تفسير الميزان جلد ۱۳

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۶ -


آنگاه در اسم او اختلاف كرده اند، يكى گفته : مصعب بن عبد الله بوده ، و يكى گفته صعب بن ذى المرائد اول تبابعه اش دانسته ، و اين همان كسى بوده كه در محلى به نام بئر سبع به نفع ابراهيم (عليهالسلام ) حكم كرد. يكى ديگر گفته : تبع الاقرن و اسمش حسان بوده . اصمعى گفته وى اسعد الكامل چهارمين تبايعه و فرزند حسان الاقرن ، ملقب به ملكى كرب دوم بوده ، و او فرزند ملك تبع اول بوده است . بعضى هم گفته اند نامش (شمر يرعش ) بوده است .
البته در برخى از اشعار حميريها و بعضى از شعراى جاهليت نامى از ذو القرنين به عنوان يكى از مفاخر برده شده . از آن جمله در كتاب (البداية و النهاية ) نقل شده كه ابن هشام اين شعر اعشى را خوانده و انشاد كرده است :

و الصعب ذو القرنين اصبح ثاويا

بالجنوفى جدث اشم مقيما

و در بحث روايتى سابق گذشت كه عثمان بن ابى الحاضر براى ابن عباس اين اشعار را انشاد كرد:
قد كان ذو القرنين جدى مسلما

ملكا تدين له الملوك و تحشد

و دو بيت ديگر كه ترجمه اش نيز گذشت .
مقريزى در كتاب (الخطط) خود مى گويد: بدان كه تحقيق علماى اخبار به اينجا منتهى شده كه ذو القرنين كه قرآن كريم نامش را برده و فرموده : (و يسالونك عن ذى القرنين ...) مردى عرب بوده كه در اشعار عرب نامش بسيار آمده است ، و اسم اصلى اش ‍ صعب بن ذى مرائد فرزند حارث رائش ، فرزند همال ذى سدد، فرزند عاد ذى منح ، فرزند عار ملطاط، فرزند سكسك ، فرزند وائل ، فرزند حمير، فرزند سبا، فرزند يشجب ، فرزند يعرب ، فرزند قحطان ، فرزند هود، فرزند عابر، فرزند شالح ، فرزند أ رفخشد، فرزند سام ، فرزند نوح بوده است .
و او پادشاهى از ملوك حمير است كه همه از عرب عاربه بودند و عرب عرباء هم ناميده شده اند. و ذو القرنين تبعى بوده صاحب تاج ، و چون به سلطنت رسيد نخست تجبر پيشه كرده و سرانجام براى خدا تواضع كرده با خضر رفيق شد. و كسى كه خيال كرده ذو القرنين همان اسكندر پسر فيلبس است اشتباه كرده ، براى اينكه كلمه (ذو) عربى است و ذو القرنين از لقبهاى عرب براى پادشاهان يمن است ، و اسكندر لفظى است رومى و يونانى .
ابو جعفر طبرى گفته : خضر در ايام فريدون پسر ضحاك بوده البته اين نظريه عموم علماى اهل كتاب است ، ولى بعضى گفته اند در ايام موسى بن عمران ، و بعضى ديگر گفته اند در مقدمه لشگر ذو القرنين بزرگ كه در زمان ابراهيم خليل (عليهالسلام ) بوده قرار داشته است . و اين خضر در سفرهايش با ذو القرنين به چشمه حيات برخورده و از آن نوشيده است ، و به ذو القرنين اطلاع نداده . از همراهان ذو القرنين نيز كسى خبردار نشد، در نتيجه تنها خضر جاودان شد، و او به عقيده علماى اهل كتاب همين الا ن نيز زنده است .
ولى ديگران گفته اند: ذو القرنينى كه در عهد ابراهيم (عليهالسلام ) بوده همان فريدون پسر ضحاك بوده ، و خضر در مقدمه لشگر او بوده است .
ابو محمد عبد الملك بن هشام در كتاب تيجان كه در معرفت ملوك زمان نوشته بعد ازذكر حسب و نسب ذو القرنين گفته است :
ذكر حسب و نسب ذو القرنين گفته است : وى تبعى بوده داراى تاج . در آغاز سلطنت ستمگرى كرد و در آخر تواضع پيشه گرفت ، و در بيت المقدس به خضر برخورده با او به مشارق زمين و مغارب آن سفر كرد و همانطور كه خداى تعالى فرموده همه رقم اسباب سلطنت برايش فراهم شد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نهاد و در آخر در عراق از دنيا رفت .
و اما اسكندر، يونانى بوده و او را اسكندر مقدونى مى گفتند، و مجدونى اش نيز خوانده اند، از ابن عباس پرسيدند ذو القرنين از چه نژاد و آب خاكى بوده ؟ گفت : از حمير بود و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و او همان است كه خدايش در زمين مكنت داده و از هر سببى به وى ارزانى داشت ، و او به دو قرن آفتاب و به رأ س زمين رسيد و سدى بر ياجوج و ماجوج ساخت .
بعضى به او گفتند: پس اسكندر چه كسى بوده ؟ گفت : او مردى حكيم و صالح از اهل روم بود كه بر ساحل دريا در آفريقا منارى ساخت و سرزمين رومه را گرفته به درياى عرب آمد و در آن ديار آثار بسيارى از كارگاه ها و شهرها بنا نهاد.
از كعب الاحبار پرسيدند كه ذو القرنين كه بوده ؟ گفت : قول صحيح نزد ما كه از احبار و اسلاف خود شنيده ايم اين است كه وى از قبيله و نژاد حمير بوده و نامش صعب بن ذى مرائد بوده ، و اما اسكندر از يونان و از دودمان عيصو فرزند اسحاق بن ابراهيم خليل (عليهالسلام ) بوده . و رجال اسكندر، زمان مسيح را درك كردند كه از جمله ايشان جالينوس و ارسطاطاليس بوده اند.
و همدانى در كتاب انساب گفته : كهلان بن سبا صاحب فرزندى شد به نام زيد، و زيد پدر عريب و مالك و غالب و عميكرب بوده است . هيثم گفته : عميكرب فرزند سبا برادر حمير و كهلان بود. عميكرب صاحب دو فرزند به نام ابو مالك فدرحا و مهيليل گرديد و غالب داراى فرزندى به نام جنادة بن غالب شد كه بعد از مهيليل بن عميكرب بن سبا سلطنت يافت . و عريب صاحب فرزندى به نام عمرو شد و عمرو هم داراى زيد و هميسع گشت كه ابا الصعب كنيه داشت . و اين ابا الصعب همان ذو القرنين اول است ، و همو است مساح و بناء كه در فن مساحت و بنائى استاد بود و نعمان بن بشير در باره او مى گويد:
فمن ذا يعادونا من الناس معشرا

