تفسير الميزان جلد ۱۳

علامه طباطبايي رحمه الله عليه

- ۱۷ -


انسانها هم وقتى روز موعود را مى بينند خيال مى كنند يك روز و يا پاره اى از يك روز در دنيا مكث كرده اند، و چنانچه از اصحاب كهف سؤ ال شد (كم لبثتم ) و آنها گفتند: (لبثنا يوما او بعض يوم ) از همه انسانها نيز در روز موعود سؤ ال مى شود: (كم لبثتم فى الارض عدد سنين قالوا لبثنا يوما او بعض يوم ) و نيز مى فرمايد: (كانهم يوم يرون ما يوعدون لم يلبثوا الا ساعة من نهار).
پس آيت اصحاب كهف در بين ساير آيات الهى پيشامدى نو ظهور و عجيب نيست ، بلكه داستانى است كه همه روزه ، و تا شب و روزى هست ، تكرار مى گردد. پس گويا خداى تعالى بعد از آنكه فرمود: (فلعلك باخع نفسك على اثارهم ان لم يؤ منوا بهذا الحديث اسفا... صعيدا جرزا) رسول گرامى خود را خطاب مى كند كه : گويا تو متوجه نشدى كه اشتغال مردم به دنيا و ايمان نياوردنشان به اين داستان به خاطر تعلقى كه به زينت هاى زمين دارند، خود آيتى است نظير آيت خوابيدن اصحاب كهف در غار، و به همين جهت اندوهناك شدى تا حدى كه خواستى از غصه خودت را بكشى ، و خيال كردى كه داستان اصحاب كهف يك داستان استثنائى و نو ظهور و عجيب است ، و حال آنكه اين داستان عين داستان زندگى مردم دنياپرست است .
و اگر صريحا رسول گرامش را خطاب نكرد خواست تا نسبت غفلت به ساحت مقدس او نداده باشد، علاوه بر اينكه كنايه از تصريح رساتر است .
اين آن معنايى است كه با تدبر در وجه و چگونگى اتصال اين داستان با آيات قبلش به دست مى آيد. و به همين منوال آيات بعدى هم - كه مربوط به آن دو مرد است كه يكى از آنها صاحب دو باغ بود و آيات بعد از آن ، كه مربوط است به قصه موسى و همسفرش - معنا مى شود كه به زودى بيانش خواهد آمد. البته مفسرين ديگر در وجه اتصال آيات اين قصه به ما قبل خود وجوه ديگرى ذكر كرده اند كه موجه نيستند، و فائده اى در نقل آنها نيست .


ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا



(حسبان ) به معناى پندار و مظنه است ، و (كهف ) به معناى مغاره اى است كه در كوه باشد، و فرق آن را با (مغاره ) از نظر لغت اين است كه كهف از مغاره وسيع تر و بزرگتر است .
و غار همان كهف است ، ليكن در صورتى كه كوچك باشد و كلمه (رقيم ) از (رقم ) است كه هم به معناى نوشتن است وهم به معناى خط. پس (رقيم ) در واقع به معناى (مرقوم ) است ، چون در موارد بسيارى وزن فعيل به معناى مفعول مى آيد، مانند (جريح ) كه به معناى (مجروح ) و (قتيل ) كه به معناى مقتول است . و كلمه (عجب ) مصدر و به معناى (تعجب ) است كه اگر به صورت وصف (عجب ) تعبير شده نه به صورت فعل (تعجب ) به منظور مبالغه است .
بيان اينكه اصحاب رقيم نام ديگر اصحاب كهف است
و از ظاهر سياق اين داستان بر مى آيد كه اصحاب كهف و رقيم جماعت واحدى بوده اند كه هم اصحاب كهف ناميده شدند، و هم اصحاب رقيم . اصحاب كهف ناميده شدند به خاطر اينكه در كهف (غار) منزل كردند، و اصحاب رقيمشان ناميدند زيرا - بطورى كه گفته شده داستان و سرگذشتشان در سنگنبشته اى در آن ناحيه پيدا شده است ، و يا در موزه سلاطين ديده شده ، به همين جهت اصحاب رقيم ناميده شدند. بعضى ديگر گفته اند (رقيم ) نام كوهى در آن ناحيه بوده كه غار مزبور در آن قرار داشته است . و يا نام واديى بوده كه كوه مزبور در آنجا واقع بوده . و يا نام آن شهرى بوده كه كوه نامبرده در آنجا بوده است ، و اصحاب كهف اهل آن شهر بوده اند. و يا نام سگى بوده كه همراه آنان به غار در آمده است . اين پنج قول است كه در باره معناى اصحاب رقيم گفته شده و به زودى در بحثى كه پيرامون داستان كهف مى آيد، خواهيد ديد كه قول اول مؤ يد دارد.
بعضى ديگر گفته اند: اصحاب رقيم مردمى غير از اصحاب كهف بوده اند، و داستانشان غير از داستان ايشان است ، و خداى تعالى نام آنان را با اصحاب كهف ذكر كرده است ، ولى فقط تفصيل داستان اصحاب كهف را فرموده است . اين عده از مفسرين براى داستان اصحاب رقيم روايتى هم نقل كرده اند كه به زودى در بحث روايتى خواهد آمد.
ليكن اين قول بسيار بعيد است ، زيرا خداى تعالى در كلام فصيح و بليغش هرگز به داستان دو طايفه از مردم اشاره نمى فرمايد مگر آنكه تفصيل هر دو را بيان كند، نه اينكه اسم هر دو را ببرد و آن وقت تنها به داستان يكى پرداخته ، ديگرى را مسكوت بگذارد، و مورد توجه اجمالى يا تفصيلى قرار ندهد.
علاوه بر اينكه آن داستانى كه گفتيم در روايت راجع به اصحاب رقيم آمده با سياق آيات سابق سازگار نيست و آن مناسبتى را كه داستان اصحاب كهف با آن سياق دارد، ندارد.
پس از آنچه كه در وجه اتصال آيات قصه كهف با آيات قبل گفتيم چنين بر مى آيد كه معناى آيه اين است كه (تو گمان كرده اى داستان اصحاب كهف و رقيم - كه خدا صدها سال به خوابشان برد و سپس بيدارشان نموده و گمان كردند يك روز و يا پاره اى از يك روز خوابيدند - آيت عجيبى از آيات ما است ؟ نه هيچ عجيب و غريب نيست ، زيرا آنچه كه بر عامه خلق مى گذرد، كه سالها فريفته زندگى مادى و زرق و برق آن شده غافل و بى خبر از معاد به سر مى برند و ناگهان به عرصه قيامت در آمده زندگى چند ساله دنياى خود را يك روز و يا ساعتى از يك روز مى پندارند، دست كمى از سرگذشت اصحاب كهف ندارند.
و ظاهر سياق - همانطور كه قبلا هم اشاره كرديم - اين است كه قصه اصحاب كهف قبل از نزول اين آيات بطور اجمال براى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) معلوم بوده ، و در اين آيات عنايت در بيان تفصيل آن است ، مؤ يد اين استظهار اين است كه بعد از اين آيه و سه آيه ديگر آمده كه اجمال قصه را در بردارد و مجددا مى فرمايد: (نحن نقص ...) يعنى ما تفصيل داستان ايشان را برايت ذكر مى كنيم .


