درسهايي از تاريخ تحليلي اسلام جلد ۴

حجة الاسلام والمسلمين رسولي محلاتي

- ۸ -


فصل هشتم

داستان بناى مسجد مدينه

روايات جالبى در داستان بناى مسجد

در داستان بناى مسجد مدينه روايات جالبى نيز نقل شده‏كه ذكر آنها خالى از فايده و لطف نيست مانند اين روايت:

رسول خدا(ص)از خواندن شعر پرهيز مى‏كرد

اهل تاريخ گفته‏اند:هنگامى كه مسلمانان و مهاجر وانصار دست‏به كار ساختمان مسجد شدند رسول خداصلى الله عليه و آله نيز براى تشويق و ترغيب آنها شخصا به‏كمك آنها آمد،و بهمين منظور رداى خود را از دوش برگرفت وخشت و سنگ بدوش گرفته پاى كار مى‏برد.

و چون مردم آن منظره را مشاهده كردند رداها را از دوش‏افكنده و شروع به حمل مصالح و كمك به ساختمان مسجدشدند و اين ارجوزه را نيز ميخواندند:

لئن قعدنا و النبي يعمل لذاك منا العمل المضلل

يعنى-اگر ما بنشينيم و رسول خدا كار كند براستى كه اين عمل از ماگمراهى است و كار نابخشودنى.

و گاهى نيز اين ارجوزه را ميخواندند:

اللهم لا عيش الا عيش الآخرة اللهم ارحم الانصار و المهاجرة

بار خدايا زندگى نيست جز زندگى آخرت،بار خدايا انصار و مهاجرين رامورد مهر و حمت‏خويش قرار ده.

رسول خدا صلى الله عليه و آله نيز براى هماهنگى و تشويق‏آنان مضمون شعر را زمزمه مى‏كرد،اما نه به صورت شعرى بلكه آن‏را بصورت نثر در مى‏آورد و ميگفت:

اللهم لا عيش الا عيش الآخرة فارحم المهاجرين و الانصار

و اين بخاطر آن بود كه از خواندن شعر و انشاد آن پرهيزمى‏كرد،كه موارد مشابهى هم در تاريخ دارد...

و در وفاء الوفاء سمهودى آمده كه على بن ابيطالب‏عليه السلام نيز در كار مسجد شركت كرده و كار مى‏كرد و براى‏خود رجزى داشت و مى‏خواند:

لا يستوى من يعمر المساجدا يداب فيه قائما و قاعدا و من يرى عن الغبار حائدا

يعنى مساوى نيست كسى كه تعمير مساجد مى‏كند و ايستاده و نشسته‏در آن تلاش و كوشش دارد،با آن كسى كه از غبار و گرد و خاك(مسجد) روگردان است(و حاضر نيست‏حتى گرد و خاك آن هم به بينى او برسد!).

مورخ مزبور،مى‏گويد:على بن ابيطالب وقتى اين رجزرا خواند كه مشاهده كرد عثمان بن عفان كه مردى نظيف بودوقتى خشتى را برمى‏دارد و بر زمين مى‏گذارد آستين خود راتكان داده و جامه‏اش را مى‏تكاند تا گرد و خاك بر آن‏ننشيند،و با مشاهده اين وضع بود كه على عليه السلام به اونگريسته و اين رجز را خواند...

عمار بن ياسر نيز كه اين رجز را از على عليه السلام شنيده‏بود آن را مى‏خواند-بى‏آنكه بداند منظور على عليه السلام ازآنكس كيست-در اين وقت گذار عثمان به عمار افتاد و چون‏شنيد كه آن رجز را مى‏خواند با ناراحتى و با چوب دستى كه دردست داشت‏به او اشاره كرده گفت:

«يابن سمية...لتكفن او لاعترضن بها وجهك...!».

اى فرزند سميه...يا اين كه از خواندن اين رجز خوددارى كن يا اينكه‏با اين چوب بر ورتت‏خواهم زد!

و در سيره ابن هشام داستان را به همين گونه نقل كرده‏بى آنكه اسم عثمان را ببرد و بجاى آن گفته:مردى كه در آنجابود و چون اين رجز را شنيد به عمار گفت:

«قد سمعت ما تقول منذ اليوم يابن سمية،و الله انى لارانى ساعرض‏هذه العصا لانفك‏».

