تفسير الميزان جلد ۱۳
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۲۳ -
و در تفسير برهان
از ابن بابويه به سند خود از ابى معمر سعدان از على (عليهالسلام ) روايت ميكند كه
در ذيل جمله (و رأ ى المجرمون النار فظنوا
انهم مواقعوها) فرموده : مظنه در اين جمله
به معناى يقين است ، يعنى وقتى يقين كردند كه به عذاب در آمدنى هستند.
و در الدر المنثور است كه احمد و ابو يعلى و ابن جرير و ابن حبان و حاكم - وى حديث
را صحيح دانسته - و ابن مردويه از ابى سعيد خدرى از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله
و سلم ) روايت كرده كه فرمود: روز قيامت كافر را پنجاه هزار سال سر پا نگه مى
دارند، به خاطر اينكه او در دنيا عمل نكرد. و كافر جهنم را از فاصله چهل سال راه مى
بيند، و يقين ميكند در وى قرار خواهد گرفت .
مؤ لف : اين حديث مويد گفتار قبلى ما است كه گفتيم مواقعه در آيه بين طرفين است ،
چون در اين روايت دارد كه آتش در وى واقع مى شود.
سوره كهف ، آيات 60 - 82
و اذ قال موسى لفتئه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا(60)فلما بلغا مجمع
بينهما نسيا حوتهما فاتخذ سبيله فى البحر سربا(61) فلما جاوزا قال لفتئه ءاتنا
غداءنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا(62)قال اريت اذ اوينا الى الصخرة فانى نسيت
الحوت و ما انسئنيه الا الشيطن ان اذكره و اتخذ سبيله فى البحر عجبا(63) قال ذلك ما
كنا نبغ فارتدا على اثارهما قصصا(64) فوجدا عبدا من عبادنا ءاتينه رحمة من عندنا و
علمنه من لدنا علما(65) قال له موسى هل اتبعك على أ ن تعلمن مما علمت رشدا(66) قال
انك لن تستطيع معى صبرا(67) و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا(68) قال ستجدنى ان
شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا(69) قال فان اتبعتنى فلا تسلنى عن شى ء حتى احدث
لك منه ذكرا(70) فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها
لقد جئت شيا امرا(71) قال الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا(72) قال لا تواخذنى بما
نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا(73) فانطلقا حتى اذا لقيا غلما فقتله قال اقتلت نفسا
زكية بغير نفس لقد جئت شيا نكرا(74) قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا(75) قال
ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصحبنى قد بلغت من لدنى عذرا(76) فانطلقا حتى اذا اتيا
اهل قرية استطعما اهلها فابوا ان يضيفوهما فوجدا فيها جدارا يريد أ ن ينقض فأ قامه
قال لو شئت لتخذت عليه اجرا(77) قال هذا فراق بينى و بينك سأ نبئك بتاويل ما لم
تستطع عليه صبرا(78)
أ ما السفينة فكانت لمسكين يعملون فى البحر فأ ردت أ ن أ عيبها و كان وراءهم ملك يأ
خذ كل سفينة غصبا(79) و أ ما الغلم فكان أ بواه مؤ منين فخشينا أ ن يرهقهما طغينا و
كفرا(80) فأ ردنا أ ن يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و أ قرب رحما(81) و أ ما الجدار
فكان لغلمين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان أ بوهما صلحا فأ راد ربك
أ ن يبلغا أ شدهما و يستخرجا كنزهما رحمة من ربك و ما فعلته عن امرى ذلك تاويل ما
لم تسطع عليه صبرا(82).
|
ترجمه آيات
و (ياد كن ) چون موسى به شاگرد خويش گفت : آرام نگيرم تا به مجمع دو دريا برسم ، يا
مدتى دراز بسربرم ( 60 ).
و همين كه به جمع ميان دو دريا رسيدند ماهيشان را از ياد بردند، و آن ماهى راه خود
را به طرف دريا پيش گرفت ( 61 ).
و چون بگذشتند به شاگردش گفت : غذايمان را پيشمان بيار كه از اين سفرمان خستگى
بسيار ديديم ( 62 ).
گفت خبر دارى كه وقتى به آن سنگ پناه برديم من ماهى را از ياد بردم و جز شيطان مرا
به فراموش كردن آن وا نداشت ، كه يادش نكردم و راه عجيب خود را پيش گرفت ( 63 ).
گفت اين همان است كه مى جستيم ، و با پيجويى نشانه قدمهاى خويش بازگشتند ( 64 ).
پس بندهاى از بندگان ما را يافتند كه از جانب خويش رحمتى بدو داده بوديم و از نزد
خويش دانشى به او آموخته بوديم ( 65 ).
موسى بدو گفت : آيا تو را پيروى كنم كه به من از آنچه آموختهاى كمالى بياموزى ( 66
).
گفت تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد(67).
چگونه در مورد چيزهايى كه از راز آن واقف نيستى شكيبايى مى كنى ( 68 ).
گفت : اگر خدا خواهد مرا شكيبا خواهى يافت و در هيچ باب نافرمانى تو نمى كنم ( 69
).
گفت : اگر به دنبال من آمدى چيزى از من مپرس تا در باره آن مطلبى با تو بگويم ( 70
).
پس برفتند و چون به كشتى سوار شدند آن را سوراخ كرد، گفت : آن را سوراخ كردى تا
مردمش را غرق كنى حقا كه كارى ناشايسته كردى ( 71 ).
گفت : مگر نگفتم كه تو تاب همراهى مرا ندارى ( 72 ).
گفت : مرا به آنچه فراموش كردهام بازخواست مكن و كارم را بر من سخت مگير ( 73 ).
پس برفتند تا پسرى را بديدند و او را بكشت . گفت : آيا نفس محترمى كه كسى را نكشته
بود بيگناه كشتى حقا كارى قبيح كردى ( 74 ).
گفت : مگر به تو نگفتم كه تو به همراهى من هرگز شكيبايى نتوانى كرد ( 75 ).
گفت اگر بعد از اين چيزى از تو پرسيدم مصاحبت من مكن كه از جانب من معذور خواهى بود
( 76 ).
پس برفتند تا به دهكدهاى رسيدند و از اهل آن خوردنى خواستند و آنها از مهمان
كردنشان دريغ ورزيدند، در آنجا ديوارى يافتند كه مى خواست بيفتد، پس آن را به پا
داشت و گفت : كاش براى اين كار مزدى مى گرفتى ( 77 ).
گفت اينك ( موقع ) جدايى ميان من و تو است و تو را از توضيح آنچه كه توانايى
شكيبايى اش را نداشتى خبردار مى كنم ( 78 ).
اما كشتى براى مستمندانى بود كه در دريا كار مى كردند خواستم معيوبش كنم ، چونكه در
راهشان شاهى بود كه همه كشتيها را به غصب مى گرفت ( 79 ).
اما آن پسر، پدر و مادرش مؤ من بودند ترسيدم به طغيان و انكار دچارشان كند ( 80 ).
و خواستم پروردگارشان پاكيزهتر و مهربانتر از آن عوضشان دهد ( 81 ).
اما ديوار از دو پسر يتيم اين شهر بود و گنجى از مال ايشان زير آن بود، و پدرشان
مردى شايسته بود، پروردگارت خواست كه به رشد خويش رسند و گنج خويش بيرون آرند،
رحمتى بود از پروردگارت ، و من اين كار را از پيش خود نكردم ، چنين است توضيح آن
چيزها كه بر آن توانايى شكيبايى آن را نداشتى ( 82 ).
