تفسير الميزان جلد ۱۸

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۸ -


بعضى از مفسرين در باره (فتح ) گفته اند: مراد از آن ، فتح مكه است ، و معناى (انا فـتـحـنـا لك ) ايـن اسـت كـه مـا بـرايـت مقدر كرده ايم كه مكه را بعدها فتح كنى . اما اين تفسير با قرائن آيه نمى سازد.
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند: مراد از اين فتح ، فتح خيبر است ، و معنايش - بنابر اينكه سوره در هنگام مراجعت رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از صلح حديبيه به مدينه نازل شده باشد - اين است كه ما برايت مقدر كرده ايم كه خيبر را فتح كنى . اين تفسير نيز همانند تفسير قبلى است .
بـعـضـى ديگر گفته اند: مراد از (فتح ) فتح معنوى است ، كه عبارت است از پيروزى بـر دشـمـنـان از نظر مستدل بودن منطق ، و از نظر معجزات درخشان و آشكارى كه كلمه حق به وسيله آنها بر باطل غلبه كرد، و اسلام به وسيله آنها بر كفر غلبه يافت . اين وجه هم هر چند در جاى خود حرف بى اشكالى است ، ليكن با سياق آيات درست در نمى آيد.


ليـغـفـر لك اللّه مـا تـقـدم مـن ذنـبك و ما تاخر و يتم نعمته عليك و يهديك صراطا مستقيما و ينصرك اللّه نصرا عزيزا



لام در كـلمـه (ليـغـفـر) بـه طـورى كـه از ظـاهـر عـبـارت بـرمـى آيـد لام تـعليل است ، ظاهرش اين است كه غرض از اين (فتح مبين ) عبارت است از (آمرزش تو نـسـبـت به گناهان گذشته و آينده ات ) و ما مى دانيم كه هيچ رابطه اى بين فتح مذكور بـا آمـرزش گـنـاهـان نـيـسـت و هـيـچ مـعـنـاى مـعـقـولى بـراى تعليل آن فتح به مغفرت به ذهن نمى رسد، پس چه بايد كرد، و چطور آيه را معنا كنيم ؟
تـوجـيـه بـعـضـى از مفسرين براى فرار از عدم ارتباط فتح مذكور با آمرزش گناهان
بعضى از مفسرين براى فرار از اين اشكال گفته اند: (لام ) در جمله (ليغفر) در عين ايـنكه صداى كسره دارد لام قسم است ، و اصل آن (ليغفرن ) بود كه نون تاءكيد از آن حـذف شـده ، و (راء) آن همچنان به صداى بالا باقى مانده ، تا بفهماند نون در اينجا حذف شده . ليكن اين سخنى است غلط چون در ميان عرب چنين استعمالى سابقه ندارد.
و هـمـچـنـيـن گـفـتـار بـعـضـى ديـگـر كـه بـراى فـرار از اشـكـال گـفـتـه انـد: عـلت فـتـح ، تـنها آمرزش گناهان نيست ، بلكه مجموع (آمرزش )، (اتمام نعمت )، (هدايت ) و (نصرت عزيز) علت است ، پس منافات ندارد كه يكى از آنها به خصوص ، يعنى آمرزش گناهان فى نفسه علت فتح نباشد.
ايـن حـرف نيز بسيار بى پايه است و هيچ ارزشى ندارد، چون بخشش گناه نه علت فتح اسـت و نـه جزء علت و نه حتى به نوعى با مطالبى كه بر آن عطف شده ارتباط دارد تا بـگـوييم مساءله آمرزش گناه با علل فتح مخلوط شده ، پس هيچ مصححى براى اينكه به تـنـهـايـى عـلت مـعـرفـى شـود، و نـه بـراى ايـنـكـه بـا علل ديگر و ضمن آنها مخلوط شود نيست .
و كوتاه سخن اينكه : اين اشكال خود بهترين شاهد است بر اينكه مراد از كلمه (ذنب ) در آيـه شريفه ، گناه به معناى معروف كلمه يعنى مخالفت تكليف مولوى الهى نيست . و نيز مـراد از (مـغـفـرت ) مـعـنـاى مـعـروفـش كـه عـبـارت اسـت از تـرك عـذاب در مـقـابـل مـخـالفـت نـامـبـرده نـيـسـت ، چـون كـلمـه (ذنـب ) در لغـت آنـطـور كـه از مـوارد اسـتـعـمـال آن اسـتـفـاده مـى شـود عـبـارت اسـت از عـمـلى كـه آثـار و تـبـعـات بـدى دارد، حـال هـر چـه بـاشد. و مغفرت هم در لغت عبارت است از پرده افكندن بر روى هر چيز، ولى بـايـد ايـن را هـم بـدانـيـم كه اين دو معنا كه براى دو لفظ (ذنب ) و (مغفرت ) ذكر كـرديـم (و گـفـتـيـم كـه متبادر از لفظ (ذنب ) مخالفت امر مولوى است كه عقاب در پى بياورد، و متبادر از كلمه (مغفرت ) ترك عقاب بر آن مخالفت است ) معنايى است كه نظر عـرف مـردمـان مـتـشرع به آندو لفظ داده ، و گر نه معناى لغوى ذنب همان بود كه گفتيم عـبارت است از هر عملى كه آثار شوم داشته باشد، و معناى لغوى مغفرت هم پوشاندن هر چيز است .
شـرح مـقـصـود از غفران ذنب متقدم و متاءخر پيامبر (ص ) در آيه : (يغفر لك اللّه تقدم منذنبك و ما تاءخر...) و ارتباط آن با فتح مبين
حـال كـه مـعـنـاى لغـوى و عـرفـى ايـن دو كـلمـه روشـن شـد، مـى گـويـيـم قـيـام رسـول خـدا بـه دعـوت مـردم ، و نـهـضـتـش عـليـه كـفـر و وثـنـيـت ، از قبل از هجرت و ادامه اش تا بعد از آن ، و جنگهايى كه بعد از هجرت با كفار مشرك به راه انداخت ، عملى بود داراى آثار شوم ، و مصداقى بود براى كلمه (ذنب ) و خلاصه عملى بود حادثه آفرين و مساءله ساز، و معلوم است كه كفار قريش مادام كه شوكت و نيروى خود را مـحـفـوظ داشـتـنـد هرگز او را مشمول مغفرت خود قرار نمى دادند، يعنى از ايجاد دردسر بـراى آن جـنـاب كـوتـاهـى نـمـى كـردنـد، و هـرگـز زوال مـليـت و انـهـدام سنت و طريقه خود را، و نيز خون هايى كه از بزرگان ايشان ريخته شده ، از ياد نمى بردند، و تا از راه انتقام و محو اسم و رسم پيامبر كينه هاى درونى خود را تسكين نمى دادند، دست بردار نبودند.
اما خداى سبحان با فتح مكه و يا فتح حديبيه كه آن نيز منتهى به فتح مكه شد، شوكت و نـيـروى قـريـش را از آنـان گـرفـت ، و در نـتـيـجـه گـنـاهـانـى كـه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) در نظر مشركين داشت پوشانيد، و آن جناب را از شر قريش ايمنى داد.
پس مراد از كلمه (ذنب ) - و خدا داناتر است - تبعات بد، و آثار خطرناكى است كه دعوت آن جناب از ناحيه كفار و مشركين به بار مى آورد، و اين آثار از نظر لغت ذنب است ، ذنـبى است كه در نظر كفار وى را در برابر آن مستحق عقوبت مى ساخت ، همچنان كه موسى (عـليـه السلام ) در جريان كشتن آن جوان قبطى خود را گناه كار قبطيان معرفى نموده مى گـويـد: (و لهـم عـلى ذنـب فـاخـاف ان يـقـتـلون ) ايـن مـعـنـاى گـنـاهـان گـذشـتـه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) اسـت گـنـاهـانـى كـه قبل از هجرت كرده بود و اما گناهان آينده اش عبارت است از خونهايى كه بعد از هجرت از صـنـاديـد قـريـش ريـخت ، و مغفرت خدا نسبت به گناهان آن جناب عبارت است از پوشاندن آنـهـا، و ابطال عقوبت هايى كه به دنبال دارد، و آن به اين بود كه شوكت و بنيه قريش را از آنـان گـرفـت . مـؤ يـد ايـن مـعـنـا جـمله (و يتم نعمته عليك ... و ينصرك اللّه نصرا عزيزا) است .