اى پسر سميه من امروز مرتبا شنيدم آنچه را گفتى،و بخدا چيزى نمانده كه اين‏«عصا»را به بينى تو بكوبم!

و در پاورقى آن نقل شده كه ابن هشام به خاطر اينكه كسى‏نام آن مرد را به بدى نبرد نامش را ذكر نكرده و سپس از ابى ذرنقل كرده كه نام آن مرد عثمان بن عفان بوده...

و بهر صورت در كتاب مزبور(يعنى سيره ابن هشام)آمده‏كه وقتى رسول خدا صلى الله عليه و آله،داستان مزبور را شنيدغضبناك شده و فرمود:

«ما لهم و لعمار يدعوهم الى الجنة و يدعونه الى النار،ان عماراجلدة ما بين عينى و انفى‏».

اينها را با عمار چه كار!او اينها را بسوى بهشت ميخواند و آنها او رابسوى دوزخ ميخوانند! براستى كه عمار همانند پوست ميان دو چشم و بينى‏من است! (1) .

و در وفاء الوفاء سمهودى قسمت اول روايت‏يعنى جمله‏«ما لهم و لعمار يدعوهم الى الجنة و يدعونه الى النار»را نقل نكرده،وتنها همان قسمت دوم يعنى‏«ان عمارا جلدة ما بين عينى و انفى‏»

را نقل كرده است.

يك تذكر كوتاه

در اينجا تذكر يك مطلب لازم است و آن اينكه بر طبق‏رواياتى كه رسيده (2) مسجد مدينه در زمان رسول خداصلى الله عليه و آله دوبار ساخته شد يك بار اصل بناى آن بود وبار دوم بناى دوم كه بمنظور توسعه آن انجام شد،بناى اول‏همان سال اول هجرت بود،و بناى دوم در سال هفتم و پس ازفتح خيبر بوده بتفصيلى كه در تاريخ آمده و داستان عثمان وبرخورد او با عمار بن ياسر-چنانچه از رويهمرفته روايات‏استفاده ميشود در بناى دوم و سال هفتم بوده...زيرا طبق‏روايات ديگر،عثمان بن عفان در سال اول هجرت هنوزدر حبشه بوده و در حال هجرت بسر ميبرده و سال دوم هجرت‏بمدينه آمده است و براى تحقيق بيشتر در اينباب به كتاب وفاءالوفاء سمهودى و الصحيح من السيرة مراجعه فرمائيد (3) .

2-و اين هم فضيلتى ديگر از عمار و خبرى غيبى از رسول‏خدا(ص)

و در همين ماجراى بناى مسجد مدينه داستان جالب‏ديگرى نقل شده كه حاوى معجزه‏اى از رسول خدا(ص)است‏يعنى خبر از آينده‏اى دور،و فضيلت‏بزرگ ديگرى از عمار بن‏ياسر-رضوان الله تعالى عليه-و آن داستان چنين است كه درسيره ابن هشام و صحيح مسلم و كتابهاى ديگر به سندهاى‏مختلف و با مختصر اختلافى نقل كرده‏اند كه:

در داستان بناى مسجد مدينه و نقل مصالح ساختمانى،مردم بيشترين بار را بر دوش عمار ميگذاردند و بيشترين كار رااز او مى‏كشيدند و او را خسته و كوفته كردند تا جائى كه وى‏بنزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمده عرضكرد:

«يا رسول الله قتلونى‏».

اى رسول خدا-مرا كشتند!

ام سلمة گويد:پس رسول خدا(ص)را ديدم كه موهاى‏مجعد سر عمار را با دست مبارك خود مى‏تكاند و به او ميفرمود:

«ليسوا بالذين يقتلونك،انما تقتلك الفئة الباغية‏» (4) .

-اينها نيستند كه تو را مى‏كشند،بلكه تو را گروه ستمكار خواهندكشت!

و در نقل ديگرى است كه به او فرمود:

«ابن سمية!للناس اجر و لك اجران،و آخر زادك شربة من لبن‏و تقتلك الفئة الباغية‏».

اى فرزند سمية!مردم يك پاداش دارند و تو را دو پاداش است،و آخرين‏توشه تو(از دنيا) شربتى است از شير،و تو را گروه ستمكار ميكشند.

