تفسير الميزان جلد ۱۷
سوره‏های فاطر ، يس ، صافات ، ص ، زمر ، مؤ من و فصّلت

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۴ -


آرى ، ممكن است داوود (عليه السلام ) از قرائنى اطلاع داشته كه صاحب نود و نه گوسفند مـحـق اسـت ، و حـق دارد آن يـك گـوسفند را از ديگرى طلب كند و ليكن از آنجا كه صاحب يك گـوسـفـنـد سـخـن خـود را طـورى آورد كـه رحمت و عطوفت داوود را برانگيخت ، لذا به اين پاسخ مبادرت كرد كه اگر اين طور باشد كه تو مى گويى او به تو ستم كرده .
پـس لامـى كـه بـر سر جمله (لقد ظلمك ) آمده لام قسم است ، و سؤ الى كه در آيه آمده و فـرمـوده : (بسؤ ال ) - به طورى كه گفته اند - متضمن معناى اضافه است ، و به هـمـين جهت با كلمه (الى ) به مفعول دوم متعدى شده ، پس معنا چنين مى شود: سوگند مى خورم كه او به تو ظلم كرده كه سؤ ال كرده اضافه كنى ميش خود را بر ميش هايش .
(و ان كـثـيـرا مـن الخلطاء ليبغى بعضهم على بعض ، الا الّذين آمنوا و عملوا الصالحات و قـليـل مـا هـم ) - ايـن قـسـمـت تـتـمـه كـلام داوود (عـليـه السلام ) است كه با آن ، گفتار اول خـود را روشـن مـى كـنـد. و كـلمـه (خـلطـاء) بـه مـعـنـاى شـريـكـهـا اسـت كـه مال خود را با هم خلط مى كنند.


و ظن داود انما فتناه فاستغفر ربه و خر راكعا و اناب


.
يـعنى داوود بدانست كه ما او را با اين واقعه بيازموديم ؛ چون كلمه (فتنه ) به معناى امتحان است و كلمه (ظن ) هم در خصوص ‍ اين آيه به معناى علم است .
ولى بـعـضـى گـفـتـه اند: كلمه (ظن ) به همان معناى معروف است (كه در فارسى به معناى پندار است ) و پندار غير از علم است ).
و مؤ يد گفتار ما كه گفتيم (ظن ) در اين مورد به معناى يقين و علم مى باشد اين است كه : اسـتـغفار و توبه داوود مطلق آمده ، و اگر كلمه مذكور به معناى معروفش مى بود، بايد اسـتـغـفـار و تـوبـه مقيد به آن صورت مى شد كه (ظن ) با واقع مطابق درآيد، يعنى واقـعـه مـذكـور بـه راسـتى فتنه بوده باشد، و چون اين دو لفظ مطلق آمده ، پس ظن به معناى علم خواهد بود.
كلمه (خر) - به طورى كه راغب گفته - به معناى افتادن و سقوطى است كه صداى خـريـر از آن شـنـيـده شـود، و (خـريـر) بـه مـعـنـاى صـداى آب ، بـاد، و امثال آن است كه از بالا به پايين ريخته شود. و كلمه (ركوع ) - بنا به گفته راغب - به معناى مطلق انحنا و خم شدن است .
و كـلمـه (انـابـه ) بـه معناى رجوع است . و انابه به سوى خدا - به گفته راغب - بـه مـعـنـاى بـازگـشـت بـه سـوى اوسـت بـه تـوبـه و اخـلاص ‍ عمل و اين كلمه از ماده (نوب ) است كه به معناى برگشتن پى درپى است .
و مـعناى آيه اين است كه : داوود (عليه السلام ) بدانست كه اين واقعه امتحانى بوده كه ما وى را بـا آن بـيازموديم و فهميد كه در طريقه قضاوت خطا رفته . پس ، از پروردگار خـود طـلب آمـرزش كـرد از آنـچـه از او سرزده و بى درنگ به حالت ركوع درآمد و توبه كرد.
بـــيـــان ايـــنـــكـــه مـــراجـــعـــه كـــنـنـدگـان نـزد داوود مـلائكـه بـوده انـد و داسـتـان مـــرافـــعـــهتـمـثـل بـوده و حكم ناصواب در عالم غيرواقعى گناه محسوب نمى شود
اكثر مفسرين به تبع روايات بر اين اعتقادند كه اين قوم كه به مخاصمه بر داوود وارد شدند، ملائكه خدا بودند، و خدا آنان را به سوى وى فرستاد تا امتحانش كند - كه به زودى روايـات آن از نـظـر خـوانـنده خواهد گذشت و به وضع آنها آگاهى خواهد يافت -. ليكن خصوصيات اين داستان دلالت مى كند بر اينكه اين واقعه يك واقعه طبيعى ، (هر چند بـه صـورت مـلائكـه ) نبوده ، چون اگر طبيعى بود بايد آن اشخاص كه يا انسان بوده اند و يا ملك ، از راه طبيعى بر داوود وارد مى شدند، نه از ديوار. و نيز با اطلاع وارد مى شـدنـد، نه به طورى كه او را دچار فزع كنند. و ديگر اينكه اگر امرى عادى بود، داوود از كـجـا فـهـمـيـد كه جريان صحنهاى بوده براى امتحان وى . و نيز از جمله (فاحكم بين النـاس بـالحـق و لا تـتـبـع الهـوى ) بـر مـى آيـد كـه خـداى تعالى او را با اين صحنه بـيـازمـوده تا راه داورى را به او ياد بدهد و او را در خلافت و حكمرانى در بين مردم استاد سازد.
هـمـه ايـنـها تاءييد مى كنند اين احتمال را كه مراجعه كنندگان به وى ملائكه بوده اند كه به صورت مردانى از جنس بشر ممثل شده بودند.
در نـتـيـجـه ايـن احـتـمـال قـوى بـه نـظـر مـى رسـد كـه واقـعـه مـذكـور چـيزى بيش از يك تـمـثـل نظير رؤ يا نبوده كه در آن حالت افرادى را ديده كه از ديوار محراب بالا آمدند، و به ناگهان بر او وارد شدند يكى گفته است : من يك ميش دارم و اين ديگرى نود و نه ميش دارد، تـازه مـى خـواهـد يـك ميش مرا هم از من بگيرد. و در آن حالت به صاحب يك ميش گفته : رفيق تو به تو ظلم مى كند...
پس سخن داوود (عليه السلام ) - به فرضى كه حكم رسمى و قطعى او بوده باشد - در حقيقت حكمى است در ظرف تمثل همچنان كه اگر اين صحنه را در خواب ديده بود، و در آن عـالم حـكـمـى بـر خـلاف كـرده بـود گـنـاه شـمـرده نـمـى شـد، و حـكـم در عـالم تـمـثـل گـنـاه و خـلاف نـيـست ، چون عالم تمثل مانند عالم خواب عالم تكليف نيست ، و تكليف ظـرفش تنها در عالم مشهود و بيدارى است ، كه عالم ماده است . و در عالم مشهود و واقع نه كـسـى بـه داوود (عـليـه السلام ) مراجعه كرد و نه ميشى در كار بود و نه ميشهايى ، پس خـطـاى داوود (عـليـه السـلام ) خـطاى در عالم تمثل بوده ، كه گفتيم در آنجا تكليف نيست ، هـمچنان كه درباره خطا و عصيان آدم هم گفتيم كه عصيان در بهشت بوده ؛ چون در بهشت از درخت خورد كه هنوز به زمين هبوط نكرده بود و هنوز شريعتى و دينى نيامده بود.
خواهى گفت : پس استغفار و توبه چه معنا دارد؟ مى گوييم : استغفار و توبه آن عالم هم مـانـند خطاى در آن عالم و در خور آن است ، مانند استغفار و توبه آدم از آنچه كه از او سر زد. هـمـه ايـن حـرفـهـا را بـدان جـهـت زديم ، كه خواننده متوجه باشد كه ساحت مقدس داوود (عـليـه السـلام ) مـنزه از نافرمانى خداست ، چون خود خداى تعالى آن جناب را خليفه خود خـوانـده ، هـمان طور كه به خلافت آدم (عليه السلام ) در كلام خود تصريح نموده - كه تـوضـيـح بـيـشـتـر ايـن مـطـلب در داسـتـان آدم در جـلد اول اين كتاب گذشت .
و امـا بـنـابـرايـن كـه بـعـضـى از مفسرين گفته اند كه دو طرف دعوا كه بر داوود (عليه السـلام ) وارد شـدنـد از جـنـس بـشـر بـوده انـد، و داسـتـان بـه هـمـان ظـاهـرش حـمـل مـى شـود. ناگزير بايد براى جمله (لقد ظلمك ) چاره اى انديشيد، و چاره اش اين اسـت كـه حكم داوود (عليه السلام ) فرضى و تقديرى است ، و معنايش اين است كه : اگر واقع داستان همين باشد كه تو گفتى رفيق تو به تو ظلم كرده ، مگر آنكه دليلى قاطع بياورد كه يك ميش هم مال اوست .
دليـل بـر ايـنـكـه بـايـد كـلام داوود (عـليـه السـلام ) را فـرضـى گـرفـت ، اين است كه عقل و نقل حكم مى كنند بر اينكه انبياء (عليهم السلام ) به عصمت خدايى معصوم از گناه و خـطـا هـسـتـنـد. چه گناه بزرگ و چه كوچك . علاوه بر اين ، خداى سبحان در خصوص داوود (عـليـه السـلام ) قـبـلا تـصـريـح كـرده بـود بـه ايـنـكـه حـكـمـت و فصل خطابش داده و چنين مقامى با خطاى در حكم نمى سازد.


