسلام كه تنها در ظواهر زندگى آثارى دارد.
پـس جمله (قل لا تمنوا على اسلامكم بل
اللّه يمن ...) متضمن اين اشاره است كه
خطاى اين مـنـت گـذاران از هـر دو جـهـت اسـت : اول ايـنـكـه مـنـت گـذارى خـود را
مـتـوجـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) كـردنـد، بـا ايـنـكـه او
يـك رسـول است و بس ، و غير از رسالت چيزى ندارد. و در اين باره فرموده :
(لا تمنوا على اسلامكم اسلام خود را بر من منت نگذاريد.).
و جـهـت دوم ايـنـكـه مـنـت را - البـته اگر منتى باشد - به اسلام خود نهادند با
اين كه بـايـد بـه ايـمـان خود گذاشته باشند. و در ذيل آيه گفتيم كه كلمه اسلام را
بدين سبب مبدل به ايمان كرد تا اشاره به جهت دوم كند.
ان اللّه يعلم غيب السموات و الارض و اللّه بصير بما تعملون
|
ايـن جمله خاتمه سوره است كه تمامى مطالب سوره را يعنى آنچه كه نهى و امر در سوره
بود، و آنچه حقايق در آن آمده بود، و آنچه كه از ايمان قومى و عدم ايمان قومى ديگر
خبر داده بود، همه آنها را - تعليل مى كند.
و مراد از غيب آسمانها و زمين ، هر غيبى است كه در خصوص آسمانها و زمين است . و يا
منظور از آن تـمـامى غيبها است ، چه آنچه كه در اين دو ظرف قرار دارد و چه آنچه
خارج از اين دو ظرف است .
بحث روايتى
روايـاتـى در مـورد نـهـى از مـسـخـره
كردن يكديگر، بد زبانى و تنابز به القاب ،
غيبتو سوء ظن ، در ذيل آيات مربوطه گذشته
در الدر المـنـثـور اسـت كه ابن ابى حاتم از مقاتل روايت كرده كه در تفسير آيه
(يا ايها الذيـن امـنـوا لا يـسـخـر قـوم مـن قـوم
) گـفـتـه : ايـن آيـه در بـاره عـده اى از بـنـى تميم نازل شد كه بلال
، سلمان ، عمار، خباب ، صهيب ، ابن فهيره و سالم مولاى ابى حذيفه را مسخره مى
كردند.
و در مـجـمـع البـيان مى گويد: آيه (يا
ايها الذين امنوا لا يسخر قوم من قوم ) در
باره ثـابـت بـن قـيس بن شماس نازل شده كه گوشش سنگين بود و هر وقت وارد مسجد مى
شد مردم به او راه مى دادند تا نزديك رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم )
برسد، و در آنجا بنشيند تا صداى آن جناب را بشنود.
روزى گويا براى نماز صبح وارد مسجد شد و هنوز هوا تاريك بود، و مردم از نماز فارغ
شده بودند، و هر كس در جاى خود نشسته بود، او شروع كرد از سر و گردن مردم رد شدن ،
و مـى گـفت راه بدهيد راه بدهيد، تا رسيد به مردى . آن مرد گفت : تو مگر بيش از يك
جا مى خواهى ؟ خوب همينجا بنشين . قيس در حالى كه سخت ناراحت بود، همانجا پشت سر آن
مرد نـشـسـت ، وقـتـى هـوا روشـن شد پرسيد اين كيست . گفت : من فلانيم . ثابت گفت
آهان پسر فـلان زنـى ! و نـام مـادرش را بـرد. و ايـن رسـم جـاهـليت بود كه مردم را
با نام بردن از مادرشان سرزنش مى كردند. آن مرد سرش را از خجالت پايين انداخت ، و
در اينجا بود كه اين آيه نازل شد - نقل از ابن عباس .
و در هـمـان كـتـاب اسـت كـه جـمـله (و لا
نـسـاء مـن نـسـاء) در بـاره زنـان رسـول
خـدا نـازل شـد، كـه ام سـلمـه را مـسـخـره مـى كـردنـد - نـقـل از انـس . و
داسـتان چنين بود كه ام سلمه كمر خود را با پارچه اى سفيد مى بست و دو طرف پارچه را
به هم گره مى زد و آويزان مى كرد، عايشه به حفصه گفت : اين را نگاه كـن ، چـطـور
ايـن زبان سگ را دنبال خود مى كشد، و منظور اين دو نفر مسخره كردن او بود. بعضى هم
گفته اند عايشه ام سلمه را در كوتاه قدى سرزنش مى كرد، و با دستش اشاره مى كرد كه
ام سلمه اينقدر است - نقل از حسن .