و در روايت ابو سعيد خدرى كه ابن كثير و ديگران نقل‏كرده‏اند اينگونه است كه فرمود:

«ويح عمار تقتله الفئه الباغية يدعوهم الى الجنة و يدعونه الى‏النار» (5) .

دريغ بر عمار كه او را گروه ستمكار مى‏كشند در حالى كه‏او ايشانرا بسوى بهشت ميخواند و آنها او را بسوى دوزخ دعوت‏ميكنند!

و در برخى از روايات آمده كه بدنبال آن نيز به عمار فرمود:

«و انت من اهل الجنة‏» (6) .

و تو از اهل بهشت‏خواهى بود.

و چنانچه ميدانيم عمار در جنگ صفين در لشكر على بن‏ابيطالب عليه السلام بود و پس از آنكه مدتى از آن جنگ‏خانمانسوز و تاسف بار كه به توطئه معاويه و همدستانش واقع‏شد گذشت در يكى از روزها كه جنگ سختى در گرفت‏عمار بن ياسر بدست لشكر معاويه ستمكار و يارانش به شهادت رسيد،و همانگونه كه رهبر بزرگوارش رسول خداصلى الله عليه و آله خبر داده بود آخرين توشه او هم كه نوشيدمقدارى شير بود كه غلامش براى او آورد،و جالب اين است‏كه در آنروز وقتى شير را نوشيد گفت:

«سمعت‏خليلى رسول الله يقول:ان آخر زادك من الدنيا شربة‏لبن‏».

-از خليل خود رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:براستى كه‏آخرين توشه تو از دنيا شربتى از شير خواهد بود.

و ما شرح ماجراى جانگداز شهادت عمار را در تاريخ‏زندگانى امير المؤمنين عليه السلام بتفصيل نقل كرده‏ايم هر كه‏خواهد بدانجا مراجعه كند. (7)

توجيهى نابجا و مضحك

ابن كثير پس از نقل حديث مزبور از منابع مختلف،و ذكراختلافهاى آن گفته:

و اين حديث از نشانه‏هاى نبوت است زيرا رسول خداصلى الله عليه و آله خبر ميدهد كه عمار را گروه ستمكارمى‏كشند...و بدنبال آن گفته:

و عمار را اهل شام در واقعه صفين كشتند،و عمار درآنوقت‏به همراه على و مردم عراق بود،و سپس گفته.«و قد كان‏على احق بالامر من معاويه‏»يعنى و براستى كه على(عليه السلام) از معاويه به خلافت‏سزاوارتر بود...آنگاه گويد:و اينكه‏رسول خدا صلى الله عليه و آله ياران معاويه را ستمكار خوانده‏موجب كفر آنها نخواهد شد و مستلزم تكفير آنها نيست چنانچه‏جاهلان فرقه ضاله شيعه و ديگران پنداشته‏اند زيرا اينها اگر چه‏در واقع ستمكار و«باغى‏»بودند،اما درباره جنگى كه‏ميكردند آنها از روى اجتهاد خود ميجنگيدند،و هر مجتهدى‏هميشه راه صواب نميرود بلكه هر مجتهدى كه به صواب رفت‏دو اجر دارد و هر كه به خطا رفت‏يك اجر دارد.

«للمصيب اجران و للمخطى‏ء اجر واحد» (8) و در توجيه حديث:

«يدعوهم الى الجنة و يدعونه الى النار».

گفته:

...عمار و يارانش اهل شام را به الفت و اتحاد دعوت‏ميكردند ولى اهل شام ميخواستند مردم پراكنده باشند و هرمنطقه‏اى براى خود امام و رهبرى داشته باشد و اين موجب افتراق و جدائى مى‏شد و اين لازمه راه و روش و نتيجه مسلك‏آنها بود اگر چه هدفشان اين نبود...و سپس براى اينكه خود راراحت كند و بيش از اين ناچار نباشد دست‏به اينگونه تاويلات‏و توجيهات بى معنى و رطب و يابس‏ها بزند ميگويد:

منظور ما در اينجا نقل بناى مسجد است نه اين گفتارها و ازاين رو بدنبال سخن خود باز ميگرديم. (9)