كراما فذو القرنين منا و حاتم

و نيز در اين باره است كه حارثى مى گويد:
سموا لنا واحدا منكم فنعرفه

فى الجاهلية لاسم الملك محتملا

كالتبعين و ذى القرنين يقبله

اهل الحجى فاحق القول ما قبلا

و در اين باره ابن ابى ذئب خزاعى مى گويد:
و منا الذى بالخافقين تغربا

و اصعد فى كل البلاد و صوبا

فقد نال قرن الشمس شرقا و مغربا

و فى ردم ياجوج بنى ثم نصبا

و ذلك ذو القرنين تفخر حمير

بعكسر قيل ليس يحصى فيحسبا

همدانى سپس مى گويد: ( علماى همدان مى گويند: ذو القرنين اسمش صعب بن مالك بن حارث الاعلى فرزند ربيعة بن الحيار بن مالك ، و در باره ذو القرنين گفته هاى زيادى هست .
و اين كلامى است جامع ، و از آن استفاده مى شود كه اولا لقب ذو القرنين مختص به شخص مورد بحث نبوده بلكه پادشاهانى چند از ملوك حمير به اين نام ملقب بوده اند، ذو القرنين اول ، و ذو القرنينهاى ديگر.
و ثانيا ذو القرنين اول آن كسى بوده كه سد ياجوج و ماجوج را قبل از اسكندر مقدونى به چند قرن بنا نهاده و معاصر با ابراهيم خليل (عليهالسلام ) و يا بعد از او بوده - و مقتضاى آنچه ابن هشام آورده كه وى خضر را در بيت المقدس زيارت كرده همين است كه وى بعد از او بود، چون بيت المقدس چند قرن بعد از حضرت ابراهيم (عليهالسلام ) و در زمان داوود و سليمان ساخته شد - پس به هر حال ذو القرنين هم قبل از اسكندر بوده . علاوه بر اينكه تاريخ حمير تاريخى مبهم است .
بنا بر آنچه مقريزى آورده گفتار در دو جهت باقى مى ماند.
يكى اينكه اين ذو القرنين كه تبع حميرى است سدى كه ساخته در كجا است ؟.
دوم اينكه آن امت مفسد در زمين كه سد براى جلوگيرى از فساد آنها ساخته شده چه امتى بوده اند ؟ و آيا اين سد يكى از همان سدهاى ساخته شده در يمن ، و يا پيرامون يمن ، از قبيل سد مارب است يا نه ؟ چون سدهايى كه در آن نواحى ساخته شده به منظور ذخيره ساختن آب براى آشاميدن ، و يا زراعت بوده است ، نه براى جلوگيرى از كسى . علاوه بر اينكه در هيچ يك آنها قطعه هاى آهن و مس گداخته به كار نرفته ، در حالى كه قرآن سد ذو القرنين را اينچنين معرفى نموده .
و آيا در يمن و حوالى آن امتى بوده كه بر مردم هجوم برده باشند، با اينكه همسايگان يمن غير از امثال قبط و آشور و كلدان و... كسى نبوده ، و آنها نيز همه ملتهايى متمدن بوده اند ؟.
يكى از بزرگان و محققين معاصر ما اين قول را تاييد كرده ، و آن را چنين توجيه مى كند: ذو القرنين مذكور در قرآن صدها سال قبل از اسكندر مقدونى بوده ، پس او اين نيست ، بلكه اين يكى از ملوك صالح ، از پيروان اذواء از ملوك يمن بوده ، و از عادت اين قوم اين بوده كه خود را با كلمه (ذى ) لقب مى دادند، مثلا مى گفتند: ذى همدان ، و يا ذى غمدان ، و يا ذى المنار، و ذى الاذغار و ذى يزن و امثال آن .
و اين ذو القرنين مردى مسلمان ، موحد، عادل ، نيكو سيرت ، قوى ، و داراى هيبت و شوكت بوده ، و با لشگرى بسيار انبوه به طرف مغرب رفته ، نخست بر مصر و سپس بر ما بعد آن مستولى شده ، و آنگاه همچنان در كناره درياى سفيد به سير خود ادامه داده تا به ساحل اقيانوس غربى رسيده ، و در آنجا آفتاب را ديده كه در عينى حمئة و يا حاميه فرو مى رود.
سپس از آنجا رو به مشرق نهاده ، و در مسير خود آفريقا را بنا نهاده . مردى بوده بسيار حريص و خبره در بنائى و عمارت . و همچنان سير خود را ادامه داده تا به شبه جزيره و صحراهاى آسياى وسطى رسيده ، و از آنجا به تركستان ، و ديوار چين برخورده ، و در آنجا قومى را يافته كه خدا ميان آنان و آفتاب ساترى قرار نداده بود.
سپس به طرف شمال متمايل و منحرف گشته ، تا به مدار السرطان رسيده ، و شايد همانجا باشد كه بر سر زبانها افتاده كه وى به ظلمات راه يافته است . اهل اين ديار از وى درخواست كرده اند كه برايشان سدى بسازد تا از رخنه ياجوج و ماجوج در بلادشان ايمن شوند، چون يمنيها - و مخصوصا ذو القرنين - معروف به تخصص در ساختن سد بوده اند، لذا ذو القرنين براى آنان سدى بنا نهاده است .
حال اگر محل اين سد همان محل ديوار چين باشد، كه فاصله ميان چين و مغول است ، ناگزير بايد بگوئيم قسمتى از آن ديوار بوده كه خراب شده ، و وى آن را ساخته است ، و اگر اصل ديوار چنين نباشد، چون اصل آن را بعضى از ملوك چين قبل اين تاريخ ساخته بوده اند كه ديگر اشكالى باقى نمى ماند. و به طورى كه مى گويند از جمله بناهايى كه ذو القرنين كه اسم اصليش (شمر يرعش ) بود ساخته شهر سمرقند بوده است .
اين احتمال كه وى پادشاهى عربى زبان بوده تاييد شده به اينكه مى بينيم اعراب از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از وى پرسش نموده و قرآن كريم ، داستانش را براى تذكر و عبرتگيرى آورده است ، زيرا اگر از نژاد عرب نبود جهت نداشت از ميان همه ملوك عالم تنها او را ذكر كند. پس چون اعراب نسبت به نژاد خود تعصب مى ورزيدند سرگذشت او در آنان مؤ ثرتر بوده ، چون ملوك روم و عجم و چين از امتهاى دورى بوده اند كه اعراب خيلى به شنيدن تاريخشان و عبرتگيرى از سرگذشتشان علاقمند نبودند، به همين جهت مى بينيم كه در سراسر قرآن اسمى از آن ملوك به ميان نيامده است . اين بود خلاصه كلام شهرستانى .
اشكالى كه به گفته وى باقى مى ماند اين است كه ديوار چين نمى تواند سد ذو القرنين باشد، براى اينكه ذو القرنين به اعتراف خود او قرنها قبل از اسكندر بوده ، و ديوار چين در حدود نيم قرن بعد از اسكندر ساخته شده ، و اما سدهاى ديگرى كه غير از ديوار بزرگ چين در آن نواحى هست هيچ يك از آهن و مس ساخته نشده و همه با سنگ است .
صاحب تفسير جواهر بعد از ذكر مقدمه اى بيانى آورده كه خلاصه اش اين است كه : با كمك سنگنبشته ها و آثار باستانى از خرابه هاى يمن به دست آمده كه در اين سرزمى ن سه دولت حكومت كرده است : يكى دولت معين بود كه پايتختش قرناء بوده ، و علماء تخمين زده اند كه آثار اين دولت از قرن چهاردهم قبل از ميلاد آغاز و در قرن هفتم و يا هشتم قبل از ميلاد خاتمه يافته است ، و از ملوك اين دولت به شانزده پادشاه مثل (اب يدع ) و (أ ب يدع ينيع ) دست يافته اند.
دولت سبا كه از قحطانيان بوده اول اذواء بوده و سپس اقيال . و از همه برجستهتر سبا بوده كه صاحب قصر صرواح در قسمت شرقى صنعا است ، كه بر همه ملوك اين دولت غلبه يافته است . اين سلسله از سال 850 ق م تا سال 115 ق م در آن نواحى سلطنت داشته اند، و معروف از ملوك آنان بيست و هفت پادشاه بوده كه پانزده نفر آنان لقب (مكرب ) داشته اند مانند مكرب (يثعمر) و مكرب (ذمرعلى ) و دوازده نفر ايشان تنها لقب ملك داشته اند مانند ملك (ذرح ) و ملك (يريم ايمن ).
و سوم سلسله حميريها كه دو طبقه بوده اند اول ملوك سبا و ريدان كه از سال 115 ق م تا سال 275 ب م سلطنت كرده اند. اينها تنها ملوك بوده اند. طبقه دوم ملوك سبا و ريدان و حضرموت و غير آن كه چهارده نفر از اين سلسله سلطنت كرده اند،