اين آن معنايى است كه از آيه ، به ضميمه سياق به نظر ما رسيد، ولى مفسرين مسلك هاى مختلف ديگرى دارند كه هشت نظريه از آنها را در اينجا مى آوريم .
وجود متعددى كه در بيان معنى و مفاد آيه فوق گفته شده است
1- مـراد از ذنـب رسـول خـدا گـنـاهـانـى اسـت كه آن جناب كرد، و مراد از گناهان گذشته گـناهان قبل از بعثت ، و مراد از گناهان آينده گناهان بعد از بعثت آن حضرت است . بعضى ديگر گفته اند گناهان قبل از فتح مكه و بعد از آن است .

ايـن مـسـلك در صـورتـى صـحيح است كه ما صدور معصيت از انبياء را جائز بدانيم ، و اين خلاف دليل قطعى از كتاب و سنت و عقل است ، چون اين ادله بر عصمت انبياء (عليهم السلام ) دلالت دارند كه بحثش در جلد دوم اين كتاب و جاهايى ديگر گذشت .
علاوه بر اين ، اشكال نامربوط بودن آمرزش گناهان با فتح مبين به جاى خود باقى است .
2- مـراد از مـغـفـرت گناهان گذشته و آينده ، مغفرت گناهانى است كه قبلا مرتكب شده و آنچه كه بعدا مرتكب مى شود. و منظور از مغفرت گناهانى كه هنوز مرتكب نشده ، وعده به آن اسـت ، چـون اگـر بـگـويـيـم خـود مـغـفـرت مـنـظـور اسـت ، اشكال مى شود كه گناه ارتكاب نشده مغفرت بردار نيست .
اشكال اين وجه همان اشكال وجه قبلى است ، علاوه بر اينكه آمرزش گناهان بعدى مستلزم آن اسـت كـه تـكـليـف از آن جـنـاب بـرداشته شده باشد، و اين مخالف نص صريح كلام خداى تـعـالى اسـت ، آن هـم در آيـاتـى بـسـيـار، مـانـنـد آيـه (انا انزلنا اليك الكتاب بالحق فـاعـبـداللّه مـخـلصـا له الديـن ) و آيـه (فـامـرت لان اكـون اول المسلمين ) و آياتى ديگر كه سياقشان استثناء نمى پذيرد.
اشـــكـــال ســـوم : آمــرزش گـنـاهان بطور مطلق لازمه اش جايز بودن ارتكاب گناهان غيرقابل آمرزش همچون شرك به خدا است
علاوه بر اينكه بعضى از گناهان قابل آمرزش نيست ، مانند شرك به خدا، افتراء و دروغ بـر او، اسـتـهزاء به آيات خدا، افساد در زمين ، و هتك محارم . و آيه مورد بحث بطور مطلق فـرمـوده : گناهان آينده ات را آمرزيده ، پس بايد اين گونه گناهان براى آن جناب جائز بـاشـد، و ايـن مـعـقول نيست كه خدا بنده اى از بندگان خود را براى اقامه دينش و اصلاح زمـيـن مـبعوث كند آن وقت اين پيغمبر، همينكه به نصرت خدا دعوتش ريشه كرد، و خدا او را بر هر چه كه خواست غلبه داد، اجازه اش دهد تمامى اوامرش را مخالفت نموده ، آنچه را كه بنا كرده ويران سازد و آنچه را كه اصلاح كرده تباه كند، و به او بفرمايد: هر چه بكنى مـن تـو را مـى آمـرزم و از هـر دروغ و افـتـرائى كـه بـه مـن بـبندى عفو مى كنم ، با اينكه عـمـل آن پـيـغـمـبـر خـود دعـوت و تـبـليـغ عـمـلى اسـت ، ايـن از نـظـر عـقـل . و امـا از نـظـر قـرآن ، آيـه شـريـفـه (و لو تقول علينا بعض الاقاويل ، لاخذنا منه باليمين ثم لقطعنا منه الوتين ) صريح در اين است كه چنين ايمنى به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) داده نشده .
3- مـراد از مـغـفـرت گـناهان گذشته آن جناب ، گناهان پدر و مادرش آدم و حوا، و مراد از مـغـفـرت گـنـاهـان آيـنـده اش آمـرزش گـنـاهـان امـت و بـه وسـيـله دعـاى آن جـنـاب اسـت . اشكال اين وجه همان اشكال وجه قبلى است .
4- ايـن كـلام گـفـتارى است بر حسب فرض ، هر چند كه از نظر سياق به نظر مى رسد كـلامـى تحقيقى باشد نه فرضى ، و معنايش اين است كه : تا خدا گناهان قديمى و آينده ات را اگر گناهى داشته باشى بيامرزد. اشكال اين وجه اين است كه خلاف ظاهر آيه است و خلاف ظاهر دليل مى خواهد كه ندارد.
5- اين كلام جنبه تعظيم و حسن خطاب دارد و معناى آن (غفر اللّه لك ) مى باشد همچنان كـه چـنـيـن خـطـابـى در آيـه (عـفـا اللّه عـنـك لم اذنـت لهـم ) آمـده . اشـكـال ايـن وجـه ايـن اسـت كـه در چنين خطابهايى معمولا لفظ دعاء به كار مى برند - اينطور گفته اند.
6- مـراد از ذنـب در حـق رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) ترك اولى است ، يعنى مـخـالفـت اوامـر ارشـادى ، نـه تـمـرد از امـتـثـال تكاليف مولوى ، چون انبياء با آن درجات قـربـى كـه دارنـد بر ترك اولى مؤ اخذه مى شوند، همانطور كه ديگران بر معصيت هاى اصـطلاحى مؤ اخذه مى شوند، همچنانكه معروف است كه (حسنات الابرار سيئات المقربين حسنه نيكان نسبت به مقربين گناه شمرده مى شود).
7- وجهى است كه جمعى از علماى اماميه آن را پسنديده اند، و آن اين است كه مراد از مغفرت گناهان گذشته آن جناب ، گناهان گذشته امت او، و مراد از گناهان آينده اش گناهانى است كـه امـتش بعدها مرتكب مى شوند و با شفاعت آن جناب آمرزيده مى شود و نسبت دادن گناهان امت به آن جناب عيبى ندارد، چون شدت اتصال آن جناب با امت اين را تجويز مى كند.
و ايـن وجـه و وجـه قـبـلى اش از هـمـه اشـكـالات گـذشـتـه سـالم مـى بـاشـنـد، ليـكـن اشـكـال بـى ربـط بـودن مـغـفـرت بـا فـتـح مـكـه يـا حـديـبـيـه بـه حال خود باقى است .
نظريه سيد مرتضى در توجيه غفران نبوت پيامبران
8- پـاسـخـى اسـت كـه از سـيـد مـرتـضـى عـلم الهـدى (رحـمـه اللّه عـليـه ) نـقـل شـده كـه فـرمـوده : كـلمـه (ذنـب ) مـصـدر اسـت ، و مـصـدر مـى تـوانـد هـم بـه فـاعـل خـود اضـافـه شـود و هـم بـه مـفـعـول خـود، و در ايـنـجـا كـلمـه (ذنـب ) بـه مـفـعول خود اضافه شده ، و مراد از (ذنب ) گناهانى است كه مردم نسبت به آن جناب روا داشـتـنـد، و نـگـذاشتند آن جناب وارد مكه شود، و مانع از ورود او به مسجد الحرام شدند. و بـنـابـرايـن ، مـعـناى آمرزش اين گناه ، نسخ احكام دشمنان آن جناب يعنى مشركين است ، مى خـواهـد بـفـرمايد: خداوند به وسيله فتح مكه و داخل شدنت در آن لكه ننگى كه دشمنان مى خواستند به تو بچسبانند زايل مى سازد.
و ايـن وجـه خيلى قريب الماخذ با وجهى است كه ما ذكر كرديم ، و عيبى هم ندارد، جز اينكه كمى با ظاهر آيه ناسازگار است .