و ان له عندنا لزلفى و حسن ماب



كلمه (زلفى ) و (زلفه ) به معناى مقام و منزلت است . و كلمه ماب به معناى مرجع اسـت و كـلمه (زلفى ) و (ماب ) را نكره (يعنى بدون الف و لام ) آورد تا بر عظمت مقام و مرجع دلالت كند. و بقيه الفاظ آيه روشن است .


يا داود انا جعلناك خليفة فى الاءرض ...



ظـاهـرا در ايـن كـلام ، كلمه (قلنا) در تقدير است ، و تقدير آن (فغفرنا له و قلنا يا داود...) است .
مقصود از اينكه خداوند داوود (عليه السلام ) را خليفه در زمين قرار داد
و ظـاهـر كـلمـه (خـلافـت ) ايـن اسـت كـه : مـراد از آن خلافت خدايى است ، و در نتيجه با خـلافـتـى كـه در آيـه (و اذ قـال ربـك للمـلائكـه انـى جاعل فى الاءرض خليفة ) آمده منطبق است ، و يكى از شؤ ون خلافت اين است كه : صفات و اعـمـال مـستخلف را نشان دهد، و آينده صفات او باشد. كار او را بكند. پس در نتيجه خليفه خـدا در زمـين بايد متخلق به اخلاق خدا باشد، و آنچه خدا اراده مى كند او اراده كند، و آنچه خـدا حـكـم مـى كـند او همان را حكم كند و چون خدا همواره به حق حكم مى كند (و اللّه يقضى بـالحـق ) او نيز جز به حق حكم نكند و جز راه خدا راهى نرود، و از آن راه تجاوز و تعدى نكند.
و بـه هـمـيـن جـهـت اسـت كـه مـى بـيـنـيـم در آيـه مورد بحث با آوردن (فا) بر سر جمله (فاحكم بين الناس بالحق حكم ) به حق كردن را نتيجه و فرع آن خلافت قرار داده ، و اين خود مؤ يد آن است كه مراد از (جعل خلافت ) اين نيست كه شاءنيت و مقام خلافت به او داده بـاشـد، بـلكـه مـراد ايـن اسـت كـه شـاءنـيـتى را كه به حكم آيه (و آتيناه الحكمة و فـصـل الخطاب ) قبلا به او داده بود، به فعليت برساند، و عرصه بروز و ظهور آن را به او بدهد.
بـعـضـى از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (مـراد از (خـلافـت جـانـشـيـنـى ) بـراى انـبـيـاى قـبـل است ، و اگر جمله (فاحكم بين الناس بالحق ) را متفرع بر اين خلافت كرده بدان جـهـت اسـت كـه خـلافت نعمت عظيمى است كه بايد شكرگزارى شود، و شكر آن ، عدالت در بـيـن مـردم اسـت ، و يـا بـه اين جهت است كه حكومت در بين مردم چه به حق و چه به ناحق از آثار خلافت و سلطنت است ، و تقييد آن به كلمه (حق ) براى اين است كه سداد و موفقيت او در آن بوده ) صحيح نيست و بدون دليل در لفظ آيه تصرف كردن است .
(و لا تـتـبـع الهـوى فـيـضـلك عـن سـبـيـل اللّه ) - عـطـف ايـن جـمـله بـه جـمـله مـا قـبـل و مـقـابـل آن قـرار گـرفتن ، اين معنا را به آيه مى دهد كه ، (در داورى در بين مردم پـيـروى هـواى نـفـس مـكـن كه از حق گمراهت كند، حقى كه همان راه خداست ) و در نتيجه مى فهماند كه سبيل خدا حق است .
عـــصـــمـــت بـــاعـــث ســلب اخـتـيـار نيست و توجه خطاب (لا تتبع الهوى ) به داوود (عليهالسلام ) بلا اشكال است
بـعـضـى از مـفسرين گفته اند در اينكه داوود (عليه السلام ) را امر كرد به اينكه به حق حكم كند و نهى فرمود از پيروى هواى نفس ، تنبيهى است براى ديگران يعنى هر كسى كه سـرپـرسـت امـور مـردم مـى شـود، بـايـد در بـيـن آنـان بـه حـق حـكـم نـمـوده و از پـيروى بـاطـل بـر حـذر بـاشد، و گر نه آن جناب به خاطر عصمتى كه داشته هرگز جز به حق حكم ننموده ، و پيروى از باطل نمى كرده .
ولى اين اشكال بر او وارد است كه صرف اينكه خطاب متوجه به او، براى تنبيه ديگران اسـت ، دليـل نـمـى شـود بـر اينكه به خاطر عصمت اصلا متوجه خود او نباشد، چون عصمت بـاعـث سـلب اخـتـيـار نـمـى گـردد، (و گـر نـه بـايد معصومين هيچ فضيلتى بر ديگران نـداشـتـه بـاشـنـد، و فضائل آنان چون بوى خوش گلهاى خوشبو باشد) بلكه با داشتن عصمت باز اختيارشان به جاى خود باقى است ، و مادام كه اختيار باقى است تكليف صحيح است ، بلكه واجب است ، همان طور كه نسبت به ديگران صحيح است چون اگر تكليف متوجه آنـان نشود، نسبت به ايشان ديگر واجب و حرامى تصور ندارد و طاعت از معصيت متمايز نمى شـود، و هـمـيـن خـود بـاعـث مـى شـود عـصمت لغو گردد؛ چون وقتى مى گوييم داوود (عليه السـلام ) معصوم است ، معنايش اين است كه آن جناب گناه نمى كند، و گفتيم كه گناه فرع تكليف است .
(ان الّذيـن يـضـلون عـن سبيل اللّه لهم عذاب شديد بما نسوا يوم الحساب ) - اين جمله نـهى از پيروى هواى نفس را تعليل مى كند به اينكه اين كار باعث مى شود انسان از روز حـساب غافل شود و فراموشى روز قيامت هم عذاب شديد دارد و منظور از فراموش كردن آن بى اعتنايى به امر آن است .
در ايـن آيـه شـريـفـه دلالتـى اسـت بـر ايـنـكـه هـيـچ ضـلالتـى از سبيل خدا، و يا به عبارت ديگر هيچ معصيتى از معاصى منفك از نسيان روز حساب نيست .
احـــتـــجـــاج بـــر مـــســـئله مـــعـــاد بـــا بـــيـــان ايـــنـــكـــه خـــلق ســـمـــاء و ارضباطل نيست
(و ما خلقنا السماء و الاءرض و ما بينهما باطلا...)
بـعـد از آنـكـه كـلام بـه يـاد روز حـسـاب مـنـتـهـى شـد، عنان كلام را به سوى همين مساءله بـرگـردانـيـد تا آن را روشن سازد ، لذا بر اصل ثبوت آن به دو حجت احتجاج نمود يكى احتجاجى است كه سياق آيه مورد بحث آن را مى رساند، و اين احتجاج از طريق غايات است ، چـون اگـر امر خلقت آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است - با اينكه امورى است مخلوق و مـؤ جـل ، يـكـى پـس از ديـگـرى موجود مى شوند، و فانى مى گردند - به سوى غايتى بـاقـى و ثـابـت و غـيـر مـؤ جـل مـنـتـهـى نـشـود، امـرى بـاطـل خـواهـد بـود، و بـاطـل بـه مـعـنـى هـر چـيـزى كـه غـايـت نـداشـتـه بـاشـد، مـحال است تحقق پيدا كند و در خارج موجود شود، علاوه بر اين صدور چنين خلقتى از خالق حكيم محال است ، و در حكيم بودن خالق هم هيچ حرفى نيست .
و بسيار مى شود كه كلمه (باطل ) به بازى اطلاق مى گردد، و اگر در آيه مورد بحث هـم مـراد ايـن مـعـنا باشد، معناى آن چنين مى شود: (ما آسمانها و زمين و آنچه بين آن دو است به بازى نيافريديم و جز به حق خلق نكرديم )، و اين همان معنايى است كه آيه (و ما خلقنا السموات و الاءرض و ما بينهما لاعبين ما خلقناهما الا بالحق ) آن را افاده مى كند.
بعضى از مفسرين گفته اند: (آيه مورد بحث از نظر معنا عطف است بر ما قبلش ، و گويا فـرمـوده : پـيروى هوا مكن ؛ چون اين پيروى سبب گمراهيت مى شود. و نيز به خاطر اينكه خـدا عـالم را بـراى بـاطـل كـه پـيروى هوى مصداقى از آن است ، نيافريده ، بلكه براى توحيد و پيروى شرع خلق كرده است ).
ليـكـن ايـن تـفـسـيـر درسـت نـيـسـت ، بـراى ايـنـكـه آيـه بـعـدى كـه مـى فـرمـايـد: (ام نجعل الّذين آمنوا و عملوا الصالحات كالمفسدين فى الاءرض ) با اين معنا سازگار نيست .
(ذلك ظـن الّذيـن كـفـروا فـويـل للذيـن كـفروا من النار) - يعنى اينكه خدا عالم را به باطل و بدون غايت خلق كرده باشد و روز حسابى كه در آن نتيجه امور معلوم مى شود، در كـار نـبـاشـد، پـنـدار و ظـن كـسـانـى اسـت كـه كـافـر شـدنـد پـس واى بـه حال ايشان از عذاب آتش .
احـــتـــجـــاج ديـــگـرى بر معاد با بيان اينكه خداوند (متقين ) و (فجار) را در يك رديفقرار نمى دهد.