و بيشترشان تبع بوده اند اول آنان (شمر يرعش ) و دوم (ذو القرنين ) و سوم (عمرو) شوهر بلقيس بود كه آخرشان منتهى به ذى جدن مى شود و آغاز سلطنت اين سلسله از سال 275 م شروع شده در سال 525 خاتمه يافته است .
آنگاه صاحب جواهر مى گويد: پيشوند (ذى ) در لقب ملوك يمن اضافه شده ، و هيچ ملوك ديگرى از قبيل ملوك روم سراغ نداريم كه اين كلمه در لقبشان اضافه شده باشد، به همين دليل است كه مى گوئيم ذو القرنين از ملوك يمن بوده ، و قبل از شخص مورد بحث اشخاص ديگرى نيز در يمن ملقب به ذو القرنين بوده اند، و ليكن آيا اين همان ذو القرنين مذكور در قرآن باشد يا نه قابل بحث است .
اعتقاد ما اين است كه : نه ، براى اينكه ملوك يمن قريب العهد با ما بوده اند و از آنها چنين خاطراتى نقل نشده مگر در رواياتى كه نقالهاى قهوهخانه با آنها سر و كار دارند، مثل اينكه (شمر يرعش ) به بلاد عراق و فارس و خراسان و صغد سفر كرده و شهرى به نام سمرقند بنا نهاده كه اصلش (شمركند) بوده و اسعد ابو كرب در آذربايجان جنگ كرده ، و حسان پسرش را به صغد فرستاده و يعفر پسر ديگرش را به روم و برادر زاده اش را به فارس روانه ساخته ، و اينكه بعد از جنگ او با چين از حميريها عدهاى در چين باقى ماندند كه هم اكنون در آنجا هستند.
ابن خلدون و ديگران اين اخبار را تكذيب كرده اند، و آن را مبالغه دانسته و با ادله جغرافيائى و تاريخى رد نموده اند.
پس مى توان گفت كه ذو القرنين از امت عرب بوده و ليكن در تاريخى قبل از تاريخ معروف مى زيسته است . اين بود خلاصه كلام صاحب جواهر.
سخن بعضى در اثبات اينكه ذوالقرنين ، كورش ، پادشاه هخامنشى ايران ، و ياءجوج وماءجوج ، اقدام مغول بوده اند
و - و بعضى ديگر گفته اند: ذو القرنين همان كورش يكى از ملوك هخامنشى در فارس است كه در سالهاى (539 - 560) ق م مى زيسته و همو بوده كه امپراطورى ايرانى را تاسيس و ميان دو مملكت فارس و ماد را جمع نمود. بابل را مسخر كرد و به يهود اجازه مراجعت از بابل به اورشليم را صادر كرد، و در بناى هيكل كمك ها كرد و مصر را به تسخير خود درآورد، آنگاه به سوى يونان حركت نموده بر مردم آنجا نيز مسلط شد و به طرف مغرب رهسپار گرديده آنگاه رو به سوى مشرق نهاد و تا اقصى نقطه مشرق پيش ‍ رفت .
اين قول را يكى از علماى نزديك به عصر ما ذكر كرده و يكى از محققين هند در ايضاح و تقريب آن سخت كوشيده است . اجمال مطلب اينكه : آنچه قرآن از وصف ذو القرنين آورده با اين پادشاه عظيم تطبيق مى شود، زيرا اگر ذو القرنين مذكور در قرآن مردى مؤ من به خدا و به دين توحيد بوده كورش نيز بوده ، و اگر او پادشاهى عادل و رعيت پرور و داراى سيره رفق و رأ فت و احسان بوده اين نيز بوده و اگر او نسبت به ستمگران و دشمنان مردى سياستمدار بوده اين نيز بوده و اگر خدا به او از هر چيزى سببى داده به اين نيز داده ، و اگر ميان دين و عقل و فضائل اخلاقى وعده و عده و ثروت و شوكت و انقياد اسباب براى او جمع كرده براى اين نيز جمع كرده بود.
و همانطور كه قرآن كريم فرموده كورش نيز سفرى به سوى مغرب كرده حتى بر ليديا و پيرامون آن نيز مستولى شده و بار ديگر به سوى مشرق سفر كرده تا به مطلع آفتاب برسيد، و در آنجا مردمى ديد صحرانشين و وحشى كه در بيابانها زندگى مى كردند. و نيز همين كورش سدى بنا كرده كه به طورى كه شواهد نشان مى دهد سد بنا شده در تنگه داريال ميان كوه هاى قفقاز و نزديكيهاى شهر تفليس است . اين اجمال آن چيزى است كه مولانا ابو الكلام آزاد گفته است كه اينك تفصيل آن از نظر شما خواننده مى گذرد.
اما مساله ايمانش به خدا و روز جزا: دليل بر اين معنا كتاب عزرا ( اصحاح 1 ) و كتاب دانيال ( اصحاح 6 ) و كتاب اشعياء ( اصحاح 44 و 45 ) از كتب عهد عتيق است كه در آنها از كورش تجليل و تقديس كرده و حتى در كتاب اشعياء او را (راعى رب ) ( رعيتدار خدا ) ناميده و در اصحاح چهل و پنج چنين گفته است : ( (پروردگار به مسيح خود در باره كورش چنين مى گويد ) آن كسى است كه من دستش را گرفتم تا كمرگاه دشمن را خرد كند تا برابر او دربهاى دو لنگهاى را باز خواهم كرد كه دروازه ها بسته نگردد، من پيشاپيشت رفته پشته ها را هموار مى سازم ، و درب هاى برنجى را شكسته ، و بندهاى آهنين را پاره پاره مى نمايم ، خزينه هاى ظلمت و دفينه هاى مستور را به تو مى دهم تا بدانى من كه تو را به اسمت مى خوانم خداوند اسرائيلم به تو لقب دادم و تو مرا نمى شناسى ).
و اگر هم از وحى بودن اين نوشته ها صرفنظر كنيم بارى يهود با آن تعصبى كه به مذهب خود دارد هرگز يك مرد مشرك مجوسى و يا وثنى را ( اگر كورش يكى از دو مذهب را داشته ) مسيح پروردگار و هدايت شده او و مؤ يد به تاييد او و راعى رب نمى خواند.
علاوه بر اينكه نقوش و نوشته هاى با خط ميخى كه از عهد داريوش كبير به دست آمده كه هشت سال بعد از او نوشته شده - گوياى اين حقيقت است كه او مردى موحد بوده و نه مشرك ، و معقول نيست در اين مدت كوتاه وضع كورش دگرگونه ضبط شود.
و اما فضائل نفسانى او: گذشته از ايمانش به خدا، كافى است باز هم به آنچه از اخبار و سيره او و به اخبار و سيره طاغيان جبار كه با او به جنگ برخاسته اند مراجعه كنيم و ببينيم وقتى بر ملوك (ماد) و (ليديا) و (بابل ) و (مصر) و ياغيان بدوى در اطراف بكتريا كه همان بلخ باشد و غير ايشان ظفر مى يافته با آنان چه معامله مى كرده ، در اين صورت خواهيم ديد كه بر هر قومى ظفر پيدا مى كرده از مجرمين ايشان گذشت و عفو مى نموده و بزرگان و كريمان هر قومى را اكرام و ضعفاى ايشان را ترحم مى نموده و مفسدين و خائنين آنان را سياست مى نموده .
كتب عهد قديم و يهود هم كه او را به نهايت درجه تعظيم نموده بدين جهت بوده كه ايشان را از اسارت حكومت بابل نجات داده و به بلادشان برگردانيده و براى تجديد بناى هيكل هزينه كافى در اختيارشان گذاشته ، و نفائس گرانبهايى كه از هيكل به غارت برده بودند و در خزينه هاى ملوك بابل نگهدارى مى شد به ايشان برگردانيده ، و همين خود مؤ يد ديگرى است براى اين احتمال كه كورش همان ذو القرنين باشد، براى اينكه به طورى كه اخبار شهادت مى دهد پرسش كنندگان از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از داستان ذو القرنين يهود بوده اند.
علاوه بر اين مورخين قديم يونان مانند (هردوت ) و ديگران نيز جز به مروت و فتوت و سخاوت و كرم و گذشت و قلت حرص و داشتن رحمت و رأ فت ، او را نستوده اند، و او را به بهترين وجهى ثنا و ستايش كرده اند.