در جـمـله (ليـغـفـر لك اللّه ...) كـه بـعـد از جـمـله (انـا فـتحنا لك فتحا مبينا) قرار گرفته ، التفاتى از تكلم به غيبت به كار رفته ، و شايد وجهش اين باشد كه از آنجا كـه حاصل مفاد سوره منت نهادن بر پيامبر و مؤ منين بود، به اينكه فتح را نصيبشان كرد، و آرامـش بـر دلهـايـشان افكند، و ياريشان نمود، و ساير وعده هايى كه به ايشان داد، در چـنـيـن زمـيـنـه اى مـنـاسـب بـود نـصـرت دادن به پيغمبر و مؤ منين را به خدا نسبت دهد، چون نـامـبـردگـان ، غير خدا را نمى پرستيدند، و مشركين ، غير خدا را به اين اميد كه ياريشان كنند و هرگز نمى كردند مى پرستيدند.
و امـا ايـنـكـه چرا اين سنت را در آيه اول با تعبير (نا ما) ادا كرد، و فرمود: (ما براى تـو فـتـح كـرديـم )، براى اين بود كه تعبير به (ما) كه به عظمت اشعار دارد، با ذكر فتح مناسب تر است و اين نكته عينا در آيه (انا ارسلناك شاهدا...) نيز جريان دارد.
(و يـتـم نعمته عليك ) - بعضى از مفسرين گفته اند معنايش اين است كه : نعمت خود را هـم در دنـيا برايت تمام كند، و تو را بر دشمن غلبه داده بلند آوازه ات گرداند و دينت را رونـق بـخـشـد، و هـم در آخـرت تـمام كند و درجه ات را بلند كند. بعضى ديگر گفته اند: يعنى نعمت خود را با فتح مكه و خيبر و طائف بر تو تمام كند.
(و يـهـديك صراطا مستقيما) - بعضى گفته اند: يعنى تو را بر صراط مستقيم ثابت بـدارد، صـراطـى كـه سـالك خود را به سوى بهشت مى كشاند. بعضى ديگر گفته اند، يعنى : تو را در تبليغ احكام و اجراى حدود به سوى صراط مستقيم رهنمون شود.
مراد و مقصود از (نصر عزيز) در آيه (ينصرك الله نصرا عزيزا)
(و ينصرك اللّه نصرا عزيزا) - بعضى در معناى نصر عزيز گفته اند: آن نصرتى اسـت كـه هـيـچ جـبـارى عنيد و دشمنى نيرومند نتواند كارى به ايشان بكند، و خداى تعالى چـنـيـن نـصـرتـى بـه رسـول اسـلام داد، بـراى ايـنـكـه ديـن او را خـلل نـاپـذيـرتـرين اديان كرد، و سلطنت او را عظيم ترين سلطنت قرار داد. بعضى گفته انـد: مراد از نصر عزيز، آن نصرى است كه در عالم نمونه اش نادر و يا ناياب باشد، و نـصـرت خـداى تـعـالى نـسـبـت بـه پـيـامـبـر اسـلام هـمـينطور بوده . و اين معنا با مقايسه حال آن جناب در اول بعثت و با حال او در آخر ايام دعوتش روشن مى شود.
دقـت در سـياق اين دو آيه بر اساس آن معنايى كه ما براى آيه (انا فتحنا لك فتحا مبينا ليغفر لك اللّه ما تقدم من ذنبك و ما تاخر) كرديم ، اين معنا را به دست مى دهد كه مراد از جمله (و يتم نعمته عليك ) مقدمه چينى و فراهم شدن زمينه براى تماميت كلمه توحيد است ، منظور اين است كه خداوند جو و افق را براى يك نصرت عزيز برايت تصفيه مى كند، و مـوانـع آن را بـه وسـيله مغفرت گناهان گذشته و آينده تو (به آن معنايى كه ما كرديم ) بر طرف مى سازد.
(و يهديك صراطا مستقيما) - هدايت آن جناب بعد از تصفيه جو براى پيشرفت او، هدايت بـه سـوى صـراط مـسـتـقـيـم اسـت ، چون اين تصفيه سبب شد كه آن جناب بعد از مراجعت از حـديـبـيه بتواند خيبر را فتح كند و سلطه دين را در اقطار جزيره گسترش دهد، و در آخر، پيشرفتش به فتح مكه و طائف منتهى گردد.
(و يـنـصـرك اللّه نـصـرا عـزيـزا) - خـداى تـعـالى آن جـناب را نصرت داد نصرتى چـشـمـگـيـر، كـه يـا كـم نظير و يا بى نظير بود، چون مكه و طائف را برايش فتح كرد و اسـلام را در سـرزمـيـن جـزيـره گـسـتـرش داد و شـرك را ريـشـه كـن و يـهـود را ذليـل و نـصـاراى جـزيـره را بـرايـش ‍ خاضع و مجوس ساكن در جزيره را برايش تسليم نـمـود. و خـداى تـعالى دين مردم را تكميل و نعمتش را تمام نمود و اسلام را برايشان دينى پس نديده كرد.
مراد از (سيكينت ) و انزال آن بر قلوب مؤ منين


هو الذى انزل السكينه فى قلوب المؤ منين ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم ...



ظـاهرا مراد از (سكينت ) آرامش و سكون نفس و ثبات و اطمينان آن به عقائدى است كه به آن ايمان آورده . و لذا علت نزول سكينت را اين دانسته كه : (يزدادوا ايمانا مع ايمانهم تا ايمانى جديد به ايمان سابق خود بيفزايند). در سابق در بحثى كه راجع به سكينت در ذيـل آيـه (ان يـاتـيكم التابوت فيه سكينه من ربكم ) كرديم ، گفتيم : اين سكينت با روح ايمانى كه در جمله (و ايدهم بروح منه ) آمده منطبق است .
بـعـضـى گـفـتـه انـد: سـكـيـنـت بـه مـعـنـاى رحـمـت اسـت . بـعـضـى دگـر گـفـتـه انـد: عـقـل اسـت . بـعـضـى آن را بـه وقـار و عـصـمـتى معنا كرده اند كه در خدا و رسولش هست . بـعـضـى آن را بـه تـمـايل به سوى دينى كه رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) آورده مـعـنـا كـرده انـد. بـعـضـى گـفـتـه انـد: سـكـينت نام فرشته اى است كه در قلب مؤ من مـنـزل مـى كـند. بعضى گفته اند: چيزى است كه سرى مانند سر گربه دارد. و همه اينها اقاويلى است بدون دليل .
مراد از (انزال سكينت در قلوب مؤ منين ) ايجاد آن است بعد از آنكه فاقد آن بودند، چون بـسـيـار مـى شـود كـه قـرآن كـريـم خـلقـت و ايـجـاد را انـزال مـى خـوانـد، مـثـلا مى فرمايد: (و انزل لكم من الانعام ثمانيه ازواج ) و نيز (و انزلنا الحديد)، و نيز (و ان من شى ء الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم )، و اگر خلقت و ايجاد را انزال خوانده ، به اين منظور بوده كه به علو مبدء آن اشاره كند.
ســـخـــن بـــعـــضى كه گفته اند مراد از (انزل ) اسكان و قرار دادن است و رد سخن آنان
بـعـضـى گـفـتـه انـد: مـراد از (انـزال ) اسـكـان و قـرار دادن اسـت ، مـى گـويـنـد: (نـزل فـى مـكـان كذا فلانى در فلان مكان نازل شد) يعنى بار و بنه خود را در آنجا پياده كرد.
ليـكـن ايـن مـعـنـايـى اسـت كـه در كـلام خـداى تـعـالى مـعـهـود نـيـسـت ، و يـا ايـنـكـه مـوارد اسـتـعـمـال كـلمه مذكور در كلام خدا بسيار است در هيچ جا به اين معنا نيامده ، و شايد باعث ايـنـكـه آقـايـان را وادار كـرده ايـن مـعـنـا را اخـتـيـار كـنـنـد ايـن بـوده كـه ديـده انـد كـلمـه (انـزال ) در آيـه بـا حـرف (فـى ) مـتعدى شده ، ولى بايد بدانند كه آوردن كلمه (فـى ) به عنايت كلاميه اى بوده ، يعنى در كلام اين معنا رعايت شده كه سكينت مربوط بـه دلهـا اسـت ، و در دلهـا مـسـتـقر مى شود، همچنان كه در اثر رعايت واقع شدن سكينت در دلهـا، از جـهـت عـلو تـعـبـيـر كـرده بـه (انـزال )، هـم در آيـه مـورد بـحـث و هـم در آيـه (فـانـزل اللّه سـكـيـنـتـه عـلى رسـوله و عـلى المـؤ مـنـيـن ) از چـنـين وقوعى تعبير به انزال كرده است .