ام نـجـعـل الّذيـن آمـنـوا و عـمـلوا الصـالحـات كـالمـفـسـديـن فـى الاءرض ام نجعل المتقين كالفجار



اين آيه حجت دومى را بيان مى كند كه بر مساءله معاد اقامه كرده ، و تقريرش اين است كه : بـالضـروره و بـى تـرديـد انـسـان هـم مـانـنـد سـايـر انـواع مـوجـودات كـمـالى دارد و كـمـال انـسـان عـبـارت اسـت از ايـنـكـه در دو طـرف عـلم و عمل از مرحله قوه و استعداد درآمده به مرحله فعليت برسد، يعنى به عقايد حق معتقد گشته و اعـمـال صـالح انـجـام دهـد، كـه فـطـرت خـود او اگـر سـالم مـانده باشد اين عقايد حق و اعـمـال صـالح را تـشـخـيص مى دهد، و عبارت مى داند از ايمان به حق و عملهايى كه مجتمع انسانى را در زمين صالح مى سازد.
پـس تـنـهـا كـسـانـى كـه ايـمـان آورده و بـه صـالحـات عـمـل كـردنـد، و خـلاصـه مـردم بـا تـقـوى ، انـسـانـهـاى كـامـل هـسـتـنـد، و امـا مـفـسـدان در زمـيـن يـعـنـى آنـهـا كـه عـقـايـد فـاسـد و اعـمـال فـاسـد دارنـد و نـام (فـجـار) مـعـرف آنـان اسـت ، افرادى هستند كه در واقع در انـسـانـيـتـشـان نـقـص دارنـد، و مـقـتـضـاى آن كـمـال و ايـن نـقـص ايـن اسـت كـه در مقابل كمال حياتى سعيد و عيشى طيب باشد و در ازاى آن نقص ، حياتى شقى ، و عيشى نكبت بار باشد.
و معلوم است كه زندگى دنيا كه هم آن طايفه و هم اين طايفه از آن استفاده مى كنند، در تحت سـيـطـره اسـبـاب و عـوامـل مـادى اداره مـى شـود، كـه تـاءثـيـر آن اسـبـاب و عـوامـل در مـورد انـسـان كـامـل و نـاقص ، مؤ من و كافر يكسان است (زهرش هر دو را مى كشد، آتـشـش هـر دو را مـى سـوزانـد، آفـتـابـش بـه هـر دو مـى تـابـد)، در نـتـيـجـه هـر كـس عـمـل خـود را نـيـكـو و آن طـور كـه بـايـد انـجـام دهـد، و اسـبـاب مـادى هـم بـا عـمـل او مـوافـقـت داشـته باشد قهرا زندگى مطلوبى خواهد داشت ، و هر كس بر خلاف اين باشد، زندگى تنگ و ناراحتى خواهد داشت .
و بنابراين اگر زندگى منحصر در همين زندگى دنيا باشد، كه گفتيم نسبتش به هر دو طـايـفـه يـكـسان است ، و ديگر حيات آخرت با زندگى مختص به هر يك از اين دو طايفه و مـنـاسـب با حال او نبوده باشد، با عنايتى كه خداى تعالى نسبت به رساندن هر حقى به صـاحـب حـقش دارد، منافات دارد، و با عنايتى كه آن ذات اقدس به دادن مقتضاى هر چيز به مقتضياش دارد نمى سازد.
و اگر بخواهى مى توانى از بيان قبلى كه حجتى است برهانى صرفنظر نموده ، حجتى جـدلى اقـامـه كـنـى ، و بـگـويى : يكسان معامله كردن با هر دو طايفه ، و لغو كردن آنچه صلاح اين و فساد آن اقتضا دارد، خلاف عدالت خداست .
و اين آيه شريفه - به طورى كه ملاحظه مى كنى - نمى خواهد بفرمايد: مؤ من و كافر يـكـسـان نـيـسـتـنـد، بـلكـه مـى خـواهـد مـقـابـله بـيـن كـسـانـى كـه ايـمـان آورده و عـمـل صـالح كـرده انـد، بـا كـسـانـى كـه ايـنـطـور نـيـسـتـنـد بـيـان كـنـد، حـال چـه ايـنـكـه ايـمـان نـداشـتـه بـاشـنـد، و يـا ايـمـان داشـتـه و عمل صالح نداشته باشند، و به همين جهت دوباره مقابله را بين متقيان و فجار قرار داد.


