تفسير الميزان جلد ۱۱
علامه طباطبايي رحمه الله عليه
- ۴ -
چيزى كه هست اسم
بردن خصوص رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از ميان مؤ منين در عين اينكه
تجليلى از آن حضرت است ، و در عين حال تشديد را هم در حق ايشان مبالغه مى كند، زيرا
وقتى قبل از ديگران اسم خصوص آن جناب برده شد قهرا هول و هراس خطاب و ترس و وحشتى
كه از تكلم كردن مقام عزّت و كبريايى حق ناشى مى شود لبه تيز آن متوجه آن جناب مى
گردد ، همچنانكه در آيه (و لو لا ان
ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا اذا لاذقناك ضعف الحيوه و ضعف الممات
) هم وضع به همين منوال است ، و لذا بيشتر مفسرين گفته اند: اينكه رسول
خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) فرمود: (سوره
هود مرا پير كرد) ناظر به همين آيه است ،
و ان شاء اللّه - در بحث روايتى آينده درباره اين موضوع بحث خواهيم نمود.
و لا تركنوا الى الذين ظلموا فتمسكم النار و ما لكم من دون اللّه من اولياء ثم لا
تنصرون
|
در صحاح درباره ماده (ركن
) (از باب قعد، يعقد، قعودا) گفته : مصدرش ركون مى شود كه به معناى ميل
كردن به سوى چيزى و تسكين دادن خاطر به وسيله آن است ، و كلمه
(ركن )
- به ضم اول آن - به معناى ناحيه قوى تر هر چيز و به معناى امر عظيم و نيز به معناى
عزت و منيع بودن است . لسان العرب هم همينطور گفته ، ولى مصباح گفته : ركون به
معناى اعتماد است .
راغب گفته : ركن هر چيز، آن ناحيه اى است كه دلگرمى و خاطر جمعى به همان ناحيه است
(اين معناى لغوى ركن است )، ولى بطور استعاره در معناى نيرو هم استعمال شده ،
همچنانكه در قرآن آمده : (لو ان لى بكم
قوه او آوى الى ركن شديد)
(ركن ، يركن
) - با فتح عين الفعل مضارع - نيز آمده است ، و خداى تعالى فرموده
(و لا تركنوا الى الذين ظلموا).
ولى صحيح تر اين است كه بگوييم : اين ماده از دو باب آمده يكى
(ركن ، يركن ) مانند
(نصر، ينصر)، و ديگرى از باب
(ركن يركن
) مانند (علم
، يعلم ). و در آيه
(لا تركنوا) از اين باب است ،
و (ناقه مركنه الضرع
) آن ماده شترى را گويند كه رگ و ريشه پستانش بزرگ باشد و پستان را بزرگ
كند، و (مركن
)به معناى طغار كوچك است ، و (اركان
عبادات ) به معناى آن جوانبى است كه بناى
هر عبادتى بر آنها نهاده شده ، و اگر آن اركان ترك شود عبادت باطل و ترك شده . و
اين قريب به همان معنايى است كه صحاح گفته است .
معناى (ركون
) كه در آيه : (و لاتركنوا الى
الّذين ظلموا...) از آن نهى شده
است
و حق مطلب اين است كه ركون به معناى صرف اعتماد نيست ، بلكه اعتمادى است كه تواءم
با ميل باشد، و به همين جهت است كه با حرف (الى
) متعدى مى شود، نه با (على
)
و تفسيرى كه اهل لغت براى آن كرده اند تفسير به معناى اعم است ، و اين خود عادت و
رسم اهل لغت مى باشد.
بنابراين ، ركون به سوى ستمكاران ، يك نوع اعتمادى است كه ناشى از ميل و رغبت به
آنان باشد، حال چه اين ركون در اصل دين باشد، مثل اينكه پاره اى از حقايق دين را كه
به نفع آنان است بگويد، و از آنچه كه به ضرر ايشان است دم فروبندد و افشاء نكند، و
چه اينكه در حيات دينى باشد مثل اينكه به ستمكاران اجازه دهد تا به نوعى كه دلخواه
ايشان است در اداره امور مجتمع دينى مداخله كنند و ولايت امور عامه را به دست
گيرند، و چه اينكه ايشان را دوست بدارد و دوستيش منجر به مخالطت و آميزش با آن شود
و در نتيجه در شؤ ون حياتى جامعه و يا فردى از افراد اثر سوء بگذارد.
و كوتاه سخن ، ركون به اين معنا است كه در امر دين و يا حيات دينى طورى به ستمكاران
نزديك شود كه نزديكيش تواءم با نوعى اعتماد و اتكاء باشد، و دين و خدا و يا حيات
دينى را از استقلال در تاءثير انداخته ، و از آن پاكى و خلوص اصليش ساقط كند و
معلوم است كه نتيجه اين عمل اين است كه راه حق از طريق باطل سلوك شود، و يا حق با
احياى باطل احياء گشته و بالاخرة به خاطر احيائش كشته شود.
دليل ما بر اين معنايى كه كرديم اين است كه خداى تعالى در خطابى كه در اين آيه
دارد، كه خود تتمه خطاب در آيه قبلى است جمع كرده ميان رسول خدا (صلى الله عليه و
آله و سلم ) و مومنين از امتش ، و شؤ ون ى كه هم مربوط به آن جناب و هم به امّت
اوست ، همان معارف دينى و اخلاق و سنت هاى اسلامى است از جهت تبليغ و حفظ و اجراء و
تطبيق حيات اجتماعى بر آن ، و همچنين عبارت است از ولايت امور مجتمع اسلامى ، و
شناخته شدن افراد به عنوان يك فرد مسلمان ، در صورتى كه به آن سنت ها عمل كند.
بنابراين ، نه پيغمبر مى تواند در اين امور به ستمكاران ركون كند و نه امّت او.
بعلاوه ، كاملا روشن است كه اين دو آيه مورد بحث به منزله نتيجه اى است كه از
داستانهاى ملت هاى ستمكارى استنتاج شده كه خداوند به جرم ستمهايشان آنها را هلاك
نموده است . اين دو آيه متفرع بر آن داستانها و ناظر به آنها است ، و ظلم آن ملتها
تنها شرك ورزيدن و بت پرستيشان نبود، بلكه از جمله كارهاى نكوهيده آنها كه خداوند
از آن نكوهش كرده پيروى از ستمكاران بوده ، كه نتيجه اش فساد در زمين بعد از اصلاح
آن مى شد، و آن فساد عبارت بود از رسميت دادن به سنت هاى ظالمانه كه واليان جورباب
كرده بودند و مردم هم از آنها پيروى مى كردند.
اين نيز پر واضح است كه سياق دو آيه مزبور مترتب بر يكديگر است ، يعنى غرض يكى
مترتب بر غرض ديگرى است ، چون آيه اولى مردم را نهى مى كند از اينكه از ستمكاران
باشند، و دومى نهى مى كند از اينكه به آنان نزديكى و به سوى آنان ميل و اعتماد
كنند، يعنى بخواهند در اجراى حق ميان خود، بر باطل آنان اعتماد كنند و به وسائل
باطل آنان تمسّك جويند. پس جمله (لا
تركنوا الى الذين ظلموا) نهى است از ميل
به سوى ايشان و اعتماد بر آنان و اينكه اصل دين و حيات دينى بر اساس باطل ايشان بنا
شود.