اذ اوى الفتية الى الكهف ... من امرنا رشدا



كلمه (اوى ) از (اوى ) است كه به معناى برگشتن است ، البته نه هر برگشتنى ، بلكه برگشتن انسان و يا حيوان به محل اقامت و زندگى اش تا در آنجا دوباره استقرار يابد. و كلمه (فتية ) جمع سماعى (فتى ) است ، و (فتى ) به معناى جوان است ، و اين كلمه خالى از شائبه مدح نيست و تقريبا منظور از آن ، جوان خوب مى باشد.
كلمه (هيى ء) از ماده تهيه و آماده كردن است . بيضاوى گفته است كه اصل تهيه هر چيزى پديد آوردن هيات آن است . و كلمه (رشد) - به فتحه را و شين - و همچنين كلمه (رشد) - به ضمه را و سكون شين - راه يافتن به سوى مطلوب است . راغب گفته : (رشد) و (رشد) در مقابل (غى ) است كه در جاى كلمه هدايت استعمال مى شود.
مقصود از (رحمت ) و (رشد) در دعاى اصحاب كهف : (ربنا اتنا من لدنك رحمة وهيى لنا من امرنا رشدا)
و جمله (فقالوا ربنا اتنا من لدنك رحمة ) تفريع دعاى ايشان است بر بازگشتن ايشان ، گويا وقتى ناتوانى و بيچارگى خود را ديدند مضطر به اين شدند كه از درگاه خدا مسئلت نمايند، و اين تفريع را كلمه (من لدنك ) تاءييد مى كند، زيرا اگر دستشان از هر چاره اى قطع نشده باشد، و ياءس و نوميدى از هر طرف احاطه شان نكرده باشد رحمتى را كه درخواست كردند مقيد به قيد (لدنك ) نمى كردند، بلكه مى گفتند آتنا رحمة - خدايا به ما رحمتى فرست ) همچنان كه ديگران مى گويند: (ربنا آتنا فى الدنيا حسنة و يا مى گويند: (ربنا و آتنا ما وعدتنا على رسلك ) پس مراد از رحمت سؤ ال شده تاءييد الهى بوده در جائى كه مؤ يدى غير او نيست .
ممكن هم هست مراد از رحمت سؤ ال شده از ناحيه پروردگار پاره اى مواهب و نعمتهاى مختص به خدا باشد از قبيل هدايت كه در مواضعى از كلام مجيدش آن را از ناحيه خودش به تنهايى دانسته است ، تقييد به جمله (من لدنك ) هم خالى از اشعار به اين معنا نيست . و ورود نظير اين قيد در دعاى راسخين در علم كه در قرآن آمده باز اين احتمال را تاءييد مى كند، چنانچه فرموده : (ربنا لا تزغ قلوبنا بعد اذهديتنا و هب لنا من لدنك رحمة كه مى دانيم در اين درخواست جز هدايت چيزى را نخواسته اند.
و در جمله (و هيى ء لنا من امرنا رشدا) مراد از (اءمرنا) آن وصفى است كه مخصوص به خود آنان بوده . و به خاطر همان وضع از ميان قوم خود بيرون آمده و فرار كرده اند و حتما آن قوم در پى مردم با ايمان بوده اند تا هر جا يافتند آنها را به قتل برسانند، و يا بر پرستش غير خدا مجبورشان كنند. و اين عده پناهنده به غار شدند در حالى كه نمى دانستند سرانجام كارشان به كجا مى رسد، و چه بر سرشان مى آيد، و غير از پناهندگى به غار هيچ راه نجات ديگرى نداشتند، و از همين جا معلوم مى شود كه مراد از رشد همان راه يافتن و اهتداء به روزنه نجات است .
پس اين جمله ، يعنى جمله (و هيى ء لنا من امرنا رشدا) بنابر احتمال اول - از دو احتمالى كه در سابق در معناى رحمت گذشت - عطف تفسير بر جمله (اتنا من لدنك رحمة ) خواهد بود، و بنابر احتمال دوم درخواست ديگرى غير درخواست رحمت خواهد شد.


فضربنا على اذانهم فى الكهف سنين عددا



معناى جمله : (فضربنا على اذا نهم فى الكهف سنين عددا)
زمخشرى در تفسير كشاف خود گفته : يعنى پرده اى بر آن غار زديم تا ديگر گوشهايشان صداهاى خارج را نشنود و از خواب بيدار نگردند. و به عبارت ديگر: خواب سنگينى بر آنان مسلط كرديم كه هيچ صدايى بيدارشان نكند همچنانكه اشخاصى كه سنگين خواب هستند همينطورند، هر چه بيخ گوششان فرياد بزنى بيدار نمى گردند، بنابراين ، مفعول (ضربنا) كه همان حجاب باشد در كلام حذف شده همچنانكه در عبارت معروف : (فلان بنى على امراته ) مفعول (بنى ) حذف شده ، و نمى گويند چه بنا كرد، چون مقصود معلوم است ، همه مى دانند كه اطاقى بنا كرد.
و در مجمع البيان گفته : معناى (ضربنا على اذانهم ) اين است كه ما خواب را بر گوشهاى آنان مسلط كرديم ، و اين تعبير نهايت درجه فصاحت را دارد ، همچنانكه مى گويند: (ضربه اللّه بالفالج ) يعنى خدا او را مبتلاى به فلج كرد. قطرب گفته : اين تعبير نظير تعبير عرب است كه مى گويد: (ضرب الامير على يد فلان ) و منظور از اين تعبير اين است كه امير دست فلانى را از فلان كار كوتاه نمود. اسود بن يعفر كه مردى نابينا بود گفته است :
و من الحوادث لا ابا لك اننى

ضربت على الارض بالاسداد

يعنى : از حوادث بى پدر! از حوادث روزگار اينكه من بر زمين زدم (يعنى جايى نمى روم ).
آنگاه قطرب اضافه كرده كه اين از تعابير فصيح قرآنى است كه به طور زير نويسى نمى شود ترجمه اش كرد. اين بود كلام صاحب مجمع البيان .
اين معنائى كه وى براى جمله مورد بحث كرده از معناى زمخشرى بليغ ‌تر است . البته معناى سومى هم مى توان كرد، هر چند مفسرين آن را نگفته اند و آن اين است كه مقصود از زدن بر گوش اشاره به آن رفتارى باشد كه زنان هنگام خواباندن بچه هاى خود انجام مى دهند، و آن اين است كه يا با كف دست و يا با سر انگشت به گوش بچه آرام مى زنند تا حواسش از همه جا جمع شده در يك جا متمركز شود، و به اين وسيله خوابش ببرد،پس جمله مذكور كنايه از اين است كه خداى تعالى با شفقت و مدارا آنان را به خواب برد همانطور كه مادر مهربان با بچه شيرخوار خود عمل مى كند.
(سنين عددا) - اين جمله ظرف است براى (ضرب ) و (عدد) مانند عد مصدر به معناى معدود است ، و بنابراين معناى جمله مزبور سنين معدودا است ، و بعضى گفته اند: مضافى در اين ميان حذف شده ، و تقدير كلام (سنين ذوات عدد، يعنى سالهائى داراى عدد) بوده است .
ولى زمخشرى در كشاف گفته توصيف سنين به عدد احتمال دارد به منظور تكثير و يا تقليل بوده باشد، و در هر حال معنا: (سالهاى بسيار) باشد چون به منظور تقليل هم كه باشد كثير نزد ما نزد خدا قليل است همچنانكه عمر دنياى ما را يكساعت از روز خوانده و فرموده : (لم يلبثوا الا ساعه من نهار - در دنيا مكث نكردند مگر ساعتى از روزى ) زجاج گفته : اين توصيف به منظور تكثير است ، چون هر چيزى وقتى زياد باشد محتاج به شمردن و عدد است و اما اندكش احتياج به عدد ندارد، اين هم خلاصه كلام زمخشرى بود.
و چه بسا عنايت در اين توصيف به اين بوده كه كمى مقدار سالها را برساند، چون هر چيزى وقتى زياد شد ديگر قابل شمردن نيست و عادتا آن را نمى شمارند، پس اينكه فرموده سالهائى معدود، يعنى اندك و قابل شمار، همچنانكه همين قرآن كريم اين عنايت را در داستان بفروش رفتن يوسف (عليه السلام ) به بهاى اندك به كار برده و فرموده : (و شروه بثمن بخس دراهم معدودة ) يعنى درهم هائى اندك .
بعلاوه اگر منظور از اين توصيف تقليل باشد با سياق مناسب تر است ، زيرا در سابق هم گفتيم كه زمينه كلام افاده اين معنا است كه سرگذشت اصحاب كهف امر عجيبى نيست ، و با اين زمينه تقليل سازگارتر است نه تكثير. و معناى آيه روشن است ، و از آن استفاده مى شود كه اصحاب كهف در اين مدت طولانى در خواب بوده اند نه اينكه مرده باشند.


ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبين احصى بما لبثوا امدا



معناى اينكه فرمود: سپس اصحاب كهف را بيدار كرديم (لنعلم اى الحزبين احصى)
مراد از (بعث ) در اينجا همان بيدار كردن است ، نه زنده كردن . به قرينه آيه قبلى كه دلالت داشت بر اينكه در اين مدت در خواب بودند نه اينكه مرده باشند. راغب گفته : كلمه (حزب ) به معناى جماعت است اما جماعتى كه يك نوع فشردگى داشته باشند.
و نيز درباره كلمه امد گفته : اين كلمه با كلمه ابد در معنا نزديك به همند، با اين تفاوت كه ابد مدت زمانى را گويند كه حد محدودى نداشته باشد و مقيد به حدى نشده باشد،
و لذا هيچ وقت نمى گويند: (ابد، چند سال ) به خلاف (امد) كه به معناى مدت زمانى است كه محدود باشد، اگر حدش در كلام آمده باشد كه معين خواهد بود، ولى اگر به طور مطلق ذكر شده باشد زمان محدودى است كه حدش مجهول است .
و فرق ميان امد و زمان اين است كه امد به اعتبار آخر زمان و نهايت آن به كار مى رود ولى زمان عام است ، هم در ابتداى مدت استعمال مى شود و هم در آخر آن ، و به همين جهت است كه بعضى از علماى لغت گفته اند (مدى ) و (امد) قريب المعنايند.
مراد از اينكه فرمود (لنعلم - تا بدانيم ) آن معناى معروف اين كلمه نيست تا كسى بگويد مگر خدا هم جاهل است ، بلكه به معناى علم فعلى است . و علم فعلى عبارت است از حضور معلوم و ظهورش با وجود مخصوص به خودش در نزد خداى سبحان و در قرآن كريم علم به اين معنا زياد آمده ، مانند آيه (ليعلم اللّه من ينصره و رسله بالغيب ) و آيه (ليعلم ان قد ابلغوا رسالات ربهم ).
برگشت توجيه بعضى از مفسرين هم كه گفته اند معناى (لنعلم ) عبارت است از: (تا معلوم خود را اظهار كنيم ) به همين معنايى است كه ما كرديم .
و جمله (لنعلم اى الحزبين احصى ...) تعليل براى بعث است ، و لام آن لام غايت و مراد از (دو حزب ) دو طائفه از اصحاب كهف است كه با هم اختلاف كردند يكى پرسيد (كم لبثتم ) ديگرى پاسخ داد: (لبثنا يوما او بعض يوم ) گفتند پروردگارتان بهتر مى داند كه چقدر خوابيديد.
جمله (و كذلك بعثناهم ليتسائلوا بينهم ) كه در آيات بعدى است همين معنا را تاءييد مى كند كه غرض از به خواب كردن اصحاب كهف همين بوده كه وقتى بيدار مى شوند اختلاف كنند و معلوم شود آيا به ذهن فردى از آنان مى رسد كه چقدر خوابيده اند، يا نه ؟.
و اما اين احتمال كه بعضى داده اند كه منظور از (دو حزب ) (دو طائفه از مردم بوده اند كه درباره خواب اصحاب كهف اختلاف كرده اند، كفار به خطا نظر مى دادند، و مؤ منين به صواب ، خدا خود اصحاب كهف را بيدار كرد تا حق مطلب را بگويند، و معلوم شود كه كدام طائفه خطا كرده اند) معناى بعيدى است .
كلمه (احصى ) در جمله (احصى لما لبثوا امدا) فعل ماضى است كه از باب افعال گرفته شده . و كلمه (امدا) مف عول آن است و ظاهرا جمله (لما لبثوا) قيد است براى (امدا) و (ما) در آن مصدريه است ، و به آيه چنين معنا مى دهد: كداميك از دو طائفه مدت مكثشان را شمرده اند.
بعضى ديگر از مفسرين كلمه (احصى ) را اسم تفضيل از احصاء دانسته و گفته اند كه كلمه مذكور اسم تفضيل است كه زوائدش ‍ حذف شده ، همچنانكه مى گويند: (فلان احصى للمال و افلس من ابن المذلق ) و كلمه (امدا) منصوب به فعلى است كه كلمه (احصى ) بر آن دلالت دارد.
ليكن اين طرز معنا كردن تكلف و بيهوده به خود زحمت دادن است . البته بعضى ديگر از مفسرين معناى ديگرى كرده اند.
و معناى آيات سه گانه يعنى آيه (اذ اوى الفتيه ... امدا) اين است : وقتى جوانان در غار جا گرفتند از پروردگار خود در همان موقع درخواست كردند كه پروردگارا به ما از ناحيه خودت رحمتى عطا كن كه ما را به سوى راه نجاتمان هدايت كند. پس سالهاى معدودى ايشان را در غار بخوابانديم و آنگاه بيدارشان كرديم تا معلوم شود كداميك از دو طائفه مدت خواب خود را مى داند، و آن را شمرده است .
و اين آيات سه گانه به طورى كه ملاحظه مى فرماييد اجمال داستان اصحاب كهف را يادآورى نموده و تنها جهت آيت بودن آن را و غرابت امر ايشان را بيان مى كند. آيه اولى اشاره مى كند كه چگونه به غار درآمدند، و درخواست راه نجات كردند، و در دومى به خواب رفتن آنان را در سالهايى معدود بيان نموده در آيه سوم به بيدار شدن و اختلافشان در مقدار زمانى كه خوابيدند اشاره شده است .
پس اجمال قصه سه ركن دارد كه هر يك از اين آيات سه گانه يكى را بيان نموده است . و بر همين منوال است آيات بعدى كه تفصيل داستان را بيان مى كند، جز اينكه آن آيات مطلب ديگرى را هم اضافه مى كند، و آن پاره اى از جزئيات است كه پس از علنى شدن داستان ايشان رخ داده ، و آيه (كذلك اعثرنا عليهم ...) - تا آخر آيات قصه - متضمن آن جزئيات است .


نحن نقص عليك نباهم با لحق ...



