تفسير الميزان جلد ۱۳

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۲۵ -


آرى ، انسان يا از راه چشم به حق مى رسد، و از ديدن و تفكر در آيات خداى عز و جل به سوى مدلول آنها راه مى يابد، و يا از طريق گوش و شنيدن كلمات حكمت و موعظه و قصص و عبرتها، و اينان نه چشم دارند و نه گوش .


افحسب الذين كفروا ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء ....



وجوهى كه در بيان مراد آيه شريفه : (افحسب الذين كفروا ان يتخذوا عبادى من دونىاولياء...) گفته شده است
استفهامى است انكارى . در مجمع البيان گفته : معنايش اين است كه آيا كسانى كه توحيد خداى را انكار مى كنند خيال مى كنند اگر غير از خدا اولياى ديگرى اتخاذ كنند ايشان را يارى خواهند نمود، و عقاب مرا از ايشان دفع توانند كرد ؟ آنگاه بر گفته خود استدلال نموده مى گويد: جمله (انا اعتدنا جهنم للكافرين نزلا)، بر اين حذف دلالت مى كند.
البته وجه ديگرى از ابن عباس نقل شده كه وى گفته معناى آيه چنين است : آيا اينان كه كافر شدند مى پندارند كه اگر بغير من آله هاى بگيرند من براى خود و عليه ايشان غضب نخواهم كرد و عقابشان نمى كنم ؟.
وجه سومى نيز هست ، و آن اين است كه جمله (ان يتخذوا...) مفعول اول براى (حسب ) است كه به معناى (ظن ) مى باشد، و مفعول دومش محذوف و تقديرش چنين است : (افحسب الذين كفروا اتخاذهم عبادى من دونى اولياء نافعا لهم او دافعا للعقاب عنهم - آيا كسانى كه كافر شده اند پنداشته اند كه اگر غير از من اوليائى بگيرند براى ايشان نافع و يا دافع عقاب از ايشان است ؟).
و فرق ميان اين وجه و دو وجه قبلى اين است كه در آن دو وجه ، كلمه (أ ن ) وصله اش قائم مقام دو مفعول است ، و آنچه حذف شده بعضى از صله است ، به خلاف وجه سومى كه آن (أ ن ) وصله اش مفعول اول براى حسب است و مفعول دوم آن حذف شده .
وجه چهارمى كه هست اين است كه بگوييم (أ ن ) وصله اش به جاى دو مفعول آمده ، و عنايت كلام و نقطه اتكاء در آن متوجه اين است كه بفهماند اتخاذ آلهه ، اتخاذ حقيقى نيست ، و اصلا اتخاذ نيست ، چون اتخاذ هميشه از دو طرف است و آلهه اتخاذ شده اينان خودشان تبرى ميجويند و مى گويند: (سبحانك انت ولينا من دونهم )، يعنى منزهى تو اى خدا جز به تو دل نداديم .
و اين وجوه چهارگانه از نظر ترتيب در وجاهت هر يك در رتبه خود قرار دارد، و از همه وجيهتر وجه اول است كه سياق آيات هم با آن مساعد است ، براى اينكه آيات مورد بحث بلكه تمامى آيات سوره در اين سياق است كه بفهماند كفار به زينت زندگى دنيا مفتون گشته ، امر بر ايشان مشتبه شده است و به ظاهر اسباب اطمينان و ركون كردند، و در نتيجه غير خداى را اولياى خود گرفتند و پنداشتند كه ولايت اين آلهه كافى و نافع براى آنان است و دافع ضرر از آنها است . و حال آنكه آنچه بعد از نفخ صور و جمع شدن خلايق خواهند ديد مناقض پندار ايشان است ، پس آيه شريفه مورد بحث نيز همين پندار را تخطئه مى كند.
اين را هم بايد بگوييم كه قائم مقام شدن (أ ن ) وصله اش به جاى هر دو مفعول (حسب ) با اينكه در كلام خدا زياد آمده ، و از آن جمله فرموده : (ام حسب الذين اجترحوا السيئات ان نجعلهم كالذين آمنوا) و امثال آن حاجتى باقى نمى گذارد كه مفعول دوم آن را محذوف بدانيم . علاوه بر اينكه بعضى از نحويين هم آن را جائز ندانسته اند.
آيات بعدى هم اين وجه اول را تاييد مى كنند، كه مى فرمايند:(قل هل ننبئكم بالاخسرين اعمالا...)، و همچنين قرائتى كه منسوب به على (عليهالسلام ) و عدهاى ديگر از قراء است كه خوانده اند:
(ا فحسب ) - سين را ساكن و باء را مضموم خوانده اند. يعنى آيا اولياء گرفتن بندگان مرا براى خود بس است ايشان را.
پس مراد از (عباد) در جمله (ان يتخذوا عبادى من دونى اولياء) هر چيزى و هر كسى است كه مورد پرستش بت پرستان قرار بگيرد، چه ملائكه باشد و چه جن ، و چه كملين از بشر.
و اما اينكه مفسرين گفته اند كه مراد از عباد مسيح و ملائكه و امثال ايشان از مقربين درگاه خدا است ، نه شيطانها، چون كلمه (عباد) در اكثر موارد وقتى اضافه به ياى متكلم مى شود تشريف و احترام منظور است ، صحيح نيست زيرا اولا مقام مناسب تشريف نيست و اين ظاهر است ، و ثانيا قيد (من دونى ) در كلام ، صريح در اين است كه مراد از (الذين كفروا) بت پرستان هستند كه اصلا خدا را عبادت نمى كنند، با اينكه اعتراف به الوهيت او دارند، بلكه شركاء را كه شفعاء مى دانند عبادت مى كردند. و اما اهل كتاب مثلا نصارى در عين اينكه مسيح را ولى خود گرفتند ولايت خداى را انكار نكردند، بلكه دو قسم ولايت اثبات مى كردند و آنگاه هر دو را يكى مى شمردند - دقت بفرمائيد.
پس حق اين است كه جمله (عبادى ) شامل مسيح و مانند او نمى شود، بلكه تنها شامل آلهه بتپرستان مى شود و مراد از جمله (الذين كفروا) تنها وثنيها هستند.
( انا اعتدنا جهنم للكافرين نزلا) - يعنى جهنم را آماده كرده ايم تا براى كفار در همان ابتداى ورودشان به قيامت وسيله پذيرائيشان باشد. تشبيه كرده خداوند خانه آخرت را به خانهاى كه مى همان وارد آن مى شود و تشبيه كرده جهنم را به (نزل ) يعنى چيزى كه مى همان در اول ورودش با آن پذيرائى مى شود.
و با در نظر گرفتن اينكه بعد از دو آيه مى فرمايد (اينان در قيامت توقف و مكثى ندارند) فهميده مى شود كه اين تشبيه چقدر تشبيه لطيفى است . گويا كفار غير از ورود به جهنم ، ديگر كارى ندارند، و معلوم است كه در اين آيه چه تحكم و توبيخى از ايشان شده و كانه اين تحكم را در مقابل تحكمى كه از آنان در دنيا نقل كرده و فرموده : (و اتخذوا آياتى و رسلى هزوا) قرار داده .
بحث روايتى
در تفسير قمى مى گويد: بعد از آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) مردم را از داستان موسى و همراهش و خضر خبر داد، عرض كردند داستان آن شخصى كه دنيا را گرديد و مشرق و مغرب آن را زير پا گذاشت بگو ببينم چه كسى بوده . خداى تعالى آيات (و يسالونك عن ذى القرنين ...) را نازل فرمود.