و اما اينكه چرا كورش را ذو القرنين گفته اند: هر چند تواريخ از دليلى كه جوابگوى اين سؤ ال باشد خالى است ليكن مجسمه سنگى كه اخيرا در مشهد مرغاب در جنوب ايران از او كشف شده جاى هيچ ترديدى نمى گذارد كه همو ذو القرنين بوده ، و وجه تسميه اش ‍ اين است كه در اين مجسمه ها دو شاخ ديده مى شود كه هر دو در وسط سر او در آمده يكى از آندو به طرف جلو و يكى ديگر به طرف عقب خم شده ، و اين با گفتار قدماى مورخين كه در وجه تسميه او به اين اسم گفته اند تاج و يا كلاه خودى داشته كه داراى دو شاخ بوده درست تطبيق مى كند.
در كتاب دانيال هم خوابى كه وى براى كورش نقل كرده را به صورت قوچى كه دو شاخ داشته ديده است .
در آن كتاب چنين آمده : در سال سوم از سلطنت بيلشاصر پادشاه ، براى من كه دانيال هستم بعد از آن رؤ يا كه بار اول ديدم رؤ يايى دست داد كه گويا من در شوشن هستم يعنى در آن قصرى كه در ولايت عيلام است مى باشم و در خواب مى بينم كه من در كنار نهر (اولاى ) هستم چشم خود را به طرف بالا گشودم ناگهان قوچى ديدم كه دو شاخ دارد و در كنار نهر ايستاده و دو شاخش بلند است اما يكى از ديگرى بلندتر است كه در عقب قرار دارد. قوچ را ديدم به طرف مغرب و شمال و جنوب حمله مى كند، و هيچ حيوانى در برابرش مقاومت نمى آورد و راه فرارى از دست او نداشت و او هر چه دلش مى خواهد مى كند و بزرگ مى شود.
در اين بين كه من مشغول فكر بودم ديدم نر بزى از طرف مغرب نمايان شد همه ناحيه مغرب را پشت سر گذاشت و پاهايش از زمين بريده است ، و اين حيوان تنها يك شاخ دارد كه ميان دو چشمش قرار دارد . آمد تا رسيد به قوچى كه گفتم دو شاخ داشت و در كنار نهر بود سپس با شدت و نيروى هر چه بيشتر دويده ، خود را به قوچ رسانيد با او در آويخت و او را زد و هر دو شاخش را شكست ، و ديگر تاب و توانى براى قوچ نماند، بى اختيار در برابر نر بز ايستاد. نر بز قوچ را به زمين زد و او را لگدمال كرد، و آن حيوان نمى توانست از دست او بگريزد، و نر بز بسيار بزرگ شد.
آنگاه مى گويد: جبرئيل را ديدم و او رؤ ياى مرا تعبير كرده به طورى كه قوچ داراى دو شاخ با كورش و دو شاخش با دو مملكت فارس ‍ و ماد منطبق شد و نر بز كه داراى يك شاخ بود با اسكندر مقدونى منطبق شد.
و اما سير كورش به طرف مغرب و مشرق : اما سيرش به طرف مغرب همان سفرى بود كه براى سركوبى و دفع (ليديا) كرد كه با لشگرش به طرف كورش مى آمد، و آمدنش به ظلم و طغيان و بدون هيچ عذر و مجوزى بود. كورش به طرف او لشگر كشيد و او را فرارى داد، و تا پايتخت كشورش تعقيبش كرد، و پايتختش را فتح نموده او را اسير نمود، و در آخر او و ساير ياورانش را عفو نموده اكرام و احسانشان كرد با اينكه حق داشت كه سياستشان كند و به كلى نابودشان سازد. و انطباق اين داستان با آيه شريفه (حتى اذا بلغ
- كه شايد ساحل غربى آسياى صغير باشد - (و وجد عندها قوما قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا) از اين رواست كه گفتيم حمله ليديا تنها از باب فساد و ظلم بوده .
آنگاه به طرف صحراى كبير مشرق ، يعنى اطراف بكتريا عزيمت نمود، تا غائله قبائل وحشى و صحرانشين آنجا را خاموش كند، چون آنها هميشه در كمين مى نشستند تا به اطراف خود هجوم آورده فساد راه بيندازند، و انطباق آيه (حتى اذا بلغ مطلع الشمس وجدها تطلع على قوم لم نجعل لهم من دونها سترا) روشن است .
و اما سد سازى كورش : بايد دانست سد موجود در تنگه كوه هاى قفقاز، يعنى سلسله كوه هائى كه از درياى خزر شروع شده و تا درياى سياه امتداد دارد، و آن تنگه را تنگه (داريال ) مى نامند كه بعيد نيست تحريف شده از (داريول ) باشد، كه در زبان تركى به معناى تنگه است ، و به لغت محلى آن سد را سد (دميرقاپو) يعنى دروازه آهنى مى نامند، و ميان دو شهر تفليس و (ولادى كيوكز) واقع شده سدى است كه در تنگهاى واقع در ميان دو كوه خيلى بلند ساخته شده و جهت شمالى آن كوه را به جهت جنوبى اش متصل كرده است ، به طورى كه اگر اين سد ساخته نمى شد تنها دهانهاى كه راه ميان جنوب و شمال آسيا بود همين تنگه بود. با ساختن آن اين سلسله جبال به ضميمه درياى خزر و درياى سياه يك حاجز و مانع طبيعى به طول هزارها كيلومتر ميان شمال و جنوب آسيا شده .
و در آن اعصار اقوامى شرير از سكنه شمال شرقى آسيا از اين تنگه به طرف بلاد جنوبى قفقاز، يعنى ارمنستان و ايران و آشور و كلده ، حمله مى آوردند و مردم اين سرزمينها را غارت مى كردند. و در حدود سده هفتم قبل از ميلاد حمله عظيمى كردند، به طورى كه دست چپاول و قتل و بردهگيريشان عموم بلاد را گرفت تا آنجا كه به پايتخت آشور يعنى شهر نينوا هم رسيدند، و اين زمان تقريبا همان زمان كورش است . مورخان قديم - نظير هردوت يونانى - سير كورش را به طرف شمال ايران براى خاموش كردن آتش ‍ فتنهاى كه در آن نواحى شعلهور شده بود آورده اند. و على الظاهر چنين به نظر مى رسد كه در همين سفر سد مزبور را در تنگه داريال و با استدعاى اهالى آن مرز و بوم و تظلمشان از فتنه اقوام شرور بنا نهاده و آن را با سنگ و آهن ساخته است و تنها سدى كه در دنيا در ساختمانش آهن به كار رفته همين سد است ، و انطباق آيه (فاعينونى بقوة اجعل بينكم و بينهم ردما أ تونى زبر الحديد...) بر اين سد روشن است .
و از جمله شواهدى كه اين مدعا را تاييد مى كند وجود نهرى است در نزديكى اين سد كه آن را نهر سايروس مى گويند، و كلمه سايروس در اصطلاح غربيها نام كورش است ، و نهر ديگرى است كه از تفليس عبور مى كند به نام (كر).
و داستان اين سد را (يوسف )، مورخ يهودى در آنجا كه سرگذشت سياحت خود را در شمال قفقاز مى آورد ذكر كرده است . و اگر سد مورد بحث كه كورش ساخته عبارت از ديوار باب الابواب باشد كه در كنار بحر خزر واقع است نبايد يوسف مورخ آن را در تاريخ خود بياورد، زيرا در روزگار او هنوز ديوار باب الابواب ساخته نشده بود، چون اين ديوار را به كسرى انوشيروان نسبت مى دهند و يوسف قبل از كسرى ميزيسته و به طورى كه گفته اند در قرن اول ميلادى بوده است .
علاوه بر اين كه سد باب الابواب قطعا غير سد ذو القرنينى است كه در قرآن آمده ، براى اينكه در ديوار باب الابواب آهن به كار نرفته .
و اما ياجوج و ماجوج : بحث از تطورات حاكم بر لغات و سيرى كه زبانها در طول تاريخ كرده ما را بدين معنا رهنمون مى شود كه ياجوج و ماجوج همان مغوليان بوده اند، چون اين دو كلمه به زبان چينى (منگوك ) و يا (منچوك ) است ، و معلوم مى شود كه دو كلمه مذكور به زبان عبرانى نقل شده و ياجوج و ماجوج خوانده شده است ، و در ترجمه هائى كه به زبان يونانى براى اين دو كلمه كرده اند (گوك ) و (ماگوك ) مى شود، و شباهت تامى كه ما بين (ماگوك ) و (منگوك ) هست حكم مى كند بر اينكه كلمه مزبور همان منگوك چينى است همچنانكه (منغول ) و (مغول ) نيز از آن مشتق و نظائر اين تطورات در الفاظ آنقدر هست كه نمى توان شمرد.