و ما هم ميگوئيم:اكنون جاى اين بحث نيست،و بايد دراينباره در جاى ديگرى بتفصيل بحث كرد ولى براى رفع مغالطه‏و توجيهات بى‏جاى ايشان ناچار به ذكر چند جمله هستيم و آن‏اينكه،ميگوئيم:

اولا-اينكه ايشان با اين پيش داورى كه كرده‏اند و شيعه رافرقه گمراه و ضاله خوانده و قبل از آنكه دعوا را طرح كنندقضاوت كرده ظاهرا براى اين بوده كه ما را از اظهار نظر وسئوال باز دارند،ولى براستى ما نفهميديم منظور ايشان از اينكه‏معاويه و يارانش در جنگ با على عليه السلام اجتهاد كردند،ودر اجتهادشان بخطا رفتند و اين سبب تكفير و مذمت آنهانمى‏شود چيست؟

مگر خلافت على بن ابيطالب مورد ترديد بود تا اينها درباره آن اجتهاد كنند؟و اگر بخطا رفتند يك اجر داشته باشند وگرنه دو اجر!

شما هر معيارى را كه براى خلافت قبول داشته باشيد از«نص و اجماع اهل حل و عقد و غيره‏»همه آنها در آنحضرت‏بود و روى همه آن معيارها على عليه السلام خليفه رسول خدابود، ديگر چه جاى اجتهادى بود؟و خود معاويه هم يك چنين‏ادعائى كه شما به او نسبت داده‏ايد و دفاعيه براى او درست‏كرده‏ايد نداشت و احتمال آنرا هم نميداد،و گرنه حتما آنرا به‏زبان ميآورد و اظهار ميكرد و يا در نامه‏هائى كه به امير المؤمنين‏عليه السلام مى‏نوشت ذكرى از آن بميان مى‏آورد.

و ثانيا اين حديث‏«للمصيب اجران و للمخطى‏ء اجر واحد»راكه در باب اجتهاد احكام آمده و بدنبال آن بحث مصوبه و مخطئه‏پيش آمده بر فرض صحت،مربوط به شرعيات و فروع جزئى دين‏است نه در عقليات و اصول مانند توحيد و نبوت و امامت و معادكه در آنها جائى براى اجتهاد و تخطئه و تصويب نيست و درآنجا همه قائل به تخطئه شده‏اند و مسئله مورد اتفاق شيعه وسنى است كه در اينگونه مسائل جاى اجتهاد نيست-بشرحى‏كه در كتابهاى اصولى ذكر شده‏و ثالثا-اگر شيعه قائل به تكفير معاويه و ياران او هستند نه‏بخاطر اين حديث‏بوده تا شما اينگونه توجيه كنيد بلكه بخاطر احاديث زياد ديگرى است كه در كتابهاى اهل نت‏بطورمتواتر نقل شده،مانند آنكه رسول خدا(ص)به على عليه السلام‏فرمود:

«يا على سلمك سلمى و حربك حربى‏».

و حديث:«على مع الحق و الحق مع على‏».

و حديث:«لا يحبك الا مؤمن و لا يبغضك الا منافق اوكافر...»

و حديث:«من سب عليا فقد سب رسول الله...».

و احاديث‏بسيار و متواتر ديگر كه در كتابهاى اهل سنت‏مذكور است (10) و بگفته ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه درهمين باره:

«اليس يعلم معاويه و غيره من الصحابة انه قال له فى الف مقام:

«انا حرب لمن حاربت و سلم لمن سالمت؟».و نحو ذلك من قوله:

«اللهم عاد من عاداه و وال من والاه‏».

و قوله:«حربك حربى و سلمك سلمى‏»و قوله:«انت مع الحق‏و الحق معك‏».

و قوله:«هذا منى و انا منه‏»و قوله:«هذا اخى‏»و قوله:«يحب الله‏و رسوله و يحبه الله و رسوله‏».

و قوله:«اللهم اتنى باحب خلقك اليك‏»و قوله:«انه ولى كل مؤمن‏بعدى‏».

و قوله فى كلام قاله:«خاصف النعل‏»و قوله:«لا يحبه الا مؤمن و لايبغضه الا منافق‏».