مؤ لف : تفصيل اين روايت را در آنجا كه داستان اصحاب كهف را آورديم نقل نموديم ، و در اين معنا در الدر المنثور از ابن ابى حاتم از سدى از عمر مولى غفره نيز روايتى آمده .
اختلافاتى كه جهاد متعدد در روايات مربوط به ذوالقرنين وجود دارد
خواننده عزيز بايد بداند كه روايات مروى از طرق شيعه و اهل سنت از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و از طرق خصوص ‍ شيعه از ائمه هدى (عليهمالسلام ) و همچنين اقوال نقل شده از صحابه و تابعين كه اهل سنت با آنها معامله حديث نموده (احاديث موقوفه اش مى خوانند ) درباره داستان ذى القرنين بسيار اختلاف دارد، آن هم اختلافهايى عجيب ، و آن هم نه در يك بخش داستان ، بلكه در تمامى خصوصيات آن . و اين اخبار در عين حال مشتمل بر مطالب شگفت آورى است كه هر ذوق سليمى از آن وحشت نموده ، و بلكه عقل سالم آن را محال ميداند، و عالم وجود هم منكر آن است . و اگر خردمند اهل بحث آنها را با هم مقايسه نموده مورد دقت قرار دهد، هيچ شكى نميكند در اينكه مجموع آنها خالى از دسيسه و دستبرد و جعل و مبالغه نيست . و از همه مطالب غريب تر رواياتى است كه علماى يهود كه به اسلام گرويدند - از قبيل وهب ابن منبه و كعب الاحبار - نقل كرده و يا اشخاص ديگرى كه از قرائن به دست مى آيد از همان يهوديان گرفته اند، نقل نموده اند. بنابراين ديگر چه فائده اى دارد كه ما به نقل آنها و استقصاء و احصاء آنها با آن كثرت و طول و تفصيلى كه دارند بپردازيم ؟. لا جرم به پارهاى از جهات اختلاف آنها اشاره نموده مى گذريم ، و به نقل آنچه كه تا حدى از اختلاف سالم است مى پردازيم .
از جمله اختلافات ، اختلاف در خود ذوالقرنين است كه چه كسى بوده . بيشتر روايات برآنند كه از جنس بشر بوده ، و در بعضى از آنها آمده كه فرشتهاى آسمانى بوده و خداوند او را به زمين نازل كرده ، و هر گونه سبب و وسيلهاى در اختيارش گذاشته بود. و در كتاب خطط مقريزى از جاحظ نقل كرده كه در كتاب الحيوان خود گفته ذو القرنين مادرش از جنس بشر و پدرش از ملائكه بوده .
و از آن جمله اختلاف در اين است كه وى چه سمتى داشته . در بيشتر روايات آمده كه ذوالقرنين بندهاى از بندگان صالح خدا بوده ، خدا را دوست مى داشت ، و خدا هم او را دوست مى داشت ، او خيرخواه خدا بود، خدا هم در حقش خيرخواهى نمود. و در بعضى ديگر آمده كه محدث بوده يعنى ملائكه نزدش آمد و شد داشته و با آنها گفتگو مى كرده . و در بعضى ديگر آمده كه پيغمبر بوده .
و از آن جمله ، اختلاف در اسم او است . در بعضى از روايات آمده كه اسمش عياش بوده ، و در بعضى ديگر اسكندر و در بعضى مرزيا فرزند مرزبه يونانى از دودمان يونن فرزند يافث بن نوح . و در بعضى ديگر مصعب بن عبد الله از قحطان . و در بعضى ديگر صعب بن ذى مرائد اولين پادشاه قوم تبعها (يمنيها) كه آنان را تبع مى گفتند، و گويا همان تبع ، معروف به ابو كرب باشد . و در بعضى عبد الله بن ضحاك بن معد. و همچنين از اين قبيل اسامى ديگر كه آنها نيز بسيار است .
و از آن جمله اختلاف در اين است كه چرا او را ذو القرنين خوانده اند ؟ در بعضى از روايات آمده كه قوم خود را به سوى خدا دعوت كرد، او را زدند و پيشانى راستش را شكافتند پس زمانى از ايشان غايب شد، بار ديگر آمد و مردم را به سوى خدا خواند، اين بار طرف چپ سرش را شكافتند، بار ديگر غايب شد پس از مدتى خداى تعالى اسبابى به او داد كه شرق و غرب زمين را بگرديد و به اين مناسبت او را ذو القرنين ناميدند. و در بعضى ديگر آمده كه مردم او را در همان نوبت اول كشتند، آنگاه خداوند او را زنده كرد، اين بار به سوى قومش آمد و ايشان را دعوت نمود، اين بار هم كتكش زدند و به قتلش رساندند، بار ديگر خدا او را زنده كرد و به آسمان دنياى بالا برد، و اين بار با تمامى اسباب و وسائل نازلش كرد.
و در بعضى ديگر آمده كه : بعد از زنده شدن بار دوم در جاى ضربتهايى كه به او زده بودند دو شاخ بر سرش روئيده بود، و خداوند نور و ظلمت را برايش مسخر كرد، و چون بر زمين نازل شد شروع كرد به سير و سفر در زمين و مردم را به سوى خدا دعوت كردن . مانند شير نعره مى زد و دو شاخش رعد و برق مى زد، و اگر قومى از پذيرفتن دعوتش استكبار مى كرد ظلمت را بر آنان مسلط مى كرد، و ظلمت آنقدر خسته شان مى كرد تا مجبور مى شدند دعوتش را اجابت كنند.
و در بعضى ديگر آمده كه : وى اصلا دو شاخ بر سر داشت ، و براى پوشاندنش همواره عمامه بر سر مى گذاشت ، و عمامه از همان روز باب شد، و از بس كه در پنهان كردن آن مراقبت داشت هيچ كس غير از كاتبش از جريان خبر نداشت ، او را هم اكيدا سفارش ‍ كرده بود كه به كسى نگويد، ليكن حوصله كاتبش سر آمده به ناچار به صحرا آمد، و دهان خود را به زمين گذاشته ،
فرياد زد كه پادشاه دو شاخ دارد، خداى تعالى از صداى او دو بوته نى رويانيد. چوپانى از آن نيها گذر كرد خوشش آمد، و آنها را قطع نموده مزمارى ساخت كه وقتى در آن مى دميد از دهانه آنها اين صدا درمى آمد، (آگاه كه براى پادشاه دو شاخ است )، قضيه در شهر منتشر شد ذوالقرنين فرستاد كاتبش را آوردند، و او را استنطاق كرد و چون ديد انكار مى كند تهديد به قتلش نمود. او واقع قضيه را گفت . ذو القرنين گفت پس معلوم مى شود اين امرى بوده كه خدا مى خواسته افشاء شود، از آن به بعد عمامه را هم كنار گذاشت .
بعضى گفته اند: از اين جهت ذو القرنينش خوانده اند كه او در دو قرن از زمين ، يعنى در شرق و غرب آن ، سلطنت كرده است و بعضى ديگر گفته اند : بدين جهت است كه وقتى در خواب ديد كه از دو لبه آفتاب گرفته است ، خوابش را اينطور تعبير كردند كه مالك و پادشاه شرق و غرب عالم مى شود، و به همين جهت ذو القرنينش خواندند.