بيان آيات
داستان موسى (ع ) و عالم و آنچه از آن استفاده مى شود
در اين آيات داستان موسى و برخوردش در مجمع البحرين با آن عالمى كه تاويل حوادث را
مى دانست براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) تذكر مى دهد، و اين چهارمين
تذكرى است كه در اين سوره دنبال امر آن جناب به صبر در تبليغ رسالت تذكار داده مى
شود تا هم سرمشقى باشد براى استقامت در تبليغ و هم تسليتى باشد در مقابل اعراض مردم
از ذكر خدا و اقبالشان بر دنيا، و هم بيانى باشد در اينكه اين زينت زودگذر دنيا كه
اينان بدان مشغول شده اند متاعى است كه رونقش تا روزى معين است ،
بنابراين ، از ديدن تمتعات آنان به زندگى و بهرهمنديشان به آنچه كه اشتهاء كنند
دچار ناراحتى نشود، چون در ماوراى اين ظاهر يك باطنى است و در ما فوق تسلط آنان بر
مشتهيات ، سلطنتى الهى قرار دارد.
پس ، گويا يادآورى داستان موسى و عالم براى اشاره به اين است كه اين حوادث و وقايعى
هم كه بر وفق مراد اهل دنيا جريان مى يابد، تاويلى دارد كه به زودى بر ايشان روشن
خواهد شد، و آن وقتى است كه مقدر الهى به نهايت اجل خود برسد و خداى اذن دهد تا از
خواب غفلت چندين ساله بيدار شوند، و براى يك نشاة ديگرى غير نشاة دنيا مبعوث گردند.
در آن روز تاويل حوادث امروز روشن مى شود، آن وقت همانهايى كه گفتار انبياء را هيچ
ميانگاشتند مى گويند: عجب ! رسولان پروردگار، سخن حق مى گفتند و ما قبول نمى كرديم
.
و اين موسى كه در اين داستان اسم برده شده همان موسى بن عمران ، رسول معظم خداى
تعالى است كه بنا به روايات وارده از طرق شيعه و سنى يكى از انبياء اولوا العزم و
صاحب شريعت است .
سخن مفسرين درباره داستان مذكور و شخصيتهاى آن
بعضى هم گفته اند: اين موسى غير موسى بن عمران بلكه يكى از نواده هاى يوسف بن يعقوب
(عليهماالسلام ) بوده است ، و اسمش موسى فرزند ميشا فرزند يوسف بوده ، و خود از
انبياى بنى اسرائيل بوده است . و ليكن اين احتمال را يك نكته تضعيف مى كند، آنچنان
كه ديگر نبايد بدان وقعى نهاد، و آن نكته اين است كه قرآن كريم نام موسى را در حدود
صد و سى و چند مورد برده ، و در همه آنها مقصودش موسى بن عمران بوده است ، اگر در
خصوص اين يك مورد غير موسى بن عمران منظور بود، بايد قرينه مى آورد تا ذهن به جاى
ديگرى منتقل نگردد.
بعضى ديگر گفته اند: داستانى است فرضى و تخيلى كه براى افاده اين غرض تصوير شده كه
كمال معرفت ، آدمى را به سرچشمه حيات رسانيده از آب زندگى سيرابش مى كند، و در
نتيجه حياتى ابدى مى يابد كه دنبالش مرگ نيست ، و سعادتى سرمدى به دست مى آورد كه
مافوقش هيچ سعادتى نيست .
ليكن اين وجه جز با تقدير گرفتن درست نمى شود، و تقدير هم دليل مى خواهد، و ظاهر
كتاب عزيز مخالف آن است ، و در آن هيچ خبرى از قضيه چشمه حيات نيست ، و جز گفته
بعضى از مفسرين و قصهسرايان از اهل تاريخ ماخذى اصيل و قرآنى كه بتوان به آن استناد
جست ندارد.
وجدان حسى هم آن را تاييد نكرده و در هيچ ناحيه از نواحى كره زمين چنين چشمهاى يافت
نشده است .
و در باره آن جوانى كه همراه موسى (عليهالسلام ) بوده بعضى گفته اند وصى او يوشع بن
نون بوده ، و اين معنا را روايات هم تاييد مى كند. و بعضى گفته اند: از اين جهت فتى
نامى ده شده كه همواره در سفر و حضر همراه او بوده است ، و يا از اين جهت بوده كه
همواره او را خدمت مى كرده است .
و اما آن عالمى كه موسى ديدارش كرد و خداى تعالى بدون ذكر نامش به وصف جميلش او را
ستوده و فرموده : (عبدا من عبادنا اتيناه
رحمة من عندنا و علمناه من لدنا) علما
اسمش - به طورى كه در روايات آمد - خضر يكى از انبياء معاصر موسى بوده است . و در
بعضى ديگر آمده كه خدا خضر را طول عمر داده و تا امروز هم زنده است . و اين مقدار
از مطالب در باره خضر عيبى ندارد، و قابل قبول هم هست ، زيرا عقل و يا دليل نقل
قطعى بر خلافش نيست ، و ليكن به اين مقال اكتفاء نكرده اند، و در باره شخصيت او در
ميان مردم حرفهايى طولانى در تفاسير مطول آمده و قصه ها و حكاياتى در باره اشخاصى
كه او را ديده اند نقل شده كه روايات راجع به آن خالى از اساطير قبل از اسلام و
مطالب جعلى و دروغى نيست .
آغاز داستان موسى و همراه خود
و اذ قال موسى لفتيه لا ابرح حتى ابلغ مجمع البحرين او امضى حقبا.
|
ظرف (اذ)
متعلق به مقدر است ، و جمله ، عطف است بر همان نقطه عطفى كه تذكيرهاى سه گانه سابق
بدانجا عطف مى شد. و كلمه (لا ابرح
) به معناى (لا ازال
) است ، و اين كلمه از افعال ناقصه است كه خبرش به منظور اختصار حذف شده
، چون جمله (حتى ابلغ
) بر آن دلالت مى كند، و تقدير آن چنين است :(
لا ابرح امشى - مدام خواهم رفت ، و يا سير خواهم كرد
).
و در باره اينكه مجمع البحرين كجاست ؟ بعضى گفته اند: منتهى اليه درياى روم (
مديترانه ) از ناحيه شرقى ، و منتهى اليه خليج فارس از ناحيه غربى است ، كه
بنابراين مقصود از مجمع البحرين آن قسمت از زمين است كه به يك اعتبار در آخر شرقى
مديترانه و به اعتبار ديگر در آخر غربى خليج فارس قرار دارد، و به نوعى مجاز آن را
محل اجتماع دو دريا خوانده اند.
كلمه (حقب )
به معناى دهر و روزگار است ، و اگر نكرده آمده بدين جهت است كه بر وصفى محذوف دلالت
كند چه تقدير كلام : (حقبا طويلا -
روزگارى دراز) است .
و معناى آيه - و خدا داناتر است - اين است : به ياد آر آن زمانى را كه موسى به جوان
ملازم خود گفت مدام راه مى پيمايم تا به مجمع البحرين برسم و يا روزگارى طولانى به
سير خود ادامه دهم .
فلما بلغا مجمع بينهما نسيا حوتهما فاتخذ سبيله فى البحر سربا
|
ظاهرا اضافه (مجمع
) بر كلمه (بينهما)
اضافه صفت به موصوف است و اصل آن چنين است : بين دو دريا كه اينچنين صفت دارد كه
مجمع آن دو است .