و قوله:«ان الجنة تشتاق الى اربعة و جعله اولهم‏»و قوله لعمار:

«تقتلك الفئة الباغية‏».

و قوله:«ستقاتل الناكثين و القاسطين و المارقين بعدى...الى غيرذلك مما يطول تعداده جدا و يحتاج الى كتاب مفرد يوضع له...» (11) يعنى آيا معاويه و ديگر از اصحاب نميدانستند كه‏رسول خدا در هزار جا به على عليه السلام گفته بود:من درجنگم با آنكس كه تو با او در جنگى و صلحم با آنكس كه تو بااو در صلح هستى،و مانند آن از سخنان ديگر آنحضرت-و پس‏از شمردن مقدارى از اين احاديث كه متن آن در بالا است ونيازى بترجمه ندارد...گويد:و غير اينها از رواياتى كه‏شمارش آنها بطور جدى طولانى خواهد شد،و نياز به تدوين‏كتاب جداگانه‏اى دارد...

و اكنون ميرسيم به اين سخن كه با وجود اينهمه روايات وتواتر آنها ميان مسلمانان صدر اسلام و اصحاب رسول خدا(ص) ديگر جائى براى اجتهاد معاويه و امثال او درباره حقانيت‏امير المؤمنين عليه السلام باقى نمانده بود و ابهامى در كار نبود تاما بيائيم و درباره اجتهاد و صواب و خطاى آن بحث كنيم چون‏به قول معروف اجتهاد در مقابل نص بود...و راهى و محملى جزعناد و دشمنى،و پيروى از هواهاى نفسانى باقى نمى‏ماند،واين همان چيزى است كه شما روى تعصبى كه داريد از آن‏فرار ميكنيد و همان مطلبى است كه در كلمات خودامير المؤمنين عليه السلام و نامه‏هاى آنحضرت كه بمعاويه‏مى‏نويسد بطور مكرر و فراوان ديده ميشود كه بهتر است‏براى‏اطلاع بيشتر به نامه‏هاى مذكور در نهج البلاغة و كتابهاى ديگرمراجعه كنيد.

و در خاتمه اين را هم بد نيست‏بدانيد كه اينان در جاهاى‏ديگر نيز كه مورد سؤال قرار ميگيرند مانند سؤال در مورد بر پاكنندگان جنگ جمل و ديگران همين پاسخ را داده و بهمين‏توجيهات متوسل ميشوند و ميگويند:اجتهادى كردند و بخطارفتند...،يعنى به توجيهات و تشبثاتى كه حتى خود بر پا كنندگان‏آن جنگها و معاويه و دارو دسته‏اش هم با همه فريبكارى و تزويربدان متشبث نشدند.چنانچه اهل تاريخ نوشته‏اند:

هنگاميكه عمار كشته شد ولوله‏اى در لشكر معاويه افتاد،ولشكريان به سوى خيمه معاويه و عمرو عاص هجوم آورده كه شما تا بحال به ما مى‏گفتيد:ما بر حقيم،ولى اكنون كه عماركشته شد معلوم شد كه‏«فئه باغيه‏»و گروه ستمكار شمائيد؟ومعاويه براى فرونشاندن غائله با عمرو عاص مشورت كرد وبالاخره گفتند:

«انما قتله الذين جاؤا به‏».

يعنى قاتل عمار كسانى هستند كه او را به اينجا آورده‏اند!

كه وقتى امير المؤمنين عليه السلام اين توجيه مسخره وخنده‏آور را شنيد فرمود:

«فالنبى قتل حمزة حين ارسله الى قتال الكفار».

يعنى روى اين توجيه بايد گفت:رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حمزة راكشت كه او را به نبرد با كفار فرستاد؟

و اما در مورد توجيه قسمت دوم حديث هم بايد بطور خلاصه‏بگوئيم:اين توجيه هيچ دليلى ندارد،جز درماندگى از پاسخ،وتعصب بى‏جا در پافشارى از يك عقيده نادرست كه ايشان رامجبور كرده تا از هر كس كه عنوان‏«صحابى‏»پيدا كرد وحتى يك لحظه پيغمبر را ديده دفاع كرده و او را تطهير كنندو گرنه كسى كه با اصطلاحات قرآن و حديث مختصر آشنائى‏داشته باشد بخوبى ميداند كه‏«جنه‏»و«نار»همه جا بمعناى‏بهشت و دوزخ آمده مگر آنكه قرينه‏اى در كار باشد.