بعضى ديگر گفته اند: بدين جهت كه وى دو دسته مو در سر داشت . و بعضى گفته اند: چون كه هم پادشاه روم و هم فارس شد. و بعضى گفته اند: چون در سرش دو برآمدگى چون شاخ بود. و بعضى گفته اند: چون در تاجش دو چيز به شكل شاخ از طلا تعبيه كرده بودند. و از اين قبيل اقوالى ديگر.
و از جمله ، اختلافى كه وجود دارد در سفر او به مغرب و مشرق است كه اين اختلاف از ساير اختلافهاى ديگر شديدتر است . در بعضى روايات آمده كه ابر در فرمانش بوده ، سوار بر ابر مى شد و مغرب و مشرق عالم را سير مى كرده .

و در رواياتى ديگر آمده كه او به كوه قاف رسيد، آنگاه در باره آن كوه دارد كه كوهى است سبز و محيط بر همه دنيا، و سبزى آسمان هم از رنگ آن است . و در بعضى ديگر آمده كه : ذو القرنين به طلب آب حيات برخاست به او گفتند كه آب حيات در ظلمات است ، ذو القرنين وارد ظلمات شد در حالى كه خضر در مقدمه لشگرش قرار داشت ، خود او موفق به خوردن از آن نشد و خضر موفق شد حتى خضر از آن آب غسل هم كرد، و به همين جهت هميشه باقى و تا قيامت زنده است . و در همين روايات آمده كه ظلمات مزبور در مشرق زمين است .
و از آن جمله اختلافى است كه درباره محل سد ذو القرنين هست . در بعضى از روايات آمده كه در مشرق است . و در بعضى ديگر آمده كه در شمال است . مبالغه روايات در اين مورد به حدى رسيده كه بعضى گفته اند: طول سد كه در بين دو كوه ساخته شده صد فرسخ ، و عرض آن پنجاه فرسخ ، و ارتفاع آن به بلندى دو كوه است . و درپى ريزى اش آن قدر زمين را كندند كه به آب رسيدند، و در درون سد صخره هاى عظيم ، و به جاى گل مس ذوب شده ريختند تا به كف زمين رسيدند از آنجا به بالا را با قطعه هاى آهن و مس ‍ ذوب شده پر كردند، و در لابلاى آن رگهاى از مس زرد به كار بردند كه چون جامه راه راه رنگارنگ گرديد. و از آن جمله اختلاف روايات است در وصف ياجوج و ماجوج . در بعضى روايات آمده كه از نژاد ترك از اولاد يافث بن نوح بودند، و در زمين فساد مى كردند. ذو القرنين سدى را كه ساخت براى همين بود كه راه رخنه آنان را ببندد. و در بعضى از آنها آمده كه اصلا از جنس بشر نبودند. و در بعضى ديگر آمده كه قوم (ولود) بوده اند،
يعنى هيچ كس از زن و مردآنها نمى مرده مگر آنكه داراى هزار فرزند شده باشد، و به همين جهت آمار آنها از عدد ساير بشر بيشتر بوده . حتى در بعضى روايات آمار آنها را نه برابر همه بشر دانسته . و نيز روايت شده كه اين قوم از نظر نيروى جسمى و شجاعت به حدى بوده اند كه به هيچ حيوان و يا درنده و يا انسانى نمى گذشتند مگر آنكه آن را پاره پاره كرده مى خوردند. و نيز به هيچ كشت و زرع و يا درختى نمى گذشتند مگر آنكه همه را مى چريدند، و به هيچ نهرى برنمى خورند مگر آنكه آب آن را مى خوردند و آن را خشك مى كردند. و نيز روايت شده كه ياجوج يك قوم و ماجوج قومى ديگر و امتى ديگر بوده اند، و هر يك از آنها چهار صد هزار امت و فاميل بوده اند، و به همين جهت جز خدا كسى از عدد آنها خبر نداشته .
و نيز روايت شده كه سه طائفه بوده اند، يك طائفه مانند ارز بوده اند كه درختى است بلند. طائفه ديگر طول و عرضشان يكسان بوده و از هر طرف چهار زرع بوده اند ، و طائفه سوم كه از آن دو طائفه شديدتر و قويتر بودند هر يك دو لاله گوش داشته اند كه يكى از آنها را تشك و ديگرى را لحاف خود مى كرده ، يكى لباس تابستانى و ديگرى لباس زمستانى آنها بوده اولى پشت و رويش داراى پرهائى ريز بوده و آن ديگرى پشت و رويش كرك بوده است . بدنى سفت و سخت داشته اند. كرك و پشم بدنشان بدنهايشان را مى پوشانده . و نيز روايت شده كه قامت هر يك از آنها يك وجب و يا دو وجب و يا سه وجب بوده . و در بعضى ديگر آمده كه آنهائى كه لشكر ذو القرنين با ايشان مى جنگيدند صورتهايشان مانند سگ بوده .
و از جمله آن اختلافات اختلافى است كه در تاريخ زندگى سلطنت ذو القرنين است ، در بعضى از روايات آمده كه بعد از نوح ، و در بعضى ديگر در زمان ابراهيم و هم عصر وى مى زيسته ، زيرا ذو القرنين حج خانه خدا كرده و با ابراهيم مصافحه نموده است ، و اين اولين مصافحه در دنيا بوده . و در بعضى ديگر آمده كه وى در زمان داوود مى زيسته است .
باز از جمله اختلافاتى كه در روايات اين داستان هست اختلاف در مدت سلطنت ذو القرنين است . در بعضى از روايات آمده كه سى سال ، و در بعضى ديگر دوازده سال ، و در روايات ديگر مقدارهائى ديگر گفته شده .
اين بود جهات اختلافى كه هر كه به تاريخ مراجعه نمايد و اخبار اين داستان را در جوامع حديث از قبيل الدر المنثور، بحار، برهان و نور الثقلين از نظر بگذراند به آنها واقف مى گردد.
دو روايت اميرالمؤ منين على (ع ) درباره ذوالقرنين
و در كتاب كمال الدين به سند خود از اصبغ بن نباته روايت كرده كه گفت : ابن الكواء در محضر على (عليهالسلام ) هنگامى كه آن جناب بر فراز منبر بود برخاست و گفت : يا اميرالمؤ منين ما را از داستان ذوالقرنين خبر بده ، آيا پيغمبر بوده و يا ملك ؟ و مرا از دو قرن او خبر بده آيا از طلا بوده يا از نقره ؟ حضرت فرمود: نه پيغمبر بود، و نه ملك . و دو قرنش نه از طلا بود و نه از نقره . او مردى بود كه خداى را دوست مى داشت و خدا هم او را دوست داشت ، او خيرخواه خدا بود، خدا هم برايش خير مى خواست ، و بدين جهت او را ذو القرنين خواندند كه قومش را به سوى خدا دعوت مى كرد و آنها او را زدند و يك طرف سرش را شكستند، پس مدتى از مردم غايب شد، و بار ديگر به سوى آنان برگشت ، اين بار هم زدند و طرف ديگر سرش را شكستند، و اينك در ميان شما نيز كسى مانند او هست .
مؤ لف : ظاهرا كلمه (ملك ) در اين روايت به فتح لام ( فرشته ) باشد نه به كسر آن ( پادشاه )، براى اينكه در رواياتى كه به حد استفاضه از آن جناب و از ديگران نقل شده همه او را سلطانى جهانگير معرفى كرده اند.
پس اينكه در اين روايت آن را نفى كرده و همچنين پيغمبر بودن او را نيز نفى كرده به خاطر اين بوده كه روايات وارده از رسول خدا را كه در بعضى آمده كه پيغمبر بوده ، و در بعضى ديگر فرشتهاى از فرشتگان كه همين قول عمر بن خطاب است همچنانكه اشاره به آن گذشت ، تكذيب نمايد.