حكايت ماهى بريان شده كه خود را به دريا انداخته است
( نسيا حوتهما)
- از دو آيه بعد استفاده مى شود كه ماهى مذكور ماهى نمك خورده و يا بريان شده بوده
و آن را با خود برداشته اند كه در بين راه غذايشان باشد، نه اينكه ماهى زندهاى بوده
. و ليكن همين ماهى بريان شده در آن منزل كه فرود آمدند زنده شده و خود را به دريا
انداخته است و جوان همراه موسى نيز زنده شدن آن را و شنايش را در آب دريا ديده .
چيزى كه هست يادش رفته بود كه به موسى بگويد و موسى هم فراموش كرده بود كه از او
بپرسد ماهى كجاست ، و بنابراين اينكه فرموده (نسيا
حوتهما - هر دو، ماهى خود را فراموش كردند)
معنايش اين مى شود كه موسى فراموش كرد كه ماهى در خورجين است و رفيقش هم فراموش كرد
كه به وى بگويد ماهى زنده شد و به دريا افتاد.
اين آن معنايى است كه مفسرين هم استفاده كرده اند ولى بايد دانست كه آيات مورد بحث
صريح نيست در اينكه ماهى مزبور بعد از مردن زنده شده باشد، بلكه تنها از ظاهر
(فراموش كردند ماهيشان را)
و از ظاهر كلام رفيق موسى كه گفت :( من
ماهى را فراموش كردم ) اين معنا استفاده
مى شود كه ماهى را روى سنگى لب دريا گذاشته بوده اند و به دريا افتاده و يا موج
دريا آن را به طرف خود كشيده است و در اعماق دريا فرو رفته و ناپديد شده است . اين
معنا را روايات تاييد ميكند، زيرا در آنها آمده كه قضيه گم شدن ماهى علامت ديدار با
خضر بوده نه زنده شدن آن - و خدا داناتر است .
( فاتخذ سبيله فى البحر سربا)
- كلمه (سرب
) به معناى مسلك و مذهب است .
(سرب )
و (نفق )
عبارت است از راهى كه در زير زمين كنده شده و از نظر عموم پنهان است . گويا راهى را
كه ماهى موسى پيش گرفته و به دريا رفت تشبيه به نقبى كرده كه كسى پيش بگيرد و
ناپديد شود.
فلما جاوزا قال لفتيه اتنا غداءنا لقد لقينا من سفرنا هذا نصبا
|
در مجمع البيان گفته : (نصب
)، و( صب
) و (تعب
) هر سه نظير همند و عبارتند از آن سستى كه از ناحيه خستگى دست مى دهد.
و مراد از (غداء)
عبارت است از هر چه كه با آن چاشت كنند. و از همين كلمه فهميده مى شود كه موسى اين
سخن را در روز گفته .
و معنايش اين است : بعد از آنكه از مجمع البحرين گذشتند موسى به جوان ملازم خود
فرمود تا چاشتشان كه عبارت از همان ماهيى بوده كه با خود برداشته بودند بياورد زيرا
از مسافرت خود خسته شده به تجديد نيرو نيازمند شده اند.
قال ارايت اذ اوينا الى الصخرة ...
|
اين جمله حكايت پاسخ آن جوان به موسى (عليهالسلام ) است كه به ياد آن جناب مى
اندازد آن ساعتى را كه در كنار صخره ، منزل كردند. و دلالت مى كند بر اينكه صخره در
همان منزل و در كنار آب قرار داشته چون جلوتر فرمود:(ماهى
راه خود را به سوى دريا پيش گرفت ) و در
اينجا مى فرمايد آنجا (كه كنار صخره نشسته
بوديم ) و با در نظر گرفتن جملهاى كه گذشت
كه اين جريان در مجمع البحرين بوده حاصل پاسخى كه به موسى داده اين مى شود كه غذايى
نداريم تا با آن سد جوع كنيم ، چون غذاى ما همان ماهيى بود كه زنده شد و در دريا
شناور گشت . آرى ، وقتى به مجمع البحرين رسيديم و در كنار آن صخره منزل كرديم (
ماهى به دريا رفت ) و من فراموش كردم به شما خبر دهم .
بنابراين ، جمله (ا رايت اذ اوينا الى
الصخرة ) به ياد آن جناب مى آورد آن حالى
را كه نزد صخره منزل كردند تا اندكى استراحت كنند. و در جمله
(فانى نسيت الحوت )
حال در تقدير است ، (و تقدير كلام من حال
ماهى را فراموش كردم است ). دليل اين
تقدير به طورى كه ديگران هم گفته اند جمله (و
ما انسانيه ) است ، و تقديرش
(و ما انسانى ذكر الحوت لك الا الشيطان - يادآورى ماهى را براى تو از
يادم نبرد مگر شيطان ) مى باشد. پس معلوم
مى شود وى خود ماهى را فراموش نكرده بوده ، بلكه ذكر آن را فراموش كرده ، يعنى يادش
رفته كه براى موسى تعريف كند.
اشاره به اينكه انبياء (عليهم السلام ) از مطلق آزار و
ايذاء شيطان مصون
نيستند
و اگر مساله فراموشى را به شيطان و تصرفات او نسبت داده عيبى و اشكالى ندارد، و با
عصمت انبياء از تصرف شيطان منافات ندارد،
زيرا انبياء (عليهمالسلام ) از آنچه برگشتش به نافرمانى خدا باشد ( از آن جمله سهل
انگارى در اطاعت خدا ) معصومند، نه مطلق ايذاء و آزار شيطان حتى آنهائى كه مربوط به
معصيت نيست ، زيرا در نفى اينگونه تصرفات دليلى در دست نيست ، بلكه قرآن كريم
اينگونه تصرفات را براى شيطان در انبياء اثبات نموده است . آنجا كه مى فرمايد:
(و اذكر عبدنا ايوب اذ نادى ربه انى مسنى الشيطان بنصب و عذاب
).
( و اتخذ سبيله فى البحر عجبا)
- يعنى راه خود را در دريا گرفت و رفت اما گرفتنى عجيب . بنابراين ، كلمه
(عجبا) وصفى است كه در جاى
موصوف خود كه مطلق
(اتخاذ)
باشد نشسته است . بعضى گفته اند: جمله ( و
اتخذ سبيله فى البحر)
كلام رفيق موسى (عليهالسلام ) بوده ، و كلمه (عجبا)
كلام خود آن جناب است ، ولى سياق اين قول را نمى پذيرد.
باقى ميماند اين نكته كه بايد دانست آن احتمالى كه در جمله
(نسيا حوتهما...) داديم در اين
جمله نيز مى آيد - و خدا داناتر است .
قال ذلك ما كنا نبغ فارتدا على اثارهما قصصا
|
كلمه (بغى )
به معناى طلب كردن است . و جمله (فارتدا)
از مصدر ارتداد به معناى برگشتن به نقطه نخستين است . و مقصود از آثار جاى پاها است
. و كلمه (قصص
) به معناى دنبال جاى پا را گرفتن و رفتن است . معناى آيه اين است كه
موسى گفت : اين جريان كه در باره ماهى اتفاق افتاد همان علامتى بود كه ما در
جستجويش بوديم ، لا جرم از همانجا برگشتند، و درست از آنجا كه آمده بودند ( با چه
دقتى ) جاى پاى خود را گرفته پيش رفتند.