كتاب انزلناه اليك مبارك ليدبروا آياته و ليتذكر اولوا الالباب



يـعـنـى ايـن قرآن كتابى است كه از جمله اوصافش اين و اين است ، و اگر در اين آيه او را بـه (انـزال ) تـوصـيـف كـرد، كـه بـه نـازل شـدن بـه يـكدفعه اشعار دارد، نه به (تـنـزيل ) كه به نازل شدن تدريجى دلالت دارد، براى اين است كه تدبر و تذكر مناسبت دارد كه قرآن كريم به طور مجموع اعتبار شود، نه تكه تكه و جدا جدا.
و مـقـابـله بـيـن جـمـله (ليدبروا) با جمله (و ليتذكر اولوا الالباب ) اين معنا را مى فهماند كه مراد از ضمير جمع ، عموم مردم است .
و مـعـنـاى آيـه ايـن اسـت كـه : ايـن قـرآن كـتـابـى اسـت كـه مـا آن را بـه سـوى تـو نـازل كـرديم ، كتابى است كه خيرات و بركات بسيار براى عوام و خواص مردم دارد، تا مـردم در آن تدبر نموده به همين وسيله هدايت شوند، و يا آنكه حجت بر آنان تمام شود، و نـيز براى اينكه صاحبان خرد از راه استحضار حجتهاى آن و تلقى بياناتش متذكر گشته و به سوى حق هدايت شوند.
بحث روايتى (داستان مراجعه دو طائفه متخاصم نزد داوود (عليه السلام ) و...)
در الدر المـنثور به طريقى از انس و از مجاهد و سدى و به چند طريق ديگر از ابن عباس ، داستان مراجعه كردن دو طايفه متخاصم به داوود (عليه السلام ) را با اختلافى كه در آن روايات هست نقل كرده است .
و نظير آن را قمى در تفسير خود آورده .
و نيز در عرائس و كتبى ديگر نقل شده ، و صاحب مجمع البيان آن را خلاصه كرده كه اينك از نظر خواننده مى گذرد:
داوود (عليه السلام ) بسيار نماز مى خواند، روزى عرضه داشت : بار الها ابراهيم را بر من برترى دادى و او را خليل خود كردى ، موسى را برترى دادى و او را كليم خود ساختى . خـداى تـعـالى وحـى فـرسـتـاد كه اى داوود ما آنان را امتحان كرديم ، به امتحاناتى كه تـاكـنون از تو چنان امتحانى نكرده ايم ، اگر تو هم بخواهى امتيازى كسب كنى بايد به تحمل امتحان تن در دهى . عرضه داشت : مرا هم امتحان كن .
پـس روزى در حـينى كه در محرابش قرار داشت ، كبوترى به محرابش افتاد، داوود خواست آن را بـگـيرد، كبوتر پرواز كرد و بر دريچه محراب نشست . داوود بدانجا رفت تا آن را بـگـيـرد. نـاگـهـان از آنـجـا نـگـاهـش بـه هـمـسـر (اوريا) فرزند (حيان ) افتاد كه مـشـغـول غـسـل بـود. داوود عـاشق او شد، و تصميم گرفت با او ازدواج كند. به همين منظور اوريـا را بـه بـعـضى از جنگها روانه كرد، و به او دستور داد كه همواره بايد پيشاپيش تـابـوت باشى - و تابوت عبارت است از آن صندوقى كه سكينت در آن بوده - اوريا به دستور داوود عمل كرد و كشته شد.
بـعـد از آنـكـه عـده آن زن سـرآمد، داوود با وى ازدواج كرد، و از او داراى فرزندى به نام سـليـمـان شـد. روزى در بـيـنـى كـه او در مـحـراب خـود مـشـغـول عـبـادت بـود، دو مـرد بـر او وارد شـدنـد، داوود وحـشت كرد. گفتند مترس ما دو نفر مـتـخـاصـم هـسـتـيـم كه يكى به ديگرى ستم كرده - تا آنجا كه مى فرمايد - و ايشان اندكند.
پـس يـكـى از آن دو بـه ديـگـرى نـگـاه كـرد و خـنـديـد، داوود فهميد كه اين دو متخاصم دو فرشته اند كه خدا آنان را نزد وى روانه كرده ، تا به صورت دو متخاصم مخاصمه راه بـيـنـدازند و او را به خطاى خود متوجه سازند پس داوود (عليه السلام ) توبه كرد و آن قدر گريست كه از اشك چشم او گندمى آب خورد و روييد.
آنـگـاه صـاحـب مـجـمع البيان مى گويد - و چه خوب هم مى گويد - داستان عاشق شدن داوود سـخـنـى اسـت كه هيچ ترديدى در فساد و بطلان آن نيست ، براى اينكه اين نه تنها بـا عـصمت انبيا سازش ندارد، بلكه حتى با عدالت نيز منافات دارد، چطور ممكن است انبيا كـه امـيـنـان خدا بر وحى او و سفرايى هستند بين او و بندگانش ، متصف به صفتى باشند كـه اگـر يـك انـسـان مـعـمـولى مـتصف بدان باشد، ديگر شهادتش پذيرفته نمى شود و حالتى داشته باشند كه به خاطر آن حالت ، مردم از شنيدن سخنان ايشان و پذيرفتن آن متنفر باشند؟!.
مـؤ لف : ايـن داسـتـان كـه در روايـات مـذكور آمده از تورات گرفته شده ، چيزى كه هست نقل تورات از اين هم شنيعتر و رسواتر است ، معلوم مى شود آنهايى كه داستان مزبور را در روايـات اسـلامـى داخـل كـرده انـد، تـا انـدازهـاى نـقـل تـورات را - كـه هـم اكـنـون خـواهـيـد ديـد - تعديل كرده اند.
داستان عاشق شدن داود(ع ) به نقل از تورات
ايـنـك خـلاصـه آنـچـه در تـورات ، اصـحـاح يـازدهـم و دوازدهـم ، از سـموئيل دوم آمده : شبانگاه بود كه داوود از تخت خود برخاست ، و بر بالاى بام كاخ به قـدم زدن پـرداخـت ، از آنـجـا نگاهش به زنى افتاد كه داشت حمام مى كرد، و تن خود را مى شست ، و زنى بسيار زيبا و خوش منظر بود.
پـس كسى را فرستاد تا تحقيق حال او كند. به او گفتند: او (بتشبع ) همسر (اورياى حـثـى ) است ، پس داوود رسولانى فرستاد تا زن را گرفته نزدش آوردند ، و داوود با او هـم بـسـتـر شـد، در حـالى كـه زن از خـون حـيـض پاك شده بود، پس زن به خانه خود برگشت ، و از داوود حامله شده ، به داوود خبر داد كه من حامله شده ام .
از سـوى ديـگـر اوريـا در آن ايـام در لشـكـر داوود كار مى كرد و آن لشكر در كار جنگ با (بـنـى عمون ) بودند، داوود نامهاى به (يوآب ) امير لشكر خود فرستاد، و نوشت كـه اوريـا را نـزد مـن روانـه كـن ، اوريا به نزد داوود آمد، و چند روزى نزد وى ماند، داوود نامهاى ديگر به يوآب نوشته ، به وسيله اوريا روانه ساخت و در آن نامه نوشت : اوريا را مـاءمـوريت هاى خطرناك بدهيد و او را تنها بگذاريد، تا كشته شود. يوآب نيز همين كار را كرد. و اوريا كشته شد و خبر كشته شدنش به داوود رسيد.
پس همين كه همسر اوريا از كشته شدن شوهرش خبردار شد، مدتى در عزاى او ماتم گرفت ، و چـون مـدت عـزادارى و نـوحـه سـرايى تمام شد، داوود نزد او فرستاده و او را ضميمه اهـل بيت خود كرد. و خلاصه همسر داوود شد، و براى او فرزندى آورد، و اما عملى كه داوود كرد در نظر رب عمل قبيحى بود.
لذا رب ، (ناثان ) پيغمبر را نزد داوود فرستاد. او هم آمد و به او گفت در يك شهر دو نفر مرد زندگى مى كردند يكى فقير و آن ديگرى توانگر، مرد توانگر گاو و گوسفند بسيار زياد داشت و مرد فقير به جز يك ميش كوچك نداشت ، كه آن را به زحمت بزرگ كرده بود در اين بين ميهمانى براى مرد توانگر رسيد او از اينكه از گوسفند و گاو خود يكى را ذبح نموده از ميهمان پذيرايى كند دريغ ورزيد، و يك ميش مرد فقير را ذبح كرده براى ميهمان خود طعامى تهيه كرد.
داوود از شـنـيـدن ايـن رفـتـار سخت در خشم شد، و به ناثان گفت : رب كه زنده است ، چه بـاك از ايـنـكـه آن مـرد طمعكار كشته شود، بايد اين كار را بكنيد، و به جاى يك ميش چهار مـيـش از گوسفندان او براى مرد فقير بگيريد، براى اينكه بر آن مرد فقير رحم نكرده و چنين معاملهاى با او كرده .