پس ياجوج و ماجوج مغول هستند و مغول امتى است كه در شمال شرقى آسيا زندگى مى كنند، و در اعصار قديم امت بزرگى بودند كه مدتى به طرف چين حملهور مى شدند و مدتى از طريق داريال قفقاز به سرزمين ارمنستان و شمال ايران و ديگر نواحى سرازير مى شدند، و مدتى ديگر يعنى بعد از آنكه سد ساخته شد به سمت شمال اروپا حمله مى بردند، و اروپائيان آنها را (سيت ) مى گفتند. و از اين نژاد گروهى به روم حملهور شدند كه در اين حمله دولت روم سقوط كرد. در سابق گفتيم كه از كتب عهد عتيق هم استفاده مى شود كه اين امت مفسد از سكنه اقصاى شمال بودند.
اين بود خلاصهاى از كلام ابو الكلام ، كه هر چند بعضى از جوانبش خالى از اعتراضاتى نيست ، ليكن از هر گفتار ديگرى انطباقش با آيات قرآنى روشنتر و قابل قبولتر است .
ز - از جمله حرفهائى كه در باره ذو القرنين زده شده مطلبى است كه من از يكى از مشايخم شنيدهام كه مى گفت :
(ذو القرنين از انسانهاى ادوار قبلى انسان بوده ) و اين حرف خيلى غريب است ، و شايد خواسته است پارهاى حرفها و اخبارى را كه در عجائب حالات ذو القرنين هست تصحيح كند، مانند چند بار مردن و زنده شدن و به آسمان رفتن و به زمين برگشتن و مسخر شدن ابرها و نور و ظلمت و رعد و برق براى او و با ابر به مشرق و مغرب عالم سير كردن .
و معلوم است كه تاريخ اين دوره از بشريت كه دوره ما است هيچ يك از مطالب مزبور را تصديق نمى كند، و چون در حسن ظن به اخبار مذكور مبالغه دارد، لذا ناگزير شده آن را به ادوار قبلى بشريت حمل كند.
بحث مفسرين و مورخين پيرامون قوم ياءجوج و ماءجوج و حوادث مربوط به آنها
4 - مفسرين و مورخين در بحث پيرامون اين داستان دقت و كنكاش زيادى كرده و سخن در اطراف آن به تمام گفته اند، و بيشترشان برآنند كه ياجوج و ماجوج امتى بسيار بزرگ بوده اند كه در شمال آسيا زندگى مى كرده اند، و جمعى از ايشان اخبار وارد در قرآن كريم را كه در آخر الزمان خروج مى كنند و در زمين افساد مى كنند، بر هجوم تاتار در نصف اول از قرن هفتم هجرى بر مغرب آسيا تطبيق كرده اند، زيرا همين امت در آن زمان خروج نموده در خونريزى و ويرانگرى زرع و نسل و شهرها و نابود كردن نفوس و غارت اموال و فجايع افراطى نمودند كه تاريخ بشريت نظير آن را سراغ ندارد.
مغولها اول سرزمين چين را در نور ديده آنگاه به تركستان و ايران و عراق و شام و قفقاز تا آسياى صغير روى آورده آنچه آثار تمدن سر راه خود ديدند ويران كردند و آنچه شهر و قلعه در مقابلشان قرار مى گرفت نابود مى ساختند، از آن جمله سمرقند و بخارا و خوارزم و مرو و نيشابور و رى و غيره بود، در شهرهائى كه صدها هزار نفوس داشت در عرض يك روز يك نفر نفسكش را باقى نگذاشتند و از ساختمانهايش اثرى نماند حتى سنگى روى سنگ باقى نماند.
بعد از ويرانگرى اين شهرها به بلاد خود برگشتند، و پس از چندى دوباره به راه افتاده اهل (بولونيا) و بلاد (مجر) را نابود كردند و به روم حملهور شده و آنها را ناگزير به دادن جزيه كردند فجايعى كه اين قوم مرتكب شدند از حوصله شرح و تفصيل بيرون است .
مفسرين و مورخين كه گفتيم اين حوادث را تحرير نموده اند از قضيه سد به كلى سكوت كرده اند. در حقيقت به خاطر اينكه مساله سد يك مساله پيچيدهاى بوده لذا از زير بار تحقيق آن شانه خالى كرده اند، زيرا ظاهر آيه (فما اسطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا قال هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ..). به طورى كه خود ايشان تفسير كرده اند اين است كه اين امت مفسد و
خونخوار پس از بناى سد در پشت آن محبوس شده اند و ديگر نمى توانند تا اين سد پاى بر جاست از سرزمين خود بيرون شوند تا وعده خداى سبحان بيايد كه وقتى آمد آن را منهدم و متلاشى مى كند و باز اقوام نامبرده خونريزيهاى خود را از سر مى گيرند، و مردم آسيا را هلاك و اين قسمت از آبادى را زير و رو مى كنند، و اين تفسير با ظهور مغول در قرن هفتم درست در نمى آيد.
لذا ناگزير بايد اوصاف سد مزبور را بر طبق آنچه قرآن فرموده حفظ كنند و در باره آن اقوام بحث كنند كه چه قومى بوده اند، اگر همان تاتار و مغول بوده باشند كه از شمال چين به طرف ايران و عراق و شام و قفقاز گرفته تا آسياى صغير را لگدمال كرده باشند، پس اين سد كجا بوده و چگونه توانسته اند از آن عبور نموده و به ساير بلاد بريزند و آنها را زير و رو كنند ؟.
و اين قوم مزبور اگر تاتار و يا غير آن از امتهاى مهاجم در طول تاريخ بشريت نبوده اند
پس اين سد در كجا بوده ، و سدى آهنى و چنان محكم كه از خواصش اين بوده كه امتى بزرگ را هزاران سال از هجوم به اقطار زمين حبس كرده باشد به طورى كه نتوانند از آن عبور كنند كجا است ؟ و چرا در اين عصر كه تمامى دنيا به وسيله خطوط هوايى و دريايى و زمينى به هم مربوط شده ، و به هيچ مانعى چه طبيعى از قبيل كوه و دريا، و يا مصنوعى مانند سد و يا ديوار و يا خندق برنمى خوريم كه از ربط امتى با امت ديگر جلوگيرى كند ؟ و با اين حال چه معنا دارد كه با كشيدن سدى داراى اين صفات و يا هر صفتى كه فرض ‍ شود رابطه اش با امتهاى ديگر قطع شود ؟
ليكن در دفع اين اشكال آنچه به نظر من مى رسد اين است كه كلمه (دكاء) از (دك ) به معناى ذلت باشد، همچنان كه در لسان العرب گفته : (جبل دك ) يعنى كوهى كه ذليل شود. و آن وقت مراد از (دك كردن سد) اين باشد كه آن را از اهميت و از خاصيت بيندازد به خاطر اتساع طرق ارتباطى و تنوع وسائل حركت و انتقال زمينى و دريايى و هوايى ديگر اعتنايى به شان آن نشود.
پس در حقيقت معناى اين وعده الهى وعده به ترقى مجتمع بشرى در تمدن و نزديك شدن امتهاى مختلف است به يكديگر، به طورى كه ديگر هيچ سدى و مانعى و ديوارى جلو انتقال آنان را از هر طرف دنيا به هر طرف ديگر نگيرد، و به هر قومى بخواهند بتوانند هجوم آورند.
مؤ يد اين معنا سياق آيه : (حتى اذا فتحت ياجوج و ماجوج و هم من كل حدب ينسلون ) است كه خبر از هجوم ياجوج و ماجوج مى دهد و اسمى از سد نمى برد.
البته كلمه (دك ) يك معناى ديگر نيز دارد، و آن عبارت از دفن است كه در صحاح گفته : (دككت الركى ) اين است كه من چاه را با خاك دفن كردم . و باز معناى ديگرى دارد، و آن اين است كه كوه به صورت تلهاى خاك در آيد، كه باز در صحاح گفته : (تدكدكت الجبال ) يعنى كوه ها تلهائى از خاك شدند، و مفرد آن (دكاء) مى آيد. بنابراين ممكن است احتمال دهيم كه سد ذو القرنين كه از بناهاى عهد قديم است به وسيله بادهاى شديد در زمين دفن شده باشد، و يا سيلهاى مهيب آبرفتهائى جديد پديد آورده و باعث وسعت درياها شده در نتيجه سد مزبور غرق شده باشد كه براى بدست آوردن اينگونه حوادث جوى بايد به علم ژئولوژى مراجعه كرد. پس ديگر جاى اشكالى باقى نمى ماند، و ليكن با همه اين احوال وجه قبلى موجهتر است - و خدا بهتر مى داند.
سوره كهف ، آيات 103 - 108