منظور از (الّذين
ظلموا) كه از اعتماد و تمايل به آنان نهى
گرديده است
قرار گرفتن اين دو آيه به منزله نتيجه اى از داستانهاى گذشته ، اين معنا را افاده
مى كند كه منظور از ستمكاران در آيه ، كسانى نيست كه صرفا ظلمى از آنان سرزده باشد،
و گرنه بايد تمامى مردم را شامل شود، زيرا از معدودى معصومين كه بگذريم تمامى مردم
سهمى از ظلم را دارند، و با اين حال ديگر معنايى براى نهى نمى ماند.
و نيز افاده مى كند كه مقصود از ستمكاران آن عدّه اى هم كه دائما كارشان ظلم باشد
نيست . درست است كه فعل به خودى خود صرف تحقق را مى رساند، و در صورت وجود اسباب
افاده وصف و استمرار هم مى كند، و ليكن آن شرايط و اسباب در آيه مورد بحث وجود
ندارد و هيچ چيزى بر چيزى بطور گزاف دلالت نمى كند.
پس مقصود از ستمكاران ، اين طايفه نيستند، بلكه مراد آن عدّه از مردم هستند كه
حالشان در ظلم و ستم ، حال همان كسانى باشد كه خداوند در آيات سابق داستانشان را
آورده بود، و مثل اينكه خداى تعالى در آن داستانها عموم مردم را در برابر دعوت
الهيى كه متوجه آنان شده مانند يك دسته دانسته ، آنگاه آنان را به دو قسم پذيرندگان
و مخالفين تقسيم كرده آنگاه در چند جاى آن داستانها از طايفه اول تعبير كرده به
(الذين آمنوا - آنانكه ايمان آوردند)،
و در نزديك ده جا از طايفه دوم كه دعوت او را رد كرده اند تعبير كرده به
(الذين ظلموا - كسانى كه ظلم كردند)،
مانند جمله (و لا تخاطبنى فى الذين ظلموا)
و (و اخذت الذين ظلموا الصيحه
) و (و تلك عاد جحدوا بايات
ربهم و عصوا رسله و اتبعوا امر كل جبار عنيد)
و (الا ان ثمود كفروا ربهم
) و (الا بعدا لمدين كما بعدت
ثمود) و امثال آن .
خداوند سبحان از ردّ و قبول آنان در قبال دعوت الهى تعبير به فعل ماضى آورده كه
تنها بر تحقق و وقوع دلالت مى نمايد، چون مقام ، مقام قياس است و همينكه از مقام
مقايسه بيرون مى آيد به صيغه اسم فاعل و يا در واقع به صفت تعبير نموده مى فرمايد:
(و قيل بعدا للقوم الظالمين )
و يا: (و ما هى من الظالمين
) و يا: (و لا تتولوا مجرمين
)
و امثال آن كه زياد آمده است .
آرى ، همانطور كه اشاره شد مقام مقايسه و نسبت سنجى وضع مردم در برابر دعوت از نظر
قبول و ردّ، اقتضا دارد كه به صرف وقوع و تحقق اكتفاء كند، چون بيش از اين احتياج
ندارد كه بگويد فلان قوم و ملت جزو اين دسته شدند يا آن دسته ايمان آوردند، و يا
ظلم كردند، و ديگر احتياج نيست به اينكه وصف استمرار و تلبس و اتصاف ايشان را بيان
كند.
پس مفاد جملات : (ظلموا)
و (عصوا)
و (اتبعوا امر فرعون
) اين است كه ايشان جزو اين دسته شدند، و به ظلم و عصيان و متابعت امر
فرعون شناخته گرديدند. و همچنين مفاد جمله (نجينا
الذين آمنوا) اين است كه ما آنهايى را كه
به صفت و علامت ايمان متصف هستند نجات داديم .
پس در افاده اصل آن سمت و علامت تعبير به فعل (ماضى ) كافى است ، هر چند لازمه
داشتن آن علامت اتصاف هم باشد. و به عبارت ديگر كسانى كه مثلا از قوم نوح ظلم
كردند، قهرا ظالم هم شدند، و ليكن در مقام قياس و تقسيم ، عنايت به صرف صدور و تحقق
ظلم تعلق مى گيرد، نه به اتصافشان به وصف ظلم ، چون در اين مقام عنايت به اين معنا
نداريم كه ظلم وصف دائمى آنان شده ، و لذا مى بينيم به محضى كه كلام از مقام قياس و
نسبت بيرون مى رود، لحن گفتار عوض شده ، به جاى فعل به وصف تعبير مى شود، مثلا مى
فرمايد: (بعدا للقوم الظالمين
) و (يا و لا تكن مع الكافرين
) - دقت فرماييد.
از آنچه گذشت نقطه ضعف كلام پاره اى از مفسرين به دست مى آيد كه در تفسير جمله
(الذين ظلموا)
گفته اند: اين جمله دلالت دارد بر اينكه ظلمى از آنان سرزده و بيش از اين دلالت
ندارد. و همچنين مفسرين ديگرى كه گفته اند: جمله (الذين
ظلموا) به معنى وصف و معنايش اين است كه
ركون به ظالمين مكن .
سخن صاحب المنار درباره مراد از:
(الّذين ظلموا) و نقاط ضعف آن
سخن
صاحب المنار در ت فسير خود گفته : زمخشرى جمله (الذين
ظلموا) را چنين تفسير كرده
(يعنى ركون مكن به كسانى كه ظلم از ايشان
ديده شده تا چه رسد به آنهايى كه ظلم وصفشان شده ).
آنگاه حكايت كرده از موفق كه دنبال امام جماعتى به نماز ايستاد، وقتى آن امام اين
آيه را تلاوت كرد موفق غش كرد، و پس از آنكه به هوش آمد سبب انقلابش را پرسيدند گف
ت : خدا وعده آتش داده به كسى كه ركون كند به شخصى كه ظلمى از او ديده شود، تا چه
رسد به اينكه ظلم شيوه و وصف او باشد.
و بنا به گفته وى معناى آيه اين است كه (هر
كس كمترين ميلى كند به كسى كه ولو يك بار مختصر ظلمى از او سر زده باشد به آتش
دوزخ درمى افتد) و حال آنكه اين معناى
غلطى است ، زيرا مقصود از (الذين ظلموا)
همان طايفه ستمگران از مشركين هستند كه با مومنان دشمنند و آنها را آزار نموده ،
براى بيزار كردنشان از دين نقشه چينى مى كنند.
پس جمله (الذين ظلموا)
عينا مانند جمله (الذين كفروا)
است كه در آيات بسيارى آمده ، همانطور كه نمى توان گفت به صرف اينكه كلمه
(كفروا) ماضى است و مراد از آن
كسانى است كه در گذشته كفرى از ايشان صادر شده - بلكه مراد از آن طايفه كفار است -
همينطور در (الذين ظلموا)
نمى توان چنين معنايى كرد.
بهترين شاهد بر اين معنا آيه شريفه (ان
الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون
) است (كه بطور قطع مى دانيم معناى صله (الذين
) و موصول (كفروا)
كسانى هستند كه كفر صفت ايشان است نه اينكه در گذشته يك بار از ايشان كفر سرزده
باشد، چون اگر چنين باشد انذار كردن و نكردن پيغمبر درباره آنان يكسان نيست ).
و مخاطبين به نهى از ركون همان كسانى هستند كه در آيه
(فاستقم ) مخاطب بودند. و در
آيه مورد بحث ، از اين دشمنان مشرك پيغمبر تعبير كرده به
(الذين ظلموا) همانگونه كه از
قومهاى پيامبران گذشته در داستانهايى كه از آنها در همين سوره در آيات 37، 67، 94،
ذكر مى كند همين تعبير را آورده ، و نيز در همين سوره از آنها به ظالمين نيز تعبير
كرده و فرموده : (و قيل بعدا للقوم
الظالمين ). پس حاصل كلام اينكه در اين
آيات فرقى ميان دو تعبير وصف (ظالمين ) و صله و موصول (الذين ظلموا) نيست ، چون هر
دو تعبير درباره اقوام به يك معنا است .