و مراد از اينكه فرمود: تا ايمان خود را زياد كنند، شدت يافتن ايمان به چيزى است ، چون ايـمـان بـهـر چـيـز عـبـارت اسـت از عـلم به آن به اضافه التزام به آن ، به طورى كه آثـارش در عملش ظاهر شود، و معلوم است كه هر يك از علم و التزام مذكور، امورى است كه شـدت و ضـعـف مـى پـذيـرد، پس ايمان كه گفتيم عبارت است از علم و التزام نيز شدت و ضعف مى پذيرد.
پـس مـعـنـاى آيـه ايـن است كه : خدا كسى است كه ثبات و اطمينان را كه لازمه مرتبه اى از مـراتـب روح اسـت در قـلب مـؤ مـن جـاى داد، تـا ايـمـانـى كـه قبل از نزول سكينت داشت بيشتر و كامل تر شود.
گفتارى درباره ايمان و زياد شدن آن
(بـــيــان ايـنكه ايمان علم و عمل - با هم - است و شدت و ضعف ايمان ناشى از شدت وضعف علم و عمل است )
ايـمان ، تنها و صرف علم نيست ، به دليل آيات زير كه از كفر و ارتداد افرادى خبر مى دهـد كـه بـا عـلم بـه انـحراف خود كافر و مرتد شدند، مانند آيه (ان الذين ارتدوا على ادبـارهـم مـن بـعـد مـا تـبـيـن لهـم الهـدى ) و آيـه (ان الذيـن كـفـروا و صـدوا عـن سبيل اللّه و شاقوا الرسول من بعد ما تبين لهم الهدى ) و آيه (و جحدوا بها و استيقنتها انـفـسـهـم ) و آيـه (و اضـله اللّه عـلى علم )، پس بطورى كه ملاحظه مى فرماييد اين آيات ، ارتداد و كفر و جحود و ضلالت را با علم جمع مى كند.
پـس مـعـلوم شـد كـه صـرف عـلم بـه چـيـزى و يـقـيـن بـه ايـنـكـه حـق اسـت ، در حـصـول ايـمـان كـافـى نـيست ، و صاحب آن علم را نمى شود مؤ من به آن چيز دانست ، بلكه بـايـد مـلتـزم به مقتضاى علم خود نيز باشد، و بر طبق موداى علم عقد قلب داشته باشد، به طورى كه آثار عملى علم - هر چند فى الجمله - از وى بروز كند، پس كسى كه علم دارد بـه اينكه خداى تعالى ، الهى است كه جز او الهى نيست ، و التزام به مقتضاى علمش نـيـز دارد، يـعـنـى در مقام انجام مراسم عبوديت خود و الوهيت خدا بر مى آيد، چنين كسى مؤ من اسـت ، امـا اگر علم مزبور را دارد، ولى التزام به آن را ندارد، و علمى كه علمش را بروز دهـد و از عـبوديتش خبر دهد ندارد چنين كسى عالم هست و مؤ من نيست . و از اينجا بطلان گفتار بعضى كه ايمان را صرف علم دانسته اند، روشن مى شود به همان دليلى كه گذشت .
و نـيـز بـطـلان گـفـتـار بـعـضـى كـه گـفـتـه انـد: ايـمـان هـمـان عمل است ، چون عمل با نفاق هم جمع مى شود، و ما مى بينيم منافقين كه حق برايشان ظهورى علمى يافته ، عمل هم مى كنند، اما در عين حال ايمان ندارند.
و چـون ايـمان عبارت شد از علم به چيزى به التزام به مقتضاى آن ، به طورى كه آثار آن عـلم در عمل هويدا شود، و نيز از آنجايى كه علم و التزام هر دو از امورى است كه شدت و ضـعـف و زيـادت و نـقـصـان مـى پـذيـرد، ايـمـان هـم كـه از آن دو تـاءليـف شـده قـابـل زيـادت و نـقـصـان و شـدت و ضـعـف است ، پس اختلاف مراتب و تفاوت درجات آن از ضرورياتى است كه به هيچ وجه نبايد در آن ترديد كرد.
ايـن آن حـقـيـقـتـى اسـت كـه اكـثـر عـلمـاء آن را پـذيـرفـتـه انـد، و حـق هـم هـمـيـن اسـت ، دليل نقلى هم همان را مى گويد، مانند آيه مورد بحث كه مى فرمايد: (ليزدادوا ايمانا مع ايـمـانـهـم ) و آيـاتـى ديـگـر. و نـيـز احـاديـثـى كـه از ائمـه اهل بيت (عليهم السلام ) وارد شده ، و از مراتب ايمان خبر مى دهد.
ســـخـــن كـــســـانـــى كـــه گـــفـــتـــه انـــد: ايـــمـــان شـــدت و ضـعـف نـمـى پـذيـرد وعمل ربطى به ايمان ندارد و بيان ضعف و بى پايگى اين سخن
ولى در مـقابل اين اكثريت عده اى هستند - مانند ابو حنيفه و امام الحرمين و غير آن دو - كه مـعـتـقـدنـد ايـمـان شـدت و ضـعـف نـمـى پـذيرد و استدلال كرده اند به اينكه ايمان نام آن تصديقى است كه به حد جزم و قطع رسيده باشد و جزم و قطع كم و زياد بردار نيست ، و صاحب چنين تصديقى اگر اطاعت كند، و يا گناهان را ضميمه تصديقش سازد، تصديقش تـغـيـيـر نـمـى كـنـد. آنـگـاه آيـاتـى كـه خـلاف گـفـتـه آنـان را مـى رسـانـد تاءويل كرده گفته اند: منظور از زيادى و كمى ايمان زيادى و كمى عددى است ، چون ايمان در هر لحظه تجديد مى شود، و در مثل پيامبر ايمانهايش پشت سر هم است ، و آن جناب حتى يـك لحـظـه هم از برخورد با ايمانى نو فارغ نيست ، به خلاف ديگران كه ممكن است بين دو ايمانشان فترتهاى كم و زيادى فاصله شود.
پـس ايـمـان زيـاد يـعـنـى ايـمـانـهـايـى كـه فـاصـله در آنها اندك است ، و ايمان كم يعنى ايمانهايى كه فاصله در بين آنها زياد است .
و نـيـز ايمان يك كثرت ديگر هم دارد و آن كثرت چيزهايى است كه ايمان متعلق به آنها مى شود، و چون احكام و شرايع دين تدريجا نازل مى شده ، مؤ منين هم تدريجا به آنها ايمان پـيـدا مى كردند، و ايمانشان هر لحظه از نظر عدد بيشتر مى شده ، پس مراد از زياد شدن ايمان ، زياد شدن عدد آن است .
بيان ضعف و بى پايگى اين سخن
ولى ضـعـف ايـن نـظـريـه بـسـيـار روشـن اسـت . امـا ايـنـكـه اسـتـدلال كـردنـد كـه (ايـمـان نـام تـصـديـق جـزمـى اسـت ) قبول نداريم ، براى اينكه اولا گفتيم كه ايمان نام تصديق جزمى تواءم با التزام است ، مگر آنكه مرادشان از تصديق ، علم به التزام باشد. و ثانيا اينكه گفتند (اين تصديق زيـادى و كـمـى نـدارد) ادعـايـى اسـت بـدون دليـل ، بـلكـه عـيـن ادعـاء را دليـل قـرار دادن اسـت ، و اساسش هم اين است كه ايمان را امرى عرضى دانسته ، و بقاء آن را بـه نـحـو تـجـدد امـثال پنداشته اند، و اين هيچ فايده اى براى اثبات ادعايشان ندارد، بـراى ايـنـكـه ما مى بينيم بعضى از ايمانها هست كه تندباد حوادث تكانش نمى دهد، و از بـيـنـش نـمـى بـرد، و بـعـضـى ديـگـر را مـى بـيـنـيـم كـه بـه كـمـتـريـن جـهـت زايـل مـى شـود، و يـا بـا سست ترين شبهه اى كه عارضش مى شود از بين مى رود، و چنين اخـتـلافـى را نـمـى شـود بـا مـسـاءله تـجـدد امـثـال و كـمـى فـتـرت هـا و زيـادى آن ، تـعـليـل و تـوجـيـه كـرد، بـلكه چاره اى جز اين نيست كه آن را مستند به قوت و ضعف خود ايمان كنيم ، حال چه اينكه تجدد امثال را هم بپذيريم يا نپذيريم .