قل هل ننبئكم بالا خسرين أ عملا (103) الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون أ نهم يحسنون صنعا(104) أ ولئك الذين كفروا بايت ربهم و لقائه فحبطت أ عملهم فلا نقيم لهم يوم القيمة وزنا(105) ذلك جزاؤ هم جهنم بما كفروا و اتخذوا ءايتى و رسلى هزوا(106) إ ن الذين ءامنوا و عملوا الصلحت كانت لهم جنت الفردوس نزلا(107) خلدين فيها لا يبغون عنها حولا(108)



ترجمه آيات
بگو آيا شما را از آنهايى كه از جهت عمل زيانكارترند خبر دهيم (103).
همان كسان كه كوشش ايشان در زندگى اين دنيا تلف شده و پندارند كه رفتار نيكو دارند (104).
آنها همان كسانند كه آيتهاى پروردگارشان را با معاد انكار كرده اند، پس اعمالشان هدر شده و روز قيامت براى آنها مى زانى بپا نمى كنيم (105).
چنين است ، و سزاى ايشان جهنم است براى آنكه انكار ورزيده و آيتهاى من و پيغمبرانم را به مسخره گرفته اند (106).
كسانى كه ايمان آورده و كارهاى شايسته كرده اند منزلشان باغهاى بهشت است (107).
جاودانه در آنند و تغيير يافتن از آن رانخواهند(108)
بيان آيات
اين آيات ششگانه به منزله استنتاج از آيات گذشته در اين سوره است كه دلباختگى مشركين را نسبت به زينت حيات دنيا و ركون و اطمينان به اوليائى غير از خدا و ابتلاءشان به تاريك بينى و ناشنوائى و آثار اينها در سوء عاقبت را شرح مى داد. و علاوه بر اينكه از آن آيات نتيجهگيرى مى كند، تمهيد و مقدمهاى است نسبت به آيه آخر سوره كه مى فرمايد: (قل انما انا بشر مثلكم ....)
معرفى زيانكارترين زيانكارن (اخسرين اعمالا) كه كارهاى بى نتيجه خود را نيكو مىپندارند و اعمالشان حبط شده


قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا



ظاهر سياق مى رساند كه خطاب در اين آيه به مشركين باشد، و با لحن كنايه مى فرمايد:(بگو مى خواهيد بگوييم چه كسى در عمل خاسرتر از هر كس است ...) با اينكه منظور خود مخاطبين است ، ولى بعد از يك آيه لحن سخن را عوض كرده نزديك به صراحت مى فرمايد: (اولئك الذين كفروا بايات ربهم و لقائه ). پس معلوم مى شود كه منكرين نبوت و معاد كه كفر به آيات خدا و لقاء او معرف ايشان است همان مشركين هستند.
بعضى از مفسرين گفته اند: اگر نفرمود: (بالاخسرين عملا) با اينكه اصل در تميز اين است كه مفرد آورده شود، و با اينكه مصدر هم شامل قليل و هم كثير مى شود، براى اين است كه اعلام كند، خسران اختصاص به يك نوع اعمال ايشان ندارد، بلكه تمامى انواع كارهاى ايشان را شامل است .


الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا.



اين آيه خبر مى دهد از آنهائى كه در عمل از هر زيانكارى زيانكارترند. و آنها كسانى هستند كه در آيه قبلى پيشنهاد كرد كه به مشركين معرفيشان كند و حال معرفى مى كند و مى فرمايد كسانى هستند كه در زندگى دنيا نيز از عمل خود بهره نگرفتند، چون ضلال سعى همان خسران و بينتيجگى عمل است ، آنگاه دنبالش اضافه فرموده كه (و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا - در عين حال گمان مى كنند كه كار خوبى انجام مى دهند)، و همين پندار است كه مايه تماميت خسران ايشان شده است .
توضيح اينكه : خسران و خسارت در كسب و كارهايى صورت مى گيرد كه به منظور استفاده و سود انجام مى شود و وقتى خسران تحقق مى يابد كه كاسب از سعى و كوشش خود به غرضى كه داشته ، نرسد، بلكه نتيجه عمل اين شود كه مثلا چيزى از سرمايه هم از بين برود، و يا حداقل منفعتى عايد نگردد در نتيجه سعيش بينتيجه شود. و اين همان است كه آيه شريفه آن را (ضلال سعى ) خوانده ، كانه راه استفاده گم شده ، و راهى كه پيموده به خلاف آن هدفى كه داشته است منتهى گرديده .
حال كه اين مطلب روشن گرديد مى گوييم : چه بسيار مى شود كه انسان در كسب و كارش خاسر مى شود و به خاطر استاد نبودن در كسب و يا در راه آن و يا به خاطر عواملى ديگر كه احيانا اتفاق مى افتد از نتيجه بى بهره مى شود. و اين خسرانى است كه اميد زوالش ‍ هست ، چون معمولا پس از يكى دو بار اشتباه ، تجربه مى آموزد و مافات را جبران مى كند.
و چه بسا مى شود كه آدمى خاسر مى گردد ولى به خيال خود نتيجه گرفته است . ضرر مى كند و به خيال خود سود برده است . اينچنين خسران و ضررى اميدى به زوال و جبرانش نيست .
آدمى در زندگى دنيا جز سعى براى سعادت خود كارى نمى كند، و جز كوشش براى رسيدن به چنين هدفى همى ندارد، و اين انسان اگر طريق حق را بپيمايد و به غرض خود نائل شود و سعادتمند بشود كه هيچ ، و اگر راه خطا را برود و نفهمد كه دارد خطا مى رود خاسر است ليكن همين خاسر خسرانش قابل زوال است و اميد نجات دارد. اما اگر راه خطا رفت و به غير حق اصابت كرد و همان باطل را پذيرفت تا آنجا كه وقتى هم كه حق برايش جلوه كرد از آن اعراض نمود، و دلباخته استكبار و تعصب جاهلانه خود بود، چنين كسى از هر خاسرى خاسرتر است و عملش از عمل هر كس ديگرى بينتيجهتر، زيرا اين خسرانى است كه زايل نمى شود، و اميد نمى رود كه روزى مبدل به سعادت شود و به همين جهت است كه خداى تعالى مى فرمايد: (الذين ضل سعيهم فى الحيوة الدنيا و هم يحسبون انهم يحسنون صنعا).
و اينكه كسى با روشن شدن بطلان اعمالش ، باز هم آن را حق بپندارد از اين جهت است كه دلش مجذوب زينتهاى دنيا و زخارف آن شده ، و در شهوات غوطهور گشته لذا همين انجذاب به ماديت او را از ميل به پيروى حق و شنيدن داعى آن و پذيرفتن نداى منادى فطرت باز مى دارد، همچنانكه در جاى ديگر قرآن آمده :( و جحدوا بها و استيقنتها انفسهم ) و نيز آمده : (و اذا قيل له اتق الله اخذته العزة بالاثم ) پس پيروى هواى نفس و از در عناد و استكبار و عشق به شهوات نفس به اعراض از حق ادامه دادن همان خشنودى از باطل خويش بودن و آن را نيكو پنداشتن است .


اولئك الذين كفروا بايات ربهم و لقائه



اين جمله تعريف دومى براى اخسرين اعمالا و تفسيرى بعد از تفسير آن است . و منظور از (آيات ) - به طورى كه اطلاق كلمه اقتضاء مى كند - آيات آفاقى و انفسى خداى تعالى و معجزاتى است كه انبياء براى تاييد رسالت خود مى آورند. پس كفر به آيات ، انكار نبوت است . علاوه بر اينكه خود پيغمبر از آيات است . و مراد از كفر به لقاء خدا، كفر به معاد و بازگشت به سوى او است .
پس برگشت تعريف (اخسرين اعمالا) به اين است كه آنان منكر نبوت و معادند، و اين از خواص بتپرستان است .


فحبطت اعمالهم فلا نقيم لهم يوم القيامة و زنا



وجه اينكه چرا اعمالشان حبط ( بى اجر ) مى گردد اين است كه آنها هيچ عملى را براى رضاى خدا انجام نمى دهند، و ثواب دار آخرت را نمى جويند و سعادت حيات آخرت را نمى طلبند و محركشان در هيچ عملى ياد روز قيامت و حساب نيست . ما، در مباحث اعمال در جلد دوم اين كتاب راجع به حبط بحثى ايراد كرديم .
و اينكه فرمود: (فلا نقيم لهم يوم القيامة و زنا). تفريعى است بر حبط اعمال ، زيرا سنجش و وزن در روز قيامت به سنگينى حسنات است ، به دليل اينكه مى فرمايد: (و الوزن يومئذ الحق فمن ثقلت موازينه فاولئك هم المفلحون و من خفت موازينه فاولئك الذين خسروا انفسهم ).
و نيز به دليل اينكه با حبط عمل ديگر سنگينى باقى نمى ماند و در نتيجه ديگر وزنى معنا ندارد.


ذلك جزاؤ هم جهنم بما كفروا و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا



كلمه (ذلك ) اشاره به همان وصفى است كه از اوصاف آنان ذكر كرد، و اين اشاره خبر است براى مبتدائى كه حذف شده و تقدير كلام اين است : (الامر ذلك ) يعنى حال و وضع ايشان بدينسان است كه ما گفتيم . و اين خود تاكيدى است براى مطلب و جمله (جزاؤ هم جهنم ) كلامى است نو و تازه كه از عاقبت امر ايشان خبر مى دهد.
و جمله (بماكفروا و اتخذوا اياتى و رسلى هزوا) در معناى اين است كه فرموده باشد: (بما كفروا و ازدادوا كفرا باستهزاء آياتى و رسلى ) يعنى به خاطر كفرى كه ورزيدند، و آن را با مسخره كردن آيات و رسولان من دو چندان نمودند.