و روى همين جهت‏بوده كه ابن حجر هيثمى-با همه تعصب و حمايتى كه از معاويه كرده و حتى كتابى در تطهيرمعاويه نوشته بنام‏«تطهير الجنان و اللسان عن الخطور و التفوه‏بثلب سيدنا معاوية بن ابى سفيان‏»وقتى به اين حديث ميرسددست‏به چنين توجيه نادرست و مخالف با لغت عرب نزده وبناچار در صدد تضعيف سند آن بر آمده و خواسته است از اينراه‏حديث را از اعتبار بيندازد،و سپس گويد:اگر هم حديث صحيح‏باشد مربوط است‏به مردمان عادى كه همراه معاويه بودند نه‏خود معاويه... (12)

و اين نيز حديثى ديگر در داستان بناى اوليه مسجدحاكم نيشابورى بسند خود از عايشه روايت كرده كه درداستان بناى اوليه مسجد مدينه نخستين سنگ را رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم برداشت،و سپس ابو بكر سنگ دوم رابرداشت،و سنگ سوم را نيز عمر حمل كرد و سنگ چهارم راعثمان!

عايشه گويد:من به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم عرض‏كردم:اينان را مى‏بينى كه چگونه با تو كمك و مساعدت‏مى‏كنند؟فرمود:اى عايشه اينان خلفاى پس از من هستند! (13) .

و در كتابهاى ديگر نيز مانند سيره ابن كثير بهمين مضمون‏و با مختصر اختلافى از سفينه آزاد شده رسول خدا صلى الله عليه‏و آله و سلم آن را روايت كرده‏اند...

ولى از آنجا كه حديث مزبور اشكالاتى داشته خود همين‏ابن كثير پس از نقل آن بلا فاصله گفته است:

«و هذا الحديث‏بهذا السياق غريب جدا».

صدور اين حديث‏با اين كيفيت‏خيلى بعيد و ناآشنا است،و سپس گويد:آنچه معروف ست‏حديث ذيل است كه امام‏احمد به سندش از سفينه روايت كرده كه رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم فرمود:

«الخلافة بعدى ثلاثون عاما،ثم يكون من بعد ذلك الملك‏» (14) .

خلافت پس از من سى سال است‏سپس سلطنت‏خواهد بود. (15)

و از حافظ ذهبى نقل شده كه حديث‏سنگهاى خلافت رااز عايشه نقل كرده و پس از آنكه سند حديث را تضعيف كرده‏گفته است:

«و لا يصح بوجه فان عايشه لم تكن يومئذ دخل بها النبي(ص)و هى‏محجوبة صغيرة،فقولها هذا يدل على بطلان الحديث‏» (16) .

يعنى اين حديث‏بهيچوجه نمى‏تواند صحيح باشد زيرا رسول خدا(ص)درآنوقت‏با عايشه زفاف و عروسى نكرده بود،و او دخترى بود در پرده وكوچك،و همين گفتار دليل بر باطل بودن حديث است.

نگارنده گويد:

گذشته از اشكالى كه‏«ذهبى‏»بر اين حديث كرده‏اشكالات ديگرى نيز دارد كه نقلهاى ديگر اين حديث-مانندحديث‏سفينه-را نيز مخدوش و بى‏اعتبار مى‏سازد مانند اينكه:

1-عثمان در سال اول هجرت در حبشه بسر مى‏برده‏بشرحى كه در حديث قبلى ذكر شد،و شايد روى همين جهت‏بوده كه سهيلى نام عثمان را در اين حديث نياورده. (17) 2-در پاره‏اى از روايات آمده كه نخستين بارى كه‏رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مسجد مدينه را بنا كرد ديوارهاى‏آن را با شاخه‏هاى خرما و چوب ساخت و در سال چهارم باخشت و سنگ آن را تجديد كرد (18) ...كه در اين صورت با اين حديث اختلاف و منافات دارد و موجب ضعف حديث مزبورمى‏گردد.