عـلاوه بـر ايـن ، مـسـاءله تـجـدد امـثـال در جـاى خـود باطل شده .
و ايـنـكه گفتند (صاحب تصديق ، چه اطاعت ضميمه تصديقش كند و چه معصيت ، اثرى در تـصـديـقـش نمى گذارد) سخنى است كه ما آن را نمى پذيريم ، براى اينكه قوى شدن ايمان در اثر مداومت در اطاعت ، و ضعيف شدنش در اثر ارتكاب گناهان چيزى نيست كه كسى در آن تـرديـد كـنـد، و هـمـيـن قوت اثر و ضعف آن كاشف از اين است كه مبدء اثر قوى و يا ضـعـيـف بـوده ، خـداى تـعـالى هـم مـى فـرمـايـد: (اليـه يـصـعـد الكـلم الطـيـب و العـمـل الصـالح يـرفـعـه ) و نـيـز فـرموده : (ثم كان عاقبه الذين اساوا السواى ان كذبوا بايات اللّه و كانوا بها يستهزون ).
و امـا ايـنـكـه آيـات داله بـر زيـاد و كـم شـدن ايـمـان را تـاءويـل كـردنـد، تـاءويـلشـان درسـت نـيـسـت ، بـراى ايـنـكـه تـاءويـل اولشـان ايـن بـود كـه ايـمـان زياد، آن ايمانهاى متعددى است كه بين تك تك آنها فـتـرت و فـاصله زيادى نباشد، و ايمان اندك ايمانى است كه عددش كم و فاصله بين دو عـدد از آنـهـا زيـاد بـاشـد، و ايـن تـاءويـل مـسـتـلزم آن اسـت كـه صـاحـب ايـمـان انـدك در حال فترت هايى كه دارد كافر و در حال تجدد ايمان مؤ من باشد، و اين چيزى است كه نه قـرآن بـا آن سـازگـار اسـت و نـه در سـراسـر كلام خدا چيزى كه مختصر اشعارى به آن داشته باشد ديده مى شود.
و اگـر خـداى تـعـالى فرموده : (و ما يومن اكثرهم باللّه الا و هم مشركون ) هر چند ممكن است به دو احتمال دلالت كند، يكى اينكه ايمان خودش شدت و ضعف بپذيرد - كه نظر ما هـمـين است - و يكى هم اينكه چنين دلالتى نداشته باشد، بلكه دلالت بر نفى آن داشته بـاشد. الا اينكه دلالت اوليش قوى تر است ، براى اينكه مدلولش اين است كه مؤ منين در عـين حال ايمانشان ، مشركند، پس ‍ ايمانشان نسبت به شرك ، محض ايمان است ، و شركشان نسبت به ايمان محض شرك است ، و اين همان شدت و ضعف پذيرى ايمان است .
و تاءويل دومشان اين بود كه زيادى و كمى ايمان و كثرت و قلت آن بر حسب قلت و كثرت احـكـام نـازله از نـاحـيـه خـدا اسـت ، و در حـقـيـقـت صـفـتـى اسـت مـربـوط بـه حـال مـتعلق ايمان ، و علت زيادى و كمى ، ايمان است نه خودش . و اين صحيح نيست ، زيرا اگـر مـراد آيـه شـريـفـه (ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم ) اين بود، جا داشت اين نتيجه را نـتـيـجـه تـشـريـع احـكـامـى زيـاد قـرار بـدهـد، نـه نـتـيـجـه انزال سكينت در قلوب مؤ منين - دقت فرماييد.
ســـخـــن بـعـضى از مفسرين درباره زيادت ايمان در آيه (ليزدادوا ايمانا مع ايمانهم )
بـعـضـى ديـگر زيادت ايمان در آيه را حمل بر زيادى آثار آن كه همان نورانيت قلب است كـرده انـد. ايـن وجـه نـيـز خـالى از اشـكـال نـيست ؛ چون كمى و زيادى اثر بخاطر كمى و زيـادى مـؤ ثـر است ، و معنا ندارد ايمان قبل از سكينت كه با ايمان بعد از سكينت از هر جهت مساوى است ، اثر بعد از سكينتش بيشتر باشد.
بـعـضـى هـم گـفته اند: ايمانى كه در آيه شريفه كلمه (مع ) بر سرش در آمده ايمان فطرى است ، و ايمان قبليش ايمان استدلالى است ، و معناى جمله اين است : ما بر دلهايشان سـكـيـنـت نازل كرديم تا ايمانى استدلالى بر ايمان فطرى خود بيفزايند. اين توجيه هم درسـت نـيـسـت ، بـراى ايـنـكه هيچ دليلى نيست كه بر آن دلالت كند. علاوه بر اين ، ايمان فـطـرى هـم ايـمـانـى اسـتـدلالى اسـت ، و مـتـعـلق عـلم و ايـمـان بـه هـر حال امرى نظرى است نه بديهى .
بـعـضـى ديـگر - مانند فخر رازى - گفته اند: نزاع در اينكه آيا ايمان زيادت و نقص مـى پـذيـرد يـا نـه ، نـزاعـى اسـت لفـظـى ، آنـهـايـى كـه مـى گـويـنـد نـمـى پـذيـرد، اصـل ايـمان را مى گويند، يعنى تصديق را؛ و درست هم مى گويند، چون تصديق زياده و نـقـصـان نـدارد و مـراد آنـهـايـى كـه مـى گـويـنـد: مـى پـذيـرد، مـنـظـورشـان سـبـب كـمـال ايـمـان اسـت ، يـعـنـى اعـمـال صـالح كـه اگـر زيـاد بـاشـد ايـمـان كامل مى شود، و الا نه ، و درست هم هست ، و شكى در آن نيست .
ليـكـن ايـن حـرف بـه سـه دليـل بـاطـل اسـت : اول ايـنـكـه خـلط اسـت بـيـن تـصـديـق و ايـمـان ، و حال آنكه گفتيم ايمان صرف تصديق نيست ، بلكه تصديق با التزام است .
و دوم ايـنـكـه ايـن نـسـبـتـى كـه بـه دسـتـه دوم داد كـه مـنـظـورشـان شـدت و ضـعـف اصـل ايـمـان نـيـسـت بلكه اعمالى است كه مايه كمال ايمان است ، نسبتى است ناروا، براى اينكه اين دسته شدت و ضعف را در اصل ايمان اثبات مى كنند، و معتقدند كه هر يك از علم و التزام به علم كه ايمان از آن دو مركب مى شود، داراى شدت و ضعف است .
سوم اينكه پاى اعمال را به ميان كشيدن درست نيست ، زيرا نزاع در يك مطلب غير از نزاع در اثـرى اسـت كـه بـاعـث كـمـال آن شـود، و كـسـى در ايـن كـه اعـمـال صـالح و طـاعـات ، كـم و زيـاد دارد، و حـتـى بـا تـكـرار يـك عمل زياد مى شود نزاعى ندارد.
معناى اينكه فرمود: جنود آسمانها و زمين از آن خدا است
(و لله جـنود السموات و الارض ) - كلمه (جند) به معناى جمع انبوهى از مردم است كـه غـرضـى واحـد، آنـان را دور هـم جـمـع كـرده باشد، و به همين جهت به لشكرى كه مى خواهند يك ماءموريت انجام دهند (جند) گفته مى شود. و سياق آيه شهادت مى دهد كه مراد از جنود آسمانها، و زمين ، اسبابى است كه در عالم دست در كارند، چه آنهايى كه به چشم ديـده مى شوند، و چه آنهايى كه ديده نمى شوند. پس اين اسباب واسطه هايى هستند بين خداى تعالى و خلق او، و آنچه را كه او اراده كند اطاعت مى كنند، و مخالفت نمى ورزند.
و آوردن جـمـله مـورد بـحـث بـعـد از جـمـله (هـو الذى انـزل السـكـيـنـه ...) بـراى ايـن است كه دلالت كند بر اينكه همه اسباب و عللى كه در عـالم هـسـتـى اسـت از آن خدا است ، پس او مى تواند هر چه را بخواهد به هر چه كه خواست بـرسـانـد، و چـيـزى نـيست كه بتواند بر اراده او غالب شود، براى اينكه مى بينيم زياد شدن ايمان مؤ منين را به انزال سكينت در دلهاى آنان مستند مى كند.