از اينجا تفصيل نكات مهم داستان شروع مى شود، و معناى اينكه فرمود: (انّهم فتيه آمنوا بربّهم ) اين است كه اصحاب كهف جوانانى بودند كه به پروردگار خود ايمانى آوردند كه مورد رضايت او بود. و اگر منظور افاده چنين ايمانى نبود مسلما ايمان را به آنان نسبت نمى داد و نمى فرمود: ايمان آوردند به پروردگارشان .
(و زدناهم هدى ) - هدايت بعد از اصل ايمان ملازم با ارتقاى درجه ايمانى است كه باعث مى شود انسان به سوى هر چيزى كه منتهى به خشنودى خدا است هدايت گردد، همچنانكه فرموده : (يا ايها الّذين آمنوا اتقوا اللّه و آمنوا برسوله يوتكم كفلين من رحمته و يجعل لكم نورا تمشون به ).


و ربطنا على قلوبهم اذ قاموا فقالوا... على اللّه كذبا



كلمه (ربط) به معناى محكم بستن است . و (ربط بر دلها) كنايه از سلب اضطراب و قلق از آنها است . و كلمه (شطط) به معناى خروج از حد و تجاوز از حق است . و كلمه (سلطان ) به معناى حجت و برهان است .
اقرار به توحيد پروردگار و نفى ربوبيت ارباب و آلهه در گفتگوى اصحاب كهفبا خود
اين آيات سه گانه قسمت اول از گفتگوى اصحاب كهف را حكايت مى كند، كه وقتى عليه بت پرستى قيام نمودند و با آن به مبارزه برخاستند با يكديگر گفتند. (اذ قاموا فقالوا ربّنا رب السموات و الارض لن ندعوا من دونه الها لقد قلنا اذا شططا هولاء قومنا اتخذوا من دونه آلهة لو لا ياءتون عليهم بسلطان بين فمن اظلم ممّن افترى على اللّه كذبا - هنگامى كه قيام كردند گفتند پروردگار ما پروردگار آسمانها و زمين است ، ما به غير او اله ديگرى را نمى خوانيم ، چرا كه اگر بخوانيم در اين هنگام از راه حق تجاوز كرده ايم ببين كه مردم ما چگونه غير خدا خدايانى گرفته اند، اينها اگر دليل قاطعى بر ربوبيت ايشان نياورند ستمكارترين مردمند، زيرا ستمكارتر از كسى كه بر خدا افتراء و دروغ ببندد كيست )؟.
اين قسمت از گفتگوى اصحاب كهف مملو از حكمت و فهم است ، و در اين فراز از گفتگوى خود خواسته اند ربوبيت ارباب بتها از ملائكه و جن و مصلحين بشر را كه فلسفه وثنيت الوهيت آنها را اثبات كرده باطل كنند، نه ربوبيت خود بتها را كه مشتى مجسمه و تصويرى از آن ارباب و خدايان است . شاهد بر اين معنا كلمه (عليهم ) است كه مى رساند
منظورشان ابطال ربوبيت ملائكه و جن و كملين از بشر بوده ، و گرنه اگر منظورشان ابطال ربوبيت مجسمه ها بود مى فرمود: (عليها - اگر دليل قاطعى بر ربوبيت آنها نياورند).
آرى ، اصحاب كهف در اين قسمت از محاوره خود ابتداء با جمله (ربنا رب السموات و الارض ) توحيد را اثبات نموده و ربوبيت تمامى عالم را منحصر به رب واحدى كرده اند كه شريك ندارد، و اين غير آن چيزى است كه وثنيت مى گويد. وثنيت براى هر نوع از انواع مخلوقات ، اله و ربّى قائل هستند. الهى براى آسمانها و الهى براى زمين و ربّى براى انسانها و همچنين براى هر قسم از موجودات ربّى جداگانه قائلند.
آنگاه براى تاءكيد توحيد اضافه كرده اند كه : (لن ندعوا من دونه الها - ما به غير او اله ديگرى نمى خوانيم ) و فائده اين تاءكيد نفى آلهه ايست كه وثنيت آنها را اثبات مى كرد، و آن آلهه را مافوق رب النوع ها مى دانست مانند عقول كليه اى كه صابئين عبادت مى كردند، و مانند برهما و سيوا و شنوكه براهمه و بودائيان آنها را مى پرستيدند. اصحاب كهف براى نفى الوهيت آنها آن تاءكيد را آورده مجددا تاءكيد ديگرى آوردند كه : (لقد قلنا اذا شططا - اگر چنين كنيم از راه حق تجاوز كرده ايم ) و با اين جمله فهماندند كه خواندن غير خدا تجاوز از حد و غلو در حق مخلوق و بالا بردن آن تا حد خالق است .
آنگاه به مردم عصر خود در پرستش غير خداى سبحان و اتخاذ آلهه حمله كرده گفته اند: (هولاء قومنا اتخذوا من دونه الهه لو لا ياتون عليهم بسلطان بين ) و عقيده آنان را چنين رد كرده اند كه اينان دليل روشنى بر آنچه ادعاء مى كنند ندارند.
و اين دليلى كه بت پرستان آورده اند كه خداى سبحان بزرگتر از آن است كه ادراك خلق بر او احاطه يافته توجهش به سوى او متوجه گردد، و يا عبادت خود به سويش تقرب جويد و لاجرم راه ديگرى جز اين نيست كه مخلوق او بعضى از موجودات شريف و محترم را عبادت كند تا آن موجود عبادت وى را به خدا برساند و او را به خدا نزديك كند دليلى است كه به ضرر خود آنان است ، زيرا اولا احاطه نيافتن ادراك بشر به خداى تعالى اشكالى است كه ميان همه ما افراد بشر و آنچه عبادتش مى كنند مشترك است .
به علاوه ما هم كه يكتاپرستيم تنها او را به اسماء و صفاتش مى شناسيم آن هم هر كس به قدر طاقتش به اسماء و صفات او آشنايى دارد. پس هر كس به قدر معرفتش بايد او را بپرستد.
علاوه بر اينكه تمامى صفاتى كه معبود را مستحق عبادت مى كند از قبيل خلقت كردن ، رزق دادن و مالكيت و تدبير عالم و امثال آن همه منحصرا صفات خداى تعالى است ، و غير خدا چيزى از آن صفات را از خود ندارد، پس مشركين هم تنها او را بايد بپرستند.
آنگاه گفتار گذشته ، يعنى جمله (لولا ياتون عليهم بسلطان بين ) را با اين كلام ديگر خود (فمن اظلم ممّن افترى على اللّه كذبا): رديف كردند تا حجت و برهانى كه در رد كلام كفار اقامه كرده بودند تمام گردد. و معنايش اين است كه : بر مشركين است كه برهانى قاطع بر صحت گفتارشان اقامه كنند كه اگر اقامه نكنند سخنشان سخنى بدون دليل و علم بوده ، دروغ و افترائى خواهد بود كه به خدا بسته اند، و افتراء ظلم است ، و ظلم بر خدا بزرگترين ظلمها است .
پس با اين كلام خود به ما فهمانده اند كه مردمى عالم و خداشناس و داراى بصيرت بوده اند و وعده خداى تعالى را كه در باره شان فرموده : (و زدناهم هدى ) در حقشان عملى شده است .
جزئياتى از داستان اصحاب كهف كه از آيات استفاده مى شود
در اين كلام با همه اختصارش قيودى است كه از تفصيل نهضت آنان و جزئيات آن در ابتداى امر خبر مى دهد، مثلا از قيد (و ربطنا على قلوبهم ) فهميده مى شود كه گفتار بعديشان را كه گفتند: (ربنا رب السموات و الارض ...) از مشركين پنهان نمى داشته اند، بلكه علنى در ميان آنان مى گفتند، در موقعيتى مى گفتند كه دل شير در آن آب مى شد، و از وحشت دلها به لرزه درمى آمده ، پوست بدنها جمع مى شده ، در ميان جمعى از دشمنان اظهار مى داشتند كه مى دانستند دنبال اظهاراتشان خونريزى و عذاب و شكنجه و تطميع در كار است .
و از قيد، (اذ قاموا فقالوا) استفاده مى شود كه اين عده از جوانان ابتداى مخالفتشان در مجلسى بوده كه دستور به عبادت و پرستش ‍ بتها از آنجا صادر مى شده و اعضاى آن محفل مردم را مجبور به بت پرستى نموده از عبادت خدا باز مى داشتند و حتى استفاده مى شود كه خداپرستان را شكنجه و آزار هم مى كردند، مى كشتند، عذاب مى دادند، حال اين مجلس يا مجلس سلطان بوده يا مجلسى كه از وزراء سلطان تشكيل مى شده ، و يا مجلس عمومى بوده است ، على اى حال اين چند جوان برمى خيزند، و علنا مخالفت خود را اعلام داشته از آن مجلس بيرون مى آيند، و از مردم شهر كناره گيرى مى كنند، و در حالى اين قيام را كردند كه در خطر عظيمى بودند، از هر سو مردم به ايشان حمله ور شدند، چون در آيه شريفه دارد كه به غار پناهنده شدند، و فرموده : (و اذ اعتزلتموهم و ما يعبدون الا اللّه فاووا الى الكهف - و چون از ايشان و آنچه كه به غير خدا مى پرستيدند كناره گيرى نموديد، به غار پناهنده شويد).
و اين خود مؤ يد رواياتى است كه در داستان اصحاب كهف آمده و به زودى خواهد آمد كه اصلا شش نفر از آنان جزء خواص سلطان بوده اند و شاه در امور خود با آنان مشورت مى كرده ، همانها بودند كه از مجلسش برخاسته اعلان اعتقاد به توحيد نموده هر شريكى را از خدا نفى كردند.
و اين با مضمون رواياتى كه مى گويد اصحاب كهف ايمان خود را پنهان مى داشتند و با تقيه رفتار مى كردند منافاتى ندارد، زيرا ممكن است عمرى اين چنين بسر برده و سپس به طور ناگهانى تقيه را شكسته ايمان به توحيد را اعلام نموده از مردم خود كناره گيرى نمودند، و ديگر مجالى برايشان نمانده كه تظاهر به ايمان بكنند، زيرا اگر چنين مجالى بود قطعا كشته مى شدند.
و چه بسا احتمال داده اند، كه مراد از قيام اصحاب كهف قيامشان براى يارى حق بوده ، و اينكه گفته اند (ربنا رب السموات و الارض ) گفتارى بوده كه در دل زمزمه مى كرده اند. و جمله (و اذ اعتزلتموهم ) گفتار ايشان در هنگام خروجشان از شهر بوده . و يا ممكن است مقصود از قيامشان قيام براى خدا باشد، و همه اقوالى كه از ايشان نقل شده گفتگوهايى بوده ميان خودشان كه بعد از بيرون شدن از شهر و دور شدن از مردم به ميان آورده اند. و بنابر دو وجهى كه ذكر شد منظور از ربط بر قلوب ايشان ، اين است كه ايشان از عاقبت بيرون شدن از ميان مردم و فرار از شهر و دورى از مردم نهراسيده اند.
و ليكن از دو وجه مذكور وجه اولى روشن تر است .