از جمله (ذلك ما كنا نبغ فارتدا)
كشف مى شود، كه موسى (عليهالسلام ) قبلا از طريق وحى مامور بوده كه خود را در مجمع
البحرين به عالم برساند، و علامتى به او داده بودند، و آن داستان گم شدن ماهى بوده
، حال يا خصوص قضيه زنده شدن و به دريا افتادن و يا يك نشانى مبهم و عمومى ترى از
قبيل گم شدن ماهى و يا زنده شدن آن - و يا مرده زنده شدن ، و يا امثال آن بوده است
، و لذا مى بينيم حضرت موسى به محضى كه قضيه ماهى را مى شنود مى گويد:
(ما هم در پى اين قصه بوديم )
و بى درنگ از همانجا برگشته خود را به آن مكان كه آمده بود مى رسانند، و در آنجا به
آن عالم برخورد مى نمايند.
ملاقات موسى (عليه السلام ) با بنده اى از بندگان خدا
خضر (ع ) كه به او رحمت
وعلم داده شده
فوجدا عبدا من عبادنا اتيناه رحمة من عندنا...
|
*
هر نعمتى ، رحمتى است از ناحيه خدا به خلقش ، ليكن بعضى از آنها در رحمت بودنش
اسباب عالم هستى واسطه است ، مانند نعمتهاى مادى ظاهرى ، و بعضى از آنها بدون واسطه
رحمت است ، مانند نعمتهاى باطنى از قبيل نبوت و ولايت و شعبه ها و مقامات آن .
و از اينكه رحمت را مقيد به قيد (من عندنا)
نموده كه مى فهماند كسى ديگر غير خدا در آن رحمت دخالتى ندارد، فهميده مى شود كه
منظور از رحمت مذكور همان رحمت قسم دوم يعنى نعمتهاى باطنى است .
و از آنجائى كه ولايت مختص به ذات بارى تعالى است همچنانكه خودش فرموده
(فالله هو الولى ) ولى نبوت
چنين نيست ، زيرا غير خدا از قبيل ملائكه كرام نيز در آن دخالت داشته ، وحى و امثال
آن را انجام مى دهند، لذا مى توان گفت منظور از جمله
(رحمة من عندنا) - كه با نون
عظمت ( من عندنا ) آورده شده و نفرموده (من
عندى - از ناحيه من ) - همان نبوت است ،
نه ولايت . و به همين بيان تفسير آن كسى كه كلمه مذكور را به نبوت معنا كرده تاييد
مى شود.
( و علمناه من لدنا علما)
- اين علم نيز مانند رحمت علمى است كه غير خدا كسى در آن صنعى و دخالتى ندارد، و
چيزى از قبيل حس و فكر در آن واسطه نيست . و خلاصه ، از راه اكتساب و استدلال به
دست نمى آيد. دليل بر اين معنا جمله (من
لدنا) است كه مى رساند منظور از آن علم ،
علم لدنى و غير اكتسابى و مختص به اولياء است . و از آخر آيات استفاده مى شود كه
مقصود از آن ، علم به تاويل حوادث است .
تقاضاى تعليم از طرف موسى (ع ) و پاسخ حضرت حضر (ع )
قال له موسى هل اتبعك على ان تعلمن مما علمت رشدا
|
كلمه (رشد)
در معنا مخالف (غى
) است ، آن به معناى اصابت به واقع و صواب و اين به معناى خطا رفتن است
. كلمه (رشد)
در آيه شريفه ، مفعول له و يا مفعول به است . و معناى آيه اين است كه : موسى گفت
آيا اجازه مى دهى كه با تو بيايم ، و تو را بر اين اساس پيروى كنم كه آنچه خدا به
تو داده براى اينكه من هم به وسيله آن رشد يابم به من تعليم كنى ؟ و ( يا ) آنچه را
كه خدا از رشد به تو داده به من هم تعليم كنى ؟.
قال انك لن تستطيع معى صبرا
|
در اين جمله خويشتن دارى و صبر موسى را در برابر آنچه از او مى بيند با تاكيد نفى
مى كند،
و خلاصه مى گويد: تو نمى توانى آنچه را كه در طريق تعليم از من مى بينى تحمل كنى و
دليل بر اين تاكيد چند چيز است ، اول كلمه (ان
). دوم آوردن كلمه صبر است به صورت نكره در سياق نفى ، چون نكره در سياق
نفى ، افاده عموميت مى كند. سوم اينكه گفت : تو استطاعت و توانايى صبر را ندارى و
نفرمود (نسبت به آنچه كه تو را تعليم دهم
صبر ندارى ).
چهارم اينكه قدرت بر صبر را با نفى سبب قدرت كه عبارت است از احاطه و علم به حقيقت
و تاويل واقع نفى مى كند پس در حقيقت فعل را با نفى يكى از اسبابش نفى كرده ، و لذا
مى بينيم موسى در هنگامى كه آن عالم معنا و تاويل كرده هاى خود را بيان كرد تغيرى
نكرد، بلكه در هنگام ديدن آن كرده ها در مسير تعليم بر او تغير كرد، و وقتى برايش
معنا كرد قانع شد. آرى ، علم حكمى دارد و مظاهر علم حكمى ديگر.
نظير اين تفاوتى كه در علم و در مظاهر علم رخ داده داستان موسى (عليهالسلام ) است
در قضيه گوساله كه در سوره اعراف آمده ، با اينكه خداى تعالى در ميقات به او خبر
داد كه قوم تو بعد از آمدنت به وسيله سامرى گمراه شدند، و خبر دادن خدا از هر خبر
ديگرى صادقتر است ، با اين وصف آنجا هيچ عصبانى نشد ولى وقتى به ميان قوم آمد و
مظاهر آن علمى را كه در ميقات به دست آورده بود با چشم خود ديد پر از خشم و غيظ شده
الواح را انداخت ، و موى سر برادر را گرفت و كشيد.
پس جمله (انك لن تستطيع معى صبرا...)
اخبار به اين است كه تو طاقت روش تعليمى مرا ندارى ، نه اينكه تو طاقت علم را ندارى
.
و كيف تصبر على ما لم تحط به خبرا
|
كلمه (خبر)
به معناى علم است ، و علم هم به معناى تشخيص و تميز است ، و معنا اين است كه : خبر
و اطلاع تو به اين روش و طريقه احاطه پيدا نمى كند.
قال ستجدنى ان شاء الله صابرا و لا اعصى لك امرا
|
موسى (عليهالسلام ) در اين جمله وعده مى دهد كه به زودى خواهى ديد كه صبر مى كنم و
تو را مخالفت و عصيان نمى كنم ، ولى وعده خود را مقيد به مشيت خدا كرد تا اگر تخلف
نمود دروغ نگفته باشد. و جمله (و لا اعصى
...) عطف است بر كلمه
(صابرا) چون كلمه مزبور هر چند
وصف است ، ولى معناى فعل را مى دهد، و بنابراين وعده
(لا اعصى
) هم مقيد به مشيت هست . پس اگر نهى او را
از سوءال مخالفت كرد بارى وعده (لا اعصى
) را خلف نكرد، چون اين وعده نيز مقيد بوده .