و اينكه فرمود (اينك در ميان شما مانند او هست ) يعنى مانند ذو القرنين در دو بار شكافته شدن فرقش ، و مقصودش خودش بوده ، چون يك طرف فرق سر ايشان از ضربت ابن عبدود شكافته شد و طرف ديگر به ضربت عبد الرحمن ابن ملجم ( لعنة الله عليه ) كه با همين ضربت دومى شهيد گرديد. و نيز به دليل روايت كمال الدين كه از روايات مستفيضه از امير المؤ منين (عليهالسلام ) است و شيعه و اهل سنت به الفاظ مختلفى از آن جناب نقل كرده اند و مبسوطتر از همه از نظر لفظ همين نقلى است كه ما آورديم . چيزى كه هست دست نقل به معنا با آن بازيها كرده و آن را به صورت عجيب و غريب و نهايت تحريف در آورده است .
و در الدر المنثور است كه ابن مردويه از سالم بن ابى الجعد روايت كرده كه گفت : شخصى از على (عليهالسلام ) از ذو القرنين پرسش نمود كه آيا پيغمبر بوده يا نه ؟ فرمود: از پيغمبرتان شنيدم كه مى فرمود: او بنده اى بود معتقد به وحدانيت خدا و مخلص در عبادتش ، خدا هم خيرخواه او بود.
حديثى از امام صادق (ع ) درباره آفتاب و طلوع و غروب آن
و در احتجاج از امام صادق (عليهالسلام ) در ضمن حديث مفصلى روايت كرده كه گفت : سائل از آن جناب پرسيد مرا از آفتاب خبر ده كه در كجا پنهان مى شود ؟ فرمود: بعضى از علما گفته اند وقتى آفتاب به پائين ترين نقطه سرازير مى شود، فلك آن را مى چرخاند و دوباره به شكم آسمان بالا مى برد، و اين كار هميشه جريان دارد تا آنكه به طرف محل طلوع خود پائين آيد، يعنى آفتاب در چشمه لايه دارى فرو رفته سپس زمين را پاره نموده ، دوباره به محل طلوع خود برمى گردد، به همين جهت زير عرش متحير شده تا آنكه اجازه اش دهند بار ديگر طلوع كند، و همه روزه نورش سلب شده ، هر روز نور ديگرى سرخفام به خود مى گيرد
مؤ لف : اينكه فرمود: (به پائين ترين نقطه سرازير مى شود) تا آنجا كه فرمود (به محل طلوع خود برمى گردد) بيان سير آفتاب است از حين غروب تا هنگام طلوعش در مدار آسمان بنا بر فرضيه معروف بطلميوسى ،
چون آن روز اين فرضيه بر سر كار بود كه اساسش مبنى بر سكون زمين و حركت اجرام سماوى در پيرامون آن بود، و به همين جهت امام (عليهالسلام ) اين قضيه را نسبت به بعضى علماء داده است .
و اينكه داشت (يعنى آفتاب در چشمه لايدارى فرو رفته سپس زمين را پاره مى كند و دوباره به محل طلوع خود برمى گردد) جزء كلام امام نيست ، بلكه كلام بعضى از راويان خبر است ، كه به خاطر قصور فهم ، آيه (تغرب فى عين حمئة ) را به فرو رفتن آفتاب در چشمه لايدار، و غايب شدنش در آن ، و چون ماهى شنا كردن در آب ، و پاره كردن زمين ، و دو باره به محل طلوع برگشتن ، و سپس ‍ رفتن به زير عرش ، تفسير كرده اند. به نظر آنها عرش ، آسمانى است فوق آسمانهاى هفتگانه ، و يا جسمى است نورانى كه مافوق آن نيست ، و آن را بالاى آسمان هفتم گذاشته اند، و آفتاب شبها در آنجا هست تا اجازه اش دهند طلوع كند، آن وقت است كه نورى قرمز به خود مى گيرد و طلوع مى كند.
و همين راوى در جمله (پس در زير عرش متحير شده ، تا آنكه اجازه اش دهند طلوع كند) به روايت ديگرى اشاره كرده كه از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) روايت شده كه ملائكه آفتاب را بعد از غروبش به زير عرش مى برند، و نگاه مى دارند در حالى كه اصلا نور ندارد، و در همانجا هست در حالى كه هيچ نمى داند فردا چه ماموريتى به او مى دهند، تا آنكه جامه نور را بر تنش ‍ كرده ، دستورش مى دهند طلوع كند. فهم قاصر او در عرش همان اشتباهى را مرتكب شده كه در تفسير غروب در اينجا مرتكب شده بود، در نتيجه قدم به قدم از حق دورتر شده است .
و در تفسير (عرش ) به فلك نهم و يا جسم نورانى نظير تخت ، در كتاب و سنت چيزى كه قابل اعتماد باشد وجود ندارد. همه اينها مطالبى است كه فهم اين راوى آن را تراشيده . و ما بيشتر روايات عرش را در اوائل جزء هشتم اين كتاب نقل نموديم .
و همين كه امام (عليهالسلام ) مطلب را به بعضى از علماء نسبت داده خود اشاره به اين است كه آن جناب مطلب را صحيح ندانسته ، و اين امكان را هم نداشته كه حق مطلب را بيان فرمايد، و چگونه مى توانسته اند بيان كنند در حالى كه فهم شنوندگان آن قدر ساده و نارسا بوده كه يك فرضيه آسان و سهل التصور در نزد اهل فنش را اينطور كه ديديد گيج و گم مى كردند. در چنين زمانى اگر امام حق مطلب را كه امرى خارج از احساس به خواص ظاهرى و بيرون از گنجايش فكر آن روز شنونده بود بيان مى كردند شنوندگان چگونه تلقى اش نموده ، و چه معانى برايش مى تراشيدند ؟.
رواياتى در ذيل برخى جملات آيات راجع به ذوالقرنين
و در الدر المنثور است كه عبد الرزاق ، سعيد بن منصور ، ابن جرير، ابن منذر و ابن ابى حاتم از طريق عثمان بن ابى حاضر،
از ابن عباس روايت كرده اند كه به وى گفته شد: معاوية بن ابى سفيان آيه سوره كهف را( تغرب فى عين حامية ) قرائت كرده . ابن عباس مى گويد: من به معاويه گفتم : ما اين آيه را جز به لفظ (حمئة ) قرائت نكرده ايم ، ( تو اين قرائت را از كه شنيدى ؟). معاويه به عبد الله عمر گفت : تو چه جور مى خوانى ؟ گفت : همانطور كه تو خواندى .
ابن عباس مى گويد: به معاويه گفتم قرآن در خانه من نازل شده ، ( تو از اين و آن مى پرسى ؟ ) معاويه فرستاد نزد كعب الاحبار و احضارش نموده ، پرسيد در تورات محل غروب آفتاب را كجا دانسته ؟ كعب گفت : از اهل عربيت بپرس ، كه آنان بهتر مى دانند، و اما من در تورات مى يابم كه آفتاب در آب و گل غروب مى كند، - و در اينجا با دست اشاره به سمت مغرب كرد - ابن ابى حاضر به ابن عباس گفت : اگر من با شما دو نفر بودم چيزى مى گفتم كه سخن تو را تاييد كند، و معاويه را نسبت به كلمه (حمئة ) بصيرت بخشد. ابن عباس پرسيد: چه مى گفتى ؟ گفت اين مدرك را ارائه مى دادم كه تبع در ضمن خاطراتى كه از ذو القرنين و از علاقه مندى او به علم و پيروى از آن نقل كرده گفته است .