و در الدر المنثور است كه : احمد، عبد بن حميد و بخارى - در كتاب الادب - و ابو
داوود، تـرمـذى ، نسائى ، ابن ماجه ، ابو يعلى ، ابن جرير، ابن منذر و بغوى - در
كتاب معجم - و ابـن قـيـان و شـيـرازى - در كـتاب الالقاب - و طبرانى و ابن السنى -
در كتاب عمل اليوم و الليله - و حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و ابن مردويه و
بيهقى - در كـتـاب شـعـب الايـمـان - از ابـى جـبـيـره بـن ضـحـاك نـقـل مـى
كـنـنـد كـه آيـه (و لا تـنـابـزوا
بـالالقـاب ) در بـاره قـبـيـله مـا بـنـى
سـلمه نـازل شـده ، و داسـتـان چنين بود كه وقتى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله
وسلّم ) وارد مـديـنـه شد، هيچ يك از مردم ما قبيله نبود مگر آنكه داراى دو اسم و
يا سه اسم بود، وقتى رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) يك نفر را به يكى از
اين اسمها صدا مى زدند، اصـحـاب مـى گـفتند: يا رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله
وسلّم ) او از اين اسم بدش مى آيـد، ايـنـجـا بـود كـه آيـه
(و لا تـنـابـزوا بـالالقـاب )
نازل شد.
دو روايـــت در شـــاءن نـــزول
آيـــه (اءيـــحـــب اءحـــدكـــم
اءنياءكل ...)
بـاز در هـمـان كـتـاب آمـده كـه : ابـن ابـى حـاتـم از سـدى نقل كرده كه وقتى
سلمان فارسى با دو نفر ديگر سفرى كردند، و در سفر، سلمان آن دو نفر را خدمت مى كرد،
و از طعام خود به آن دو مى داد، روزى در بين راه سلمان خوابش برد و از آن دو نـفـر
عـقـب مـانـد، آن دو نـفـر وقـتـى بـه مـنـزل رسـيـدنـد، مـتوجه شدند كه سلمان
دنبال سرشان نيست ، پيش خود گفتند: او مرد رندى كرده ، خواسته است وقتى مى رسد كه
چادر زده شده باشد و غذا حاضر باشد، مشغول شدند چادر را زدند، همين كه سلمان رسيد،
او را فـرسـتـادنـد نـزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تا خورشتى از آن
جناب بـرايـشـان بـگـيـرد، سلمان به راه افتاد و نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و
آله وسلّم ) رفت .
عرضه داشت : يا رسول اللّه رفقايم مرا فرستاده اند تا اگر خورشتى دارى به ايشان
بدهى . حضرت فرمود رفقاى تو خورشت مى خواهند چه كنند، آنها خورشت خوردند.
سلمان برگشت و پاسخ رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) را به آن دو باز گفت .
آن دو نـفـر نـزد رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) آمدند و سوگند خوردند
به آن خدايى كه تو را به حق مبعوث كرده ، ما از آن ساعتى كه پياده شده ايم طعامى
نخورده ايم . فرمود: چرا شما سلمان را با آن حرفها كه دنبال سرش زديد خورشت خود
كرديد. اينجا بـود كـه آيـه (ايـحـب
احـدكـم ان يـاءكـل لحـم اخـيـه مـيـتـا)
نازل شد.
و در همان كتاب است كه ضياء مقدسى از انس روايت كرده كه گفت : عرب را رسم چنين بود
كـه در سـفرها به يكديگر خدمت مى كردند، و با ابوبكر و عمر مردى همراه بود كه آن دو
را خدمت مى كرد، روزى آن دو به خواب رفتند، و چون بيدار شدند طعامى آماده نيافتند،
به يـكـديـگـر گـفـتـنـد: ايـن مـرد چـقـدر خـوابـش سنگين است ، او را بيدار كردند
كه برو نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و بگو ابوبكر و عمر سلام مى
رسانند و از تو خـورشـتـى مـى خـواهـنـد. رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم )
فرمود ابوبكر و عمر خـورشـت خـوردنـد. آن مـرد نـزد ابـوبـكـر و عـمـر آمـد و كـلام
رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) را بـاز گـفـت . آن دو نـزد رسـول
خـدا آمـدنـد كـه يـا رسـول اللّه ، مـا چـه خـورشـتـى خـورده ايـم ؟ فـرمـود: گوشت
بـرادرتـان را. بـه آن خدايى كه جانم به دست او است ، گوشت او را بين دندانهايتان
مى بـيـنـم . گـفتند: يا رسول اللّه پس برايمان استغفار كن . فرمود به همان
برادرتان كه گوشتش را جويديد بگوييد برايتان استغفار كند.