قال فان اتبعتنى فلا تسلنى عن شى ء حتى احدث لك منه ذكرا
|
ظاهر اين است كه كلمه (منه
) متعلق به كلمه (ذكرا)
باشد، و احداث ذكر از هر چيز به معناى ابتداء و آغاز به ذكر آن است بدون اينكه از
طرف مقابل تقاضايى شده باشد. و معناى جمله اين است كه : اگر پيروى مرا كردى بايد از
هر چيزى كه ديدى و برايت گران آمد سؤ ال نكنى تا خودم در بيان معنا و وجه آن ابتداء
كنم . و در اين جمله اشاره است به اينكه به زودى از من حركاتى خواهى ديد كه تحملش
بر تو گران مى آيد، ولى به زودى من خودم برايت بيان مى كنم . اما براى موسى مصلحت
نيست كه ابتداء به سؤ ال و استخبار كند، بلكه سزاوار او اين است كه صبر كند تا خضر
خودش بيان كند.
ادب و تواضع فراوان موسى (ع ) در برابر استاد (خضر عليه
السلام )
مطلب عجيبى كه از اين داستان استفاده مى شود رعايت ادبى است كه موسى (عليهالسلام )
در مقابل استادش حضرت خضر نموده ، و اين آيات آن را حكايت كرده است ، با اينكه موسى
(عليهالسلام ) كليم الله ، و يكى از انبياى اولوا العزم و آورنده تورات بوده ، مع
ذلك در برابر يك نفر كه مى خواهد به او چيز بياموزد چقدر رعايت ادب كرده است !.
از همان آغاز برنامه تا به آخر سخنش سرشار از ادب و تواضع است ، مثلا از همان اول
تقاضاى همراهى با او را به صورت امر بيان نكرد، بلكه به صورت استفهام آورده و گفت :
آيا مى توانم تو را پيروى كنم ؟ دوم اينكه همراهى با او را به مصاحبت و همراهى
نخواند، بلكه آن را به صورت متابعت و پيروى تعبير كرد. سوم اينكه پيروى خود را
مشروط به تعليم نكرد، و نگفت من تو را پيروى مى كنم به شرطى كه مرا تعليم كنى ،
بلكه گفت : تو را پيروى مى كنم باشد كه تو مرا تعليم كنى . چهارم اينكه رسما خود را
شاگرد او خواند. پنجم اينكه علم او را تعظيم كرده به مبدئى نامعلوم نسبت داد، و به
اسم و صفت معينش نكرد، بلكه گفت (از آنچه
تعليم داده شدهاى ) و نگفت از
(آنچه مى دانى ). ششم اينكه
علم او را به كلمه (رشد)
مدح گفت و فهماند كه علم تو رشد است ( نه جهل مركب و ضلالت ). هفتم آنچه را كه خضر
به او تعليم مى دهد پارهاى از علم خضر خواند نه همه آن را و گفت :
(پارهاى از آنچه تعليم داده شدى مرا تعليم دهى
)
و نگفت (آنچه تعليم داده شدى به من تعليم
دهى ). هشتم اينكه دستورات خضر را امر او
ناميد، و خود را در صورت مخالفت عاصى و نافرمان او خواند و به اين وسيله شان استاد
خود را بالا برد. نهم اينكه وعدهاى كه داد وعده صريح نبود، و نگفت من چنين و چنان
مى كنم ، بلكه گفت : ان شاء الله به زودى خواهى يافت كه چنين و چنان كنم . و نيز
نسبت به خدا رعايت ادب نموده ان شاء الله آورد.
خضر (عليهالسلام ) هم متقابلا رعايت ادب را نموده اولا با صراحت او را رد نكرد،
بلكه به طور اشاره به او گفت كه :
تو استطاعت بر تحمل ديدن كارهاى مرا ندارى . و ثانيا وقتى موسى (عليهالسلام ) وعده
داد كه مخالفت نكند امر به پيروى نكرد، و نگفت : (خيلى
خوب بيا) بلكه او را آزاد گذاشت تا اگر
خواست بيايد، و فرمود:( فان اتبعتنى - پس
اگر مرا پيروى كردى
). و ثالثا به طور مطلق از سؤ ال نهيش
نكرد، و به عنوان صرف مولويت او را نهى ننمود بلكه نهى خود را منوط به پيروى كرد و
گفت : (اگر بنا گذاشتى پيرويم كنى نبايد
از من چيزى بپرسى ) تا بفهماند نهيش صرف
اقتراح نيست بلكه پيروى او آن را اقتضاء مى كند.
صبر نياوردن موسى (ع ) به سكوت در
برابراعمال خضر (ع )
فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها قال اخرقتها لتغرق اهلها لقد جئت شيئا امرا
|
كلمه (امر)
- به كسر همزه - به معناى داهيه عظيم و مصيبت بزرگ است . و جمله
(فانطلقا)
تفريع بر مطلب قبلى است ، و مقصود از آن - روانه شدن - موسى و خضر است . از اين
جمله برمى آيد كه از اينجا به بعد ديگر جوان همراه موسى با آن دو روانه نشده است .
لام در جمله (لتغرق اهلها)
لام غايت است ، زيرا هر چند كه عاقبت سوراخ كردن كشتى غرق شدن است و قطعا خضر
منظورش به دست آمدن اين غايت و نتيجه نبوده ، و ليكن بسيار مى شود كه عاقبت قهرى و
ضرورى از باب ادعا و مجازا غايت منظور نظر گرفته مى شود، چون شنونده و يا خواننده
خود مى داند كه اين عاقبت منظور نظر نيست همچنان كه بسيار مى شود كه مى گويى :
فلانى ، آيا مى خواهى با انجام اين كار خودت را هلاك كنى ؟.
قال الم اقل انك لن تستطيع معى صبرا
|
در اين جمله سؤ ال موسى (عليهالسلام ) را بيجا قلمداد نموده مى گويد: آيا نگفتم كه
تو توانايى تحمل با من بودن را ندارى ؟ و با اين جمله همى ن گفته خود را كه در سابق
نيز خاطر نشان ساخته بود مستدل و تاييد مى نمايد.
قال لا تؤ اخذنى بما نسيت و لا ترهقنى من امرى عسرا
|
كلمه (رهق )
به معناى احاطه و تسلط يافتن به زور است ، و (ارهاق
) به معناى تكليف كردن است . و معناى جمله اين است كه مرا به خاطر
نسيانى كه كردم و از وعدهاى كه دادم غفلت نمودم مؤ اخذه مكن و در كار من تكليف را
سخت مگير. و چه بسا نسيان را به ترك تفسير كنند، ليكن تفسير اول روشنتر است ، و به
هر حال جمله مورد بحث عذرخواهى موسى (عليهالسلام ) است .
فانطلقا حتى اذا لقيا غلاما فقتله قال اقتلت نفسا زكية بغير نفس لقد جئت شيئا نكرا
|
قبل از اين جمله مطلبى به منظور اختصار حذف شده ، و تقدير كلام اين است كه : موسى و
خضر از كشتى بيرون شده به راه افتادند.
غرض اصلى آيات بيان يك داستان و سه اعتراض است نه بيان
سه داستان
كلمه (فقتله
) در جمله (حتى اذا لقيا غلاما
فقتله ) با حرف فاء عطف شده بر شرط
(اذا)
و كلمه (قال
) جزاء شرط است . اين آن نكتهاى است كه از ظاهر كلام استفاده مى شود، و
از همين جا معلوم ميشود كه عمده مطلب و نقطه اتكاء كلام بيان اعتراض موسى است ،
نه بيان قضيه قتل ، و نظير اين نكته در آيه بعد كه مى فرمايد:
(فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية ... لو شئت
) نيز به چشم مى خورد، بر خلاف آيه قبلى كه مى فرمود:
(فانطلقا حتى اذا ركبا فى السفينة خرقها
قال ) كه جزاء
(اذا) در آن ، جمله
(خرقها) است . و جمله
(قال ...)