قد كان ذو القرنين عمر مسلما

ملكا تدين له الملوك و تحشد

فاتى المشارق و المغارب يبتغى

اسباب ملك من حكيم مرشد

فرأ ى مغيب الشمس عند غروبها

فى عين ذى خلب و ثاط حرمد

ابن عباس پرسيد (خلب ) چيست ؟ اسود گفت : در زبان قوم تبع به معناى گل است ، پرسيد (ثاط) به چه معنا است ؟ گفت : به معناى لاى است ، پرسيد (حرمد) چيست ؟ گفت : سياه . ابن عباس غلامى را صدا زد كه آنچه اين مرد مى گويد بنويس .
مؤ لف : اين حديث با مذاق جماعت كه قائل به تواتر قرائتها هستند آنطور كه بايد سازگارى ندارد.
و از تيجان ابن هشام همين حديث را نقل كرده ، و در آن چنين آمده كه : ابن عباس اين اشعار را براى معاويه خواند، معاويه از معناى (خلب ) و (ثاط) و (حرمد) پرسيد، و در جوابش گفت : خلب به معناى لايه زيرين است ، و حرمد شن و سنگ زير آن است ، آنگاه قصيده را هم ذكر كرده . و همين اختلاف خود شاهد بر اين است كه در اين روايت نارسايى وجود دارد.
و در تفسير عياشى از ابى بصير از ابى جعفر (عليهالسلام ) روايت كرده كه در ذيل اين كلام خداى عز و جل : (لم نجعل لهم من دونها سترا) فرمود: چون هنوز خانه ساختن را ياد نگرفته بودند.
و در تفسير قمى در ذيل همين آيه نقل كرده كه امام فرمود: چون هنوز لباس دوختن را نياموخته بودند.
و در الدر المنثور است كه ابن منذر از ابن عباس روايت كرده كه در ذيل جمله (حتى اذا بلغ بين السدين ) گفته : يعنى دو كوه كه يكى كوه ارمينيه و يكى كوه آذربيجان است .
و در تفسير عياشى از مفضل روايت كرده كه گفت از امام صادق (عليهالسلام ) از معناى آيه (اجعل بينكم و بينهم ردما) پرسش ‍ نمودم ، فرمود: منظور تقيه است كه (فما استطاعوا ان يظهروه و ما استطاعوا له نقبا) اگر به تقيه عمل كنى در حق تو هيچ حيله اى نمى توانند بكنند، و خود حصنى حصين است ، و ميان تو و اعداء خدا سدى محكم است كه نمى توانند آن را سوراخ كنند.
و نيز در همان كتاب از جابر از آن جناب روايت كرده كه آيه را به تقيه تفسير فرموده است .
مؤ لف : اين دو روايت از باب جرى است نه تفسير.
و در تفسير عياشى از اصبغ بن نباته از على (عليهالسلام ) روايت كرده كه روز را در جمله (و تركنا بعضهم يومئذ يموج فى بعض ) به روز قيامت تفسير فرموده .
مؤ لف : ظاهر آيه به حسب سياق اين است كه اين آيه مربوط به علائم ظهور قيامت باشد، و شايد مراد امام هم از روز قيامت همان مقدمات آن روز باشد، چون بسيار مى شود كه قيامت به روز ظهور مقدماتش هم اطلاق مى شود.
و در همان كتاب از محمد بن حكيم روايت شده كه گفت : من نامه اى به امام صادق (عليهالسلام ) نوشتم ، و در آن پرسيدم : آيا نفس ‍ قادر بر معرفت هست يا نه ؟ مى گويد: امام فرمود نه . پرسيدم خداى تعالى مى فرمايد: (الذين كانت اعينهم فى غطاء عن ذكرى و كانوا لا يستطيعون سمعا) و از آن برمى آيد كه ديدگان كفار بينائى داشته و بعدا دچار غطاء شده . امام فرمود: اين آيه (و ما كانوا يستطيعون السمع و ما كانوا يبصرون ) كنايه است از نديدن و نشنيدن ، نه اينكه مى بينند ولى غطاء جلو ديد آنان را گرفته است . مى گويد عرض ‍ كردم : پس چرا از آنان عيب مى گيرد ؟ فرمود: از آن جهت كه خدا با آنان معامله كرده عيب نمى گيرد، بلكه از آن جهت كه خود چنين كردند از آنها عيب مى گيرد و اگر منحرف نمى شدند و تكلف نمى كردند عيبى بر آنان نبود.
مؤ لف : يعنى كفار، خود مسبب اين حجاب اند و به همين جهت به آثار و تبعات آن گرفتار مى شوند.
و در تفسير قمى در ذيل آيه مذكور از امام روايت كرده كه فرمود: كسانى هستند كه به خلقت خدا و آيات ارضى و سماوى او نظر نمى افكنند.
مؤ لف : و در عيون از حضرت رضا (عليهالسلام ) روايت كرده كه آيه را بر منكرين ولايت تطبيق فرموده ، و اين همان تطبيق كلى بر مصداق است .
بحثى قرآنى و تاريخى پيرامون داستان ذوالقرنين در چندفصل
1 - داستان ذو القرنين در قرآن
قرآن كريم متعرض اسم او و تاريخ زندگى و ولادت و نسب و ساير مشخصاتش نشده . البته اين رسم قرآن كريم در همه موارد است كه در هيچ يك از قصص گذشتگان به جزئيات نمى پردازد. در خصوص ذو القرنين هم اكتفا به ذكر سفرهاى سه گانه او كرده ، اول رحلتش به مغرب تا آنجا كه به محل فرو رفتن خورشيد رسيده و ديده است كه آفتاب در عين (حمئة ) و يا (حاميه ) فرو مى رود، و در آن محل به قومى برخورده است . و رحلت دومش از مغرب به طرف مشرق بوده ، تا آنجا كه به محل طلوع خورشيد رسيده ، و در آنجا به قومى برخورده كه خداوند ميان آنان و آفتاب ساتر و حاجبى قرار نداده .
و رحلت سومش تا به موضع بين السدين بوده ، و در آنجا به مردمى برخورده كه به هيچ وجه حرف و كلام نمى فهميدند و چون از شر ياجوج و ماجوج شكايت كردند، و پيشنهاد كردند كه هزينه اى در اختيارش بگذارند و او بر ايشان ديوارى بكشد، تا مانع نفوذ ياجوج و ماجوج در بلاد آنان باشد. او نيز پذيرفته و وعده داده سدى بسازد كه ما فوق آنچه آنها آرزويش را مى كنند بوده باشد، ولى از قبول هزينه خوددارى كرده است و تنها از ايشان نيروى انسانى خواسته است . آنگاه از همه خصوصيات بناى سد تنها اشاره اى به رجال و قطعه هاى آهن و دمه اى كوره و قطر نموده است .
اين آن چيزى است كه قرآن كريم از اين داستان آورده ، و از آنچه آورده چند خصوصيت و جهت جوهرى داستان استفاده مى شود: اول اينكه صاحب اين داستان قبل از اينكه داستانش در قرآن نازل شود بلكه حتى در زمان زندگى اش ذو القرنين ناميده مى شد، و اين نكته از سياق داستان يعنى جمله (يسئلونك عن ذى القرنين ) و (قلنا يا ذا القرنين ) و (قالوا يا ذى القرنين )به خوبى استفاده مى شود،
( از جمله اول برمى آيد كه در عصر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) قبل از نزول اين قصه چنين اسمى بر سر زبانها بوده ، كه از آن جناب داستانش را پرسيده اند. و از دو جمله بعدى به خوبى معلوم مى شود كه اسمش همين بوده كه با آن خطابش كرده اند ).