(و كان اللّه عليما حكيما) - يعنى خدا جانبى منيع دارد، به طورى كه هيچ چيزى بر او غـالب نمى شود. و در عملش متقن و حكيم است و هيچ عملى جز به مقتضاى حكمتش نمى كند. و ايـن جـمـله بيانى است تعليلى براى جمله (و لله جنود السموات و الارض ) همچنان كه بـيـان تـعليلى براى جمله (هو الذى انزل السكينه ...) نيز هست . پس گويا فرموده : سـكـيـنـت را بـراى زيـاد شـدن ايـمـان مـؤ مـنـيـن نـازل كـرد، و مـى تـوانـد نـازل كـنـد، چون تمامى اسباب آسمانها و زمين در اختيار او است ، چون او عزيز و حكيم على الاطلاق است .


ليدخل المؤ منين و المؤ منات جنات تجرى من تحتها الانهار...



ايـن آيه تعليلى ديگر براى انزال سكينت در قلوب مؤ منين است ، البته تعليلى است به حسب معنا، همچنان كه جمله (ليزدادوا ايمانا) تعليلى است به حسب لفظ، گويا فرموده : اگـر مـؤ منين را اختصاص داد به سكينت و ديگران را از آن محروم كرد، براى اين بود كه ايـمـان آنـان اضـافـه شـود. و حـقـيـقـت ايـن اضـافـه شـدن ايـن اسـت كـه آنـان را داخـل بـهـشـت و كـفـار را داخـل دوزخ كـنـد. پـس جـمـله (ليـدخـل ) يـا بدل از جمله (ليزدادوا...) است ، و يا عطف بيان آن .
و در ايـنـكـه مـتـعـلق لام در (ليـدخـل ) چـيـسـت ؟ مـفـسـريـن اقـوال ديـگـرى دارنـد، مثل اينكه متعلق باشد به جمله (فتحنا) يا جمله (يزدادوا) يا بـه هـمـه مـطـالب قـبـل و از ايـن قـبـيـل اقـوالى كـه فـايـده اى در نقل آنها نيست .
و اگـر مؤ منات را در آيه ، ضميمه مؤ منين كرد براى اين است كه كسى توهم نكند بهشت و تكفير گناهان مختص مردان است ، چون آيه در سياق سخن از جهاد است ، و جهاد و فتح بدست مـردان انـجـام مى شود، و به طورى كه گفته اند: در چنين مقامى اگر كلمه مؤ منات را نمى آورد، جاى آن توهم مى بود.
و ضـمـيـر در (خالدين ) و در (يكفر عنهم سيئاتهم ) هم به مؤ منين برمى گردد و هم به مؤ منات و اگر تنها ضمير مذكر آورد به خاطر تغليب است .
و جـمـله (و كـان ذلك عـنـد اللّه فـوزا عـظـيـمـا) بـيـان ايـن مـعـنـا اسـت كـه دخـول در چـنـين حياتى سعادت حقيقى است ، و شكى هم در آن نيست ؛ چون نزد خدا هم سعادت حقيقى است و او جز حق نمى گويد.


و يعذب المنافقين و المنافقات و المشركين و المشركات ...



ايـن جـمـله عـطـف اسـت بـر جـمـله (يدخل )، به همان معنايى كه گذشت . و اگر منافقين و مـنـافـقات را قبل از مشركين و مشركات آورد، براى اين است كه خطر آنها براى مسلمانان از خـطـر ايـنـهـا بـيـشـتـر اسـت ، و چـون عـذاب اهـل نـفـاق سـخـت تـر از عـذاب اهـل شـرك اسـت ، هـمـچـنـان كـه فـرمـود: (ان المـنـافـقـيـن فـى الدرك الاسفل من النار منافقين در پايين ترين نقطه آتش قرار دارند).
(الظـانـيـن بـاللّه ظـن السـوء) - كـلمه (سوء) - به فتحه سين و سكون واو - مصدر و به معناى قبح است ، به خلاف كلمه (سوء) - به ضم سين - كه اسم مصدر اسـت ، و ظـن سـوء هـمـان اسـت كـه خـيـال مـى كـردنـد خـدا نـمـى تـوانـد رسول خود را يارى كند. بعضى هم گفته اند: ظن سوء اعم از آن و از ساير پندارهاى زشت از قبيل شرك و كفر است .
(عـليـهـم دائره السـوء) - نفرينى است بر منافقين ، و يا حكمى است كه خداى تعالى عـليـه آنـان رانـده . مـى فـرمـايد: به زودى گردونه بلاء كه مى گردد تا هر كه را مى خواهد هلاك و عذاب كند، بر سرشان بچرخد، و يا به زودى مى چرخد.
(و غـضـب اللّه عـليـهـم و لعـنـهم و اعدلهم جهنم ) - اين جمله عطف است بر جمله (عليهم دائره ...)، و جـمـله (و سـاءت مـصيرا) بيان بدى بازگشت گاه آنان است ، همچنان كه جـمـله (و كـان ذلك عـنـد اللّه فـوزا عـظـيـمـا) در آيـه قـبـلى بـيـان خـوبى بازگشتگاه اهل ايمان بود.


و لله جنود السموات و الارض



مـعـنـاى ايـن جـمـله در سـابـق گـذشـت ، و ظـاهـرا مـى خـواهـد مـضـمـون دو آيـه را تعليل كند، يعنى آيه (ليدخل المؤ منين و المؤ منات ... و اعدلهم جهنم )، طبق همان بيانى كـه در نـظـيـر ايـن آيـه كـه مـسـاءله انـزال سـكـيـنـت در قـلوب مـؤ مـنـيـن را تعليل مى كرد آورديم .
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: مـضـمون اين جمله تنها مربوط به آيه اخير است ، پس تهديدى است براى منافقين و مشركين ، و مى فرمايد: شما در قبضه قدرت خدا هستيد، و خدا از شما انتقام خواهد گرفت . ولى وجه اول روشن تر است .
بحث روايتى
روايـــتـــى پـــيـــرامـــون مـــاجـــراى صـــلح حـــديـــبـــيـــه و نـزول آيـات : (انـا فـتـحـنـا لك فتحامبينا...)
در تـفـسـيـر قـمـى در ذيـل جمله (انا فتحنا لك فتحا مبينا) مى گويد: پدرم از ابن ابى عـمـيـر از ابـن سـنـان از امـام صـادق (عـليـه السـلام ) روايـت كـرده كـه فـرمـود: سـبـب نـزول ايـن آيـه و ايـن فـتـح چـنـان بـود كـه خـداى عـزّوجـلّ رسـول گـرامـى خـود را در رؤ يـا دسـتـور داده بـود كـه داخـل مـسـجـدالحـرام شـود و در آنـجـا طـواف كـنـد، و بـا سـر تـراشـان سـر بـتـراشـد. و رسـول خـدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) اين مطلب را به اصحاب خود خبر داد، و دستور داد تا با او خارج شوند.
هـمـيـن كـه بـه ذو الحـليفه (مسجد شجره ) رسيدند، احرام عمره بسته ، و قربانى با خود حـركـت دادنـد، رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) هم شصت و شش قربانى با خود حـركـت داد، در حـالى كـه بـه احـرام عـمـره تـلبـيـه گـفـتـنـد، و قـربـانـيـان خـود را بـا جل و بى جل حركت دادند.
از سـوى ديـگر وقتى قريش شنيدند كه آن جناب به سوى مكه روان شده ، خالد بن وليد را بـا دويـسـت سـواره فرستادند، تا بر سر راه آن جناب كمين بگيرد، و منتظر رسيدن آن جناب باشد. خالد بن وليد از راه كوهستان پا به پاى لشكر آن جناب مى آمد. در اين بين رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) و اصـحـابـش بـه نـمـاز ظـهـر ايـسـتـادنـد، بـلال اذان گـفـت ، و رسـول خـدا (صـلى اللّه عليه و آله وسلّم ) به نماز ايستاد. خالد بن وليـد به همراهان خود گفت : اگر همين الان به ايشان كه سرگرم نمازند بتازيم همه را از پـاى در خـواهـيـم آورد. چـون من مى دانم كه ايشان نماز را قطع نمى كنند، و ليكن بهتر اسـت كه در اين نماز حمله نكنيم ، صبر كنيم تا نماز ديگرشان برسد كه از نور چشمشان بـيـشـتـر دوسـتـش مـى دارنـد، هـمـيـن كـه داخـل آن نـمـاز شـدنـد حـمـله مـى كـنـيـم در ايـن بين جـبـرئيـل بـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) نـازل شـد، و دسـتـور نـمـاز خـوف را آورد كـه مـى فـرمـايد: (فاذا كنت فيهم فاقمت لهم الصلاه ...).