اما اينكه صاحب كشاف گفته : (منظور از
جمله (الذين ظلموا)
كسانى است كه ظلمى از ايشان سرزده باشد و گرنه مى فرمود ظالمين
) حرف صحيحى است ، و ليكن آن نتيجه اى را كه او مى خواهد نمى تواند
بگيرد، زيرا تعبير به فعل در مقام آيه كه توضيحش گذشت هر چند بيشتر از صرف تحقق و
صدور را نمى رساند و ليكن مقام ، اين معنا را با معناى وصفى منطبق مى كند، نظير آيه
(فاما من طغى و آثر الحيوة الدنيا فان الجحيم هى الماوى و اما من خاف
مقام ربه و نهى النفس عن الهوى فان الجنه هى الماوى )
كه در عين اينكه تعبير به فعل شده مع ذلك با معناى صفت منطبق است .
آيه شريفه : (و
لاتركنوا...) متضمن نهى
ازتمايل به همه ستمكاران است
و اما نقطه ضعفى كه در كلام صاحب المنار است اين است كه وى آيه را تنها مربوط به
ستمكاران و دشمنان مومنين و نقشه چينان از مشركين دانسته ، و اين از مشاراليه ، محض
تحكم و بدون دليل سخن گفتن است ، زيرا هيچ دليلى در دست نيست كه دلالت كند بر اينكه
آيه شامل ستمگران از اهل كتاب و دشمنان اسلام از يهود و نصارا نمى شود، مخصوصا با
اينكه خود قرآن در گذشته نزديكى ايشان را به جرم اينكه از در ظلم در كتاب خدا
اختلاف مى اندازند ستمگر خوانده و صريحا از دوستى با آنان نهى و تشديد كرده و حتى
فرموده :
(و من يتولهم منكم فانه منهم
)
و درباره دوستى با مطلق كفار فرموده : (و
من يفعل ذلك فليس من اللّه فى شى ء).
از ايشان مى پرسيم چه مانعى هست كه اين آيه شامل ستمگران اين نشود با اينكه در ميان
اين امّت جبارانى وجود داشته و دارد كه صدها برابر شقى تر از جباران عاد و ثمودند،
و طاغيانى وجود داشته و دارد كه هزار بار طاغى تر از فرعون و هامان و قارونند؟
و صرف اينكه اسلام در موقع نزول اين سوره گرفتار ستمگران و مشركين قريش و حوالى
مكّه بوده چه دلالت مى كند بر اينكه لفظ آيه مخصوص به ايشان و نهى از ركون به ايشان
باشد؟ و مگر خاص بودن مورد، عموم لفظ را تخصيص مى زند؟ حاشا! پس آيه شريفه نهى مى
كند از ركون به هر كسى كه به علامت ظلم شناخته شده باشد، چه اينكه مشرك باشد يا
موحد، چه اهل كتاب باشد و چه مسلمان .
نقطه ضعف ديگرى كه در كلام صاحب المنار است اين است كه ايشان براى تاءييد و شاهد
گفتار خود تمسك جسته به آيه (ان الذين
كفروا سواء عليهم ء انذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤ منون
)، به اين بيان كه (الذين
كفروا) با اينكه فعل است معناى وصف را مى
دهد، و مقصود از آن كافرانند، نه فردى از افراد كه در زمان گذشته كفرى از او صادر
شده باشد.
و آن نقطه ضعف اين است كه آيه مذكور مربوط به عموم كفار و بيان حال عموم آنان نيست
تا شاهد گفتار وى باشد، بلكه در تفسيرش و همچنين در مواضع ديگرى در اين كتاب بيان
كرديم كه اين آيه مخصوص كفّار قريش است آن هم نه همه آنان بلكه سران ايشان كه رسما
عليه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در ابتداى دعوتش به مخالفت و كارشكنى
برخاستند، و خداوند هم شر ايشان را از سر آن جناب كوتاه نمود و در واقعه بدر و
وقايع ديگر نابودشان كرد. پس آيه عام نيست ، چون اگر عام مى بود و منظور از جمله
(الذين كفروا) همه كفار مى بود
مضمون آيه خلاف واقع مى شد، براى اينكه كفار بسيارى را سراغ داريم كه حتى از ميان
خود قريش و حتى بعد از نزول اين آيه به سوى اسلام گراييدند، (و انذار رسول خدا (صلى
اللّه عليه و آله و سلم ) در دلهايشان مؤ ثر افتاد).
و اگر صاحب المنار بگويد: مراد آن كفاريست كه تا آخرين لحظه عمر خود ايمان نياوردند
در جوابش مى گوييم در اين صورت مضمون آيه شبيه به مضمون
(آنچه در جوى مى رود آبست )
خواهد شد، زيرا معنا ندارد بگوييم (كفارى
كه تا آخرين لحظه عمر خود ايمان نياوردند ايمان نمى آورند چه انذارشان بكنى و چه
نكنى ) پس هيچ چاره اى جز اين نيست كه
بگوييم آيه مذكور مخصوص عدّه معينى است و جمله (الذين
كفروا) به طايفه خاصّى نظر دارد.
و ما در سابق هم گفتيم كه جمله (الذين
آمنوا) هم يك عنوان تشريفى است براى اشخاص
معينى كه در اول دعوت اسلامى به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) يمان
آوردند، و خطابات (يا ايها الذين آمنوا)
در قرآن هم مختص به ايشان است (مگر در آن مواردى كه دليلى بر خلاف اين مطلب دلالت
كند) ولى در هر حال ساير مؤ منين هم در احكام آن خطابات با آن اشخاص شريكند.
نقطه ضعف سومى كه در گفتار صاحب المنار مى باشد اين است كه در آخر كلامش گفته :
(در آيه مورد بحث از ستمكاران معاصر رسول
خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) تعبير كرده به (الذين
ظلموا) همانطور كه از اقوام پيغمبران
گذشته (در آيه 37، 67، 94) هم اين تعبير را كرده ، و هم به ظالمين تعبير كرده پس در
اين آيات فرقى ميان دو تعبير نيست .)
و خلاصه گفتارش اينكه : گاهى از ايشان به (الذين
ظلموا) تعبير كرده و گاهى به
(ظالمين )
و اين خود دليل بر اين است كه مقصود از هر دو تعبير يكى است .
اشكال اين حرف اين است كه گويا آن عنايتى كه گفتيم در كلام هست از نظر وى مخفى
مانده ، و نتوانسته منتقل شود به اينكه اتحاد مصداق دو تعبير باعث نمى شود كه عنايت
به هر دو يكى باشد.
پس خلاصه مضمون اين آيه نهى رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و امت او است از
ركون به كسى كه به عنوان ظلم شناخته شده باشد، به اينكه به سوى او ميل و در امر دين
و حيات دينى بر ظلم او اعتماد كنند، اين است منظور جمله
(و لا تركنوا الى الذين ظلموا).
(فتمسكم النار)
- اين جمله تفريع است بر ركون و معنايش اين است كه عاقبت ركون ، تماس با آتش است .
(نكته جالبى كه در اين جمله است اين است كه ) عاقبت ركون به ظلم ، ظالم را تماس با
آتش و خود ظلم را آتش قرار داده است . و اين همان فرق ميان نزديك شدن به ظلم و تلبس
به ظلم است .