خصوصيت دوم اينكه او مردى مؤ من به خدا و روز جزاء و متدين به دين حق بوده كه بنا بر نقل قرآن كريم گفته است : (هذا رحمة من ربى فاذا جاء وعد ربى جعله دكاء و كان وعد ربى حقا) و نيز گفته : (اما من ظلم فسوف نعذبه ثم يرد الى ربه فيعذبه عذابا نكرا و اما من آمن و عمل صالحا...)گذشته از اينكه آيه (قلنا يا ذا القرنين اما ان تعذب و اما ان تتخذ فيهم حسنا)كه خداوند اختيار تام به او مى دهد، خود شاهد بر مزيد كرامت و مقام دينى او مى باشد، و مى فهماند كه او به وحى و يا الهام و يا به وسيله پيغمبرى از پيغمبران تاييد مى شد، و او را كمك مى كرده .
خصوصيت سوم اينكه او از كسانى بوده كه خداوند خير دنيا و آخرت را برايش جمع كرده بود. اما خير دنيا ، براى اينكه سلطنتى به او داده بود كه توانست با آن به مغرب و مشرق آفتاب برود، و هيچ چيز جلوگيرش نشود بلكه تمامى اسباب مسخر و زبون او باشند. و اما آخرت ، براى اينكه او بسط عدالت و اقامه حق در بشر نموده به صلح و عفو و رفق و كرامت نفس و گستردن خير و دفع شر در ميان بشر سلوك كرد، كه همه اينها از آيه (انا مكنا له فى الارض و اتيناه من كل شى ء سببا) استفاده مى شود. علاوه بر آنچه كه از سياق داستان بر مى آيد كه چگونه خداوند نيروى جسمانى و روحانى به او ارزانى داشته است .
جهت چهارم اينكه به جماعتى ستمكار در مغرب برخورد و آنان را عذاب نمود.
جهت پنجم اينكه سدى كه بنا كرده در غير مغرب و مشرق آفتاب بوده ، چون بعد از آنكه به مشرق آفتاب رسيده پيروى سببى كرده تا به ميان دو كوه رسيده است ، و از مشخصات سد او علاوه بر اينكه گفتيم در مشرق و مغرب عالم نبوده اين است كه ميان دو كوه ساخته شده ، و اين دو كوه را كه چون دو ديوار بوده اند به صورت يك ديوار ممتد در آورده است . و در سدى كه ساخته پاره هاى آهن و قطر به كار رفته ، و قطعا در تنگنائى بوده كه آن تنگنا رابط ميان دو قسمت مسكونى زمين بوده است .
2 - داستان ذو القرنين و سد و ياجوج و ماجوج از نظر تاريخ
قدماى از مورخين هيچ يك در اخبار خود پادشاهى را كه نامش ذو القرنين و يا شبيه به آن باشد اسم نبرده اند.
و نيز اقوامى به نام ياجوج و ماجوج و سدى كه منسوب به ذو القرنين باشد نام نبرده اند. بله به بعضى از پادشاهان حمير از اهل يمن اشعارى نسبت داده اند كه به عنوان مباهات نسبت خود را ذكر كرده و يكى از پدران خود را كه سمت پادشاهى (تبع ) داشته را به نام ذو القرنين اسم برده و در سروده هايش اين را نيز سروده كه او به مغرب و مشرق عالم سفر كرد و سد ياجوج و ماجوج را بنا نمود، كه به زودى در فصول آينده مقدارى از آن اشعار به نظر خواننده خواهد رسيد - ان شاء الله .
و نيز ذكر ياجوج و ماجوج در مواضعى از كتب عهد عتيق آمده . از آن جمله در اصحاح دهم از سفر تكوين تورات : (اينان فرزندان دودمان نوح اند: سام و حام و يافث كه بعد از طوفان براى هر يك فرزندانى شد، فرزندان يافث عبارت بودند از جومر و ماجوج و ماداى و باوان و نوبال و ماشك و نبراس ).
و در كتاب حزقيال اصحاح سى و هشتم آمده : (خطاب كلام رب به من شد كه مى گفت : اى فرزند آدم روى خود متوجه جوج سرزمين ماجوج رئيس روش ماشك و نوبال ، كن ، و نبوت خود را اعلام بدار و بگو آقا و سيد و رب اين چنين گفته : اى جوج رئيس ‍ روش ماشك و نوبال ، عليه تو برخاستم ، تو را برمى گردانم و دهنه هائى در دو فك تو مى كنم ، و تو و همه لشگرت را چه پياده و چه سواره بيرون مى سازم ، در حالى كه همه آنان فاخرترين لباس بر تن داشته باشند، و جماعتى عظيم و با سپر باشند همه شان شمشيرها به دست داشته باشند، فارس و كوش و فوط با ايشان باشد كه همه با سپر و كلاه خود باشند، و جومر و همه لشگرش و خانواده نوجرمه از اواخر شمال با همه لشگرش شعبه هاى كثيرى با تو باشند).
مى گويد: (به همين جهت اى پسر آدم بايد ادعاى پيغمبرى كنى و به جوج بگويى سيد رب امروز در نزديكى سكناى شعب اسرائيل در حالى كه در امن هستند چنين گفته : آيا نمى دانى و از محلت از بالاى شمال مى آيى ).
و در اصحاح سى و نهم داستان سابق را دنبال نموده مى گويد: (و تو اى پسر آدم براى جوج ادعاى پيغمبرى كن و بگو سيد رب اينچنين گفته : اينك من عليه توام اى جوج اى رئيس روش ماشك و نوبال و اردك و اقودك ، و تو را از بالاهاى شمال بالا مى برم ، و به كوه هاى اسرائيل مى آورم ، و كمانت را از دست چپت و تيرهايت را از دست راستت مى زنم ، كه بر كوه هاى اسرائيل بيفتى ، و همه لشگريان و شعوبى كه با تو هستند بيفتند، آيا مى خواهى خوراك مرغان كاشر از هر نوع و وحشيهاى بيابان شوى ؟ بر روى زمين بيفتى ؟ چون من به كلام سيد رب سخن گفتم ، و آتشى بر ماجوج و بر ساكنين در جزائر ايمن مى فرستم ، آن وقت است كه مى دانند منم رب ...).
و در خواب يوحنا در اصحاح بيستم مى گويد: (فرشته اى ديدم كه از آسمان نازل مى شد و با او است كليد جهنم و سلسله و زنجير بزرگى بر دست دارد، پس مى گيرد اژدهاى زنده قديمى را كه همان ابليس و شيطان باشد، و او را هزار سال زنجير مى كند، و به جهنمش مى اندازد و درب جهنم را به رويش بسته قفل مى كند، تا ديگر امتهاى بعدى را گمراه نكند، و بعد از تمام شدن هزار سال البته بايد آزاد شود، و مدت اندكى رها گردد).