كلامى جداگانه و جديد است .
و بنابراين ، پس اين آيات مى خواهد يك داستان را بيان كند كه موسى سه مرتبه يكى پس
از ديگرى به خضر اعتراض كرده است نه اينكه خواسته باشد سه داستان را بيان كرده باشد
كه موسى در هر يك اعتراضى نموده ، پس كانه گفته شده : داستان چنين و چنان شد و موسى
بر او اعتراض كرد، دوباره اعتراض كرد، بار سوم هم اعتراض كرد. پس غرض و نقطه اتكاء
كلام ، بيان سه اعتراض موسى است ، نه عمل خضر و اعتراض موسى تا سه داستان بشود.
اين را بدان جهت گفتيم كه وجه فرق ميان اين سه آيه روشن شود كه چرا در اولى
(خرقها)
جواب (اذا)
قرار گرفته ولى جمله (قتله
) و (وجدا)
و جمله (اقامه
) در آيه دوم و سوم جواب قرار نگرفته بلكه
جزء شرط و معطوف بر آن شده است ؟ - دقت فرمائيد.
كلمه (زكية
) در جمله (اقتلت نفسا زكية
) به معناى طاهره است ، و مراد، طهارت و پاكى او از گناه است ، چون آن
كسى كه به دست خضر كشته شد كودكى بوده كه به طورى كه از كلمه
(غلاما) استفاده مى شود به سن
بلوغ نرسيده بوده ، و اين پرسش موسى پرسش انكارى بوده است .
و جمله (بغير نفس
) معنايش اين است كه (بدون
اينكه او كسى را كشته باشد تا مجوز كشته شدنش به قصاص باشد)
چون اين بچه غير بالغ كسى را نكشته بود. و چه بسا از جمله
(بغير نفس ) استفاده شود كه
مقصود از نفس اولى هم جوانى بالغ است يعنى آنكه به دست خضر كشته شده نيز بالغ بوده
، و كلمه (غلام
) هم مطلق است ، يعنى هم جوان نابالغ را شامل مى شود و هم بالغ را، و
بنابراين احتمال ، معنا چنين مى شود آيا بدون قصاص نفس برى از گناه مستوجب قتل را
كشتى ؟.
(لقد جئت شيئا نكرا)
- يعنى كارى بس منكر و زشت كردى ، كه طبع آن را ناشناس مى داند، و جامعه بشرى آن را
نمى شناسد. و اگر سوراخ كردن كشتى را (امر)
يعنى كارى خطرناك خواند كه مستعقب مصائبى است و كشتن جوانى بى گناه را كارى منكر
خواند بدين جهت است كه آدمكشى در نظر مردم كارى زشتتر و خطرناكتر از سوراخ كردن
كشتى است . گو اينكه سوراخ كردن كشتى مستلزم غرق شدن عده زيادى است ، و ليكن در عين
حال چون به مباشرت نيست ، و آدمكشى به مباشرت است ، لذا آدمكشى را
(نكر) خواند.
قال الم اقل لك انك لن تستطيع معى صبرا
|
معناى اين جمله روشن است ، و زيادى كلمه (لك
) يك نوع اعتراضى است به موسى كه چرا به سفارشش اعتناء نكرد. و نيز
اشاره به اين است كه گويا نشنيده كه در اول امر به او گفته بود:
(انك لن تستطيع معى صبرا). و
يا اگر شنيده خيال كرده كه شوخى كرده است ، و يا با او نبوده ، و لذا گويا مى گويد:
اينكه گفتم
(انك لن تستطيع معى صبرا)
با تو بودم ، و غير از تو منظورى نداشتم .
قال ان سالتك عن شى ء بعدها فلا تصاحبنى قد بلغت من لدنى عذرا
|
ضمير در (بعدها)
به (هذه المرة
) و يا (هذه المسالة
) كه در تقدير است برمى گردد، و معنايش اين مى شود كه : اگر بعد از اين
دفعه و يا بعد از اين سؤ ال بار ديگر سؤ الى كردم ديگر با من مصاحبت مكن ، يعنى
ديگر مى توانى با من مصاحبت نكنى .
(قد بلغت من لدنى عذرا)
يعنى به عذرى كه از ناحيه من باشد رسيدى ، و به نهايتش هم رسيدى .
بخش سوم داستان موسى و خصر (ع ): بناى ديوار مشرف به
سقوط
فانطلقا حتى اذا اتيا اهل قرية استطعما اهلها...
|
آن كلامى كه در آيه قبل در باره (فانطلقا)
و (فقتله )
گذشت عينا در اين آيه نيز در جملات (فانطلقا)
(فابوا)
(فوجدا)
(فاقامه ) مى آيد.
جمله (استطعما اهلها)
صفت آن قريه است ، و اگر فرمود: (تا آمدند
به آن دهى كه ( اين صفت داشت كه ) از اهلش غذا خواستند)
و نفرمود (بدهى كه از ايشان غذا خواستند)
براى اين است كه تعبير دهى كه از ايشان غذا خواستند تعبير بدى است ، به خلاف اينكه
اول گفته شود آمدند نزد دهى و اهل در تقدير گرفته شود، چون قريه هم نصيبى از آمدن
به سويش دارد،
لذا جائز است مجازا همان قريه را در جاى اهل بگذاريم ، به خلاف غذا خواستن از قريه
كه مخصوص اهل قريه است ، و بنابراين كلمه (اهلها)
از باب به كار بردن اسم ظاهر در جاى ضمير نيست .
و اگر نفرمود: (حتى اذا اتيا قرية استطعما
اهلها) بدين جهت بود، هر چند كه اگر
اينطور فرموده بود كلمه (قرية
) در معناى حقيقيش استعمال شده بود، و ليكن از آنجائى كه غرض عمده از
اين كلام مربوط به جزاء يعنى جمله (قال لو
شئت لتخذت عليه اجرا) بوده ، و گرفتن مزد
از قريه معنا نداشته ، لذا فرموده : (حتى
اذا اتيا اهل قرية ).
و همين خود دليل بر اين است كه اقامه جدار در حضور اهل ده بوده ، و به همين جهت
احتياجى نبوده كه بفرمايد (لو شئت لتخذت
عليه منهم اجرا)
و يا (من اهلها اجرا)
يعنى چه ميشد كه از ايشان ( و يا از اهل اين ده ) در برابر اين عمل مزدى مى گرفتى ،
و كلمه : (از ايشان
) و يا (از اهل ده
) را انداخته است - دقت فرمائيد.
و مراد از (استطعام طلب
) طعام است به عنوان مى همانى و لذا دنبالش فرمود:
(فابوا - پس از اينكه ميهمانشان كنند مضايقه نمودند).
معناى (انقضاض
) در جمله (فوجدا فيها جدارا
يريد ان ينقض ) سقوط و فرو ريختن است ، و
اينكه فرموده : مى خواست سقوط كند معنايش اين است كه در شرف سقوط بود.
و اينكه فرموده : (فاقامه
) معنايش اين است كه خضر آن را درست كرد ولى ديگر نفرمود: چگونه درستش
كرد، آيا به طور معجزه و خرق عادت بوده يا از طريق معمولى خرابش كرده و از نو
بنيانش نهاده ، و يا با بكار بردن ستون از سقوطش جلوگيرى نموده است . چيزى كه هست
از اينكه موسى به وى گفت : چرا مزد از ايشان نگرفتى شايد استفاده شود كه از راه
ساختمان آن را اصلاح كرده اند، نه از راه معجزه ، چون معهود از مزد گرفتن در صورت
عمل كردن معمولى است .