(و ما لكم من دون اللّه من اولياء)
- اين جمله در موضع حال است از مفعول (فتمسكم
)، يعنى آتش شما را مس مى كند در حالى كه در آن آتش غير از خدا هيچ
ياورى نداشته باشيد، چه اين واقعه در قيامت واقع مى شود كه انسان تمامى اولياء و
ياورانى (كه در دنيا ياورش مى پنداشت ) از دست مى دهد. ممكن هم هست حال از ركون
باشد، البته اين در صورتى است كه منظور از آتش عذاب باشد و جمله
(ثم لا تنصرون
) به احتمال اول به معناى نداشتن شفيع و به احتمال دوم به معناى خذلان
الهى خواهد بود.
و تعبير به (ثم
) در جمله (ثم لا تنصرون
) براى اين است كه دلالت كند بر خاتمه امر و اينكه سرانجام كار شما
نوميدى و خذلان مى شود، گويا فرموده : در قيامت جز خدا كسى را نداريد او هم هر چه
بخوانيدش جوابتان را نمى دهد و هر چه از او طلب يارى كنيد ياريتان نمى كند، پس در
نتيجه سرانجام كارتان نوميدى و خسران و خذلان خواهد بود.
از بحثهايى كه تاكنون پيرامون آيه كرديم چند چيز بدست آمد:
چه مواردى مشمول نهى آيه شريفه نمى باشد؟
1 - اينكه متعلق نهى در آيه شريفه ركون به اهل ظلم است در امر دين و يا حيات دينى ،
از قبيل سكوت كردن در بيان حقايق دينى و امورى كه موجب ضرر جامعه دينى مى شود و ترك
هر عمل ديگرى كه خوش آيند ظالمان نيست ، و يا مثل اينكه ظالم كارهايى كند كه براى
جامعه دينى ضرر دارد، و مسلمانها آن را ببينند و سكوت كنند و حقايق دينى را برايش
بازگو نكنند، و يا امورى را ترك كند كه با تركش لطمه به اجتماع مسلمين بزند. و
مسلمين سكوت كنند، او زمام جامعه دينى را در دست بگيرد و عهده دار مصالح عمومى
جامعه بشود و با نداشتن صلاحيت ، امور دينى را اجراء كند و ايشان سكوت كنند و نظير
اينها.
بنابراين ، ركون و اعتماد بر ستمگران در معاشرت و معامله و خريد و فروش و همچنين
وثوق داشتن به ايشان و در برخى از امور امين شمردن آنان ، مشمول نهى آيه شريفه نيست
، زيرا ركون در اينگونه امور ، ركون در دين و يا حيات دينى نيست ، خود رسول خدا
(صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را مى بينيم كه در شب هجرت وقتى از مكه به سوى غار
ثور حركت كرد يكى از مردم قريش را امين شمرد و از او براى سفر به مدينه مركبى را
اجاره كرد، و نيز او را امين دانست و مورد وثوق قرار داد كه بعد از سه روز، راحله
را تا درب غار خواهد آورد، آرى او رفتارش چنين بود و خود مسلمانان هم در پيش روى
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) با كفّار و مشركين همين معامله را داشتند.
ركون به اهل ظلم اخص از ولايت كفار است و مراد از آن
اعتماد و مماشات در امر دين و
حياتدينى است نه مطلق ركون و اعتماد
2 - نتيجه اى ديگر كه از بحثهاى گذشته گرفته شد اين است كه ركونى كه در آيه از آن
نهى شده ، اخص است از معناى ولايتى كه در آيات بسيار ديگرى از آن نهى شده ، زيرا
ولايت به معناى نزديك شدن به نحوى است كه مسلمين را در دين و اخلاقشان در معرض
تاءثر قرار دهد و در نتيجه دين و اخلاقشان كه از بين رفته و سنت هاى ظالمانه اى كه
در جامعه دشمنان دين رايج شده در ميان مسلمين رواج يابد، به خلاف ركون كه به معناى
بنا نهادن دين و يا حيات دينى است بر اساس ظلم ظالمين ، و اين معنا از نظر مورد اخص
از ولايت است ، براى اينكه هر جا كه ركون به ظالمى پيدا شود ولايت ظالم هم شده ولى
هر جا كه ولايت ورزيدن به ظالم يافت شد چنان نيست كه ركون هم باشد. فرق ديگر اينكه
خطر و بروز اثر در ركون بالفعل است ولى در ولايت اعم از بالفعل است .
از اينجا اشكال گفتار پاره اى از مفسرين كه ركون را به معناى ولايت گرفته اند معلوم
مى شود.
سخن ديگرى از صاحب المنار و اشكال وارد بر آن
صاحب المنار در تفسير خود نخست كلام زمخشرى را نقل كرده كه گفته است : نهى در آيه
جهات بسيارى را شامل مى شود، مانند گراييدن و پست شدن در راه هوا و هوس آنان ، و به
اميد ايشان از همه جا و همه كس قطع اميد كردن ، و همنشينى و رفاقت كردن ، و به
ديدنشان رفتن ، و با ايشان مداهنه نمودن و به كارهايشان رضايت دادن ، و خود را به
ايشان شبيه كردن ، و به زىّ آنان درآمدن ، و به زرق و برق زندگى و تجمّلات ايشان
چشم حسرت دوختن ، و اسم آنان را به عظمت ياد كردن ، چون دقت و تاءمّل در جمله
(و لا تركنوا) اين معنا را
اثبات مى كند، زيرا ركون به معناى كمترين ميل است . و همچنين جمله
(الى الذين ظلموا) نيز ناراحت
كننده است زيرا اگر فرموده بود: (الى
الظالمين ) باز امتثالش خيلى دشوار نبود،
زيرا ظالمين عدّه معدوديند، ولى فرمود (هر
كس كه ظلم كند) و اين تعبير عمومى تر است
و هر كسى كه ظلمى را ولو براى يك بار مرتكب شود مشمول آن مى گردد.
آنگاه در مقام ردّ آن برآمده چنين مى گويد: البته آنچه را كه وى انگشت رويش گذاشته
و از مصاديق ركون دانسته همه در جاى خود كارهاى زشتى است كه سزاوار نيست مؤ من
مرتكب آن شود و احيانا هم از لوازم غيرقابل توجه ركون هست و ليكن صحيح نيست كه
هيچيك از آنها را مفسر و مراد آيه بگيريم ، براى اينكه مى دانيم اولين طايفه اى كه
مخاطب به اين خطاب بودند رسول گرامى اسلام و صحابه ايشان يعنى همان سابقين اولين
بودند كه از شرك توبه كرده به سوى ايمان گراييدند و در ميان آنان كسى را سراغ
نداريم كه اينطور نسبت به مشركين ركون داشته باشد، يعنى از اسلام و مسلمين يكباره
قطع نموده دل به كفار ببندد، و يا به خاطر هواهاى آنان تن به پستى دهد و يا به
كارهاى آنان راضى بوده باشد، و همچنين ساير مصاديقى كه شمرده .
مؤ لف : صاحب المنار اولا خودش گفتار خود را نقض كرده و با اينكه قبلا اعتراف كرد
كه بعضى از امور مذكور از لوازم ركون است ، مع ذلك مى گويد هيچ يك از آنها صلاحيت
ندارد كه بگوييم مراد آيه است . آرى ، با اينكه همه معصيت ها بزرگ است و نبايد نسبت
به آنها بى اعتناء بود مع ذلك بيشتر مفسّرين قرآن را مى بينيم كه عادت كرده اند از
نسبت دادن پاره اى سهل انگاريها به قرآن كريم هيچ خوددارى نكنند.