آنگاه مى گويد: (پس وقتى هزار سال تمام شد شيطان از زندانش آزاد گشته بيرون مى شود، تا امتها را كه در چهار گوشه زمينند جوج و ماجوج همه را براى جنگ جمع كند در حالى كه عددشان مانند ريگ دريا باشد، پس بر پهناى گيتى سوار شوند و لشگرگاه قديسين را احاطه كنند و نيز مدينه محبوبه را محاصره نمايند، آن وقت آتشى از ناحيه خدا از آسمان نازل شود و همه شان را بخورد، و ابليس هم كه گمراهشان مى كرد در درياچه آتش و كبريت بيفتد، و با وحشى و پيغمبر دروغگو بباشد، و به زودى شب و روز عذاب شود تا ابد الا بدين ).
از اين قسمت كه نقل شده استفاده مى شود كه (ماجوج ) و يا (جوج و ماجوج ) امتى و يا امتهائى عظيم بوده اند، و در قسمتهاى بالاى شمال آسيا از آباديهاى آن روز زمين مى زيسته اند، و مردمانى جنگجو و معروف به جنگ و غارت بوده اند.
اينجاست كه ذهن آدمى حدس قريبى مى زند، و آن اين است كه ذو القرنين يكى از ملوك بزرگ باشد كه راه را بر اين امتهاى مفسد در زمين سد كرده است ، و حتما بايد سدى كه او زده فاصل ميان دو منطقه شمالى و جنوبى آسيا باشد، مانند ديوار چين و يا سد باب الابواب و يا سد داريال و يا غير آنها.
تاريخ امم آن روز جهان هم اتفاق دارد بر اينكه ناحيه شمال شرقى از آسيا كه ناحيه احداب و بلنديهاى شمال چين باشد موطن و محل زندگى امتى بسيار بزرگ و وحشى بوده امتى كه مدام رو به زيادى نهاده جمعيتشان فشرده تر مى شد، و اين امت همواره بر امتهاى مجاور خود مانند چين حمله مى بردند، و چه بسا در همانجا زاد و ولد كرده به سوى بلاد آسياى وسطى و خاورميانه سرازير مى شدند، و چه بسا كه در اين كوه ها به شمال اروپا نيز رخنه مى كردند. بعضى از ايشان طوائفى بودند كه در همان سرزمينهائى كه غارت كردند سكونت نموده متوطن مى شدند، كه اغلب سكنه اروپاى شمالى از آنهايند، و در آنجا تمدنى به وجود آورده ، و به زراعت و صنعت مى پرداختند. و بعضى ديگر برگشته به همان غارتگرى خود ادامه مى دادند.
بعضى از مورخين گفته اند كه ياجوج و ماجوج امتهائى بوده اند كه در قسمت شمالى آسيا از تبت و چين گرفته تا اقيانوس منجمد شمالى و از ناحيه غرب تا بلاد تركستان زندگى مى كردند اين قول را از كتاب (فاكهة الخلفاء و تهذيب الاخلاق ) ابن مسكويه ، و رسائل اخوان الصفاء، نقل كرده اند.
و همين خود موءيد آن احتمالى است كه قبلا تقويتش كرديم ، كه سد مورد بحث يكى از سدهاى موجود در شمال آسيا فاصل ميان شمال و جنوب است .
3- ذو القرنين كيست و سدش كجا است ؟ اقوال مختلف در اين باره
مورخين و ارباب تفسير در اين باره اقوالى بر حسب اختلاف نظريه شان در تطبيق داستان دارند:
الف - به بعضى از مورخين نسبت مى دهند كه گفته اند: سد مذكور در قرآن همان ديوار چين است . آن ديوار طولانى ميان چين و مغولستان حائل شده ، و يكى از پادشاهان چين به نام (شين هوانك تى ) آن را بنا نهاده ، تا جلو هجومهاى مغول را به چين بگيرد. طول اين ديوار سه هزار كيلومتر و عرض آن 9 متر و ارتفاعش پانزده متر است ، كه همه با سنگ چيده شده ، و در سال 264 قبل از ميلاد شروع و پس از ده و يا بيست سال خاتمه يافته است ، پس ذو القرنين همين پادشاه بوده .
و ليكن اين مورخين توجه نكرده اند كه اوصاف و مشخصاتى كه قرآن براى ذو القرنين ذكر كرده و سدى كه قرآن بنايش را به او نسبت داده با اين پادشاه و اين ديوار چين تطبيق نمى كند، چون درباره اين پادشاه نيامده كه به مغرب اقصى سفر كرده باشد، و سدى كه قرآن ذكر كرده ميان دو كوه واقع شده و در آن قطعه هاى آهن و قطر، يعنى مس مذاب به كار رفته ، و ديوار بزرگ چين كه سه هزار كيلومتر است از كوه و زمين همينطور ، هر دو مى گذرد و ميان دو كوه واقع نشده است ، و ديوار چين با سنگ ساخته شده و در آن آهن و قطرى به كارى نرفته .
ب - به بعضى ديگرى از مورخين نسبت داده اند كه گفته اند: آنكه سد مذكور را ساخته يكى از ملوك آشور بوده كه در حوالى قرن هفتم قبل از ميلاد مورد هجوم اقوام سيت قرار مى گرفته ، و اين اقوام از تنگناى كوه هاى قفقاز تا ارمنستان آنگاه ناحيه غربى ايران هجوم مى آوردند
و چه بسا به خود آشور و پايتختش (نينوا) هم مى رسيدند، و آن را محاصره نموده دست به قتل و غارت و برده گيرى مى زدند، بناچار پادشاه آن ديار براى جلوگيرى از آنها سدى ساخت كه گويا مراد از آن سد (باب الابواب ) باشد كه تعمير و يا ترميم آن را به كسرى انوشيروان يكى از ملوك فارس نسبت مى دهند. اين گفته آن مورخين است و ليكن همه گفتگو در اين است كه آيا با قرآن مطابق است يا خير ؟.
ج - صاحب روح المعانى نوشته : بعضيها گفته اند او، يعنى ذو القرنين ، اسمش فريدون بن اثفيان بن جمشيد پنجمين پادشاه پيشدادى ايران زمين بوده ، و پادشاهى عادل و مطيع خدا بوده . و در كتاب صور الاقاليم ابى زيد بلخى آمده كه او مؤ يد به وحى بوده و در عموم تواريخ آمده كه او همه زمين را به تصرف در آورده ميان فرزندانش تقسيم كرد، قسمتى را به ايرج داد و آن عراق و هند و حجاز بود، و همو او را صاحب تاج سلطنت كرد، قسمت ديگر زمين يعنى روم و ديار مصر و مغرب را به پسر ديگرش سلم داد، و چين و ترك و شرق را به پسر سومش تور بخشيد، و براى هر يك قانونى وضع كرد كه با آن حكم براند، و اين قوانين سهگانه را به زبان عربى سياست ناميدند، چون اصلش (سى ايسا) يعنى سه قانون بوده .
و وجه تسميه اش به ذو القرنين (صاحب دو قرن ) اين بوده كه او دو طرف دنيا را مالك شد، و يا در طول ايام سلطنت خود مالك آن گرديد، چون سلطنت او به طورى كه در روضة الصفا آمده پانصد سال طول كشيد، و يا از اين جهت بوده كه شجاعت و قهر او همه ملوك دنيا را تحت الشعاع قرار داد.
اشكال اين گفتار اين است كه تاريخ بدان اعتراف ندارد .
نظر بعضى كه ذوالقرنين را همان اسكندر مقدونى دانسته اند و ردّ آن
د - بعضى ديگر گفته اند: ذو القرنين همان اسكندر مقدونى است كه در زبانها مشهور است ، و سد اسكندر هم نظير يك مثلى شده ، كه هميشه بر سر زبانها هست . و بر اين معنا رواياتى هم آمده ، مانند روايتى كه در قرب الاسناد از موسى بن جعفر (عليهالسلام ) نقل شده ، و روايت عقبة بن عامر از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) ، و روايت وهب بن منبه كه هر دو در الدر المنثور نقل شده .