در جمله (لو شئت لتخذت عليه اجرا)
كلمه (تخذ)
به معناى اخذ است ، و ضمير در
(عليه )
به اقامهاى برمى گردد كه از مفهوم (فاقامه
) استفاده مى شود، چون اقامه مصدر است ، هم ضمير مذكر به آن برمى گردد،
و هم مؤ نث ، و سياق گواهى مى دهد بر اينكه موسى و خضر گرسنه بوده اند. و مقصود
موسى از اينكه گفت (خوب است در برابر عملت
اجرتى بگيرى ) اين بوده كه با آن اجرت
غذايى بخرند تا سد جوع كنند.
جدا شدن موسى و خضر (ع ) موسى (ع ) را
بهتاءويل اعمال خود (سوراخ كردن كشتى ، قتل نوجوان و بناى ديوار)
قال هذا فراق بينى و بينك سانبئك بتاويل ما لم تستطع عليه صبرا
|
كلمه (هذا)
اشاره است به گفته موسى ، يعنى اين حرف تو سبب فراق ميان من و تو شد. و يا به قول
بعضى اشاره به وقت است ، يعنى حالا ديگر وقت فراق ميان من و تو رسيد. و ممكن است
اشاره به خود فراق باشد، يعنى اين فراق ميان من و تو است كه فرا رسيد. كانه فراق ،
امرى غايب بوده حالا يعنى به محض گفتن موسى (كه
خوب است مزدى بگيرى ) فرا رسيده است .
و اگر گفت :( فراق بين من و بين تو)
و نفرمود: (فراق بين ما)
به خاطر تاكيد بوده . و اگر خضر اين حرف را بعد از سؤ ال سوم موسى گفت و جلوتر نگفت
براى اين بوده كه در آن دو نوبت موسى (عليهالسلام ) يا عذرخواهى مى كرده همچنان كه
در نوبت اول چنين كرده و يا از او مهلت مى خواسته همچنان كه در نوبت دوم چنين كرد.
خود موسى خضر را براى نوبت سوم معذور داشت و گفت بعد از سؤ ال دوم اگر بار سوم از
چيزى پرسيدم ديگر با من مصاحبت مكن . بقيه جملات آيه روشن است .
( اما السفينة فكانت لمساكين ...).
از اين جمله شروع كرده به تفصيل آن وعدهاى كه اجمالا داده و گفته بود به زودى تو را
خبر مى دهم .
جمله (ان اعيبها)
يعنى آن را معيوب كنم . و همين خود قرينه است بر اينكه مقصود از
(كل سفينة )
هر سفينه سالم و غير معيوب بوده است .
(و كان وراءهم ملك
) - كلمه (وراء)
به معناى پشت سر است ، و ظرفى است در مقابل ظرفى ديگر كه همان روبروى آدمى است كه
به آن (قدام
) و (امام
) مى گويند، و ليكن گاهى كلمه (وراء)
بر جوى كه در آن جو دشمنى خود را پنهان كرده و آدمى از آن غافل باشد اطلاق مى شود،
هر چند كه پشت سر نباشد، بلكه روبرو باشد. و نيز بر جهتى كه در آن چيزى باشد كه
آدمى از آن روگردان است و يا در آن چيزى باشد كه آدمى را از غير خودش به خودش مشغول
مى كند، هر چند كه پشت سر نباشد. كانه آدمى روى خود را از آن چيز به طرف خلاف آن
برمى گرداند، همچنانكه خداى تعالى هر سه معنا را استعمال كرده و فرموده :
(فمن ابتغى وراء ذلك فاولئك هم العادون )
و نيز فرموده : (و ما كان لبشر ان يكلمه
الله الا وحيا او من وراء حجاب ) و نيز
فرموده : (و الله من ورائهم
).
و خلاصه معناى آيه اين است كه : كشتى مزبور مال عدهاى از مستمندان بوده كه با آن در
دريا كار مى كردند، و لقمه نانى به دست مى آوردند، و در آنجا پادشاهى بود كه
كشتيهاى دريا را غصب مى كرد، من خواستم آن را معيوب كنم تا آن پادشاه جبار بدان طمع
نبندد، و از آن صرفنظر كند.
( و اما الغلام فكان ابواه مؤ منين فخشينا
ان يرهقهما طغيانا و كفرا ).
از نظر سياق و از نظر جمله ( و ما فعلته
عن امرى ) كه خواهد آمد بطور روشن چنين به
نظر مى رسد كه مراد از (خشيت
) به طور مجاز پرهيز از روى رأ فت و رحمت باشد، نه معناى حقيقيش كه همان
تاثر قلبى خاص است .
چون خداى تعالى در آيه (و لا يخشون احدا
الا الله ) معناى حقيقى خشيت را از انبياى
عظامش نفى كرده است .
و نيز بطور روشن چنين به نظر مى رسد كه منظور از جمله
(ان يرهقهما طغيانا و كفرا)
اين باشد كه پدر و مادر خود را اغواء نموده و از راه تاثير روحى وادار بر طغيان و
كفر كند، چون پدر و مادر محبت شديد نسبت به فرزند خود دارند. ليكن جمله
(و اقرب رحما)
كه در آيه بعدى است تا حدى تاييد مى كند كه دو كلمه (طغيانا)
و (كفرا)
دو تميز باشند براى (ارهاق
) يعنى در حقيقت دو وصف باشند براى غلام نه براى پدر و مادرش .
فاردنا ان يبدلهما ربهما خيرا منه زكوة و اقرب رحما
|
مقصود از اينكه فرمود (ما خواستيم خدا به
جاى اين فرزند فرزندى ديگر به آن دو بدهد كه از جهت زكات (طهارت ) بهتر از او باشد)
اين است كه از جهت صلاح و ايمان بهتر از او باشد، چون در مقابل طغيان و كفر كه در
آيه قبلى بود همان صلاح و ايمان است ، اصل كلمه (زكات
) به طورى كه گفته شده طهارت و پاكى است .
و مراد از اينكه فرمود (نزديك تر از او از
نظر رحم باشد) اين است كه از او بيشتر صله
رحم كند، و بيشتر فاميل دوست باشد، و به همين جهت پدر و مادر را وادار به طغيان و
كفر نكند. و اما اگر بگوييم (يعنى
مهربانتر به پدر و مادر باشد) با جمله
(اقرب منه ) مناسب نيست ،چون
معمولا نمى گويند در مهر و محبت نزديكتر باشد، و معناى قبلى مناسبتر است .
و اين معنا همانطور كه از نظر خواننده گذشت تاييد مى كند كه منظور از جمله
( لا يرهقهما طغيانا و كفرا)
كه در آيه قبلى بود اين باشد كه فرزند نامبرده پدر و مادر را با طغيان و كفر خود
ارهاق كند، يعنى طاغى و كافر كند، نه اينكه به آنها تكليف كند كه طاغى و كافر شوند.
و اين آيه به هر حال اشاره به اين دارد كه ايمان پدر و مادرش نزد خدا ارزش داشته ،
آن قدر كه اقتضاى داشتن فرزندى مؤ من و صالح را داشته اند كه با آن دو صله رحم كند،
و آنچه در فرزند اقتضاء داشته خلاف اين بوده ، و خدا امر فرموده تا او را بكشد، تا
فرزندى ديگر بهتر از او و صالحتر و رحم دوستتر از او به آن دو بدهد.