3-اين حديث مخالف است‏با حديثهاى ديگر كه درباره‏خلافت از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل شده و بطور كلى‏اساس و زيربناى خلافت ابو بكر و عمر و عثمان-كه بگفته خودعلماء و دانشمندان اهل سنت در تصحيح داستان سقيفه ومسائل بعدى همه جا و هميشه گفته‏اند اين بوده كه:

رسول خدا(ص)از دنيا رفت و خليفه‏اى تعيين نكرد و نام‏كسى را به عنوان خليفه خود ذكر نكرد،و اين گفتار خود عايشه‏است كه از همين حاكم نيشابورى كه آن حديث را از عايشه‏روايت كرده از وى نقل كرده كه گفته است:

«لو كان رسول الله مستخلفا لاستخلف ابا بكر و عمر». (19) يعنى عايشه گفته است:

اگر رسول خدا قرار بود خليفه تعيين كند ابو بكر و عمر را بخلافت‏خودتعيين ميكرد...

و اگر قرار باشد كه سخن رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رادرباره خلافت و جانشين پس از آنحضرت بپذيريم چرا آنهمه‏روايات معتبر و متواتر مانند حديث غدير و حديث منزلت و حديث ثقلين و غيره كه على عليه السلام را به خلافت وجانشينى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم معرفى كرده و صحابه وتابعين نقل كرده‏اند نپذيريم،و به اينگونه روايات مخدوش وضعيف و اخبار واحد متشبث‏شويم!

و شايد روى همين اشكالات و جهات بوده كه امثال ابن‏كثير با همه سهل انگارى‏هايى كه درباره اينگونه احاديث‏دارند نتوانسته آن را بپذيرد،و ناآشنا بودن حديث را تاييد كرده‏است.

خانه‏هائى كه اطراف مسجد ساخته شد

چنانچه از رويهمرفته روايات استفاده مى‏شود،پس ازاينكه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از كار ساختمان مسجد(بشرحى كه ذكر شد)فراغت‏يافت در صدد برآمد تا براى خود وخاندان خود و مسلمانانى كه از مكه بدانجا هجرت كرده بودندو جا و مكانى نداشتند و عموما بصورت ميهمان در خانه‏هاى‏مردم مدينه زندگى مى‏كردند خانه‏هائى بسازد و از اين رودستور داد در كنار همان مسجد و پشت ديوارهاى آن اطاق‏هايى‏بسازند،و در آن سكونت گزينند...

و از آنجا كه اين كار هم نتوانست مشكل بى‏خانمانى ياران رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را برطرف سازد (20) و گروهى‏بودند كه از مكه به مدينه آمده بودند و هيچگونه جا و مكان وحتى وسائل خوراك و پوشاكى هم نداشتند آنحضرت ناچار شدآنها را بصورت دسته جمعى در داخل مسجد جاى دهد و آنها رادر تاريخ به‏«اصحاب صفه‏»ناميده‏اند.

بدين ترتيب كه جايى را در آخر مسجد اختصاص به‏سكونت و خوابيدن آنها داد،و مجموع اين افراد كه بنام‏اصحاب صفه معروف شده‏اند،و چنانچه ابو نعيم نام آنها را ذكركرده حدود يكصد نفر بودند كه به تناسب فصول و سفرها ومرگ و مير و ازدواج گاهى اين عدد كم و زياد مى‏شد...

و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نيز متكفل مخارج و آذوقه‏و لباس آنها بود و گاهى مى‏شد كه چند روز آنها در گرسنگى‏به سر مى‏بردند و يا به اندك خرما و شيرى اكتفامى‏كردند... (21)

نزديكان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم مانند امير المؤمنين عليه السلام و حمزه و ابو بكر و عثمان و ديگرانى كه در پشت‏مسجد براى خود اطاقى ساخته بودند هر كدام درى يا دريچه‏اى‏از خانه خود به داخل مسجد باز كرده بودند تا از وضع داخل‏مسجد آگاه شده و يا در هنگام نماز نيز به راحتى بتوانند از آن‏دريچه داخل مسجد شده و ناچار نباشند از درب بيرونى خود به‏سوى مسجد بيايند،كه پس از گذشت مدتى رسول خدا دستورداد بجز در خانه على عليه السلام بقيه آن درب‏ها را ببندند،و اين‏مطلب بر بعضى گران آمد تا آنجا كه زبان به اعتراض گشوده وگفتند چرا جوان نورسى را بر ما ترجيح داده،و آن حضرت را به‏افراط درباره دوستى على عليه السلام متهم سازند،و رسول خداصلى الله عليه و آله و سلم ناچار شد،در يك سخنرانى عمومى پاسخ‏آنها را داده و فرمود:

«من اين كار را از پيش خود نكردم،بلكه دستورى بود از طرف‏خداى تعالى كه من مامور به ابلاغ آن گرديدم...».