مـؤ لف : چـنـيـن بـه نـظـر مـى رسـد كـه ايـن دو داستان كه در اين دو روايت آمده
يك داستان باشد، چيزى كه هست در روايت اول نام سلمان را برده ، و آن دوى ديگر را به
عنوان دو نفر ياد كرده ، و در روايت دوم نام آن دو نفر را كه ابوبكر و عمر باشد
برده و نام همسفرشان را بـه عـنـوان مـردى هـمـسـفـر يـاد كـرده . مـؤ يـد ايـن
احـتمال روايتى است كه از جامع الجوامع نقل شده كه گفته است : روايت شده كه ابوبكر
و عـمـر، سـلمـان را نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرستادند كه از
آن جناب طـعامى بگيرد، و براى آن دو بياورد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم
) او را نزد اسـامه بن زيد كه نگهبان بار و بنه اش بود فرستاد، اسامه به سلمان گفت
نزد من هيچ طـعـامـى نـيـسـت . سـلمـان نـزد ابـوبـكـر و عـمـر بـرگـشـت ، آن دو
گـفـتـنـد: اسـامـه بخل ورزيده ، ما اگر سلمان را به چاه پر آبى هم بفرستيم آن چاه
خشك مى شود.
بعد خودشان نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رفتند. حضرت فرمود: من اثر
خـوردن گـوشـت را در دهـان شـمـا مـى بـيـنـم . عـرضـه داشـتـنـد: يـا رسـول اللّه
مـا امـروز اصـلا لب بـه گـوشـت نـزده ايـم ، فرمود: مدتى طولانى گوشت سلمان و
اسامه را مى خورديد. آنگاه آيه نازل شد.
كـــلام مـــعـــصـــومـــيـــن
عـــليـــه الســـلام در حـــســـن ظـــن بـــه بـــرادر مـــســـلمـــان
وحمل كار او بر صحت
و در عـيـون بـه سـند خود از محمد بن يحيى بن ابى عباد، از عمويش روايت كرده كه گفت
: روزى از حـضـرت رضا (عليه السلام ) شنيدم كه شعرى مى خواند، با اينكه ايشان خيلى
كم شعر مى خواند و آن شعر اين بود:
و الزم القصد ودع عنك العلل
|
من پرسيدم : خدا عزت امير را زياد كند، اين شعر از كيست ؟ فرمود از عراقى خودتان
است . عـرضـه داشـتـم : مـن آن را از ابـو العـتـاهـيـه شنيده ام كه براى خودش مى
سرود. حضرت فرمود اسم اصليش را ببر، و هيچ وقت او را به اين كنيه ياد مكن .
كـه خـداى عزّوجلّ مى فرمايد (و لا
تنابزوا بالالقاب ) و شايد - صاحب اين شعر
از اين اسم خوشش نيايد.
و در كـافـى بـه سـند خود از حسين بن مختار از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده
كه فـرمـود: امـير المؤ منين (صلوات اللّه عليه ) در يكى از كلماتش فرمود: همواره
كار برادر مسلمانت را حمل بر صحت و بلكه بر بهترين وجهش كن ، تا وقتى كه دليلى قطعى
وظيفه ات را تغيير دهد، و دلت را از او برگرداند. و هرگز كلمه اى را كه از برادر
مسلمانت مى شنوى حمل بر بد مكن ، مادام كه مى توانى محمل خيرى براى آن كلمه پيدا
كنى .
و در نـهـج البـلاغـه فـرمـوده : وقـتـى صـلاح بـر روزگـار و اهل روزگار مسلط باشد،
در چنين جوى اگر يك نفر سوء ظنى به كسى پيدا كرد كه از او خـطـائى نـديـده ،
نـبـايد آن ظن بد را از دل خود بپذيرد و اگر بپذيرد ظلم كرده . و اگر فـسـاد بر
زمان و اهل زمان مسلط شد، در چنين جوى اگر يك نفر نسبت به كسى حسن ظن پيدا كند، خود
را فريب داده .