نـاثـان بـه داوود گـفـت : اتـفـاقـا آن مـرد خـود شـما هستيد، و خدا تو را عتاب مى كند و مى فـرمايد: بلاء و شرى بر خانه ات مسلط مى كنم و در پيش رويت همسرانت را مى گيرم ، و آنـان را بـه خـويـشـاونـدانـت مـى دهـم ، تـا در حـضـور بـنـى اسرائيل و آفتاب با آنان هم بستر شوند، و اين را به كيفر آن رفتارى مى كنم كه تو با اوريا و همسرش كردى .
داوود به ناثان گفت : من از پيشگاه رب عذر اين خطا را مى خواهم . ناثان گفت : خدا هم اين خطاى تو را از تو برداشت و ناديده گرفت و تو به كيفر آن نمى ميرى ، و ليكن از آنجا كه تو با اين رفتارت دشمنانى براى رب درست كردى كه همه زبان به شماتت رب مى گـشـايـند، فرزندى كه همسر اوريا برايت زاييده خواهد مرد. پس خدا آن فرزند را مريض كرد و پس از هفت روز قبض روحش ‍ فرمود، و بعد از آن همسر اوريا سليمان را براى داوود زاييد.
فرمايشات امام رضا(ع ) در رد موهومات نسبت داده شده به داود(ع )
و در كـتـاب عـيون است كه - در باب مجلس رضا (عليه السلام ) نزد ماءمون و مباحثه اش بـا اربـاب مـلل و مـقـالات - امـام رضـا (عـليـه السلام ) به ابن جهم فرمود: بگو ببينم پـدران شـما درباره داوود چه گفته اند؟ ابن جهم عرضه داشت : مى گويند او در محرابش مـشـغـول نـمـاز بـود كـه ابـليـس بـه صـورت مـرغـى در بـرابـرش مـمـثل شد، مرغى كه زيباتر از آن تصور نداشت . پس داوود نماز خود را شكست و برخاست تـا آن مـرغ را بـگـيـرد. مـرغ پـريـد و داوود آن را دنـبـال كـرد، مـرغ بـالاى بـام رفـت ، داوود هـم بـه دنـبـالش بـه بـام رفـت ، مـرغ بـه داخـل خـانـه اوريـا فرزند حيان شد، داوود به دنبالش رفت ، و ناگهان زنى زيبا ديد كه مشغول آب تنى است .
داوود عـاشـق زن شـد، و اتفاقا همسر او يعنى اوريا را قبلا به ماءموريت جنگى روانه كرده بـود، پـس بـه امـيـر لشكر خود نوشت كه اوريا را پيشاپيش تابوت قرار بده ، و او هم چـنـيـن كـرد، امـا بـه جاى اينكه كشته شود، بر مشركين غلبه كرد. و داوود از شنيدن قصه ناراحت شد، دوباره به امير لشكرش نوشت او را همچنان جلو تابوت قرار بده ! امير چنان كرد و اوريا كشته شد، و داوود با همسر وى ازدواج كرد.
راوى مـى گـويـد: حـضرت رضا (عليه السلام ) دست به پيشانى خود زد و فرمود (انا لله و انا اليه راجعون ) آيا به يكى از انبياى خدا نسبت مى دهيد كه نماز را سبك شمرده و آن را شـكـسـت ، و بـه دنـبال مرغ به خانه مردم درآمده ، و به زن مردم نگاه كرده و عاشق شده ، و شوهر او را متعمدا كشته است ؟
ابن جهم پرسيد: يا بن رسول اللّه پس گناه داوود در داستان دو متخاصم چه بود؟ فرمود واى بـر تـو خـطـاى داوود از ايـن قـرار بـود كـه او در دل خود گمان كرد كه خدا هيچ خلقى داناتر از او نيافريده ، خداى تعالى (براى تربيت او، و دور نـگـه داشـتـن او از عـجب ) دو فرشته نزد وى فرستاد تا از ديوار محرابش بالا رونـد، يـكـى گـفـت مـا دو خـصم هستيم ، كه يكى به ديگرى ستم كرده ، تو بين ما به حق داورى كـن و از راه حـق مـنـحـرف مـشـو، و مـا را بـه راه عدل رهنمون شو. اين آقا برادر من نود و نه ميش دارد و من يك ميش دارم ، به من مى گويد اين يـك مـيش خودت را در اختيار من بگذار و اين سخن را طورى مى گويد كه مرا زبون مى كند، داوود بدون اينكه از طرف مقابل بپرسد: تو چه مى گويى ؟ و يا از مدعى مطالبه شاهد كند در قضاوت عجله كرد و عليه آن طرف و به نفع صاحب يك ميش حكم كرد، و گفت : او كه از تـو مـى خـواهد يك ميشت را هم در اختيارش بگذارى به تو ظلم كرده . خطاى داوود در همين بـوده كـه از رسـم داورى تـجاوز كرده ، نه آنكه شما مى گوييد، مگر نشنيدهاى كه خداى عـزّوجـلّ مـى فـرمـايـد: (يـا داود انا جعلناك خليفة فى الاءرض فاحكم بين الناس بالحق ....)
ابـن جـهـم عرضه داشت : يا بن رسول اللّه پس داستان داوود با اوريا چه بوده ؟ حضرت رضا (عليه السلام ) فرمود: در عصر داوود حكم چنين بود كه اگر زنى شوهرش مى مرد و يـا كـشته مى شد، ديگر حق نداشت شوهرى ديگر اختيار كند، و اولين كسى كه خدا اين حكم را برايش برداشت و به او اجازه داد تا با زن شوهر مرده ازدواج كند، داوود (عليه السلام ) بود كه با همسر اوريا بعد از كشته شدن او و گذشتن عده ازدواج كرد، و اين بر مردم آن روز گران آمد.
و در امـالى صـدوق بـه سـند خود از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه به علقمه فـرمود: انسان نمى تواند رضايت همه مردم را به دست آورد و نيز نميتواند زبان آنان را كـنـتـرل كـنـد هـمـيـن مـردم بـودنـد كـه بـه داوود (عـليـه السلام ) نسبت دادند كه : مرغى را دنبال كرد تا جايى كه نگاهش به همسر اوريا افتاد و عاشق او شد و براى رسيدن به آن زن ، اوريا را به جنگ فرستاد، آن هم در پيشاپيش تابوت قرارش داد تا كشته شود، و او بتواند با همسر وى ازدواج كند...
آنچه درباره شخصيت و سرگذشت داوود (عليه السلام ) در قرآن آمده است
گفتارى در چند فصل پيرامون سرگذشت داوود (عليه السلام )
1 - سرگذشت داوود (عليه السلام ) در قرآن : در قرآن كريم از داستانهاى آن جناب به جز چند اشاره ، چيزى نيامده ، يك جا به سرگذشت جنگ او در لشكر طالوت اشاره كرده كه در آن جـنـگ ، جـالوت را بـه قـتـل رسانده و خداوند سلطنت را بعد از طالوت به او واگذار نـمـوده و حـكمتش داده و آنچه مى خواسته بدو آموخته است . در جاى ديگر به اين معنا اشاره فـرمـوده كـه او را خـليـفـه خـود كـرد، تـا در بـيـن مـردم حـكـم و داورى كـنـد، و فـصـل الخـطاب (كه همان علم داورى بين مردم است ) به او آموخته . و در جاى ديگر به اين مـعـنا اشاره فرموده كه خدا او و سلطنتش را تاءييد نموده و كوهها و مرغان را مسخر كرد تا بـا او تـسبيح بگويند. و جايى ديگر به اين معنا اشاره كرده كه آهن را براى او نرم كرد تا با آن هر چه مى خواهد و مخصوصا زره درست كند.
2 - ذكـر خـيـر داوود (عـليـه السـلام ) در قـرآن : خـداى سـبـحان در چند مورد او را از انبيا شـمـرده و بـر او و بـر هـمـه انبيا ثنا گفته ، و نام او را بخصوص ذكر كرده و فرموده : (و آتـينا داود زبورا ما به داوود زبور داديم ) و نيز فرموده : (به او فضيلت و علم داديـم ) و نـيـز فـرمـوده : (بـه او حـكـمـت و فصل الخطاب داديم ، و او را خليفه در زمين كرديم ) و او را به اوصاف (اواب ) و (دارنده زلفا و قرب در پيشگاه الهى )
و (دارنده حسن مآب ستوده ).
3 - آنچه از آيات استفاده مى شود: دقت در آياتى كه متعرض داستان آمدن دو متخاصم نزد داوود (عليه السلام ) است بيش از اين نمى رساند كه اين داستان صحنه اى بوده كه خداى تـعـالى بـراى آزمـايـش داوود در عـالم تـمـثـل بـه وى نشان داده تا او را به تربيت الهى تـربـيـت كـنـد و راه و رسم داورى عادلانه را به وى بياموزد، تا در نتيجه هيچ وقت مرتكب جور در حكم نگشته و از راه عدل منحرف نگردد.
ايـن آن مـعـنـايـى اسـت كـه از آيـات ايـن داستان فهميده مى شود، و اما زوايدى كه در غالب روايـات هـست ، يعنى داستان اوريا و همسرش ، مطالبى است كه ساحت مقدس انبيا از آن منزه اسـت ، كـه در بـيـان آيـات و بـحـث روايـتـى مـربـوط بـه آن محصل كلام گذشت .
آيات 40 - 30 سوره ص


و وهبنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب (30) اذ عرض عليه بالعشى الصافنات الجياد (31) فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربّى حتى توارت بالحجاب (32) ردّوها على فطفق مـسـحـا بـالسـّوق و الاعـنـاق (33) و لقد فتنا سليمان و القينا على كرسيّه جسدا ثم اناب (34) قال رب اغفرلى وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب (35) فسخّرنا له الرّيـح تـجـرى بـامـره رخـاء حـيـث اصـاب (36) و الشـيـاطـيـن كـل بـنـاء و غـواص (37) و آخـرين مقرّنين فى الاصفاد (38) هذا عطاونا فامنن او امسك بغير حساب (39) و ان له عندنا لزلفى و حسن ماب (40)



ترجمه آيات
مـا بـه داوود سـليمان را عطا كرديم كه چه بنده خوبى بود و بسيار رجوع كننده (به ما) بود (30).
به يادش آور كه وقتى اسبانى نيك بر او عرضه شد (31).
(از شـدت عـلاقه به تماشاى آنها از نماز اول وقت باز ماند و خود را ملامت كرد) و گفت من عـلاقـه به اسبان را بر ياد خدا ترجيح دادم تا خورشيد غروب كرد (و يا اسبان از نظرم ناپديد شدند) (32).
آنـها را به من برگردانيد و چون برگرداندند سر و گردنهايشان را نشان كرد تا وقف راه خدا باشند (33)
مـا سـليـمـان را هـم بـيـازمـوديم و جسد بيجان (فرزندش ) را بر تختش افكنديم پس به سوى ما متوجه شد (34).
و گـفـت پـروردگـارا مـرا بيامرز و به من سلطنتى بده كه سزاوار احدى بعد از من نباشد البته تو بخشنده اى (35).
پـس مـا بـه او سـلطـنـتـى داديـم كـه دامنه اش حتى باد را هم گرفت و باد هر جا كه او مى خواست بوزد به نرمى مى وزيد (36).
و نيز شيطانها را برايش رام كرديم شيطانهايى كه يا بناء بودند و يا غواص (37).
و امـا بـقـيـه آنـهـا را (كـه جـز شـرارت هـنـرى نـداشـتـنـد) هـمـه را در غل و زنجير كرديم (تا مزاحم سلطنت او نباشند) (38).
اين است عطاى ما و لذا بدو گفتيم از نعمت خود به هر كه خواهى عطا كن و از هر كه خواهى دريغ نما كه عطاى ما بى حساب است (39).
و به راستى او در درگاه ما تقرب و سرانجامى نيك دارد (40).
بيان آيات
ايـن آيات راجع به دومين داستان از قصص بندگان (اواب ) است كه خداى تعالى آن را بـراى پـيـغـمـبرش بيان نموده و دستورش ‍ مى دهد به اينكه صبر پيشه سازد و در هنگام سختى به ياد اين داستان بيفتد.


و وهبنا لداود سليمان نعم العبد انه اواب



يـعـنـى مـا بـه داوود فـرزنـدى داديـم بـه نام سليمان . بقيه الفاظ آيه از بيان قبلى ما روشن مى شود.
معناى (الصافنات الجياد)كه دوزاند بر سليمان (ع ) عرضه مى شده است


اذ عرض عليه بالعشى الصافنات الجياد



كـلمـه (عـشـى ) در مـقـابـل (غـداة ) اسـت ، كـه بـه مـعـنـاى اول روز اسـت و در نـتـيـجـه (عـشـى ) بـه مـعـنـاى آخـر روز و بـعد از ظهر است . و كلمه (صـافـنـات ) - بـه طورى كه در مجمع البيان گفته - جمع (صافنة ) است ، و (صافنة ) آن اسبانى را مى گويند كه بر سه پاى خود ايستاده و يك دست را بلند مى كـنـد تـا نـوك سـمش روى زمين قرار گيرد. و - نيز بنا به گفته وى - كلمه (جياد) جـمـع (جـواد) اسـت كـه (واو) آن در جـمـع بـه (يـاء) قـلب مـى شـود، و اصـل (جـيـاد) جـواد - بـه كـسره جيم - بوده ، و معنايش تندرو است ، گويا حيوان از دويدن بخل نمى ورزد.
چـــنـــد وجـــه در مـــعـــنـاى سخن سليمان (عليه السلام ): (انى احببت حب الخير عن ذكر ربى...)


فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربى حتى توارت بالحجاب



ضمير (قال گفت ) به سليمان برمى گردد، و مراد از خير - به طورى كه گفته اند - اسـب اسـت ، چـون عـرب اسـب را خـيـر مـى نـامـنـد، و از رسـول خـدا (صـلّى اللّه عليه و آله و سلّم ) هم روايت شده كه فرمود: تا قيامت خير را به پيشانى اسبها گره زده اند.
بـعـضـى هـم گـفـتـه انـد: (مـراد از كـلمـه (خـيـر) مـال بـسـيـار اسـت و در بـسـيـارى از مـوارد در قرآن به اين معنا آمده ، مانند آيه (ان ترك خيرا).
مـفـسـريـن در تفسير جمله (احببت حب الخير) گفته اند: كلمه (احببت ) متضمن معناى ايثار است ، و كلمه (عن ) به معناى (على ) است ، و منظور سليمان (عليه السلام ) اين است كه : من محبتى را كه به اسبان دارم ايثار و اختيار مى كنم بر ياد پروردگارم ، كه عبارت اسـت از نـماز، در حالى كه آن را نيز دوست مى دارم ، و يا معنايش اين است كه : من اسبان را دوسـت مى دارم دوستى اى كه در مقابل ياد پروردگارم نمى توانم از آن چشم بپوشم ، در نـتـيـجـه وقـتـى اسـبـان را بـر مـن عـرضـه مـى دارنـد از نـمـازم غافل مى شوم تا خورشيد غروب مى كند.
(حـتـى توارت بالحجاب ) - ضمير در (توارت ) - به طورى كه گفته اند - بـه كـلمه (شمس ) برمى گردد، با اينكه قبلا نامش ‍ نيامده بود، ولى از كلمه (عشى ) كـه در آيـه قبلى بود استفاده مى شود. و مراد از توارى خورشيد غروب كردن و پنهان شـدن در پـشت پرده افق است ، مؤ يد اينكه ضمير به خورشيد برمى گردد كلمه (عشى ) در آيـه قبلى است ، چون اگر مقصود توارى خورشيد نبود، ذكر كلمه (عشى ) در آن آيه بدون غرض مى شد و غرضى كه هر خواننده آن را بفهمد براى آن باقى نمى ماند.
و توضيحى درباره علاقه آن جناب به اسب ها و بازماندنش از عبادت خدا
پس حاصل معناى آيه اين است كه من آن قدر به اسب علاقه يافتم ، كه وقتى اسبان را بر مـن عـرضـه كـردند، نماز از يادم رفت تا وقتش ‍ فوت شد ، و خورشيد غروب كرد. البته بـايـد دانـست كه علاقه سليمان (عليه السلام ) به اسبان براى خدا بوده ، و علاقه به خدا او را علاقه مند به اسبان مى كرد، چون مى خواست آنها را براى جهاد در راه خدا تربيت كـنـد، پـس رفتنش و حضورش براى عرضه اسبان به وى ، خود عبادت بوده است . پس در حقيقت عبادتى او را از عبادتى ديگر باز داشته ، چيزى كه هست نماز در نظر وى مهم تر از آن عبادت ديگر بوده است .
بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (ضـمـيـر در (تـوارت ) بـه كـلمـه (خـيـل ) بـرمـى گردد و معنايش اين است كه : سليمان از شدت علاقه اى كه به اسبان داشـت ، بـعـد از سـان ديـدن از آنـها، همچنان به آنها نظر مى كرد، تا آنكه اسبان در پشت پـرده بـعـد و دورى نـاپديد شدند). ولى در سابق گفتيم كه : كلمه (عشى ) در آيه قبلى ، مؤ يد احتمال اول است ، و هيچ دليلى هم نه در لفظ آيه و نه در روايات بر گفتار اين مفسر نيست .
نقل گفتار مفسرين در معناى آيه (ردوها على فطفق مسحا بالسوق و الاعناق )