و از اين بدتر اينكه مى گويد: مخاطب به اين نهى رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و
سلم ) و سابقين اولين بودند و ايشان در مظان چنين چيرهايى نبودند. اشكال آن اين است
كه اولا خطاب ، خطاب واحدى است متوجه او و امتش ، و در چنين خطابى اول و دومى وجود
ندارد، و اگر بعضى از مخاطبين از جهت زمان مقدم بر بعضى ديگر باشند باعث نمى شود كه
خطاب آن روزى مردم امروزى را نگيرد، هر چند لفظ شامل باشد.
و ثانيا اگر مخاطب در مظنه نافرمانى نباشد باعث نمى شود كه خطاب نهى متوجه او
نگردد، مخصوصا نواهيى كه از مقام تشريع صادر مى شود. بله ، در چنين صورتى از تاءكيد
و الحاح جلوگيرى مى كند، ولى از اصل نهى جلوگيرى نمى كند، و ما مى بينيم كه رسول
خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) از چيرهايى نهى شده كه به مراتب بزرگتر از ركون
به ظالمان است ، مانند شرك به خدا و ترك تبليغ پاره اى اوامر و نواهى ، از آن جمله
فرموده : (و لقد اوحى اليك و الى الذين من
قبلك لئن اشركت ليحبطن عملك و لتكونن من الخاسرين ).
و درباره ترك تبليغ فرموده : (يا ايها
الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته
) و درباره پيروى كفار فرموده :
(يا ايها النبى اتق اللّه و لا تطع
الكافرين و المنافقين ان اللّه كان عليما حكيما و اتبع ما يوحى اليك من ربك
) با اينكه چنين مظنه اى در بين نيست كه آن جناب به پروردگار خود شرك
بورزد، و يا آنچه كه به وى وحى شده از تبليغش سر باز زند، و يا كافران و منافقان را
اطاعت كند، و يا وحى پروردگار خود را پيروى ننمايد و امثال اين از نواهى ديگر.
و همچنين سابقين اولين ، كه ايشان هم از امورى خيلى بزرگتر از ركون به ظالمين و يا
مثل آن نهى شده اند، از آن جمله فرموده : (و
اتقوا فتنة لا تصيبن الذين ظلموا منكم خاصة
) كه درباره اهل بدر نازل شده ، كه سابقين
اولين هم در ميان ايشان بوده اند.
و درباره بعضى از آنان آمده كه خود آنان را ستمكار خوانده ، حال بعضى صحابه پيغمبر
را ستمكار خواندن مهم است ، و يا به او بگويند به ستمكاران ركون مكن ؟ و همچنين
آيات ديگرى كه مربوط به داستانهاى بدر، احد و حنين است ، و مشتمل است بر نهى هايى
كه خيلى مهم تر از نهى ركون است . و نيز آيات ناهيه اى كه زنان رسول خدا (صلى اللّه
عليه و آله و سلم ) را از امورى نهى مى كند كه بدتر از ركون به ظالمين است . پس صرف
اينكه سابقين اولين در مظنه چنين اعمالى نيستند باعث نمى شود كه نهى هم از ناحيه
خداى تعالى صادر نشود، علاوه بر اينكه بعضى از همان سابقين اولين به پاره اى از آن
گناهان و جرائم مبتلا شدند.
اشاره به فرق بين ميل به ظالمين و مصاديق مباشرت در ظلم
سوم چيزى كه از بحث گذشته به دست آمد اين بود كه آيه شريفه به كمك سياقى كه دارد و
نيز با تاييد مقام ، نهى مى كند از ركون به ستمكاران در ستمهايشان ، به اين معنا كه
مسلمانان ، دين حق خود و حيات دينى خود را مبنى بر ظلمى از ظلم هاى آنان كنند، و يا
در گفتار و كردار حق خود، جانب ظلم و باطل ايشان را رعايت كنند. و خلاصه وقتى
بتوانند حقى را احياء كنند كه باطلى را هم احياء بكنند، و برگشت اين عمل همانطور كه
قبلا هم گفتيم به اين است كه احياء يك حق با از بين رفتن يك حق ديگر صورت گيرد.
و اما ميل كردن به ظلمى از ظلم هاى آنان و راه دادن آن ظلم را در دين ، و اجراى آن
در مجتمع اسلامى و يا در محيط زندگى شخصى ، ركون به ظالمين نيست ، بلكه مباشرت در
ظلم و وارد شدن در زمره ظالمين است .
و اين مطلب بر بسيارى از مفسرين مشتبه شده ، و نتوانسته اند ميان ركون به ظالمين و
اين مثالها كه ما ذكر كرده و گفتيم مباشرت در ظلم است ، فرق بگذارند، در نتيجه در
تفسير آيه بحث هايى را ايراد كرده اند كه كمترين ارتباطى با آيه و با مساءله ركون
به ظالمين ندارد، و ما به خاطر رعايت اختصار از ايراد و بحث در صحت و سقم آنها
صرفنظر كرديم ، و هر كس بخواهد مى تواند به تفاسير آنان مراجعه نمايد.
و اقم الصلوه طرفى النهار و زلفا من الليل ان الحسنات يذهبن السيئات ...
|
دو طرف نهار به معنى صبح و عصر است ، و كلمه (زلف
) جمع (زلفى
) و بطورى كه مى گويند از نظر معنا و ساختمان لفظى شبيه است به
(قرب ) كه جمع
(قربى )
است ، و اين وصفى است كه به جاى موصوف خود - نظير ساعات و امثال آن - نشسته و
تقديرش اين است : و ساعاتى از شب كه نزديك به روز باشد.
يعنى نماز را در صبح و عصر و در ساعاتى از شب كه نزديكتر به روز باشد به پاى دار، و
اين ساعات با نماز صبح و عصر كه در يك طرف روز قرار دارد و نماز مغرب و عشاء كه
وقتشان ساعتهاى اول شب است تطبيق مى كند، همچنانكه بعضى از مفسرين نيز گفته اند. و
يا تنها با نماز صبح و مغرب كه هر يك در يك طرف روز قرار دارند و نماز عشاء كه وقتش
اوايل شب است منطبق مى شود چنانكه ديگران گفته اند و بعضى ديگر حرفهاى ديگرى زده
اند.
و ليكن از آنجايى كه بحث در اين مورد به فقه مربوط است ، و در بحث فقهى متبع ،
بيانى است كه از پيغمبر و امامان اهل بيتش وارد شده باشد، لذا آن را حواله مى دهيم
به بحث روايتى آينده - ان شاء اللّه تعالى .
جمله (ان الحسنات يذهبن السيئات
) امر (اقم الصلوة
) را تعليل نموده ، بيان مى كند كه نمازها حسناتى است كه در دلهاى مؤ
منين وارد شده و آثار معصيت و تيرگيهايى كه دلهايشان از ناحيه سيئات كسب كرده از
بين مى برد، و ما در اين باره بحثى راجع به (حبط)
در جلد دوم اين كتاب ايراد نموديم .
(ذلك ذكرى للذاكرين
) - يعنى اينكه گفته شد كه حسنات سيئات را از بين مى برد به خاطر اهميتى
كه دارد و براى بندگانى كه به ياد خدا هستند مايه تذكر است .