مـؤ لف : ايـن دو روايـت تـعارضى با هم ندارد، براى اينكه روايت دومى ناظر به خود
ظن است ، و روايت اولى راجع به ترتيب اثر دادن عملى بر ظن است .
چند روايت دال بر اينكه غيبت از زنا
شديدتر است
و در كـتـاب خـصـال از اسـبـاط بـن مـحـمـد بـه سـنـدى كـه بـه رسـول اللّه (صلّى
اللّه عليه و آله وسلّم ) دارد از آن جناب روايت كرده كه فرمود: غيبت از زنـا
شـديـدتـر است . پرسيدند: يا رسول اللّه چرا چنين است ؟ فرمود: زناكار مى تواند
تـوبـه كـنـد، و خـدا هـم تـوبه اش را بپذيرد، چون سر و كارش تنها با خدا است ، ولى
مـرتـكـب غـيبت مى خواهد توبه كند، اما خدا توبه اش را نمى پذيرد مگر وقتى كه شخص
غيبت شده از او درگذرد.
مـؤ لف : ايـن روايـت را الدر المنثور هم از ابن مردويه ، و بيهقى از ابى سعيد، و
جابر از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) روايـت كـرده ، بـه ايـن
عـبـارت كـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) فرمود: غيبت از زنا
شديدتر است . گفتند: يا رسول اللّه چطور غيبت از زنا شديدتر است ؟ فرمود: براى
اينكه ممكن است مردى زنا كند و بـعـد توبه كند، خدا هم توبه اش را بپذيرد، ولى
مرتكب غيبت آمرزيده نمى شود، مگر وقتى كه شخص غيبت شده او را ببخشد.
و در كافى به سند خود از سكونى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود:
رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: غيبت در تباه كردن دين مسلمان
سريعتر از خوره اى است كه اندرون او را بخورد.
و در همان كتاب به سند خود از حفص بن عمر، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرد
كه فـرمـود: شـخـصـى از رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) پرسيد: كفاره
گناه غيبت چيست ؟ فرمود: براى آن كس كه غيبتش كرده اى ، به تلافى غيبتش استغفار كن
.
و در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل آيـه (و
جـعـلنـاكـم شـعـوبـا و قـبـائل )
فـرمـود: شـعـوب ، مـلتـهـاى غـيـر عـرب اسـت و قبائل به معناى طوائف عرب .
مؤ لف : اين روايت را صاحب مجمع البيان به امام صادق (عليه السلام )
نسبت داده .
رواياتى درباره اينكه تنها ملاك فضيلت
تقوا است
و در الدر المـنـثـور اسـت كـه ابـن مردويه و بيهقى از جابر ين عبداللّه روايت
آورده اند كه گفت : در وسط ايام تشريق (يازدهم و دوازدهم و سيزدهم ذى الحجه كه روز
وسطش دوازدهم مـى شـود) رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) براى ما خطبه
وداع را ايراد كرد و فـرمود: (ايها الناس
! آگاه باشيد كه پروردگارتان يكى است ، پدرتان يكى است و هـيـچ فـضـيـلتى براى عربى
بر غير عرب نيست ، و هيچ غير عربى بر عرب فضيلتى ندارد و هيچ سياهى بر سرخى ، و هيچ
سرخى بر سياهى ، فضيلت ندارد مگر به تقوى . و گـرامـى تـرين شما نزد خدا باتقوى
ترين شما است . با شما هستم آيا ابلاغ كردم ؟ همه گفتند بله يا رسول اللّه . فرمود:
پس حاضرين به غائبين برسانند.
رواياتى در خصوص فرق بين اسلام و
ايمان
و در كافى به سند خود از ابوبكر حضرمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه
گفت : رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) ضباعه دختر زبير بن عبد المطلب را
(كه دخـتـر عـمـوى خودش بود) براى مقداد بن اسود تزويج كرد، و اين كار را نكرد مگر
براى اينكه امر ازدواج را آسان كند، و مردم به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله
وسلّم ) تاسى كنند، و بدانند كه گرامى ترين آنان نزد خدا باتقوى ترينشان است .
و در روضـه كـافـى بـه سـنـد خـود از جميل بن دراج روايت كرده كه گفت : به امام
صادق (عليه السلام ) عرضه داشتم بفرماييد كرم چيست ؟ فرمود كرم تقوى است .