و اذ اعتزلتموهم و ما يعبدون الا اللّه فاوا الى الكهف ...



كلمه (اعتزال ) و همچنين (تعزل ) به معناى دورى از چيزى است ، و كلمه (نشر) به معناى گستردن است و (مرفق ) - به كسره ميم و فتحه فاء، و همچنين بالعكس ، و نيز به فتحه هر دو حرف - به معناى رفتار به نرمى و معامله به لطف است .
اين آيه فراز دوم از محاوره آنان را بعد از بيرون شدن از ميان مردم و اعتزالشان از آنان و از خدايان آنان حكايت مى كند، كه بعضى از ايشان پيشنهاد كرده كه داخل غار شوند و خود را از دشمنان دين پنهان كنند. و اينكه اين پيشنهاد خود الهامى الهى بوده كه به دل ايشان انداخته كه اگر چنين كنند خدا به لطف و رحمت خود با آنان معامله مى كند، و راهى كه منتهى به نجاتشان از زورگوئيهاى قوم و ستمهاى ايشان باشد پيش پايشان مى گذارد. و ما اين معنا را از جمله (فاووا الى الكهف ينشر لكم ربكم من رحمته ...) استفاده كرديم ، چون اصحاب كهف در اين جمله به طور جزم گفتند: (پروردگارتان از رحمتش براى شما مى گستراند)، و نگفتند (اميد است پروردگارتان چنين كند) و نيز نگفتند (شايد پروردگارتان چنين كند) و اين دو مژده ، يعنى نشر رحمت و تهيه مرفق ، كه بدان ملهم شدند همان دو خواهشى بود كه بعد از دخول در كهف از درگاه خداى خود نموده - و به حكايت قرآن كريم - گفتند: (ربنا آتنا من لدنك رحمه و هيى ء لنا من امرنا رشدا).
استثناء در جمله (و ما يعبدون الا اللّه ) استثناء منقطع است ، زيرا وثنى ها، خدا را با ساير خدايان خود نمى پرستيدند تا در نتيجه استثناء متصل باشد، و بعضى افرادى كه داخل در مستثنى منه بوده بيرون كند. پس اينكه بعضى از مفسرين گفته اند كه مردم آن روز مثل ساير مشركين هم خدا را مى پرستيده اند و هم آلهه را. و همچنين اينكه بعضى ديگر گفته اند ممكن است كه در ميان آن مردم بعضى بوده اند كه خدا را با آلهه مى پرستيدند، و بدين جهت استثناء در آيه متصل است ، سخنى بيجا است ، زيرا هيچ وقت سابقه نداشته و معهود نبوده كه وثنى ها خداى سبحان را با بتهاى خود پرستيده باشند. و اصولا فلسفه وثنيت چنين اجازه اى نمى دهد، و ما در صفحات گذشته به فلسفه و حجت آنها اشاره كرديم .


و ترى الشمس اذا طلعت تزاور عن كهفهم ذات اليمين و اذا غربت تقرضهم ذات الشمال ...