و بعضى از قدماى مفسرين از صحابه و تابعين ، مانند معاذ بن جبل - به نقل مجمع البيان - و قتاده - به نقل الدر المنثور نيز همين قول را اختيار كرده اند.
و بوعلى سينا هم وقتى اسكندر مقدونى را وصف مى كند او را به نام اسكندر ذو القرنين مى نامد، فخر رازى هم در تفسير كبير خود بر اين نظريه اصرار و پافشارى دارد.
و خلاصه آنچه گفته اين است كه : قرآن دلالت مى كند بر اينكه سلطنت اين مرد تا اقصى نقاط مغرب ، و اقصاى مشرق و جهت شمال گسترش يافته ، و اين در حقيقت همان معموره آن روز زمين است ، و مثل چنين پادشاهى بايد نامش جاودانه در زمين بماند، و پادشاهى كه چنين سهمى از شهرت دارا باشد همان اسكندر است و بس .
چون او بعد از مرگ پدرش همه ملوك روم و مغرب را برچيده و بر همه آن سرزمينها مسلط شد، و تا آنجا پيشروى كرد كه درياى سبز و سپس مصر را هم بگرفت . آنگاه در مصر به بناى شهر اسكندريه پرداخت ، پس وارد شام شد، و از آنجا به قصد سركوبى بنى اسرائيل به طرف بيت المقدس رفت ، و در قربانگاه ( مذبح ) آنجا قربانى كرد، پس متوجه جانب ارمينيه و باب الابواب گرديد، عراقيها و قطبيها و بربر خاضعش شدند، و بر ايران مستولى گرديد، و قصد هند و چين نموده با امتهاى خيلى دور جنگ كرد، سپس به سوى خراسان بازگشت و شهرهاى بسيارى ساخت ، سپس به عراق بازگشته در شهر (زور) و يا روميه مدائن از دنيا برفت ، و مدت سلطنتش دوازده سال بود.
خوب ، وقتى در قرآن ثابت شده كه ذو القرنين بيشتر آباديهاى زمين را مالك شد، و در تاريخ هم به ثبوت رسيد كه كسى كه چنين نشانهاى داشته باشد اسكندر بوده ، ديگر جاى شك باقى نمى ماند كه ذو القرنين همان اسكندر مقدونى است .
اشكالى كه در اين قول است اين است كه : (اولا اينكه گفت پادشاهى كه بيشتر آباديهاى زمين را مالك شده باشد تنها اسكندر مقدونى است ) قبول نداريم ، زيرا چنين ادعائى در تاريخ مسلم نيست ، زيرا تاريخ ، سلاطين ديگرى را سراغ مى دهد كه ملكش اگر بيشتر از ملك مقدونى نبوده كمتر هم نبوده است .
و ثانيا اوصافى كه قرآن براى ذو القرنين برشمرده تاريخ براى اسكندر مسلم نمى داند، و بلكه آنها را انكار مى كند.

مثلا قرآن كريم چنين مى فرمايد كه (ذو القرنين مردى مؤ من به خدا و روز جزا بوده و خلاصه دين توحيد داشته در حالى كه اسكندر مردى وثنى و از صابئى ها بوده ، همچنان كه قربانى كردنش براى مشترى ، خود شاهد آن است .
و نيز قرآن كريم فرموده (ذو القرنين يكى از بندگان صالح خدا بوده و به عدل و رفق مدارا مى كرده ) و تاريخ براى اسكندر خلاف اين را نوشته است
و ثالثا در هيچ يك از تواريخ آنان نيامده كه اسكندر مقدونى سدى به نام سد ياجوج و ماجوج به آن اوصافى كه قرآن ذكر فرموده ساخته باشد.
و در كتاب (البداية و النهايه ) در باره ذو القرنين گفته : اسحاق بن بشر از سعيد بن بشير از قتاده نقل كرده كه اسكندر همان ذو القرنين است ، و پدرش اولين قيصر روم بوده ، و از دودمان سام بن نوح بوده است . و اما ذو القرنين دوم اسكندر پسر فيلبس بوده است . ( آنگاه نسب او را به عيص بن اسحاق بن ابراهيم مى رساند و مى گويد: ) او مقدونى يونانى مصرى بوده ، و آن كسى بوده كه شهر اسكندريه را ساخته ، و تاريخ بنايش تاريخ رايج روم گشته ، و از اسكندر ذو القرنين به مدت بس طولانى متاخر بوده .
و دومى نزديك سيصد سال قبل از مسيح بوده ، و ارسطاطاليس حكيم وزيرش بوده ، و همان كسى بوده كه دارا پسر دارا را كشته ، و ملوك فارس را ذليل ، و سرزمينشان را لگدكوب نموده است .
در دنباله كلامش مى گويد: اين مطالب را بدان جهت خاطرنشان كرديم كه بيشتر مردم گمان كرده اند كه اين دو اسم يك مسمى داشته ، و ذو القرنين و مقدونى يكى بوده ، و همان كه قرآن اسم مى برد همان كسى بوده كه ارسطاطاليس وزارتش را داشته است ، و از همين راه به خطاهاى بسيارى دچار شده اند. آرى اسكندر اول ، مردى مؤ من و صالح و پادشاهى عادل بوده و وزيرش حضرت خضر بوده است ، كه به طورى كه قبلا بيان كرديم خود يكى از انبياء بوده . و اما دومى مردى مشرك و وزيرش مردى فيلسوف بوده ، و ميان دو عصر آنها نزديك دو هزار سال فاصله بوده است ، پس اين كجا و آن كجا ؟ نه بهم شبيهند، و نه با هم برابر، مگر كسى بسيار كودن باشد كه ميان اين دو اشتباه كند.
در اين كلام به كلامى كه سابقا از فخر رازى نقل كرديم كنايه مى زند و ليكن خواننده عزيز اگر در آن كلام دقت نمايد سپس به كتاب او آنجا كه سرگذشت ذو القرنين را بيان مى كند مراجعه نمايد، خواهد ديد كه اين آقا هم خطائى كه مرتكب شده كمتر از خطاى فخر رازى نيست ، براى اينكه در تاريخ اثرى از پادشاهى ديده نمى شود كه دو هزار سال قبل از مسيح بوده ،
و سيصد سال در زمين و در اقصى نقاط مغرب تا اقصاى مشرق و جهت شمال سلطنت كرده باشد، و سدى ساخته باشد و مردى مؤ من صالح و بلكه پيغمبر بوده و وزيرش خضر بوده باشد و در طلب آب حيات به ظلمات رفته باشد، حال چه اينكه اسمش اسكندر باشد و يا غير آن .
نظر جمعى از مورخين كه ذوالقرنين را مردى عرب از ملوك يمن دانسته اند
ه جمعى از مورخين از قبيل اصمعى در (تاريخ عرب قبل از اسلام ) و ابن هشام در كتاب (سيره ) و (تيجان ) و ابو ريحان بيرونى در (آثار الباقيه ) و نشوان بن سعيد در كتاب (شمس العلوم )و... - به طورى كه از آنها نقل شده - گفته اند كه ذو القرنين يكى از تبابعه اذواى يمن و يكى از ملوك حمير بوده كه در يمن سلطنت مى كرده .