و در كـافى به سند خود از يونس از يعقوب از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه
در ضـمـن حـديـثـى فرمود: اسلام قبل از ايمان است ، بر مدار اسلام است كه مسلمانان
با هم ازدواج مـى كـنـنـد و از يـكـديـگر ارث مى برند، و بر مدار ايمان است كه در
آخرت اجر مى بـرنـد. و در خـصـال از اعـمـش از جـعـفـر بـن محمد (عليهماالسلام )
روايت كرده كه در ضمن حـديـثـى فـرمود: اسلام غير از ايمان است ، و هر مؤ منى
مسلمان هست ، ليكن هر مسلمانى مؤ من نيست .
و در الدر المـنثور در ذيل آيه (قالت
الاعراب امنا) مى گويد: ابن جرير از قتاده
روايت كـرده كـه گـفـت : آيـه (قـالت
الاعـراب امـنـا) در بـاره بـنـى اسـد
نازل شده .
مؤ لف : اين روايت از مجاهد و غير او نيز نقل شده .
و نـيـز در هـمان كتاب است كه ابن ماجه و ابن مردويه و طبرانى و بيهقى - در كتاب
شعب الايـمـان - از عـلى بـن ابـى طـالب روايـت كـرده انـد كـه فـرمـود: رسـول خـدا
(صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: ايمان عبارت است از معرفت به قلب ، اقرار
به زبان و عمل به اركان .
و نـيز در همان كتاب آمده كه نسائى و بزاز و ابن مردويه از ابن عباس روايت كرده اند
كه گـفـت : بنى اسد نزد رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) آمدند و عرضه
داشتند: يا رسول اللّه ! ما بدون اينكه با تو جنگ كنيم مسلمان شديم ، در حالى كه
عرب با تو جنگ كـرد. ايـنـجـا بـود كـه آيـه (يـمـنـون
عـليـك ان اسـلمـوا)
نازل شد.
مؤ لف : در اين معنا رواياتى ديگر نيز هست .
سوره ق مكّى است و چهل و پنج آيه دارد
سوره ق آيات 14 - 1
بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحـيـم . ق و القـران المـجـيـد (1) بـل عـجبوا ان جاءهم
منذر منهم فقال الكافرون هذا شى ء عجيب (2) ءاذا متنا وكنا ترابا ذلك رجـع بـعـيـد
(3) قـد عـلمـنـا مـا تـنـقـص الارض مـنـهـم و عـنـدنـا كـتـاب حـفـيـظ (4) بـل
كـذبوا بالحق لما جاءهم فهم فى امر مريج (5) افلم ينظروا الى السماء فوقهم كيف
بنيناها و زينها و ما لها من فروج (6) و الارض مددناها و القينا فيها رواسى و
انبتنا فيها من كـل زوج بـهـيـج (7) تبصره و ذكرى لكل عبد منيب (8) و نزلنا من
السماء ماء مبركا فانبتنا به جنات و حب الحصيد (9) و النخل باسقات لها طلع نضيد
(10) رزقا للعباد و احيينا به بـلده ميتا كذلك الخروج (11) كذبت قبلهم قوم نوح و
اصحاب الرس و ثمود (12) و عاد و فـرعـون و اخـوان لوط (13) و اصـحـاب الايـكـه و
قـوم تـبـع كل كذب الرسل فحق وعيد (14).
|
ترجمه آيات
به نام اللّه كه هم رحمان است و هم رحيم . ق . به قرآن مجيد سوگند (1).
تو را ما فرستاديم ليكن كفار تعجب كردند كه از جنس خودشان كسى به عنوان بيمرسان از
ناحيه خدا آيد، لذا كفار گفتند اين چيز عجيبى است (2).
آيا وقتى مرديم و خاك شديم ؟ اين برگشتن بعيدى است (3).
بـا ايـنـكـه مـا مـى دانـيم كه زمين از ايشان چه مقدار كم مى كند و نزد ما كتابى
است كه (از خطر اشتباه و يا حوادث ) محفوظ است (4).
بـلكـه ايـنـان با حق دشمنى دارند و آن را هر چه باشد تكذيب مى كنند پس ايشان در
امرى حيرت آورند (با اينكه حق را تشخيص مى دهند باز انكار مى كنند) (5).
مـگر تاكنون سر بلند نكرده و به آسمان بالاى سر خود نگاهى نينداخته اند كه چگونه آن
را بنا كرديم و آن را با ستارگان زينت داديم (6).