ردوها على فطفق مسحا بالسوق و الاعناق



بعضى از مفسرين گفته اند: (ضمير در (ردوها) به كلمه (شمس ) برمى گردد، و سليمان (عليه السلام ) در اين جمله به ملائكه امر مى كند كه : آفتاب را برگردانند، تا او نـمـاز خود را در وقتش بخواند. و منظور از جمله (فطفق مسحا بالسوق و الاعناق ) اين است : سليمان شروع كرد پاها و گردن خود را دست كشيدن و به اصحاب خود نيز دستور داد ايـن كـار را بـكـنـنـد، و ايـن در حـقـيـقـت وضـوى ايـشان بوده . آنگاه او و اصحابش نماز خـوانـدنـد. و ايـن مـعـنـا در بـعـضـى از روايـات ائمـه اهل بيت (عليهم السلام ) هم آمده ).
بـعـضـى ديـگـر از مـفـسـريـن گـفـتـه انـد: (ضـمـيـر بـه كـلمـه (خـيـل ) بـرمـى گـردد، و مـعـنايش اين است كه : سليمان دستور داد تا اسبان را دوباره بـرگـردانـند، و چون برگرداندند، شروع كرد به ساق و گردنهاى آنها دست كشيدن و آنها را در راه خدا سبيل كردن . و اين عمل را بدان جهت كرد، تا كفاره سرگرمى به اسبان و غفلت از نماز باشد).
بـعـضـى ديـگـر گـفـتـه اند: (ضمير به كلمه (خيل ) برمى گردد، ولى مراد از دست كـشيدن به ساقها و گردنهاى آنها، زدن آنها با شمشير و بريدن دست و گردن آنهاست ؛ چـون كلمه (مسح ) به معناى بريدن نيز مى آيد. بنابراين سليمان (عليه السلام ) از ايـنـكـه اسـبـان ، او را از عـبـادت خـدا بـاز داشـتـه انـد خـشمناك شده ، و دستور داده آنها را برگردانند، و آنگاه ساق و گردن همه را با شمشير زده و همه را كشته است .
ولى ايـن تـفـسـيـر صحيح نيست ؛ چون چنين عملى از انبيا سرنمى زند، و ساحت آنان منزه از مـثـل آن اسـت . هـر بـيـنـنده و شنونده اى مى پرسد كه : اسب بيچاره چه گناهى دارد كه با شـمـشـيـر بـه جـان او بـيـفـتـى ، و قـطـعـه و قـطـعـه اش كـنـى ، عـلاوه بـر ايـن ، ايـن عمل اتلاف مال محترم است .
و امـا ايـنـكـه : بـعـضـى از مـفـسـريـن بـه روايـت ابـى بـن كـعـب اسـتـدلال كـرده انـد بـر صحت اين تفسير، و در آخر اضافه كرده اند كه : سليمان (عليه السـلام ) اسـبان را در راه خدا قربانى كرده ، و لابد قربانى اسب هم در شريعت او جايز بـوده ، به هيچ وجه صحيح نيست ، براى اينكه در روايت ابى ، اصلا سخنى از قربانى كردن اسب به ميان نيامد.
عـلاوه بـر ايـن - هـمـان طـور كـه گـفـتـيـم - سـليـمـان (عـليـه السـلام ) از عـبـادت غـافـل و مـشـغـول بـه لهـو و هـوى نـشـده ، بـلكـه عـبـادتـى ديـگـر آن را مـشـغـول كـرده . پـس از بـيـن هـمـه وجـوه هـمـان وجـه اول قـابـل اعـتـمـاد اسـت ، البـته اگر لفظ آيه با آن مساعد باشد، و گر نه وجه دوم از همه بهتر است .
جـسـدى كـه بـر تـخـت سـليـمـان (عـليـه السلام ) افكنده شد جنازه فرزند او بوده كه براىآزمايش و تنبيه او ميرانده شد و...


و لقد فتنا سليمان و الفينا على كرسيه جسدا ثم اناب



كلمه (جسد) به معناى جسمى است بى روح .
بـعـضـى از مـفـسـرين گفته اند: (مراد از جسدى كه بر تخت سليمان افتاد، خود سليمان (عـليـه السـلام ) بوده كه خدا او را به مرضى مبتلا و آزمايش كرد، و تقدير كلام اين است كه : (القيناه على كرسيه كجسد لا روح فيه من شدة المرض ما او را مانند جسدى بى روح از شدت مرض بر تختش انداختيم ).
ليـكـن ايـن وجـه صـحـيـح نيست ، براى اينكه هيچ گوينده فصيحى ضمير را از كلام حذف نـمـى كـنـد، و از كـلامـى كه ظاهرش انداختن جسدى بر تخت سليمان (عليه السلام ) است ، انداختن خود سليمان (عليه السلام ) را اراده نمى كند، آن هم گوينده اى كه كلامش ‍ فصيح ترين كلام است .
مفسرين ديگر اقوال مختلفى در مراد از آيه دارند، و هر يك از روايتى پيروى كرده و آنچه به طور اجمال از ميان اقوال و روايات مى توان پذيرفت ، اين است كه : جسد نامبرده جنازه كودكى از سليمان (عليه السلام ) بوده كه خدا آن را بر تخت وى افكند، و در جمله (ثم اناب قال رب اغفرلى ) اشعار و بلكه دلالت است بر اينكه : سليمان (عليه السلام ) از آن جسد اميدها داشته ، و يا در راه خدا به او اميدها بسته بوده ، و خدا او را قبض روح نموده و جـسـد بى جانش را بر تخت سليمان افكنده تا او بدين وسيله متنبه گشته و امور را به خدا واگذارد، و تسليم او شود).


قال رب اغفر لى وهب لى ملكا لا ينبغى لاحد من بعدى انك انت الوهاب



از ظـاهـر سـياق برمى آيد كه اين استغفار مربوط به آيه قبلى و داستان انداختن جسد بر تـفـسـيـر كرسى سليمان (عليه السلام ) است ، و اگر واو عاطفه نياورده ، براى اين است كه كلام به منزله جواب از سؤ الى است كه ممكن است بشود، گويا بعد از آنكه فرموده : (ثـم انـاب ) كسى پرسيده : در انابه اش چه گفت ؟ فرموده : (گفت پروردگارا مرا بيامرز...)
چـه بـسا از مفسرين كه بر اين درخواست سليمان كه گفت : (ملكى به من بده كه بعد از مـن سزاوار احدى نباشد، اشكال كرده اند كه اين چه بخلى است كه سليمان مرتكب شده ، و از خدا خواسته مثل سلطنت او را بعد از او به احدى ندهد؟).
و جـواب آن ايـن اسـت كـه : درخـواسـت او درخـواسـت بـراى خودش است ، نه درخواست منع از ديـگـران ، نـمى خواهد درخواست كند كه ديگران را از سلطنتى چون سلطنت او محروم كند، و فرق است بين اينكه ملكى را مختص به خود درخواست كند، و اينكه اختصاص آن را به خود بخواهد.
معناى اينكه فرمود: (فسخرنا الريح تجرى بامره رخاء...)