كلمه (تزاور) به معناى تمايل است كه از ماده (زور) به معناى ميل گرفته شده . و كلمه (قرض ) به معناى قطع و بريدن است . و كلمه (فجوه ) به معناى زمين پهناور و وسيع و فضاى خانه است ، و مراد از (ذات اليمين و ذات الشمال ) طرف دست راست و طرف دست چپ است ، و يا طرفى است كه به خود آن راست و چپ گفته مى شود، و به هر حال همين طرف راست و چپ معروف است .
وضعيت جغرافيايى غار اصحاب كهف و كيفيت قرار گرفتن اصحاب كهف در آن
اين دو آيه ، غار اصحاب كهف و اوضاع جغرافيايى آن را و منزل كردن ايشان را در آن مجسم مى سازد، و مى فهماند كه اصحاب كهف در غار در آن روزگارى كه آنجا بودند چه حال و وضعى داشتند و وقتى به خواب رفتند چگونه بودند.
خطاب در آيه به رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) است ، البته آن جناب شنونده خطاب شده نه اينكه مخصوص به خطاب باشد، بلكه روى سخن با همه مردم است ، و از اينگونه خطابها شايع است كه يك نفر را مخاطب قرار داده ولى همه را اراده مى كنند.
پس ، اينكه آيه شريفه فرموده (و ترى الشمس اذا طلعت تزاور عن كهفهم ذات اليمين و اذا غربت تقرضهم ذات الشمال و هم فى فجوه منه ) محل غار را وصف و تعريف مى كند، و مى فهماند كه اصحاب كهف بعد از به خواب رفتن چه وضعى داشتند و اما اينكه چطور شد كه به خواب رفتند،
و چقدر خوابشان طول كشيد بيان نكرده ، و به همان اشاراتى كه در آيات قبل بود، و به اشاراتى كه به زودى در ذيل جمله (و لبثوا فى كهفهم ) خواهد آمد، اكتفاء نموده است . و اگر به اين خصوصيات نپرداخته به منظور اختصار بوده است .
و معناى آيه اين است كه : تو مى بينى ، و هر بيننده اى هم كه فرض شود از كار آنان خبر داشته مى بيند، آفتاب را كه وقتى طلوع مى كند از طرف غار آنان به سمت راست متمايل مى شود، و در نتيجه نورش به داخل غار مى افتد و وقتى غروب مى كند به طرف چپ غار را قطع مى كند و در نتيجه شعاعش به داخل غار مى افتد، و اصحاب غار در فضاى وسيع غار قرار دارند كه آفتاب به آنان نمى رسد.
خداى سبحان با همين بيان كوتاه اين معانى را فهمانده كه اولا غار اصحاب كهف شرقى و غربى قرار نگرفته بوده كه از شعاع آفتاب فقط يك وعده ، يا صبح و يا بعد از ظهر، استفاده كند، بلكه ساختمانش قطبى بوده ، يعنى درب غار به طرف قطب جنوبى بوده كه هم در هنگام طلوع و هم در هنگام غروب شعاع آفتاب به داخل آن مى تابيده .
و ثانيا آفتاب به خود آنان نمى تابيده ، چون از در غار دور بودند، و در فضاى وسيع غار قرار داشتند. خداوند به اين وسيله ايشان را از حرارت آفتاب و دگرگون شدن رنگ و رويشان و پوسيدن لباسهايشان حفظ فرموده .
و ثالثا در خواب خود راحت بوده اند، زيرا هواى خوابگاهشان حبس نبوده ، بلكه همواره در فضاى غار از طرف شرق و غرب در جريان بوده ، و اصحاب غار هم در گذرگاه اين گردش هوا قرار داشته اند.
و بعيد نيست كه از نكره آمدن (فجوة ) نيز اين يعنى دور بودن از شعاع آفتاب استفاده و گفته شود كه نكره بودن (فجوة ) دليل بر اين است كه چيزى در كلام حذف شده و تقديرش اين بوده : (و هم فى فجوة منه لا يصيبهم فيه شعاعها) كه معنايش گذشت .
نظر مفسرين درباره موقعيت جغرافيائى غار و نقد و بررسى آن
مفسرين گفته اند كه در غار روبروى قطب شمال بوده كه هم جهت با ستاره هاى بنات النعش است ، و قهرا دست راست آن به طرف مغرب نگاه مى كند، و شعاع آفتاب در هنگام طلوعش بدانجا مى افتد، و طرف چپش به مشرق نگاه مى كند، و آفتاب در هنگام غروبش ‍ بدانجا مى تابد.
البته اين در صورتى صحيح است كه مقصود از طرف راست و چپ غار راست و چپش براى كسى باشد كه مى خواهد وارد آن شود،
نه كسى كه در داخل آن نشسته است ، و به نظر مى رسد اين تحديدى كه مفسرين كرده اند، روى اعتمادى بوده كه به شهرتى در اين باب داشته اند، زيرا معروف بوده كه غار اصحاب كهف همان غارى است كه در شهر افسوس از شهرهاى روم شرقى قرار دارد، و آن غار همينطور است كه مفسرين گفته اند، يعنى دهانه اش قطبى است و در آن مقابل قطب شمال است - و به طورى كه گفته اند - كمى به طرف مشرق متمايل است .
ليكن معمول در اعتبار چپ و راست در خصوص غار و خانه و خيمه و هر چيز ديگرى كه داراى در است اين است كه چپ و راست شخصى را كه از آن بيرون مى شود در نظر بگيرند نه شخصى كه وارد آن مى شود، و صحيح هم همين است ، براى اينكه اولين احساسى كه انسان نسبت به احتياج اعتبار جهات (بالا و پائين ، چپ و راست ، و عقب و جلو) دارد، احتياج خودش به اين جهات است ، آنچه كه بالاى سرش قرار دارد بالا، و آنچه پائين پايش است پائين ، و آنچه پيش رويش قرار دارد جلو و آنچه پشت سرش ‍ است عقب وآنچه در سمت قوى تر بدنش يعنى سمت راست او قرار دارد، يمين (راست ) و آنچه در طرف مخالف آن قرار گرفته يسار (چپ ) ناميده شده است ، اين اولين بارى است كه احتياج به اين اعتبارات را احساس مى كند.