ان الذين امنوا و عملوا الصالحات كانت لهم جنات الفردوس نزلا



به كلمه (فردوس ) هم ضمير مذكر برمى گردد و هم مؤ نث و به طورى كه گفته شده كلمهاى است رومى به معناى (بستان ) و بعضى هم گفته اند كلمهاى است سريانى به معناى تاكستان و اصل آن (فرداس ) بوده ، و بعضى ديگر گفته اند كلمهاى است سريانى و به معناى باغ انگور. و بعضى گفته اند كلمه اى است حبشى و بعضى گفته اند عربى است و به معناى باغ پر درختى است كه بيشتر درختانش انگور باشد.
بعضى خواسته اند از اينكه (جنات الفردوس ) را (نزل ) خوانده ، آنچنانكه قبلا جهنم را براى كافران نزل خوانده بود استفاده كنند كه در ماوراى بهشت و دوزخ ، ثواب و عقاب ديگرى است كه به وصف در نمى آيد. و چه بسا اين مفسرين استفاده مذكور خود را با امثال : (لهم ما يشاؤ ن فيها و لدينا مزيد) و آيه (فلا تعلم نفس ما اخفى لهم من قرة اعين ) و آيه (و بدا لهم من الله ما لم يكونوا يحتسبون ) تاييد مى كنند.


خالدين فيها لا يبغون عنها حولا



كلمه (بغى ) به معناى طلبيدن است . و كلمه (حول ) به معناى تحول است . و باقى آيه روشن است .
بحث روايتى
(رواياتى درباره (اخسرين اعمالا) و (جنّات الفردوس )
در الدر المنثور است كه ابن مردويه از ابى الطفيل روايت كرده كه گفت : من از على بن ابى طالب شنيدم كه در پاسخ ابن الكواء كه از آيه (هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا) پرسيده بود فرمود: مقصود فاجران قريش است .
و در تفسير عياشى از امام بن ربعى روايت كرده كه گفت : ابن الكواء در مجلس امير المؤ منين (عليهالسلام ) برخاست و عرض كرد مرا خبر ده از معناى قول خدا كه مى فرمايد: (قل هل ننبئكم ... صنعا) حضرت فرمود: مقصود اهل كتابند كه به پروردگار خود كفر ورزيدند و در دين خود بدعت نهادند، خداوند هم اعمالشان را حبط كرد و اهل نهروان از ايشان دور نيستند.
مؤ لف : و نيز روايت شده كه مقصود از آنها نصارى هستند، و راوى آن قمى از ابى جعفر (عليهالسلام ) است و طبرسى هم در احتجاج از على (عليهالسلام ) روايت كرده كه منظور اهل كتابند. و در الدر المنثور آمده كه ابن منذر و ابن ابى حاتم از ابى خميصه ، عبد الله بن قيس از على (عليهالسلام ) روايت كرده كه مقصود راهبها هستند كه خود را در ديرها حبس كردند.
و همه اين روايات از باب جرى است ، و دو آيه مذكور در روايات در سياق مفصلى قرار دارند كه روى سخن در آن سياق با مشركين است ، و آيه سوم يعنى (اولئك الذين كفروا بايات ربهم و لقائه ...). كه تفسير آيه دومى است انطباقش بر وثنيها همانطور كه گذشت روشنتر است تا بر غير ايشان .
پس روايتى كه از قمى در تفسيرش در ذيل آيه مورد بحث آمده كه در باره يهود نازل شد و در باره خوارج جريان يافته صحيح نيست .
در تفسير برهان از محمد بن عباس به سند خود از حارث از على (عليها لسلام ) روايت آورده كه فرمود: براى هر چيزى نقطه برجستهاى است و نقطه برجسته بهشت فردوس است كه اختصاص به محمد و آل محمد (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) دارد.
و در الدر المنثور است كه بخارى ، مسلم و ابن ابى حاتم از ابى هريره روايت كرده اند كه گفت رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: (وقتى از خدا درخواست مى كنيد فردوس را بخواهيد). كه در وسط بهشت و بر نقطه بلند آن قرار دارد كه فوق آن عرش ‍ رحمان است ، و نهرهاى بهشت از آنجا مى جوشد.
و در مجمع البيان است كه عبادة بن صامت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت كرده كه فرمود: بهشت صد درجه است كه ما بين هر دو درجه آن به قدر ما بين آسمان و زمين است ، و فردوس بالاترين درجه آن است كه نهرهاى چهارگانه بهشت از آنجا مى جوشد، پس هر وقت خواستيد از خدا درخواستى كنيد فردوس را بخواهيد.
مؤ لف : و در اين معنا روايات ديگرى است .
و در تفسير قمى از جعفر بن احمد از عبيد الله بن موسى از حسن بن على بن ابى حمزه از پدرش از ابى بصير از ابى عبد الله (عليهالسلام ) روايت كرده كه در ضمن حديثى گفت از آن جناب از آيه (ان الذين امنوا و عملوا الصالحات كانت لهم جنات الفردوس ‍ نزلا) پرسيدم ، فرمود: در باره ابوذر و سلمان و مقداد و عمار بن ياسر نازل شده كه خداى تعالى جنات فردوس را منزل و ماواى ايشان كرده است .
مؤ لف : جا دارد كه اين روايت را حمل بر جرى كنيم و بگوئيم مراد اين است كه آيه شريفه در باره مؤ منين حقيقى نازل شده كه چهار نفر مذكور از روشنترين مصاديق آنند، و گرنه اگر بگوييم در خصوص ايشان نازل شده باشد، اين اشكال متوجه مى شود كه سلمان از كسانى بود كه در مدينه ايمان آورد، و آيه شريفه در مكه و قبل از هجرت به مدينه نازل شده ، علاوه بر اينكه سند حديث هم خالى از سستى نيست .
سوره كهف ، آيه 109


قل لو كان البحر مدادا لكلمت ربى لنفد البحر قبل أ ن تنفد كلمت ربى و لو جئنا بمثله مددا (109)



ترجمه آيه
بگو اگر دريا مركب كلمات پروردگار من باشد پيش از آنكه كلمات پروردگارم تمامى گيرد دريا تمامى پذيرد و گر چه نظير آن را نيز به كمك آوريم (109).
بيان آيه
اين آيه بيان مستقلى است براى وسعت كلمات خداى تعالى ، و اينكه كلمات او نابودى پذير نيست ، و به همين جهت بعيد نيست كه تنها نازل شده باشد نه در ضمن آيات قبل و بعدش ، ليكن اگر در ضمن آيات ديگرى نازل شده باشد، آن وقت مربوط به تمامى مطالبى است كه در اين سوره مورد بحث قرار گرفته است .
بدين خاطر كه در اول اين سوره اشاره شده كه حقايقى الهى را خاطرنشان مى سازد، و نخست پيغمبر خود را كه از اعراض مردم از ذكر ناراحت شده بود تسليت داد كه همگى نسبت به تنبه به اين حقايق در خواب و غفلتند و به زودى از خواب خود بيدار مى شوند، و براى ايضاح اين معنا مثالى از داستان اصحاب كهف آورد.
آنگاه امور ديگرى را خاطرنشان ساخته و براى مزيد ايضاح در ذيل آن ، داستان موسى و خضر را آورد كه چگونه موسى از او اعمال عجيبى مشاهده كرد و نتوانست تاويل كند، و ظاهر آن اعمال وى را از باطن آنها غافل ساخت تا آنكه خود خضر تاويل كارهاى خود را شرح داده اضطراب موسى را از بين برد. و سپس داستان ذو القرنين و سدى كه به امر خدا و براى جلوگيرى از مفسدين - از قبيل ياجوج و ماجوج - ساخته بيان كرد.