امـام صـادق (عـليـه السـلام ) مـى فـرمـايـد: فـرداى آن روز رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به حديبيه رسيد، و آن جناب در بين راه اعرابى را كـه مـى ديد دعوت مى كرد تا به آن جناب بپيوندند، ولى احدى به وى نپيوست ، و از در تـعـجـب مـى گـفـتـنـد: آيـا مـحـمـد و اصـحـابـش انـتـظـار دارنـد داخـل حـرم شـونـد بـا ايـنـكـه قـريـش بـا ايـشـان در داخـل شـهـرشـان نـبـرد كـرده و بـه قتلشان رساندند و ما يقين داريم كه محمد و اصحابش هرگز به مدينه برنمى گردند....
روايتى از ابن عباس در شر واقعه صلح حديبيه
و در مـجـمـع البـيـان از ابـن عـبـاس روايـت كـرده كـه : گـفـت رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) بـه عزم مكه بيرون آمد، همين كه به حديبيه رسيد شترش ايستاد، و هر چه به حركت وادارش كرد قدم از قدم برنداشت و در عوض زانو بـه زمـيـن زد. اصـحابش پيشنهاد كردند ناقه را بگذار و برويم ، فرمود: آخر اين حيوان چـنـيـن عـادتى نداشت ، قطعا همان خدا كه فيل (ابرهه ) را از حركت بازداشت ، اين حيوان را بازداشته .
آنـگـاه عـمـر بـن خـطـاب را احـضـار كـرد تـا او را بـه سـوى مـكـه بـفـرسـتـد، تـا از اهـل مـكـه اجـازه ورود بـه مكه را بگيرد، و در ضمن خودش در آنجا مراسم عمره را انجام داده قـربـانـيـش را ذبـح كـند. عمر عرضه داشت من در مكه يك دوست دلسوز ندارم ، و از قريش بـيـمـنـاكـم ، چون خودم با آنان دشمنم ، و ليكن به نزد مردى راهنمايى مى كنم كه در مكه خـواهـان دارد، و در نـظـر اهـل مـكـه عـزيـزتـر از مـن اسـت ، و او عـثـمـان بـن عـفـان اسـت . رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) تصديق كرد. لاجرم عثمان را احضار نموده نزد ابى سفيان و اشراف مكه فرستاد تا به آنان اعلام بدارد: پيامبر به منظور جنگ نيامده ، بلكه تنها منظورش زيارت خانه خدا است ، چون خانه خدا در نظر آن جناب بسيار بزرگ اسـت . قـريـش وقـتـى عـثـمـان را ديـدنـد نـزد خـود نـگـه داشـتـنـد، و نـگـذاشـتـنـد نـزد رسول برگردد.
از سـوى ديگر به رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) و به مسلمانان رساندند كه عـثـمـان كشته شده ، فرمود: حال كه چنين است ما از اينجا تكان نمى خوريم تا با اين مردم بـجـنگيم ، آنگاه مردم را دعوت كرد تا بار ديگر با او بيعت كنند، خودش از جاى برخاست نـزد درخـتـى كـه آنـجـا بـود رفـت ، و بـه آن تـكيه كرد و مردم با او بر اين پيمان بيعت كردند، كه با مشركين بجنگند و فرار نكنند.
عـبـداللّه بـن مـغـفـل مـى گـويـد: مـن آن روز بـالاى سـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) ايـستاده بودم ، و شاخه اى از چوب سمره در دستم بود كه مردم را از پيرامون آن جناب دور مى كردم ، تا يكى يكى بيعت كنند، و در آن روز نفرمود بر سر جان با من بيعت كنيد، بلكه فرمود بر اين بيعت كنيد كه فرار نكنيد.
روايتى ديگر درباره جريان صلح حديبيه
زهـرى و عـروه بـن زبـيـر و مـسـور بـن مـخـرمـه ، در روايـتـى گـفـتـه انـد: رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) از مدينه بيرون آمد و حدود هزار و چند نفر از اصـحـابـش بـا او بـودنـد، تـا بـه ذو الحـليـفـه رسـيـدنـد. در آنـجـا رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) حـسـب مـعـمـول در حـج قـران و افراد كفش پاره اى به گردن قربانى هاى خود انداخت ، و كوهان بـعـضـى از آنـها را خون آلود ساخت و به نيت عمره احرام بست و شخصى از قبيله خزاعه را كـه در جـنـگـها پيشقراول او بود پيشاپيش فرستاد تا از قريش خبر گرفته وى را آگاه سازد.
و همچنان پيش مى رفت تا گودال اشطاط كه در نزديكى غسفان است رسيد.
در آنـجـا پـيـشـقـراول خـزاعـى خـدمـتـش رسـيـده عـرضـه داشـت : مـن فـامـيـل كـعـب بـن لوئى و عـامـر بـن لوئى را ديـدم كـه داشتند در اطراف ، لشكر جمع مى كـردنـد، مـثل اينكه بنا دارند با تو به جنگ برخيزند، و برمى خيزند و از رفتن به مكه جـلوگـيـرى مـى كنند. حضرت لشكر را دستور داد همچنان پيش برانند. لشكر به راه خود ادامـه داد تـا آنـكـه در بـيـن راه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: طليعه لشـكـر دشـمـن بـه سركردگى خالد بن وليد در غميم است شما به طرف دست راست خود حركت كنيد.
لشـكـر هـمـچـنـان پـيـش رفـت تـا بـه ثـنـيـه رسـيـد، در آنـجـا شـتـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) زانـو بـه زمـيـن زد، و بـرنـخـاسـت . رسـول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود ناقه قصواء خسته نشده بلكه مانعى او را از حركت جلوگير شده ، همان كسى كه فيل ابرهه را جلوگير شد. آنگاه فرمود: به خدا سـوگـند هيچ پيشنهادى كه در آن رعايت حرمت هاى خدا شده باشد به من ندهند مگر آنكه مى پذيرم . آنگاه شتر راهى كرد شتر از جاى خود برخاست .
مـى گـويند رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) مسير را عوض كرد و پيش راند، تا رسـيـد بـه بـلنـدى حـديـبـيـه كنار گودالى آب كه مردم در آن دست مى زدند و ترشح مى كـردنـد، و نـمـى شـد از آن اسـتـفـاده كـرد. مـردم از عـطـش شـكـايـت كـردنـد، رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) يك چوبه تير از تيردان خود كشيد و فرمود: اين را در آب آن چاه بيندازيد، و به خدا سوگند چيزى نگذشت كه آب چاه جوشيدن گرفت ، و آبى گوارا بالا آمد تا همه لشكريان سيراب شدند.
در هـمـيـن حال بودند كه بديل بن ورقاء خزاعى با جماعتى از قبيله خزاعه كه همگى مبلغين اسـلام و مـاءمـورين رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) بودند كه در سرزمين تهامه مـردم را بـا نـصـيـحـت بـه اسـلام دعـوت مـى كـردنـد از راه رسـيـد، و عـرضـه داشـت مـن فـامـيـل كـعـب بـن لوئى و عـامـر بـن لوئى را ديـدم كـه عـلم و كـتـل مـعـروف بـه عـوذ المـطـافـيـل هـم بـا خـود داشتند و بنا داشتند با تو كارزار كنند، و نگذارند داخل خانه خدا شوى . حضرت فرمود: ما براى جنگ با آنان نيامده ايم ، بلكه آمده ايـم عمل عمره انجام دهيم ، و قريش هم خوبست دست از ستيز بردارند، براى اينكه جنگ آنها را از پاى در آورده و خسارت زيادى برايشان بار آورده ، و من حاضرم اگر بخواهند مدتى مـقرر كنند كه ما بعد از آن مدت عمره بياييم ، و با مردم خود برگرديم ، و اگر خواستند مـانـنـد سـايـر مـردم به دين اسلام درآيند، و اگر اين را هم نپذيرند پيداست كه هنوز سر سـتـيـز دارنـد، و بـه آن خـدايـى كـه جـانـم بـه دسـت او اسـت ، بـر سـر دعـوتـم آنـقـدر قـتـال كنم كه تا رگهاى گردنم قطع شود و يا خداى سبحان مقدر ديگرى اگر دارد انفاذ كند. بديل گفت : من گفتار شما را به ايشان ابلاغ مى كنم .