امر به نماز و صبر كه مهمترين عبادات و اخلاقيات هستند
و اصبر فان الله لا يضيع اجر المحسنين
|
پس از امر به نماز، رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) را دستور مى دهد به صبر
كردن ، و در موارد ديگرى مانند: (و
استعينوا بالصبر و الصلوة ) ميان صبر و
نماز جمع كرده . و سرّ آن اين است كه هر كدام از اين دو، در باب خودش مهم ترين
اركان هستند. آرى ، در ميان عبادات ، نماز مهمترين عبادت و در اخلاقيات صبر مهمترين
خلق است ، همچنانكه درباره نماز فرموده : (و
لذكر اللّه اكبر) و درباره صبر فرموده :
(ان ذلك لمن عزم الامور).
و اجتماع اين دو، مهمترين وسيله اى است كه با آن مى توان بر مصائب و ناملايمات فايق
آمد، چون صبر، نفس را از قلق و اضطراب و فرارى شدن نگه مى دارد، و نماز نفس را به
سوى پروردگار توجّه مى دهد و در نتيجه ناملايمات را از ياد آدمى مى برد، و ما بيان
مفصل اين معنا را در جلد اول اين كتاب در تفسير آيه 45 سوره بقره گذرانديم .
و از اينكه بطور مطلق امر به صبر كرده به دست مى آيد كه منظور از آن ، اعم از صبر
بر عبادت و يا صبر بر معصيت و يا صبر در مصيبت است ، بلكه همه آنها را شامل مى شود
و بنابراين ، امر مزبور، امر به صبر است در امتثال تمامى اوامر و نواهى كه قبلا در
سوره آمده ، از قبيل (فاستقم
)، و (لا تطغوا)،
و (لا تركنوا)،
و (اقم الصلوة
)
و ليكن از اينكه صيغه امر را مفرد آورده و تنها به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و
سلم ) متوجّه كرده به دست مى آيد كه مقصود از آن صبر، صبر مخصوصى است كه مختص به آن
حضرت است ، و گرنه مى فرمود: (و اصبروا)
مخصوصا با اينكه سياق امرها و نهى هاى گذشته همه سياق جمع بود، و اين مطلب گفتار آن
كسانى را كه مى گويند منظور از صبر، صبر رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) در
برابر آزار مشركين و ظلم ستمگرانشان است تاييد مى كند.
و اما اينكه چرا امر به نماز را مفرد آورده مگر نماز هم اختصاص به آن جناب دارد؟
جوابش اين است كه نماز مخصوص به آن جناب نيست ، ولى مقصود از اقامه در اينجا چيزيست
كه آن روز مخصوص به آن جناب بوده ، و آن عبارت است از اقامه نماز به جماعت كه آن
روز بايد آن حضرت اين كار را مى كرد - دقت فرماييد.
و اينكه فرمود: (ان اللّه لا يضيع اجر
المحسنين ) امر به صبر را تعليل م ى كند.
فلو لا كان من القرون من قبلكم اولوا بقيه ينهون عن الفساد فى الارض ...
|
كلمه (لو لا)
به معناى (هلا)
و (الا)
است كه تعجب آميخته با توبيخ را مى رساند، و معناى آن اينست كه : ملل و اقوامى كه
قبل از شما مى زيستند چرا باقى نماندند و چرا از فساد در زمين نهى نكردند؟ تاخود را
از انقراض و استيصال حفظ كنند؟
(الا قليلا ممن انجينا منهم
) - اين استثناء استثناء از معناى نفى جمله سابق است چون معنا اين است :
عجب است از امت هاى گذشته كه با آن آيات كه از خدا ديدند و آن عذابها كه مشاهده
كردند، چرا جز عدّه كمى كه ما براى اينكه از فساد نهى مى كردند از عذاب و هلاك
نجاتشان داديم ، بقاياى بيشترى نماندند تا از فساد در زمين نهى كنند؟
(و اتبع الذين ظلموا ما اترفوا فيه و
كانوا مجرمين ) - اين جمله بيان حال كسانى
است كه پس از استثناء باقيمانده اند كه اكثريت ايشان را تشكيل مى دهند، و چنين
معرفيشان كرده كه مردمى ستمكار و همه پيرو لذايذ مادى بوده و در اين وادى غوطه ور و
در نتيجه به جرم و گناه آلوده شده بودند.
پس ، از اين استثناء و از اين ما بقى كه حالشان را بيان كرد يك تقسيم بدست مى آيد و
آن اين است كه مردم باقيمانده دو صنف مختلفند، يكى ناجيانى كه خداوند آنها را نجات
داده ، دوم مجرمين و لذا مى بينيم كه دنبال اين آيه مى فرمايد:
(و لو شاء ربك لجعل الناس امة واحدة و لا يزالون مختلفين الا من رحم ربك
).
و ما كان ربك ليهلك القرى بظلم و اهلها مصلحون
|
يعنى سنت خداى تعالى چنين نبوده كه قريه ها را هلاك و منقرض كند در حالى كه اهل آن
مصلح باشند، چون اين خود ظلم است ، (و لا
يظلم ربك احدا - پروردگار تو به احدى ظلم نمى كند).
پس اينكه فرمود (بظلم
) قيد توضيحى مى شود (يعنى هلاكتى كه خود ظلم است ) نه اينكه احترازى
باشد، و بخواهد از ميان دو جور هلاك كردن ، هلاك كردن به ظلم را بگويد، و چون قيد
توضيحى است اين معنا را افاده مى كند: سنّت خداى تعالى بر اين قرار گرفته كه
سرزمينهايى را كه اهل آن مصلحند هلاك نكند، چون هلاك كردنشان ظلم است
(و ما ربك بظلام للعبيد - و خداوند هيچگاه به بندگان ظلم نمى كند).
و لو شاء ربك لجعل الناس امة واحدة و لا يزالون مختلفين الا من رحم ربك ... اجمعين
|
معناى (اختلاف
) و مشتقات ديگر ماده (خلف
)
كلمه (خلف )
در مقابل (امام
) و يا (قدام
) به معناى پشت سر است ، اين معناى اصلى اين ماده است و در ساير
مشتقّاتى كه از اين ماده منشعب شده نيز اين معنا نهفته ، مثلا وقتى گفته مى شود:
(خلف اباه - پدر خود را خلف شد)
معنايش اين است كه به جاى او نشست ، او از دنيا رفت و وى بعد از او زنده بماند. و
همچنين وقتى گفته مى شود:
(اخلف وعده - خلف كرد وعده خود را)
معنايش اين است كه وعده خود را پشت سر انداخت . و وقتى گفته مى شود:
(فلان مات و خلف ابنا - فلانى مرد و فرزندى خلف گذاشت
) معنايش اين است كه فرزندى پشت سر نهاد،
و رفت ، و وقتى گفته مى شود: (فلان استخلف
فلانا - فلانى از فلان كس خواست تا خليفه اش باشد)
معنايش اين است كه از او خواست تا پس از غيبت و يا مرگش و يا به عنايت ديگرى نايب
او باشد، مانند خليفه قرار گرفتن آدم به وسيله خدا در زمين . و نيز وقتى گفته مى
شود (فلان خالف فلانا او تخالفا - فلانى
با فلان كس مخالفت و يا با يكديگر مخالفت كردند)
معنايش اين است كه در عقيده و يا عمل از هم جدا شدند، كانّه هر يك ديگرى را پشت سر
انداخت . و معناى (تخلف عن امره - تخلف
ورزيد از امر او) اين است كه امر او را
پشت سر انداخت و به آن عمل نكرد. و معناى (اختلف
القوم فى كذا - مردم در فلان موضوع اختلاف كردند)
اين است كه يكديگر را پشت سر انداختند. و معناى (اختلف
فلان الى فلان - فلانى به نزد فلانى اختلاف كرد)
اين است كه پى در پى نزد او آمد و شد كرد.