و مـگـر زمـيـن زيـر پـاى خـود را نديدند كه گسترده اش كرديم و كوههاى ريشه دار در
آن جايگزين كرديم و در آن از هر صنف گياه مسرت انگيز رويانديم (7).
تا مايه بصيرت و تذكر هر بنده اى باشد كه دائما به سوى ما توبه مى آورد (8).
و از آسمان ، آبى پر بركت نازل كرديم و به دنبالش باغها و دانه هاى درو كردنى
رويانديم (9).
درختان خرماى بلند با ميوه هاى روى هم چيده (10).
تـا رزق بـندگان باشد، همچنان كه با آن آب پر بركت شهرى مرده را زنده كرديم زنده
كردن انسانها نيز اين طور است (11).
قبل از اين كفار، قوم نوح و اصحاب رس و ثمود تكذيب كردند (12).
و همچنين عاد و فرعون و مردم لوط (13).
و اصـحـاب الايكه و قوم تبع كه همه آنان رسولان را تكذيب كردند و تهديد خدا در باره
شان محقق شد (14).
بيان آيات
محتواى سوره مباركه ق
اين سوره مساءله دعوت اسلام را بيان مى كند. و به آنچه در اين دعوت است اشاره مى
كند، يـعنى انذار به معاد و انكار مشركين به معاد، و تعجبى كه از آن داشتند كه بعد
از مردن و بـطـلان شـخـصـيـت آدمـى و خـاك شدنش چگونه دوباره زنده مى شود و به همان
صورت و وضـعـى كـه قبل از مرگ داشت برمى گردد؟ آنگاه تعجب آنان را رد مى كند به اين
كه علم الهـى مـحـيـط بـه ايـشـان اسـت ، و كـتـاب حـفـيـظ كـه هـيـچ يـك از احـوال
خلقش و هيچ حركت و سكون آنها - چه خردش و چه كلانش - از قلم آن كتاب نيفتاده نزد او
است . آنگاه اين منكرين را تهديد مى كند به اينكه اگر به راه نيايند بر سرشان همان
خواهد آمد كه بر سر امت هاى گذشته و هلاك شده آمد.
و آنـگـاه براى بار دوم باز به علم و قدرت خداى تعالى پرداخته از راه تدبيرى كه در
خـلقـت آسـمـانها و آراستن آن با ستارگان بى حركت و با حركت و تدابير ديگرى كه به
كار برده و نيز تدبيرى كه در خلقت زمين به كار برده و آن را گسترده و كوههاى ريشه
دار در آن جـايـگـزيـن سـاخـتـه گـيـاهـان نر و ماده در آن رويانيده و نيز به اينكه
آب را از آسمان فرستاده و ارزاق بندگان را تاءمين نموده و زمين را با آن آب زنده
كرده است ، علم و قدرت او را اثبات مى كند.
و نيز به همين منظور به بيان حال انسان مى پردازد كه از اولين روزى كه خلق شده و تا
زنده است در تحت مراقبت شديد و دقيق قرار دارد، حتى يك كلمه در فضاى دهانش نمى
آورد، و از اين بالاتر يك خاطره را در دلش خطور نمى دهد، و نفسش آن را وسوسه نمى
كند، مگر آنـكـه هـمـه اش را ثـبـت مى كنند. و آنگاه بعد از آنكه مرد با او چه
معامله مى شود و بعد از زنـده شـدنـش بـراى پـس دادن حـسـاب ، همچنان در تحت مراقبت
هست تا آنكه از حساب فارغ شـود، يـا بـه آتـش در آيـد اگـر از تـكـذيـب كـنـندگان
حق باشد، و يا به بهشت و قرب پروردگار اگر از متقين باشد.
و كـوتـاه سخن آنكه : زمينه گفتار در اين سوره مساءله معاد است ، و يكى از آيات
برجسته آن آيـه (لقـد كنت فى غفله من هذا
فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد) و يكى
ديگر آيه (يوم نقول لجهنم هل امتلات و
تقول هل من مزيد) و يكى هم آيه
(لهم ما يشاؤ ن فيها و لدينا مزيد)
است .
و ايـن سـوره بـه ايـن دليـل گـفـتـيـم مكى است كه سياق آياتش بر آن گواهى مى دهند.
اما بـعـضـى گـفـتـه اند كه آيه (و لقد
خلقنا السموات و الارض ...)، و يا اين آيه
و آيه بعدش در مدينه نازل شده . ولى در لفظ آيه هيچ شاهدى بر آن نيست .