بديل اين را گفت و به سوى قريش روانه شد، و گفت من از نزد اين مرد مى آيم ، او چنين و چنان مى گويد. عروه بن مسعود ثقفى گفت : او راه رشدى به شما قريش پيشنهاد مى كند، پـيـشـنـهـادش را بپذيريد و اجازه بدهيد من بديدنش بروم . قريش گفتند: برو. عروه نزد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) آمـد و بـا او گـفـتـگـو كـرد. رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) هـمـان مـطـالبـى را كـه بـه بديل فرموده بود بيان كرد.
عـروه در ايـن هـنـگـام گـفـت : اى مـحـمـد اگـر در ايـن جـنـگ پـيـروز شـوى تـازه اهـل شـهـر و فـامـيـل خـودت را نـابـود كـرده اى و آيـا هـيـچ كـس را سـراغ دارى كـه قـبـل از تـو در عرب چنين كارى را با فاميل خود كرده باشد؟ و اگر طورى ديگر پيش آيد يـعـنى فاميل تو غلبه كنند، من قيافه هايى در لشكرت مى بينم كه از سر و رويشان مى بـارد كـه در هـنـگـام خـطـر پا به فرار بگذارند. ابوبكر گفت ساكت باش آيا ما از جنگ فـرار مـى كنيم ، و او را تنها مى گذاريم ؟ عروه پرسيد: اين مرد كيست ؟ فرمود: ابوبكر اسـت . گـفـت بـه آن خـدايـى كـه جـانـم در دسـت او اسـت ، اگـر نـبـود يـك عـمـل نـيكى كه با من كرده بودى ، و من هنوز تلافيش را در نياورده ام ، هر آينه پا سخت را مى دادم .
راوى مـى گـويـد: سـپـس عـروه بـن مـسـعـود شـروع كـرد بـا رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) گـفتگو كردن ، هر چه مى گفت دستى هم به ريـش رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) مى كشيد. مغيره بن شعبه در آنجا بالاى سـر رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) ايـسـتـاده بـود، و شمشيرى هم در دست و كـلاهـخودى بر سر داشت ، وقتى ديد عروه مرتب دست به ريش آن جناب مى كشد، با دسته شـمـشـيـر بـه دسـت عـروه مـى زد، و مـى گـفـت دسـت از ريـش رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليه و آله وسلّم ) پس بكش و گر نه ديگر دستت به طرف تو بـر نـمى گردد (يعنى دستت را قطع مى كنم ). عروه پرسيد: اين كيست ؟ فرمود: مغيره بن شـعبه است . عروه گفت : اى حيله باز تو همان نيستى كه خود من در اجراى حيله هايت كمك مى كردم ؟
راوى مـى گـويـد: مغيره در جاهليت با يك عده طرح دوستى ريخت ، و در آخر همه آنها را به نـامـردى كـشـت ، و امـوالشـان را تـصـاحـب كـرد، آنـگـاه نـزد رسـول خـدا آمـد و امـوال را هـم آورد كـه مـى خـواهـم مـسلمان شوم . حضرت فرمود: اسلامت را قبول مى كنيم ، و اما اموالت را نمى پذيريم ، چون با نيرنگ و نامردى به دست آورده اى .
آنـگـاه عـروه شـروع كـرد بـا گـوشـه چشم اصحاب آن جناب را ورانداز كردن ، و ديد كه وقـتـى رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) دسـتـورى مـى دهـد اصـحـابـش در امـتـثـال آن دسـتـور از يـكـديـگـر پـيشى مى گيرند، چون وضو مى گيرد بر سر ربودن قـطـرات آب وضـويـش بـا يـك ديـگـر نـزاع مى كنند، و وقتى مى خواهند با يكديگر حرف بزنند آهسته صحبت مى كنند، و از در تعظيم زير چشمى به او مى نگرند، و برويش خيره شده و تند نگاه نمى كنند.
مـى گـويـد عـروه نـزد قـريش برگشت و گفت : اى مردم ! به خدا سوگند من به محضر و دربـار سـلاطـيـن بـار يافته ام ، دربار قيصر و كسرى و نجاشى رفته ام ، به همان خدا سوگند كه هيچ پادشاهى تاكنون نديده ام كه مردمش او را مانند اصحاب محمد تعظيم كنند. وقـتى دستورى مى دهد، بر سر امتثال دستورش از يكديگر سبقت مى گيرند، و چون وضو مـى گـيـرد، بـراى ربودن آب وضويش يكديگر را مى كشند، و چون مى خواهند صحبت كنند صداى خود را پايين آورده آهسته تكلم مى كنند، و هرگز به رويش خيره نمى شوند، اينقدر او را تعظيم مى كنند. و او پيشنهاد درستى با شما دارد پيشنهادش را بپذيريد.
مـردى از بـنـى كـنـانـه گـفـت : بـگـذاريد من نزد او بروم ، گفتند: برو. وقتى آن مرد به اصـحاب محمد نزديك شد، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) به اصحابش فرمود ايـن كـه مـى آيـد فـلانى است ، و از قبيله اى است كه قربانى كعبه را احترام مى كنند شما قربانى هاى خود را بسويش ببريد، وقتى بردند و صدا به لبيك بلند كردند. او گفت : سبحان اللّه ! سزاوار نيست اين مردم را از خانه كعبه جلوگيرى كنند.
مـردى ديـگـر در بـين قريش برخاست و گفت : اجازه دهيد من نزد محمد روم . نام اين مرد مكرز بـن حـفـص بـود. گـفـتـنـد: بـرو. هـمـيـن كـه مـكـرز نـزديـك رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) رسيد حضرت فرمود: اين كه مى آيد مكرز است ، مـردى اسـت تـا جـر و بـى حـيـا. مـكـرز شـروع كـرد بـا رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسلّم ) صحبت كردن ، و در بينى كه صحبت مى كرد، سهيل بن عمرو هم از طرف دشمن جلو آمد، و رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) از نام او تفال زد، و فرمود: امر شما سهل شد، بيا بين ما و خودت عهدنامه اى بنويس .
مضمون عهدنامه صلح حديبيه
آنـگـاه رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) على ابن ابى طالب (عليه السلام ) را صـدا زد، و بـه او فـرمـود: بـنـويـس بـسـم اللّه الرّحـمـن الرّحـيـم . سـهـيـل گـفـت : بـه خـدا سـوگـنـد من نمى دانم رحمان چيست ؟ و لذا بنويسيد باسمك اللهم مـسلمانان گفتند: نه به خدا سوگند نمى نويسيم ، مگر همان بسم اللّه الرّحمن الرّحيم را. رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله وسلّم ) فرمود: يا على بنويس باسمك اللهم . اين نامه حـكـمـى اسـت كـه مـحـمـد رسـول خـدا (صـلّى اللّه عـليـه و آله وسـلّم ) رانـده . سهيل گفت اگر ما تو را رسول خدا مى دانستيم ، كه از ورودت به خانه خدا جلوگير نمى شـديـم ، و بـا تـو جـنـگ نـمـى كـرديـم ، بـايـد كـلمـه رسـول اللّه را پـاك كـنـيـد، و بـنـويـسـيـد اين نامه حكمى است كه محمد بن عبداللّه رانده . حضرت فرمود: من رسول خدا هستم هر چند كه شما تكذيبم كنيد.
آنـگـاه بـه عـلى (عـليـه السـلام ) فـرمـود: يـا عـلى كـلمـه رسـول اللّه را مـحـو كـن عـلى عـرضـه داشـت : يـا رسـول اللّه دسـتم براى پاك كردن آن بـفـرمـانـم نـيـسـت . رسـول خـدا نـامـه را گـرفـت و خـودش كـلمـه رسول اللّه را محو كرد.