بعد از اين احساس اگر احتياج پيدا كرد به اينكه جهات مذكور را در چيز ديگرى اعتبار نموده تعيين كند، خودش را جاى آن چيز قرار داده آنچه از اطراف آن چيز با اطراف خود منطبق مى شود همان را جهت آن مى نامد مثلا جلو و نماى آن چيز را با روى خود منطبق كرده پشت خود را پشت آن و راستش را راست آن و چپش را چپ آن اعتبار مى كند. و چون روى خانه و نماى خيمه و هر چيزى كه در دارد همان طرفى است كه در، در آن طرف قرار گرفته ، قهرا دست چپ و راست خانه هم چپ و راست كسى خواهد بود كه از خانه بيرون مى آيد، نه كسى كه داخل مى شود. و بنابراين ، غار اصحاب كهف با آن توصيفى كه قرآن كريم از وضع جغرافيايى آن كرده ، جنوبى خواهد بود، يعنى در غار به طرف قطب جنوب بوده است ، نه آنطور كه مفسرين گفته اند. البته اين بحث تتمه اى دارد كه به زودى خواهد آمد - ان شاء اللّه .
و به هر حال ، اين وضعى كه اصحاب كهف به خود گرفتند از عنايت الهى و لطف او نسبت به ايشان بوده تا به همين حالت ايشان را زنده نگهدارد تا وقتى كه منظور بوده به سر رسد، و لذا دنبال آيه فرموده : (ذلك من ايات اللّه من يهد اللّه فهو المهتد و من يضلل فلن تجد له وليا مرشدا).
(و تحسبهم ايقاظا و هم رقود) - كلمه (ايقاظ) جمع (يقظ) و (يقظان ) (بيدار)، و كلمه (رقود) جمع (راقد) (خواب رفته ) است . و در كلام اشاره است به اينكه در حال خواب چشمهايشان باز بوده است ، زيرا مى فرمايد: تو آنان را بيدار خيال مى كنى ولى خوابند.
(و نقلبهم ذات اليمين و ذات الشمال ) مقصود اين است كه آنان را يكبار از طرف شانه چپ به راست و بارى ديگر از راست به چپ مى گردانيم تا بدنهايشان كه به زمين چسبيده نپوسد، و زمين لباسها و بدنهايشان را نخورد، و قواى بدنيشان در اثر ركود، و خمود و بى حركتى در مدتى طولانى از كار نيفتد.
(و كلبهم باسط ذراعيه بالوصيد) - كلمه (وصيد) به معناى درگاه خانه است و بعضى گفته اند به معناى آستانه خانه است ، و معناى آيه اين است كه : اصحاب كهف كه وضعشان را گفتيم ، در حالى آن وضع را داشتند كه سگشان ذراع دست خود را روى زمين پهن كرده بود، اين جمله در ضمن از اين معنا هم خبر مى دهد كه سگ اصحاب كهف همراه ايشان بوده ، و مادام كه آنان در كهف بوده اند آن حيوان نيز با ايشان بوده است .
وجه اينكه با ديدن وضع اصحاب كهف قلب انسان مملو از رعب و ترس مى شود
(لو اطلعت عليهم لوليت منهم فرارا و لملئت منهم رعبا) - اين جمله از اين معنا خبر مى دهد كه وضع اصحاب كهف در همين حالى كه به خواب رفته اند آنقدر هائل و وحشتناك بوده كه اگر كسى از نزديك ايشان را مى ديد از ترس و از خطرى كه از ايشان احساس ‍ مى كرد پا به فرار مى گذاشت ، تا خود را از مكروهى كه گفتيم از ناحيه آنان احساس مى كند دور بدارد. و خلاصه قلب آدمى از ديدن آنان سرشار از وحشت و ترس مى گردد، و از قلب به سراسر وجود انسان دويده ، سراپاى او را پر از رعب و وحشت مى كند.
سخنى كه ما در خطاب (لوليت ) و (لملئت ) داريم همان حرفى است كه در خطاب (و ترى الشمس ) گفتيم ، و ديگر تكرار نمى كنيم .
از توضيحى كه گذشت دو نكته روشن گرديد، يكى اينكه چرا فرمود (از ترس از ايشان پر مى شوى ) و نفرمود (دلت پر از ترس ‍ مى شود). دوم اينكه چرا اول فرمود (لوليت منهم فرارا) و سپس فرمود: (و لملئت منهم رعبا) نكته اولى احتياج به تكرار ندارد، ولى درباره دومى مى گوييم (فرار) به معناى دور كردن خويش است ، از مكروه . و فرار معلول توقع رسيدن مكروه است ، نه معلول ترس كه حالتى است درونى و تاءثرى است كه در قلب پيدا مى شود،
(چه بسيار مواقع كه قلب دچار ترس مى شود، ولى انسان فرار نمى كند و چه بسيار مى شود كه بدون ترس بايد فرار كرد). آرى ، مكروهى كه بنا است برسد بايد از آن برحذر بود يعنى بايد فرار كرد، چه اينكه ترسى در دل ايجاد شده باشد و يا نشده باشد.
پس اينكه فرار را از ترس و رعب جلوتر آورده از باب تقديم مسبب بر سبب نيست ، بلكه از باب تقديم حكم خوف است ، بر حكم رعب ، چون خوف و رعب دو حالت متغاير قلبى هستند، و اگر به جاى كلمه (رعب ) كلمه (خوف ) را به كار مى برد حق كلام اين مى شد كه جمله دومى را اول و اولى را دوم بياورد يعنى بفرمايد: (لملئت منهم خوفا و لوليت منهم فرارا). و اما بنابر آنچه ما گفتيم هر چند خوف و رعب - هر دو اثر اطلاع يافتن بر منظره اى وحشتناك است ليكن بليغ ‌تر و بهتر است ، زيرا كلمه فرار دلالتش بر اين معنا روشن تر از كلمه مملو شدن از رعب است .
بيان غايت و هدف از بعث (بيدار كردن ) اصحاب كهف