و در ايـن آيـاتـى كـه نقل كرديم به طور اجمال به مساءله معاد و اينكه مشركين آن را
امرى بعيد مى پنداشتند اشاره شده ، و نخست جوابى اجمالى با تهديد مى دهد، و سپس به
طور مفصل از آن جواب داده ، باز براى بار دوم تهديد مى كند.
در مـجـمـع البـيـان مـى گـويد: كلمه (مجد)
كه كلمه (مجيد)
از آن اشتقاق يافته به مـعـنـاى شـرف وسـيـع اسـت ؛ وقـتـى گـفـتـه مـى شـود
(مـجـد الرجـل و مـجـد) - بـه
فـتـح و ضـم جـيـم - كـه بـزرگـوار و كـريـم بـاشـد و در اصـل ايـن كـلمـه از ايـن
قـول گـرفـتـه شـده كـه مـى گـويـنـد: (مـجـدت
الابل مجودا) يعنى شتر آنقدر علف بهارى
خورده كه شكمش بزرگ شده .
اقوال مختلف درباره جواب قسم
(و القرآن المجيد)
جـمـله (و القـران المـجـيـد)
سـوگـندى است كه پاسخش حذف شده ، چون جمله بعدى مى فـهـمـانـد كـه پـاسـخ چـيست ، و
تقدير كلام (و القرآن المجيد ان البعث حق
) و يا (و القـرآن المـجـيـد
انـك لمن المنذرين ) و يا
(و القرآن المجيد ان الانذار حق )
مى باشد، يعنى (به قرآن مجيد سوگند كه
قيامت حق است ) و يا
(تو از انذاركنندگانى ) و يا
(انذار حق است
).
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: جـواب قـسـم ذكـر شـده و آن جـمـله
(بـل عـجـبوا...)
است . و بعضى ديگر گفته اند: جمله (قد
علمنا ما تنقص ...) است . و بـعـضـى گـفته
اند (ما من قول ...)،
و بعضى گفته اند (ان فى ذلك لذكرى ...)
و بـعـضـى گفته اند (ما يبدل القول لدى
...) است . ولى همه اينها سخنانى بيهوده
است كه نبايد دنبال شود.
بل عجبوا ان جاءهم منذر منهم فقال الكافرون هذا شى ء عجيب
|
اين آيه اعراض از مضمون جواب قسمى است كه گفتيم حذف شده . پس گويا فرموده : به
قـرآن مجيد سوگند كه ما تو را به عنوان نذير فرستاديم ، ليكن به تو ايمان نياورده
تـعـجـب كـردنـد كـه يـك نـفـر از خـود آنـان بـه عـنـوان بـيـم رسـان بـه
سـويـشـان گـسـيل شود. و يا فرموده : به قرآن مجيد سوگند كه آن بعثى كه از آن
انذارشان كردى حـق اسـت ، امـا بـه آن ايـمـان نـيـاورده بـلكه تعجب كردند و از آن
به شگفت در آمده بعيدش دانستند.
و ضمير (منهم
) در جمله (بل عجبوا ان جاءهم
منذر منهم ) به كفار برمى گردد، اما نه از
ايـن جـهـت كـه كـافرند (تا خداى نخواسته چنين معنا دهد كه شخص منذر هم از همان
قماش ايـشـان اسـت ) بـلكه از اين جهت كه انسانند، آن وقت معنايش
(منذرى از جنس خود آنان و از نـوع بـشـر)
خواهد بود. و اين كه گفتيم (كفار بدان جهت
كه انسانند) از اين جهت است كـه بـه طـور
كلى مذهب وثنيت و بت پرستى منكر اين هستند كه انسان بتواند پيامبر شود، كـه مـا در
ايـن كـتـاب مـكـرر در ايـن باره سخن گفته ايم . ممكن هم هست ضمير به كفار بر
گـردد، از ايـن جـهـت كه عربند، آن وقت معنا چنين مى شود: بلكه تعجب كردند از اينكه
بيم رسـانـى از قـوم خـودشان و به زبان خودشان به سويشان بيايد و حق را برايشان به
زبانى وافى تر بيان كند. و بنا به احتمال دوم آيه شريفه در سرزنش عرب بليغ تر مى
شود.