و اين (اختلاف
) كه در مقابل معناى (اتفاق
) است ، از امورى است كه طبع سليم آن را نمى پسندد، زيرا همه طبايع مى
دانند كه با اختلاف ، نيروها پراكنده و ضعيف مى شود. البته آثار سوء ديگرى از قبيل
نزاع ، مشاجره ، جدال ، كشت و كشتار، كينه توزى و دشمنى نيز دارد، كه هر يك به نوبه
خود در سلب امنيت و سلامتى ،تاءثير به سزايى دارند.
دو نوع اختلاف و مذمت يك نوع آن در قرآن كريم
چيزى كه هست يك نوع از اختلاف ، اختلافى است كه در عالم انسانى چاره اى از آن نيست
، و آن اختلاف طبايع است كه منتهى به اختلاف بنيه ها مى گردد. آرى تركيبات بدنى در
افراد اختلاف دارد و اين اختلاف در تركيبات بدنى باعث اختلاف در استعدادهاى بدنى و
روحى مى شود، و با ضميمه شدن اختلاف محيطها و آب و هواها اختلاف سليقه ها و سنن و
آداب و مقاصد و اعمال نوعى و شخصى در مجتمعات انسانى پديد مى آيد، و در علم
الاجتماع و مباحثش ثابت شده كه اگر اين اختلافات نمى بود بشر حتى يك چشم بر هم زدن
قادر به زندگى نبود.
و خداى تعالى هم در قرآن كريم اين اختلاف را به خود نسبت داده و فرموده :
(نحن قسمنا بينهم معيشتهم فى الحيوه الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات
ليتخذ بعضهم بعضا سخريا) و در هيچ جاى از
كلام خود آن را مذمّت ننموده ، مگر در آن مواردى كه اين اختلاف آميخته با هواى نفس
و بر خلاف هدايت عقل باشد، مانند اختلاف در دين ، چون خداى سبحان دين را يك مساءله
فطرى دانسته و فرموده : بشر مفطور بر معرفت و توحيد خداست . و نيز درباره نفس انسان
فرموده : تقواو فجور نفس را به نفس هر كسى الهام كرده . و نيز فرموده : دين حنيف از
فطرياتى است كه بشر بر آن خلق شده ، و در خلق خدا تبديلى نيست .
و به همين جهت در موارد بسيارى از كلام مجيدش اختلاف در دين را به ظلم و طغيان
اختلاف كنندگان نسبت داده ، از آن جمله فرموده : (فما
اختلفوا الا من بعد ما جاءهم العلم بغيا بينهم ).
و در آيه زير هر دو اختلاف را ذكر كرده و فرموده : (كان
الناس امة واحدة فبعث اللّه النبيّين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتاب بالحق
ليحكم بين الناس فيما اختلفوا فيه
) اين همان اختلاف اول است كه اختلاف در
امور مادّى و زندگى مادى است . (و ما
اختلف فيه ) اين آن اختلاف دومى يعنى
اختلاف در امر دين است (الا الذين اوتوه
من بعد ما جاءتهم البيّنات بغيا بينهم فهدى الله الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من
الحق باذنه ).
آن اختلافى كه خداوند در آيه مورد بحث يعنى در جمله (و
لو شاء ربك لجعل النّاس امة واحدة ) منظور
دارد، همان اختلافى است كه در آيات قبل بيان داشته بود و آن اختلاف در امر دين بود
كه مردم دو طايفه شدند اندكى اهل نجات و بيشتر ستمكاران و اهل هلاكت .
جمله : (لايزالون
مختلفين ) راجع به اختلاف در دين است
بنابراين ، معناى آيه مورد بحث چنين مى شود: و اگر اختلاف كنند در امر دين ، بارى
خدا را بدين وسيله عاجز نمى كنند، چون اگر خدا مى خواست مى توانست مردم را يك امّت
قرار دهد و در نتيجه در امر دين اختلافى ميان آنان پديد نيايد. پس در حقيقت اين آيه
نظير آيه اى است كه مى فرمايد: (و على
اللّه قصد السبيل و منها جائر و لو شاء لهديكم اجمعين
)
و آيه (افلم يياس الذين آمنوا ان لو يشاء
اللّه لهدى الناس جميعا.
و بنابراين ، جمله (و لا يزالون مختلفين
) نيز تنها راجع به اختلاف در دين خواهد بود، زيرا همين اختلاف است كه
قرآن براى ما بيان مى كند كه اگر خدا مى خواست از ميان مردم بر مى داشت . پس تقدير
كلام چنين است : اگر خدا مى خواست اختلاف را از ميان ايشان برمى داشت ليكن چنين
نخواست در نتيجه مردم همچنان تا ابد مخالف يكديگر خواهند بود.
علاوه بر اينكه جمله (الا من رحم ربك
) صريح در اين است كه از يك عدّه مخصوصى كه به ايشان رحم كرده اين
اختلاف را برداشته . و ما مى دانيم كه اختلاف در غير دين را خداوند از هيچ طايفه
مرحومه هم برنداشته ، ولى از ايشان اختلاف دينى را برداشته ، البته آن اختلافى را
برداشته كه مذموم و ناشى از بغى و بعد از علم به حق است .
جمله (الا من رحم ربك
) استثناء جمله (و لا يزالون
مختلفين ) است ، يعنى مردم بعضى با بعضى
ديگر در امر حق تا ابد اختلاف مى كنند مگر كسانى كه خداوند به آنان رحم كرده كه
آنها در امر حق اختلاف نكرده و متفرّق نمى شوند. و بطوريكه از آيه
(فهدى اللّه الذين آمنوا لما اختلفوا فيه من الحق باذنه استفاده مى شود،
منظور از رحمت ، هدايت الهى است .
و اگر بگويى : معناى اختلاف مردم اين است كه عده اى با عده اى ديگر در نفى و اثبات
مقابل هم قرار گيرند، و در نتيجه معناى (لا
يزالون مختلفين ) اين مى شود كه دائما به
دو قسمت محق و مبطل منقسمند، و چنين مساله اى ديگر قابل تخصيص و استثناء نيست مگر
آنكه عموم زمانى آن را تخصيص زده و زمان معينى را از آن خارج كنند، و اما افراد آن
قابل استثناء نيستند، براى اينكه اگر استثناء را راجع به افراد بگيريم معناى مستثنا
و مستثنامنه چنين مى شود (ايشان دائما
منقسم به دو قسم محق و مبطل هستند، مگر آنان كه خدا رحمشان كرده كه ايشان منقسم به
دو قسم نيستند بلكه همواره محقند) و اين
معناى غلطى است ، زيرا آنهايى هم كه اختلاف مى كنند يك دسته شان محقند، پس برگشت
معنا به اين مى شود كه بعضى از ايشان هم مبطلند و هم محق ، ولى محق ايشان تنها
محقند و در ميانشان مبطل نيست و اين كلام كلامى بى فايده است .
علاوه بر اين ، اصلا معنا ندارد محق ها را از حكم اختلاف استثناء كنيم ، زيرا اين
محق ها يك طرف اختلاف هستند، و پرواضح است كه اختلاف ، قائم به هر دو طرف محق و
مبطل است .