و جالب اين است كه دشمنان امير المؤمنين عليه السلام كه‏همه جا و پيوسته در صدد محو فضائل و افتخارات آن بزرگواربودند،چنانچه در مقالات گذشته نمونه‏هايى از آن را ذكركرديم، وقتى ديدند اين فضيلت‏بزرگى براى آن حضرت بشمارمى‏آيد در صدد تضعيف اين روايات-كه از حد تواتر مى‏گذردو يا تاويل آنها برآمده،و برخى هم نظائر آن را براى ديگران نقل كرده و از اينراه خواسته‏اند آنرا تحت الشعاع قرار داده و يا به‏گفته امروزيها كمرنگ كنند-كه انشاء الله تعالى در حوادث‏سال دوم هجرت بتفصيل روى آن بحث‏خواهيم كرد...

و اگر اجمال آن را بخواهيد مى‏توانيد بگفتار ابن‏ابى الحديد-كه خود از بزرگان علماى اهل سنت است مراجعه‏كنيد كه ميگويد:بكريه و طرفداران ابو بكر هر كجا فضيلتى‏براى على عليه السلام ديدند مانند حديث‏«مواخاة‏»و پيوند برادرى‏كه تفصيل آن بعدا خواهد آمد-و حديث‏«سد ابواب‏»آمدند ومثل آنرا براى ابو بكر جعل كردند... (22)


پى‏نوشتها:

1-سيره ابن هشام-ج 1 ص 497،وفاء الوفاء سمهودى-ج 1 ص 329.

2-براى اطلاع از اينگونه روايات به كتاب وفاء الوفاء-ج 1 ص 338 به بعد مراجعه‏شود.

3-وفاء الوفاء-ج 1 ص 332 و 338 و الصحيح من السيره-ج 3 ص 20.

4-سيرة ابن هشام-ج 1 ص 496.

5-سيره ابن كثير-ج 1 ص 307.

6-وفاء الوفاء سمهودى-ج 1 ص 331-332.

7-زندگانى امير المؤمنين-ج 2 ص 121 الى 131.

8-سيرة النبويه-ج 1 ص 308 و 309.

9-به زير نويس شماره 1 صفحه 118 مراجعه شود.

10-براى اطلاع بيشتر به جلدهاى 6 و 7 و 8 احقاق الحق مراجعه كنيد.

11-شرح ابن ابى الحديد-ج 4 ص 221.

12-مستدرك حاكم-ج 3 ص 69 و 97.

13-كتاب تطهير الجنان و اللسان-ص 35.

14-و از ترمذى و نسائى روايت كرده كه حديث را اينگونه نقل كرده‏اند:«... ثم يكون ملكا عضوضا»يعنى سپس سلطنتى گزنده و خبيث‏خواهد بود...و ابن‏اثير در نهايه اين حديث را نقل كرده و«عضوض‏»را بمعناى‏«خبيث‏شريس‏»معناكرده يعنى خبيث منفور...

15-سيره ابن كثير-ج 2 ص 309-310.

16-تلخيص المستدرك ذهبى-كه در حاشيه مستدرك حاكم چاپ شده-ج 3ص 97.

17-وفاء الوفاء-ج 1 ص 252.

18-وفاء الوفاء-ج 1 ص 327.

19-مستدرك حاكم-ج 3 ص 78.

20-در برخى از روايات مساحت مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را درآنروز صد متر در صد متر ذكر كرده‏اند كه در چنين صورتى اطاقهاى اطراف مسجدهم نمى‏توانست پاسخگوى همه مهاجران باشد.

21-وفاء الوفاء-ج 1 ص 453.

22-شرح ابن ابى الحديد-ج 11 ص 49.