فسخرنا له الريح تجرى بامره رخاء حيث اصاب



ايـن آيـه فـرع و نتيجه درخواست ملك است و از استجابت آن درخواست خبر مى دهد و ملكى را كـه سـزاوار احدى بعد از او نباشد بيان مى كند و آن ملكى است كه دامنه اش حتى باد و جن را هم گرفته ، و آن دو نيز مسخر وى شدند.
و كـلمه (رخاء) - به ضمه را - به معناى نرمى است و ظاهرا مراد از جريان باد به نرمى و به امر سليمان اين باشد كه : باد در اطاعت كردن از فرمان سليمان نرم بوده و بـر طـبـق خـواسـتـه او بـه آسـانـى جـريـان مـى يـافـتـه . پـس ديـگـر اشـكـال نـشود به اينكه توصيف باد به صفت نرمى ، با توصيف آن به صفت (عاصفه تـنـد) كـه آيه (و لسليمان الريح عاصفة تجرى بامره ) آن را حكايت كرده ، منافات دارد. بـراى اينكه گفتيم : منظور از جريان باد به نرمى ، اين است كه : جارى ساختن باد بـراى آن جـنـاب هـزيـنـه اى نـداشـتـه ، و بـه آسـانـى جـارى مـى شـده ، حال يا به نرمى و يا به تندى .
ولى بـعـضـى از مـفـسـريـن از اين اشكال جواب داده اند به اينكه : ممكن است خداوند باد را مـسخر سليمان (عليه السلام ) كرده ، كه هر وقت او خواست نرم بوزد، و هر وقت او خواست تند بوزد.
و معناى جمله (حيث اصاب ) اين است كه : به هر جا هم كه او خواست بوزد؛ چون اين جمله متعلق به جمله (تجرى ) است .
شياطين جن در تسخير و خدمت سليمان (ع )


و الشياطين كل بناء و غواص



يعنى ما شيطان هاى جنى را براى سليمان (عليه السلام ) مسخر كرديم ، تا هر يك از آنها كـه كـار بـنـايـى را مـى دانـسـتـه ، برايش بنايى كند و هر يك از آنها كه غواصى را مى دانـسـتـه بـرايـش در دريـاهـا غـواصـى كـنـد، و لؤ لؤ و سـايـر منافع دريايى را برايش استخراج كند.


و آخرين مقرنين فى الاصفاد



كـلمـه (اصـفـاد) جـمـع (صـفـد) اسـت ، كـه بـه مـعـنـاى غـل آهـنـى است ، و معناى جمله اين است كه : ما ساير طبقات جن را براى او مسخر كرديم ، تا همه را غل و زنجير كند و از شرشان راحت باشد.


هذا عطاؤ نا فامنن او امسك بغير حساب



يـعنى اين سلطنت كه به تو داديم عطاى ما به تو بود، عطايى بى حساب ، و ظاهرا مراد از بى حساب بودن آن ، اين است كه : عطاى ما حساب و اندازه ندارد كه اگر تو از آن زياد بـذل و بـخـشـش كـنـى ، كـم شـود. پـس هـر چـه مـى خـواهـى بـذل و بـخـشـش بـكـن ، و لذا فـرمـود: (فـامـنـن او امـسـك مـيـخـواهـى بـذل بـكـن و نـخـواسـتـى نـكن ) يعنى هر دو يكسان است ، چه بخشش بكنى و چه نكنى ، تاثيرى در كم شدن عطاى ما ندارد.
ولى بعضى از مفسرين گفته اند: (مراد از بى حساب بودن عطا، اين است كه : روز قيامت از تـو حساب نمى كشيم ) بعضى ديگر گفته اند: (مراد اين است كه : عطاى ما به تو از بـاب تفضل بوده ، نه از باب اينكه خواسته باشيم پاداش به تو داده باشيم ). و معانى ديگرى هم براى آن كرده اند.


و ان له عندنا لزلفى و حسن مآب



معناى اين جمله در سابق گذشت .
بحث روايتى
روايـــاتـى در ذيـل آيـه ! (فـقـال انـى احـبـبـت حـب الخير عن ذكر ربى ...) و درباره افتادنجسدى بر تخت او)
در مجمع البيان در ذيل آيه (فقال انى احببت حب الخير عن ذكر ربى ...) گفته : بعضى از مفسرين گفته اند: رسيدگى به كار اسبان ، او را از نماز عصر بازداشت تا وقت نماز فـوت شـد، - بـه نقل از على (عليه السلام ) - . و در روايات اصحاب ما اماميه آمده كه فضيلت اول وقت از او فوت شد.
و نـيـز در مـجـمـع البيان گفته : ابن عباس نقل كرده كه از على (عليه السلام ) از اين آيه پـرسـيـدم ، فـرمـود: اى ابن عباس تو درباره اين آيه چه شنيده اى ؟ عرض كردم : از كعب شـنـيـدم مـيـگـفت : سليمان سرگرم ديدن از اسبان شد تا وقتى كه نمازش فوت شد، پس گفت اسبان را به من برگردانيد، و اسبها چهارده تا بودند، دستور داد با شمشير ساقها و گردنهاى اسبان را قطع كنند و بكشند و خداى تعالى به همين جهت چهارده روز سلطنت او را از او بگرفت ؛ چون به اسبان ظلم كرد، و آنها را بكشت .
عـلى (عـليه السلام ) فرمود: كعب دروغ گفته و مطلب بدين قرار بوده كه سليمان روزى از اسـبـان خـود سـان ديد، چون مى خواست با دشمنان خدا جهاد كند، پس آفتاب غروب كرد، به امر خداى تعالى به ملائكه موكل بر آفتاب گفت تا آن را برگردانند، ملائكه آفتاب را بـرگرداندند، و سليمان نماز عصر را در وقتش بجاى آورد. آرى انبيا (عليهم السلام ) هرگز ظلم نمى كنند، و به ظلم دستور هم نمى دهند، براى اينكه پاك و معصومند.
مـؤ لف : ايـن قـسـمـت از كلام كعب كه گفت : خداى تعالى چهارده روز ملك را از او بگرفت ، اشاره است به انگشترى كه ماجرايش از نظر خواننده مى گذرد.
و در كـتـاب فـقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: سليمان بن داوود، روزى بـعـد از ظـهـر از اسـبـان خـود بـازديـد بـه عـمـل آورد، و مـشـغـول تـمـاشـاى آنـهـا شـد تـا آفـتـاب غـروب كرد، به ملائكه گفت : آفتاب را برايم بـرگـردانيد تا نمازم را در وقتش بخوانم . ملائكه چنين كردند، سليمان برخاست و نماز خود را خواند. و آفتاب دوباره غروب كرده و ستارگان درخشيدن گرفتند، و اين است معناى كـلام خـداى عـزّوجـلّ كـه مـى فرمايد: (و وهبنا لداود سليمان )، تا آنجا كه مى فرمايد: (مسحا بالسوق و الاعناق ).
رد كلام فخر رازى در اشكال به رد شمس در قضيه سليمان (ع )
مـؤ لف : ايـن روايـت اگـر لفـظ آيـه بـا آن مـسـاعـدت كـنـد، يـعـنى با جمله (فطفق مسحا بـالسـوق و الاعـنـاق ) بـسازد، روايت بى اشكالى است ، و اما مساءله برگشتن خورشيد اشكالى ندارد، براى اينكه وقتى ما معجزه را براى انبياء بپذيريم و اثبات كنيم ،
ديگر چه فرقى بين معجزات هست ؟ مخصوصا با در نظر گرفتن اينكه از نظر روايات ، آفتاب تنها براى سليمان (عليه السلام ) برنگشته بلكه براى يوشع بن نون و على بـن ابـى طـالب (عـليـه السـلام ) نـيـز بـازگـشـتـه و روايـات آن در كـمـال اعـتـبار است ، پس ديگر نبايد به اشكالى كه فخر رازى در تفسير كبير خود كرده اعتنا نمود.
و اما پى كردن اسبان و زدن گردنهاى آنها با شمشير، مطلبى است كه (تنها در اين روايت نـيـامـده ) در چـنـد روايـت ديـگـر نـيـز از طـريـق اهـل سـنـت نقل شده ، كه قمى هم آنها را در تفسير خود آورده . ولى چيزى كه هست همه اين روايات به كـعـب الاحـبـار يـهـودى الاصـل برمى گردد، همچنان كه در روايات گذشته از ابن عباس هم گذشت ، و به هر حال به همان بيانى كه گذشت نبايد به آن اعتنا كرد.