و اما الجدار فكان لغلامين يتيمين فى المدينة و كان تحته كنز لهما و كان ابوهما
صالحا
|
بعيد نيست كه از سياق استظهار شود كه مدينه ( شهر ) مذكور در اين آيه غير از آن
قريهاى بوده كه در آن ديوارى مشرف به خرابى ديده و بنايش كردند، زيرا اگر مدينه
همان قريه بوده ديگر زياد احتياج نبوده كه بفرمايد: دو غلام يتيم در آن بودند، پس
گويا عنايت بر اين بوده كه اشاره كند بر اينكه دو يتيم و سرپرست آن دو در قريه حاضر
نبوده اند.
ذكر يتيمى دو پسر، و وجود گنجى متعلق به آن دو در زير ديوار، و اين معنا كه اگر
ديوار بريزد گنج فاش گشته از بين مى رود، و اينكه پدر آن دو يتيم مردى صالح بوده ،
همه زمينه چينى براى اين بوده كه بفرمايد: (فاراد
ربك ان يبلغا اشدهما و يستخرجا كنزهما)، و
جمله رحمة من ربك تعليل اين اراده است .
پس رحمت خداى تعالى سبب اراده او است به اينكه يتيمها به گنج خود برسند، و چون
محفوظ ماندن گنج منوط به اقامه ديوار روى آن بوده ، لا جرم خضر آن را به پا داشت ،
و سبب برانگيخته شدن رحمت خدا همان صلاح پدر آن دو بوده كه مرگش رسيده و دو يتيم و
يك گنج از خود به جاى گذاشته است .
در موافقت دادن ميان صلاح پدر ايتام و دفينه كردنش گنج را براى فرزندان بحثهايى
طولانى كرده اند با اينكه خداى تعالى دفينه كردن پول را مذمت نموده و فرموده :
(و الذين يكنزون الذهب و الفضة و لا ينفقونها فى سبيل الله فبشرهم بعذاب
اليم ).
لكن آيه مورد بحث متعرض بيش از اين نيست كه در زير ديوار گنجى از براى آن دو يتيم
بوده ، و ديگر دلالت ندارد بر اينكه پدرشان آن را دفن كرده باشد. علاوه بر اينكه به
فرضى هم كه پدر آنان دفن كرده باشد توصيف پدر آنان به اينكه مردى صالح بوده خود
دليل بر اين است كه گنج مزبور هر چه بوده مذموم نبوده . از اين هم كه بگذريم ممكن
است پدر صالح آندو گنجى را به ملاك جايزى براى فرزندانش دفن كرده باشد. اين كار
بالاتر از سوراخ كردن كشتى نيست ، چطور آن دو كار با تاويل امر الهى جائز باشد
اينهم لابد تاويلى داشته است ، البته در اين ميان روايتى هست كه در بحث روايتى
آينده خواهد آمد - ان شاء الله تعالى .
اين آيه دلالت دارد بر اينكه صلاح انسان گاهى در وارث انسان اثر نيك مى گذارد، و
سعادت و خير را در ايشان سبب مى گردد، همچنانكه آيه شريفه
(و ليخش الذين لو تركوا من خلقهم ذرية ضعافا خافوا عليهم ...)
نيز دلالت دارد بر اينكه صلاح پدر و مادر در سرنوشت فرزند مؤ ثر است . و اينكه
فرمود (و ما فعلته عن
) امرى كنايه است از اينكه حضرت خضر هر كارى كه كرده به امر ديگرى يعنى
به امر خداى سبحان بوده نه به امرى كه نفسش كرده باشد.
كلمه (تستطع
)از (استطاع ،يسطيع
) به معناى (استطاع ، يستطيع
) است . در اول سوره آل عمران هم گذشت كه تاويل در عرف قرآن عبارت است
از حقيقتى كه هر چيزى متضمن آن است و وجودش مبتنى بر آن و برگشتش به آن است ، مانند
تاويل خواب كه به معناى تعبير آن است ، و تاويل حكم كه همان ملاك آن است ، و تاويل
فعل كه عبارت از مصلحت و غايت حقيقى آن ، و تاويل واقعه علت واقعى آن است ، و
همچنين است در هر جاى ديگرى كه استعمال شود.
پس اينكه فرمود: (ذلك تاويل ما لم تسطع
...) اشارهاى است از خضر به اينكه آنچه
براى وقايع سهگانه تاويل آورد و عمل خود را در آن وقايع توجيه نمود سبب حقيقى آن
وقايع بوده نه آنچه كه موسى از ظاهر آن قضايا فهميده بود، چه آن جناب از قضيه كشتى
تسبيب هلاكت مردم ، و از قضيه كشتن آن پسر، قتل بدون جهت ، و از قضيه ديوار سازى
سوء تدبير در زندگى را فهميده بود.
بعضى از مفسرين گفته اند: خضر (عليهالسلام ) در كلام خود ادبى زيبا نسبت به
پروردگار خود رعايت كرده و آن قسمت از كارها را كه خالى از نقص نبوده به خود نسبت
داده مثلا گفته است : (فاردت ان اعيبها)
و آنچه انتسابش هم به خود و هم به خدا جائز بوده با صيغه متكلم مع الغير تعبير كرده
، و مثلا گفته است : (فاردنا ان يبدلهما
ربهما) و يا فرموده : فخشينا و آنچه كه
مربوط به ربوبيت و تدبير خداى تعالى بوده به ساحت مقدس او اختصاص داده ، و فرموده :
(فاراد ربك ان يبلغا اشدهما).
بحثى تاريخى در دو فصل
1 - داستان موسى و خضر در قرآن
خداى سبحان به موسى وحى كرد كه در سرزمينى بندهاى دارد كه داراى علمى است كه وى آن
را ندارد، و اگر به طرف مجمع البحرين برود او را در آنجا خواهد ديد به اين نشانه كه
هر جا ماهى زنده - و يا گم - شد همانجا او را خواهد يافت .
موسى (عليهالسلام ) تصميم گرفت كه آن عالم را ببيند، و چيزى از علوم او را فرا
گيرد، لا جرم به رفيقش اطلاع داده به اتفاق به طرف مجمع البحرين حركت كردند و با
خود يك عدد ماهى مرده برداشته به راه افتادند تا بدانجا رسيدند و چون خسته شده
بودند بر روى تخته سنگى كه بر لب آب قرار داشت نشستند تا لحظه اى بياسايند و چون
فكرشان مشغول بود از ماهى غفلت نموده فراموشش كردند.
از سوى ديگر ماهى زنده شد و خود را به آب انداخت - و يا مرده اش به آب افتاد - رفيق
موسى با اينكه آن را ديد فراموش كرد كه به موسى خبر دهد، از آنجا برخاسته به راه
خود ادامه دادند تا آنكه از مجمع البحرين گذشتند و چون بار ديگر خسته شدند موسى به
او گفت غذايمان را بياور كه در اين سفر سخت كوفته شديم . در آنجا رفيق موسى به ياد
ماهى و آنچه كه از داستان آن ديده بود افتاد، و در پاسخش گفت : آنجا كه روى تخته
سنگ نشسته بوديم ماهى را ديدم كه زنده شد و به دريا افتاد و شنا كرد تا ناپديد گشت
، من خواستم به تو بگويم ولى شيطان از يادم برد - و يا ماهى را فراموش كردم در نزد
صخره پس به دريا افتاد و رفت .
|