مذمت اختلاف ، از جهت لوازم آن يعنى تفرق و اعراض از حق
است
در پاسخ مى گوييم : درست است كه اختلاف در اين آيه و در ساير آيات كه اهل اختلاف را
مذمّت مى كنند، اختلاف در حق است ، و نيز درست است كه مخالفت كردن بعضى با بعضى
ديگر مستلزم اين است كه يكى از آن دو، بر حق و داراى بصيرت باشد ليكن وقتى حساب
اجتماعى را كه اين دو فريق تشكيل داده اند برسيم اجتماعى است متزلزل و متفرق از حق
، و جامعه ايست كه مى توان گفت بر حق ، اجتماعى ندارند و حق را كنار گذارده اند، و
حق بر ايشان مخفى است و درباره آن ترديد دارند.
و خداى سبحان اگر اختلاف را مذمّت مى كند به خاطر لوازم آنست كه همان تفرق و اعراض
از حق است ، و آيات هم شاهد و گواه بر اين است ، زيرا هر جا از اختلاف مذمّت مى
كند، هر دو طرف اختلاف به باطل را توبيخ مى كند و اگر منظور از
(مختلفين ) صاحبان آراء و
اعمال مختلف و متفرق از حق نبوده باشد صحيح نمى بود كه هر دو طرف اختلاف را مذمت
كند.
و نيز بهترين موءيّد اين معنا آيه (شرع
لكم من الدين ما وصى به نوحا و الذى اوحينا اليك و ما وصينا به ابراهيم و موسى و
عيسى ان اقيموا الدين و لا تتفرقوا فيه )
است كه از (اختلاف
) تعبير به (تفرّق
) كرده ، و همچنين آيه (و ان
هذا صراطى مستقيما فاتبعوه و لا تتبعوا السّبل فتفرق بكم عن سبيله
) بلكه اين آيه دلالتش روشن تر از آيه قبل است زيرا اهل حق و ملازمين
سبيل حق را خارج از اهل تفرقه و اختلاف دانسته .
و لذا مى بينيم در غالب مواردى كه خداوند اختلاف اهل اختلاف را درباره كتاب مذمّت
مى كند دنبالش مساءله ريب و ترديد را ذكر مى كند، مانند:
(و لقد آتينا موسى الكتاب فاختلف فيه و لو
لا كلمة سبقت من ربك لقضى بينهم و انهم لفى شك منه مريب
) و اين معنا در مواضعى از كلام مجيد خداوند تكرار شده و فرموده :
(عم يتسائلون عن النباء العظيم الذى هم
فيه مختلفون ) يعنى از چه چيزى مى پرسند و
هر كدام حرفى مى زنند كه ايشان را از حق دور مى كند. و نيز فرموده :
(انكم لفى قول مختلف يوفك عنه من افك قتل الخراصون
) يعنى قولى كه به يك وجه و معنى برنمى گردد، بلكه قول هر كدام معنايى
مى دهد، غير آنچه كه قول ديگرى افاده مى كند، قولى كه مبتنى بر علم نيست ، بلكه
مبتنى بر خرص و تخمين است ، و همين پندار و تخمين ، اين قولها را در ميان شما پديد
آورده .
و در اين معنا است : (يا اهل الكتاب لم
تلبسون الحق بالباطل و تكتمون الحق و انتم تعلمون )
زيرا اين (لبس
) كه در آيه مذمّت شده عبارت از حرفهايى بوده كه ايشان مى زدند و به
صورت ، شباهت به حق داشته ولى حق نبوده بلكه منظور از آن القاء شبهه و تفرقه بوده
تا بدين وسيله حق پنهان بماند.
پس مقصود آيه از اختلاف آنان همان حرفها و عقايدى است كه پيش خود تراشيده و در
نتيجه مردمى كه پيرو ايشانند در شّك افتاده از حق متفرق مى شوند. آرى ، مقصود آيه
آن كسانى است كه پيروانى دارند، و در نزد پيروان خود القاء شبهه مى كنند و آراء
باطلى را به صورت حق جلوه مى دهند تا به كلّى حق را از فهم و درك مردم پوشيده
نگهدارند. و اين اختلاف را فقط از روى بغى و دشمنى مرتكب مى شوند، و اين همان
اختلافشان در حق مى باشد، پس از اينكه حق براى آنان روشن گشت .
رحمت الهى غايت خلقت انسان مى باشد (و لذلك خلقهم )
از آنچه گذشت - هر چند طول كشيد - اين نكته عايد گرديد كه اسم اشاره
(و لذلك خلقهم ) اشاره است به
رحمتى كه جمله (الا من رحم ربك
) بر آن دلالت دارد، و اگر كلمه رحمت مونّث لفظى است منافات ندارد كه
اسم اشاره به آن مذكر آورده شود، زيرا در مصدر (رحمت
) هر دو صورت جايز است ، به شهادت اينكه مى بينيم در آيه
(ان رحمه اللّه قريب من المحسنين )
قريب را كه وصف رحمت است مذكر آورده . علاوه ، اگر ما اشاره
(لذلك )
را اشاره به رحمت ندانيم ، لابد بايد بگوييم اشاره به اختلاف است ، و حال آنكه
گفتيم كه اختلاف مزبور ناشى از بغى و ظلم ايشان و موجب تفرق ايشان از حق و پوشاندن
حق و نمودارى باطل است ، و چنين اختلافى چگونه مى تواند غايت خلقت و منظور خداى
تعالى از آفرينش انسانها باشد. آرى ، معنا ندارد بگوييم خداوند سبحان عالم انسانى
را ايجاد كرد تا ظلم و ستم را زنده و حق را باطل كنند و بعد او به اين جرم هلاكشان
كند و سپس آنها را در آتش خالد بسوزاند، قرآن كريم با تمام بياناتش چنين احتمالى
را رد مى كند.
از اين هم كه بگذريم سياق آيات اين اعمال را دفع مى كند، زيرا آيات در مقام بيان
اين معنا است كه خداوند به رافت و رحمت خود مردم را به سوى خير و سعادتشان دعوت مى
كند، و از ايشان ظلم و شر را نخواسته ، و ليكن مردم به خاطر ظلم و اختلاف خود از
دعوت او استنكاف مى ورزند و آيات او را تكذيب نموده غير او را مى پرستند، و در زمين
فساد انگيخته با دست خود گور خود را مى كنند، و خود را دچار عذاب مى سازند، و گرنه
خداوند سرزمينهايى را كه اهل آن صالحند به ظلم و ستم هلاك نمى كند، و نيز او
نخواسته مردم را خلق كند تا بغى و فساد به راه بيندازند، و او به همين جرم هلاكشان
كند.
پس آنچه از ناحيه خداست تنها رحمت و هدايت است ، و آنچه ظلم و اختلاف است از ناحيه
خود مردم است ، اين است آنچه از سياق آيات مورد بحث استفاده مى شود.
و اگر رحمت را - كه گفتيم همان هدايت است - غايت خلقت گرفتيم به خاطر اينست كه رحمت
به غايت نهايى كه همان سعادت بشر است اتصال دارد همچنانكه در آيه
(و قالوا الحمد لله الذى هدانا لهذا)
كه حكايت قول اهل بهشت است هدايت را غايت شمرده و اين نظير غايت شمردن عبادت است
براى خلقت در آن آيه كه مى فرمايد: (و ما
خلقت الجن و الانس الا ليعبدون ) عبادت
نيز متصل به سعادت آدمى است .
(و تمت كلمة ربك لاملان جهنم من الجنه و
الناس اجمعين ) - يعنى كلمه خداى تعالى
تحقق يافت ، و مصداق خود را از ايشان گرفت ، به خاطر ظلم و اختلافشان در حق ، و بعد
از آنكه بدان عالم شدند، و كلمه او كه تحقق يافت همان پر كردن جهنم بود.
|