(فـقـال الكـافـرون هـذا شـى ء عـجـيـب
) - در ايـن جـمـله مـنـكـريـن نـبـوت را به وصف
(كـافـرون )
تـوصـيـف كـرده - بـا ايـنـكـه مـى تـوانـسـت بـفـرمـايـد
(و قال المشركون ) و يا عبارتى
ديگر مثل آن - و اين بدان منظور بوده كه دلالت كند بر اينكه مشركين مى خواسته اند
با اين تعجب خود حق را پوشيده بدارند، چون كفر به معناى پنهان كردن است .
و اشـاره در جـمـله (هذا شى ء عجيب
) به مساءله بعث و بازگشت به سوى خدا است ؛ مى گـويـنـد مـسـاءله مـعـاد
امـرى اسـت عجيب ، همچنان كه آيه بعدش همين را تفسير مى كند و از قول آنان مى
فرمايد: (ءاذا متنا و كنا ترابا...).
ءاذا متنا و كنا ترابا ذلك رجع بعيد
|
كـلمـه (رجـع
) و (رجوع
) هر دو يك معنا دارند. و مراد از بعيد بودن ، بعيد بودن از جهت عقل است
.
و جـواب كلمه (اذا)
در جمله (ءاذا متنا و كنا ترابا)
حذف شده ، چون جمله (ذلك رجع بعيد)
بر آن دلالت مى كرد و تقدير كلام (ءاذا
متنا و كنا ترابا نبعث و نرجع ذلك رجع بـعـيـد آيا وقتى مرديم و خاك شديم مبعوث مى
شويم و برمى گرديم ، اين چه برگشتن بـعـيـدى اسـت )
مـى بـاشـد، و اسـتـفـهـام در آن بـه اصطلاح استفهام تعجبى است ، يعنى استفهامى كه
منظور از آن به شگفت واداشتن شنونده است .
و اگر جواب (اذا)
حذف شده براى اين است كه اشاره كند به اينكه آنقدر عجيب است كه اصلا گفتنى نيست ،
چون عقل هيچ صاحب عقلى آن را نمى پذيرد، و اين آيه همان مضمونى را افـاده مـى كـنـد
كـه آيـه (و قـالوا ءاذا ضللنا فى الارض
ءانا لفى خلق جديد) آن را افاده مى كند.
و معناى آيه اين است كه : مشركين تعجب مى كنند و مى گويند: آيا وقتى كه ما مرديم و
خاك شـديـم و ذات مـا آنـچـنـان بـاطل و نابود شد كه ديگر اثرى از آن به جاى نماند
دوباره مبعوث مى شويم و برمى گرديم ؟ آن وقت گويا گوينده اى به ايشان مى گويد: از
چه چـيـزى تـعجب مى كنيد؟ در پاسخ مى گويند: آخر اين برگشتن برگشتنى باور نكردنى
است ، و عقل آن را نمى پذيرد، و زير بار آن نمى رود.
مـــفـــاد آيـــه :
(قــد عـلمـنـا مـا تنقص الارض منهم ...)
كه در مقام ردّ سخن مشركين مبنى
براستبعاد معاد است
قد علمنا ما تنقص الارض منهم و عندنا كتاب حفيظ
|
اين آيه سخن آنان و استبعادشان نسبت به بعث و رجع را رد مى كند، چون آنان استناد
جستند بـه ايـنـكـه بـعـد از مـردن بـه زودى مـتلاشى مى شويم و بدنهايمان خاك مى
شود، و با خـاكـهـاى ديـگـر مخلوط مى گردد، خاك هم كه با خاك فرقى ندارد تا مشتى از
آن ، خاك من بـاشد و مشتى ديگرش خاك يك فرد ديگر، و يا مشتى از آن سر و گردن من
باشد و مشتى ديگرش دست و پاى من .
آيـه مورد بحث جواب مى دهد كه : ما دانا هستيم به آنچه كه زمين از بدنهاى شما مى
خورد، و آنچه از بدنهايتان ناقص مى سازد، و علم ما چنان نيست كه جزئى از اجزاء شما
را از قلم بيندازد تا برگرداندن آن به خاطر نامعلوم بودن دشوار و يا نشدنى باشد.
ممكن هم هست معنايش چنين باشد: ما مى دانيم چه كسى از آنان مى ميرد و در زمين دفن
مى شود، و در نـتـيـجـه از جـمـع آنـان يـك انـسـان كـم مـى گـردد. در احتمال اول
كلمه من تبعيضى و در احتمال دوم بيانيه خواهد بود.
|