و كذلك بعثناهم ليتسائلوا بينهم ...




كلمه (يتسائلوا) از مصدر تسائل است كه به معنى پرسش عده اى از يكديگر است ، و كلمه (ورق ) - به فتحه حرف اول و كسره حرف دوم - به معناى پول است ، بعضى گفته اند به معناى پول نقره است ، چه سكه دار باشد و چه بى سكه . و معناى جمله (ان يظهروا عليكم )، (اگر اطلاع يافتند بر شما) و يا: (اگر ظفر يافتند بر شما) مى باشد.
و اشاره به (كذلك ) اشاره به خواباندن اصحاب كهف به صورتى است كه آيات سابق بيان نمود، يعنى همانطور كه نام بردگان را روزگارى طولانى به آن صورت عجيب و مدهش كه خود يكى از آيات ما به شمار مى رود خوابانديم همانطور ايشان را مبعوث مى كنيم ، و بيدار مى سازيم تا از يكديگر پرسش كنند.
اين تشبيه و همچنين اينكه پرسش از يكديگر را هدف بيدار كردن قرار داده با در نظر گرفتن دعائى كه در هنگام ورودشان به غار كردند، و بلافاصله به خواب رفتند، خود دليل بر اين است كه اصحاب كهف براى اين از خواب بيدار شدند، تا پس از پرسش از يكديگر حقيقت امر بر ايشان مكشوف گردد، و اصلا به خواب رفتنشان در اين مدت طولانى براى همين بوده . آرى ، اصحاب كهف مردمى بودند كه كفر بر جامعه شان استيلاء يافته بود، و باطل در ميان آنان غلبه كرده بود، و زورگوئى اقوياء از هر سو مردم را احاطه كرده ، سپاه ياءس و نوميدى از ظهور كلمه حق و آزاد شدن اهل دين بر دلهاى آنان يورش برده بود.
حوصله ها از طول كشيدن عمر باطل و نيامدن دوران ظهور حق سر آمده بود، و مى خواستند دچار شك و ترديد شوند كه خدا نجاتشان داد. و بعد از آنكه وارد غار شدند از خداى تعالى درخواست رحمتى از ناحيه خودش و اهتدائى آماده نسبت به امر خود نمودند كه در هر چه زودتر از اين دو دلى و سرگردانى نجات يابند. خداوند نيز دعايشان را مستجاب نموده اينطور هدايتشان كرد. همچنانكه آن شخصى را كه از خرابه دهى مى گذشت و ناگهان اين سؤ ال به نظرش رسيد كه آيا خدا بار ديگر اينان را زنده مى كند و آيا چنين چيزى ممكن است ؟ خداى تعالى براى اينكه از آن سرگردانى نجاتش دهد او را براى صد سال ميراند، و مجددا زنده اش ‍ كرد.
سخن كوتاه اينكه ، از آنجائى كه اين پندار (كه ديگر حق ظاهر شدنى نيست ) در نظرشان قوت گرفت و از زوال غلبه باطل ماءيوس ‍ شدند، خداوند سالهاى متمادى به خوابشان برده آنگاه بيدارشان كرد تا از يكديگر بپرسند چقدر خوابيده ايم ، يكى بگويد يك روز، ديگرى بگويد پاره اى از يك روز، آنگاه پيرامون خود نگريسته ببينند اوضاع و احوال دنيا طور ديگرى شده و كم كم بفهمند كه صدها سال است كه به خواب رفته اند و اين چند صد سال كه به نظر ديگران چند صد سال بوده به نظر ايشان يك روز و يا بعضى از يك روز مى آيد. از همين جا كه طول عمر دنيا و با كمى آن چنان نيست كه بتواند حقى را بميراند يا باطلى را زنده كند و اين خداى سبحان است كه زمينى ها را زينت زمين كرده ، و دلهاى آدميان را مجذوب آنها ساخته قرنها و روزگارها جريان داده تا آنان را بيازمايد كه كدام نيكوكارترند، و دنيا جز اين سمتى ندارد كه طالبان خود را با زر و زيور خود بفريبد، و آنهايى را كه پيرو هوى و هوس اند و دل به زندگى زمينى داده اند گول بزند.
و اين خود حقيقتى است كه همواره براى انسانها هر وقت كه به عمر رفته خود نظر بيفكنند روشن و مبرهن مى شود و مى فهمند آن هفتاد سالى كه پشت سر گذاشته و آن حوادث شيرين و تلخى كه ديده اند تو گوئى يك رؤ يابوده كه در خواب و چرت خود ديده و مى بينند. چيزى كه هست مستى هوى و هوس و گرمى و بازى با امور مادى دنيوى نمى گذارد آنان متوجه حق بگردند، و پس از تشخيص حق آن را پيروى كنند.
ليكن براى خدا روزى است كه در آن روز اين شواغل ، ديگر آدمى را به خود سرگرم نمى كند و اين دنيا و زرق و برقش آدمى را از ديدن حق باز نمى دارد، و آن روز مرگ است . همچنانكه از على (عليه السلام ) نقل شده كه فرمود (مردم در خوابند تا بميرند، وقتى مردند بيدار مى شوند) روز ديگرى نيز هست كه خداوند در آن روز بساط دنيا و زندگى هايش را بر مى چيند، و با فرمان قضايش بشر را به سوى انقراض سوق مى دهد.
از آنچه گذشت معلوم شد كه چرا جمله (ليتسائلوا بينهم ) غايت و هدف از بيدار شدن آنان قرار گرفته ، و لام غايت بر سر آن آمده آرى ، لام غايت در آمده تا غايت را تعليل كند، و اين غايت را باغايتى كه در جمله (ثم بعثناهم لنعلم اى الحزبين احصى لما لبثوا امدا) بود منطبق سازد.
چند وجه ديگر درباره غايت بعث اصحاب كهف (ليتسائلوا بينهم ...)
بعضى از مفسرين گفته اند: در جمله مورد بحث بعضى از غايت در جاى همه غايت قرار گرفته ، يعنى مساءله پرسش از يكديگر غايت منحصر نيست ، بلكه غايتهاى بسيار ديگرى نيز هست كه خود به خود دنبال آن غايتى كه ذكر شده بروز مى كند، مثلا تنها پرسش از يكديگر را اسم برده ولى به دنبال آن پى بردن به حقيقت مطلب نيز هست علم به قدرت كامله خدا نيز هست . ليكن علاوه بر اينكه از ظاهر لفظ آيه دليلى بر اين تفسير نيست مستلزم تكلف نيز هست همچنانكه بر كسى پوشيده نيست .
بعضى ديگر گفته اند: لام در جمله (ليتسائلوا) لام عاقبت است ، نه لام غايت ، چون استبعاد كرده اند از اينكه تسائل كه يك مساءله پيش پا افتاده است هدف از جريان اصحاب كهف بوده باشد. ليكن به فرض هم كه لام ، لام عاقبت باشد باز استبعاد او به حال خود باقى است ، براى اينكه همانطور كه يك امر پيش پا افتاده بعيد است غايت و هدف از صحنه اصحاب كهف باشد عاقبت بودن آن هم بعيد است ، معقول نيست كه چنين امر بى ارزشى منظور از يك صحنه اى بس خطير و معجزه اى بس عظيم بوده باشد. علاوه بر اينكه شما خواننده محترم ملتفت شديد كه غايت قرار گرفتن تسائل براى داستان اصحاب كهف هيچ بعدى نداشته بلكه امرى طبيعى است .
(قال قائل منهم كم لبثتم ) - اين جمله دليل بر اين است كه يك نفر از ايشان بوده كه از ديگران از مدت مكث در غار پرسيده كه چقدر خوابيده ايم . و از آن بر مى آيد كه گويا سائل خودش احساس طولانى بودن مدت مكث را كرده ، چون آن كسالتى را كه معمولا بعد از خوابهاى طولانى به آدمى دست مى دهد در خود ديده ، لذا حداقل به شك افتاده و پرسيده : (كم لبثتم ).
معناى جمله : (لبثنا يوما او بعض يوم )
(قالوا لبثنا يوما او بعض يوم ) - در جواب وى مردد شده گفتند: يا يك روز يا بعضى از يك روز، و گويا اين ترديدى كه در جواب از خود نشان دادند بدين جهت بوده كه ديده اند جاى آفتاب تغيير كرده ،
مثلا اگر صبح به خواب رفته بودند، وقتى بيدار شدند ديده اند آفتاب در اواسط آسمان و يا اواخر آن است آنگاه شك كردند در اينكه در اين بين شبى را هم در خواب گذرانده اند، تا در نتيجه خوابشان يك روز طول كشيده باشد، و يا چنين نبوده ، و در نتيجه پاره اى از روز را در خواب بوده اند، بدين جهت جواب خود را با ترديد دادند كه يا يك روز در خواب بوده ايم و يا پاره اى از يك روز، و به هر حال جوابى كه دادند يك جواب است .
ولى بعضى از مفسرين گفته اند دو جواب است . برخى از آنها نظرشان اين بوده كه يك روز در خواب بوده اند و برخى ديگر آن شق ديگر را تشخيص داده اند، دليل اين مفسرين اين است كه اگر جواب يكى بوده به آن بيانى كه گذشت بايد گفته باشند كه ما پاره اى از روز خواب بوده ايم و يا يك روز و اندى ، نه يك روز، به همين دليل كلمه او بايد براى تفصيل باشد نه ترديد، يعنى از آن فهميده مى شود كه يكى از آنان گفته يك روز در خواب بوده ايم ، و ديگران گفته اند بعضى از يك روز را.
ليكن اين سخن ، سخن قابل توجهى نيست : اولا براى اينكه از سياقى چون (لبثنا يوما او بعض يوم ) به هيچ وجه چنين معنايى استفاده نمى شود. صرفنظر از سياق ، اصلا در قرآن كريم عين اين عبارت از شخص واحد نقل شده كه گفته است : (لبثت يوما او بعض يوم ) كه پر واضح است در آن عبارت معنا ندارد كلمه (او) براى تفصيل باشد.
و ثانيا، براى اينكه ترديد اصحاب كهف ناشى از استدلالى بوده كه از شواهد و قرائن مشهود گرفتند، و چنين مردانى بزرگ شانشان اجل از اين است كه از روى تحكم و هوى و هوس و گزافه گويى حرفى بزنند. و شواهد و قرائن خارجى كه انسان به وسيله آن استدلال مى كند از قبيل آفتاب و سايه و نور و ظلمت و امثال آن آنهم از كسانى كه تازه از خواب برخاسته اند امورى نيست كه مقدار دقيق زمانى كه به خواب رفته اند را مشخص سازد، حال چه اينكه ما كلمه (او) را براى ترديد بدانيم يا براى تفصيل . پس مقصود از كلمه (يوم ) در هر دو حال زيادتر از يك شبانه روز است ، و استعمال كلمه (يكروز) در يك روز و اندى شايع است ، و تازگى ندارد.